جهاد در راه عقيده
- آقا! شما اعتقاد داريد خدا يكى است ؟
- عجب سؤ ال نابجايى ! الان چه وقت پرسيدن از توحيد است ! مگر نمى بينى
كه از شمشيرها خون مى چكد؟! مگر عقلت را از دست داده اى ؟ ما الان در
ميدان جنگ و در حال جهاد هستيم . هر سخن جايى و هر نكته مكانى دارد!
لشكريان با رنجش و برافروختگى ، مرد عرب را سرزنش كردند و درخواستش را
ناروا شمردند.
همه فكر مى كردند فرمانده سپاه نيز برخورد تندى با او خواهد كرد و او
را توبيخ مى نمايد، يا دست كم با چهره عبوس با مرد ناشى و
((خروس بى محل )) روبه رو
مى شود، اما با شگفتى ديدند فرمانده خطاب به لشكريان گفت :
رهايش كنيد! اين مرد به دنبال عقيده اى است كه ما به خاطر آن مى جنگيم
.
آن گاه فرمانده با حوصله به شرح توحيد براى مرد عرب پرداخت . او پس از
شنيدن پاسخ ، دلش آرام گرفت و به همراه فرمانده عالى قدر خود، امير مؤ
منان (عليه السلام ) جنگ با اصحاب جمل را جانانه ادامه داد(16).
ترس از خدا
چون آن شب هوا مهتابى نبود، تشخيص نمى دادم كيست . آهسته وارد
شد. تعادل نداشت و دستش را به ديوار گرفته بود و همين طور جلو مى آمد.
خدايا! چه شده است ؟ اين موقع شب او كيست ؟ آن هم با اين وضع ! شايد
خواب وحشتناكى ديده و ترسيده بود.
جلوتر آمد. ديدم مثل بيد مى لرزد و هاى هاى گريه مى كند و گويى قرآن مى
خواند!
باز جلوتر آمد. صدايش را شنيدم كه آيات آخر سوره آل عمران را مى خواند:
ربنا ما خلقت هذا باطلا سبحانك فقنا عذاب النار؛
(خدايا! هستى را بيهوده نيافريدى . تو منزهى ! پس ما را از عذاب آتش
نگهدار!(17))
شناختمش ! عجب ! اين همان شير ميدانهاى نبرد و فرمانده شجاع است ؟ پس
آشفتگى امشب او به سبب چيست ؟! مات و مبهوت مانده بودم !
پرسيد: حبه ! بيدارى ؟
- آرى ، ولى اين چه حالى است كه شما داريد؟ چه شده است ؟
- همه ما روزى در پيشگاه خدا حاضر مى شويم و هيچ عملى از ما بر او
پوشيده نيست . اگر امروز از ترس خدا گريه كنى ! فرداى قيامت چشمت روشن
خواهد شد.
مقام هيچ كس به مقام آن كه از خوف خدا مى گريد، نمى رسد!
همينطور اشك مى ريخت و خدا خدا مى كرد. چنان عاشقانه راز و نياز مى كرد
و مى گريست كه من و نوف ، (يكى ديگر از ياران امام ) تعجب كرده بوديم .
خدايا! پيشواى متقيان و اميرمؤ منان على (عليه السلام ) از خوف خدا
چنين مى گريد! پس واى بر ما(18)!
محبوب خدا
شديدا غبطه مى خوردم ! كاش با من كه عمويش هستم اين گونه رفتار
مى كرد!
اين همه تكريم و تجليل ! خيلى عجيب است !
برايش از جا بر مى خيزد! بين دو ابروى او را مى بوسد و در بالاى مجلس ،
سمت راست خود مى نشاند! واقعا اين همه احترام به داماد لازم است ؟!
از سكوت جابر احساس كردم او هم دچار تعجب شده است ، يا شايد مبهوت اين
همه مهر و محبت شده بود!
بالاخره طاقت نياوردم حرف نزنم .
- يا رسول الله ! او را خيلى دوست دارى ؟!
- آرى عمو جان ! به خدا سوگند، خدا على را بيشتر از من دوست دارد!
