داستان هاى بانوى قم

ليلا اسلامى گويا

- ۱ -


مهربانتر از آفتاب (كرامات معصوميه)

با شنيدن صداى آقاى دكتر، تكانى به خودش داد و به طرف اتاق دكتر رفت، خانم منشى در حين نوشتن زير چشمى نگاهى به زن انداخت و آرام گفت:

- نوبت شماست.

دكتر پشت ميز كارش نشسته بود و سر گرم نوشتن بود. با ورود زن نيم نگاهى از پشت عينك كرد و گفت: بفرماييد بنشينيد. چندقدم جلوتر صندليهايى به رديف كنار هم چيده شده بودند. روى يكى از صندليها كنارميز دكتر نشست. دكتر خودكار را روى برگه هاگذاشت و از جا بلند شد.

- خانم شما مى دونيد مشكل دخترتان چيه؟

زن سرش را پايين انداخت، دكتر نفسش رااز گلو بيرون داد و ادامه داد:

مشكل چشم دخترتون اينجا حل نميشه،چشمش نياز به عمل داره.

زن با ناباورى به دكتر نگاه كرد.

- يعنى چى آقاى دكتر؟ بيشتر توضيح بديدببينم چه بلايى به سرم اومده.

دكتر نگاهى به زن انداخت.

- خانوم لطفا آرامش خودتون رو حفظكنيد. عمل چشمش ساده است ولى حساس و چون ما در اينجا وسايل پيشرفته اى نداريم بايد به تهران منتقل بشه تا هر چه زودتران شاءالله سلامتى چشماشو به دست بياره.

از مطب دكتر كه بيرون آمد هنوز گيج بود وچشمانش سياهى مى رفت. دستان كوچك دخترك را به دست گرفت و روى صندلى كه در سالن انتظار چيده بودند، نشستند،دخترك از صندلى پايين پريد، دستان لرزان مادر را به طرف خودش كشيد.

- مامان، بريم.

به چشمان درشت كودك خيره شد، لكه سفيدى در چشم چپش ديده مى شد، غمهاى زن به صورت قطراتى اشك از چشمانش بيرون آمد و هويدا شد. دخترك تا اشك مادررا ديد با دست كوچكش اشك مادر را پاك كردلبهايش را جمع كرد:

- مامان، چرا گريه مى كنى؟ اگه به بابا نگفتم،اصلا مگه خودت نگفته بودى آدم گنده گريه نمى كنه، حالا خودت كوچولو شدى و دارى گريه مى كنى.

زن لبخند كمرنگى به لب آورد و كودك رادر بغل گرفت.

- نه من گريه نمى كنم حالا بريم، بريم عزيزكم. كودك سرش را از آغوش زن جدا كردو به چشمهاى سرخ و اشك آلود زن خيره شد.

- مامان، دكتر گفت چشم من خوب ميشه،هان مگه دكتر نگفت خوب ميشه؟

زن چندبار سرش را تكان داد.

- چرا عزيزم، گفت خيلى زود چشمت خوب ميشه.

زن از جا بلند شد و چادر خاك آلودش راچندين بار تكان داد و چادر را روى سرش محكم كرد. خوب حالا بريم.

دخترك سرش را پايين انداخت و به كف سالن خيره شد.

- يعنى تا موقع جشن تولدم چشمم خوب شده؟

سرش را بالا گرفت نگاهش را در نگاه مادرخيره كرد.

- آره مامان، يعنى تا اون موقع خوب ميشه؟

زن آهى كشيد و زير چشمى به دخترك نگاهى كرد:

- تا خدا چى بخواد دخترم حالا بريم ان شاءالله كه خيلى زود خوب ميشه.

كليد در كه براى دومين بار چرخيد در بايك حركت باز شد.

- مامان، براى جشن تولدم مى خواى چى بخرى، هان، بگو مامان.

زن نفس عميقى كشيد و چادرش را ازسرش برداشت و روى طناب رخت انداخت.

- حالا بروجك كو تا جشن تولدت.

دخترك به طرف راه پله هاى اتاق دويد وروى دومين پله نشست و شروع كرد به بازى كردن با بند كفش هايش، بعد كه انگار چيزى يادش آمده باشد سرش را به طرف مادربرگرداند.

- مامان، تو مى گويى تا آن موقع كار بابا تموم ميشه و مى ياد؟

زن سرش را به طرف كودكش برگرداند.

