5- از حضرت اميرالمؤ منين
منقول است كه فرمود: براى اهل معصيت نَقبها(30)
در ميان آتش زده اند، و پاهاى ايشان را در زنجير كرده اند، و دستهاى
ايشان را در گردن غل كرده اند، و بر بدنهاى ايشان پيراهنهائى از مس
گداخته پوشانيده اند و جبه ها از آتش براى ايشان بريده اند، در ميان
عذابى گرفتارند كه گرميش به نهايت رسيده و درهاى جهنم را بر روى ايشان
بسته اند، پس هرگز آن درها را نمى گشايند و هرگز نسيمى بر ايشان داخل
نمى شود و هرگز غمى از ايشان برطرف نمى شود، عذاب ايشان پيوسته شديد
است و عقاب ايشان هميشه تازه است ، نه خانه ايشان و نه عمر ايشان به سر
مى آيد؛ به مالك استغاثه مى كنند كه از پروردگار خود بخواه كه ما را
بميراند. در جواب مى گويد كه هميشه در اين عذاب خواهيد بود.
6- به سند معتبر از حضرت صادق (ع) منقول است كه در جهنم چاهى است كه
اهل جهنم از آن استعاذه مى نمايند و آن جاى هر متكبر جبار و معاند است
و هر شيطان متمرد و هر متكبرى كه ايمان به روز قيامت نداشته باشد و هر
كه عداوت آل محمد صلى الله عليه و آله داشته باشد. و فرمود: كسى كه در
جهنم عذابش از ديگران سبك تر باشد كسى است كه در درياى آتش باشد و دو
نعل از آتش در پاى او و بند نعلينش از آتش باشد كه از شدت حرارت مغز
دماغش مانند ديگ در جوش باشد و گمان كند كه از جميع اهل جهنم عذابش
بدتر است و حال آنكه عذاب او از همه آسانتر باشد.
در ذكر قصص خائفان
1- شيخ كلينى به سند معتبر از حضرت على بن الحسين (ع) روايت
كرده كه شخصى با خانواده اش در كشتى سوار شدند و كشتى ايشان شكست و
جميع اهل آن كشتى غرق شدند مگر زن آن مرد كه بر تخته اى بند شد و به
جزيره اى از جزائر دور افتاده اى رسيد و در آن جزيره راهزن فاسقى بود
كه از هيچ فسقى نمى گذشت چون نظرش بر آن زن افتاد گفت : تو از انسى يا
از جن ؟ گفت : از انسم . پس ديگر با آن زن سخن نگفت و به او چسبيد و به
هيئت مجامعت در آمد، چون متوجه آن عمل قبيح شد ديد كه آن زن مضطر است و
مى لرزد. پرسيد كه چرا ناراحتى ؟ اشاره به آسمان كرد كه از خداوند خود
مى ترسم . پرسيد كه هرگز مثل اين كار كرده اى ؟ گفت : نه ، به عزت خدا
سوگند كه هرگز زنا نداده ام . گفت : تو هرگز چنين كارى نكرده اى چنين
از خدا مى ترسى و حال آنكه به اختيار تو نيست و تو را به جبر بر اين
كار وا داشته ام ، پس من از تو اولاترم كه بترسم و چيزى به آن زن نگفت
پس برخاست و ترك آن عمل نمود و به سوى خانه خود روان شد و در خاطر
داشت كه توبه كند و از كرده هاى خود پشيمان بود، در اثناى راه به راهبى
برخورد كرد و با او رفيق شد چون پاره اى راه رفتند آفتاب بسيار گرم شد.
راهب به آن جوان گفت كه آفتاب بسيار گرم است ، دعا كن كه خدا ابرى
فرستد كه بر ما سايه افكند. جوان گفت كه مرا نزد خدا حسنه اى نيست و
كار خيرى نكرده ام كه دعا كنم و از خدا حاجت طلب نمايم . راهب گفت : من
دعا مى كنم تو آمين بگو، چنين كردند. بعد از اندك زمانى ابرى بر سر
ايشان پيدا شد و در سايه آن ابر مى رفتند، چون بسيارى راه رفتند راه
ايشان جدا شد و جوان به راهى رفت و راهب به راه ديگر و آن ابر با جوان
روان شد و راهب در آفتاب ماند. راهب به او گفت كه اى جوان تو از من
بهتر بودى كه دعاى تو مستجاب شد و دعاى من مستجاب نشد بگو چه كارى كرده
اى كه مستحق اين كرامت شده اى ؟ جوان قصه خود را نقل كرد. راهب گفت :
چون از خوف خدا ترك معصيت او كردى خدا گناهان گذشته تو را آمرزيده است
، سعى كن كه بعد از اين خوب باشى .
2- شيخ صدوق روايت كرده كه روزى ((معاذ بن جبل
)) گريان به خدمت پيغمبر آمد و سلام كرد. حضرت
جواب فرمود و گفت : يا معاذ سبب گريه تو چيست ؟ گفت : يا رسول الله بر
در سراى ، جوان پاكيزه خوش صورتى ايستاده و بر جوانى خود گريه مى كند
مانند زنيكه فرزندش مرده باشد و مى خواهد به خدمت تو بيايد. حضرت فرمود
كه بياورش . پس معاذ رفت و آن جوان را آورد. جوان سلام كرد. حضرت جواب
فرمود، پرسيد كه اى جوان چرا گريه مى كنى ؟ گفت : چگونه نگريم و حال
آنكه بسيار گناه كرده ام كه اگر حق تعالى به بعضى از آنها مرا مؤ اخذه
نمايد مرا به جهنم خواهد برد و گمان من اين است كه مرا مؤ اخذه خواهد
كرد و نخواهد آمرزيد. حضرت فرمود: مگر به خدا شرك آورده اى ؟ گفت پناه
مى برم به خدا از اينكه به او مشرك شده باشم . گفت : مگر كسى را به
ناحق كشته اى ؟ گفت : نه . حضرت فرمود كه خدا گناهانت را مى آمرزد اگر
در عظمت مانند كوه ها باشد. گفت : گناهان من از كوهها عظيم تر است .
