ماجراى تبعيد ابوذر رحمة الله
ابوذر غفارى رحمة الله صحابى بزرگوار رسول خدا صلّى الله عليه و
آله و سلم كه از نظر زهد و تقوا و ورع و علم و درستى نمونه و ضرب المثل
بود، تا آنجا كه به تواتر از رسول خدا صلّى الله عليه و آله و سلم نقل
شده كه درباره اش فرمود: آسمان سايه نيفكنده و زمين برنداشته شخصى را
كه راستگوتر از ابوذر باشد، هر كس دوست دارد كه به زهد عيسى بن مريم
بنگرد به ابوذر بنگرد.(527)
به خاطر حق گويى و اعتراض به كارهاى خلاف عثمان در مورد بذل و بخشش هاى
بى حساب و برخلاف قانون اسلام ، و دخالت هاى نارواى او در بيت المال ،
در آغاز به شام تبعيد شد و سپس به منطقه خشك و سوزان ربذه . هنگامى كه
مى خواستند او را به ربذه تبعيد كنند، عثمان دستور داد هيچ كس از مردم
مدينه به بدرقه ابوذر نرود و با او سخن نگويد و از او خداحافظى ننمايد
و مروان حكم را نيز ماءمور اجراى اين دستور ساخت .
اما اءميرالمؤ منين عليه السلام به اين دستور ظالمانه توجهى نكرد و
هنگام اخراج آن رادمرد الهى ، در حالى كه دو فرزند عزيزش امام حسن و
امام حسين عليهماالسلام و همچنين برادرش عقيل و برادرزاده و دامادش
عبدالله بن جعفر و عمار را نيز به همراه خود آورده بود، براى خداحافظى
و بدرقه ابوذر بيرون آمد و خود را به او رسانيد در اين وقت امام حسن
عليه السلام جلو رفت و با ابوذر به گفت و گو پرداخت .
مروان كه آنان را ديد پيش آمده و رو به امام حسن عليه السلام كرد و گفت
: هان اى حسن ! مگر نمى دانى كه عثمان گفت و گوى با اين مرد را ممنوع
ساخته ، اگر نمى دانى بدان !
اءميرالمؤ منين عليه السلام كه سخن او را شنيد پيش رفته و تازيانه بر
گوش مركب مروان زده و بر سرش فرياد زد: دور شو خدا تو را به سوى دوزخ
ببرد.
مروان كه آن وضع را ديد گريخت و خود را به عثمان رسانده و جريان را به
اطلاع وى رسانيد.
اءميرالمؤ منين عليه السلام نزد ابوذر رفت و با او، با سخنانى كه از
سينه پرسوز بيرون مى آمد، خداحافظى كرد و آنگاه به همراه خود رو كرد و
فرمود: ((با عموى خود وداع كنيد))
و به عقيل فرمود: با برادر خود خداحافظى كن .
حضرت امام حسن عليه السلام در خداحافظى خود فرمود: اى عمو جان ! از
آنجا كه براى وداع كننده شايسته است كه سكوت كند و بدرقه كننده خوب است
كه بازگردد، سخن كوتاه خواهد بود اگر چه تاءسف طولانى و دراز است و اين
مردم آن گونه با تو كردند كه خودت مشاهده مى كنى ، پس دنيا را با
يادآورى جدايى از آن از خود واگذار و سختى و دشوارى ها و ناكامى هاى آن
را به اميد روزهاى پس از آن بر خود هموار كن و شكيبايى و صبر پيشه كن
تا وقتى كه پيامبر خدا صلّى الله عليه و آله و سلم را ديدار كنى كه وى
از تو خوشنود و راضى باشد.
ابوذر گفت : اى خاندان رحمت ! خدا رحمتتان كند كه من هرگاه شما را مى
بينم به ياد رسول خدا صلّى الله عليه و آله و سلم مى افتم ، من در
مدينه خاندان و يا دوستانى جز شما ندارم .(528)
در زمان پدر
پس از مرگ عثمان مردم براى بيعت با اءميرالمؤ منين عليه السلام
به خانه آن حضرت هجوم آوردند به گونه اى كه خود آن حضرت در خطبه شقشقيه
مى فرمايد: پس از قتل عثمان چيزى مرا به هراس نيفكند، جز آن مردم كه
ديدم ، مانند يال كفتار ((زنجيروار))
به سوى من از هر طرف هجوم آورده و به سرم ريختند، تا جايى كه حسن و
حسين زير دست و پا رفتند و دو طرف جامه من پاره شد و مانند گله گوسفند
دور من جمع شدند. و چون به كار خلافت قيام كردم گروهى پيمان شكستند و
گروه ديگر از دين بيرون رفتند و دسته ديگر ستم كردند.(529)
شجاعت امام حسن عليه
السلام در جنگ جمل
امام حسن مجتبى عليه السلام در جنگ جمل ، در ركاب پدر خود حضرت
اءميرالمؤ منين عليه السلام در خط مقدم جبهه مى جنگيد و از ياران دلاور
و شجاع حضرت اءميرالمؤ منين عليه السلام سبقت مى گرفت و بر قلب سپاه
دشمن حملات سختى مى كرد.(530)
پيش از شروع جنگ نيز، به دستور پدر، همراه عمار ياسر و زيد بن صوحان و
قيس بن سعد بن عباده وارد كوفه شد و مردم كوفه را براى شركت در اين
جهاد دعوت كرد.(531)
او وقتى وارد كوفه شد كه هنوز ابوموسى اشعرى يكى از مهره هاى حكومت
عثمان بر سر كار بود و با حكومت عادلانه حضرت اميرمؤ منان عليه السلام
مخالفت مى نمود و از جنبش مسلمانان در جهت پشتيبانى از مبارزه آن حضرت
با پيمان شكنان جلوگيرى مى كرد، با اين حال حضرت امام حسن مجتبى عليه
السلام توانست به رغم كارشكنى هاى ابوموسى اشعرى و همدستانش بيش از 9
هزار نفر را از شهر كوفه به ميدان جنگ گسيل دارد.(532)
ابن شهرآشوب در ((مناقب ))
روايت كرده است : اميرمؤ منان عليه السلام در روز جمل پسرش محمّد حنفيه
را طلبيد و نيزه خود را به او داده فرمود: شتر عايشه را هدف اين نيزه
قرار ده و آن را از پاى درآور.
