تولدى ديگر
عصر يكى از روزهاى سال 1280 هجرى بود. درشكه حامل يعقوب و پدرش، از روى پل بزرگ
رودخانه دجله عبور كرد. چند قايق كوچك ماهيگيرى، در دل آبهاى رود شناور بودند.
يعقوب نگاهى به قايقها انداخت و بعد چشمانش را بست. صداى يكنواخت چرخهاى درشكه،
همراه با طنين گامهاى اسبى كه آن را مى كشيد; برايش كسل كننده بود. درشكه در محله
نصرانى هاى بغداد، مقابل يك خانه بزرگ و زيبا توقف كرد. خانه، معمارى اروپايى داشت
و سنگهاى مرمر به كار رفته در آن، زيباييش را دو چندان كرده بود. پدر پياده شد. پول
درشكه چى را داد و بعد با كمك او، هيكل نحيف و لاغر پسر جوانش را به دوش گرفت. در
اين هنگام در خانه باز شد و زنى كه گويى از ساعتها قبل، در انتظار آمدن آنها لحظه
شمارى كرده بود; به استقبالشان شتافت.
- يا مريم مقدس! ببين پسرم به چه روزى افتاده. دكترها چى گفتند؟ اون كى خوب مى
شه؟
- چيزى نيست. مريضى استسقاء گرفته. بايد صبر كنيم.
پدر، يعقوب را به اتاقش برد و روى تخت خواباند. اتاق در طبقه دوم ساختمان قرار
گرفته بود و پنجره اش، به سمت خيابان باز مى شد، روى ديوار، تابلوى يكى از قديسان
مسيحى خودنمايى مى كرد. در كنار تخت قفسه چوبى خوشرنگى ساخته شده از چوب گردو،
همراه با انبوهى از كتابها كه به طرزى زيبا در آن چيده شده بود; اتاق را زينت مى
داد. مادر گوشه اى ايستاده بود و آرام آرام گريه مى كرد. يعقوب دستش را دراز كرد تا
يكى از كتابها را بردارد; اما نتوانست. مادر نزديك رفت و پرسيد:
- كدام كتاب را مى خواهى؟
- جزيره گنج
مادر كتاب جزيره گنج را از ميان رديف كتابها بيرون كشيد و به پسرش داد. بعد
پارچه اى سفيد رنگ را روى بدن او كشيد و بالش را زير سرش جا به جا كرد. يعقوب غرق
مطالعه شد. مادر در حالى كه از اتاق خارج مى شد; گفت:
- داستانت را بخوان پسرم! من مى روم برايت قهوه درست كنم.
يعقوب چند صفحه از كتاب را خواند. اما آنقدر خسته و بى حوصله بود كه خيلى زود،
از خواندن بقيه آن منصرف شد. كتاب را بست و از پنجره اتاق، بيرون را نگاه كرد. شب
چادر سياهش را، به آرامى بر سر شهر مى كشيد و ستاره ها تك تك در آسمان ظاهر مى
شدند. در همين موقع در باز شد و دخترى جوان وارد اتاق شد. لبخند زنان به يعقوب
نزديك شد و گفت:
- سلام پسرعمو! حالت چطوره؟
پسر جوان با عصبانيت از جا نيم خيز شد. كتاب را به سمت دخترك پرت كرد و فرياد
كشيد:
- برو بيرون! از اينجا برو، نمى خوام هيچ كس رو ببينم.
دخترعموى يعقوب جيغ كشيد و هراسان از آنجا فرار كرد. چيزى از رفتن او نگذشته بود
كه مادر سراسيمه به اتاق آمد.
- چى شده؟ به اون بيچاره چى گفتى؟ با گريه از خونه رفت.
- حوصله ندارم مادر. دارم ديوونه مى شم. چى از من مونده؟ يه مشت استخوون! مرده
متحرك شدم. ديگه صبرم تموم شده. از خدا مى خوام يا منو شفا بده، يا بميرم!
- اين حرفو نزن، تو خوب مى شى. حالا بگير بخواب. بايد استراحت كنى.
مادر كنار تخت نشست و صورت پسرش را نوازش كرد.
- بخواب، دوست دارى مثل قديما برات لالايى بگم تا خوابت ببره؟
- آره مادر لالايى بگو!
ساعتى بعد يعقوب با صداى لالايى به خواب رفته بود. مادر نگاهى ديگر به صورت و
دست و پاى ورم كرده و زرد پسرش انداخت و بعد به سمت شمعدانى نقره اى رفت. شمعها را
خاموش كرد و از اتاق خارج شد. سكوت همه جا را فرا گرفت. نيمه شبى ديگر از شبهاى
افسانه اى بغداد، نرم نرمك از راه مى رسيد. يعقوب چشم باز كرد. نور خيره كننده اى
تمام اتاق را پر كرده بود و مردى بلند قامت و سبزپوش، كنار تختش ايستاده بود. مرد
لبخند زد و گفت:
- اگر مى خواهى شفا پيدا كنى; براى زيارت من به كاظمين بيا! يعقوب از خواب پريد.