فرمود كه خدا گناهانت را مى آمرزد اگر چه مثل زمينهاى هفتگانه و درياها
و درختان و آنچه كه در زمين است از مخلوقات خدا بوده باشد. گفت : از
آنها نيز بزرگتر است . فرمود: خدا گناهانت را مى آمرزد اگر چه مثل
آسمانها و ستارگان و مثل عرش و كرسى باشد. گفت : از آنها نيز بزرگتر
است . حضرت غضبناك به سوى او نظر فرمود و گفت : اى جوان گناهان تو عظيم
تر است يا پروردگار من هيچ چيز از پروردگار من عظيم تر نيست و او از
همه چيز بزرگوارتر است .
حضرت فرمود كه مگر كسى گناهان عظيم را به غير از پروردگار عظيم مى
آمرزد؟ جوان گفت كه نه والله يا رسول الله و ساكت شد. حضرت فرمود كه اى
جوان ، يكى از گناهان خود را نمى گويى ؟ گفت : هفت سال بود كه قبرها را
مى شكافتم و كفن مرده ها را مى دزديدم ، پس دخترى از انصار مرد، او را
دفن كردند. چون شب در آمد رفتم و قبر او را شكافتم و او را بيرون آوردم
و كفنش را برداشتم و او را عريان در كنار قبر گذاشتم و برگشتم ؛ در اين
حال شيطان مرا وسوسه كرد و او را در نظر من زينت داد و گفت : آيا سفيدى
بدنش را نديدى ؟ و فربهى رانش را نديدى ؟ و مرا چنين وسوسه مى كرد، تا
برگشتم و با او همخوابگى و وطى كردم ، و او را به آن حال گذاشتم و
برگشتم . ناگاه صدايى از پشت سر خود شنيدم كه مى گفت : اى جوان ، واى
بر تو از حاكم روز قيامت روزى كه من و تو به مخاصمه نزد او بايستيم كه
مرا چنين عريان در ميان مردگان گذاشتى و از قبر بدر آوردى و كفنم را
دزديدى و مرا گذاشتى كه با جنابت محشور شوم ؛ پس واى بر جوانى تو از
آتش جهنم . پس جوان گفت كه من با اين اعمال هرگز بوى بهشت را نمى
شنوم حضرت فرمود كه دور شو اى فاسق كه مى ترسم كه به آتش تو بسوزم ،
حضرت مكرر اين را مى فرمود تا آن جوان بيرون رفت . پس به بازار مدينه
آمد و خريد كرد و به يكى از كوههاى مدينه رفت و پلاسى پوشيد و مشغول
عبادت شد و دستهايش را در گردن غل كرد و فرياد مى كرد:
يا
رب هذا عبدك بهلول ، بين يديك مغلول ، مى گفت : اى پروردگار من
، اينك بنده تست بهلول كه در خدمت تو ايستاده و دستش را در گردن خود غل
كرده است .
پروردگارا تو مرا مى شناسى و گناه مرا مى دانى . خداوندا، پروردگارا،
پشيمان شدم و به نزد پيغمبرت رفتم و اظهار توبه كردم مرا دور كرد و خوف
مرا زياد كرد پس سئوال مى كنم از تو به حق نامهاى بزرگوارت و به جلال و
عظمت پادشاهيت كه مرا نااميد نگردانى ، و دعاى مرا باطل نسازى و مرا از
رحمت خود ماءيوس نكنى . تا چهل شبانه روز اين را مى گفت و مى گريست و
درندگان و حيوانات بر او مى گريستند.
چون چهل روز تمام شد دست به آسمان بلند كرد و گفت : خداوندا حاجت را چه
كردى ؟ اگر دعاى مرا مستجاب گردانيده اى و گناه مرا آمرزيده اى به
پيغمبرت وحى فرما كه من بدانم و اگر دعاى من مستجاب نشده و آمرزيده
نشده ام و مى خواهى مرا عقاب كنى ، پس آتشى بفرست كه مرا بسوزاند يا به
عقوبتى مرا در دنيا مبتلا كن و از فضيحت روز قيامت مرا خلاص كن . پس
خداوند عالميان اين آيه را براى قبول توبه او فرستاد
و
الذين اذا فعلوا فاحشة او ظلموا انفسهم ذكروا الله فاستغفروا لذنوبهم و
من يغفر الذنوب الا الله - الى قوله تعالى - و نعم اجر العالمين
چون اين آيه نازل شد حضرت بيرون آمدند و مى خواندند و تبسم مى فرمودند
و احوال بهلول را مى پرسيدند معاذ گفت : يا رسول الله شنيديم كه در
فلان موضع است .
