فرمود: فلان وادى عبور كردى و دو كبوتر بچه پيدا كردى و
برداشتى مادر اين بچه ها آمدند و ديدند كه بچه هايشان نيست به هر طرف طيران كرد.
بعد آمدند خود را بر تو مى زدند كه بچه هايش را رها كنى اعرابى عباء خود را بگشاد
مادرش هم حاضر شد و خود را انداخت روى بچه هايش عرب تعجب كرد حضرت فرمود: تعجب
منما، همانا خداوند بر بندگان مهربان تر است از اين و بعد اعرابى شهادتين را گفت
مسلمان شد.
بعد حضرت بر شبانى بگذشت كه مى گفت : اشهد ان لا اله الا الله و ان محمدا رسول الله
. فرمود: اى شبان خدا را چطور دانستى ، گفت از اين گوسفندان كه بدون چوپان نتوان
بود آن وقت آسمان و زمين بى صناعى و بى حافظى چه گونه مى شود باشد حضرت فرمود خدا
را شناختى حالا بگو رسالت محمد را چه دانستى ؟ گفت پيوسته از جانب بالا اين ندا را
مى شنوم كه لا اله الا الله ، محمد رسول الله عقيده من بيش تر مى شود بعد شبان گفت
: گمانم تو محمدى . فرمود، بلى چنين است عرض كرد يا رسول الله مى خواهم از اين
گوسفندان كه بابت مزد من است يكى را ذبح نمايم و شما را مهمان كنم . فرمود مامور
شده ام كه اجابت نمايم دعوت شبان را پس آن چوپان يك بزى را آورد بكشد اين حيوان به
زبان آمد كه من بچه در شكم دارم . يك بز ديگرى را آورد بكشد اين حيوان به زبان آمد
كه من بچه در شكم دارم . يك بز ديگرى را آورد بكشد او گفت هنوز بچه خود را از شير
باز نكرده ام بز سومى را آورد او گفت فخر بس است مرا كه قوت پيامبر خدا خواهم شد او
را ذبح كرد و خاتم الانبياء را مهمان كرد.
((ناسخ التواريخ ، ج 4 - 5، ص 122 - 123))
از ابن بابويه و مرحوم راوندى روايت كرده از ابن عباس كه ابو سفيان روزى به خدمت
حضرت پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) و گفت يا رسول الله مى خواهم از تو سؤ
الى بكنم حضرت فرمود كه اگر مى خواهى من بگويم كه چه مى خواهى بپرسى گفت ، بگو.
فرمود: آمده اى از عمر من بپرسى كه چند سال خواهد شد. گفت بلى يا رسول الله . حضرت
فرمود كه من شصت و سه سال زندگى خواهم كرد ابو سفيان گفت گواهى مى دهم كه تو راست
مى گوئى حضرت فرمود: كه به زبان گواهى مى دهى و در دل ايمان ندارى ابن عباس گفت :
به خدا سوگند كه چنان بود كه آن حضرت فرمود: ابو سفيان جز منافقين بود يكى از شواهد
منافق بودنش آن بود كه چون در آخر عمر نابينا شده بود روزى در مجلس نشسته بوديم و
حضرت على بن ابى طالب (عليه السلام ) در آن مجلس بود پس مؤ ذن اذان گفت چون اشهد ان
محمدا رسول الله گفت : ابو سفيان گفت كسى در اين مجلس هست كه بايد ملاحظه كرد شخصى
از حاضران گفت : نه ابو سفيان گفت ببينيد اين مرد هاشمى نام خود را در كجا قرار
داده است پس على بن ابى طالب (عليه السلام ) گفت خدا ديده تو را گريان گرداند اى
ابو سفيان خدا چنين كرده است او نكرده .
((اقتباس از منتهى الاآمال ، ج 1، ص 54)).