دانه هاى درشت عرق، روى پيشانيش نشسته بود. هراسناك مادرش را صدا زد.
- مادر! مادر بيا اينجا
مادر با عجله خودش را به اتاق رساند. شمعها را روشن كرد. به طرف پسرش رفت.
دستهاى لرزان او را در دستش گرفت و گفت:
- چى شده عزيزم، خواب بدى ديدى؟
- نه مادر يه خواب خوب ديدم. خواب يه مرد نورانى! اون به من گفت اگه مى خواى خوب
بشى بيا كاظمين زيارت من.
- چى مى گى پسرم اين يه خواب شيطانيه
مادر دستانش را از دست يعقوب بيرون كشيد از اتاق خارج شد.
لحظه اى بعد با يك صليب و زنار برگشت. صليب را به گردن پسرش انداخت و زنار را هم
به كمرش بست.
- حالا راحت بگير بخواب. تو خيالاتى شدى.
يعقوب دوباره خوابيد. با نزديكتر شدن سپيده صبح، هوا رفته رفته روشن تر مى شد.
اين بار زنى جوان با چادر و روپوش وارد اتاق شد. كنار تخت رفت و آن را تكان داد.
يعقوب چشم گشود.
- برخيز! آفتاب طلوع كرد. آيا پدرم با شما عهد نكرد به زيارتش بروى تا شفايت
دهد؟
- پدر شما كيست بانو؟
- امام موسى بن جعفر
- شما كه هستيد؟
- من معصومه هستم. خواهر رضا!
يعقوب دوباره از خواب پريد. اما اين بار جرات نكرد، خوابى را كه ديده بود براى
مادر و خانواده اش تعريف كند. پدر پس از خوردن صبحانه، آماده رفتن به تجارتخانه اش
شد. يعقوب به مادرش گفت:
- دلم گرفته به پدر بگو على را بفرستد خانه
على شاگرد مسلمان تجارتخانه پدر بود و دوست صميمى يعقوب به شمار مى رفت.
- الآن بهش مى گم مادر هر چى تو بخواى!
ساعتى بعد على در خانه بود.
- سلام يعقوب حالت چطور
- بد نيستم
- با من كارى داشتى؟
- آره، همين حالا برو درشكه كرايه كن با هم بريم تو شهر بگرديم.
- كجا بريم؟
- همين جورى بگرديم. جاى بخصوصى نمى خوام برم. دلم گرفته
درشكه چى بى هدف، درشكه را در خيابانهاى شهر بغداد به اين طرف و آن طرف مى برد.
يعقوب گرم صحبت شد و خوابهايى را كه ديشب ديده بود براى على تعريف كرد. على به فكر
فرو رفت، دلش مى خواست به دوستش كمك كند. ناگاه جرقه اى در ذهنش زده شد.
- بهتره بريم پيش سيدراضى بغدادى. اون مرد با خدا و خوبيه، حتما كمكت مى كنه.
- كجا زندگى مى كنه؟
- محله خودمون
- محله رواق؟
- آره
يعقوب به درشكه چى اشاره كرد
- برو محله رواق
درشكه چى در محله رواق، كنار خانه سيد توقف كرد. على پياده شد و يعقوب را به دوش
گرفت. بچه هاى محله دور درشكه جمع شدند. على كنار ديوار خانه ايستاد و در زد.
- كيستى؟
يعقوب با صدايى گرفته و لرزان گفت:
- باز كنيد!
در اين وقت صداى سيد از داخل حياط شنيده شد كه خطاب به دخترش مى گفت:
- درو باز كن دخترم. يه نفر نصرانى احتياج به كمك داره!
در باز شد. على ياالله گفت و وارد خانه شد. سيد به استقبالشان آمد. يعقوب با
تعجب پرسيد:
- از كجا فهميديد من به كمك نياز دارم؟
- جدم در خواب مرا از اين قضيه با خبر كرد.
سيد با كمك دوستانش، يعقوب را به كاظمين نزد شيخ عبدالحسين تهرانى فرستاد. شيخ
نيز پس از شنيدن داستان يعقوب، به اطرافيانش دستور داد جوان نصرانى را به حرم مطهر
حضرت امام موسى كاظم(ع) ببرند. يعقوب در اطراف ضريح مبارك طواف كرد. دو نفر از
نزديكان شيخ زير بازوانش را گرفته بودند و او را در اين كار، كمك مى كردند. آنها
ساعتى بعد از حرم خارج شدند. يعقوب احساس كرد درون بدنش انقلابى بر پا گرديده.
زبانش خشك شده بود.
- لطفا كمى آب به من بدهيد.
برايش آب آوردند. يعقوب كاسه آب را در دست گرفت و با حرص و ولع آن را سر كشيد.