حضرت با اصحاب متوجه آن كوه شدند و بر آن كوه بالا رفتند، ديدند كه آن
جوان در ميان دو سنگ ايستاده و دستها را بر گردن بسته و رويش از حرارت
آفتاب سياه شده و از مژگان چشمش اشك بسيار ريخته و مى گويد: اى خداوند
من ! مرا به صورت نيكو خلق فرمودى ، كاش مى دانستم كه نسبت به من چه
اراده دارى آيا مرا در آتش خواهى سوزاند، يا در جوار خود در بهشت مرا
ساكن خواهى ساخت . الها، احسان نسبت به من بسيار كرده اى و حق نعمت
بسيار بر من دارى ، دريغا اگر مى دانستم كه آخر امر من چه خواهد بود؛
آيا مرا به عزت ، به بهشت خواهى برد يا با ذلت به جهنم خواهى فرستاد؟
الها گناه من از آسمانها و زمين و كرسى و عرش بزرگتر است ، چه مى شد
اگر مى دانستم كه گناه مرا خواهى آمرزيد يا در قيامت مرا رسوا خواهى
كرد از اين باب سخن مى گفت و مى گريست و خاك بر سر مى ريخت پس حضرت به
نزديك او رفت و دستش را از گردنش گشود، و خاك را به دست مباركش از سرش
پاك كرد و فرمود كه اى بهلول ، بشارت باد تو را كه تو آزاد كرده خدا از
آتش جهنمى سپس به صحابه فرمود كه تدارك گناهان بكنيد چنانچه بهلول كرد
و آيه را بر او خواند و او را به بهشت بشارت فرمود.
مؤ لف گويد كه علامه مجلسى رحمه الله در عين الحياة در ذيل اين خبر
كلامى فرموده كه ملخصش اينست كه بايد دانست كه توبه را شرايط و بواعث
است .
اول چيزى كه آدمى را بر توبه وا مى دارد تفكر و انديشه در عظمت خداوندى
است كه معصيت او كرده است و در عظمت گناهانى كه مرتكب آنها شده است و
در عقوبات گناهان و نتيجه هاى بد دنيا و آخرت آنها كه در آيات و اخبار
وارد شده است ... پس اين تفكر باعث ندامت او مى شود و اين پشيمانى سبب
انجام سه كار مى شود:
1- فورا گناهانى را كه مرتكب شده است ترك كند.
2- تصميم بگيرد پس از اين گناه نكند.
3- تدارك گناهان گذشته خود نمايد و جبران كند.
و بدان گناهانى كه قابل توبه است چند قسم است :
1- گناهى كه مستلزم حكم ديگر به غير از عقوبت آخرت نباشد، مانند پوشيدن
حرير و انگشتر طلا به دست كردن براى مردان كه در توبه آن همين ندامت و
تصميم بر نكردن كافى است براى برطرف شدن كيفر اخروى .
2- آنكه مستلزم حكم ديگرى هست و آن بر چند قسم است : يا حق خداست ، يا
حق خلق . اگر حق خداوند است يا حق مالى است ، مثل اينكه گناهى كرده كه
مى بايد بنده اى را آزاد كند، پس اگر قادر بر آن باشد، تا به عمل
نياورد به محض ندامت رفع عذاب از او نمى شود، و واجب است كه آن كفاره
را ادا كند. يا حق غير مالى است مثل آنكه نماز يا روزه از او فوت شده
است مى بايد قضاى آنها را بجا آورد و اگر كارى كرده است كه خدا حدى بر
آن مقرر ساخته است ، مثل آنكه شراب خورده است پس اگر پيش حاكم شرع
ثابت نشده است اختيار دارد مى خواهد توبه مى كند ميان خود و خدا و مى
خواهد نزد حاكم اقرار مى كند كه او را حد بزند و بديهى است كه اظهار
نكردن بهتر است .
و اگر حق الناس باشد اگر حق مالى است واجب است كه به صاحب مال يا وارث
او برساند و اگر حق غير مالى است مثل كسى را كه گمراه كرده است مى بايد
او را ارشاد كند... و اگر حدى باشد مثل آنكه فحش گفته است پس اگر آن
شخص عالم باشد به اينكه اهانت به او وارد شده است مى بايد تمكين كند از
براى حد و اگر نداند، خلاف است ميان علما و بيشتر اعتقاد بر اين است كه
گفتن به او باعث آزار و اهانت اوست و لازم نيست و همچنين اگر غيبت كسى
كرده باشد.
3- ابن بابويه نقل كرده است كه روزى حضرت رسول صلى الله عليه و آله
دوران بسيار گرمى زير سايه درختى نشسته بود. ناگاه شخصى آمد و جامه هاى
خود را كند و در زمين گرم مى غلطيد و گاهى شكم خود را و گاهى پيشانى
خود را بر زمين گرم مى ماليد و مى گفت كه اى نفس بچش ، كه عذاب الهى از
اين عظيم تر است . و حضرت رسول به او نظر مى فرمود. پس او جامه هاى
خود را پوشيد. حضرت او را طلبيده و فرمود كه اى بنده خدا كارى از تو
ديدم كه از ديگرى نديده ام چه كارى باعث اين شد؟ گفت : ترس الهى سبب
اين كار شد، و به نفس خود اين گرمى را چشانيدم كه بداند عذاب الهى از
اين شديدتر است و تاب ندارد. پس حضرت فرمود كه از خدا ترسيده اى آن چه
شرط ترسيدن است ، و به درستى كه پروردگار تو مباهات كرد به تو با
ملائكه سماوات . پس به اصحاب خود فرمود كه نزديك اين مرد رويد تا براى
شما دعا كند. چون نزديك او آمدند گفت : خداوندا همه ما را به راه راست
هدايت فرما و تقوى را پيشه ما گردان و همه را به سوى خود باز گردان .
4- از حضرت امام محمد باقر (ع) منقول است كه زن زناكارى در ميان بنى
اسرائيل بود كه بسيارى از جوانان بنى اسرائيل را مفتون خود ساخته بود.
روزى بعضى از جوانان گفتند كه اگر فلان عابد مشهور، اين ببيند فريفته
خواهد شد. آن زن چون اين سخن را شنيد گفت : والله به خانه نروم تا او
را مفتون خود كنم ؛ پس در همان شب قصد منزل آن عابد نمود و در را كوبيد
و گفت : اى عابد، مرا امشب پناه ده كه در منزل تو شب را به روز آورم .
