شنا
اولى : شنا بلدى .
دومى : نصفش را بلدم .
اولى : چطورى ؟
دومى : مى تونم توى آب بروم ولى نمى تونم بيرون بيايم .
اطلاعيه مهم ورزشى
به اطلاع كليه علاقمندان فوتبال مى رساند كه فردا يك دوره
مسابقات كشتى ، در استخر سر پوشيده برگزار مى شود.
دوستداران هاكى روى يخ مى توانند، بيايند و از بازى تنيس روى ميز لذت
ببرند. و سواركارهاى قهرمان را تشويق كنند.
لاف زنى
نوچه پهلوانى از قدرت و توان خود تعريف مى كرد و مى گفت : ديروز
با يك نفر به نام قدرت كشتى گرفتم ، به محض اين كه دست به كمرش بردم و
كمرش را گرفتم ، در همين حال ، ناگهان چشمش به قدرت افتاد كه در وسط
جمعيت بود. بدون اينكه خودش را ببازد ادامه داد به محض اين كه كمرش را
گرفتم ، ديدم حريفش نمى شوم . با التماس گفتم : ببين من زن و بچه دارم
، اگر به من رحم نمى كنى ! به آنها رحم كن . يا با من كشتى نگير يا اگر
مى گيرى يواش زمين بزن كه استخوانم خرد نشود.
خرما با هسته
روزى پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم با حضرت على (عليه
السلام ) خرما مى خوردند. پيامبر از روى مزاح ، هسته هاى خرماهايى را
كه مى خورد پيش روى على (عليه السلام ) مى نهاد. وقتى كه از خوردن خرما
فارغ شدند، همه هسته ها در نزد حضرت على (عليه السلام ) جمع شده بود.
پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به حضرت على (عليه السلام ) فرمود:
اى على ! تو پرخور هستى ؟
حضرت على (عليه السلام ) در پاسخ (از روى مزاح ) عرض كرد: پر خور كسى
است كه خرما را با هسته اش بخورد.(42)
خاطره ها
چند خاطره از معلم و شاگرد
1- شهيد مطهرى وقتى نام اساتيد خود را مى برد، با احترام و
تعظيم بسيار زياد همراه مى ساخت . مثلا وقتى به نام علامه طباطبايى مى
رسيد، مى گفت : ((روحى له الفداء))
جانم فدايش باد.
در مورد استاد ديگرش ميرزا على آقا شيرازى مى فرمود: شب و روزى نيست كه
خاطره اش در نظرم مجسم نگردد و از وى ياد نكنم .
2- سيد رضى قدس سره گرد آورنده نهج البلاغه ، استادى داشت غير مسلمان .
وقتى اين استاد از دنيا رفت هر وقت از قبرستان عبور مى كرد از اسب
پياده مى شد و تا آخر قبرستان به احترام استاد پياده مى رفت . بعد سوار
مى شد. علت اين كار را پرسيدند، فرمود: آخر معلم من در اين قبرستان
خوابيده است .
3- شخصى به خدمت امام سجاد (عليه السلام ) رسيد و گفت : اين مرد پدرم
را كشته و من مى خواهم قصاص كنم . قاتل هم به قتل اعتراف كرد. حضرت
فرمود: مى توانى قصاص كنى ، اما بگو ببينم آيا اين مرد تا به حال به تو
خدمتى نكرده ، كه به جاى قصاص ديه بگيرى . عرض كرد: فقط چند روزى به من
درس داده ، حضرت فرمود: چه مى گويى ؟ حق ارشاد بيش از خون ارزش دارد.
او هم از قصاص گذشت و نوبت ديه رسيد. قاتل توانايى نداشت صد شتر بدهد.
امام فرمود: حاضرى ثواب هدايت و ارشاد را به من بدهى و من صد شتر به
جاى تو بدهم ، او گفت : اگر فرداى قيامت مقتول جلوى مرا بگيرد هيچ توشه
اى غير از اين درس دادن ندارم . امام به خانواده مقتول فرمود: اگر از
او بگذرى روايتى از پيامبر برايتان مى خوانم كه از همه دنيا براى هر دو
شما باارزش تر باشد. او هم از حق خود گذشت .
4- به اسكندر گفتند: چرا معلم را بيش از پدرت تعظيم مى كنى ؟
گفت : چون پدر مرا از عالم ملكوت به زمين آورد و معلم مرا از زمين به
آسمان مى برد.
