جوان و فرهنگ و زندگى جلد اول

اسماعيل شفيعى سروستانى

- ۱ -


بجاى مقدمه
جوان ، فرهنگ و زندگى را با همه كاستى ها و نواقصش ، به نام خدا، براى همه جوانان خوب اين سرزمين بزرگ نوشته ام ، كه اميدوارم با قلب صافى كه در سينه دارند بر من ببخشند. جوانانى كه هميشه مرا مرهون محبتهاى خود ساخته اند.
در اين اثر سعى در تدارك پاسخهايى ساده و صميمى براى سؤ الهاى آنها داشته ام ، اگر چه در كتاب روى سخنم با گوش شنوايى است كه در شخصيت داستانى (حميد) ظاهر شده است .
چه فرقى مى كند؛حميد، مريم ، على يا محمد، اينها جملگى فرشته هايى هستند كه گذر زمان بالهيشان را كوتاه و كوتاهتر مى كند.
اگر چه من براى آنها طالب بالهاى بزرگى هستم كه بتواند آنها را تا دور دست آسمان ، تا پيش خدا بالا ببرد و مطمئن هستم معرفت همان بال نا پيدائى است كه قدرتش براى بالا بردن آن عزيزان كمتر از آن بال آرزوهايم نيست .
لازم مى دانم در همينجا از همه دوستانى كه مرا در تدارك اين اثر يارى دادن قدر دانى كنم ، بويژه از سركار خانم پريوش دانش نيا كه رنج باز نويسى و انجام اصلاحات چند باره اش را صميمانه پذيرا شد.
اميد كه مقبول طبع ساحت اهل قلم واقع شود. انشاءاله
اسماعيل شفيعى سروستانى
فصل اول
شايد در اين شهر شلوغ و بى در و پيكر يكى از كسانى باشم كه هر روز صبح قبل از ساعت هفت در امتداد بلوار كشاورز و از كنار پارك لاله را مى گذرد. اين جدا از رفت آمدهاى طى روز است كه گاهى ناگزير مى شوم دو يا سه بار از همين مسير بگذرم ، يعنى حداقل در تمام طول سال روزى يك مرتبه شاهد اينهمه آمد و شد و اينهمه درخت در بهار و تابستان و پائيز بوده ام . اما اگر بپرسى چند مرتبه مجال پياده شدن از ماشين و رفتن و رفتن به ميان پارك و رها شدن روى يكى از صندليها را داشته ام در جوابت خواهم گفت كه طى ده سال از عدد انگشتان دست تجاوز نمى كرد، تا همين اواخر كه اتفاقى كوچك موجب شد...
امان از اينهمه كار و دوندگى ، از صبح على الطلوع تا ساعتها از شب رفته ، با عجله و شتابى تمام نشدنى ، كه مجال هر گونه تامل جدى را از آدم مى گيرد در حال رفت و آمدى و اينهمه حتى اجازه نمى دهد كه در يابى بهار كى آمد و تابستان كى رفت ؟
روزى بناگاه همه درختها را سبز مى بينى و بيدهاى مجنون را آويزان و روزى برف سفيدى كه سرتاسر خيابان و باغچه را پوشانده . اينها، همه براى زندگى در شهر شلوغى است با ظاهرى مدرن . شهرى در مركز رفت و آمد و پر از موسساتى كه جملگى اخبار را در اختيارت مى گذارد. انبوه اطاعاتى كه مجال تامل و تفكر را از آدمى مى گيرد. همه خلوتش را به هم مى زند و 0وادارش مى كند كه همه چيز را در سطح ببيند، ظاهر بين شود و با دغدغه و عجله روز را به شب و شب را به روز برساند.
داشتم مى گفتم : تا همين اواخر كه ...