عابد امتناع كرد. آن زن گفت كه بعضى از جوانان بنى اسرائيل با من قصد
زنا دارند و از ايشان گريخته ام و اگر در نمى گشايى ايشان مى رسند و به
من تجاوز مى كنند، عابد چون اين سخن را شنيد در را گشود. چون زن به
منزل عابد در آمد جامه هاى خود را افكند. چون عابد حسن و جمال او را
مشاهده كرد از شوق بى اختيار شد و دست به او رسانيد و در همان حال
متذكر شد و دست از او برداشت ، و ديگى بر آتش داشت كه زير آن مى سوخت ،
عابد رفت و دست خود را در زير ديگ گذاشت . زن گفت كه چه كار مى كنى .
گفت : دست خود را مى سوزانم به جزاى آن خطايى كه از من صادر شد. پس زن
بيرون شتافت و بنى اسرائيل را خبر كرد كه عابد دست خود را مى سوزاند.
چون بيامدند دستش تمام سوخته بود.
5 - ابن بابويه از عروة بن زبير روايت كرده است كه گفت روزى در مسجد
رسول صلى الله عليه و آله با جمعى از صحابه نشسته بوديم پس اعمال و
عبادات اهل بدر و اهل بيعت رضوان را ياد كرديم ابوالدرداء گفت : كه اى
قوم ، مى خواهيد شما را خبر دهم به كسى كه مالش از همه صحابه كمتر و
عملش بيشتر و سعيش در عبادت زيادتر است گفتند: كيست آن شخص ؟ گفت : على
بن ابى طالب (ع). چون اين را گفت ، همگى رو از آن برگردانيدند، پس شخصى
از انصار به او گفت كه سخنى گفتى كه هيچ كس با تو موافقت نكرد. او گفت
: من شبى در نخلستان بنى النجار به خدمت آن حضرت رسيدم كه از دوستان
كناره گرفته و در پشت درختان خرما پنهان گرديده بود و به آواز حزين و
نغمه دردناك مى گفت : ((الهى چه بسيار گناهان
هلاك كننده اى كه از من سر زد و تو بردبارى كردى از آنكه در مقابل آنها
مرا عقوبت كنى و چه بسيار بديهائى كه از من صادر شد و كرم كردى و مرا
رسول نكردى الهى ، اگر عمر من در معصيت تو بسيار گذشت و گناهان من در
نامه اعمال عظيم شد، پس من غير از آمرزش تو اميدى ندارم و به غير
خشنودى تو آرزو ندارم . پس از پى صدا رفتم ، دانستم كه حضرت اميرالمؤ
منين است ، پس در پشت درختان پنهان شدم و آن حضرت ركعات بسيار نماز
گزاردند، چون فارغ شدند مشغول دعا و گريه و مناجات شدند؛ و از جمله
آنچه مى خواند اين بود: الهى ، چون در عفو و بخشش تو فكر مى كنم گناه
بر من آسان مى شود و چون عذاب عظيم تو را به ياد بياورم بليه خطاها بر
من عظيم مى شود، آه اگر بخوانم در نامه هاى عمل خود گناهى چند را
فراموش كرده ام و تو آنها را شماره كرده اى ، پس به ملائكه بگو او را
بگيريد، پس واى بر چنين گرفته شده اى و اسيرى كه عشيره او، او را نجات
نمى توانند بخشيد و قبيله او به فريادش نمى توانند رسيد و جميع اهل
محشر بر او رحم مى كنند؛ پس فرمود: آه از آتشى كه جگرها و گرده ها را
بريان مى كند، آه از آتشى كه پوستهاى سر را مى كند، آه از فرو گيرنده
از زبانه هاى جهنم ؛ پس بسيار گريست تا آنكه ديگر صدايى از آن حضرت
نشنيدم ؛ با خود گفتم : به خاطر بيدارى زياد بر آن حضرت خواب چيره گشته
؛ نزديك رفتم كه براى نماز صبح او را بيدار كنم ، چندان كه آن جناب را
حركت دادم حركت نفرمود و به مثابه چوب خشك جسد مباركش بى حس افتاده
بود. گفتم :
انا
لله و انا اليه راجعون به جانب خانه آن حضرت دويدم و به حضرت
فاطمه صلوات الله عليها اطلاع دادم فرمود كه قصه او چون بود؟ من آنچه
ديده بودم عرض كردم فرمود كه اى ابودرداء، اين غشى است كه در غالب
اوقات او از ترس خداوند دارد، پس فرمود آبى آوردند و بر روى آن حضرت
پاشيدند، به هوش باز آمد و نظر به سوى من فرمود و گفت : اى ابودرداء
چرا گريه مى كنى ؟ گفتم : از آنچه مى بينم كه تو با خود مى كنى . فرمود
كه اگر ببينى مرا كه به سوى حساب بخوانند، هنگامى كه گنهكاران يقين به
عذاب خود داشته باشند و ملائكه غلاظ و زبانيه تندخو، مرا احاطه كرده
باشند، و نزد خداوند جبار مرا بگيرند و جميع دوستان در آنحال مرا
واگذارند و اهل دنيا همه بر من رحم كنند، هر آينه در آنروز بر من رحم
خواهى كرد كه نزد خداوندى ايستاده باشم كه هيچ امرى بر او پوشيده نيست
. پس ابودرداء گفت : والله كه چنين عبادتى از اصحاب پيغمبر نديدم .(31)
مؤ لف گويد كه من شايسته ديدم كه اين مناجات از آن حضرت به همان الفاظ
كه خود آن جناب مى خواند نقل كنم تا هر كس خواسته باشد در دل شب در وقت
تهجد خود بخواند چنانكه شيخنا البهائى (رحمه الله ) در كتاب مفتاح
الفلاح چنين كرده و آن مناجات شريف اين است :
الهى
كم من موبقة حلمت عن مقابلتها بنقمتك و كم من جريرة تكرمت عن كشفها
بكرمك ، الهى ان طال فى عصيانك عمرى و عظم فى الصحف ذنبى فما انا مؤ مل
غير غفرانك ، و لا انا براج غير رضوانك . الهى اءفكر فى عفوك فتهون على
خطيئتى ، ثم اذكر العظيم من اخذك فتعظم على بليتى . آه ان قراءت فى
الصحف سيئة انا ناسيها و انت محصيها فتقول : خذوه ؛ فياله من ماءخوذ لا
تنجيه عشيرته و لا تنفعه قبيلته . آه من نار تنضج الاكباد و الكلى . آه
من نار نزاعة للشوى آه من غمزة من لهبات لظى .(32)
6- از حضرت صادق (ع) منقول است كه روزى حضرت رسول صلى الله عليه و آله
در مسجد نماز صبح گزاردند، پس به سوى جوانى نظر كردند كه او را
((حارثه بن مالك )) مى
گفتند ديدند كه سرش به خاطر بيخوابى زياد به زير مى آيد و رنگ رويش زرد
شده و بدنش نحيف گشته و چشمهايش در سرش فرو رفته .