5- ابن سينا در 20 سالگى تمام علوم زمان خود را فرا گرفته بود. روزى به
مجلس درس ابن مسكويه حاضر شد و با كمال غرور گردويى را جلوى استاد
گذاشت و گفت : مساحت اين گردو را حساب كن . استاد جزوه اى در علم اخلاق
جلوى ابن سينا گذاشت و گفت : تو اول اخلاق خود را اصلاح كن تا من مساحت
گردو را حساب كنم .(43)
6- آخوند خراسانى قدس سره 1200 شاگرد داشت ، كه 50 نفر از آنان مجتهد
بودند. يكى از شاگردان جوانش آيت الله بروجردى بود. روزى اين شاگرد
جوان به حرف استاد اشكال كرد. استاد گفت : يك بار ديگر بگو. آقاى
بروجردى حرف خود را تكرار كرد. استاد فهميد كه حرف شاگرد درست است ،
گفت ، الحمد لله كه از شاگرد خود استفاده كردم .(44)
تماشاى فوتبال
شخصى مى گفت : مسابقات فوتبال را تماشا مى كردم ، تيم مورد
علاقه من گل خورد. از روى ناراحتى متكايى كه در دستم بود به طرف
تلويزيون پرتاب كردم ، ناگهان به سر پدرم خورد.
حواس پرتى
شخصى مى گفت : مشغول ديدن فوتبال از تلويزيون بودم ، پدرم گفت :
برو قندان را پر از قند كن بياور. من كه مات ديدن فوتبال شده بودم
حواسم پرت بود به جاى اين كه قندان را پر از قند كنم ، پر از ماست كردم
و آوردم و از خنده پدر و مادرم فهميدم كه چه اشتباهى كرده ام !
گزارش ورزشى
اول بار بود كه مى خواستم يك مسابقه ورزشى را گزارش كنم و اين
گزارش از طريق بلندگو در سرتاسر ورزشگاه پخش مى شد. همين كه داور سوت
زد، در حالى كه حول شده بودم ، ميكروفون را در دست گرفتم و گفتم : ورزش
دوستان عزيز قبل از اعلام اسامى بازيكنان ، بايد خدمتى را به مطلبتان
برسانم . ناگهان با صداى خنده تماشاچيان به خود آمدم .
خاطرات سربازى
سوت دژبان
در اواخر دوران سربازى ، روزى مى خواستم وارد پادگان بشوم ؛ اما
دژبان جلوى در نبود تا اجازه بگيرم و وارد شوم . مقدارى ايستادم ديدم
نيامد، خود سره وارد پادگان شدم ، ديدم دژبان از دور مرا صدا مى زند و
با حالت توهين آميز مى گويد: آهاى يابو همين طور سرت را به زير انداخته
اى و مى روى و من هم شروع كردم با او دهن به دهن شدن ، كم كم كار به
دعوا كشيد، ناگهان او يك سوتى كشيد، طولى نكشيد كه عده اى از سربازان
به كمك او شتافتند، مرا حسابى زدند و سپس بردند سرم را از چهار طرف
تراشيدند و من كه مى خواستم ، كسى از وضعيت من باخبر نشود، كلاهم را
سرم كشيدم و خود را به يك سلمانى در بيرون پادگان رساندم و سرم را از
ته تراشيدم .
اسمت چيست ؟
فرمانده سربازان را به صف كرده بود و اسم هاى آنها را مى پرسيد.
به يك سرباز تهرانى كه اسمش فريدون بود، گفت : اسمت چيه ؟ پاسخ داد:
فرى ! جناب سروان ! فرمانده با عصبانيت گفت : ما اينجا ننربازى نداريم
. درست بگو فريدون . نفر بعدى كه نامش قلى بود، وقتى فرمانده اسمش را
پرسيد. او از روى ترس و دستپاچگى گفت : قربان قليدون .
نمره تفنگ
گروهبان از سرباز پرسيد: بگو ببينم يك سرباز قبل از اينكه تفنگ
خود را پاك كند چه مى كند؟ سرباز جواب داد: قبلا نمره تفنگ را مى
خواند.
گروهبان پرسيد: براى چى ؟ سرباز گفت : براى اين كه اشتباها تفنگ ديگران
را پاك نكند.