بهار به نيم راه رسيده بود و درختها همه سرسبزى خود را به نمايش گذاشته بودند. مثل هر روز خسته و كوفته راهى خانه شدم اما، سنگينى حزنى بى دليل راه نفس كشيدن را تنگ كرده بود و پا را از رفتن باز مى داشت . بلوار كشاورز را كه پشت سر گذاشتم در دلم هواى رفتن به پارك و نشستن زير يكى از بيدهاى مجنون مثل يك نياز، مثل احساس گرسنگى جوانه زد. فرمان ماشين را به سمت خيابان كارگر گرداندم و پس از پارك ماشين راهى شدم . هر كس در حال و هوايى قدم زنان مى گذشت و هر از چند مردى ، زنى يا خانواده اى را مى ديدم كه همه زندگى و دلخوشى اش را بر كالسكه نشانده و از ميان راههاى باريك باغچه ها و استخرهاى پارك عبور مى كرد.
بازى بچه ها، باد ملايمى كه از لابه لاى درختها مى وزيد، پيرمردهاى بازنشسته كه گله به گله روى نيمكتها نشسته بودند و از دوران جوانى شان ياد مى كردند، جوانانى كه مشغول بازى شطرنج بودند و كودكانى كه با راكتهاى بدمينتون بى خيال از حال و روز رهگذارن غرق بازى بودند و دخترها و پسرهاى كم سن و سالى كه دور از چشم خانواده ها در گوشه و كنار پارك و پشت درختها به گفتگو نشسته بودند، همه و همه تصويرگر زندگى بر پرده بزرگ پارك بودند و من ، تا دمى را فارغ از آنهمه غوغاى روز در آرامش سپرى كنم .
صداى بستنى فروش دوره گرد، صداى موزيكى كه از بلند گوى پارك شنيده مى شد و شوخى و خنده جوانان و رهگذران ، موسيقى پارك را مى ساخت .
تماشاى اينهمه ، مرا به سالهاى جوانى مى برد و تماشاى جوانان ، حال و هواى جوانى را در دلم زنده مى كرد. هر چه بود، جلوه ديگرى از زندگى بود كه در فضاى پارك نمودار مى شد. جلوه اى كه نمى شد بى تفاوت و بى خيال از كنارش گذشت . جلوه اى كه زبان خاص خود داشت . جوانها بى هوا و بى خيال از هر درى سخن مى گفتند. از آرزوى دور و دراز براى آينده ، از جراتها و جسارتهايشان در كوچه و خيابان ، از معلمهاى رياضى و فارسى و دينى و زبان كه هر كدام قصد داشتند به آنها شكل و شمايلى دلخواه خود بدهند،از دخترهاى كوچه و محله مى گفتند و دلبريهايشان و فيلمها و آهنگهايى كه كاستهاى ويدئو و ماهواره ها برايشان ارمغان آورده بودند و...
از چشمشهايشان مى شد همه درونشان را ديد و قلبهايشان را كه مثل هواى بهارى بى قرار بود و آينده و سرنوشتى كه آنها را پشت لباسهاى رنگارنگ و جور وا جور پوشانده بودند.
پارك نمايشگاهى از قهرمانان محبوب جوانان شهر بود. قهرمانانى كه از هزاران كيلومتر فاصله به آنان شكل مى داند، رفتارشان را مى ساختند و آنان به عالمى دور و مملو از خيال مى كشيدند...
كيف دستى را روى زمين گذاشتم و خودم را روى نيمكت سبز رنگ زير بيد مجنون رها كردم و چشم به آسمان دوختم . به پاره هاى ابرى كه آرام به سمت شرق در حركت بود اما گوشم در اختيار خودم نبود، از هر گوشه اى صداى مى شنيدم :
- بستنى بدم ! بستنى !
صداى مرد ميانسالى بود كه بر ترك دوچرخه كهنه و در هم شكسته اش ‍ صندوقى كائوچويى پر از بستنى گذاشته بود تا با فروش آنها زندگى خود را بچرخاند. هنوز صداى مرد كه بلندتر از همه صداها به گوش مى رسيد دور نشده بود كه خانم جوانى با يك كيف دستى مخصوص بچه ها با بادكنك بزرگ دورنگى كه در دست داشت مرتب فرياد مى زد مواظب باش ! زمين نخورى ! به دنبال پسر بچه دو سه ساله اش دويد. مادرى كه همه آينده ، روياها و جوانى اش در وجود اين كودك نو پا خلاصه مى شد و شايد هيچ گاه صداى ماموران پارك را كه مرتب اعلام مى كرد از خواهران محترم خواهشمنديم پوشش اسلامى خود را حفظ كنند نمى شنيد. تنها صداى قابل شنيدن براى او صداى خنده كودك نوپايش بوده و بس .