محمّد نيزه مخصوص پدر را گرفته و حمله كرد، ولى ((بنوضبه
)) مانع پيشرفت او شده و او را از رسيدن به شتر
بازداشتند، و محمّد به ناچار نزد پدر بازگشت .
محمّد كه اين منظره را ديد رنگش دگرگون شد (و خجالت كشيد). اميرمؤ منان
عليه السلام به او فرمود:
لا تاءنف فانّه ابن النّبى و اءنت ابن علىّ؛
ناراحت نشو كه او فرزند پيامبر است و تو فرزند على هستى .(533)
با پايان گرفتن جنگ جمل اميرمؤ منان عليه السلام پس از يك ماه توقف در
بصره عبدالله بن عباس را در آن شهر به جاى خود گماشت و به سوى كوفه
حركت فرمود.
شجاعت امام حسن عليه
السلام در جنگ صفين
آن حضرت در بسيج عمومى نيروها و گسيل داشتن ارتش اميرمؤ منان
عليه السلام براى جنگ با سپاه معاويه ملعون ، نقش مهمى به عهده داشت و
با سخنان پرشور و مهيج خويش ، مردم كوفه را به جهاد در ركاب اميرمؤ
منان عليه السلام و سركوبى خائنان و دشمنان اسلام دعوت مى نمود.(534
)
آمادگى او براى جانبازى در راه حق به قدرى بود كه اميرمؤ منان عليه
السلام در جنگ صفين از ياران خود خواست كه او و برادرش امام حسين عليه
السلام را از ادامه جنگ با دشمن باز دارند، تا نسل پيامبر صلّى الله
عليه و آله و سلم با كشته شدن اين دو بزرگوار از بين نرود.(535)
بيعت با امام حسن عليه
السلام
در صبحدم شبى كه حضرت اءميرالمؤ منين عليه السلام به شهادت
رسيد، حضرت امام حسن عليه السلام براى مردم خطبه اى خواند كه در آن به
بيان فضايل اميرمؤ منان عليه السلام و معرفى خود پرداخت . پس از خطبه
آن حضرت ، عبدالله بن عباس مقابل حضرت ايستاد و خطاب به مردم گفت : اين
پسر پيامبر شما و وصى امام شماست . با او بيعت كنيد. مردم كوفه به اين
دعوت پاسخ مثبت دادند و گفتند: او نزد ما بسيار محبوب است و حق او بر
ما واجب است .
آنگاه با آن حضرت به عنوان خليفه مسلمين بيعت كردند، امام عليه السلام
سپس به تعيين استانداران و كارگزاران پرداخت و فرماندهان را گماشت ،
عبدالله بن عباس را به استاندارى بصره منصوب كرد و برنامه هاى كشور
اسلامى را تنظيم نمود و زير نظر گرفت .
ابن شهرآشوب در ((مناقب ))
گفته كه : در روز بيعت 37 سال از عمر آن حضرت گذشته بود.(536)
قصاص قاتل پدر
چون اميرمؤ منان عليه السلام به شهادت رسيد، امام حسن عليه
السلام بر فراز منبر رفت و مى خواست سخن بگويد كه گريه گلويش را گرفت و
لختى نشست و سپس برخاست و سخنانى فرمود و از جمله :
ما منّا الا مقتول اءو مسموم
يعنى هيچ يك از ما (دوازده امام ) نيست جز آنكه به زهر مسموم مى گردد
يا به شمشير كشته مى شود.
پس از اين سخنان امام از منبر فرود آمد و دستور داد ابن ملجم را حاضر و
او را قصاص كنند.(537)
جاسوسان معاويه
چون خبر شهادت اميرمؤ منان عليه السلام و بيعت مردم با فرزندش
امام حسن عليه السلام به اطلاع معاويه ملعون رسيد، نخستين كارى كه كرد
اين بود كه دو تن را براى جاسوسى به عراق فرستاد تا اوضاع آنجا را
بررسى كرده و به اطلاع وى برسانند.
اما هر دوى آنها دستگير شدند و يكى در كوفه به دستور امام عليه السلام
و ديگرى در بصره به دستور عبدالله بن عباس به هلاكت رسيدند.
و به دنبال اين ماجرا امام عليه السلام نامه اى به معاويه نوشت .
مراسلات
نامه هايى كه ميان امام عليه السلام و معاويه رد و بدل شده زياد
نيست و در مجموع بر اساس آنچه ابوالفرج نوشته ، از پنج نامه بيشتر نيست
. و سبب آن نيز همان بود كه از آغاز كار روشن بود كه معاويه ملعون با
آن پيشينه بدى كه داشت حاضر به تسليم در برابر حق و واگذارى آن به اهلش
نبود، و علاوه بر آن پس از شهادت اميرمؤ منان عليه السلام در كينه ورزى
و دشمنى و سرپيچى از فرمان خدا گستاخ تر و بى پرواتر و براى دستيابى
به مقامى كه كوچك ترين لياقت و شايستگى را براى آن از نظر اسلام و شرع
مقدس نداشت ، اميدوارتر شده بود.