روزى پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) بر فاطمه وارد شد حضرت فاطمه از
گرسنگى به پيامبر شكايت كرد پيامبر از خانه بيرون شد. تشريف برد بيرون مدينه يك نفر
اعرابى را در بيرون مدينه ديدار كرد و گفت كارى دارى من انجام دهم و اجرت بگيرم گفت
با اين دلو آب از اينچاه بكش ، شترها را سيراب كن به هر دلوى سه عدد خرما دست مزد
مى دهم . پيامبر گرامى هشت دلو آب كشيد بعد خواست كه دلوى بعدى را بكشد ريسمان بريد
و دلو به چاه افتاد اعرابى اين حال را ديد لطمه بر حضرت وارد آورد پيامبر دست مبارك
را به چاه بر و دلو را بيرون آورد و داد دست اعرابى و آمد خانه اعرابى چون اين
معجزه را ديد دانست كه به پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) جسارت كرده دست خود
را با كارت قطع كرد و ساعتى مدهوش بود بعد كه به هوش آمد دست بريده را بر گرفت آمد
در خانه حضرت رسول در اين هنگام در خانه حضرت فاطمه و حسنين بود و خرما بر دهان
آنها مى گذاشت اعرابى در بكوفت با حال اضطراب رسول خدا آمد بيرون ، ديد دست بريده
اعرابى را، دست او را در جاى خود نهاد و فرمود: بسم الله الرحمن و الرحيم و دست را
مس كرد و خوب شد.
((ناسخ التواريخ ، ج 4 - 5، ص 98))
ابن عباس نقل كرده كه مردى اعرابى از بنى سليم كه سعيد يا مصاذ نام داشت سوسمارى را
صيد كرده بود عبور او بر پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) افتاد كه عده اى
زيادى در حضور آن حضرت بودند آمد نزد حضرت و گفت يا محمد سوگند به لات و عزى كه
ايمان به تو نمى آورم مگر اين سوسمار با تو ايمان آورد و سوسمار را رها كرد و
سوسمار طريق فرار گرفت پيامبر فرمود: ايها الضب اقبل
؛ يعنى به طرف من بيا. سوسمار برگشت آمد پيش پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و
سلم ) حضرت فرمود: اى ضب عرض كرد: لبيك و سعديك ، حضرت فرمود: چه كسى را پرستش مى
كنى ؟ گفت : خداى آسمان و زمين . فرمود: من كيستم ؟ گفت : رسول خداوند عالميان و
خاتم پيغمبران . رستكارى يافت هر كه تو را تصديق كرد و زيانكار است هر كه تو را
تكذيب كرد. اعرابى چون اين را ديد گفت : اشهد ان لا اله ،
وحده لا شريك و انك عبده ورسوله ؛ گواه مى گيرم خدا را كه به نزد تو آمدم و
بر روى زمين هيچ كس دشمن تر از تو با من نبود و اكنون تو را از گوش و چشم و پدر و
مادر و فرزند خود دوست تر دارم . پيامبر فرمودند: خدا را سپاسگزارم كه شما هدايت
شديد.
((ناسخ التواريخ ، ج 4 - 5، ص 87)).
البته معجزات خاتم الانبياء حضرت محمد بن عبد الله (صلى الله عليه و آله و سلم )
شماره ندارد ولى در تاريخ تا سه هزار معجزه از آن حضرت نقل كرده اند.
معجزات پيامبر گرامى (صلى الله عليه و آله و سلم ) بر چند گونه است معجزات ذاتيه و
معجزات صفاتيه و معجزات قرآن و غير ذلك . الا اينكه بيش از اين در اين كتاب گنجايش
ندارد اكتفا كرديم به همين مقدارى كه ذكر شد.
رحلت حضرت رسول اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم )
اكثر علماء شيعه اعتقادشان بر آن است كه رحلت آن حضرت روز 28 ماه صفر بوده
است .
سبب رحلت و يا شهادت آن بزرگوار بر آن است كه زن يهوديه به واسطه يك بزغاله كه گوشت
او را بريان كرده بود به حضرت خورانيده بود. گرچه حضرت بلا فاصله متوجه شد، دست از
غذا كشيد. لكن زمينه شهادت حضرت را فراهم ساخت .
((نسيم ولايت ، حسين كرمى ، ص 10))
در كتاب ديگر چنين آمده در سال دهم هجرت توسط پيرزنى يهودى مسموم و در شهر مدينه 28
صفر در همان سال شهيد شد و در خانه شخصى خود مدفون گرديد.
((انوار البهيه ، محدث قمى ، قسمت رحلت )).
