مقدمه
سراسر زندگى امامان معصوم ، اعم از صحبت ، عملكرد و سكوتشان
براى صاحبان بصيرت ، درس و آموزش است .
هر معصوم در دوره اى خاص زندگى مى كرده و در شرايط زمانى و مكانى خاصى
نيز قرار مى گرفت . مشكلات و سختى ها برايشان مهم نبوده و آنها را از
ادامه راه باز نمى داشت . آنچه مهم بوده حفظ دين پيامبر بزرگوار اسلام
و دستاوردهاى آن بوده كه با هزاران خون دل به دست آمده بود.
يكى همچون امام حسن (عليه السلام ) تن به صلحى تحميلى مى دهد كه صلح او
خود فلسفه اى پيچيده دارد و در اين نوشتار مجال پرداختن به آن نيست .
خلاصه مطلب آن كه مصلحت امت اسلام در كار بوده و آن حضرت با در نظر
گرفتن اوضاع سياسى و اجتماعى آن روزگار صلح را بر جنگ مقدم دانسته بود.
ديگرى چون امام حسين (عليه السلام ) با فدا كردن خود و 72 تن از ياران
وفادارش نهال اسلام را كه در حال خشكيدن بود آبيارى مى كند و حاضر مى
شود سرش بالاى نيزه برود، اما اسلام را سر بلند ببيند.
و ديگرى همچون امام سجاد (عليه السلام ) با يادآورى حوادث عاشورا، با
دعاهاى پر مضمونش - كه امروزه به صورت كتاب صحيفه سجاديه در دسترس ماست
- ياد و خاطره شهداى كربلا را زنده نگه مى دارد و راه زندگى را به
شيعيان مى نماياند.
به همين ترتيب ، پيشوايان ما پرچم اسلام را دست به دست منتقل مى كردند
تا شيعه امروزه در سايه سار حكومتى اسلامى از جايگاه والا برخوردار
باشد.
خدا را سپاس مى گويم كه در آغاز سالى كه از طرف مقام معظم رهبرى حضرت
آيت الله خامنه اى - مد ظله العالى - به سال عزت و افتخار حسينى مزين
شد توفيق يافته قسمت هايى از زندگى امام حسين (عليه السلام ) را نيز به
رشته تحرير در آوردم ؛ باشد كه قدمى در راه نماياندن شخصيت والاى او
برداشته باشم و در روزى كه هيچ سايه و پناهگاهى نيست در سايه شفاعت آن
بزرگوار پناه گيرم ، چرا كه :
بخشودگى اهل گنه در صف محشر |
|
وابسته به يك گردش چشمان حسين است |
مهدى محدثى
قم - فروردين 1381
فصل اول : امام حسن مجتبى (عليه السلام )
خطيب خردسال
دوان دوان از مسجد برگشت و مثل هميشه نزد مادرش رفت . دو عدد
متكا روى هم گذاشت تا شكل منبر شود و در عالم كودكى اش بر منبر بنشيند
و سخنرانى كند.
اين كار هر روز تكرار مى شد، يعنى آنچه را كه در مسجد بر پدربزرگش نازل
شده بود تمام و كمال براى مادرش تعريف مى كرد و آيات قرآن را براى او
مى خواند و به اين شكل مادر را از وحى الهى كه بر پيامبر صلى الله عليه
و آله نازل شده بود مطلع مى كرد. مادر نيز به حافظه پسر هفت ساله اش
مى نازيد و به شيوايى كلام فرزند خردسالش افتخار مى كرد.
گويا آن روز اتفاقى افتاده بود. سخنران كوچك ما مثل روزهاى قبل عادى و
روان صحبت نمى كرد، گاهى در سخنانش وقفه ايجاد مى شد و گاهى نيز مطلب
را به درستى نمى رساند... مادر پرسيد:
- پسرم ، چه شده امروز نمى توانى راحت حرف بزنى ؟
- مادر، مثل شاگردى شده ام كه در حضور استادش باشد و نتواند راحت صحبت
كند، گويى شخص بزرگى حرف هاى مرا مى شنود... راستش مادر جان ، هول شده
ام .
در اين هنگام على (عليه السلام ) از پشت پرده بيرون آمد و پسرش (حسن )
را در آغوش گرفت و بوسيد. سپس گفت : احسنت ، مرحبا، پس تو بودى كه هر
روز آيات خدا را براى مادرت مى خواندى ...