حركت معاويه به سوى عراق
به دنبال نامه نگارى هاى بين حضرت امام حسن مجتبى عليه السلام و
معاويه ملعون ، معاويه به فرستاده امام حسن عليه السلام گفت :
((باز گرديد كه بين من و شما جز شمشير چيزى حكم
نخواهد كرد)) سپس با لشكرى كه تعداد آن را شصت
هزار نفر گفته اند به سوى عراق حركت داد. امام حسن مجتبى عليه السلام
از مردم خواست تا براى نبرد آماده شوند ولى آنان سستى كردند و تنها پس
از تبليغات زياد و تلاش هاى عدى بن حاتم ، قيس بن سعد بن عباده ، معقل
بن قيس رياحى و زياد بن صعصعه حدود دوازده هزار نفر در نخيله (لشكرگاه
كوفه ) گرد آمدند.(538)
امام ، عبيدالله بن عباس را به فرماندهى آنان برگزيد و آنها را به سوى
سپاهيان شام فرستاد و خود حضرت در مدائن اقامت كرد تا نيروى بيشترى جمع
كند.
از آنجا كه سپاه و امام از هم جدا بودند معاويه با انتشار شايعاتى
توانست به نقشه خود دست يابد و سپاهيان عراق را دلسرد نمايد. در ميان
سپاهيان امام شايع شد كه امام عليه السلام با معاويه صلح كرده است و در
اين گير و دار معاويه از برخى فرماندهان سپاه حضرت خواست كه زودتر به
او بپيوندد و يك ميليون درهم جايزه بگيرند.(539)
سپاه عراق پس از اين ، انگيزه نيرومندى براى جنگيدن نداشت . از طرفى
نمايندگان معاويه نيز، كه براى درخواست صلح از امام حسن عليه السلام به
حضور حضرت رسيده بودند و جواب رد شنيده بودند، در بازگشت در ميان مردم
شايعه كردند كه امام عليه السلام صلح را پذيرفته است و اين شايعات و
فرار پى در پى برخى از فرماندهان و پيوستن برخى از آنان به معاويه ،
روحيه ضعيف مردم كوفه را ضعيف تر كرد.
در چنين شرايطى و در مقابل برخوردهاى خائنانه مردم ، امام چاره اى جز
كناره گيرى از حكومت نداشت ، از اين رو وقتى معاويه براى چندمين بار
درخواست صلح از امام كرد امام به ناچار آن را پذيرفت .
از طرفى ديگر گروهى از خوارج كه در سپاه كوفه بودند، با اين تصور كه
امام با معاويه صلح كرده بر وى حمله كردند و اثاث و وسايل او را به
غارت بردند و يكى از آنان امام را محكم گرفت و ردا از دوش حضرت برداشت
.(540)
برخى ديگر مانند جراح بن سنان جسارت را از اين بالاتر برده شمشير يا
خنجرى به سوى امام پرتاب كردند كه به ران مبارك حضرت اصابت كرد و آن را
شكافت .(541)
با پيش آمدن اين شرايط چاره اى براى امام حسن عليه السلام باقى نماند
جز آنكه به نبردى كه ياورى نداشت خاتمه دهد. خود امام عليه السلام در
اين باره فرمود:
والله لو قاتلت معاوية لاءخذوا بعنقى حتى
يدفعونى اليه سلما؛
به خدا سوگند اگر جنگ با معاويه را ادامه مى دادم ، مردم عراق مرا
بازداشت كرده و به صورت اسيرى به معاويه تحويل مى دادند.(542)
و در جاى ديگرى فرمود: ديدم كه اكثريت عظيم مردم خواستار صلح بودند و
از جنگ كراهت داشتند و من نخواستم آنها را بر چيزى كه كراهت دارند
وادارم .(543)
و نيز فرمود: به خدا سوگند من به دليل نداشتن يارانى ، حكومت را به
معاويه واگذار كردم وگرنه شب و روز با او مى جنگيدم تا خداوند بين ما و
آنها حكم كند.(544)
امامت امام حسن مجتبى
عليه السلام
براى درك واقعيت ، بايد اوضاع مسلمان ها و شهرهاى اسلامى و مردم
اواخر زمان حكومت اءميرالمؤ منين عليه السلام را خوب بنگريم و مظلوميت
جان سوز آن حضرت را متوجه باشيم . حضرت امام حسن عليه السلام در
موقعيتى زمام امور را به عهده گرفت كه دل مباركش را پيمان شكنى ها و
سستى و دشمنى ها و خواسته هاى دنيايى دنياطلبان نسبت به ساحت مقدس
اءميرالمؤ منين عليه السلام به تنگ آمده بود و مهمترين مشكلى كه در
برابر وى و در راه مصالح اسلام و اجتماع قرار داشت ، حكومت معاويه لعنة
الله عليه در شام بود كه اگر اين مشكل از ميان برداشته مى شد، دنياى
اسلام ، موانع ديگرى را كه در سر راه و موقعيت هاى جهانى وى وجود داشت
، به آسانى مى توانست از ميان بردارد، با اين حساب حساس ترين بخش اين
حكومت بركنارى معاويه بود. حضرت امام مجتبى عليه السلام براى حل اين
مشكل ، نخست او را به بيعت با خود دعوت فرمود، اما دعوتى كه ضمن آن ،
تصميم قاطع و اراده حتى آن بزرگوار براى محو دايمى آن سرچشمه فساد به
خوبى هويدا بود.