در مخابرات
آن روزها كه دوران آموزشى سربازى را در تهران مى گذرانديم ، هر
روز حضور و غياب مى كردند و نام هر سربازى كه برده مى شد، بايد با صداى
بلند مى گفت ؛ ((من )).
ابتدا سخت بود، اما كم كم عادت كرده بوديم يك روز كه براى مرخصى داخل
شهر رفته بودم ، تصميم گرفتم به خانواده ام تلفن بزنم . رفتم مخابرات و
شماره را دادم تا برايم شماره بگيرد. چند دقيقه اى كه گذشت آقايى كه
شماره ها را مى گرفت ، با صداى بلند نام مرا برد، تا من با تلفن صحبت
كنم . من كه از شنيدن اسمم دست و پايم را گم كرده بودم به تصور اينكه
در پادگان هستم ، بلند گفتم من !
ناگهان افراد حاضر در سالن زدند زير خنده .
بهانه اى براى معافيت
مشمولى به خدمت سربازى آمده بود، هر سؤ الى را از او مى كردند،
مى گفت : خودش نيست .
مسئولين گفتند: او ديوانه است ، معافش كنيد. لذا او را معاف كردند.
او گفت : حالا خودشه .
هر دو را قربان
مى گويند ناپلئون در نظارت بر ارتش بسيار دقيق بود و به طور
مرتب از سربازان سان مى ديد و از وضعيت آنان سؤ ال مى كرد. يكى از
سربازان كه گوشش سنگين بود، از روبرو شدن با ناپلئون وحشت داشت و مى
ترسيد چيزى بپرسد كه او نفهمد. دوستش چون از نگرانى او مطلع شد، گفت :
غمگين مباش . ناپلئون از هر سرباز سه سؤ ال مى كند. ابتدا مى پرسد:
سرباز، چند سال دارى ؟ تو بگو 22 سال قربان ؛ بعد مى پرسد: چند سال است
كه خدمت مى كنى ؟ بگو دو سال ؛ بعد مى پرسد: فرانسه را بيشتر دوست دارى
يا مرا؟ بگو هر دو را قربان .
سرباز خود را جمع و جور كرده مهياى پاسخ گويى شد، اما اين بار بر خلاف
هميشه ناپلئون ابتدا سؤ ال كرد: سرباز، چند سال است كه خدمت مى كنى ؟
گفت : بيست و دو سال قربان . ناپلئون نگاهى به قيافه او انداخت و
پرسيد؟ پس چند سال سن دارى ؟ گفت : دو سال قربان . ناپلئون از مهمل
گويى او عصبانى شد و داد زد:
اى سرباز احمق خودت را مسخره مى كنى يا مرا. سرباز با صداى بلند جواب
داد: هر دو را قربان .
البته چون كار به اينجا رسيد، بلافاصله فرمانده جلو آمد و وضعيت او را
به اطلاع ناپلئون رساند و ناپلئون پوزخندى زده و از آنجا دور شد.
از من دور شو
فرمانده به سربازى گفت : برو از من دور شو!
او رفت از بندرعباس زنگ زد، گفت : قربان آيا بيشتر از اين دور شوم ؟
((اَك
- عو - اِ))
در ايام سربازى ، يك روز داشتم گروهان را با قدم رو (دويدن
آهسته ) از جايى به جايى مى بردم و بلند بلند براى آنها مى شمردم : اك
، عو، ا، آر (يك ، دو، سه ). در بين راه ناگهان ، فرمانده گروهان از
پشت يك ساختمان پيدايش شد. گروهان با قدم ((رو))
داشت از جلوى فرمانده رد مى شد، يك لحظه قاتى كردم . ابتدا
((دو)) را به حالت رفتن
در آوردم بعد ديدم قاعده سلام دادن گروهى را در حال راه رفتن ، به ارشد
مافوق بلد نيستم . لذا بهتر ديدم كه اصلا گروهان را متوقف كنم ، بعد به
گروهان ايستاده ، رو به فرمانده خبردار بدهم . لذا به گروهان ايست دادم
، اما ديدم كه روى افراد به طرف فرمانده نيست . لذا گفتم : به چپ چپ .
ديدم از حالتى كه بود، بدتر شده و تقريبا رو به نقطه مخالف شد. با
دستپاچگى فرمان جديدى دادم . ((عقب گرد))
گروهان مثل كاميونى كه توى گل و لاى بكس و باد كند، مثل قشون شكست
خورده عقب گرد كرد. ديدم صد درجه بدتر شد و همه پشت به فرمانده كردند.