بدنش ملتهب شده بود. ناگهان شل شد و روى زمين افتاد. لحظه اى بعد، سبكى لذت آورى
تمام وجودش را فرا گرفت. ورم بدنش ناپديد شد و زردى صورت و دست و پا به سرخى تبديل
شد. يعقوب از جا برخاست و با خوشحالى، به بدنش نگاه كرد. كوچكترين اثرى از بيمارى
در او باقى نمانده بود. يعقوب بدون كمك ديگران و به تنهايى عازم بغداد شد.
شب هنگام بود و باران نرمى مى باريد. يعقوب به محله نصرانى ها رفت. مقابل خانه
ايستاد و در زد. كسى براى باز كردن در نيامد. شايد آنها به يكى از آن ميهمانيهاى
شبانه رفته بودند. در اين هنگام سر و كله دو جوان از دور پيدا شد. آنها كه يعقوب را
شناخته بودند; به او نزديك شدند. نيمه مست بودند و در دست يكى از آنها بطرى شرابى
ديده مى شد. آن دو دستهاى يعقوب را محكم گرفتند.
- پسرعمو چطورى؟
- سفر كاظمين خوش گذشت؟
- رفتى مسلمان بشى؟
- على به همه چيز اعتراف كرد. پدرت اونقدر كتكش زد تا همه چيزو گفت. بعد شم از
تجارتخونه بيرونش كرد.
- بيا بريم پسر عمو! كسى تو خونه نيست. پدر و مادرت خونه ما هستند. اگه تو رو
ببينند خوشحال مى شند.
يعقوب تلاش كرد خودش را از دست آن دو نفر خلاص كند. اما آنها دستهايش را محكم
گرفته بودند. لحظه اى بعد، كشان كشان او را به مجلس ميهمانى بردند. با ورود آنها به
مجلس ناگهان سكوت همه جا را فرا گرفت. پدر و مادر و عموى يعقوب به او نزديك شدند.
مادر با عصبانيت گفت:
- خدا رويت را سياه كند. رفتى و كافر شدى.
- مادر نگاه كن من خوب شدم. هيچ اثرى از بيمارى باقى نمونده.
پدر اخم آلود گفت:
- اين سحر و جادوست!
سفير انگليس كه در آن ميهمانى حضور داشت; نزديك شد و خطاب به عموى يعقوب گفت:
- اجازه بدهيد من به روش خودم او را تنبيه كنم. اين جوان كافر شده و فردا ممكن
است عده اى ديگر را كافر كند. او را برهنه كنيد و يك قرپاچ هم براى من بياوريد.
لباسهاى يعقوب را درآوردند. سفير قرپاچ را محكم در چنگ فشرد و نزديك رفت. آنگاه
ضربه هاى محكمى بر بدن جوان فرود آورد. هر ضربه كه فرود مى آمد; خون از جايش فوران
مى زد. يعقوب چشمانش را بسته بود و اصلا احساس درد و ناراحتى نمى كرد. در اين وقت
خواهر يعقوب كه در كنارى ايستاده بود; تاب نياورد و خودش را روى بدن خون آلود
برادرش انداخت.
- بسه ديگه! شما كه اونو كشتيد.
پدر نزديك شد و گفت:
- گورتو از اينجا گم كن! تو ديگه پسر من نيستى.
بدن نيمه جان يعقوب را از خانه بيرون بردند و روى سنگفرش خيس خيابان انداختند.
باران همچنان مى باريد. بارانى كه با رعد و برق ناله شديد آسمان همراه بود. يعقوب
از جا بلند شد و بدون اينكه پشت سرش را نگاه كند; از آنجا دور شد.
جوان نصرانى دوباره از بغداد عازم كاظمين شد. در محضر شيخ عبدالحسين تهرانى،
شهادتين را بر زبان جارى كرد و مسلمان شد. هنوز يعقوب در خانه شيخ بود كه قاصد نامق
پاشا فرماندار بغداد وارد شد. شيخ او را پنهان كرد. آنگاه نامه را از دست قاصد
گرفت.
- حضرت شيخ نامه جناب فرماندار است. بخوانيد و پاسخ دهيد. در نامه چنين نوشته
شده بود:
- يكى از اتباع فرنگ كه از رعاياى ماست; نزد شما آمده تا مسلمان شود. حتما بايد
تسليم قاضى گردد.
شيخ عبدالحسين پس از خواندن نامه گفت:
- به جناب نامق پاشا سلام برسانيد و بگوييد، چنين كسى پيش من آمد اما خيلى زود
از اينجا رفت.
پس از رفتن قاصد فرماندار، شيخ يعقوب تازه مسلمان را براى زيارت قبور ائمه اطهار
به كربلا و نجف فرستاد. در بازگشت از زيارت شيخ خطاب به يعقوب گفت:
- ماندن تو در اينجا مصلحت نيست. من تو را همراه با مردى امين به ايران مى
فرستم. يك سال آنجا بمان. آبها كه از آسياب افتاد برگرد.