- آره مگه ميشه بابا تو را فراموش كنه حتمابرات يك هديه خوشگل هم مى خره ولى من مى خوام بهش زنگ بزنم زودتر بياد.

شادى در چهره دخترك نمايان شد.

- يعنى بابا مياد؟ آره، همين فردا مياد؟

- حالا زود پاشو برو تو اتاقت تا خسته ام نكردى، بدو الان منم ميام.

دخترك از جا بلند شد و به طرف اتاق دويد.زن نگاهى به آسمان انداخت، ستاره ها مثل هميشه در حال چشمك زدن بودند،لحظه اى نگذشته بود كه شانه هاى زن به لرزه افتاد و صداى هق هق در ميان گريه اش گم شد.

- خدايا، خودت كمكمون كن، يا امام زمان،چطور جواب اين طفلى رو بدم، يه ماه ديگه جشن تولد و بعد مدرسه، يا فاطمة الزهراء، تورو به حق حسينت، تو رو به حق آن مظلوم تشنه لب كربلا يه نظرى به ما بكن. اون هنوزبچه است چيزى نمى فهمه، خودت كمكش كن. يا امام رضا، قربون غريبى ات برم آقا جون،دل كوچكش رو نذار بشكنه.

- صداى دخترك زن را به خود آورد:

- مامان، مامان، پس نمى ياى؟ تنهايى مى ترسم!

زن خم شد و مشتى آب به صورتش زد و به طرف اتاق راه افتاد.

زن خودش را روى صندلى رها كرد و گوشى تلفن را برداشت و شروع كرد به گرفتن شماره.

- خوب حالا بروتواتاقت، عروسكت تنهاست. دخترك سرش را پايين انداخت و به طرف اتاقش به راه افتاد. صداى مادر بلند شد:

- سلام، چطورى؟ خوبى آره ... بردمش مى گن بايد عمل بشه، آره خودشون هم اينوگفتن. گفتن ما وسايل نداريم بايد به تهران منتقل بشه. نه مى گن خطريه بايدزود ببريش.

كودك چشمهايش پراشك شد وعروسكش رامحكم در آغوشش فشرد:

- خوش به حالت چشمهاى توهم خوشگل و هم هيچ وقت هم مريض نميشه، مى بينى چشم من يك اش لك داره. اون يكى... توچى ميگى فكر مى كنى چشم من خوب ميشه؟مامان مى گه خوب ميشه.

عروسك را از بغل جدا كرد و به چشمهاى آبى عروسك خيره شد. انگار عروسك هم زبان باز كرده بود و داشت با او حرف مى زد.انگار مى گفت عمل كردن كار خيلى سختيه.

خودش را روى تخت رها كرد و چشم هايش را بست، حالا جز سياهى نمى ديد،هميشه از سياهى مى ترسيد. چشم هايش راباز كرد، دلش گرفت، بغض كرد و از جا بلند شدو جلوى آينه ايستاد و به چشم هايش خيره شد و شروع كرد به گريه كردن. زن با صداى گريه دخترك، خودش را به اتاق رساند.دخترك گوشه اى كز كرده بود و دستهاى كوچكش را روى چشمهايش گذاشته بود وداشت گريه مى كرد. به سوى دخترك دويد ودخترك را در آغوش كشيد:

- چيه زهراجان! چى شده دختر گلم؟ مگه تونمى گى بزرگ شدى، حالا گريه مى كنى،حرفهاى صبحى رو فراموش كردى؟

- مامانى، اگه چشمم خوب نشد، چى؟ اگه ديگه نتونم ببينم.

- زن دستى به سركودك كشيد.

- نه عزيزم، زهراخانم! دكتر قول داده كه چشمت رو خوب كنه، چشمهات زود خوب ميشه، اگه گريه كنى، مامانى ديگه باهات حرف نمى زنه.

دخترك هق هقى كرد و آرام به خواب رفت.زن نگاهى به چهره مظلوم دخترش كرد،دلش پرغصه بود. از جا بلند شد و بيرون رفت.

اتوبوس چند ساعت بود كه به راه افتاده بود; چشمهاى خواب آلودش را باز كرد.اتوبوس داشت وارد شهر ديگرى مى شد.دخترك نگاهى به پدرش كرد، پدر داشت ازپنجره به مناظر بيرون نگاه مى كرد.