چند متر آن طرف تر دو سه تا جوان كنار نيمكت روبروى من و بى خيال از اينهمه رفت و آمد گپ مى زدند.، بى آنكه بخواهم مى شنيدم :
- ببين حميد! من با تو سر ساعت 5 جلو سينما عصر جديد قرار گذاشتم تا ساعت پنج و نيم هم وايسادم نيومدى ، حالا يه چيزى هم طلبكارى ؟
- من كه به تو گفته بودم ممكنه دير بيام ، تازه ... مگه چى شده ؟
- ديگه چى مى خواستى بشه ؟ مرده و قولش ...
نفر سوم حرف هر دو را قطع كرد و گفت :
- بس كنيد ديگه ! حوصله مون سر رفت ،، هى قد قد مى كنى ، يه خبر جديد واستون دارم . شهرام سر بيرون آومدن از خونه با با باش دعواش شده ، سر درس خوندن و كنكور و اينجور چيزا ديگه ...
- بابا شهرام كه مثل دخترها همه اش نشسته خونه درس مى خونه ... بازم گلى به جمال باباى ما، همه اش علافيم و هيچى نمى گه !
جوانى كه حميد صدايش مى كردند با صداى بلند ميان حرفها پريد و گفت :
- ول كنيد بابا، زنگ مى زنيم مى پرسيم .
- البته اگه مادرش نگه كه خونه نيس .
اينو پسر هفده ، هجده ساله اى گفت كه با شلوار سفيد و كفش ورزشى پت و پهن بزرگى روبروى همه ايستاده بود هر از چندى با نگاهش دختران جوانى را كه در حال گذر بودند بدرقه مى كرد.
حميد در حالى كه سيگارى را جيب پيراهنش خارج كرده و با چشمانش ‍ دنبال آتش مى گشت گفت :
اصلا مى دونيد چيه ؟ امروز جمع شديم تا براى روز جمعه تصميم بگيريم .
گويا كسى كبريت با خودش نداشت ، چون حميد از جمع جدا شد و به هواى گرفتن كبريت به طرف من آمد.
- مى بخشيد آقا! كبريت خدمتتونه ؟
- نه متاسفم !
- خواهش مى كنم !
اين جمله را در حال رفتن گفت . برق خاصى در چشمهايش بود. يك لحظه نگاههامون به هم گره خورد، بهش نمى آمد از تيپ جوانهاى لاابالى و بيكارى باشه كه صبح تا شب تو كوچه ها ول مى گردند. احساس كردم ميان آنچه نشان مى داد و آنچه از نگاهش مى شد فهميد خيلى فاصله است . از رهگذرى آتش سيگار گرفت و پكى محكم به آن زد و براى لحظه اى چشماش را به نقطه اى دور دست دوخت .
- حميد! چرا ميخ شدى پسر بيا ببينيم ...
روزنامه اى را كه همراه داشتم از كيفم در آوردم و مشغول ورق زدن شدم . خبر تازه اى نداشت همان غوغاى هميشگى طالبان قدرت بود و يقه درانيهاى روزنامه هايى كه بى محابا خيالات و تصورات خود را در قالب تحليل و مقاله و خبر به خورد مردم مى دادند.
روزنامه را با نگاهى سريع وارسى كردم و آن را روى نيمكت گذاشتم . دستها را پشت گردن حلقه زدم و چشم به آسمان و برگهاى سبز و آويزان بيد دوختم . نمى دانى چه مى گذشت . صداى حميد كه از من اجازه مى خواست تا روزنامه را مطالعه كند مرا به خود آورد. با سر اعلام رضايت كردم و او را لبخندى روزنامه را برداشت و رفت . بجز حميد بقيه رفته بودند.