يعقوب صورت شيخ را بوسيد و همراه آن مرد امين كه از اهالى اصطهبانات شيراز بود;
عازم ايران شد. در ايران يعقوب به زيارت حضرت و معصومه و امام رضا مشرف شد.
يك سال گذشت. يعقوب عازم عراق شد. در كاظمين نزد شيخ محمد حسن كاظمى رفت.
- جناب شيخ مى خواهم به خانواده ام سر بزنم.
- نرو! مى ترسم تو را شكنجه كنن تا دوباره به كيش نصرانيت برگردى
يعقوب از قصد خود منصرف شد. همان شب خواب عجيبى ديد. خواب ديد در بيابانى وسيع و
سبز و خرم است. جمعى از سادات آنجا بودند. بيابان از نور صورتهايشان روشن شده بود.
مردى به يعقوب نزديك شد.
- چرا ايستاده اى؟ نزديك برو و به پيامبر خود سلام كن.
يعقوب به آن جمع نزديك شد و سلام كرد. پيامبر اكرم كه جلوتر از بقيه بود; جواب
سلامش را داد و گفت:
- آيا مى خواهى پدرت را ببينى؟
- بله.
پيامبر به همراه يعقوب اشاره فرمود
- او را پيش پدرش ببر.
همراه يعقوب او را به سمتى هدايت كرد. در اين وقت كوهى سياه رنگ و بزرگ به آنها
نزديك شد. درى كوچك از آن باز شد و شعله هاى سركش آتش زبانه كشيد. صداى ناله هاى
مردى از ميان شعله هاى آتش به گوش مى رسيد. اين صداى پدرش بود. يعقوب با ترس و وحشت
از آنجا دور شد. او و همراهش دوباره پيش پيامبر و اطرافيانش رفتند.
- آيا باز هم دوست دارى پدرت را ببينى؟
- نه.
در آن بيابان هفت حوض وجود داشت. يعقوب به دستور پيامبر، در هر حوض سه بار خودش
را شستشو داد. وقتى از حوض آخر بيرون آمد; لباسهايى سفيد از حرير نرم به او
پوشاندند. صبحگاهان يعقوب از خواب بيدار شد. بدنش مى خاريد. لحظه ايى بعد، دملهاى
بزرگى در بدنش پيدا شد. با ترس پيش شيخ رفت. خوابى را كه ديده بود تعريف كرد و
دملها را به شيخ نشان داد.
- اين دملها نتيجه گوشت خوك و شرابى است كه قبلا خورده اى. حال كه مسلمان شده
اى; خدا خواسته از آن آلودگيها پاك شوى.
هفته بعد دملها خوب شد و كوچكترين اثرى از آنها باقى نماند. يعقوب شادمانه به
كاظميه رفت و در تولدى ديگر، به طواف بارگاه ملكوتى آن امام همام مشغول شد. او خود
را چون طفلى مى ديد كه تازه پاى به اين دنياى بزرگ نهاده است. دستهايش را در ضريح
حلقه زد و گريه كرد.
اسب نقره فام
نيمه هاى شب بود و برف همچنان مى باريد. تاريكى مطلق، عالم را فرا گرفته بود،
اماسپيدى برف، دهكده شوط را مى نماياند. باد تندى از بالاى قله هاى غربى دهكده
سرازير و با شدت به ديوارهاى منازل پله اى شكل برخورد مى كرد و از لابلاى در و
پنجره با فشار وارد اتاقها مى شد.
دود تيره رنگى از دودكش خانه ها خارج و اندكى بعد در مسير باد قرار گرفته و ناپديد
مى شد.
سراسر دهكده به قبرستانى مى ماند كه تنها نفس مرگ از آنجا برمى خاست! و از فاصله
اى نه چندان دور صداى سگها و زوزه گرگهاى گرسنه به گوش مى رسيد و كوه با قامتى
برافراشته دهكده و دره و دشت را احاطه كرده و بر او عرض اندام مى كرد! غولى كه
مورچه اى را در زير پاى خود نگهداشته بود!! مردم همه در خواب بودند، و نور لرزان
فانوس ها از پنجره تا شعاع كمى به بيرون سرايت مى كرد... در بالاترين نقطه دهكده و
دامنه كوه منزل عين الله واقع شده بود.
كه در آن موقع از شب، چراغ گردسوز خانه اش روشن بود.
همسرش با خستگى مفرط اما با عشق سرشار مادرى كنار دخترك جوانش نشسته بود و حوله خيس
شده را روى پيشانى اش مى نهاد و يا پاشورش مى كرد.
پدر كنار اجاق كه با تفاله حيوانات مى سوخت و بوى بدى را در فضاى متراكم پراكنده مى
كرد، به ديوار تكيه داده و لحاف كهنه و زمختى را تا دو طرف دوشش كشيده و با چشمانى
متورم و حسى غريب و متفكرانه به رقيه نگاه مى كرد.