حضرت از او پرسيدند كه به چه حال صبح كردى ؟ چه حالى دارى اى حارثه ؟
گفت : صبح كردم يا رسول الله با يقين . حضرت فرمود كه بر هر چيزى كه
دعوى كنند حقيقتى و علامتى و گواهى هست حقيقت و علامت يقين تو چيست ؟
گفت : حقيقت يقين من يا رسول الله اين است كه پيوسته مرا محزون و غمگين
دارد و شبها مرا بيدار دارد و روزهاى گرم مرا به روزه وا مى دارد و دل
من از دنيا روى گردانيده ، و آنچه در دنياست مكروه دل من گرديده و يقين
من به مرتبه اى رسيده كه گويا عرش خداوندم را مى بينم كه براى حساب در
محشر نصب كرده اند و خلايق همه محشور شده اند و گويا من در ميان ايشانم
و گويا مى بينم اهل بهشت را كه خوشند و در كرسيها نشسته با يكديگر صحبت
مى كنند و گويا مى بينم اهل جهنم را كه در ميان جهنم معذبند و استغاثه
مى كنند و گويا زفير آواز جهنم در گوش من است ؛ پس حضرت به اصحاب فرمود
كه اين بنده اى است كه خدا دل او را به نور ايمان منور گردانيده است ،
پس فرمود: اى جوان بر اين حال كه دارى ثابت باش . گفت : يا رسول الله
دعا كن كه حق تعالى شهادت را روزى من گرداند. حضرت دعا كرد. چند روزى
كه شد، حضرت او را با جناب جعفر به جهاد فرستاد و بعد از نُه نفر شهيد
شد.
در ذكر چند مثلى كه موجب تنبه مؤ منان است
1- بلوهر گفته كه شنيده ام كه مردى را فيل مستى در قفا بود. او
مى گريخت و فيل از پى او مى شتافت تا آنكه به او رسيد. آن مرد مضطر شد،
خود را در چاهى آويخت و چنگ زد به دو شاخه كه در كنار چاه روئيده بود.
پس ناگاه ديد كه دو موش بزرگ كه يكى سفيد است و ديگرى سياه مشغول به
قطع كردن ريشه هاى آن دو شاخه مى باشند. پس نظر در زير پاى خود افكند
ديد كه چهار افعى سر از سوراخهاى خود بيرون كرده اند، چون نظر به قعر
چاه انداخت ديد كه اژدهايى دهان گشوده است كه چون در چاه افتد او را
ببلعد چون سر بالا كرد، ديد كه در سر آن دو شاخه اندكى از عسل آلوده
است پس مشغول شد به ليسيدن آن عسل و لذت و شيرينى آن عسل او را غافل
ساخت از آن مارها كه نمى داند چه وقت او را خواهند گزيد و از مكر آن
اژدها كه نمى داند وقتى كه در كام او بيفتد حالش چگونه خواهد شد.
اما اين چاه ، دنياست كه پر از آفتها و بلاها و مصيبت هاست و آن دو شاخ
عمر آدمى ، و آن دو موش سياه و سفيد شب و روزند كه عمر آدمى را پيوسته
قطع مى كنند. و آن چهار افعى اخلاط چهارگانه اند كه به منزله زهرهاى
كشنده اند از سوداء و صفراء و بلغم و خون كه نمى داند آدمى كه در چه
وقت به هيجان مى آيند كه صاحب خود را هلاك كنند، و آن اژدها مرگ است كه
منتظر است و پيوسته در طلب آدمى است و آن عسل كه فريفته آن شده بود و
او را از همه چيز غافل گردانيده بود لذتها و خواهشها و نعمتها و عيشهاى
دنياست .(33)
مؤ لف گويد كه از براى غفلت آدمى از مرگ و اهوال بعد از آن و اشتغالش
به لذات فانيه دنيا، مثلى بهتر از اين در انطباق آن با ممثل آن ذكر
نشده پس شايسته است كه خوب تاءمل در آن شود تا شايد سبب تنبه از خواب
غفلت شود.