اين محبت از محبت ها جداست |
|
حب محبوب خدا، حب خداست |
با خود مى انديشيدم چرا چنين نباشد؟! اين همان مردى است كه حاضر شد در
ليله المبيت
(19) از جان خود براى حفظ اسلام بگذرد. او همان كسى است
كه با عمرو بن عبدود - قهرمان دلاور عرب - يك تنه جنگيد و او كسى است
كه پيامبر (صلى الله عليه و آله ) درباره اش فرمود:
خداوند نسل مرا در فرزندان معصوم او قرار داده است
(20).
از جان گذشتى
- نظرتان چيست ؟! بالاخره چه كنيم ؟ اگر همين طور پيش برود،
جامعه دچار اختلاف و تشنج مى شود!
هر كسى چيزى گفت :
- او را تبعيد يا زندانى كنيم تا دست كسى به او نرسد.
- نه اين كار عملى نيست . بالاخره با او تماس مى گيرند و نظرياتش را
عملى مى كنند.
- يك نفر شجاع و نترس انتخاب كنيم تا او را بكشد. به اين ترتيب از دستش
راحت مى شويم ، ولى چه كسى ؟ چه كنيم ؟ ابوحكم
(21)! تو بگو.
- من مى گويم كار يك نفر نيست . يك نفر باشد، به دست بنى هاشم قصاص
مى شود. بهتر است از هر قبيله يك نفر انتخاب شود تا هم امكان قصاص
نباشد و هم آنان توان جنگيدن با همه قبايل را نداشته باشند و مجبور
شوند با گرفتن ديه و خون بها راضى شوند. آن وقت ديه را مى پردازيم .
همه اين نقشه را پسنديدند و براى شب برنامه ريزى كردند.
پيامبر پس از پى بردن به نقشه آنان مطلب را با پسر عمويش در ميان گذاشت
و پرسيد:
- على جان ! حاضرى به جاى من بخوابى ؟
على با خود انديشيد: اگر بروم ، آنها بر سرم ريخته و مرا خواهند كشت .
اما مى روم . جانم فداى پسر عمويم !
رفت و شب را در رختخواب او خوابيد.
نيمه شب مشركان در را باز كردند تا نيت خود را عملى سازند.
- به آرامى داخل شويد! مراقب باشيد بيدار نشود!
- به به ! عجب آرام خوابيده ! سرش را هم كشيده . روانداز را كنار
بزنيد.
- عجب ! اين كه محمد نيست ! على بن ابى طالب است .
- پس محمد كو؟ زود بگو كجا است ؟
- شما كيستيد؟ اينجا چه مى خواهيد؟ مگر او را به من سپرده بوديد كه
سراغش را از من مى گيريد؟!
يكى از مشركان گفت :
بياييد از اين جا برويم . رهايش كنيد. الان ممكن است محمد از مكه خارج
شده باشد! حتما در راه يثرب است . اگر از چنگ ما بگريزد و به يارانش
ملحق شود، ديگر كارى از ما ساخته نيست .
بدين گونه او در شب ليله المبيت در جاى پيامبر خدا خوابيد و اسلام با
جانفشانى حضرت على (عليه السلام ) حفظ شد
(22).
خرافات
- عجب آدم دانايى ! راستى چطور مى شود از روى ستاره ها و حركت
آنها، آينده را پيش بينى كرد؟!
- خوش به حالش ! حداقل آينده خودش مثل روز برايش روشن است !
- بهتر است او را نزد فرمانده ببرم . ما عازم جنگ هستيم و او پيش بينى
مى كند پيروزيم يا بازنده .
مرد ستاره شناس تا چشمش به فرمانده افتاد گفت :
- الان حركت نكنيد! حركت ستارگان دلالت بر شكست شما دارد!
فرمانده گفت :
عجب ! مگر تو همه چيز را مى دانى ؟ اگر راست مى گويى ، بگو ببينم كره
اى كه در شكم اسب من است نر است يا ماده ؟
- صبر كن . بايد حساب كنم . آن وقت مى گويم .
- دروغ مى گويى ! پيامبر هم چنين ادعايى نكرد! فكر مى كنى بر همه چيز
آگاهى ؟!
آن قدر چهره اش برافروخته شده بود كه نزديك بود من به جاى ستاره شناس
قالب تهى كنم !
فرمانده گفت :
مردم ! مبادا دنبال اين خرافات برويد. كاهن و ساحر، همرديف كافرند و
كافر هم در آتش دوزخ خواهد سوخت .