به صورت دختر جوانى كه كمتر از دو ماه از بيمارى اش نمى گذشت كه تمام شادابى و
سلامتى خويش را از دست داده بود و چشمان آسمانى رنگش در كاسه سر، جا خوش كرده بود و
قد و قواره اش از هم پاشيده و استخوان جنبنده اى شده بود كه اكثر شبها، و زمانى كه
مردم از سرماى سوزناك جان به لب مى شدند در آتش تب و شدت لرز مى سوخت و مى ساخت
....
رقيه با آغاز زمستان دچار سرماخوردگى شده بود و به دنبال آن سردرد و تب هم به
سراغش رفتند و در ناباورى، اما آرام و آهسته مريضى و درد همچون تار عنكبوتى وجودش
را در برگرفت.
پدر براى نجات فرزند كه در روزهاى اول بيمارى اش چندان حساسيتى نشان نمى داد هر
آنچه لازم بود و هر كجا ممكن شد برايش مهيا و او را برده بود.
پزشكان ماكو، تبريز، اروميه، از درمان دخترك مانده بودند.
و پدر هر چه بيشتر در يافتن راه نجات فرزندش مى كوشيد كمتر و كمتر به نتيجه مى رسيد
تا جايى كه درد جانكاهى عضلات دخترك را در برگرفت.
در نتيجه چيزى نگذشت كه از ناحيه دو پا ناتوان و پس از مدت كمى عملا فلج شد.
پزشكان انقباض عضلانى و تحليل و نابودى سيستم عضلانى او را مطرح مى كردند و هر
آزمايش و دارويى كه ممكن بود رقيه را بهبود بخشد به او خوراندند اما توفيرى نكرد.
كسى از اهالى و يا اهل فاميل باور نمى كرد كه رقيه شاداب و هميشه متبسم كه الگوى
پاكى و حيا و صميميت براى ديگر دختران محل بود با مريضى پيش پا افتاده اى آنگونه از
پا بيفتد.
والدينش و همه آنانى كه از صميم قلب او را دوست مى داشتند دعا مى كردند.
والدين تمام مكانهاى مقدس منطقه را دخيل بسته و براى نجات عزيزشان نذر كرده بودند،
تا به لطف الهى و دعاى معصومين(ع) تنها دختر يادگار عمرشان زنده بماند.
در يكى از شبهاى ماه مبارك رمضان جمعى از فاميلان و ريش سفيدان محل در منزل عين
الله گرد هم آمدند تا شايد با شور و مشورت و روح تعاون و همدردى كه در جوامع كنونى
كمتر از آن خبرى هست ولى در چنان محيطى حاكم است چاره اى براى درد و بيمارى مربى
قرآن فرزندانشان بينديشند و سرانجام قرار پيگيرى معالجه رقيه در تهران، گذارده شد
...
اين بار هم بى نتيجه بود و پزشكان تهران نيز از درمان او عاجز مانده بودند و
مراحلى را كه پزشكان تبريز و اروميه براى نجات دخترك طى كرده بودند و در پرونده
پزشكى او گويا و روشن بود را تاييد و عملا اظهار عجز و ناتوانى كردند.
حتى با وسايل پيشرفته هم نتوانستند عوامل ايجاد چنين بحرانى را بيابند.
از همه بيشتر پدر و مادر دخترك جوان بودند كه يقين به فراق كرده و پايان نامه
عزيزشان را خوانده بودند! و تلاش آنها تنها به خاطر نهاد گره خورده انس و الفت پدرى
و مادرى بود كه گاه تا به صبح براى فرونشاندن تب و درد بى خوابى مى كشيدند و همچون
پروانه عاشقى بودند كه در شب تاريكى به دور شمع و ملجا قلبى خود مى گرديدند و غم
جانكاه در جانشان لانه مى كرد، كه شب همچنان باقى بود و شمع تا سحر صبح نمى كرد ...
ديگر تا فرا رسيدن سال نو فرصتى باقى نمانده بود و برف همچون جامه اى سپيد بر
قامت كوه شوط و منطقه خودنمايى مى كرد.
اولين آفتاب زمستانى پس از يكدوره طولانى از پس كوه سر برآورده بود.
دهكده جان دوباره اى گرفته بود آنگونه كه بيمارى جان رقيه را مى ستاند! بچه هاى
دهكده شادى كنان در حياط منازل خود كه بام خانه ديگرى نيز محسوب مى شد جمع مى شدند
و به برف بازى و يا ساختن آدم برفى مى پرداختند.
دور تا دور سقف خانه ها را قنديل هاى يخى گرفته بود انگار دانه هاى درشت الماس و
زيورآلات بود كه بر گردن زنى آويزان است! و برفها و يخ ها به آرامى و با گذشت روزها
آب مى شد قنديل ها قطره قطره به زمين مى افتادند و دخترك درون اتاق تاريكش به اين
منظره چشم مى دوخت و خود را همانند قنديل هاى يخى مى انگاشت كه آتش درد و فوران
بيماريها قطره قطره از وجودش را آب مى كردند! اگر چه مثل گذشته رمق و حال درستى
داشت قرآن مى خواند ولى نهادش همواره در جنگ و ستيز بود.