(1)
هديه آسمانى
پدر با صداى در از جا برخاست و به سمت در رفت . از پشت در صدايى
به گوش رسيد:
السلام عليكم يا اءهل بيت النبوة
، مردى فقير و گرسنه ام ، كمكم كنيد...
بوى نان تازه ، آن مرد را به آن جا كشانده بود. هنوز سخن آن شخص تمام
نشده بود كه پدر و مادرم نان هاى خود را او بخشيدند، ياد حرف پدرم
افتادم . آن روزى كه براى من و حسين آيات قرآن را تلاوت مى كرد گفت :
اگر مى خواهيد به سعادت برسيد از آنچه دوست داريد انفاق كنيد
(2).
بى درنگ هم ما دو برادر و همه فضه نان هاى خود را به آن مرد بخشيديم تا
براى همسر و فرزندانش ببرد. چشم هاى مرد، از خوشحالى برقى زد و دعاكنان
رفت . اگر مى دانست در آن روزگار سخت ، پدرم مقدارى
((جو
))
قرض كرده و مادرم و فضه با دهان روزه نان پخته اند شايد نان ها را نمى
گرفت . آن شب فقط با آب افطار كرديم .
دومين روز بود كه روزه نذرى مى گرفتيم . مقدار ديگرى از
((جو
))ها را آسياب كرده و نان پخته
بودند، منتظر بازگشت پدر از مسجد بوديم تا به اتفاق افطار كنيم .
نان گرم و تازه بوى خوبى داشت و گرسنگى را بيشتر مى كرد و انتظار را
طولانى تر.
سر سفره افطار نشستيم . پدر از چاه آب كشيد، درون كوزه اى ريخت و كنار
سفره آورد. هنوز دست به غذا نبرده بوديم كه حلقه در به صدا درآمد. همه
به يكديگر نگاه كرديم . اين بار من براى باز كردن در برخاستم . پسر بچه
يتيمى در آستانه در بود و سخت گرسنه ...
بلافاصله پنج قرص نان در آغوش طفل جاى گرفت . آن شب نيز گرسنگى را با
خود به رختخواب برديم .
روز سوم سخت تر از روزهاى قبل بود، اما نذرى كه براى شفايمان كرده
بوديم بايد ادا مى شد؛ اين عهد با خدا گسستنى نبود. ضعف و گرسنگى
طاقتمان را ربوده بود و گاهى از شدت ضعف مى لرزيديم ، اما پدر چون كوهى
استوار و مقاوم بود و به روى خود نمى آورد، سعى مى كرد به ما روحيه
ببخشد.
هنوز مقدارى جو باقى مانده بود كه آن را براى تهيه نان آرد كردند. بر
سر سفره پدر دعا مى كرد و ما آمين مى گفتيم كه صدايى از پشت در بلند
شد:
((كيست كه به اسيرى درمانده و گرسنه كمك
كند.
))
همه مى دانستيم اين يك امتحان الهى است ، بايد سربلند و پيروز از ميدان
مبارزه بيرون مى آمديم .
براى بار سوم نان هاى خود را بخشيديم . در سفره به جز نمك و كاسه گلين
آب و كوزه چيز ديگرى نبود.
من و حسين از شدت ضعف از حال رفتيم . پدرم دست ما را گرفت و به نزد
رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) برد. پيامبر وقتى حال و روز ما
را ديد متاءثر شد و بغض راه گلوى مباركش را بست . بلافاصله حال ميوه
دلش زهرا (سلام الله عليها) را پرسيد، اما به پرسش قناعت نكرد. به
خانه ما آمد و فاطمه (سلام الله عليها) را در محراب عبادت بسيار ضعيف و
نحيف يافت . همين كه دست هاى او را بوسه زد بغضش تركيد و مثل ابر بهار
گريست ، بعد گفت :
((خدايا، اهل بيتم براى رضاى
تو چه كارها كه نمى كنند...
))
در اين هنگام چشم هاى اشكبار پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) به
افقى دوردست خيره شد. جبرئيل امين براى آنان از بهشت
((هديه
)) آورده بود. لب هاى پيامبر (صلى الله عليه و
آله و سلم ) به هم خورد:
و يطعمون الطعام على حبه مسكينا و يتيما و
اسيرا.(3)
از اين مائده آسمانى ، خانواده على (عليه السلام ) غرق در نور و معنويت
شده بود
(4).