ساعت هفت و نيم غروب بود كه خودم را جمع و جور كردم و مهياى رفتن شدم . از جا كه بلند شدم حميد به طرفم آمد و روزنامه را در حالى كه تا كرده بود به طرفم گرفت :
- متشكرم آقا!
- خواهش مى كنم ، قابلى نداره ، مى تونه پيش شما باشه
- متشكرم ، خوندمش . هر چند روزنامه ها بيشتر از آنكه مطلب مفيدى داشته باشند بر گيجى و حيرت آدم اضافه مى كنند.
- چطور!؟
- هيچى ، بى خيال ، اين حرفها به ما نيومده ، بهر حال متشكرم !
راحت حرف مى زد اما حيا را در چشمها و حركات او كاملا مى شد ديد. دوقدم كه رفت ناگهان برگشت و با همان حجب و حيا پرسيد:
- معذرت مى خواهم مى توانم بپرسم شما چه كاره ايد؟
- خواهش مى كنم ! چه كاره باشم خوبه ؟
- ظاهرتون به معلمها، نويسنده ها يا چيزى تو همين مايه ها مى خوره .
- درست حدس زدى ! اما فهميدن اين كه من چه كاره ام به چه دردت مى خوره ؟
- راستش از وقتى روى اين نيمكت نشستيد توجهم به شما جلب شده . شايد در درونم احساس نوعى انس و خويشى با شما كردم .
- مى بينى كه دوستات همه رفتن ، تو چرا نرفتى ؟
- كارى نداشتم كه برم ، بدم هم نمى آمد كمى بيشتر تو پارك بمونم ، حالا هم كه ...
- حالا هم كه چى ؟
- فرصت گفتگو با شما را پيدا كردم .
- مثل اينكه بيشتر وقتها با دوستات اينجا يا جاهايى ديگر مثل اينجا مى روى ؟
- كم و بيش ، معمولا هفته اى يك بار به اينجا مى آييم ، گپى مى زنيم ... شما چطور؟
- متاسفانه خيلى كم ! كار و گرفتارى اجازه نمى دهد اما، دلم مى خواد كه بتونم نفسى تازه كنم .
- چه بهتر از اين ! شايد فرصتى براى من باشه تا با شما كه اهل درس و بحث هستيد گفتگوى داشته باشم .
در دلم احساس رضايت مى كردم . بدم نمى آمد گفتگويى با او و دوستانش ‍ داشته باشم به همين خاطر گفتم :
- خوبه !
لبخند رضايت بخشى بر لبهايش دويد و بسرعت گفت :
- چه روزى ؟
- هفته ديگر، همين ساعت و همين جا.
- عاليه ! راستى اسم من حميده !
- مى دونم !
- از كجا؟
- دوستانت به همين اسم صدايت مى كردند، يادت رفت كه براى گرفتن آتش سيگار آمدى ؟ من هم مهدى هستم .
- آشناى با شما را به فال نيك مى گيرم و خوشحالم
- من هم همين طور.
مثل همه ايام سال ، هفته شلوغ و پر دردسرى را پشت سر گذاشتم . اما، قرار دوشنبه را در خاطر داشتم . ساعت پنج چهل دقيقه روز دوشنبه بود.
يك هفته بسرعت گذشته بود. گذر زمان اين روزها خيلى شتابزده است . زمين بازى بچه ها را دور زدم . حميد زير همان درخت بيد مجنون و روى همان نيمكت نشسته بود. با ديدن من در حالى كه عينك آفتابى مدل جديدش را از روى چشمهايش بر مى داشت از جا بلند شد و در حالى كه لبخندى صميمى صورتش را پوشانده بود با خوشحالى سلام كرد.
- سلام حميد جان ، چطورى ؟
- اى ! بد نيستم .
- تنهاى ؟
- مگر قرار بود كسى ديگر هم بياد.
- نه فكر كردم شايد مثل هفته پيش با دوستات آمده باشى .
- قرار من با بچه ها امروز نبود.