باور جدايى برايش دشوار بود به گذشته ها و آرزوهايش مى انديشيد و به حال كنونى خود
مى نگريست.
دردى فراتر از بيمارى در وجودش رخنه مى كرد، و هر آنچه دوستان او، گرداگردش جمع مى
شدند و اميدوارى مى دادند تاثيرى در روحيه او نداشت و هم چنان روزها را با درد جسمى
و روانى پشت سر مى گذاشت.
با فرا رسيدن بهار، يخ ها آب شدند و زمين با ولعى سيرى ناپذير اظهار وجود كرده بود
و سپيدى طبيعت به آرامى جايش را به سياهى و اندكى بعد به سرسبزى و طراوت داده بود.
گله گوسفندان و ديگر حيوانات بعد از مدتى طولانى از طويله ها و آغل ها بيرون آمده و
با علاقه در چراگاه به بازى و چرا كردن مى پرداختند.
رقيه، دلتنگ و آرزومند كنار پنجره كوچك اتاق مى نشست و به تماشاى زيبايى ها و تداعى
خاطرات گذشته اش مى پرداخت.
يك روز بهارى دوستان دخترك جوان با اصرار از پدرش خواستند تا او را براى هواخورى به
كنار چشمه ببرند اما پدر قبول نكرد.
مادر هم به نوبه خود اصرار ورزيد ولى پدر نپذيرفت تا اينكه رقيه به او گفت: باباجون
خودم مى خوام كه منو ببرند كنار چشمه، تو اين اتاق و خونه دلم گرفته و احساس مى كنم
خفه شدم.
من هيچى ام نمى شه اجازه بده برم ....
و بالاخره قبول كرد.
برادر و زن داداشش او را با احتياط و زحمت سوار جيپى كرده و تا محل مورد نظر بردند
دختران محل زير درخت بلند بالاى بلوط را كه چند قدمى بيشتر با چشمه فاصله نداشت فرش
كردند و رقيه به درخت تكيه داد و از كمره تپه به تماشاى چراگاه و دشت و كوهساران
مشغول شد.
دانه هاى اشك همچون شبنم نشسته به روى گلهاى شقايق و آلاله از چشمان به گرد
نشسته اش سرازير شد، گويا او به گذشته هاى نه چندان دور سفر كرده بود.
تعدادى از دوستان به سختى توانستند جلوى او را بگيرند تا ناراحتى نكند.
آب سرد و گوارا از دل تپه بيرون مى پريد و راه دشت و دره را در پيش مى گرفت.
نسيم خنك بهارى از غرب مى وزيد و برگهاى تازه را به اين سو و آن سو تكان مى داد.
گنجشكان روى درخت با سرور و خوشحالى به اين طرف و آن طرف مى پريدند.
چوپان زير درخت گلابى وحشى كه كنار تخته سنگ بزرگى قرار داشت نشسته بود و نى مى
نواخت صداى نى او تا آن سوى دره هم به گوش مى رسيد.
صداى كودكان و بچه ها كه درون دهكده هروله بازى مى كردند تا كنار چشمه شنيده مى شد
و رقيه غرق در تماشاى مناظر گوناگون آرام آرام تبسم بر لبانش نقش بست.
اگر چه تبسم دردآلودى بود ولى دوستانش بسسيار از كار خود راضى بودند آنها تا عصر با
رقيه در آنجا ماندند و روز خاطره انگيزى را باقى گذاردند و رقيه نيز با دنيايى از
خوشحالى دوباره به اتاق كوچك خود برگشت.
و آن روز هم به جمع روزهاى سلامتى او پيوست ...
چيزى به ايام حج نمانده بود فرصتى كه پدر و مادرش پس از ساليان دراز انتظارش را
مى كشيدند.
آن سال آنها مى بايست به مكه مى رفتند اما به خاطر مريضى دخترك متزلزل بودند برادر
عين الله و تعدادى از بستگان اصرارشان براى رفتن به حج بى نتيجه بود، ولى اهالى محل
نيز به نوبه خود از آنها خواستند كه حتما اين سفر را بروند.
و همه قول دادند تا برگشتن شان هر چه در توان دارند از رقيه مواظبت كنند.
البته مدتى بود كه رقيه حساسيت «آنژين » پيدا كرده بود ولى از درد جانسوز ديگر خبرى
نبود و با همان وضع باقى مانده بود.
رقيه بياد دستان و پاهاى ترك خورده والدينش افتاد كه از سالها پيش و پس از ثبت نام
حج چقدر انتظار مى كشيدند و چه اشتياق و علاقه اى داشتند كه به مكه سفر كنند.