امام حسن عليه السلام ضمن يك نامه ، معاويه را دعوت مى كند تا با ايشان
بيعت نمايد و به خلافت آن حضرت تن در دهد، سپس چنين اضافه فرمود: اگر
به بيعت با من تن در ندهى ، و همچنان در ضلالت و گمراهى خود اصرار ورزى
، من با اجتماع مسلمانان به سوى تو رهسپار مى شوم و با تو مى جنگم تا
هنگامى كه خداوند در بين ما حكم كند و او بهترين حكم كنندگان است .
اين نامه از سوى آن حضرت به معاويه فرستاده شد، و بصره و نقشه هاى شومى
كه در اختيار آنان قرار داد، در صدد برآمد تا مدرم را عليه آن حضرت و
حكومتش بشوراند و انقلابى از داخل در برابر وى به وجود آورد، اما
خوشبختانه جاسوسان او به زودى دستگير شدند و به جزاى خيانت خود رسيدند،
ولى معاويه ، يعنى همان تنها خطر بزرگى كه جهان اسلام را زير پرده نفاق
خود تا سرحد نيستى و سقوط تهديد مى كرد، تصميم جدى داشت تا اجازه حكومت
كردن به خاندان پيغمبر صلّى الله عليه و آله و سلم را ندهد هرچند اجراى
اين تصميم به يك جنگ بزرگ و خونين بيانجامد.(545)
دعوت امام حسن عليه
السلام براى پيكار
امام مجتبى عليه السلام هنگامى كه زمزمه آمادگى مردم را براى
جنگ با معاويه شنيد به مسجد آمد و در آنجا آشكارا مسلمانان را براى
پيكار با فرزند هند دعوت نمود، ولى حتى يك نفر از سرجنبانان كوفه به
نداى آن بزرگوار پاسخ نداد، عدى بن حاتم برخاست و مردم را بر آن سكوت و
سستى به سختى سرزنش كرد و آنان را به اطاعت امر امام عليه السلام تشويق
نمود. در اينجا مردم برخاسته و آمادگى خويش را براى جنگ با معاويه
اعلام داشتند.
حضرت فرمود: ((اگر راست مى گوييد به نخيله كه
قرارگاه لشكر معاويه است برويد)) و خود آن
بزرگوار هم به نخيله رفتند و از آنجا سپاهيان را به دير عبدالرحمان كوچ
دادند و 3 روز در آن مكان توقف فرمود، تا هر كه مى خواهد به لشكر وى
ملحق گردد. پس از سه روز تعداد كسانى كه به حمايت آن حضرت در آنجا گرد
آمده بودند به چهل هزار نفر رسيد در اين هنگام امام حسن مجتبى عليه
السلام دومين امام شيعيان چهار هزار نفر را تحت رهبرى و فرماندهى مردى
به نام حكم براى مقابله با معاويه به شهر انبار فرستاد.
خيانت فرمانده
نيمه هاى شب معاويه نامه اى براى حكم نوشت و ضمن آن از او خواست
تا از حضرت امام حسن عليه السلام دست بردارد و به وى ملحق شود، تا او
حكومت ناحيه اى از نواحى شام را به او واگذارد، و پانصد درهم نيز همان
شب براى او فرستاد، اين نامه اثر خود را در آن نامرد ناپاك گذارد، دعوت
معاويه را پذيرفت و به لشكر او پيوست . هنگامى كه صبح طلوع كرد سربازان
امام مجتبى عليه السلام در انتظار حكم بودند، اما به زودى دريافتند كه
آن خيانت كار به سوى معاويه رفته است ، خيانت حكم به اطلاع امام دوم
عليه السلام رسيد. آن بزرگوار جريان را با ارتش خود در ميان گذاشت و
فرد ديگرى را براى جانشينى حكم به سوى انبار فرستاد و در برابر مردم از
او پيمان هاى سختى گرفت تا وى مانند حكم به آن حضرت خيانت ننمايد.(546)
اما متاءسفانه آن نامرد هم در برابر پول ها و وعده هاى حكومتى كه
معاويه به وى داد به زانو در آمد و مانند فرمانده قبلى به لشكر معاويه
پيوست و متاءسفانه اين خيانت ها تا اينجا پايان نيافت و فرماندهان بعدى
هم يكى پس از ديگرى به امام حسن عليه السلام خيانت ورزيدند و به سوى
معاويه لعنة الله عليه رفتند.
امام مجتبى عليه السلام با مشاهده اين وضعيت اسف بار غمگين و دلتنگ
گرديد و به شدت از بى وفايى و ناپايدارى فرماندهان ارتش متاءثر گشت در
اين هنگام جمعى از ارتشيان نزد آن حضرت آمدند و به او گفتند: تو جانشين
پدرت و وصى او هستى و ما در برابر فرمانت ، مطيع هستيم و آنچه دستور مى
دهى مى شنويم اوامر خود را نسبت به ما صادر فرما؟
حضرت فرمود: به خدا قسم شما دروغ مى گوييد، زيرا به كسى كه بهتر از من
بود (يعنى حضرت اءميرالمؤ منين عليه السلام ) وفا نكرديد، پس چگونه به
من وفا خواهيد كرد؟ چگونه به شما اطمينان پيدا كنم با آن كه به شما
اعتماد ندارم با اين حال اگر راست مى گوييد موعد ما لشكر مدائن باشد و
به سوى آنجا رهسپار شويد.
آن حضرت به دنبال اين فرمان ، به سوى مدائن حركت كرد، اما در بين راه
جمعى از خيانت كاران كه در ظاهر سربازان آن بزرگوار بودند، براى غارت
وارد خيمه گاه شده و همه چيز، حتى ردا و سجاده اى را كه در زير پاى آن
بزرگوار قرار داشت بردند(547)
ولى به علت پايدارى به موقع و مراقبت جمعى از شيعيان نتوانستند به جان
آن بزرگوار آسيبى وارد سازند.