و در خبر است كه حضرت اميرالمؤ منين داخل بازار بصره شد و به مردمى كه
مشغول خريد و فروش بودند نظر افكند پس از گريه سختى فرمود: اى بندگان
دنيا و عمال آن ، هر گاه شما روزها مشغول سوگند خوردن و سوداگرى باشيد،
و شبها در رختخواب باشيد و در اين بينها از آخرت غافل باشيد پس چه
زمانى زاد و توشه براى سفر خود مهيا مى كنيد و فكرى براى معاد خود مى
نمائيد؟!
مؤ لف گويد: مناسب ديدم اين چند شعر را در اينجا ذكر كنم :
اى به غفلت گذرانيده همه عمر عزيز |
|
تا چه دارى و چه كردى عملت كو و كدام |
توشه آخرتت چيست در اين راه دراز |
|
كه تو را موى سفيد از اجل آورد پيام |
مى توانى كه فرشته شوى از علم و عمل |
|
ليك از همت دون ساخته اى با دَد34
و دام |
چون شوى همره حوران بهشتى كه تو را |
|
همه در آب و گياه است نظر چون انعام |
جهد آن كن كه نمانى ز سعادت محروم
|
|
كار خود ساز كه
اينجا دو سه روزيست مقام |
و شيخ نظامى گفته است :
حديث كودكى و خودپرستى |
|
رها كن كان خمارى بود و مستى |
چو عمر از سى گذشت و يا كه از بيست |
|
نمى شايد دگر چون غافلان زيست |
نشاط عمر باشد تا چهل سال |
|
چهل رفته فرو ريزد پر و بال |
پس از پَنجَه نباشد تندرستى |
|
بصر كندى پذيرد پاى سستى |
چو شصت آمد نشست آمد پديدار |
|
چو
هفتاد آمد افتاد آلت از كار |
به هشتاد و نود چون در رسيدى |
|
بسا سختى كه از گيتى كشيدى |
از آنجا گر به صد منزل رسانى |
|
بود مرگى به صورت زندگانى |
سگ صياد كاهوگير گردد |
|
بگيرد آهويش چون پير گردد |
چو در موى سياه آمد سفيدى |
|
پديد آمد نشان نااميدى |
ز پنبه شد بنا گوشت كفن پوش |
|
هنوز اين پنبه بيرون نارى از گوش
35 |
و ديگرى گفته است :
از روش اين فلك سبز فام |
|
عمر گذشته است مرا شصت عام |
در سر هر سالى از اين روزگار |
|
خورده ام افسوس خوشيهاى يار |
باشدم از گردش دوران شگفت |
|
كانچه مرا داد همه پس گرفت |
قوتم از زانو و بازو برفت |
|
آب ز رخ رنگ هم از مو برفت |
عقد ثرياى من از هم گسيخت |
|
گوهر دندان همه يك يك بريخت |
آنچه بجا ماند و نيابد خلل |
|
بار گناه آمد و طول امل |
زنگ رحيل آمد از اين كوچگاه |
|
همسفران روى نهاده به راه |
آه ز بى زادى روز معاد |
|
زاد كم و طول مسافت زياد |
بار گران بر سر دوشم چه كوه |
|
كوه هم از بار من آمد ستوه |
اى كه برِ عفوِ عظيمت گناه |
|
در جلو سيل بهار است گاه |
فضل تو گر دست نگيرد مرا |
|
عصمتت ار باز گذارد مرا |
جز به جهنم نرود راه من |
|
در سقر انداخته بنگاه من |
بنده شرمنده نادان منم |
|
غوطه زن لجه عصيان منم |
خالق و بخشنده احسان توئى |
|
فرد و نوازنده به
غفران توئى |
قال
رسول الله صلى الله عليه و آله : ابناء الاربعين زرع قد دنى حصاده ،
ابناء الخمسين ماذا قدمتم و ماذا اخرتم ، ابناء الستين هلموا الى
الحساب ، ابناء السبعين عدوا انفسكم فى الموتى .
رسول خدا صلى الله عليه وآله فرمود: چهل ساله ها همانند زراعتى هستند
كه درو كردن آن نزديك شده است و به پنجاه ساله ها بايد گفت چه چيزى از
پيش براى خود فرستاده ايد و چه چيزى گذاشته ايد؟ اى شصت ساله ها براى
حساب بشتابيد و هفتاد ساله ها خود را جزء مردگان بشمار آوريد.
و در خبر است كه خروس در ذكر خود مى گويد: اى غافلان ذكر خدا كنيد و در
ياد او باشيد؛
هنگام سفيده دم خروس سحرى |
|
دانى كه چرا همى كند نوحه گرى |
يعنى كه نمودند در آئينه صبح |
|
كز عمر شبى گذشت و تو بى
خبرى |
و شيخ جامى گفته است :
دلا تا كى در اين كاخ مجازى |
|
كنى مانند طفلان خاكبازى |
توئى آن دست پرور مرغ گستاخ |
|
كه بودت آشيان بيرون از اين كاخ |
چرا زان آشيان بيگانه گشتى |
|
چو دونان مرغ اين ويرانه گشتى |
بيفشان بال و پر ز آميزش خاك |
|
بپر تا كنگره ايوان افلاك |
ببين در قصر ازرق طيلسانان |
|
رداى نور بر عالم فشانان |
همه دور جهان روزى گرفته |
|
به مقصد راه فيروزى گرفته |
خليل آسا درِ
ملك يقين زن |
|
نداى لا احب
الآفلين زن |
2- بلوهر گفت شهرى بود كه عادت مردم آن بود كه مرد غريبى را كه از
احوال ايشان اطلاع نداشت پيدا مى كردند، و بر خود يكسال پادشاه و
فرمانفرما مى كردند، و آن مرد چون بر احوال ايشان مطلع نبود گمان مى
برد كه هميشه پادشاه ايشان خواهد بود، چون يكسال مى گذشت او را از شهر
خود عريان و دست خالى و بى چيز بيرون مى كردند و به بلا و مشقتى مبتلا
مى شد كه هرگز به خاطرش خطور نكرده بود و پادشاهى در آن مدت موجب وبال
و اندوه و مصيبت او بود و مصداق اين شعر مى گشت :
اى كرده شراب حب دنيا مستت |
|
هشيار نشين كه چرخ سازد پستت |
مغرور جهان مشو كه چون مثل حنا |
|
بيش از دو سه روزى نبود در دستت |
پس در يك سال اهل آن شهر مرد غريبى را بر خود امير و پادشاه كردند. آن
مرد به فراستى كه داشت ، ديد كه در ميان ايشان بيگانه و غريب است ؛ به
اين سبب با ايشان انس نگرفت و مردى را طلب كرد كه از مردم شهر خودش
بود و از احول آن شهر باخبر بود در باب معامله خود با اهل آن شهر با او
مصلحت كرد.