مذبوحانه فرياد زدم : ((به راست راست
)) باز هم مشكل حل نشد. و در اين هنگام فرمانده
كه به اين آسانى ها دل از يك سلام دست جمعى نمى كند، دخالت كرد و خطاب
به ما گفت : ((از نو از نو))
يعنى نخواستيم : مرده شوى سلامتان را ببرند، صداى كركر خنده بچه ها
بلند شد و من سراپا شرمنده بودم .
تصميم قطعى
فرمانده پس از اين كه سربازان جديد را به خط كرد. گفت به راست
راست ، به چپ چپ . و چند بار آن را تكرار كرد، يكى از سربازان از صف
خارج شد و گفت : من در جايى كه فرمانده تصميم قطعى نداشته باشد، نمى
مانم . (زيرا تصميم او مشخص نيست ، كه بايد سربازان به راست باشند يا
به چپ ).
سرباز بدخواب
سرباز بدخوابى بود كه هر از چند گاهى از روى تخت به زمين مى
افتاد و صداى ناله اش همه را از خواب بيدار مى كرد، ناچار سربازان جاى
او را در كف آسايشگاه انداختند. در عين حال نيمه شب با صداى ناله اش
همه سربازان آسايشگاه از خواب بيدار شدند. معلوم شد كه اين بار سرباز
بدخواب ديگرى ، از بالاى تخت بر روى او افتاده است .
بى خيال سركار
در يكى از پادگان هاى آموزشى : ديدم سربازان رژه مى رفتند و
فرمانده آنها را تشويق مى كرد و مى گفت : خيلى خوب خيلى خوب و سربازان
در پاسخ مى گفتند: سپاس سركار. از يكى از سربازان پرسيدم : اگر رژه به
خوبى انجام نشود فرمانده چه مى گويد؟ در پاسخ گفت : فرمانده مى گويد:
خيلى بد خيلى بد! پرسيدم شما در پاسخ چه مى گوييد؟ او گفت ما هم مى
گوييم : بى خيال سركار.
دفتر افسر نگهبان
تازه به سربازى رفته بودم و جواب گويى تلفن هاى افسر نگهبانمان
بر عهده من بود. تا اين كه پس از گذشت سه ماه براى اولين بار به مرخصى
آمدم ، در خانه اتفاقا تلفن خانه به صدا در آمد، گوشى را برداشتم ،
گفتم : دفتر افسر نگهبان بفرماييد! ناگهان متوجه خنده اطرافيان شدم .
سر گروهبان
تازه به خدمت سربازى اعزام شده بودم و در پادگان يك گروهبان
فرمانده ما بود. كه او را سر گروهبان صدا مى زديم و اين كلمه ورد
زبانمان شده بود، روزى به علت درد شديد دندان به دندانپزشكى مراجعه
كردم ، آقاى دكتر مشغول خالى كردن دندانم بود و در حين انجام كار،
پرسيد: درد كه نداريد، من كه به شدت ترسيده بودم ، گفتم : نه ، سر
گروهبان .
تعريف وطن
از ارتشبد آريانا كه زمانى رئيس ستاد ارتش در زمان طاغوت بود،
نقل شده كه مى گفت : روزى در لشكر گارد از سربازان مى پرسيدم وطن چيست
؟
سربازى به نام آقام على كه جواب را قبلا از معلم خود شنيده بود، طوطى
وار گفت : گوربان ، وطن يعنى جايى كه ما در آنجا متولد شده ايم ، يعنى
خانه پدرى و اجداد ما، يعنى خانه من يعنى مادر من .
سپس از نفر بعدى كه برات على نام داشت پرسيدم ، وطن چيست ؟
او فكرى كرد، سپس به سادگى جواب داد، وطن يعنى مادر آقام على .(45)
خبردار
شخصى مى گفت : در زمان سربازى به ما گفته بودند، هر وقت صداى
سوت در پادگان شنيديد، به حالت آماده و خبردار بايستيد. ما هم طبق
فرمان هر وقت صداى سوت مى شنيديم به حالت خبردار مى ايستاديم . روزى در
زمان مرخصى داخل شهر از چهار راهى عبور مى كردم ، صداى سوت پليس را
شنيدم ، ناخودآگاه به حالت خبردار ايستادم .
