جوانان در طوفان غرايز

همت سهراب پور

- ۲ -


12. تجدد و نوطلبى

يـكـى از ويـژگـى هاى دوره جوانى , گرايش به تجدد و نوگرايى است .
جوانان شيفته سبك هاى نـوين در روزگار خود هستند .
آنها به هر چيز تازه اى با خوش بينى مى نگرند, از اين رو اگر آنها را بين دو فكر نو و قديمى , دو لباس جديد و سنتى , دو روش امروزى و ديروزى مخير سازند, چيز نو و تـازه را انـتـخـاب مـى كنند .
جوانان كتاب هايى را مى خوانند كه نوآورى داشته باشد, اشعارى را مـى پـسـندند كه تازه و جديد باشد, لباس ها و ساختمان ها و وسايل نقليه اى را دوست دارند كه به سبك نوين در بازار عرضه شده باشد .
جـوانـان شديدا به هر چيز نو با عينك خوش بينى مى نگرند و بعضى مواقع از بزرگسالان به علت تمايل نداشتن به افكار نوو وسايل جديد گله مند هستند .
گـرچه گرايش به وسايل و روش هاى نو و تجدد طلبى امرى طبيعى در جوانان است , اما جوانان عـزيز بايد نظر داشته باشند كه به نام تجدد و نوگرايى و تنوع طلبى , در مدگرايى افراط نكنند و معيار خوبى و بدى را جديد بودن و قديمى بودن قرار ندهند و بايد به اين مساله مهم توجه داشته باشند كه حس نوگرايى را نبايد در اصول ثابت زندگى دخالت دهند و به بهانه نوگرايى از اصول ثـابت زندگى و اصول اخلاقى و انسانى دست بردارند, بلكه اين نوع گرايش در حد طبيعى خود بايد در امور متغير زندگى باشد, نه در امور ثابت و جاويد .
در احـكام ثابت الهى كه از روى فطرت و مصلحت واقعى تدوين شده است , اصل نوگرايى را نبايد حـاكـم كنند, مثلا نبايد فكر كنند چون عفت , حجاب , امر به معروف , تقوا, بندگى خدا, اخلاق و امـثال اينها امرى قديمى و سنتى است , بايد از صفحه روزگار كنار رود و به جاى آن , بى حجابى , بـى عفتى , بى تقوايى و خودپرستى قرار گيرد, زيرا اگر جوانان ما بخواهند در اصول ثابت انسانى نـوگـرا بـاشـنـد, قـطعا با از دست دادن بسيارى از ارزش هاى معنوى , اخلاقى و انسانى روبه رو خواهند شد كه اين كار هم براى جوانان و هم براى جامعه مضر و خطرناك است .