فرمانده دست به دعا برداشت و همگى خدا را به يارى طلبيديم و با توكل به
خدا به راه افتاديم .
كسى كه ستاره شناس را معرفى كرده بود، مضطرب و نگران بود. با خود مى
گفت :
- مبادا شكست بخوريم ! بالاخره خدا ستاره ها را آفريد تا ما گمراه
نشويم ، ولى آيا فرمانده كه دشمن از شنيدن نامش مى لرزد، در نبرد پيروز
مى شود؟ بالاخره حرف ستاره شناس را قبول كنم يا حرف او را؟
يكى دو نفر از ياران سست ايمان ، با شنيدن حرفهاى ستاره شناس دو دل
شدند و برگشتند.
آنان كه برگشتند مى گفتند: چرا به جنگى كه نتيجه اش به ضررمان است ،
برويم . اما اكثر سپاه به سخنان ستاره شناس اعتنا نكردند و دل به خدا
سپردند و به راه افتادند.
چند ساعت بيشتر نگذشت كه شادى كنان برگشتيم ! در هيچ جنگى به اندازه
جنگ نهروان موفق نشده بوديم !
قيافه ستاره شناس ديدنى بود! عرق شرم بر پيشانى اش نشسته بود و مى
كوشيد خود را از برابر ديدگان فرمانده پيروز، على (عليه السلام ) و
ساير سپاهيان پنهان كند
(23).
خويشتن دارى
چند بار
((مرد ميدان
))
طلبيده بود، اما هيچ كس جراءت در افتادن با او را نداشت .
سه بار فرمانده گفت :
كسى هست كه جواب عمرو را بدهد؟! نف س ها بند آمده بود. تنها آن جوان
بود كه چند بار برخاست و اعلام آمادگى كرد، اما پيامبر به او اجازه
نداد، ولى سرانجام بار چهارم ، اجازه صادر شد.
چند لحظه از رفتنش نمى گذشت كه وسط ميدان گرد و خاك به پا شد! تشخيص آن
دو مبارز ممكن نبود و فقط ميان آن همه گرد و خاك ، دو اسب سوار، مثل
سايه ، ديده مى شدند.
ناگهان يكى از آنان به زمين افتاد!
در سپاه اسلام ، نفس ها در سينه حبس شده و آن طرف در سپاه كفر سكوت
چيره بود. همه مى خواستند بدانند كدام يك از جنگجويان بر زمين افتاده
است .
گرد و خاك هنوز ننشسته بود. معلوم نبود چه كسى پيروز شده ، اما ناگهان
صداى الله اكبر بلند شد و مسلمانان غرق شادى شدند.
دشمن شكست خورده بود، ولى با تعجب ديدند قهرمانشان در حال قدم زدن است
و دشمن هنوز زنده ، روى زمين افتاده است . رزمنده مسلمان سوى حريف رفت
و او را به جهنم فرستاد. مشركان در بهت و حيرت فرو رفته بودند! يعنى به
راستى عمرو كشته شد؟ با آن هيكل تنومند و قوى ، حريف جوانى نشد؟!
جوان به سمت سپاه اسلام بازگشت . فرمانده او را در آغوش فشرد و پرسيد:
- چرا برخواستى و قدم زدى و دوباره به طرف حريفت رفتى ؟
- اى رسول خدا! بار اول كه خواستم او را بكشم آب دهان به رويم انداخت .
براى اينكه خشم و غضبم فروكش كند، برخاستم و چند قدمى راه رفتم . سپس
برگشتم و او را كشتم ، اما نه به سبب عصبانيت ، بلكه براى رضاى خدا!
از شنيدن جملات على (عليه السلام ) مو بر تنم راست شد. خدايا! او ديگر
كيست ! در همه كارهايش فقط رضاى خدا را در نظر دارد
(24)!
مهمان قاضى
- عجب آدم ساده اى هستى ! خيال مى كنى مى توانى با من در بيفتى
؟ چنان در دادگاه محكومت مى كنم كه ندانى از كجا خورده اى !
مرد اين را گفت و با عصبانيت برخاست و رفت .
در راه با خود مى انديشيد چگونه در دادگاه شكايت خود را مطرح كند!