سرباز بيات
سربازى نقل مى كرد در دوران سربازى ، سربازى بود به نام شمسعلى
بيات ، فرمانده از او خواست كه بلند شود و خود را معرفى نمايد.
او از جا برخاست به جاى اينكه بگويد: من سرباز وظيفه ، شمسعلى بيات
هستم .
گفت : من شمسعلى وظيفه ، سرباز بيات هستم در اين حين صداى انفجار خنده
بچه ها محوطه را فرا گرفت .
مردم و ارزشها
ياران
دلا ياران سه قسمند، ار بدانى |
|
|
زبانى
اند و نانى اند و جانى
|
به نانى ، نان بده از در برانش |
|
|
نوازش
كن به ياران زبانى
|
وليكن يار جانى را به دست آر |
|
|
به
جانش جان بده ، گر مى توانى
|
اقسام جوانان
آيا مى دانيد جوانان سه دسته اند:
1- آبكى : گروهى همچون آب مى مانند كه از خود شكلى ندارند و در هر ظرفى
، به شكلى در مى آيند و در هر محيطى ، رنگ آن محيط را مى گيرند. اگر
مردم بخندند آنها نيز مى خندند، اگر چيزى را بد بدانند، آنها هم بد مى
دانند و اگر كارى را خوب بدانند، آنها هم خوب مى دانند.
2- آهنى : گروهى همچون آهن سرسخت و مقاوم هستند، ولى باز شكل و رنگ به
خود مى گيرند و ممكن است زنگ بزنند و مقاومت خود را از دست بدهند.
3- طلايى : گروهى همچون طلا هستند كه در هيچ حال عوض نمى شوند و هيچ
حادثه و مشكلى نمى تواند آنها را تغيير بدهد و هميشه اصالت خود را حفظ
مى كنند.
راستى شما از كدامين گروه هستيد؟
اقسام مردم
چه بسا جوانى كه دنياى او فراوان است ، ولى پس از دنيا آخرتى
نخواهد داشت و چه بسا جوانى كه دنيايش ناپسند است ، ولى به دنبال آن
آخرت خوبى خواهد داشت و جوانى كه هم دنيا را دارد و هم آخرت را و جوانى
كه از هر دو محروم است ، نه دنيا دارد و نه آخرت .
(46)
اقسام ايمان
ايمان چند نوع است .
((هلى
))،
((قلى
))،
((پفى
))،
((فصلى
))،
((ريشه اى
)).
ايمان هلى ايمان اجبارى است ، همچون افرادى كه در شرايط خاصى به مسايل
مذهبى توجه مى كنند.
ايمان قلى يا قولى ، ايمانى است كه فقط در حد ادعا و زبان مطرح است و
در عمل تعهدى در كار نيست .
ايمان پفى ، ايمان ضعيفى است همچون نور شمع كه با كوچك ترين بادى خاموش
مى شود.
ايمان فصلى ، ايمانى است كه در زمان خاصى همچون محرم و رمضان مطرح است
و زمان ديگر وجود ندارد.
ايمان ريشه اى ايمانى است كه هميشه و در هر شرايطى وجود دارد. همچون
درخت ريشه دارى كه در برابر باد و طوفان مقاوم است و برترين ايمان ،
ايمان ريشه اى است .
مردم پس از جنگ
شهيد والا مقام و بزرگوار، سردار
((حميد
باكرى
)) جانشين فرماندهى لشكر 21 عاشورا در سال
61 قبل از عمليات والفجر گفته بود: دعا كنيد كه خداوند شهادت را نصيب
شما كند در غير اين صورت زمانى فرا مى رسد كه جنگ تمام مى شود و
رزمندگان امروز سه دسته مى شوند.
1- دسته اى به مخالفت با گذشته خود برمى خيزند و از گذشته خود پشيمان
مى شوند.
2- دسته اى راه بى تفاوتى را برمى گزينند و در زندگى مادى غرق مى
شوند...
3- دسته اى به گذشته خود وفادار مى مانند و احساس مسؤ وليت مى كنند كه
از شدت مصائب و غصه ها دق خواهند كرد.
پس از خدا بخواهيد كه با وصال شهادت از عواقب زندگى بعد از جنگ در امان
بمانيد، چون عاقبت دو دسته اول ختم به خير نخواهد شد و جزو دسته سوم
ماندن هم بسيار سخت و دشوار خواهد بود.