امام حسن مجتبى عليه السلام به راه مدائن ادامه داد، اما در ميانه راه
مردى از خوارج به نام جراح بن سنان به آن حضرت حمله كرد و با خنجر بر
ران مبارك آن بزرگوار زخم سختى وارد آورد، در اينجا جمعى از ياران خاص
آن حضرت ، وى را با آن حال به مدائن آوردند.
ولى با تاءسف هنگامى كه آن بزرگوار به مدائن آمدند، مشاهده كردند كه
بسيارى از كسانى كه پيش از اين گفته بودند: ما فرمانبردار شما هستيم ،
به آنجا نرفته و سرپيچى كردند.
حضرت در اين جا مردم را به خاطر پيمان شكنى هايشان سخت مورد سرزنش قرار
داد و چنين فرمود:
غدّرتمونى كما غدّرتم من كان قبلى مع اىُّ امام
تقاتلون بعدى مع الكافر الظالم الذى لا يؤ من بالله و لا برسوله قطُّ و
لا اءظهر الاسلام هو و بنوامية الا فريقا من السيف و لو لم يبق لبنى
امية الا عجوز درداء لبلغت دين الله عوجا هكذا قال رسول الله .
پيمان خود را با من درهم شكستيد و به من خيانت كرديد، چنان كه به امامى
كه پيش از من بود، خيانت نموديد بعد از من با رهبرى كدام امام جنگ
خواهيد كرد؟
آيا به رهبرى آن كافر ستمگر (معاويه ) كه هيچ گاه به طور واقع به خدا و
پيامبر او ايمان نياورد و اظهار اسلام ننمود؟ كه رسول خدا صلّى الله
عليه و آله و سلم فرمود: اگر از بنى اميه جز پيرزنى باقى نماند، همانا
در دين خدا انحرافى وارد خواهد كرد.(548)
اين زمان سخت ترين روزهاى حكومت حضرت امام مجتبى عليه السلام بود زيرا
حوادث ناگوارى كه از همه كوبنده تر، پيمان شكنى هاى صريح كسانى بود كه
با آن حضرت بيعت كرده بودند، يكى بعد از ديگرى انجام گرفت و سرانجام
كار اين پيمان شكنى ها و خيانت ها تا جايى بالا گرفت كه بسيارى از لشكر
امام عليه السلام پنهانى با معاويه مكاتبه و ارتباط داشته و به وى
نوشتند اگر تا نزديك كوفه بيايى ما امام حسن عليه السلام را دست بسته
تسليم خواهيم نمود. و همچنين بارها به سوى آن حضرت تيراندازى نمودند و
مى خواستند اين گونه آن بزرگوار را به قتل برسانند، اما خوشبختانه چون
آن حضرت زره در زير لباس پوشيده بودند از گزند آنان مصون ماندند.
امام دوم حضرت حسن بن على عليهماالسلام از خيانت هاى سپاه خود و روابط
پنهانى آنها با معاويه به خوبى آگاه بود و خود ايشان اين حقيقت تلخ را
ضمن كلماتى به زيد بن وهب اين چنين بيان فرمودند:
والله لو قاتلت معاوية لاخذوا بعنفى حتى يدفعونى
اليه تسليما؛(549)
به خدا قسم اگر اكنون با معاويه جنگ كنم ، ياران من مرا گرفته و سالم ،
تسليم معاويه خواهند نمود.
ابن اثير مى نويسد: چون امام حسن عليه السلام وارد مدائن گرديد، شخصى
در ميان ارتش وى فرياد زد: قيس بن سعد كشته شد از اينجا برويد و دور
شويد.
سربازان با شنيدن اين صدا به سوى خيمه امام حسن عليه السلام روانه
شدند، و هرچه در خيمه بود به غارت بردند، حتى فرشى كه در زير پاى آن
بزرگوار بود، با كشمكش از زير پاى آن حضرت ربودند.(550)
مثل اسلام در اين موقعيت مانند چراغى بود كه معاويه لعنة الله عليه ،
با امكانات بسيارى كه داشت ، مى خواست با باد غرورش هميشه آن چراغ را
خاموش سازد امام حسن عليه السلام با تدبير حكيمانه و الهى خويش از
خاموش شدن اين چراغ جلوگيرى كرد، تا شرايط مساعد شود و در آينده اى
نزديك ، برادر معصومش حضرت حسين بن على عليهماالسلام با قيام خدايى و
نهضت مقدس خويش براى هميشه شرايط فروزان بودن آن چراغ آسمانى را فراهم
سازد.
آرى اين وضعيت سخت و بسيار جانكاه كه به امام حسن عليه السلام تحميل
شد، وضعيتى بود كه اساس نهضت امام سوم شيعيان حضرت سيدالشهداء ابى
عبدالله الحسين عليه السلام را پى ريزى نمود.(551)
معاويه بخشنامه تعبيض
نژادى صادر مى كند
معاويه در نامه اى كه به زياد بن اءبيه نوشت ، وى را به سختگيرى
و بدرفتارى با عجم تشويق كرد و نوشت : به بندگان و عجم هايى كه مسلمان
شدند بنگر و نسبت به آنها طبق سنت عمر رفتار كن ، چون به كار بستن اين
سنت موجب خوارى و ذلت عجم ها مى گردد:
1 - عجم ها با اعراب ازدواج نكنند، اما اعراب مى توانند با عجم ها
ازدواج نمايند.
2 - اعراب از عجم ها ارث ببرند، ولى عجم ها از اعراب ارث نبرند.
3 - سهم آنها را از بيت المال بسيار كم كن .
4 - آنها را در جنگ ها در صف مقدم بگمار.
5 - كارهاى پست را به آنها بسپار.