به كوفه رسيد. پرسان پرسان سراغ منزل قاضى را گرفت و به خانه او رسيد.
در زد و بعد از سلام و احوال پرسى ، داخل خانه رفت و مهمان قاضى شد!
هر چه باشد مهمان حبيب خدا است . مورد تكريم و احترام قرار گرفت و
پذيرايى شد. منتظر فرصتى بود تا مشكل را با قاضى در ميان بگذارد و راه
حلى به دست آورد، ولى آن روز فرصت مناسبى پيدا نشد.
روز دوم ، قاضى و مهمانش به نخلستان رفتند قاضى پس از رسيدگى و آبيارى
درختها، براى استراحت پيش او آمد و نشست . مهمان با خود گفت : بهتر است
الان اصل ماجرا را بگويم و از او راهنمايى بخواهم .
- اى قاضى ! حقيقتش اين است كه با شريكم بر سر مسئله اى اختلاف داريم .
آمده ام تا شكايت كنم و حقم را بگيرم ، اما هنوز او نيامده است .
قاضى سخنان او را قطع كرد و گفت :
پس تو يك طرف دعوايى !
- بله !
- از اين لحظه به بعد نمى توانم از تو، به عنوان مهمان پذيرايى كنم ،
زيرا پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمود:
((هر گاه دعوايى نزد قاضى مطرح شود، قاضى حق
ندارد يكى از دو طرف دعوا را پذيرايى و مهمان كند مگر آن كه هر دو طرف
باشند.
))
على (عليه السلام ) اين را گفت و از مهمانش خداحافظى كرد و رفت . مرد
ناباورانه ، هاج و واج مانده بود!
با خود مى گفت : عجب ! اسلام چقدر دقيق مسائل را مورد توجه قرار داده
است
(25)؟!
فصل سوم : حضرت فاطمه زهرا (عليها السلام )
سكوت علامت رضايت ؟!
سال دوم هجرت بود و حالا او جوانى 25 ساله و رشيد شده بود.
ديگر وقت ازدواجش شده بود، ولى چگونه خواستگارى كند؟ با كدام پول
ازدواج كند؟ او كه از مال دنيا چيزى نداشت ! از همه مهم تر شرم و حيايى
كه داشت ، مانع مى شد درخواستش را مطرح كند. گر چه چند بار به همين قصد
رفته بود، ولى حيا مانع شده بود در اين باره صحبت كند.
بالاخره دل به دريا زد و به خانه پسر عمويش (پيامبر) رفت . در زد و
داخل شد. صورتش از خجالت سرخ شده بود، ولى بايد خواسته اش را مى گفت .
بريده بريده گفت :
- يا رسول الله ! مى خواهم ازدواج كنم ، ولى خجالت مى كشم بگويم ...
آخر چطور بگويم ... آمده ام افتخار همسرى دخترت را به من بدهى !
- به به ! چه چيزى از اين بهتر كه تو دامادم شوى ، ولى راستش را بخواهى
، قبل از، و مردان ديگرى هم از فاطمه خواستگارى كرده اند و من تصميم را
به او واگذار كرده ام . هر بار كه مى گفتم : فلانى خواستگار تو است ،
از چهره اش مى فهميدم علاقه اى ندارد. مى دانى در نهايت نظر دختر شرط
است . حال منتظر باش تا پيام تو را نيز برسانم و ببينم تمايل دارد!
پيامبر خدا نزد دخترش رفت و گفت :
زهرا جان ! على براى خواستگاريت آمده ! نظرت چيست ؟ بله يا نه ؟
دختر كه درياى حيا و عفاف بود، حرفى نزد و سكوت كرد.
پيامبر ديد چهره دخترش تغييرى نكرد. فهميد سكوت نشانه رضايت او است .
گفت :
ان شاءالله ، مبارك است !
پيش على (عليه السلام ) آمد و به او اين مژده را داد. لبخندى بر لبهاى
على نشست و دست پيامبر را بوسيد و رفت تا مقدمات ازدواج را فراهم كند.
جز على (عليه السلام ) چه كسى لايق همسرى فاطمه (عليها السلام ) بود و
جز زهراى مرضيه ، چه كسى لايق همسرى على
(26)؟!
بهترين لباس عروس
تا حال چنين عروسى ساده اى نديده بودم ! دور از هر گونه تجمل
گرايى و ريخت و پاش ! اصلا شبيه عروسى هاى ديگر نبود.