(47)
مردم و رشد
بعضى از مردم سنتشان هماهنگ با رشد فكريشان است .
بعضى از مردم سنتشان زياد و رشد فكريشان كم است .
بعضى از مردم سنتشان كم و رشد فكريشان بسيار است .
و تو كدام را مى پسندى ؟
مردم و عيوب ديگران
مردم نسبت به عيب و كمال يكديگر سه دسته اند:
گروهى همچون مگس فقط نقاط منفى را مى بينند.
گروهى همچون پروانه فقط نقاط مثبت را مى بينند.
گروهى همچون آينه صفتند كه هم مثبتها را نشان مى دهند و هم نقاط منفى
را. تو هم يك آيينه باش .
مردم و نقشها
بعضى از مردم همچون عود، فضا را معطر مى سازند.
و بعضى از مردم همچون شمع مى سوزند، تا ديگران از روشنايى وجودشان بهره
ببرند.
و بعضى از مردم همچون مرغ سحر از حق دفاع مى كنند.
و تو همچون على (عليه السلام ) حامى حق باش .
مردم از نظر سازگارى و
ناسازگارى
سه دسته اند.
بعضى مردم ستيزند. بعضى مردم گريزند. بعضى مردم دارند.
و تو سعى كن از مردم داران باشى .
سنجيده گويى
بعضى فكر مى كنند و بعد حرف مى زنند.
و بعضى حرف مى زنند كه فكر از سرشان بپرد.
و بعضى هم فكر نكرده حرف مى زنند.
شما كدام را مى پسنديد؟
مردم و ديگران
عده اى فقط به خود فكر مى كنند و به ديگران كارى ندارند.
عده اى همچون سيم رابط فقط به ديگران فكر مى كنند.
عده اى هم به خود فكر مى كنند و هم به ديگران .
مردم و اطعام
بعضى مى خورند و مى خورانند.
بعضى نه مى خورند و نه مى خورانند.
بعضى نمى خورند ولى مى خورانند.
آيا مى دانى كدام بهتر است ؟
مردم و منكرات
مردم در رابطه با منكرات چند دسته اند:
گروهى بى تفاوتند و كارى به فساد و صلاح جامعه ندارند.
گروهى مروج فساد و منكراتند.
گروهى چون خورشيد جهان را روشن و آفتها را از بين مى برند.
يا رب ! ما را نيز از اين دسته اخير قرار بده .
مردم و درختان
بعضى همچون درختان سرسبز و بانشاط هستند.
بعضى همچون درختان بى ثمر و پرآفت هستند.
بعضى همچون سنجد پيچيده اند.
تو هم درخت وجودت را پرثمر ساز!
مردم و كار خير
گروهى اهل خيرند و دائما به فكر گره گشايى از مشكلات ديگران
هستند.
گروهى بى خيرند و كوچكترين كارى براى رفع مشكلات ديگران انجام نمى
دهند.
گروهى نه تنها بى خيرند كه مانع خيرند و مرتب در برابر كسانى كه كار
خير انجام مى دهند، مشكل ايجاد مى كنند.
تو نيز گره گشاى ديگران باش .
مردم و گناه
مى توان عموم مردم را از نظر تقوى و پاكى ، عبادت و درستى ،
گناه و بى بند و بارى ، به سه دسته تقسيم نمود.
دسته اى از افراد پيوسته به فكر عبادت و بندگى خدا مى باشند. و خيلى كم
به فكر گناه مى افتند و اگر كار خلافى از آنها سر بزند، فورا پشيمان
گشته و توبه مى كنند.
دسته اى از افراد نسبت به عبادات و واجبات پايبند هستند، اما از گناه و
معصيت هم پرهيزى ندارند و چندان بر هواى نفس خود مسلط نيستند. و چه بسا
در هر شبانه روز، بارها مرتكب گناه مى شوند و گاه و بيگاه هم استغفار
مى كنند.
دسته سوم اشخاصى هستند كه گذشته از آنكه هرگز به فكر عبادت و تقوى
نيستند. دائما در وادى معصيت سير مى كنند و هميشه در حال عصيان به سر
مى برند و هيچگاه در مقام عذر خواهى و توبه برنمى آيند.
خدايا! ما را لحظه اى به خودمان وا مگذار.