يك روز صبح كه همه اهل خانه دور سفره صبحانه نشسته بودند رو به والدينش كرد و گفت:
دلم مى خواد شما اين سفر رو بريد اونجا برام دعا بكنيد شايد خدا به احترام حضرت
زهرا(س) جوابم رو داده و گريه و سرفه امانش را بريد مادر بى طاقت دخترش را در آغوش
كشيد و همه از صميم قلب گريه كردند عين الله و همسرش مصمم شدند كه اين سفر را بروند
....
چيزى به پايان مراسم حج نمانده بود و رقيه سخت چشم انتظار والدينش بود.
هر روز صبح كنار پنجره مى نشست و جاده دهكده را نگاه مى كرد مى دانست كه به زودى
عزيزترين كسانش از همان راه خواهند آمد ... شب يازدهم ذيحجه بود كه رقيه كنار اجاق
كه گرماى ملايمى را به اتاق مى بخشيد خوابيده بود.
صداى موذن دهكده بلند شد و اذان صبح با طنين الله اكبر دشت شوط را عطرآگين كرده بود
رقيه سراسيمه از خواب بيدار شد و عرق روى سر و صورتش نشست، مات و مبهوت به خوابش مى
انديشيد ولى چيزى نمى فهميد.
در فكر خوابى بود كه برايش رخ داده بود و در همان حال به خواب فرو رفت ... تمام آن
روز را در فكر و خيال بود.
روزى كه بار ديگر درد به سراغش آمده بود، آن شب حالش بهم خورد و تب شديدى وجودش را
فرا گرفت و تا نيمه هاى شب به طول انجاميد.
امان الله عموى رقيه و برادرش قرار گذاشتند كه دو روز بعد او را به تبريز يا تهران
ببرند تا قولى را كه به حاج عين الله داده بودند عملى نمايند; آن شب رقيه رؤياى شب
گذشته را بار ديگر در خواب ديد و باز سراسيمه و نگران از خواب بيدار شد.
با روشن شدن هوا رقيه از برادرش خواست تا به عمو خبر بدهد كه به ديدنش بيايد و
چيزى نگذشت كه عمو در كنار برادرزاده اش نشست متعجب بود كه رقيه چه كارى با او
دارد.
برادران و خواهرانش هم متحير بودند و رقيه گفت: عموجون مى خوام يه چيزى رو فقط به
تو و دادش بگم و ديگر اعضاى خانواده از اتاق بيرون رفتند.
رقيه با گلويى بغض كرده ادامه داد: عموجون من ديشب و پريشب خوابى رو ديدم كه بايستى
بهتون بگم و در حالى كه كتاب عربى سال دوم نظرى اش را ورق مى زد و اشك در چشمانش
حلقه خورد گفت:
خانم سبزپوشى را به همراه تعدادى از خانمهاى با عفاف كه سوار بر اسبهاى نقره فام
بودند ديدم كه از كنار خانه ما مى گذشتند سلام كردم و با خوشرويى جوابم دادند.
معلوم بود خانم با جلال و شوكتى است كه بقيه خانمها گرد او مى گرديدند و احترام مى
كردند.
آن خانم رو به من كرد و گفت دخترم رقيه، دواى دردت پيش منه بيا قم، شفا مى گيرى،
عمو و برادر دخترك سر به زير انداخته به شدت به گريه افتادند و رقيه هم چنان كه
كتابش را ورق مى زد گرمى اشكش را روى دل دردمند خود حس مى كرد.
عمو لحظاتى گذشت تا قدرى آرام گرفت و گفت: عزيز عمو، اين موضوع رو به كسى نگو بعد
رو كرد به برادرزاده اش و گفت محسن جون بى آنكه كسى بفهمد براى رفتن به قم تا عصر
خودتو آماده مى كنى.
بى بى معصومه(س) رقيه رو طلب كرده و گريه نگذاشت ادامه بدهد.
عصر بود و آفتاب كم جانى در آسمان آبى شوط راه مى پيمود و نسيم خنك بهارى ابرهاى
سپيدى را كه تكه تكه بودند به طرف شرق مى دواند به طورى كه سايه اش نيز از روى خانه
ها و تپه ها مى گذشت.
آنان راه ماكو را در پيش گرفتند و روز بعد ساعت ده صبح پنج شنبه قدم به قم نهادند
در بدو ورود گلدسته هاى حرم را ديدند كه ايستاده اند و منتظر قدمهايشان هستند تا به
آنها خوش آمد بگويند.
از دور سلامى به بى بى(س) دادند و به منزل يكى از آشنايان رفتند ولى موضوع را با
كسى در ميان نگذاشتند.
هنگام اذان مغرب رقيه را به حرم بردند و خانم هاشم زاده كه همسر يكى از آشنايان بود
با رقيه همراه شد.
شب جمعه بود و عمو و برادر هر دو انتطار اعجاز شگفتى را مى كشيدند ولى ساعت نيمه
هاى شب را نشان مى داد ولى خبرى نشد.
رقيه دلش گرفت و با دلتنگى به خانه برگشتند.
رقيه خاموش و ساكت بود و فكر مى كرد كه عمو و برادرش احساس مى كنند او به آنها دروغ
گفته است با خود كلنجار مى رفت كه به خدا من راست مى گم خودش به من گفت بيا قم.