داور ناشى
- نگاه كن برادر، مى بينى چه كار مى كند.
- آن پيرمرد را مى گويى ؟
- آرى ، كارش اشتباه است ، نه ؟
- راست مى گويى ، اما چگونه او را آگاه كنيم ؟
- اگر به طور مستقيم به او بگوييم از ما كه مثل نوه هاى او هستيم قبول
نخواهد كرد، شايد هم ناراحت شود و براى هميشه خاطره تلخى از وضو در
ذهنش باقى بماند.
- نكند كلام ما را توهين و تحقير بشمارد؟ آن وقت لج بازى مى كند و هيچ
گاه راه وضوى صحيح را نمى پذيرد.
فكرى به ذهنم رسيد، بيا در گوشت بگويم .
دو نفرى به نزديك آن پيرمرد رسيدند، طورى وانمود كردند كه با هم اختلاف
دارد، يكى مى گفت
((وضوى من صحيح است
)) و آن ديگرى در جوابش مى گفت
((وضويى كه من مى سازم كامل تر و بهتر است .
))
و سرانجام توافق كردند در حضور پيرمرد وضو بگيرند تا او داورى كند. هر
دو وضوى صحيح و كاملى گرفتند. پيرمرد هر چه دقت كرد اشتباهى در وضوى آن
دو نديد. پى به اشتباه خود برد، فهميد كه هدف اين دو نوجوان با ادب
چيست ، گفت :
((بچه ها، وضوى هر دو شما صحيح است
، وضوى من اشتباه بود و شما مرا به اشتباهم آگاه كرديد.
))
همسر پيرمرد كه آن طرف تر بود به نزديك آنها آمد و با ديدن بچه ها آنها
را شناخت . پيرمرد وقتى فهميد آن دو نوجوان آگاه و باادب ، حسن و حسين
، فرزندان (عليه السلام ) هستند، اشك شوق در چشمانش حلق زد و گفت :
((از شما ممنونم كه وضوى صحيحى را به من
آموختيد، جانم به فدايتان ، پدر و مادرم به فداى جد بزرگوارتان كه به
حق ، معلم امت هستيد.
))(5)
شوخى
عجب آدم بامزه اى بود، تا حال چنين انسان شوخ طبعى نديده بودم .
از آخرين بار كه او را ديده بودم زمان زيادى مى گذشت . خدا مى داند اين
مدت كجا بود و چه مى كرد...
آمد و بين دوستان نشست . بعد از سلام و احوالپرسى با همه ، امام (عليه
السلام ) پرسيد: خب ، بگو ببينم حالت چطور است .
- اى ، نفسى مى آيد و مى رود و روزگار را مى گذرانم ، ولى بر خلاف ميل
خدا و خودم و شيطان .
همه از اين حرف او خنديدند، امام هم خنديد و پرسيد: يعنى چه ؟!
- خدا مى خواهد همواره از او اطاعت كنم و هرگز گناه نكنم ، ولى افسوس ؛
خودم هم از مرگ بيزارم و نمى خواهم بميرم ، ولى چه كنم كه روزى به
سراغم خواهد آمد؛ شيطان هم مى خواهد هميشه گناه كنم ، اما گاه گاهى
عبادتى هم مى كنم (و دوباره حاضران خنديدند.)
در اين فكر بودم كه او اين لطيفه ها را از كجا مى آورد، خودش آنها را
مى سازد يا از كسى مى شنود، كاش من هم مى توانستم مثل او همه را خوشحال
كنم و لبخندى بر كنج لبى بنشانم .
يكى از حاضران كه هنوز خنده بر لب داشت پرسيد: اى پسر رسول خدا، راستى
چرا از مرگ مى ترسيم و آن را دوست نداريم ؟
امام حسن (عليه السلام ) فرمود: چون شما دنيايتان را آباد و آخرتتان را
خراب كرده ايد، طبيعى است كه براى انسان كوچيدن از آبادى به ويرانى
بسيار ناگوار است .
همه از شنيدن پاسخ امام تكانى خورديم ؛ حقا كه عين حقيقت بود، و او كه
اين سوال را پرسيده بود پس از شنيدن اين جواب منطقى ، خنده بر لبش
خشك شد و مدت ها به فكر فرو رفت . كسى چه مى دانست ، شايد به اين مى
انديشيد كه خرابى آخرتش را چگونه آباد سازد
(6).