13 . غريزه جنسى

دوره جـوانـى , زمـان بيدارى غريزه جنسى است .
تا جوانان به چنين سنى پا نگذاشته اند, چيزى به عـنوان غريزه جنسى و تمايل به جنس مخالف احساس نمى كنند, اما همين كه وارد دوران جوانى شـدنـد, ايـن غـريـزه سر از خواب برمى دارد و بيدار مى شود و جوانان را متمايل به جنس مخالف مـى كـند .
خداوند حكيم براى تداوم نسل بشر, اين غريزه را كه بسيارهم قوى است , در نهاد انسان گـذاشـتـه اسـت .
اين غريزه علاوه بر اين كه وسيله اى جهت تداوم نسل بشر است , از عوامل مهم لـذت و كـامـيـابى در زندگى است .
در بين متفكران در مورد غريزه جنسى بشر در طول تاريخ , نـظـرهايى ابراز شده است كه بعضى از آنها خالى از اشكال نيست و در اين ميان , تنها يك نظر, راه اعتدال و راه فطرت است : راه اول : نـظريه كسانى است كه معتقد به از بين بردن غريزه جنسى هستند و مى گويند: آميزش جنسى , امرى منفور و حيوانى است و در شان انسان نيست .
بسيار بوده اند كسانى كه از اين نظريه پيروى كرده اند و خود را از يك امر طبيعى و خداداد محروم كرده اند و در اين راه هم كسانى بوده اند كه تحت عنوان تكامل و تعالى روح , به چنين كارى دست زده اند .
اين راه , راه تفريط و ظلم به غرايز و طبيعت بشر است .
راه دوم : نظريه كسانى است كه درست مخالف گروه اول هستند, يعنى كسانى كه راه را به افراط پـيـمـوده اند و معتقدند كه غريزه جنسى را در هر شرايطى كه باشد بايد اشباع كرد و به هيچ وجه نبايد جلو آن را گرفت و به محدوديت هاى اجتماعى , قانونى , اخلاقى و مذهبى در اين مورد نبايد تـوجـه كـرد, بلكه سعادت انسان در گرو اشباع اين غريزه در هر شرايط است .
اين نظريه , كه نظر فـرويد و پيروانش است , بزرگ ترين ضربه به پيكر اخلاق , عفت عمومى , ارزش هاى انسانى , جوامع بشرى و جوانان زده است و بسيارى را به منجلاب فساد و تباهى كشانده است .
اين نظريه , هنگامى اثـرهاى منفى بيشترى را به دنبال دارد كه توجيه علمى و روان شناسانه هم برايش بشود و چنين فـرض شـود كـه فـطرت بشر, خواستار چنين اشباعى در غريزه جنسى است و اگر آن را محدود كـنـيـم , صـدمـه هـايـى بر پيكر روان وارد كرده ايم , حال آن كه اين فرويد و پيروانش هستند كه بزرگ ترين ضربه را بر روان انسان ها بويژه نسل جوان وارد كرده اند .
راه سـوم : راه اعـتـدال و راه فطرت است , نظريه پيامبران الهى و پيروان واقعى آنهاست .
طبق اين نـظـريـه , نـه سـركـوبى مطلق غريزه جنسى پسنديده است و نه افراط و زياده روى در اين غريزه مـمـدوح اسـت , بلكه اين غريزه هم مانند ساير غرايز بايد در حد طبيعى و فطرى اشباع شود و در چارچوب مسائل خانوادگى , اخلاقى و اجتماعى به آن جواب مثبت داده شود .
پـس جـوانان عزيز بايد بدانند اين غريزه بسيار قوى و تند است و همچون شعله آتش است كه اگر زبانه بكشد, تمام فضايل را در وجود انسان مى سوزاند و رودخانه اى است كه اگر طغيان كند, همه چيز را مى برد و تخريب مى كند, لذا جوانان بايد در محدوده اصول اخلاقى , مذهبى و اجتماعى به اشـبـاع ايـن غـريزه بپردازند و بهترين راه براى اين كار ازدواج است و اگر امكان ازدواج برايشان نيست با صبر و پاكدامنى در انتظار زمان ازدواج باشند و اهتمام ورزند از راه هاى شيطانى به اشباع اين غريزه نپردازند كه عاقبت خوبى نخواهد داشت .

بخش دوم ( جوانان و منجلاب فساد)

جـوانـان و مـنـجـلاب فـساد در اين بخش برآنيم به اجمال به اعمالى كه ارتكاب آن ,جوانان را به منجلاب فساد و تباهى مى كشاند اشاره كنيم , اين امور را از آن جهت به منجلاب تشبيه كرديم كه اگر آدمى در آن وارد شد و قصد بيرون آمدن نداشت , حتما در آن جان خواهد سپرد و به جسمى مـتعفن و بدبو تبديل خواهد شد, زيرا فساد و تباهى در واقع لجنزار است , گرچه خود انسان از آن غـافـل بـاشـد .
مـنجلاب هايى كه ممكن است جوانان در آن بيفتند فراوان است , كه مهمترين آنها عبارتند از:

1. مشروبات الكلى

از مـنـجـلابـى كه عده اى از جوانان ناآگاه در آن افتاده اند, منجلاب مشروبات الكلى است .
اگر كـسى در قديم و دوران هاى گذشته در مضر بودن ميگسارى و شراب خوارى شك داشت , امروز ايـن تـرديـد از بـيـن رفته است و از نظر علمى ثابت شده است كه اين كار براى مصرف كننده آن عـواقـب نـاگوارى دارد, قرآن كريم با آگاهى از ضررهاى ميگسارى قرن ها پيش از اثبات علم به شدت از نوشيدن آن ما را بر حذر داشته و مهر تحريم بر آن زده است .
دكتر ايتوف مى گويد: نـوشـابـه هـاى الكلى پس از استعمال , سريعا جذب خون مى شود و خون در مسير خود, مغز و مغز حرام را بى نصيب نمى گذارد و در نتيجه , عمل سلسله اعصاب روبه ضعف مى رود و كف نفس كه ارادى بود و منشا شرم و حيا در انسان است و مانع از بروز اعمال وقيحانه است از كف بدر مى رود, به عبارت ديگر, الكل عالى ترين اعمال مغزى يعنى اعمال توقفى آن را فلج مى كند .
جـنايات جنسى , آدم كشى , ضرب و جرح , دزدى و ولگردى در بسيارى از موارد, متعاقب استعمال نـوشـابه هاى الكلى رخ مى دهد .
الكل , شرم و حيا را از بين مى برد, پرده عفت ها را از هم مى درد و شخص را از كليه قيود و رسوم اجتماعى , مذهبى و اخلاقى آزاد كرده , نداى وجدان را خفه مى كند و فرشته را تبديل به شيطان مى كند .
الكسيس كارل مى گويد: مستى زن يا شوهر در لحظه آميزش , جنايت واقعى است , زيرا كودكانى كه در اين شرايط به وجود مى آيند, اغلب از عوارض عصبى يا روانى درمان ناپذير رنج مى برند. امـروزه آمـار و تحقيقات نشان مى دهد مرگ كودكانى كه والدين آنها مشروبات الكلى مى نوشند, بيشتر از ساير كودكانى است كه براثر ساير امراض از بين مى روند و اطفالى كه از پدران شراب خوار به وجود مى آيند, غالبا ضعيف , عليل و به تشنج هاى شديد مبتلايندو قدرت دفاعى آنها در مبارزه با مشكلات حيات , ناچيز است و در برابر عفونت هاى مختلف , بسيار حساسند, نقص بدنى , انحراف از ستون فقرات , كرولالى و عوارض ناشى از نارسايى غده تيروئيد و همچنين ضايعات مغزى , مانند عقب ماندگى , رشد نكردن , ماليخوليا, ديوانگى هاى حاد و غيره در آنان فراوان ديده مى شود .
مـتـخـصـصـان مى گويند: الكل به همان شكل خالص , بدون آن كه تغيير ماهيت دهد وارد خون مـى شـود و دسـتگاه گردش خون در معرض آسيب آن قرار مى گيرد و نه تنها دستگاه گردش خـون , بـلـكـه تـمام عناصر بدن به آفت الكل دچار مى شود و شراب خوار را به سوء هاضمه , تشنج مـعـده , شكم درد و استفراغ گرفتار مى كند .
از كارهاى مهم كبد, تجزيه و خنثى كردن سمومى است كه به داخل آن راه پيدا مى كند, اما متاسفانه در برابر سم الكل اثرى ندارد و اين الكل است كه قدرت تحريكى خود را روى كبد نيز اعمال مى نمايد .
گـفتنى است عده اى از جوانان آگاه به مضرات مشروبات الكلى , گاهى چنين وانمود مى كنند كـه مـصـرف كم آن اشكال ندارد و ضررى به بار نمى آورد .
گرچه چنين توهمى از نظر تعليمات اسلامى مطرود است و از وسوسه هاى شيطان براى گمراه كردن تدريجى انسان است .
امروزه متخصصان هم ثابت كرده اند كه نوشيدن مشروبات الكلى , گرچه كم باشد, آثار خود را به جـا خـواهد گذاشت , زيرا جذب الكل در خون , گرچه ميزان آن ناچيز باشد, درجه دقت و فهم و ادراك را ضعيف مى كند .
از آنـچه گفته شد, معلوم گشت نوشيدن مشروبات الكلى , هم ازنظر جسمى , هم از نظر روانى و هـم از نظر اجتماعى , پيامدهاى ناگوارى براى كسانى كه مرتكب آن مى شوند به ارمغان مى آورد وزمـيـنه بسيارى از جرايم را فراهم مى كند: آدمى را سست اراده , پست و بى شخصيت مى سازد و مـوجـب سـلـب تـوفـيـقـات و دورى از خـداونـد مى گردد و انسان را در سراشيبى سقوط قرار مى دهد.به همين سبب است كه قرآن شرابخوارى را از گناهان بزرگ وعمل شيطان مى داند و ما را به نزديك شدن به آن نهى مى كند.