در كشف الغمه از حضرت امام محمد باقر (عليه السلام ) روايت كرده است كه آن حضرت در
سال دهم هجرت به عالم بقاء رحلت نمود و بعضى هم يازدهم هجرت گفته اند عمر شريف شصت
و سه سال گذشته بود چهل سال در مكه ماند تا وحى بر او نازل شد و بعد از آن سيزده
سال ديگر در مكه ماند و چون به مدينه هجرت نمود. پنجاه و سه سال از عمر شريفش گذشته
بوده و بعد از آن هم ده سال در مدينه بودند كه روح مقدسش به ملكوت اعلاى پيوست همه
امت خود را داغدار نمود.
((اقتباس از ج دوم منتهى الآمال ، ص 122)).
علت هجرت رسول (صلى الله عليه و آله و سلم ) به مكه
در روايت آمده چون خديجه وفات كرد و آن يك سال پيش از هجرت بود و پس از يك
سال از درگذشت خديجه (عليها السلام )، حضرت ابوطالب (عليه السلام ) در گذشت و چون
پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) هر دو را از دست داد از ماندن در مكه انزجار
پيدا كرد و بسيار ناراحت بود و اندوه او را فرا گرفت و از اين موضوع به جبرئيل
شكايت كرد. خداوند به او وحى كرد كه از اين شهر كه اهلش ستمكارند بيرون رو كه بعد
از ابو طالب ياورى ندارى و به آن حضرت فرمان هجرت داده شد.
((اصول كافى ، ج سوم ، ص 257)).
در احاديث معتبره وارد شده است كه آن حضرت به شهادت از دنيا رفت چنان كه صفار به
سند معتبر از حضرت امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده است كه در روز خيبر زهر
دادند آن حضرت را به واسطه دست بزغاله چون لقمه اى تناول فرمود آن گوشت به سخن آمد
و گفت يا رسول الله مرا به زهر آلوده كرده اند، پس آن حضرت در مرض موت خود مى فرمود
كه امروزه پشت مرا درهم شكست آن لقمه كه در خيبر تناول كردم و هيچ پيغمبرى و وصى
پيغمبرى نيست مگر آنكه به شهادت از دنيا بيرون مى رود. دنباله همين روايت است فرمود
كه زن يهوديه آن حضرت را زهر داد در ذراع گوسفندى چون حضرت قدرى از آن تناول فرمود،
آن ذراع خبر داد كه من زهر آلوده ام . پس حضرت آن را انداخت و پيوسته آن زهر در بدن
آن حضرت اثر مى كرد تا به همان علت از دنيا رحلت فرمود.
((اقتباس از منتهى الآمال ، ج اول ، ص 131)).
بنا به وصيتش على (عليه السلام ) بدن مقدسش را غسل داد و كفن نمود و بر آن نماز
خواند و حضرت را در خانه مسكونيش كه به نام حجره مطهره معروف است ، كنار مسجد النبى
دفن كرد. مسلمانان راستين را از دست دادند و به خصوص حضرت على (عليه السلام ) و
فاطمه (عليها السلام ) سخت پريشان و ماتم زده شدند. على (عليه السلام ) مى فرمايد:
از رحلت رسول اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) آن چنان غم و اندوه بر من وارد شد
كه به گمانم اگر كوه ها ماءمور تحمل آن مى شدند نمى توانستند تحمل كند امام صادق
(عليه السلام ) فرمود با رحلت پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) به قدرى بر
فاطمه (عليها السلام ) اندوه و غم وارد گرديد كه جز خدا هيچ كس اندازه آن را نمى
داند.
((انوار البهيه ، محدث قمى ، قسمت رحلت )).
وصيت پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) بر على (عليه السلام ) پيرامون و دفن
گروهى از اصحاب پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) به عيادت آن حضرت آمدند و كنار
بستر آن حضرت درباره چگونگى غسل و كفن و نماز بر جنازه اش سخن گفتند و در حضور آنها
در اين مورد به امير المؤ منين على (عليه السلام ) سفارش نمود از جمله فرمود بايد
على (عليه السلام ) مرا غسل بدهد كه اگر غير او غسل بدهد چشمش نابينا مى شود. على
(عليه السلام ) عرض كرد يا رسول الله نياز به كمك هست و لازم است كه كسى مرا كمك
كند، پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمود: جبرئيل همراه تو است و تو را يارى
مى كند و فضل بن عباس در آب رسانى به تو كمك مى نمايد به او امر كن كه چشمانش رابا
دستمال ببندد براى اينكه هر كس غير از تو بدن مرا ببيند كور مى گردد.