- بابا، اينجا كجاست؟

مرد خنده اى كرد، دست دخترك را دردستانش گرفت و آرام گفت:

- اينجا قمه، قم، يادته برات تعريف كردم؟همون كه گفتم يك خانمى بوده، خيلى مهربون بوده. يبار كه مى خواسته به داداشش سرى بزنه، مريض ميشه. همون كه مى گفتم خواهر امام رضاست. حرمش اينجاست.

دخترك به پدرش خيره شد و انگار چيزى يادش آمده باشد، رو به پدر كرد:

- بابا، اينجا بايستيم يانه؟

- نه، فكر نكنم بايد زود بريم تهران.

دخترك سرش را به طرف مادر برگرداند:

- مامان، نميشه يك روز هم اينجا بمونيم؟

زن نگاهى به مرد كرد.

- عباس نميشه بمونيم؟ حالا چطور ميشه يك روز دير برسيم.

مرد تكانى به خودش داد و با اشاره ابروجواب داد:

نه نميشه ان شاء الله برگشتنى.

دخترك دست پدر را گرفت.

- يادته گفتى خواهر امام رضاعليه السلام اينجاست. مگه نگفتى خيلى هم مهربونه.مگه نگفتى بچه ها رو دوست داره. بريم پهلوى اون; من بهش ميگم چشمهامو خوب كنه.

زن سرش را پايين انداخت:

- عباس، زهرا راست ميگه. بيا بريم سراغ حضرت معصومه عليها السلام. بهترين طبيب اونه;طبيب دل هم هستش.

بعد ادامه داد:

- بريم يك زيارتى هم بكنيم و يك توسلى هم به خانوم داشته باشيم. اگر هم تغيير نكرد، دلمون كمى آروم مى شه. عباس، حالا كه تا اين جا اومديم دلت ميادبدون زيارت بريم؟ حضرت معصومه عليها السلام هم كه قربون جدش برم، اون قدر بزرگوارهستش كه يك نظركوچكى هم به ما مى كنه. بى خود نيست كه بهش ميگن كريمه اهل بيت. حالا كه سعادت پيدا كرديم چرا نريم؟حالا كه خدا توفيق زيارت به ما هم داده چرا نريم؟

مرد خنده اى كرد و با صداى بلند گفت:

- آقاى راننده، قربون دستت، كمربندى نگهدار.

وارد حياط كه شدن دخترك به گنبدطلائى حضرت معصومه عليها السلام كه مثل مرواريدى در صدف مى درخشيد، خيره شد.عده اى گوشه اى نشسته بودند، عده اى درحال خوردن آب بودند، عده اى وضومى گرفتند. به طرف كفشدارى رفتند و واردحرم شدند. اطراف ضريح شلوغ بود. درورودى رابوسيدند. زن دستش را روى سينه اش گذاشت و كمى خم شد:

- السلام عليك يابنت رسول الله! السلام عليك يا اخت ولى الله! السلام عليك يابنت موسى بن جعفر و رحمة الله، السلام...

اشك از چشمان زن سرازير شد. دخترك نگاهى به اطرافش كرد. چشمان همه اشك آلود بود. همه با دلى شكسته و پرغصه آمده بودند. يك لحظه احساس كرد مادر در كنارش نيست. همه چادر مشكى بر سر داشتند. دخترك برگشت به طرف كفشدارى. از مادرخبرى نبود. لحظه اى ايستاد و به اطرافش نگاه كرد. مادر نگاهى به زيارتنامه كرد و سرش را برگرداند.

- زهرا، بيا باهم بخونيم هرچى من گفتم،توهم بگو.

سر كه برگرداند، از زهرا خبرى نبود. از جابلند شد و به طرف جمعيت رفت:

- زهرا! زهرا جان! دخترم كجايى؟

از دخترك خبرى نبود. رواقها و حياطراگشت. به هركس كه مى رسيد، با اشك والتماس نشانه هاى دخترش را مى داد وديگران به علامت تاسف و منفى سرى تكان مى دادند. نااميد برگشت به طرف ضريح. دردلش آشوبى به پا بود. دستانش را به ضريح گره زد.

يا حضرت معصومه! قربونت برم خانوم.دخترم روگم كردم; اومده بود شفاى چشمش رو از تو بگيرم. مى خواهم به جان پدرت قسمت بدم كه خودت مواظبش باشى. خودت شفاش بدى. صداى فرياد زن بلند شد:

- خانم جون، كمكم كن، به جان محسن زهرا، دخترم رو بهم برگردان.