- چرا نمى نشينيد، خسته به نظر مى رسيد ؟
- آره ، كمى خسته ام ، چه هواى تازه و خوبيه !
- با اين خستگى قرار امروز من هم وبال گردنتان شد.
- نه عزيز! اينطور نيست .
- روزنامه هاى امروز را ديدى ؟ اگه نديدى بيا بگير!
- به دلم نمى خواهد فرصت گفتگو با شما را از دست بدهم . بعد آنها را مى خوانم .
- هر جور دوست دارى !
- راستى حميد به چه كار و بارى مشغولى ؟
- پارسال ديپلم گرفتم ، يكسالى فرصت داشتم تا سربازى يا رفتن به دانشگاه . يكى دو هفته ديگر هم كه كنكور بايد بدم و بعد هم هر چى كه خدا بخواد پيش مى آد،
- رشته مورد علاقه ات چيه ؟
- خودم يا خانواده ام ؟
- معلومه كه خودت .
- يكى از رشته هاى علوم انسانى ، شايد هم روزنامه نگارى ، كنكور كه معلوم نمى كنه يك وقت چشم باز مى كنى مى بينى چيزى شدى كه نمى خواستى .
جايى هستى كه دوست نداشتى و كارى مى كنى كه يك عمر ازش بيزار بودى . ديگه راه بازگشت به عقب هم نيست . خانواده هم كه فقط چشمشان را به پول و شغل و اعتبار اجتماعى و اينجور چيزها دوخته اند.
- به نظر مى رسد اهل كتاب و مطالعه اى ؟
- اى ... كتاب زياد مى خونم . هميشه از بچگى علاقه داشتم .
- چه كتابهاى مى خونى ؟
- خيلى فرق نمى كنه ... تاريخ ، رمان ، شعر، تحليلهاى سياسى ، سينما و... هر چى دم دستم بياد مى خونم .
- بايد اطلاعات عمومى خوبى داشته باشى !؟
اينا كه براى آدم نون آب نمى شه .
- مگه هر چيز را بايد به نون آب تبديل كرد؟ مگر خدا عالم و آدم را فقط براى نون و آب آفريده !؟
- البته كه نه !!ولى ؟
- ولى چى ؟
- راستش آب و نون هم بهونه است ، چطورى بگم گيجم ، حيرانم ، نمى دونم كى ام ؟ كجايى ام ؟ چى مى خوام ؟ چى بايد بخوام ؟ دوروبريام هم همه همين اند. هر كسى ساز خودش را مى زنه ، هر كسى كارى مى كنه ، هيچى به هيچى نيست . مردم يه چيزهايى مى گن اما يه راهى ديگه مى روند، معلوم نيست اونا چى مى خوان . گاهى وقتا آرزو مى كنم سوسك بودم ، پشه بودم نمى دونم يه چيزى بودم كه نمى توانستم از خودم بپرسم كى ام ؟ چه كاره ام ؟ كجا مى خوام برم ؟ چرا همه چى اينهمه آشفته و درهم بر همه ، اما مى بينم يك انسانم با دنياى از سوال . اونم از كى ؟ از كساى كه همه شون مثل خودم اند راستشو بخواين من يه انبار سوالم . اينهمه سوال بى جواب كلافه ام كرده ، اينقدر سوال پراكنده دارم كه نمى تونم جمع و جورشون كنم و منظورم را برسانم . اونروز كه شما رو ديدم نمى دونم چرا يه چيزى تو دلم به من نهيب زد برو! نترس ! سوال كن ، پرسيدن كه عيب نيست ! شايد بدونه شايد هم مثل خيلى هاى ديگه فكر كنه كه كله ات بوى قرمه سبزى مى ده هر چى بود جرات كردم و ازتون خواستم كه با هم گفتگو كنيم . شما گفتيد كه نويسنده ايد، اگر نويسنده ايد بايد راجع به همه اين مسائل فكر كرده باشيد. آرامشتون هم به من مى گه كه به جوابهايى رسيديد، خب به من هم بگوييد. مى خواهم بدونم اصلا چرا اينهمه سوال تو ذهنم ورجه ورجه مى كند؟
تو ضمن حرفهات جواب خودت را دادى ، بى آنكه توجهى داشته باشى .