آن مرد گفت كه بعد از يكسال اين جماعت تو را از اين شهر بيرون خواهند
كرد و به فلان مكان خواهند فرستاد صلاح تو در آن است كه آنچه مى توانى
و استطاعت دارى از اسباب و اموال خود در اين عرض سال به آن مكان فرستى
كه تو را بعد از سال به آنجا خواهند فرستاد كه چون به آنجا روى اسباب
عيش و رفاهيت تو مهيا باشد و هميشه در راحت و نعمت باشى پس پادشاه به
گفته آن شخص عمل نمود و چون سال گذشت و او را از شهر بيرون كردند از
اموال خود منتفع گرديد و به عيش و نعمت ، روزگار مى گذرانيد.
مولف گويد كه حق تعالى در قرآن مجيد فرمود:
و من
عمل صالحا فلانفسهم يمهدون
(36) يعنى كسانى كه عمل صالح به جا مى آورند
براى آسايش و راحت نفسهاى خود مى گسترانند.
حضرت صادق (ع) فرموده كه عمل صالح مقدمه اى براى رفتن صاحبش به بهشت مى
شود همانطور كه خدمتگذار براى صاحب خود وسايل رفاهى فراهم مى كند و
حضرت اميرالمؤ منين در كلمات قصار خود فرمود:
يابن
آدم كن وصى نفسك و اعمل فى مالك ما تؤ ثر ان يعمل فيه من بعدك ؛
يعنى اى فرزند آدم خودت وصى خودت باش و از مال خود آنچه مى خواهى
استفاده كن زيرا پس از تو مال وارثان است كه در آن تصرف مى كنند.
پس اى عزيز من :
برگ عيشى به گور خويش فرست |
|
كس نيارد ز پس تو پيش فرست |
خور و پوش و بخشاى و راحت رسان |
|
نگه مى چه دارى ز بهر كسان |
زر و نعمت اكنون بده كان تست |
|
كه بعد از تو بيرون ز فرمان تست |
تو با خود ببر توشه خويشتن |
|
كه شفقت نيايد ز فرزند و زن |
غم خويش در زندگى خور كه خويش |
|
به مرده نپردازد از حرص خويش |
به غمخوارگى چون سر انگشت تو |
|
نخارد كسى در جهان پشت تو |
قال
رسول الله صلى الله عليه و آله : واعلموا ان كل امرى ء على ما قدم قادم
و على ما خلف نادم .
از امالى مفيد نيشابورى و تاريخ بغداد نقل شده كه وقتى حضرت اميرالمؤ
منين (ع) حضرت خضر را در خواب ديد، از او نصيحتى طلب فرمود. او كف دست
خود را به آن حضرت نشان داد، ديد به خط سبزى در آن نوشته شده :
قد كنت ميتا فصرت حيا |
|
و عن قليل تعود ميتا |
فابن لدار البقاء بيتا |
|
ودع لدار الفناء بيتا37
|
3- نقل است كه پادشاهى بود در نهايت عقل و فطانت ، با رعيت خود مهربان
بود، و پيوسته در اصلاح ايشان مى كوشيد و به كارهايشان مى رسيد. و آن
پادشاه وزيرى داشت موصوف به راستى و صلاح و در اصلاح امور رعيت به او
كمك مى نمود و محل اعتماد و مشورت او بود، و پادشاه هيچ امرى را از او
مخفى نمى داشت و وزير نيز با پادشاه بر اين منوال بود، و ليكن وزير به
خدمت علماء و صلحا و نيكان بسيار رسيده بود و سخنان حق از ايشان فرا
گرفته بود، و محبت ايشان را به جان و دل قبول كرده بود، و به ترك دنيا
راغب بود، و از جهت تقيه از پادشاه و حفظ نفس خود از ضرر او، هر گاه به
خدمت او مى آمد، به ظاهر سجده بتان مى كرد و تعظيم آنها مى نمود و به
خاطر مهرى كه به آن پادشاه داشت پيوسته از گمراهى و ضلالت او دلگير و
غمگين بود و منتظر فرصتى بود كه در محل مناسبى او را نصيحت كند و او را
هدايت نمايد. تا آنكه شبى از شبها بعد از آنكه مردم همگى به خواب رفته
بودند پادشاه به وزير گفت كه بيا سوار شويم و در اين شهر بگرديم و
ببينيم كه احوال مردم چون است و مشاهده نمائيم آثار بارانهائى را كه در
اين ايام برايشان باريده است .