ولى حضرت معصومه من اومدم پس ... و گريه مى كرد روز جمعه چهاردهم ذيحجه بود به جز
خانم هاشم زاده بقيه به نماز جمعه رفتند.
شب هنگام و براى بار دوم به حرم رفتند رقيه كنار خانم هاشم زاده روبه روى ضريح به
ستونى تكيه داد.
زنان و زائران با ديدن او برايش دعا مى كردند ولى او در عالم ديگرى سير مى كرد
نمازش را نشسته خواند بعد هم زيارت نامه را آغاز كرد باز اشك بود كه از عمق وجود با
اخلاص او سرچشمه مى گرفت و از ديدگان زجر كشيده و فرو رفته اش فوران مى زد، حرم
شلوغ بود شلوغ تر از شب قبل.
زائران از بهشت زهرا آمده بودند تا از زيارت حضرت معصومه محروم نمانند.
امان الله و برادر دخترك و دو سه نفر از آشنايان در صحن امام مشغول نماز و نيايش
بودند امان الله بيشتر از همه و مانند رقيه حال خوشى داشت رقيه نيز بى توجه به
اطراف به ضريح مقدسه چشم دوخته بود يا فاطمة اشفعى لى فى الجنة فان لك عندالله شانا
من الشان به يكباره رنگ صورت رقيه تغيير كرد و به چپ و راست مى نگريست به خانم هاشم
زاده گفت: خاله، خاله، خاله جون همان صداست مى شنوى، خانم هاشم زاده مات و مبهوت به
او نگاه مى كرد گمان مى برد كه او هذيان مى گويد و حرفى نزد.
اندكى بعد رقيه به همان حالت دچار شد.
خانم هاشم زاده ترسيد كه نكند حالش بهم خورد.
از جاى برخاست تا امان الله و برادر دخترك را خبر كند.
به سختى از ميان زائران گذشت و خود را به آنها رساند موضوع را به آنها گفت.
رقيه براى بار سوم رنگش تغيير كرد صدايى در گوشش زمزمه مى كرد رقيه عزيزم، بلند شو
شفايت دادم و شفايت دادم در ذهن او بارها و بارها تكرار مى شد.
ناخودآگاه از جا بلند شد.
آرى آرى بلند شد.
ناباورانه هم بلند شد.
دستى به پاهايش كشيد نه همانند گذشته هاست.
بدنش را لحظه اى در خاطر حسى خويش گذراند آرى سالم است بهتر از گذشته.
امان الله به اتفاق پسر برادر و خانم هاشم زاده به درب قسمت خواهران رسيدند.
مات و مبهوت ايستادند و رقيه را ديدند كه متحيرانه به خودش نگاه مى كند سر و صداو
ناله زائران صحن و سرا را پر كرده بود امان الله نگاهى به برادرزاده و خانم هاشم
زاده كرد، گويا آنها تازه فهيمده بودند كه چه اتفاقى افتاده است; اشك و بغض گلويشان
را مى فشرد.
رقيه قدرى به خود و مقدارى به ضريح نگاه مى كرد.
عمو امان الله به سختى لب گشود و با صدايى بلند كه در قسمت اعظمى از صحن امام به
گوش رسيد گفت: رقيه.
عموجون، و رقيه برگشت و به عمو نگاه كرد چشمان دخترك پر بود از قطرات درشت اشك شكر
و شوق، گويا زبانش بند آمده و قدرت تكلم از او سلب شده بود.
زائران به امان الله و رقيه و حالتى كه بينشان حكم فرما بود نگاه مى كردند سكوت
نسبى فضاى صحن را فرا گرفته بود و همه به اين منظره چشم دوخته بودند اما نمى
دانستند چه اتفاقى افتاده، رقيه به زحمت لب باز كرد: عمو ... عموجون ... عموجون
ديدى دعاى بابا و مامان در بقيع چه كرد! مى بينى عمو فاطمه زهرا(س) به دخترش نيابت
داده، خوب مى بينى داداش جون من ديگه خوب شدم ديگه شبها برام بى خوابى نمى كشيد.
خاله، خاله جون من ... من شفا گرفتم و صداى گريه اش بلند شد و با فرياد يا زهرا(س)
و يا معصومه(س) به طرف ضريح رفت عمو نيز با ياالله و الله اكبر به طرف برادرزاده اش
دويد تا او را از دست زائران كه به تازگى دريافته بودند چه معجزه شگفتى رخ داده
نجات دهد و اشك شوق و ارادت بود كه به همراه يا زهرا يا فاطمة المعصومه تا عرش راه
مى پيمود و صداى صلوات و تكبير حرم و قم را عطرآگين كرده بود.
نقاره ها به صدا درآمد و گوش جان شاهدان و شنوندگان به وجد آمد و دستها به سوى خدا
بلند شد و اللهم صل على محمد و آل محمد