((كحل البصر، ص 303)).
گريه شديد فاطمه (عليها السلام )
پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمود: على جان چه كارى مى كنى كه اگر
بعد از من قوم به روى كار آيند و زمام امور را به دست بگيرند و طاغى آنها نزد تو
بفرستند تا تو را به سوى بيعت دعوت نمايند و سپس گريبان تو را بگيرند و بكشند همان
گونه كه شتر نافرمان را مى كشانند در حالى كه غمگين دلسوخته و پراندوه هستى و سپس
مصائبى بر اين وارد شود اشاره به حضرت فاطمه (عليها السلام ) است .
هنگامى كه فاطمه (عليها السلام ) اين سخنان را شنيد فرياد گريه اش بلند شد و سخت
گريه كرد از گريه او پيامبر خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) گريه كرد و فرمود:
دخترم گريه مكن و موجب ناراحتى همنشينانت از فرشتگان مباش . اينك اين جبرئيل است كه
از گريه تو گريه مى كند و همچنين ميكائيل و صاحب راز خدا اسرافيل گريه مى كنند. اى
دخترم گريه نكن كه از گريه تو همه اهل آسمان و زمين گريستند.
على (عليه السلام ) در پاسخ گفت : اى رسول خدا در برابر قوم صبر مى كنم و آرام مى
گيرم ولى با آنها بيعت نمى كنم . رسول خدا فرمود: خدايا شاهد باش .
((كحل البصر، ص 304)).
حنوط آوردن جبرئيل و كمال فاطمه (عليها السلام )
مى دانيم كه حنوط داروى خوشبوئى است مانند كافور كه بعد از غسل جنازه مسلمين
آن را بر هفت محل سجده آنها مى مالند. روايت شده جبرئيل به حضور رسول خدا (صلى الله
عليه و آله و سلم ) آمد، مقدارى حنوط كه چهل درهم وزن داشت آورده بود و به رسول خدا
(صلى الله عليه و آله و سلم ) داد پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) آن را سه
قسمت كرد يك قسمت آن را به خود اختصاص داد و يك قسمت براى على (عليه السلام ) و
قسمت ديگر را براى فاطمه (عليها السلام ) مشخص نمود. فاطمه (عليها السلام ) عرض
كرد: همه اين حنوط مال شما است و شما آن را برداريد اگر چيزى از آن باقى ماند. على
بن ابى طالب (عليه السلام ) بر آن نظارت كند، رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم
) از كمال و ادب فاطمه (عليها السلام ) منقلب شد و گريه كرد و فاطمه اش را به خود
چسبانيد و فرمود: موفقه رشيده مهديه ؛ فاطمه (عليها
السلام ) بانوى موفق و كمال و هدايت شده اى است كه به او الهام مى شود. سپس فرمود:
يا على در مورد بقيه حنوط نظر بده . على (عليه السلام ) گفت : باقى مانده مخصوص
زهرا باشد. رسول خدا فرمود: اين نصف نيز مال تو باشد آن را بگيريد. (حنوط بهشتى در
واقع سه قسمت شد، يك قسم مال رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم )، قسمت ديگر
مال على (عليه السلام )، قسمت سوم مال حضرت فاطمه زهرا (عليها السلام )).
((كحل البصر، ص 405)).
هنگام رحلت رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمود: اى حبيب من جبرئيل نزديك
من بيا. نزديك آمد در اين وقت جبرئيل در طرف چپ و فرشته مرگ مشغول قبض روح او بودم
آنگاه رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) از دنيا رفت و دست على (عليه السلام )
در زير گلوى آن حضرت بود و جان شريف پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) از ميان
دست على (عليه السلام ) بيرون رفت دست خود را بلند كرد و به روى خود كشيد و سپس روى
رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) را به سوى قبله نمود و ديدگاه او را بست و
جامه بر رويش كشيد و آماده انجام امور مربوطه به غسل و كفن آن حضرت گرديد.
((كحل البصر، ص 322)).