2 . قمار بازى

از مـنـجلاب هاى فسادى كه ممكن است جوانان در آن بيفتند, اعتياد به قمار بازى و برد و باخت اسـت .
قـمـار انـسـان را لاابـالـى مـى كـند, روابط خانوادگى را از هم مى پاشد, عامل دشمنى و كـيـنه توزى مى شود, زمينه خشم و انتقام را فراهم مى سازد و زيان هاى اقتصادى و روانى به قمار بـازان وارد مـى كند كه گاه جبران پذير نيست , از اين رو قمار هم مانند شراب در شريعت مقدس اسـلامى حرام شده است .
خداوند در آيه ذيل , حرمت آن را صريحا اعلام فرموده و آن را از شيطان دانسته است : انما يريد الشيطان ان يوقع بينكم العداوة و البغضاء فى الخمر و الميسر, شـيطان قصد دارد با شراب و قمار, روابط شما را با يكديگر تيره كند و بين شماها دشمنى و كينه برانگيزد .
گرچه به بركت انقلاب شكوهمند اسلامى , اين پديده شوم و خانمان برانداز از ميان رفت , اما قبل از انـقلاب اسلامى , آن چنان اين ابر سياه و ظلمانى بر سر عده اى از خانواده ها گسترده شده بود كـه روز بـه روز شـاهد آثار مخرب آن در جامعه بوديم .
داستانى كه نقل مى شود, گرچه در زمان نـظـام طـاغـوت و سـتـم شـاهى رخ داده است , اما درس عبرتى است براى كسانى كه هنوز فكر مـى كنند, قمار بازى يك كار پيشرفته و مترقيانه است .
بهتر است سرگذشت اين دختر را از زبان خودش بشنويم : بپدرم قمارباز عجيبى بود, عاشق قمار بود, صبح تا عصر كارمى كرد و شب كه مى شد همه دسترنج و زحـمـت خـود را روى مـيز قمار مى ريخت و هر شب كه مى باخت , هيچ كس جرات نداشت يك كـلـمه با او حرف بزند, عصبانى و ديوانه مى شد .
مادرم را به باد كتك مى گرفت و گاهى هم مرا كـتـك مـى زد .
دايـى و پسرخاله ام هم هردو قمارباز بودند و شب ها با پدرم جمع مى شدند و برد و بـاخت را شروع مى كردند و قمار مى زدند تا اين كه پدرم مرد .
من و مادر و خواهرم به خانه دايى ام رفـتـيم .
دايى هم مرض قمار داشت و در خانه اش مرتب بساط قمار برقرار بود .
وقتى سيزده ساله شدم , دايى ام مرا به محمد آقا كه قمارباز حرفه اى بود و 54 سال سن داشت فروخت ! من از شوهردارى چيزى نمى دانستم و نه تنها به آن مرد علاقه اى نداشتم , بلكه هميشه نگاهش و صـداى خـنده اش مرا به وحشت مى انداخت .
من از او مى ترسيدم , اما هيچ راهى براى گريز از اين ازدواج نامتناسب وجود نداشت .
مراسم عقد ساده اى برگزار كردند و من رسما زن محمد آقا شدم .
اولـيـن شـب عـروسـى را هـرگـز فراموش نخواهم كرد .
اين مرد آن چنان وحشى و كثيف بود و آن چنان حالت حيوانى داشت كه مرا از همه چيز بيزار كرد .
من تمام شب را گريستم , ولى صداى قـهـقـهـه هاى شوم او در گوشم طنين انداز بود .
وقتى صداى قدم هايش را مى شنيدم تمام بدنم مى لرزيد .
وقـتـى او قـدم بـه خـانـه مـى گـذاشـت , خانه مثل گورستان , سرد و سياه و خاموش مى شد .
با كوچك ترين بهانه اى مرا به باد كتك مى گرفت و رفتارش با من غير قابل تحمل بود .
شـش مـاه پـس از ازدواج آبـسـتن شدم .
اين مرد حتى در اين ماه هاى دشوار نيز مراعات حال مرا نـمـى كرد و دوستانش را مرتب به خانه مى آورد كه قمار كنند .
من هم مجبور بودم , براى آنها غذا بـپـزم , مـشـروب ببرم و از آنها پذيرايى كنم .
وقتى بچه ام به دنيا آمد, انگار يك حادثه بى اهميت و پـيش پا افتاده , صورت گرفته است و در مدت يك ماهى كه بچه ام زنده بود, او حتى يك بار هم با نـگاه محبت آميز به او ننگريست و دست نوازش به سرش نكشيد .
دكتر علت مرگ بچه ام را ضعف زيـاد و ضـربـه لـگـدهايى كه شوهرم وقت آبستن به پشت و پهلو و شكمم زده بود, تشخيص داد .
شـوهـرم ديـوانـه وار بـازى قـمـار را انجام مى داد .
مدتى بود كه پشت سرهم بدشانسى مى آورد و مى باخت و گناهش را به گردن من مى گذاشت .
شب ها مرا با زنجير مى زد و خدا شاهد است كه چنان دردى از ضربه هاى زنجير مى كشيدم كه اغلب ساعت ها از هوش مى رفتم , هنوز هم هر كجا زنجيرى مى بينم و يا هر چيزى كه به زنجير شباهت داشته باشد, تمام تنم مى لرزد.. .