جمعيت به دور زن جمع شدند. هركس چيزى مى گفت. يكى مى گفت:

- دخترم، گريه نكن پيداش ميشه. يكى مى گفت:

- خانم خودش نگه اش مى داره گريه نكن.زن زيارتنامه را در دستانش محكم گرفته بودو با اشك و ناله مى خواند.

- خانم جون، امروز مهمون توهستم.مواظب مهمون غريبت باش، نذار پهلوى عباس شرمنده بشم. من مى دونم الان دارى هم نگاهم مى كنى و هم حرفهامو مى شنوى،جوابم بده.

زن سرخم كرده بود و اشك مى ريخت.متوسل شد به ائمه اطهارعليهم السلام. يك لحظه احساس كرد در ميان جمعيت كسى صدايش مى كند.

- ... مامان، مامان.

زن سربلند كرد. دخترش بود، چهره اش زيباتر از هر لحظه. انگار با نور همنشين شده;از جا بلند شد و كودك را در آغوش كشيد:

- دخترم زهراجان! عزيزم كجابودى؟ مامانوگذاشتى كجا رفتى؟

دخترك سرى تكان داد و گفت:

يهو ديدم نيستى، رفتم همه جارو گشتم،پيدات نكردم. گوشه اى نشستم خوابم برد.وقتى بيدار شدم، ديدم صداى گريه ات مياد.

زن، كودك را از آغوش جدا كرد و به چشمانش خيره شد. در عين ناباورى چشم دخترك را ديد كه لكه اى در آن ديده نمى شود. خانم فاطمه معصومه عليها السلام دخترك را شفا داده بود. زن سر برگرداند و به ضريح چشم دوخت:

- خانم جون، مى دونستم شفاش مى دى،مى دونستم نگاهم مى كنى.

جمعيت بر زن فشارى آورد و زن دخترك رادر آغوش مى فشرد. صداى جمعيت بلند بودكه پى در پى صلوات مى فرستادند.

روشن تر از ستاره

صداى مادربزرگ از زير زمين بلند بود. سميرا بدون توجه به حرف هاى مادر بزرگ جلوى آينه ايستاده بود و خودش را وراندازمى كرد. مادربزرگ از پله هاى زير زمين بالا آمد: خوش به حالت ننه پس تو هم رفتنى شدى، قربون قد و بالات برم دخترم. الهى خيرببينى رفتى يه دعايى هم به من پير زن كن.

سميرا روسرى اش را كمى بالاتر كشيد، چادر سفيد و گلدار را ازدست مادر بزرگ گرفت، تا كرد و در كيف گذاشت: ننه جون هنوزمعلوم نيست كه حتما تو قم توقف كنيم. اگه طبق برنامه پيش بريم و تو راه معطل نشيم، امكان دارد آنجا هم يه نصفه روز بمونيم.

اونم شايد. خانممون اين طور كه مى گفت وقت نمى شه ولى از شهرش حتما رد مى شويم.

مادر بزرگ سكوت كرد سرش را پايين انداخت، لب هايش را حركت داد، چروك هاى صورتش بيشتر مشخص شد: ولى من هميشه آرزوم بوده كه حتما يه بار كه شده اون خانومو زيارت كنم. يادمه بچه كه بودم هميشه مادرم مى گفت: قم زمينش مقدسه. اون بيچاره هم هميشه آرزومى كرد اين سفرو بره ولى حسرت تو دلش موند و مرگش رسيد. مى ترسم من آرزو به دل بميرم. يادمه مى گفت: هر كسى دل شكسته به زيارتش بره خانوم جون نا اميد برش نمى گردونه. اون خانوم مهمان نوازه،خوش به حال اونهايى كه هميشه مهمونش هستند.

قطره اشكى كه در كاسه چشمش حلقه زده بود آرام از گونه اش برروى دامنش چكيد. آرام زمزمه كرد: اون خانوم اونقدر بزرگواره كه هيچ كدوم از زوارا شو تنها نمى زاره.

مادر بزرگ سرش را با تاسف پايين انداخت: يه عمره حسرت رفتن و زيارت اون خانوم تو دلم بوده ولى قسمت نشده. چى بگم ننه، دلم خونه از وقتى كه به دنيا اومدم تا حالا بچه بزرگ كردن و ترو خشك كردن و....