نيكى مضاعف
خيلى تعجب كرده بودم ، پيش خود فكر مى كردم اين چه كارى بود كه
او كرد! مگر يك شاخه گل چه ارزشى داشت ، آيا عمرش بيش از يكى دو روز
بود، وقتى طراوتش را از دست بدهد بايد درون سطل زباله انداخته شود.
ديگران نيز مثل من تعجب كرده بودند. عده اى با هم در گوشى صحبت مى
كردند، عده اى هم مات و مبهوت مانده بودند كه حكمت اين كار چه بود.
طاقتم تمام شد، پرسيدم : اى پسر رسول خدا، اين چه كارى بود كه شما
كرديد، آن كنيز فقط يك شاخه گل بى مقدار به شما داد نه بيشتر، آن وقت
شما او را آزاد كرديد، آيا اين لطف بيش از حد نيست .
امام حسن مجتبى (عليه السلام ) كه آن مجالس را براى تربيت امت اسلام
ترتيب مى داد و همه حركات و سخنانش درس زندگى براى شنوندگان بود، با
تبسمى به زيبايى بهار به همه افراد جمع نگريست ، پس رو به من كرد و گفت
((اين كه نيكى و مهربانى كسى را با نيكويى
بيشترى پاسخ دهى كمال ادب را مى رساند
)) و سپس
خطاب به همه حضار فرمود: خدا در قرآن فرموده است هنگامى كه كسى به شما
تحيت مى گويد و احترام مى كند پاسخ محبت او را به بهترين شكل ممكن
بدهيد،
(7)
حال شما بگوييد آيا پاسخ خوبى آن كنيز مى توانست چيزى بهتر از آزادى اش
باشد
(8)؟
كانون مهر
- كمك كنيد، به من عاجز و درمانده كمك كنيد، خدا به شما عوض
بدهد.
مرد فقير با اين سخنان از كنار عابرى گذشت . رهگذر دست در جيب خود كرد
و سكه اى به او داد. مرد فقير وقتى به سكه نگاه كرد گفت : در اين شهر
كسى هست كه بتواند كمك بيشترى كند؟ و آن مرد او را به مسجد راهنمايى
كرد و سخاوتمند شهر را به او نشان داد.
مرد فقير با همان كلمات به مردمى كه در مسجد بودند نزديك شد. امام حسن
(عليه السلام ) گفت : اى مرد، كمك خواستن در سه مورد درست است ؛ يكى
اين كه خونبهايى به گردنت باشد و توان پرداخت آن را نداشته باشى ، دوم
اين كه بدهكار باشى و نتوانى بدهى خود را پرداخت كنى و سوم اين كه
درمانده شده باشى و دستت به جايى نرسد، تو مبتلا به كدام يكى از اين سه
چيز هستى ؟
- براى يكى از همين سه علت دست نياز پيش مردم دراز كرده ام ، بيچاره و
فقيرم و توان سير كردن شكم زن و فرزندانم را نيز ندارم .
امام حسن (عليه السلام ) پنجاه دينار به او بخشيد و به پيروى از او
امام حسين (عليه السلام ) نيز چهل و نه دينار و عبدالله بن جعفر
(9)
چهل و هشت دينار به او داد.
مرد فقير شادمان شد و از آنان تشكر كرد و برگشت . در راه آن رهگذر را
ديد و جريان را بازگو كرد، عابر گفت : مى دانستم اين خاندان ، مظهر
سخاوت و سرچشمه خوبى ها هستند، هرگز مثل آنان پيدا نخواهد شد، هيچ كس
از در خانه اين بزرگواران دست خالى و ماءيوس بر نمى گردد.
به بركت آن سكه ها مرد فقير از بيچارگى نجات يافت و براى خودش كار و
كسبى به راه انداخت و هرگز تا آخر عمر محتاج كسى نشد
(10).
مشكلگشايى
- اگر آن جا بروى جوانمردترين فرد اين ديار را خواهى يافت .
پرسان پرسان رفت تا به مسجدى كه نشانش داده بودند رسد. شخصى را ديد كه
به نماز ايستاده و چهره اش غرق در نور است و معنويت از چهره اش
هويداست ، فهميد اين شخص همان گمشده اوست ، اوست كه مى تواند مشكلش را
حل كند و دستش را بگيرد.