6 - اصلاح راه ها و قطع درختان را به آنها بسپار.
7 - آنها را در مرزها ماءموريت مده .
8 - آنها را فرمانرواى هيچ يك از شهرها مگردان .
9 - آنان را در پست قضاوت قرار نده .
اينها سنت عمر نسبت به عجم بود، پس هنگامى كه نامه من به تو رسيد عجم
ها را خوار گردان و آنها را مورد اهانت قرار بده و هيچ حاجتى را براى
آنها برآورده مساز.(552)
نگاهى به روش عمر كه
معاويه از آن پيروى مى كرد
جرجى زيدان نويسنده و مورخ معروف مسيحى در اين باره مى نويسد:
عمر در حين وصيت خود مى گويد: ((از اخلاق
ناستوده عجم بپرهيزيد)) سپس چنين اضافه مى كند:
نخستين خليفه اى كه عرب را بر ديگران برترى داد، عمر بود. عمر مى گفت :
اين كار بدى است كه عرب ها يكديگر را اسير بگيرند. خداوند كشور پهناور
عجم را براى اسير گرفتن عرب ها آماده ساخته است . وقتى انسان روش عمر
را مشاهده مى كند كاملا اين روش را بر خلاف فرموده خداوند در قرآن كريم
مى يابد، آنجا كه مى فرمايد:
يا اءيّها النّاس انّا خلقناكم من ذَكَر اءو
اُنثى و جعلناهم شعوبا و قبائلا لتعارفوا اءنّ اءكرمكم عند الله
اءتقاكم ؛(553)
ما شما را از مرد و زن خلق كرديم ، و شما را قبيله قبيله و شعبه شعبه
قرار داديم ، براى اين كه يكديگر را بشناسيد به درستى كه گرامى ترين
شما نزد خداوند متقى ترين و پرهيزكارترين شماست .
از اين رو عمر دستور داد تا عجم ها را از مدينه بيرون كنند و جز به
نژاد عرب اجازه سكونت در آن شهر را به كسى ندهند، ((ابولؤ
لؤ )) كه غلام مغيرة بن شعبه و ايرانى الاصل بود
با وساطت مغيره نزد عمر رفت و به اين دليل كه او نجار و نقاش و آهنگر
است و مى تواند براى اهل مدينه منشاء خدماتى باشد، اجازه يافت در مدينه
بماند.(554)
آيا سزاوار بود معاويه لعنة الله عليه با چنين ديدگاهى و با آن همه
فسادها و جنايت هاى ريشه اى كه داشت بر كرسى خلافت تكيه زند، اما ولىّ
خدا، فرزند دلبند فاطمه زهرا عليهاالسلام را كه امام واقعى است كنار
بگذارند؟ تاريخ گواه باش اين چه ظلمى است كه بر آل على عليهم السلام
رواداشتند.(555)
جمع بندى عوامل صلح
1 - جامعه اى با عناصر متضاد
پيروان و طرفداران حزب خطرناك اموى ، گروه خوارج كه جنگ با هر
دو اردوگاه را واجب مى شمردند، مسلمانان غير عرب كه از نقاط ديگر در
عراق آمده بودند و بالغ بر بيست هزار نفر مى شدند و بالاخره گروهى كه
عقيده ثابتى نداشتند عناصر تشكيل دهنده جامعه آن روز عراق و كوفه به
شمار مى رفتند.
2 - سپاهى ناهماهنگ
اين چنددستگى و اختلاف عقيده و پراكندگى ، طبعا در صفوف سپاه
امام حسن مجتبى عليه السلام نيز وجود داشت و از اين رو چنين سپاهى قابل
اعتماد نبود.
استاد شيعه ، مرحوم شيخ مفيد و ديگر مورخان در مورد اين پديده خطرناك
در سپاه حضرت مى نويسند: عراقيان با كندى و بى علاقگى بسيار براى جنگ
آماده شدند و سپاهى كه امام حسن عليه السلام بسيج نمود از گروه هاى
مختلفى تشكيل مى شد كه عبارت بودند از:
الف ) شيعيان .
ب ) خوارج .
ج ) افراد سودجو و دنياپرست .
د)افراد دودل و شكاك .
ه ) گروهى كه نه به خاطر دين ، بلكه از روى تعصب عشيرگى و صرفا به
پيروى از رييس قبيله خود، براى جنگ حاضر شده بودند.(556)
3 - مردم پيمان شكن
كوفيان مردمى ناپايدار و بى وفا و غيرقابل اعتماد بودند كه هر
روز زير پرچمى گرد مى آمدند و همواره تابع وضع موجود و قدرت روز بودند
و به اصطلاح نان را به نرخ روز مى خوردند.
4 - فرمانده خائن
حضرت امام حسن عليه السلام پس از آنكه كوفه را به قصد جنگ با
معاويه ترك كرد، عبدالله بن عباس را با دوازده هزار نفر سپاه ، به
عنوان طلايه لشكر گسيل داشت و قيس بن سعد و سعيد بن قيس را كه هر دو از
ياران بزرگ آن حضرت بودند، به عنوان مشاور و جانشين وى تعيين نمود تا
اگر براى يكى از سه نفر حادثه اى پيش آمد، به ترتيب ، جايگزين وى
گردند.
حضرت خط سير پيشروى سپاه را تعيين فرمود و دستور داد هرجا كه به سپاه
معاويه رسيدند، جلوى پيشروى آنها را بگيرند و جريان را به امام عليه
السلام گزارش دهند، تا بى درنگ با سپاه اصلى به آنها ملحق شود.(557)
عبيدالله گروه تحت فرماندهى خود را حركت داد و در محلى به نام مسكن با
سپاه معاويه روبرو شد و در آنجا اردو زد. طولى نكشيد به امام عليه
السلام گزارش رسيد كه عبيدالله با دريافت يك ميليون درهم از معاويه ،
شبانه همراه هشت هزار نفر به وى پيوسته است .