روايت شده حضرت صادق (عليه السلام ) فرمود: هنگامى كه خداوند روح رسولش را قبض نمود
به قدرى حزن و اندوه بر فاطمه چيره شد كه مقدر آن را هيچ كس جز خدا نمى دانست از
اين رو خداوند فرشته اى به حضور فاطمه (عليها السلام ) فرستاد تا دل غم باد او را
تسلى دهد و براى او گفت و گو كند. فاطمه (عليها السلام ) اين موضوع را به على خبر
داد. على (عليه السلام ) فرمود: هنگامى كه صداى او را شنيدى و آمدن او را احساس
كردى به من خبر بده . حضرت فاطمه ورود فرشته را به آن حضرت خبر داد. على (عليه
السلام ) آنچه از فرشته مى شنيد مى نوشت تا به صورت كتابى در آمد. امام صادق (عليه
السلام ) ادامه داد از احكام حلال و حرام و فرمود: چيزى در آن مصحف نيست ولى علم
تمام امورى كه در هستى وجود دارد در آن ثبت است در روايت ديگر آمده جبرئيل (عليه
السلام ) نزد فاطمه (عليها السلام ) مى آمد و او را در مصيبت پدرش به نيكويى تسليت
مى داد و اندوهش را بر طرف مى نمود.
((كحل البصر، ص 325)).
تولد حضرت على (عليه السلام )
به مناسبت فرا رسيدن ايام ماه رجب ماه حضرت امير المؤ منين (عليه السلام ) و
هم سال آن بزرگوار است راجع به ولادت آن حضرت و خلافت و شهادت آن امام المتقين
مطالبى به خدمت برادران و خواهران عرضه داريم .
حضرت على (عليه السلام ) در روز جمعه سيزدهم ماه رجب بعد از سى سال عام الفيل در
ميان كعبه معظمه متولد شده است . پدر على (عليه السلام ) ابو طالب پسر عبدالمطلب
بوده است ، ماد على (عليه السلام ) فاطمه بنت اسد بن هاشم بن عبد مناف بوده .
كيفيت ولادت آن جناب آنچه به سندهاى بسيار وارد شده است اين چنين است كه روزى عباس
بن عبدالمطلب با يزيد بن قعتب و با گروهى از بنى هاشم در برابر خانه كعبه نشسته
بودند ناگاه فاطمه بنت اسد به مسجد در آمد و به حضرت امير المؤ منين (عليه السلام )
نه ماه آبستن بود و او را درد زائيدن گرفته بود پس در برابر خانه كعبه ايستاد و نظر
به جانب انسان افكند و گفت پروردگارا من ايمان آورده ام به تو و به هر پيغمبر و
رسولى كه فرستاده هاى به هر كتابى كه نازل گردانيده اى و تصديق كرده ام به گفته هاى
جدم حضرت ابراهيم خليل كه خانه كعبه را بنا كرده است پس سؤ ال كنم از تو به حق اين
خانه و به حق آن كسى كه اين خانه را بنا كرده است و به حق اين فرزندى كه در شكم من
است و با من سخن مى گويد و به سخن گفتن خود مونس من گرديده است و يقين دارم كه او
يكى از آيات جلال و عظمت تو آست كه آسان كنى بر من ولادت مرا.
عباس و يزيد بن قعنب گفتند كه چون فاطمه از ين دعا فارغ شد ديدم كه ديوار عقب خانه
خدا شكافته شد فاطمه از آن محل رخنه داخل خانه خدا شد و از ديده هاى ما پنهان
گرديد.
پس شكاف ديوار به هم پيوست به اذن خدا و ما چون خواستيم در خانه را بگشائيم چندان
كه سعى كرديم در گشوده نشد دانستيم كه اين امر از جانب خدا واقع شده و فاطمه سه روز
در اندرون كعبه ماند اهل مكه در كوچه ها و بازارها اين قصه را نقل مى كردند و زن ها
در خانه ها اين حكايت را ياد كردند و تعجب مى نمودند تا روز چهارم رسيد پس همان
موضع از ديوار كعبه كه شكافته شده بود ديگر باره شكافته شد فاطمه بنت اسد بيرون آمد
فرزند خود على بن ابى طالب (عليه السلام ) را در دست خويش داشت و گفت اى گروه مردم
به درستى كه حق تعالى برگزيد مرا از ميان خلق خود و فضيلت داد مرا بر زنان برگزيده
كه پيش از من بوده اند زيرا كه خداى متعال برگزيده آسيه دختر مزاحم را و او عبادت
كرد خداوند را پنهان در موضعى كه عبادت خدا در آنجا سزاوار نبود مگر در حال ضرورت
يعنى خانه فرعون و مريم دختر عمران را حق تعالى برگزيد و ولادت حضرت عيسى (عليه
السلام ) را بر او آسان گردانيد و در بيابان درخت خشك را جنبانيد و رطب تازه براى
او از آن درخت فرو ريخت .