مراسم در خانه عروس پايان يافته و طبق رسم شهر، نوبت آن بود كه عروس
به همراه چند زن ، تا منزل داماد همراهى شود. هر چه نگاه كردم زر و
زيور و جواهراتى نديدم ! اما به مناسبت عروسى ، عروس فقط يك پيراهن نو
پوشيده بود! چادرش همان چادر قبلى و روسريش روسرى قديمى بود!
حتى كفش نخريده بود!
زير لب گفتم : خدايا! مبادا عروسى من چنين باشد! بالاخره من هم مثل هر
دخترى ، آرزو دارم برايم عروسى مفصلى بگيرند و لباس عروسى بپوشم و خوش
باشم !
غرق در اين افكار بودم كه سر و صداى زنانى كه عروس را همراهى مى كردند،
مرا به خود آورد. آنان از سادگى بيش از حد عروسى شگفت زده شده بودند.
بعضى مى گفتند: دختر پيامبر و چنين مراسمى ! خيلى عجيب است !
بعضى ديگر مى گفتند : زهرا آن همه خواستگار پولدار داشت ! پس چرا زن
على شد!
برخى ديگر در جواب مى گفتند: قسمتش اين طور بود! چه مى شود كرد؟ لابد
در پيشانى اش اين طور نوشته شده بود!
يكى از زنان حرف خوبى زد: مگر چه شده ؟ فاطمه با اختيار خودش ، از ميان
خواستگاران ، على را انتخاب كرد. حتى پدرش او را مجبور نكرد!
گويى حرفهاى زنان تمامى نداشت . ميان همهمه زنان ، صداى ناله اى كوتاه
و ضعيف ، توجه فاطمه (عليها السلام ) را به خود جلب كرد. همين تك ناله
كوتاه كافى بود تا روى قلب او تاءثير بگذارد.
ناگهان ايستاد و لحظه اى به فكر فرو رفت . شايد با خود مى گفت : بيا و
امشب براى رضاى خدا برهنه اى را بپوشان ! براى تو عفت و پاكدامنى
بهترين لباس است ! كمال در تقوا و دورى از مدپرستى است .
لباسش را به آن زن فقير بخشيد و با لباس قديمى اش قدم به منزل داماد
گذاشت .
از كار او غرق در تعجب شدم . خدايا! او در شب عروسى اش لباسش را بخشيد!
زن بيچاره ، مثل آنكه دنيا را به او داده باشند، دستهايش را به سوى
آسمان بلند كرد و مرواريدى از اشك بر گونه اش غلطيد. اشك شوق زن فقير،
براى زهرا (عليها السلام ) بهترين هديه بود
(27).
ازدواج به خاطر پارسايى
- فاطمه تو قدر خودت را نمى دانى . تو فرزند رسول خدايى . اين
همه خواستگار داشتى . بعضى از آنها ثروتهاى كلان داشتند، ولى الان گاهى
محتاج نان شب مى شوى . اگر زن يكى از آنها مى شدى ، نه تنها گرسنگى نمى
كشيدى ، بلكه مى توانستى خانواده هايى را از فقر و تنگدستى نجات دهى !
حيف شد زن مردى شدى كه از مال دنيا چيزى ندارد و شب و روزش در جهاد و
ستين است .
- من از دلسوزى شما ممنونم . اما مگر خوشبختى فقط با پول به دست مى
آيد؟! براى زن و مرد آنچه مهم تر از هر چيزى است ، تفاهم و سعادتمندى
است و سعادت در بندگى خدا است . خوبى شوهر فقط به پول و ثروت نيست . به
اين است كه در خانه با همسر و بچه هايش بگويد و بخندد. سر چيزهاى جزئى
غر نزند و اهل دين و معرفت باشد و ... .
گفت و گويى بين زنان قريش و دختر پيامبر بود كه براى عرض تبريك به
مناسبت ازدواجش آمده بودند.
آنان بعد از اين صحبتها رفتند. بعد از مدتى صداى در بلند شد و رسول خدا
با سلام وارد شد.