شـوهـرم هـمچنان مى باخت و دوستانش هم رعايت حال او نمى كردند .
چندين شب پشت سرهم مجبور شد چك بكشد .
وقـتى پول پس اندازش در بانك تمام شد و چك ها برگشت , دوستانش ديگر چك را قبول نكردند .
او سـر اثـاثـيـه خـانـه بـازى كـرد و هـمه را باخت .
آن شب , وحشت سراپاى مرا گرفته بود .
از او مى ترسيدم , اما سعى كردم به او بفهمانم كه اگر بيايند و اثاثيه ما را ببرند ديگر قادر نخواهيم بود دوبـاره آنـهـا را بخريم , اما او به حرف هاى من هيچ توجهى نكرد .
روز بعد كاميون آوردند و هر چه داشـتـيم بردند و ما روى يك زيلو نشستيم .
شب بعد و شب هاى بعد, قمار همچنان ادامه داشت تا اين كه در يكى از شب ها خانه اش را هم باخت .
يـادم هـسـت كـه چشم هايش غرق خون شده بود .
در آن لحظه واقعا اگر من اعتراضى مى كردم , بـى درنگ مرا مى كشت اسناد خانه ردوبدل شد و من دانستم كه همه چيز بر باد رفته است .
بغض گلويم را گرفته بود, مى خواستم فرياد بكشم , اشك بريزم , اما مى ترسيدم .
خواستم از جا برخيزم و از آن اتاق بگريزم , اما او با لحن آمرانه اى گفت بنشين ! من ترسان و لرزان نشستم .
مـى ديـدم , شـوهـرم از حـال طـبـيـعى خارج شده است , نمى گذاشت دوستانش بروند و به آنها مى گفت : بنشينيد, باز هم بازى كنيم و وقتى يكى از حريفان بازى گفت : تو ديگر چيزى ندارى , با چى مى خواهى بازى كنى ؟ شـوهرم نگاه عجيبى به من انداخت و با لحن شوم و وحشتناكى گفت : با زنم , پس بنشينيد .
براى يـك لـحـظـه , حـريـفان بازى اش حيرت زده نگاهش كردند و يكى از آنها نگاهى به من انداخت و نشست و با لحن مستانه اى گفت : قبول دارم , بازى كنيم .
قـمار شروع شد, قمار روى زندگى و حيات من , روى آينده من , تمام بدنم مثل بيد مى لرزيد, به صندلى چسبيده بودم و نمى توانستم تكان بخورم , انگار جادو شده بودم .
در تمام مدت بازى , اتاق در سكوتى خطرناك فرو رفته بود .
قمار بازان ساكت بودند .
شوهرم و آن مرد بازى مى كردند و تنها صـداى ورق بـود كـه در اتـاق به گوش مى رسيد .
آن مرد گاه و بى گاه , زير چشمى مرا ورانداز مى كرد, گويى مى خواست قيمت مرا حدس بزند.. .
سر انجام سكوت شكست و من فرياد پيروزمندانه آن مرد را شنيدم كه مى گفت : بردم , زنت را در قمار بردم .
تمام حوادث در يك لحظه به وقوع پيوست , مانند صاعقه ,مثل برق , كاردى از جيب شوهرم كشيده شد و لحظه اى بعد, مردى كه مرا در قمار برده بود, غرق در خون روى زمين افتاد و من از ترس و وحشت بى هوش شدم .
روز بـعد مردى كه مرا در قمار برده بود به سراغم آمد و گفت : بيا با من زندگى كن , شوهرت به زنـدان افـتـاد, دار و نـدارش را هـم من از او برده ام , پس چرا ترديد مى كنى ؟ شوهرت تو را طلاق مى دهد, قرار ما براين شده , و گرنه ناچار است تا آخر عمر در زندان بماند, سه روز بعد از آن شب , چـون كنيزى كه او را به اسارت ببرند با او رفتم .
من مالى بودم كه مرا باخته بودند و به ناچار با آن مـرد, با خريدار و برنده خودم به كرمانشاه رفتم .
فقط اين را مى دانم كه از چاله در آمدم و در چاه افـتادم .
روزگارم سياه تر و كثيف تر از اول شده بود .
شوهر دوم من جنون داشت و مثل يك حيوان بود .
وب. جـوانـان عزيز از تمام حوادثى كه براى مفسدان و از خدا بى خبران پيش مى آيد, بايد درس عبرت بگيرند و هرگز به آنچه خداوند حرام كرده است نزديك نشوند و بدانند گناه , آب شورى است كه هـرچـه انـسـان آن را بنوشد عطشش فزون تر مى شود .
جوانان بايد هوشيار باشند و هرگز دنبال قماربازى نروند و عمر و جوانى با ارزش خويش را صرف اين كار زشت , كه همه چيز انسان از دست مـى رود, نـكـنند .
مواظب باشند, اعصاب خود را فرسوده ننمايند, آرامش خود را از دست ندهند, اسـاس خـانواده را از هم نپاشند, به عوارض بدنى و بيمارى روانى دچار نشوند و در مسير شيطان قرار نگيرند كه عاقبتى جز پستى , حقارت و بدبختى دنيا و آخرت به دنبال ندارد .