حق تعالى مرا بر آن هر دو زيادتى داد و همچنين بر جميع زنان عالميان كه پيش از من
گذشته اند زيرا كه من فرزندى آورده ام در ميان خانه برگزيده در آن مكان مقدس سه روز
ماندم و از ميوه ها و طعام هاى بهشت تناول كردم و چون خواستم كه بيرون آيم در
هنگامى كه فرزند برگزيده من بر روى دست من بود هاتفى از غيب مرا ندا كرد كه اى
فاطمه اين فرزند بزرگوار را على نام بگذاريد به درستى كه منم خداوند على اعلى و او
را آفريده ام از قدرت و عزت و جلال خود و بهره كامل از عدالت خويش به او بخشيده ام
نام او را از نام مقدس خود اشتقاق نموده ام و امور خود را به او تفويض كرده ام و او
اول كسى است كه اذان خواهد گفت بر روى خانه من و بت ها را خواهد شكست و آنها را از
بالاى كعبه به زير خواهد انداخت و مرا به عظمت و مسجد و بزرگوارى و يگانگى ياد
خواهد كرد و اوست امام و پيشوا بعد از حبيب من و برگزيده از جميع خلق من محمد (صلى
الله عليه و آله و سلم ) كه رسل من است و او وصى او خواهد بود خوشا حال كسى كه او
را دوست دارد و يارى كند.
((منتهى الآمال ، ج اول ، ص 171)).
ميسر نگردد به كس اين سعادت |
|
به كعبه ولادت به مسجد شهادت |
جماعتى حديث كرده اند از فاطمه مادر على (عليه السلام ) كه فرمود چون على (عليه
السلام ) متولد شد او را در قماط پيچيده و قنداقه او را بسيار محكم بستم . على
(عليه السلام ) قوت كرد و او را پاره ساخت من قماط را دو لايه و سه لايه نمودم باز
او را پاره كرد تا اينكه رسيد به شش لايه بعضى از آن قماط از حرير و بعضى از چرم
بود. چون آن حضرت را در لاى آن قماط محكم بستم باز پاره كرد آن گاه گفت اى مادر دست
هاى مرا مبند كه مى خواهم با انگشتان خود از براى خداوند تعالى تضرع نمايم .
((منتهى الآمال ، ج 1، ص 184)).
در باب قطب آسيا
اجمال حديث چنين است كه وقتى خالد با لشگر خود على (عليه السلام ) را در
اراضى خود ديدار كرد و اراده جسرت نمود حضرت او را از اسب پياده كرد و او را كشانيد
به جانب آسياى حارث بن كلده و ميله آهنين آن سنگ را بيرون كرد و مثل طوقى بر گردن
او كرد اصحاب خالد همگى از او ترسيدند خالد نيز آن حضرت را قسم داد كه مرا رها كن
پس حضرت او را رها كرد در حالتى كه آن ميله آهنين به گردن او كرد اصحاب خالد همگى
از او ترسيدند خالد نيز آن حضرت را قسم داد كه گردن او كرد اصحاب خالد همگى از او
ترسيدند خالد نيز آن حضرت را قسم داد كه مرا رها كن پس حضرت او را رها كرد در
حالتى كه آن ميله آهنين به گردن او بود مثل قلاده رفت نزد ابوبكر او فرمان داد تا
او را از گردن خالد بيرون كنند ممكن نشد گفتند ممكن نيست مگر اينكه به آتش برده شود
و خالد را تاب آهن داغ نيست و هلاك خواهد شد پيوسته آن قلاده آهنين در گردن خالد
بود و مردم وقتى كه او را مى ديدند مى خنديدند. تا اينكه حضرت على (عليه السلام )
از سفر خويش مراجعت فرمود به حضور ايشان رفتند و شفاعت خالد نمودند آن حضرت قبول
فرمودند و آن طوق آهن را مثل خمير قطعه قطعه كرد و بر زمين ريخت .