دوست من ! وقتى مى گى گاهى وقتها آرزو مى كنى كه سوسك يا پشه باشى تا اينهمه سوال تو ذهنت ورجه ورجه نكنه ، يعنى سوسك و پشه نيستى و آدمى . همين فرق ميان تو با ديگر موجوداته يعنى پرسش درباره هستى حالا مى تونى به من بگى كه چرا مردم زمانه تا اين حد آشفته و پراكنده اند؟ چرا گرفتار معمولى ترين كارهاى زندگى گياهى و حيوانى اند؟ و چرا خورشان را همسان نباتات و جانوران تصور مى كنند؟ جواب اين سوالها كاملا روشنه ،
چون آنها هنوز پرسيدن را شروع نكرده ، و حتى دغدغه و اضطرابى هم در اين باره به جان او نيفتاده ، معلوم مى شود كه او هنوز ميان خودش و طبيعت فرقى نمى بيند يا خودش را هم شاءن موجودات ديگرى بجز انسان مى داند. اما تو يك قدم جلوترى . يعنى تو پرسيدن را شروع كرده اى و وقتى انسانى شروع به پرسيدن كرد معلوم مى شود با ديگر موجودات فرق دارد، چون مقام پرسش ، مقام آدمى است .
آقاى مهدوى اين سوالها با فاصله هاى زمانى زياد و در مراحل مختلفى از عمر من به سراغم آمده اند. خوب يادمه ، شش هفت سال بيشتر نداشتم بچه كنجكاو و تيزى بودم كه حواسم به همه چى بود حرفهاى بزرگترها، نقشه هايشان ، آرزوهايشان ، تلاشى كه براى به دست آوردن پول و مال و قدرت داشتند همه و همه را مى فهميدم . شبى در يك روياى كودكانه خود را در پهنه كره زمين كه تبديل به دشت بزرگ و گردى شده بود ديدم . تنهاى تنها من بودم و زمينى كه ديگر سبز نبود، كوير بود و بادى كه مى وزيد و اسكناسهاى درشت و رنگارنگ را چون كاغذ پاره اى در هوا پراكنده مى كرد و گاوصندوقهايى با درهاى نيمه باز كه طلا و جواهرات خود را چون ريگهاى بى ارزش بيرون ريخته بودند. برخى از گاوصندوقهاى زنگ زده بود برخى تا نيمه در شنهاى بيابان فرو رفته بود آنهمه پول و طلا و جواهر بى ارزش و رها شده و متروك بود و من در عالم رويا مبهوت از سوال بزرگى بودم كه آنهمه تلاش و رنج بزرگترها را در نظرم مى شكست .
يادم مى آيد كه با اين خواب تا چند روز ذهن كودكانه ام درگير سوالاتى بزرگ شده بود اما چنان در عالم بيدارى همه را در پى به دست آوردن و يا در حسرت داشتن آنهمه مى ديدم كه جرات طرح سوال به خود ندادم . مدتها گذشت بازيها، شيطنتها و دلخوشى هاى كودكانه آرام آرام شهد غفلت را بر جانم ريخت . ديگر سوالى نبود تا چندى بعد كه مجددا همه چيز برايم زير سوال رفت . اين بار غفلت عارض شده طولانى تر و عميق تر بود و امروز كه با شما آشنا شده ام اينهمه سوال بى پاسخ فلجم كرده ، ديگر با كلوچه و آب نبات و خروس قندى و ول كن اين حرفها را و تو رو چه به اين حرفها حتى با فوتبال و فيلم و سينما هم از پس خودم بر نمى آم . دلم مى خواد بدانم من كيستم ؟ خالق من كيست ؟ از كجا آمده ام به كجا مى روم ؟ حقيقت چيست ؟ و بالاخره من به عنوان يك انسان بايد دنبال چه چيزى باشم ؟
- ببين حميد! بر عكس تو كه از دست خودت كلافه و خسته شده اى ، من از
اينكه كسى را روبروى خودم مى بينم كه اينجورى سوال مى كنه خوشحالم !