مدتى ركوع و سجودش را نگاه كرد، چه با وقار و چه زيبا سر بر آستان خدا
مى ساييد و چه اشكى مى ريخت .
در آن لحظه مرد عابرى به او رسيد و گفت : اينجا چه مى خواهى ؟ برو پى
كارت !
- با آن مرد كار دارم .
- با حسين بن على (عليه السلام ) چه كار دارى ؟ مگر نمى بينى در اعتكاف
است ، برو و فردا بيا، فردا سومين روز اعتكافش تمام مى شود.
- عجب ، پس او حسين است ؟ افسوس ، چقدر حيف شد، كاش مى شد امروز حاجت
مرا برآورده مى كرد.
اين را گفت و به راه افتاد. مرد عابر كه دلش به حال او سوخته بود خود
را به او رسانيد و گفت : سراغ برادرش برو، حسن بن على (عليه السلام )
مى تواند كمكت كند.
مرد رفت و به خانه امام رسيد و در زد. غلام امام حسن (عليه السلام ) در
را باز كرد و او را به حضور امام راهنمايى كرد. پس از سلام و عليك ،
مرد گفت : اى آقا، دستم به دامانت ، حاجتى دارم و به اميدى به در خانه
ات آمده ام ؛ كمكم كن تا حقم را از آن ظالم باز ستانم .
- پيش برادرم حسين نرفتى ؟
- چرا، رفتم ، ولى در مسجد معتكف شده و در حال نماز بود، نخواستم مزاحم
او بشوم و اعتكافش را به هم بزنم .
امام حسن (عليه السلام ) فورا كفش هايش را پوشيد و برخاست ، همراه آن
مرد شد تا مشكلش را حل كند. مرد گفت : شرمنده ام از اين كه اين طور
مزاحم شدم ببخشيد.
- نه ، اصلا مزاحمتى نيست ، بلكه افتخار است ، خدا مى داند بر آوردن
حاجت مؤ من از يك ماه عبادت و اعتكاف بهتر است ، اگر برادرم نيز متوجه
حضور تو مى شد حتما اعتكافش را مى شكست و حاجتت را برآورده مى كرد
(11).
عبادت به جز خدمت خلق نيست |
|
به تسبيح و سجاده و دلق نيست |
تشخيص مصلحت
- اين فرزند على ، مرد ميدان هاى نبرد و جهاد است ؟!
- آرى ، فرزند همان على است كه هرگز از پاى نمى نشست .
- پس چطور شد كه زير بار بيعت با سردار كفر، معاويه پسر ابوسفيان رفت .
- من هم نمى دانم ، آخر چگونه رهبرى حكومت اسلام را به معاويه سپرد،
چنين كارى از او خيلى بعيد بود!.
- با شنيدن حرفهاى آن دو نفر بغض راه گلويم را بست ، چطور مى توانستند
امام را اين چنين ملامت و سرزنش و حتى تحقير كنند.
پيش امام رفتم و گفتم كه حرفى بزند، كارى بكند و او آهى كشيد و فرمود:
مردم را در محلى جمع كن ، مى خواهم مسائلى را برايشان روشن كنم .
فورا حركت كردم ، درنگ جايز نبود. سه نفر از دوستانم را نيز ماءمور اين
كار كردم . به آنها ماموريت دادم كه هر كدام در حد توان به افراد اطلاع
دهند تا در محل مورد نظر جمع شوند. پير و جوان ، خرد و كلان ، مرد و زن
، همه آمده بودند. رفته رفته بر تعداد جمعيت افزوده مى شد. ازدحام
زيادى شده بود. از هر قشرى آمده بودند تا صحبت هاى امام مظلوم را
بشنوند.
امام (عليه السلام ) بر بلندى ايستاد و پس از حمد خدا فرمود:
واى بر شما، اى مردم شما جريان حضرت خضر و موسى (عليهما السلام ) را مى
دانيد. موسى از كارهاى خضر تعجب و به آن اعتراض مى كرد، چون حكمت آن را
نمى دانست . اين كار شما عينا مثل همان كار موسى است با خضر. مگر به
فرموده پيامبر، من يكى از بهترين جوانان بهشت نيستم ؟
... همه شما مرا به خوبى مى شناسيد و مى دانيد معاويه در كارى كه مخصوص
من بود و من سزاوارش بودم با من ستيز كرد و چون ياورى نيافتم دست از آن
شستم و با شرايطى با او صلح كردم .