ديد كه دخترش ناراحت است . پرسيد: چه شده ؟ چرا ناراحتى ؟ چيزى شده ؟
- نه پدر جان ! زنان قريش براى تبريك آمده بودند و مرا ملامت مى كردند
كه البته جوابشان را دادم . آنان مى گفتند چرا همسر يك مرد فقير شده ام
و... ولى من از او راضى هستم . شوهر من بهترين شوهر دنياست .
- دخترم ! نه پدرت فقير است و نه شوهرت على . خداوند گنجينه هاى تمام
زمين را در اختيار من نهاده ، ولى من از تمام آنها چشم پوشيدم و پاداشى
را كه نزد خدا است ، انتخاب كردم . شوهرت هم همين طور. او در اسلام
آوردن و علم و عمل از همه جلوتر است . هميشه از او حرف شنوى داشته باش
. همان طور كه خودت گفتى ، شوهرت مرد بسيار خوبى است .
سپس به على (عليه السلام ) كه تازه از راه رسيده بود گفت :
دخترم پاره تن من است . هر كه او را برنجاند، مرا رنجانده و هر كه
خوشحالش كند، مرا خوشحال كرده است .
فاطمه (عليها السلام ) از صحبت هاى پدرش و علاقه اش به او بسيار خوشحال
بود
(28).
راه بهشت
دلم به حالش مى سوخت ! اصلا يك ذره استراحت نمى كرد. همه اش كار
و كار و كار! مگر يك زن چقدر قدرت دارد؟!
هنوز صبحانه تمام نشده ، بايد لباس بچه شير خوارمان را عوض كند و لباس
بشويد. بعد مشغول نظافت خانه شود و بعد هم اگر بچه گريه نكرد و آرام
بود، به فكر پختن ناهار باشد.
بيچاره مادرم ! اگر فرصت كوتاهى براى استراحت پيدا مى كرد، لباسها را
پينه مى كرد. همين مقدار نشستن براى او استراحت بود. بعد بچه را شير مى
داد؛ گندم را آرد مى كرد؛ تنور را روشن مى نمود و نان مى پخت و...
آن روز خيلى خسته بود. با يك دست ، بچه را گرفته بود و شير مى داد و با
دست ديگرش گندم آسياب مى كرد و زير لب ذكر خدا مى گفت .
دل دستاس
(29) مى ناليد چون رود |
|
كه دست او هميشه بر سرم بود |
چشمم به تاولهاى دستش كه افتاد، تاب نياوردم . بغض راه گلويم را بست و
از خانه بيرون رفتم .
بى خود نيست كه بهشت زير پاى مادران است . اين همه رنج و زحمت بچه و
خانه دارى كم نيست .
بعد از ساعتى كه بازگشتم ، ديدم كه بچه را خوابانده و مشغول پختن نان
براى شام است . گفتم :
مادر جان ! خسته نمى شوى اين همه كار مى كنى ؟! من به جاى شما خسته شدم
!
- عزيز مادر، حسن جان ! بارها از رسول خدا شنيدم :
فاطمه جان ! براى راحتى و خوشى در آخرت ، سختى ها و تلخى هاى دنيا را
تحمل كن
(30)!
بركت
غلام مى خنديد و او فكر مى كرد غلام به خاطر آزادى اش مى
خندد.
پرسيد:
از اين كه آزاد شدى ، خوشحالى ؟
- آرى اى بانو! ولى خنده ام به خاطر چيز ديگر است !
- به خاطر چه چيزى است ؟
- به خاطر گردن بند شما!
- مگر گردن بند من خنده دارد؟!
- اجازه بدهيد توضيح دهم . پيرمردى كه رسول خدا فرستاد و شما گردن بند
را به او بخشيديد، به مسجد آمده بود تا آن را بفروشد و لباس و غذا و
توشه راه تهيه كند. اربابم ، عمار براى خريد آن بيست دينار و دويست
درهم به او داد. لباس و اسب و غذا هم داد و پيرمرد بسيار خوشحال شد.
شما را دعا كرد و رفت .
سپس عمار گردن بند را معطر كرد و در پارچه اى گذاشت و مرا به همراه
آنها براى شما هديه فرستاد كه از اين پس غلام شما باشم .
- ولى من تو را در راه خدا آزاد كردم ! تو ديگر غلام نيستى .