3 . مواد مخدر

از مـنجلاب هايى كه جوانان ما بايد مواظب باشند در آن نيفتند, مواد مخدر است .
پيشرفت علوم و صنايع , اگرچه موجبات رفاه انسان را فراهم كرده است , اما در عين حال , پديده هاى شوم و مضرى هم براى او به ارمغان آورده كه هروئين , ال .اس .دى و ديگر مواد مخدر از آنها است .
اعـتياد به مواد مخدر, نابود كننده استعدادهاى جسمى و روحى انسان است .
اعتياد باعث مى شود آدمـى , شرافت , ناموس , ثروت , حيثيت و دين و همه چيز خود را بر باد فنا دهد و براى ارضاى يك نياز كاذب , مصنوعى و دروغين دست به هر كار خلافى , مانند دروغ , سرقت و خيانت بزند .
كسانى كـه بـراى لـذتى ظاهرى و زودگذر, خود را در منجلاب اعتياد به مواد مخدر مى اندازند, بايد از خود بپرسند: آيا ارزش دارد انسان براى لذتى زودگذر و مخرب , از لذت هاى معنوى و دايمى و سازنده بگذرد و همه چيز خود را از دست بدهد و گرد نسيان بر تمام ارزش هاى انسانى خود بپاشد؟ آيا لذتى فانى , اين ارزش را دارد كه آدمى براى آن , خود را به موجودى پست و بى شخصيت تبديل كند؟ آيا لذتى كه عذاب وجدان و آتش قهر الهى را به همراه دارد مى تواند لذت باشد؟ آيا معقول و پسنديده است انسانى كه خداوند او را خليفه خود در زمين مى داند و فرشتگان الهى مامور به سجده او مى شوند, آن قـدر ذليل شود كه در گوشه خيابان يا خرابه , زندگى نمايد و براى به دست آوردن يك گرم مواد مخدر, دست نياز به هركس و ناكس دراز كند؟ آيا انسان مى تواند پاسخ قانع كننده اى در برابر وجـدان و خـداى خـويـش داشته باشد كه به خانواده و زن و بچه خود خيانت كند و آن چنان بى غـيـرت گـردد كـه نـامـوس خود را براى مواد مخدر در اختيار ديگران قرار دهد و زن معصوم و بـى گـنـاهى را از كانون گرم خانواده جدا سازد؟ قطعا هيچ وجدان سالمى نمى تواند از برابر اين سوال ها بى تفاوت بگذرد .