مادر بزرگ تكانى به خودش داد، نفس عميقى كشيد و گفت: اى دنيا!

سميرا از پله ها پايين آمد و به طرف حوض كوچك وسط حياط راه افتاد: ننه جون تو رو به خدا ول كن اين حرفا بسه ديگه. يه عمره اين جورى زندگى كردى خسته نشدى. گوشم از اين حرفا پرشده.

مادر بزرگ دست روى كمرش گذاشت و با آخ و واخ از جا بلند شد:

نه والا تو يكى انگار آدم شدنى نيستى. استغفرالله مى گم؟ منو باش كه دارم با كى درد دل مى كنم. آخه دختر جون، سميراى من، عزيزمن، تو چى مى دونى زيارت چيه؟ اونم زيارت خانوم فاطمه معصومه(س).

سميرا سرش را پايين انداخت. خم شد و با دستمال خيسى خاكهاى كفشهايش را پاك كرد. اين حرفا به قول خودش شعارهاى الكى بود.

نگاهى به مادر بزرگ كرد. مادر بزرگ از پشت عينك ته استكانى وذره بينى اش به او خيره شده بود: خوب ننه جون تو بگو چكار كنم؟

برم تو كوچه و خيابون شعار بدم؟ چرا نمى خواى بفهمى زمان ما بازمان شما خيلى فرق كرده. حالا خودت بگو از زمان جوانى شما چقدرزمان پيشرفت كرده شما شصت، هفتاد سال پيش جوان بوديد زمانه هم چيزى از تكنولوژى و پيشرفت نمى دونست اما حالا چى توقع دارى طرزفكر من با طرز فكر شما كه قديمى هستى يكى باشه؟

چينهاى پيشانى مادر بزرگ در هم گره خورد چشم غره اى به سميرارفت: بله ديگه خانوم بهش برخورد اصلا بگو ببينم زمانه كه جديدشده حرفاى خدا و پيغمبر تغيير كرده؟! تا حرف قيام و قيامت بشه تا حرف خدا و پيغمبر پيش بياد حرفاى ما مى شه قديمى خدا خودش رحم كنه حالا پاشو با تو حرف زدن فايده نداره كسى كه نمى دونه نماز چيه، اين حرفها حاليش نمى شه كسى كه خدا و پيامبرش رانمى شناسه نه نمى دونم مى ترسم با اين حرفهات منو از غصه دق مرگ كنى. اون دخترى كه من بزرگ كردم اگه اين جورى بود تا حالا صد تاكفن عوض مى كردم. اون دختر فرشته بود. از بچگى تو مسجدها ياهياتهاى عزادارى، بعضى موقع ها اصلا يادم مى ره كه تو بچه اون دخترى از اون مادر و پدر. خدا رحمتشون كنه قسمت اون ها هم آن جورى بود كه با يه تصادف كوچك دو تا شون هم برن.

مادر بزرگ عينكش را از چشمش برداشت و با گوشه روسرى اش اشكش راپاك كرد. سميرا غرولند كنان دستمال را گوشه اى انداخت و ساك را برداشت. مادر بزرگ از جا بلند شد: وايسا از زير قرآن ردت كنم.

از پله ها بالا رفت. سميرا نفس را از گلو بيرون داد و نگاهى به ساعت مچى اش انداخت: زود باش ننه، ديرم شد، الان بچه ها مى رن جامى مونم، زود باش.

مادر بزرگ از پله ها پايين آمد و نزديك سميرا رفت. نگاهش به در پاهاى برهنه سميرا خيره ماند: آخه كسى نيست كه به اين دختربگه لا اله الا الله حداقل به احترام خانوم فاطمه معصومه شرم كن.

سميرا بدون توجه به حرفهاى مادربزرگ ساك را برداشت و از زيرقرآن رد شد و راه افتاد....

صحن شلوغ بود. سميرا نگاهش را در اطراف چرخاند. چه مدت بودكه آن جا نشسته بود، نمى دانست يك ساعت، دو ساعت.... نگاهى به ساعت روى ديوار انداخت لامپ كوچكى در وسط ساعت خاموش و روشن مى شد. عقربه ساعت هشت و نيم را نشان مى داد. كم كم داشت نگران مى شد. سرش را به ديوار تكيه داد. كنارش زنى نشسته بود. كودكى مريض در آغوش داشت. كودك تب داشت و در حالت اغما به سر مى برد.