- اى دختر رسول خدا! خنده من هم به همين خاطر است . چه گردن بند
بابركتى بود! گرسنه اى را سير كرد؛ فقير و برهنه اى را بى نياز نمود و
برده اى را آزاد كرد. سرانجام هم به دست صاحبش رسيد.
غلام تا زنده بود، خاطره آن روز را به ياد داشت و براى همه تعريف مى
كرد
(31).
مناجات سحر
با خود گفتم : امشب را بيدار مى مانم تا ببينم تا چه موقع از شب
بيدار است و در شبانه روز چند ساعت مى خوابد.
خود را به خواب زدم .
كم كم ماه به وسط آسمان رسيده بود و نور خود را به همه جا مى تاباند.
مادر ديد همه خوابند، برخاست . وضو گرفت و از عطر خوشبويش خود را معطر
ساخت و سجاده ساده اش را پهن كرد. سجاده اى كه هر شب شاهد راز و نياز
او با معبود بود.
تسبيحش را - كه از هسته هاى خرما درست شده بود - جا به جا كرد و بلند
شد. سكوت همه جا را فراگرفته بود. تكبيرش سكوت را شكست . گويى در و
ديوار هم با او تكبير گفتند.
همچنان به قامت مادرم كه از رنج خميده بود، چشم دوخته بودم . در پيشگاه
خدا سر تعظيم و سجده فرود مى آورد، آن هم چقدر طولانى !
نمى دانم چند ركعت نماز خوانده بود. ديگر پلكهايم سنگين شده بود. به
زحمت آنها را باز نگه داشته بودم .
مادرم به دعا مشغول بود و براى همه دعا مى كرد و تك تك نام مى برد، تا
آن كه صداى مؤ ذن به گوش رسيد.
صبح شده بود. خداوندا! مادرم تمام شب را به نماز و مناجات گذراند! چشم
هايم را باز كردم . مادرم متوجه شد.
- پسرم بيدارى ؟
- آرى ! از اول شب بيدار بودم ! خوابم نمى برد. مادر! بعد از نماز همه
را دعا كردى ، به جز خودمان ! براى خودمان دعا نمى كنى ؟!
فاطمه زهرا، آن مادر نمونه لبخندى زد و گفت :
اول همسايه ، بعد خودمان
(32)!
يادگارى
مدينه در عزا و ماتم فرو رفته و همه جا رنگ غم به خود گرفته
بود! مرد عرب تعجب كرده بود. تا حال شهرى اين گونه غم زده نديده بود!
پس از پرس و جو فهميد چند روز بيشتر نيست كه رسول اكرم به ديدار حق
شتافته است .
گويى آب سردى رويش ريخته باشند، سست شد. به درختى تكيه كرد و نشست . او
اين همه راه آمده بود تا فرستاده خدا را ببيند و سخنى از او بشنود، ولى
افسوس ...!
هنگامى كه فكر مى كرد او را هرگز نخواهد ديد، مثل ابر بهارى مى باريد.
با اينكه اصلا او را نديده بود، ولى احساس مى كرد محبت شديدى به او
دارد.
سراغ فرزندان پيامبر را گرفت . خانه فاطمه (عليها السلام ) را نشانش
دادند. رفت و به منزل بانو رسيد.
پس از تسليت و ابراز همدردى گفت : بانو! چيزى از پيامبر خدا داريد تا
به عنوان يادگارى به من بدهيد؟!
فاطمه رو به كنيزش كرد و گفت :
آن بسته را كه در پارچه سبزى پيچيده بودم ، بياور!
كنيز رفت و بعد از مدتى آمد و گفت : آن را نيافتم !
- برو و بيشتر جستجو كن . ارزش آن از ارزش حسن و حسين كمتر نيست !
كنيز پس از جستجوى بيشتر، آن را يافت و خدمت بانو آورد.
مرد عرب مى انديشيد: داخل آن چيست ؟! حتما انگشترى ، درهم و دينارى است
.
دختر رسول خدا بسته را گرفت و باز كرد و روايتى از پدر بزرگوارش براى
مرد عرب خواند:
كسى كه همسايه اش از آزار او در امان نباشد، مؤ من نيست و...
مرد عرب پس از شنيدن نصيحت مكتوب پيامبر، تصميم گرفت تا آخر عمر به آن
عمل كرده و هرگز فراموشش نكند
(33).