4 . روابط نامشروع

از منجلاب هايى كه ممكن است جوانان در آن فرو روند, رابطه نامشروع با ديگران است .
منظور از رابـطه نامشروع , هر نوع رابطه جنسى خلاف شرع با ديگران است , خواه رابطه نامشروع دو جنس مذكر (لواط), خواه رابطه نامشروع دو جنس مونث (مساحقه ) و خواه رابطه نامشروع جنس مذكر با مونث (زنا) .
قسم سوم , دامى خطرناك است كه شيطان براى بسيارى از جوانان گسترانده است .
اگـر كـسـى ذره اى غيرت ناموسى داشته باشد, هرگز حاضر نمى شود با ناموس ديگران , رابطه نـامـشـروع برقرار نمايد, زيرا كسى كه به ناموس ديگران تجاوز مى نمايد, چندان اهميت نمى دهد اگر با ناموس خودش رابطه نامشروع داشته باشند .
نـكـتـه مهم اين است كه روابط نامشروع به تدريج امكان مى يابد, يعنى از نگاه شهوت انگيز شروع مى شود و با يك لبخند يا گفتگويى تداوم مى يابد و زمينه براى ارتباطهاى بعدى فراهم مى شود .
فراهم كردن تدريجى گناه از برنامه هاى شيطان براى گمراه كردن آدمى است , زيرا فطرت پاك انـسـانـى در مـرحله اول از ارتكاب فسق و فجور تنفر دارد, اما هنگامى كه كم كم پرده عصمتش دريده شد, به جايى مى رسد كه ديگر از هيچ كار خلافى رويگردان نمى شود .
جوانانى هستند كه براثر رابطه نامشروع به گرفتارى هاى فراوان روحى , اجتماعى و جسمى دچار شـده انـد و عـاقبت رسوا گشته اند و شخصيت اجتماعى و معنوى خويش را از دست داده اند .
لذا اگـر جـوانـان عـزيـز بـخواهند در اين منجلاب ها نيفتند, بايد با توكل به خدا, دست رد به سينه شـيطان رجيم و نفس اماره بزنند و هنگام برخورد با جنس مخالف , تقواى الهى را پيشه كنند و با نگاه شهوت انگيز, كه تيرى از تيرهاى زهر آلود شيطان است , به ديگران نظر نكنند .
در ايـن جـا به ذكر داستانى و سرنوشتى شگفت انگيز كه ذكر آن , خالى از فايده نيست مى پردازيم .
امـيد است براى كسانى كه مى خواهند به قباحت ارتباط نامشروع با ديگران پى ببرند درس عبرتى باشد: مـصـطـفى لطفى منفلوطى , در يكى از تاليفاتش , داستان دختر و پسر جوانى را شرح مى دهد كه رابطه نامشروع جنسى , حوادث تلخ برايشان به ارمغان آورده است , مى گويد: دوستى داشتم كه بيشتر علاقه من به او از جنبه دانش و فضلش بود نه از جهت ايمان و اخلاق .
از ديـدن وى هـمـواره مـسـرور مـى شـدم و در محضرش احساس شادى مى كردم , نه به عبادات و اطاعات او توجه داشتم و نه به آلودگى و گناهانش , او براى من تنها رفيق انس بود .
هرگز در اين فكر نبودم كه از وى علوم شرعى بياموزم يا آن كه درس فضيلت و اخلاق فرا گيرم .
سـاليان دراز با هم رفاقت داشتيم .
در طول اين مدت , نه من از او بدى ديدم و نه او از من رنجيده خـاطـر شـد, بـراى پيش آمد يك سفر طولانى , ناچار قاهره را ترك گفتم و از رفيق محبوبم جدا شدم , ولى تا مدتى با هم مكاتبه مى كرديم و بدين وسيله از حال يكديگر خبر داشتيم .
متاسفانه چندى گذشت و نامه اى از او به من نرسيد و اين وضع تا پايان مسافرتم ادامه داشت .
در طول اين مدت نگران و ناراحت بودم .
پـس از مـراجعت از سفر براى ديدار دوستم به در خانه اش رفتم .
از آن منزل رفته بود .
همسايگان گفتند: ديـر زمـانى است كه تغيير مسكن داده و نمى دانيم به كجا رفته است .
براى پيدا كردن او كوشش بسيار كردم و در جستجويش به هر جايى كه احتمال ملاقاتش را مى دادم رفتم و او را نيافتم .
رفته رفـتـه مايوس شدم تا جايى كه يقين كردم دوست خود را از دست داده ام و ديگر راهى به او ندارم .
اشـك تاثر ريختم , گريه كردم , گريه آن كسى كه در زندگى از داشتن دوستان با وفا كم نصيب است , گريه آن كسى كه هدف تيرهاى روزگار قرار گرفته , تيرهايى كه هرگز به خطا نمى رود و پى درپى , درد رنجش احساس مى شود .
اتفاقا در يكى از شب هاى تاريك آخر ماه كه به طرف منزلم مى رفتم , راه را گم كردم و ندانسته به محله اى دور افتاده و به كوچه هاى تنگ و وحشتناك رسيدم .
در آن ساعت از شدت ظلمت , چنين احـساس كردم كه در درياى سياه و بى كران كه دو كوه بلند تيره , آن را احاطه كرده در حركتم و امـواج سـهـمـگـيـنش گاهى بلند مى شود و به جلو مى آيد و گاهى فروكش مى كند و به عقب برمى گردد .
هنوز به وسط آن درياى تيره نرسيده بودم كه از يكى از آن منازل ويران , صدايى را شنيدم .
و رفت و آمـدهـاى اضطراب آميزى احساس كردم كه در من اثرى بس عميق گذارد .