- از تماشاى يك آدم كلافه و سر در گم ...
- نه ! از ملاقات جوانى كه در كنار صداها سوال خرد و كوچك و جزئى سوال بزرگ و كلى هم به ذهنش راه پيدا كرده ...
- سوالهاى كلى ؟ نمى فهمم ...
ببين حميد! سوالها به دو دسته تقسيم مى شوند. اول سوالهاى جزئى و بى اهميت كه بيشتر از جنس مسائل روزمره اند، مثل مشكلاتى كه بطور مرتب در كوچه و خيابان و شهر و اداره سر راه آدم قرار مى گيرند و صدها و هزارها متخصص و كارشناس براى حل آنها صف كشيده اند.
اين مسائل از جنس مشكلات مالى مشكلات ترافيك ، آب و هوا، ازدواج ، سياست معامله و تجارت و صدها موضوع ديگر مثل اينها هستند. اما، دسته دوم سوالهايى كلى اند. سوالهاى كه مثل يك رازند، هميشه هم بوده اند و عمرى به درازاى عمر انسان در پهنه خاك دارند. سوالهايى كه براى كشف پاسخ ، افلاطون و ارسطو و بو على سينا را هم به دنبال خود كشيده اند. سوالهايى اساسى و بنيادين درباره راز خلقت ، راز بودن ، راز مرگ . سوالهايى كه كم و زياد شدن مسائل خرد زندگى و تغيير صورت حيات هم روى آنها تاثير نداشته ، اين سوالها مخصوص انسان است . ممكن است وضع زندگى و خورد و خوراك انسانها عوض شود و يا مثلا جنس ‍ وسيله نقليه و خانه آنها عوض شوند اما اين سوالها و نگرانى هاى تمام نشدنى براى كشف پاسخ آنها، آدم را رها نمى كند. تنها ممكن است اشتغال روزمره مثل خاكسترى بطور موقت روى آن را بپوشاند اما به هيچ روى از صفحه ذهن و قلب آدمى پاك نمى شوند.
به همين جهت گفتم اين سوالها مخصوص انسان است و بر خاسته از چيزى است كه او را از ساير موجودات جدا كرده و ريشه در دل و روح او دارد. همه تلاش انسانها براى رسيدن به سعادت و خوشبختى و... هم به دنبال همين سوالهاست .اما،بايد بدانى كه هر وقت غفلت و اشتغال انسان به كارهاى جزئى و روزمره زندگى بيشتر و در نتيجه غفلت او بيشتر باشد اين سوالها ديرتر به سراغش مى آيند و بالعكس هر وقت اشتغال و غفلت كمتر مى شوند بر ميزان اين سوالها و نگرانى براى يافتن پاسخ آنها افزوده مى شود.
مردم عادى گمان مى كنند اگر همه مشكلات مالى شان حل شود راحت مى شوند. اما شايد ديده باشى يا در باره كسانى شنيده باشى كه بناگاه دست از همه داشته ها شسته و براى كشف سوالهاى بزرگ كه آنها را با خودشان درگير كرده راهى كوه و بيابان شده اند. بودا، كنفوسيوس ، سقراط و همه حكما و انبياء درگير با اين نوع سوالها بودند و قبل از آنكه سعى در حل و فصل مسائل جزئى آدمها كنند براى كشف پاسخى به سوالهاى بزرگ آنها تلاش كرده اند و محتواى اصلى آثارشان هم پاسخ به اين سوالهاست .
- اگر اين سوالها مخصوص انسان است . انسانها كه تغيير نكرده اند پس چرا هر چه جهان متحول تر مى شود و دامنه اختراعات و اكتشافات گسترده تر مى گردد، مردم كمتر به طرح اين سوالها مى پردازند و كمتر مى بينيم كسانى را كه سر در پى يافتن پاسخى براى اين سوالات داشته باشند؟
- بى شك اينطور نيست و اگر چنين بود دفتر هر نوع خلاقيت هنرى و ذوقى و بسيارى امور ديگر بسته مى شد اما بايد متوجه باشى كه در هيچ عصرى ، بشر به اندازه اين عصر و زمان به كار و بار دنيا اشتغال نداشته است .