غصه در چهره زن نمايان بود. از حال و هواى كودك مشخص بود كه ازنعمت بينايى محروم است. زن كودك را در آغوش مى فشرد اشك چون سيلاب از چشمانش جارى بود. گاه به گاه، به زيارتنامه چشم مى دوخت و چيزهايى زير لب زمزمه مى كرد و دوباره به ضريح خيره مى شد. سميرا با ديدن كودك و اشك و التماس هاى زن دلش گرفت.

خواست از جا بلند شود. دوباره نگاهى به زن كرد. زن بدون اعتنابه اطراف اشك مى ريخت والتماس مى كرد: يا فاطمه معصومه، خانم جون تو رو به اون برادر غريبت. تو را به حق اون مادر مظلوم و پهلوشكسته ات قسمت مى دم كه درد دخترمو دوا كنى، چشم هاى دخترم را بهش برگردون. من ديگه روى برگشتن به خونه ندارم. التماس مى كنم حاجتمو بدى.

صداى هق هق گريه اش بلندتر شد و شانه هايش به لرزه افتاد وحرف هايش ميان هق هق گريه گم شد. سميرا دستى به صورتش كشيد و ازجا بلند شد. دل نگرانى اش بيشتر شده بود. به طرف كفشدارى رفت;ولى شماره ها همه دست خانوم معلم بود. خودش رو كنارى كشيد و به عده اى كه در حال كفش دادن يا گرفتن بودند خيره شد. گيج شده بود. پابرهنه به حياط رفت. حياط را فرش كرده، با پارچه اى كلفت به دو قسمت تقسيم كرده بودند. صداى موذن مردم را به نماز فرامى خواند. حياط شلوغتر شده بود. نگاهش را در اطراف چرخاند. همه غريب بودند. كسى را نمى شناخت. دوباره وارد حرم شد و اطراف رااز ديد گذراند. زنها براى قامت بستن بلند شده بودند. عده اى چادرهاى رنگى و عده اى مشكى بر سر داشتند; ولى همه يكدل، همراه و هماهنگ به ركوع و سجود مى رفتند و زير لب چيزهايى زمزمه مى كردند. سميرا گوشه اى براى خودش خلوت كرده بود. از وقتى واردحرم شده بود، با ديدن آن زن در حالتى عجيب فرو رفته بود.

نماز تازه تمام شده بود كه لامپها خاموش شدند. سميرا نگاهش رابه ضريح دوخت. فضا تاريك بود و ضريح درخشنده تر از هميشه. چندى نگذشته بود كه هوا روشن شد. با آمدن برق صداى صلوات بلند شد.

لحظه اى از آمدن برق نمى گذشت كه صداى فرياد و صلوات و گريه بلندشد. زنها همه به گوشه اى هجوم برده بودند. سميرا كنجكاو شد ازهر كسى چيزى مى شنيد. از كسى شنيد كه خانوم فاطمه معصومه(س)دخترى را شفا داده. از جا برخاست و به سوى جمعيت رفت.

چيزى كه مى ديد باور نمى كرد. با بهت و حيرت به صحنه خيره شد.

همان دخترك نابينا كه چند لحظه پيش در آغوش مادرش از تب مى سوخت، شفا يافته بود. اشك در چشم سميرا حلقه زد و برگونه اش چكيد. از ميان جمعيت بيرون رفت. دستش را روى صورتش گذاشت و به طرف ضريح رفت. حالا ضريح كمى خلوت شده بود. صداى هق هق گريه اش بلند شد. احساس شرمندگى سراپاى وجودش را فرا گرفته بود. حالامى فهميد چه فكر غلطى داشته. حالا مى فهميد منظور مادربزرگ از آن حرفها چه بود. حالا مى فهميد كه زيارت يعنى چه. اشك مى ريخت و ازخدا طلب بخشش مى كرد. در حالت زيارت بود كه صداى خانمى كه نامش را مى خواند او را به خود آورد. برگشت، خانم معلم بود كه نگرانم پشت سرش ايستاده بود: سميرا، دختر كجا بودى؟ نمى دونى از كى دنبالت مى گرديم آخر دختر تو نمى گى نگرانت مى شن؟

سميرا لبخندى زد و گفت: شما كجا بوديد؟

دنبالتون گشتم پيداتون نكردم. گره از ابروهاى خانم معلم بازشد: خوب حالا بيا كه بچه ها بيرون منتظرند.