با خود گفتم : اى عجب كه اين شب تاريك , چه مقدار اسرار مردم بى نوا و مصائب غمزدگان را در سينه خود پنهان كرده است .
مـن از پـيـش بـا خداى خود عهد كرده بودم كه هر گاه مصيبت زده اى را ببينم , اگر قادر باشم يارى اش كنم و اگر عاجز باشم با اشك و آه , خود را در غمش شريك كنم .
به همين جهت , راه خود را به طرف آن خانه گرداندم و آهسته در زدم .
كسى نيامد .
دفعه دوم به شدت كوبيدم , در باز شد .
ديـدم دخـتـر بچه اى است كه حدود ده سال از عمرش رفته و چراغ كم فروغى به دست دارد .
در پـرتـو آن نـور خفيف , دخترك را ديدم لباس مندرسى در برداشت , ولى جمال و زيبايى اش در آن لباس مانند ماه تمام بود كه در پشت ابرهاى پاره پاره قرار گرفته باشد .
از دخـتـر بـچـه سـوال كردم : در منزل بيمارى دارند؟ در كمال ناراحتى و نگرانى كه نزديك بود قـلـبش بايستد جواب داد: اى مرد! پدرم را درياب , در حال جان دادن است .
اين جمله را گفت و بـراى راهنمايى من به داخل منزل روان شد .
چه وضع رقت بارى ! در آن موقع گمان مى كردم كه از جـهـان زنده به عالم مردگان آمده ام و در نظر من , آن بالاخانه كوچك , چون گور و آن بيمار چون ميتى جلوه مى كرد .
نزديك بيمار آمدم .
پهلويش نشستم .
بى اندازه ناتوان شده بود, گويى پيكرش يك قفس استخوانى اسـت كـه تـنفس مى كند و يا نى خشكى است كه چون هوا در آن عبور مى نمايد صدا مى دهد .
از محبت دستم را روى پيشانى اش گذاردم .
چشم خود را گشود و مدتى به من نگاه كرد .
كـم كم لبهاى بى رمقش به حركت در آمد و با صداى بسيار ضعيف گفت : خدا را شكر كه دوست گم شده ام [را] پيدا كردم .
از شنيدن اين سخن چنان منقلب و مضطرب شدم كه گويى دلم از جاى كنده شده و در سينه ام راه مى رود .
فهميدم كه به گمشده خود رسيده ام , ولى هرگز نمى خواستم او را در لحظه مرگ و ساعات آخر زنـدگـى , مـلاقـات نمايم , نمى خواستم غصه هاى پنهانى ام با ديدن وضع دلخراش و رقت بار او تجديد و تشديد شود .
با كمال تعجب و تاثر از او پرسيدم : اين چه حال است كه در تو مى بينم ؟ چرا به اين وضع افتاده اى ؟ بـا اشاره به من فهماند كه ميل نشستن دارد .
دستم را تكيه گاه بدنش قرار دادم و با كمك من در بستر خود نشست و آرام آرام لب به سخن گشود تا جريان خود را شرح دهد, گفت : ده سال تمام , من و مادرم در خانه اى مسكن داشتيم .
هـمـسـايـه مـجاور ما, مرد ثروتمندى بود .
قصر مجلل و با شكوه آن مرد متمكن , دختر ماهروى و زيبايى را در آغوش داشت كه نظيرش در هيچ يك از كاخ ‌هاى اين شهر نبود .
براى آن كه به وصلش بـرسـم , تمام كوشش را به كار بردم .
از هر درى سخن گفتم و به هر وسيله اى متوسل شدم , ولى نتيجه نگرفتم و آن دختر زيبا همچنان از من كناره مى گرفت .
سرانجام به او, وعده ازدواج دادم و بـه ايـن امـيد قانعش كردم .
با من طرح دوستى ريخت و محرمانه باب مراوده باز شد تا در يكى از روزها به كام دل رسيدم و دلش را با آبرويش يكجا بردم و آنچه نبايد بشود, اتفاق افتاد .
خيلى زود فهميدم كه دختر جوان فرزندى در شكم دارد .
دودل و متحير شدم از اين كه آيا به وعده خود وفا كنم و با او ازدواج نمايم يا آن كه رشته محبتش را قـطع كنم و از وى جدا شوم .
شق دوم را انتخاب كردم و براى فرار از دختر, منزل مسكونى ام را تـغـيـير دادم و به منزلى كه تو در آن جا به ملاقاتم مى آمدى منتقل شدم و از آن پس از او خبرى نداشتم .
از اين جريان سال ها گذشت .
روزى نامه اى به من با پست رسيد (در اين موقع , دست خود را دراز كـرد و كـاغـذ كـهنه زرد رنگى را از زير بالش خود بيرون آورد و به دست من داد) .
نامه را خواندم .
اين مطالب در آن نوشته شده بود: اگر به تو نامه مى نويسم , نه براى اين است كه دوستى و مودت گذشته را تجديد نمايم , براى اين كار حاضر نيستم , حتى يك سطر يا يك كلمه بنويسم , زيرا پيمانى مانند پيمان مكارانه تو و مودتى مانند مودت دروغ و خلاف حقيقت تو شايسته يادآورى نيست .
چه رسد كه بر آن تاسف خورم و تمناى تجديدش را نمايم .
تو مى دانى , روزى كه مرا ترك گفتى , آتش سوزنده اى در دل و جنين جنبده اى در شكم داشتم .
آتش , تاسف بر گذشته ام بود و جنين , مايه ترس و رسوايى آينده ام .
تـو كـم تـريـن اعتنايى به گذشته و آينده من ننمودى , فرار كردى تا جنايتى را كه خود به وجود آورده اى نبينى و اشك هايى را كه جارى كرده اى پاك نكنى .
آيا با اين رفتار بيرحمانه و ضد انسانى , مى توانم تو را يك انسان شريف بخوانم ؟ هرگز!