5 - توطئه هاى خائنانه و
شايعه سازى
معاويه تنها به خريدن عبيدالله اكتفا نكرد و به منظور ايجاد
شكاف در سپاه امام عليه السلام ، شايعه كرد كه امام با معاويه سازش
كرده است .
او چند نفر از افراد خوش ظاهر را كه مورد اعتماد مردم بودند، به حضور
امام عليه السلام فرستاد. اين عده در اردوگاه مدائن با حضرت امام حسن
عليه السلام ملاقات كردند و پس از خروج از چادر امام عليه السلام ، در
ميان مردم جار زدند: خداوند به وسيله فرزند پيامبر فتنه را خواباند و
آتش جنگ را خاموش ساخت ، امام حسن عليه السلام با معاويه صلح كرد و خون
مردم را حفظ نمود.
مردم كه به سخنان آنها اعتماد داشتند، بر ضد امام شورش كردند و به خيمه
آن حضرت حمله ور شده و آنچه در خيمه بود، به يغما بردند و در صدد قتل
امام عليه السلام برآمدند و آنگاه از چهار طرف پراكنده شدند.
6 - خيانت خوارج
امام مجتبى عليه السلام از مدائن روانه ساباط شد. در بين راه
يكى از خوارج كه قبلا كمين كرده بود ضربت سختى بر آن حضرت وارد كرد.
امام عليه السلام بر اثر جراحت ، دچار خونريزى و ضعف شديد شد و به
وسيله عده اى از دوستان و پيروان خاص خود به مدائن منتقل گرديد.
در مدائن وضع جسمى حضرت بر اثر جراحت به وخامت گراييد. معاويه با
استفاده از اين فرصت بر اوضاع تسلط يافت .(558)
مواد صلحنامه
با شرايطى كه بيان شد امام عليه السلام ناگزير به پذيرش پيشنهاد
صلح گرديد. مخفى نماند كه ظاهرا روايت كاملى كه شامل تمامى مواد
قرارداد و صلحنامه باشد به دست نيامده و آنچه نقل شده و به طور پراكنده
و مختلف در كتاب ها و روايات آمده در مجموع از پنج يا شش ماده تجاوز
نمى كند:
1 - حكومت به معاويه واگذار مى شود بدين شرط كه به كتاب خدا و سنت
پيامبر صلّى الله عليه و آله و سلم و سيره خلفاى شايسته عمل كند.(559)
2 - پس از معاويه حكومت متعلق به امام حسن عليه السلام است
(560) و اگر براى او حادثه اى پيش آمد متعلق به امام
حسين عليه السلام است و معاويه حق ندارد كسى را به جانشينى خود انتخاب
كند.(561)
3 - معاويه بايد ناسزا به اءميرالمؤ منين عليه السلام و لعنت بر او را
در نمازها ترك كند(562)
و على را جز به نيكى ياد ننمايد.(563)
4 - مردم در هر گوشه از زمين هاى خدا - شام يا عراق يا يمن يا حجاز -
بايد در امن و امان باشند و سياه پوست و سرخ پوست از امنيت برخوردار
باشند و معاويه بايد لغزش هاى آنان را ناديده بگيرد و هيچ كس را بر
خطاهاى گذشته اش مؤ اخذه نكند و مردم عراق را به كينه هاى گذشته نگيرد،(564)
اصحاب اءميرالمؤ منين على عليه السلام در هر نقطه اى كه هستند در امن و
امان باشند و كسى از شيعيان على مورد آزار واقع نشود، و ياران
اءميرالمؤ منين على عليه السلام بر جان و مال و ناموس و فرزندانشان
بيمناك نباشند و كسى ايشان را تعقيب نكند و صدمه اى بر آنان وارد نسازد
و حق هر حقدارى به او رسد و هر آنچه در دست اصحاب اءميرالمؤ منين على
عليه السلام است از آنان باز گرفته نشود،(565)
به قصد جان امام حسن و برادرش امام حسين عليه السلام و هيچ يك از اهل
بيت رسول خدا صلّى الله عليه و آله و سلم توطئه اى در نهان و آشكار
نشود و در هيچ يك از سرزمين هاى اسلام ارعاب و تهديدى نسبت به آنان
انجام نگيرد.(566)
5 - معاويه حق ندارد خود را اءميرالمؤ منين بنامد و نيز شهادتى نزد
امام حسن عليه السلام اقامه نكند.(567)
همچنين در برخى از روايات ماده ديگرى نيز به اين مضمون ذكر شده : بيت
المال كوفه كه موجودى آن پنج ميليون درهم است مستثنى است و تسليم حكومت
نمى شود و معاويه بايد هر سالى دو ميليون درهم براى امام حسن عليه
السلام بفرستد و بنى هاشم را در بخشش ها و هديه ها بر بنى اميه امتياز
دهد و يك ميليون درهم در ميان بازماندگان شهدايى كه در ركاب اءميرالمؤ
منين على عليه السلام در جنگ هاى جمل و صفين كشته شده اند تقسيم كند و
اينها همه بايد از محل خراج دارابجرد تاءديه شود.(568)
بدين طريق حضرت پس از آنكه هفت ماه خلافت كرد حكومت را به معاويه سپرد
و خود تصميم گرفت كه بقيه عمر را در مدينه سپرى كند از اين رو چندى پس
از انعقاد صلح با معاويه عازم مدينه طيبه شد و در آنجا به نشر و ترويج
و دفاع از اسلام پرداخت و پناهى براى مومنان بود.