اما قصه فشار دادن آن حضرت خالد را به دو انگشت (سبابه و وسطى ) معروف است در قضيه
ماءمور شدن خالد به كشتن آن حضرت . پس خالد عزم نمود و با شمشير به مسجد آمد و در
نزد آن حضرت مشغول نماز شد تا پس از سلام ابى بكر آن حضرت را بكشد. ابوبكر در تشهد
نماز فكر بسيار در اين امر نمود و پيوسته تشهد را مكرر مى كرد تا نزديك شد كه آفاب
طلوع كند آن گاه پيش از سلام گفت خالد مكن آنچه را كه ماءمورى و سلام نماز را داد.
حضرت پس از سلام نماز از خالد پرسيد به چه ماءمور بودى ؟ گفت : به آنگه گردنت را
بزنم . فرمود: مى كردى ؟ گفت : بلى به خدا قسم اگر مرا نهى نمى كرد.
پس حضرت او را گرفته بر زمين زد با دو انگشت وسطى و سبابه فشارى داد كه خالد جامه
خود را نجس كرد و نزديك به هلاكت رسيد پس آن حضرت به شفاعت عباس عموى خويش دست از
او برداشت .
((منتهى الآمال ، ج 1، ص 185)).
فصاحت و بلاغت على (عليه السلام ) قضيه برداشتن كلاغ ، كفش
آن حضرت را
چنان نقل كرده اند كه روزى سيد حميرى سوار بر اسب در كناسه كوفه ايستاده بود
و گفت اگر كسى در فضيلت على (عليه السلام ) حديثى گويد كه من آن را نشنيده باشم و
به شعر در نياورده باشم اسب خودم را با آنچه با من است به او عطا خواهم كرد.
جماعتى كه حاضر بودند حديث از فضائل على (عليه السلام ) كردند و سيد شعرهاى خويش را
كه موافق آن حديث بوده انشاء مى كرد. تا آنكه مردى روايت كرد گفت : خدمت حضرت على
(عليه السلام ) بودم كه كفش خويش را از براى نماز بيرون كرد در آن زمان مارى رفت
توى كفش . پس چون حضرت از نماز فارغ شد كفش خويش را از براى نماز بيرون كرد در آن
زمان مارى رفت توى كفش . پس چون حضرت از نماز فارغ شد كفش خويش را طلب نمود در اين
هنگام كلاغى از هوا به زير آمد و آن كفش را به منقار گرفت و به هوا برد و فراز به
زمين افكند آن مار از كفش بيرون آمد سيد حميرى گفت : تاكنون اين حديث والله نشنيده
بودم پس اسب خود را و آنچه به او وعده كرده بود عطا كرد.
((اقتباس از منتهى الآمال ، ج اول ، ص 188)).
مرحوم سيد مرتضى در خصائص الائمه نقل مى كند كه شخصى اهل آذربايجان ايران شترانى
زيادى داشت كه آنها را كرايه مى داد كه امرار معاش مى كرد.
ناگاه تمام شتران او وحشى شده و سر به بيابان گذاشتند و به نحوى وحشى شدند كه اصلا
هيچ يك از آنها را ممكن نبود بار به دوش گذاشت ، بلكه هر گاه انسانى نزديك آنان مى
آمد بر او حمله مى كرد و به دندان و لگد او را هلاك مى كرد به او گفتند شتران تو جن
زده شده اند و به غير از اينكه خود را به مدينه حضور وصى پيغمبر (صلى الله عليه و
آله و سلم ) برسانى و از او دعا بگيرى چاراه اى ندارى او ناچار آن مسافت بعيده را
طى كرد و خود را به مدينه رسانيد و از خليفه بعد از پيغمبر سؤ ال كرد. عمر را به او
معرفى نمودند. ابن عباس مى گويند من حاضر بودم كه او وارد شد و شرح حال خود را به
عمر گفت و از او راه چاره جست . عمر بر كاغذى نوشت من امير
المؤ منين عمر الى مرده الجن و الشياطين ان تذلوا هذه المواشى .
و نامه را پيچيد به او داد و گفت مى روى اين نامه را نزديك شتران خودخوانى تا اينكه
آنها منقاد تو گردند. آن شخص نامه را گرفت و با خوشحالى مراجعت نمود. ابن عباس مى
گويد مشرف شدم حضور على (عليه السلام ) و قضيه را نقل كردم . فرمودند: بيچاره
آذربايجانى اين همه مسافت را طى كرد و بدون نتيجه برگشت .