بيعت من با او براى مصلحتى بود كه شما از آن بى اطلاعيد حفظ خون عده
قليلى از مسلمانان خالص را بر خونريزى و نسل كشى مسلمانان مقدم دانستم
. اما اى كسانى كه اعتراض و ملامت مى كنيد، شما مردمى هستيد كه به عهد
و پيمان خود پايبند نيستيد، زبانتان با من است و دلهايتان با دشمن ، دل
به وعده هاى معاويه خوش كرده ايد، در حالى كه او به وعده ها و تعهداتش
عمل نخواهد كرد. با اين همه كارى كه من كرده ام از تابش خورشيد بر
تمام موجودات بهتر و نافع تر بوده است
(12)
دانش چو بر آن نيافت تفسير |
|
كرديد از آن به صلح تعبير |
آنكس كه شروط صلح داند |
|
اين صلح مرا نه صلح خواند |
هر چند كه صلح نام دارد |
|
معناى دو صد قيام دارد |
زان صلح موقتى كه بستم |
|
اركان نفاق را شكستم ... |
دفاع از ولايت
- خسته شدم ، نفسم بريد، كمى آهسته تر.
- نه ، تو عجله كن ، اگر دير برسيم جا براى ايستادن هم پيدا نمى شود،
آن وقت بايد بيرون مسجد زير آفتاب سوزان بنشينيم ، آن جا را ببين چه
برو و بيايى به راه انداخته ، چقدر ريخت و پاش و اسراف ، گويى بيت
المال مسلمين ارث پدرش است كه اين گونه حيف و ميل مى كند.
- آرى ، ياد على (عليه السلام ) به خير، چقدر مواظب بيت المال بود.
جمعيت زيادى در حال پيوستن به اجتماع داخل مسجد بودند. با هر زحمتى بود
خود را به داخل مسجد رسانديم . امام حسن (عليه السلام ) نيز آمده بود،
همان امامى كه با نيرنگ هاى معاويه خانه نشين شده بود و در انزوا به سر
مى برد، شايد آمده بود تا ببيند معاويه بر منبر جدش چه خواهد گفت و اين
بار چه سرپوشى بر اعمال خلافش خواهد گذاشت .
معاويه از لا به لاى جمعيت گذشت . لباس گرانبهايش به زمين كشيده مى شد
و چند نفر
((بادمجان دور قاب چين
)) نيز اطرافش بودند. رفت و روى منبر نشست و شروع به صحبت كرد.
پس از مقدمه چينى و مقدارى صحبت از هدف سفر به سرزمين حجاز به اميرالمؤ
منين على (عليه السلام ) توهين كرد و دشنام داد؛ البته براى مردم شام
امرى عادى شده بود، چون به دستور معاويه بر فراز منبرها و پس از نمازها
على را لعن و نفرين مى كردند، اما در مدينه چنين مساءله اى عادى نبود.
اين سخنان براى گروهى از مردم بسيار ناخوشايند بود و خون را در رگ هاى
عاشقان ولايت به جوش مى آورد.
از حرف هاى معاويه داشتم منفجر مى شدم ، چقدر توهين و ناسزا؛ به دوستم
گفتم :
- بيا اعتراض كنيم ، لنگه كفشى چيزى به طرفش پرتاب كنيم ، اين طور كه
نمى شود.
- صبر كن ، اين آرامش مرگبار كه بر اين جمع حاكم است ، آرامش قبل از
طوفان است .
هنوز حرفهاى دوستم تمام نشده بود كه امام حسن (عليه السلام ) برخاست تا
از حيثيت و شرف پدرش دفاع كند، حق هم داشت كه آرام ننشيند، باطل بر ضد
حق سخن مى گفت و مردم بى تفاوت خاموش نشسته بودند.
امام با صدايى رسا گفت : مردم ، خدا هر پيامبرى را كه مبعوث كرد، در
دودمان او جانشينى برايش قرار داد و همه پيامبران نيز دشمنانى از
جنايتكاران و فاسقان داشتند. بدون شك بسيارى از شما جريان غدير خم را
به ياد داريد، همه مى دانيد كه على (عليه السلام ) وصى رسول خدا (صلى
الله عليه و آله و سلم ) بود، من نيز فرزند همان وصى رسول خدايم .