هيچ به زندگى مدرن و شهرى امروز توجه كرده اى ؟ همه از صبحگاهان با شامگاه به كار دنيا مشغولند. يك روز صبح در گوشه يكى از ميدانهاى شهر بايست و هجوم مردم را كه با عجله و شتاب به هر طرف مى دوند تماشا كن ! مى بينى كه چنان غرق در عجله و شتاب به كار و بار خود مشغول اند كه گذر روز و رسيدن شب را هم احساس نمى كنند. تنها در آخرين روز هفته با خستگى و كوفتگى در گوشه خانه مى افتند و ساعتها دراز مى خوابند و در همان حال هم با انواع و اقسام وسايل خود را مشغول مى سازند. چون اين شتاب و دوندگى اخلاق ثانوى آنها شده . اين ادوات و ابزار سرگرم كننده هم مانند مواد مخدر عمل مى كنند و كمى آنها را تسكين مى دهند تا روزى ديگر كه دوباره به ميدان تاخت و تاز زندگى بر گردند.
اين موضع همه مردم جهان است . مسلمانان هم گرفتار همين وضع اند. تنها در دقايقى كوتاه با همان شتاب و اشتغال ذهن چند ركعت نماز به جا مى آورند. شايد خنده ات بگيرد. اسم مهر امين را حتما شنيده اى ؟ شايد هم ديده باشى ، مهرى است ديجيتالى كه تعداد، ركعتهاى نماز نمازگزاران را نشان مى دهد. چرا؟ چون اشتغال ذهنى اجازه تمركز حواس را از همه گرفته به طورى كه در لحظاتى هم كه به عبادت پروردگارش مشغول مى شود بايد از مهرهاى ديجيتالى استفاده كند. كدورت ، تيرگى خاطر، خستگى مفرط و بالاخره غفلت از آنچه كه گمشده اصلى آدمى است ؛ يعنى راز هستى ، جاى همه چيز را گرفته است . امروزه مساله جاى راز را گرفته ، علم جديد هم بجاى معرفت نشسته ، آنچه كه انسان را به راز هستى هدايت مى كرد معرفت بود، اما امروزه علم جديد در خدمت حل مسائل و مشكلات خود آمده و انسان را از تلاش براى كشف راز هستى باز داشته است .
رسانه ها تلويزيون ، راديو، روزنامه ها مردم را بمباران اطلاعاتى مى كنند و در ميان اين بمباران جايى براى تامل و تفكر نمى ماند. انسان امروز به دنبال كشف واقعيت است نه حقيقت . انسانى است كه خام به دنيا مى آيد و خام تر از دنيا مى رود با درونى تيره و تار و ذهنى مملو از اطلاعات كه باعث آرامش ‍ قلبى نمى شود.
- با اين حساب ؟!
- با اين حساب بهتره نگاهى به اطرافت بيندازى . پارك خلوت شده و هوا تاريك . بهتره كه يواش راهى بشيم و در بين راه گپ بزنيم . شايد دلت هواى بحث و جدل و سوال و جواب پدر و مادرت را كرده ؟ بلند شو!
- اما بايد قول بدهيد كه اين بحث ادامه داشته باشد.
- قول مى دهم .
هنوز آدمهايى زيادى در پارك رفت و آمد مى كردند. زوجهاى جوان . خانواده هايى كه براى شام خوردن به پارك آمده بودند، نگهبانها و خيلى هاى ديگر.
حميد ساكت و آرام در كنارم راه افتاد. به نظر مى رسيد صدها و هزارها سوال در ذهنش ورجه ورجه مى كند، گذاشتم تا با خودش خلوت داشته باشه ، به كنار خيابان كه رسيديم كه هم جدا شديم . كنار پياده رو را گرفت و قدم زنان رفت و من هم راهى خانه شدم ...