هنگامى كه امام عليه السلام عازم مدينه بود دوباره شورش خوارج در گوشه
و كنار عراق آغاز شد. معاويه مى خواست آنان را سركوب كند و در نظر داشت
در اين راه از شيعيان استفاده كند، پس به امام حسن عليه السلام كه در
راه مدينه به قادسيه رسيده بود، پيامى فرستاد تا او را در جنگ با خوارج
يارى دهد. امام عليه السلام به او چنين پاسخ داد:
تركت قتالك و هو لى حلال لاصلاح الامة ؛
من جنگ با تو را كه براى من جايز بود به خاطر صلاح امت و حفظ الفت ميان
آنها ترك كردم .(569)
و در نقل ديگرى آمده است كه امام عليه السلام فرمود:
اگر مى خواستم با كسى از اهل كوفه بجنگم از تو شروع مى كردم .(570)
امام عليه السلام پس از بازگشت از كوفه 9 سال در مدينه زندگى كرد و سپس
به شهادت رسيد.(571)
علامه مجلسى رحمة الله در باب صلح حضرت با معاويه ملعون مى گويد:
بدان كه بعد از ثبوت عصمت و جلالت ائمه هدى بايد كه آنچه از ايشان واقع
شود مؤ منان تسليم و انقياد نمايند و در مقام شبهه و اعتراض در نيايند
كه آنچه ايشان مى كنند از جانب خداوند عالميان است ، اعتراض بر ايشان
اعتراض بر خداست و در روايت است كه : خداوند صحيفه اى از آسمان براى
حضرت رسول صلّى الله عليه و آله و سلم فرستاد بر آن صحيفه دوازده مهر
بود. هر امامى مهر خود را بر مى داشت به آنچه در تحت آن مهر نوشته بود
عمل مى كرد، چگونه روا باشد به عقل ناقص خود اعتراض كردن بر گروهى كه
حجت هاى خداوند جهانيان در زمينند، گفته ايشان گفته خدا و كرده ايشان
كرده خداست .(572)
شهادت امام حسن مجتبى
عليه السلام
وجود امام حسن عليه السلام بر معاويه گران بود و در راه رسيدن
فرزندش يزيد به قدرت ، مانعى بزرگ به شمار مى رفت . از اين رو تصميم
گرفت امام حسن عليه السلام را از ميان بردارد. پس در فكر چگونگى به
شهادت رساندن امام عليه السلام بود و در نهايت از همان وسيله اى كه
بسيارى از صحابه بزرگ رسول خدا صلّى الله عليه و آله و سلم را به شهادت
رسانده بود استفاده كرد. معاويه به وسيله عسل آغشته به سم ، بسيارى از
اصحاب پيامبر صلّى الله عليه و آله و سلم از جمله مالك اشتر را در
هنگام حركت به سوى مصر مسموم كرده بود.
معاويه ، جعده ، دختر اشعث بن قيس ((همسر امام
عليه السلام )) را فريب داد و به او وعده داد كه
اگر سم را به خورد امام بدهد و امام را به شهادت برساند، وى را به
ازدواج پسرش يزيد در آورد و صدهزار درهم به وى دهد.
جعده سم را - ظاهرا هنگام افطار - به حضرت خوراند و جگر امام عليه
السلام را پاره پاره كرد:(573)
خونى كه خورد در همه عمر از گلو بريخت |
|
خود را تهى ز خون دل چند ساله كرد |
از امام صادق عليه السلام نقل شده است كه فرمود: اشعث بن قيس دستش را
به خون اميرمؤ منان عليه السلام آلود و دخترش جعده امام حسن عليه
السلام را مسموم كرد و پسرش محمّد بن اشعث شريك در خون امام حسين عليه
السلام شد.
(574)
از امام باقر عليه السلام روايت شده كه فرمود: امام حسين عليه السلام
در هنگام شهادت گريه مى كرد، برخى از اطرافيان به او عرض كردند: پسر
پيامبر، شما هم گريه مى كنيد؟ در حالى كه نزد خدا و رسول او مقامى رفيع
داريد و حضرت پيامبر صلّى الله عليه و آله و سلم درباره شما چنين و
چنان فرمود و بيست بار پياده حج گذارده ايد و سه بار تمام دارايى خود
را با فقرا تقسيم كرديد؟
حضرت فرمود: براى دو چيز مى گريم : بيم موقف و جدايى از دوستان .
(575)
و نيز روايت شده است كه : در حالت احتضار امام حسن عليه السلام برادرش
امام حسين عليه السلام را نزد خود طلبيد و وصيت هاى خود را به او گفت و
از جمله فرمود: وقتى من از دنيا رفتم مرا غسل ده و كفن كن و به مزار
جدم رسول خدا صلّى الله عليه و آله و سلم ببر تا او را زيارت كنم ، سپس
مرا در قبرستان بقيع دفن كن .
و نيز سفارش فرمود: كه هرگاه مخالفان جسارتى كردند آنان هيچ اقدامى
نكند و از درگيرى بپرهيزند. امام حسين عليه السلام عرض كرد: برادر! مى
خواهم حال شما را در هنگام جان دادن بدانم .
حضرت به او فرمود: دستت را به من بده ، هرگاه فرشته مرگ را ديدم دستت
را مى فشارم .
حضرت دستش را در دست امام حسن عليه السلام گذاشت ، بعد از ساعتى امام
حسن عليه السلام آن را فشرد، امام حسين عليه السلام گوش خود را نزديك
لبان امام حسن عليه السلام برد، او فرمود: فرشته مرگ به من مى گويد:
بشارت باد تو را كه حق تعالى از تو راضى است و جد تو شفيع روز جزاست .
(576)