و تو اى معاويه ، پدرت ابوسفيان است و جدت
((حرب
)). مادرت هند بود - كه در ناپاكى شهره و زبانزد
بود - اما مادر من زهراى اطهر (سلام الله عليها) است كه آيينه عفاف
بود. تو با اين شاءن و منزلت پست چطور جراءت مى كنى به خاندانى كه
خداوند آنها را از هر بدى پاك گردانيده توهين كنى . خدا از ما دو نفر
آن كسى را كه از لحاظ نسب خانوادگى پست تر، در كفر پيشتازتر و از ياد
خدا غافل تر است لعنت كند...
همه حاضران با صداى بلند آمين گفتند. معاويه كه ديد مردم پس از شنيدن
آن حقايق به جنب و جوش افتاده اند و مسجد از كنترل خارج شده ، سرافكنده
از منبر پايين آمد. چنان خشمگين شده بود كه دندانهايش را به هم مى فشرد
و از شدت عصبانيت سبيل هايش را مى جويد... و از مسجد بيرون رفت .
مى دانستم كه در ذهنش نقشه جديد ترسيم مى كند؛ توطئه اى كه امام را از
سر راه خود بردارد و مزاحمى نداشته باشد
(13).
فكر پليد
- در قبال كشتن او چه چيزى به من مى رسد.
- ازدواج با يزيد، مبلغ هنگفتى پول و يك عمر خوشى و...
لبخندى كه حالى از رضايت بود بر گوشه لب
((جعده
)) جاى گرفت ، گفت : باشد، قبول است ، ظرف را
بده به من و از اين جا دور شو، نبايد كسى تو را ببيند.
- بگير، اين ظرف ، اين هم مبلغى به عنوان پيش پرداخت . من رفتم ، بقيه
كارها با تو.
زن ، ظرف و پول ها را گرفت و در را بست . مدتى پشت در نشست و سپس
آنها را در جاى امنى مخفى كرد و يك بار ديگر توطئه قتل شوهرش را در
ذهنش مرور كرد.
فكر پولدار شدن و ازدواج با پسر فرمانرواى شام لحظه اى از خاطرش محو
نمى شد، گوشه اى نشسته بود و در رؤ ياهاى خود غرق بود.
ديگر چيزى به آمدن شوهرش نمانده بود، صداى قلب خودش را مى شنيد و آرام
و قرار نداشت . مرد، آن روز، روزه مستحبى گرفته بود. گرماى هواى مدينه
از يك سو، تشنگى و گرسنگى نيز از سوى ديگر رمقى برايش باقى نگذاشته
بود. آرام آرام به طرف خانه اش حركت مى كرد.
روزهاى آخر ماه صفر بود و پنجاه سال از هجرت پيامبر (صلى الله عليه و
آله و سلم ) به مدينه مى گذشت .
اكنون نه پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) در اين دنيا بود، نه على
(عليه السلام ) و نه فاطمه (سلام الله عليها). تنها خاطرات مظلوميت ها
و خون دل خوردن هايشان باقى بود. رنج هايى كه در راه بالندگى و ريشه
دواندن نهال اسلام متحمل شده بودند فراموش نشدنى بود.
كم كم غروب مى شد. خورشيد در نبرد با سياهى شب عقب نشينى مى كرد و جاى
خود را به سياهى و ظلمت شب مى داد. به خانه رسيد. وضو گرفت و نمازش را
خواند. در حال نماز از خوف خدا و قيامت و روز جزا مى لرزيد. مى دانست
در برابر چه آفريدگار بزرگى ايستاده و چه مى گويد و سر تعظيم بر آستان
چه خالق بى همتايى مى سايد. نماز را تمام كرد و به همسرش گفت : افطار
مرا بياور!
جعده مراقب بود تا ظرف شير نريزد و زحماتش به هدر نرود، ظرف شيرى كه
داخلش كمى عسل ريخته بود و مقدار زيادى زهر؛ زهرى بسيار كشنده كه
معاويه با قيمت گزافى از روم خريده بود و با وعده هاى شيرين و آن همه
سكه به خانه امام حسن (عليه السلام ) فرستاده بود.