مردم و دانش
حضرت على (عليه السلام ) فرمود: مردم نسبت به علم و دانش سه
گروهند:
1- علماى الهى .
2- دانش طلبانى كه در راه نجات ، دنبال تحصيل علمند.
3- جاهلان و احمقان بى سر و پا كه دنبال هر صدايى مى روند و با هر بادى
حركت مى كنند، همانها كه با نور علم روشن نشده اند و به ستون محكمى
پناه نبرده اند.
(48)
مردم و دانايى
حكيمى را گفتند:
((پندى ما را بياموز
)).
گفت : مردم دنيا بر چهار گروهند:
يكى آن است كه داند و داند كه دانا است ، از وى دانش بياموزيد.
ديگر آن است كه داند و نداند كه دانا است ؛ او فراموشكار است ، يادش
دهيد.
و سوم آن است كه نداند و داند كه نداند، بياموزيدش .
و آخر آن است كه نداند و نداند كه نداند، او جاهل است ، از وى دورى
كنيد.
مردم و قرآن
مردم در برخورد با قرآن چند دسته اند.
1- دسته اى سر و كارى با قرآن ندارند.
2- دسته اى فقط توجه سطحى و ظاهرى به قرآن دارند. در حد قرائت و تجويد.
3- دسته اى قرآن را به عنوان كتاب زندگى مى دانند و اعمال و رفتار خود
را با آن تنظيم مى كنند.
خدايا! ما را از عاملان به قرآن قرار بده .
مردم و گذشته
بعضى از مردم دائم افسوس گذشته را مى خورند.
بعضى از مردم همه توجه خود را معطوف به آينده كرده اند و هم افسوس
گذشته را مى خورند.
و بعضى از مردم ، هم نقد عمرشان را غنيمت مى شمرند و هم به فكر آينده
خود هستند. عاقل كسى است كه از ديروز پند گيرد، در زمان حال زندگى كند
و به آينده بينديشد.
داستانها
ارتباط با امام زمان ((عج
))
يكى از علما مى فرمود:
روزى با اتوبوس عازم مسجد جمكران بودم ، عده زيادى از جوانها در اتوبوس
بودند. يكى از جوانها كه از نظر اخلاق و ادب وضعيت خوبى نداشت ، گفت :
من چهل شب چهارشنبه به جمكران رفته ام ، اما چيزى نديده ام ؟! من به آن
جوان گفتم :
پاك كن ديده و آنگاه سوى آن پاك نگر |
|
|
چشم
ناپاك كجا، ديدن آن پاك كجا |
بعد از مدتى آن جوان پيش من آمد و گفت : چشمم را پاك كردم و آن
رفتارهاى ناشايست را ترك كردم و با قلب پاك و اخلاص عمل ، از عنايت آقا
امام زمان
((عج
)) حاجتم
را گرفتم .
(49)
نامه اعمال
امام على (عليه السلام ) در حال عبور از محلى ، چشمش به عده اى
از جوانان افتاد، كه سخنان لغو و بيهوده مى گفتند و مى خنديدند. حضرت
فرمودند: آيا نامه عملتان را با اين چيزها سياه مى كنيد؟ گفتند: يا على
(عليه السلام ) آيا اينها را هم مى نويسند؟
حضرت فرمود: آرى ! حتى دميدن نفس را هم مى نويسند.
(50)
حل مشكل ازدواج
جوانى مى گفت : مدت سه سال بود كه قصد ازدواج داشتم ، اما همسر
دلخواهم را پيدا نمى كردم . از اين موضوع پيش دوستانم خجالت مى كشيدم و
احساس ناراحتى مى كردم تا اينكه يكى از شبها خوابيده بودم ، گويى كسى
به من گفت : اگر حاجت دارى بلند شو به مسجد جمكران برو. بلافاصله از جا
بلند شدم و بدون آنكه به كسى حرفى بزنم به مسجد مشرف شدم ، نماز خواندم
. همان جا احساس كردم كارم حل شده و اضطرابم برطرف شده است .
مدتى بعد همسر مورد نظر را انتخاب كردم و ازدواج كردم و اولين فرزندم
پسر بود كه روز نيمه شعبان ، مصادف با سالروز ولادت امام زمان
((عج
)) به دنيا آمد.
گويى نشانه اى بود از اينكه متوجه باشم كه اين الطاف از جانب امام زمان
((عج
)) بر ما شده است .
(51)