وزير گفت : بلى ، بسيار نيك است و هر دو وارد شدند و در نواحى شهر مى
گشتند و در اثناى سير، به مزبله اى رسيدند، نظر پادشاه به روشنائى
افتاد كه از طرف مزبله مى تافت . به وزير گفت كه از پى اين روشنايى
بايد رفت كه خبر آن را معلوم كنيم ؛ پس از مركب فرود آمدند و روان شدند
تا رسيدند به نقبى كه از آن جا روشنايى مى تافت چون نظر كردند مرد
درويش و بدقيافه اى را ديدند كه جامه هاى بسيار كهنه پوشيده ، از جامه
هايى كه در مزبله ها مى اندازند، پوشيده و متكايى از فضله و سرگين براى
خود ساخته و بر آن تكيه زده است و در پيش روى او ابريقى سفالين پر از
شراب گذاشته و طنبورى در دست گرفته و مى نوازد و زنى به زشتى خلقت و
بدى هيئت و كهنگى لباس شبيه به خودش در برابرش ايستاده و هر گاه كه
شراب مى طلبد آن زن ساقى او مى شود، و هر گاه كه طنبور مى نوازد آن زن
برايش رقص مى كند و چون شراب مى نوشد، زن او را تحيت مى كند و ثنا مى
گويد به نوعى كه پادشاهان را ستايش مى كنند و آن مرد نيز زن خود را
تعريف مى كند و سيدة النساء مى خواند و او را بر جميع زنان برترش مى
شمارد و آن هر دو يكديگر را به حسن و جمال مى ستايند و در نهايت سرور و
فرح و خنده و طرب عيش مى كنند.
پادشاه و وزير مدتى برپا ايستاده و در حال ايشان نظر مى كردند و از لذت
و شادى ايشان از آنحال كثيف تعجب مى كردند، بعد از آن برگشتند. پادشاه
به وزير گفت گمان ندارم كه براى من و تو در تمام عمر اين قدر لذت و
خوشحالى دست داده باشد كه اين مرد و زن در امشب با هم دارند، و گمان
دارم كه هر شب كارشان همين باشد.
پس وزير چون اين سخنان را از پادشاه شنيد فرصت را غنيمت شمرده و گفت :
اى پادشاه ، مى ترسم كه اين دنياى ما و پادشاهى تو و اين بهجت و سرورى
كه به اين لذتهاى دنيا داريم در نظر آن جماعتى كه پادشاهى را دائمى مى
دانند مثل اين مزبله و اين دو شخص نمايد و خانه هاى ما كه سعى در بناء
و استحكامش مى كنيم در نظر آن جماعتى كه مساكن سعادت و منازل باقيه
آخرت را در نظر دارند چنان نمايد كه اين غار در نظر ما مى نمايد و
بدنهاى ما نزد كسانى كه پاكيزگى و نظافت و حسن و جمال معنوى را فهميده
اند چنان نمايد كه اين دو بدقيافه زشت در نظر ما مى نمايند، و تعجب آن
سعادتمندان از لذت و شادى ما به عيشهاى دنيا مانند تعجب ما باشد از لذت
اين دو شخص كه به حال ناخوش دارند.
پادشاه گفت : آيا مى شناسى جمعى را كه به اين صفت كه بيان كردى موصوف
باشند؟ وزير گفت : بلى . پادشاه گفت : كيستند؟ وزير گفت : ايشان جمعى
اند كه به دين الهى گرويده اند و ملك و پادشاهى آخرت و لذت آن را
دانسته اند و پيوسته طالب سعادتهاى آخرتند. پادشاه گفت كه ملك آخرت
كدام است ؟ وزير گفت : آن ، نعيم و لذتى است كه شدت و جفا بعد از آن
نمى باشد، و غنائى است كه بعد از آن فقر و احتياج نمى باشد؛ پس فى
الجمله صفات ملك آخرت را بيان كرد تا آنكه پادشاه گفت كه آيا براى داخل
شدن به آن منزل و كسب رستگارى راهى و وسيله اى مى دانى ؟ وزير گفت :
بلى ، آن خانه مهيا است براى هر كه آن را از راهش طلب نمايد.
پادشاه گفت : كه چرا تو پيش از اين مرا به چنين خانه راه نمى نمودى و
اوصاف آن را براى من بيان نمى كردى ؟ وزير گفت : كه از جلالت و هيبت
پادشاهى تو حذر مى كردم . پادشاه گفت كه اگر اين امرى كه تو وصف كردى
تحقق يابد سزاوار نيست كه ما او را ضايع كنيم و سعى در تحصيل آن
ننمائيم بلكه بايد جهد كنيم تا خبر آن را مشخص نمائيم و به آن ظفر
يابيم . وزير گفت كه رخصت مى فرمائى كه مكرر وصف آخرت براى شما بيان
كنم تا يقين شما زياده گردد پادشاه گفت كه بلكه تو را امر مى كنم كه شب
و روز در اين كار باشى و نگذارى كه من به امر ديگرى مشغول گردم ، و دست
از اين سخن بر ندارى به درستى كه اين امر، عجيب و غريب است كه آن را
سهل نمى توان شمرد و از چنين امر عظيمى غافل نمى توان شد و بعد از اين
سخنان ، وزير و پادشاه راه نجات پيش گرفته به سعادت ابدى فائز گرديدند.
مؤ لف گويد كه شايسته ديدم در اين مقام براى زيادتى بصيرت مؤ منان تبرك
جويم به ذكر چند كلمه از يكى از خطب شريفه امير مؤ منان (ع):
قال
: احذروا هذه الدنيا الخداعة الغدارة التى قد تزينت بحليها، و فتنت
بغرورها، و غرت بآمالها، و تشوقت لخطابها فاصبحت كالعروس المجلوة و
العيون اليها ناظرة و النفوس بها مشغوفة و القلوب اليها تائقة ، و هى
لازواجها كلهم قاتلة ، فلا الباقى بالماضى معتبر و لا الآخر بسوء اثرها
الاول مزدجر.