سوم - آن كه شرارت او مانع
باشد از ايصال خير و نفع به عباد، و جميع اينها در حق خالق عالم جل و
علامحال است زيرا كه خالق چنين خلقى با اين عظمت و وسعت و كمال عاجز
نمى باشد و نظام چنين كه در عالم مشاهده مى شود و مصالحى كه در هر چيز
به عمل آمده از جاهل به وجود نمى آيد و چنين صانعى را به جهل نسبت نمى
توان كرد و خداوند با اين كمال و رفعت و با اين لطف و رحمت و منعم به
اين جلايل نعمت به شرارت و خست منسوب نمى باشد.
پس معلوم شد كه صانع اين خلق به حسن تقدير تدبير خلق خود مى نمايد و هر
چند عقل ما به مصالح بسيارى از آن نرسد زيرا كه بسيارى از تدابير ملوك
و حكمت هاى افعال ايشان را عامه رعايا نمى فهمند و اسباب آنها را نمى
دانند كه بر وجه حكمت واقع شده بود، و از بعضى احوال ملوك استدلال بر
افعال و اعمال ملك الملوك مى توان كرد.
و اگر دوائى را دو مرتبه يا سه مرتبه به كار برند و اثر حرارت يا برودت
از آن مشاهده نمايند حكم مى كنند كه حار است يا بارد است و شك نمى كنند
در آن ، چرا اين جاهلان آنقدر شواهد حكمت و صواب در هر چيز مشاهده مى
كنند كه عقل از احصاى عشرى از اعشار آن به عجز و قصور معترف است و حكم
به صواب تدبير و وجود مدبر قدير خبير نمى كنند. اگر به فرض محال ، نصف
آنچه در عالم موجود است وجه حكمت در آنها مخفى باشد، هر آينه عاقل
نبايد حكم به اهمال و عدم مدبر ذوالجلال كند زيرا كه وجوه حكمت و صواب
كه در نصف ديگر ظاهر است ، كافى است براى حكم به حسن تدبير و علم به
وجود صانع قدير، پس چگونه اين توهم توان كرد با آن كه هر چه را تفتيش
نمائى و به عقل صحيح در آن نظر كنى بر نهايت استقامت و كمال يابى و هر
وضعى كه براى عالم تقدير كنى چون تاءمل آن وضعى كه هست بكنى از آن
نيكوتر است .
بدان اى مفضل ! كه نام اين عالم به زبان يونانى كه جارى و معروف است
نزد ايشان ((قوسموس ))
است . و تفسيرش در لغت ايشان زينت است . و فلاسفه و مدعيان حكمت عالم
را چنين نام كرده اند براى حسن تقدير و ثواب انتظامى كه در آن مشاهده
كرده اند، پس راضى نشدند به آن كه تقدير و نظام نام كنند تا آن كه او
را زينت ناميدند تا خبر دهند كه با اتقان و احكامى كه دارد در غايت حسن
و بها و زينت است .
تعجب كن اى مفضل از گروهى كه حكم نمى كنند بر صناعت طب و به خطا با آن
كه مى بينند كه طبيبان خطاى بسيار مى كنند و حكم مى كنند بر عالم به
اهمال با آن كه هيچ چيز آن را مهمل نمى يابند! بلكه تعجب كن از اخلاق
گروهى كه دعوى حكمت مى كنند و چون وجه صواب در امرى از امور عالم بر
ايشان مخفى ماند زبان مى گشايند به مذمت خالق حكيم ! و عجب است از
((مانى )) مخذول كه دعوى
اسرار مى كند و چون بعضى از شواهد حكمت در خلق اشياء بر او مخفى مانده
نسبت داده است خلق را به خطا و خالق را به جهل
تبارك الله الحكيم الكريم و سبحان الله العلى العظيم .
و از همه عجب تر، ملاحده معطله اند كه مى خواهند به حس ادراك كنند چيزى
را كه به عقل در نمى آيد و چون حق تعالى را به حواس ادراك نمى توان كرد
انكار مى كنند و مى گويند كه آن چه را به حواس ظاهر ادراك نكنيم اقرار
به وجودش نكنيم و چون گويند به ايشان كه خدا به عقل مدرك نمى شود، مى
گويند كه : چون مى تواند بود كه چيزى به عقل مدرك نگردد؟
جواب گوئيم كه : او بالاتر از مرتبه ادراك عقل است چنانچه ديده مرتبه
از ادراك دارد و بالاتر از مرتبه خود ادراك نمى تواند كرد و بدون شرايط
رويت نمى تواند ديد، هم چنين عقل بالاتر از مرتبه خود را ادراك نمى
تواند كرد به درستى كه اگر سنگى ببينى در هوا بلند شده مى دانى كه شخصى
او را انداخته است و اين علم نه از راه ديده است بلكه عقل حكم مى كند
كه سنگ به خودى خود بالا نمى رود. نمى بينى كه بصر در اينجا عاجز است و
عقل حكم مى كند و هم چنين عقل در معرفت خال حدى دارد كه از آن نمى توان
گذشت ، چنانچه مى داند كه جائى دارد و آن را نديده است و به حاسه از
حواس ، ادراك آن نكرده است و حقيقت آن را نمى داند.
و هم چنين به عقل مى داند كه صانعى دارد كه او را ايجاد كرده اما احاطه
به كنه ذات و صفات او نكرده .
اگر گويند كه : چگونه بنده ضعيف را مكلف ساخته كه به عقل لطيف او را
بشناسد و حال آن كه عقل او قاصر است از احاطه به او؟
گوئيم كه : معرفت خود را آن قدر به ايشان تكليف نموده كه در وسع ايشان
هست و از عهده آن بر مى آيند و آن معرفت آن است كه يقين كند به وجود او
و امر و نهى او را اطاعت نمايند، و تكليف نكرده است ايشان را كه او را
به كنه ذات و صفات بشناسد. چنانچه پادشاه تكليف نمى كند رعيت خود را كه
بدانند كه او دراز است يا كوتاه ، يا سفيد است يا سياه ، بلكه ايشان را
مكلف مى سازد كه اذعان كنند به پادشاهى او و قبول كنند فرمان او را.
نمى بينى اگر مردى به در خانه پادشاه بيايد و بگويد كه خود را به من
بنما كه خوب تو را بشناسم و گرنه طاعت تو را نمى كنم ، هر آينه مستحق
عقوبت پادشاه خواهد شد. هم چنين اگر كسى گويد كه : من اطاعت خالق نمى
كنم تا او را به كنه بشناسم ، هر آينه خود را در معرض سخط او در آورده
خواهد بود.
اگر گويند كه : ما او را وصف مى كنيم كه عزيز است و حكيم و جواد است و
كريم ؟
جواب گوئيم كه : اينها همه صفات اقرار است نه صفات احاطه ، زيرا كه
اذعان مى كنيم كه حكيم است و كنه حكمت او را نمى دانيم بلكه به وجهى
تصور كرده ايم . و هم چنين ((قدير))
و ((جواد)) و ساير صفات
كماليه او را اثبات مى كنيم اما آن صفات را به كنه ندانسته ايم چنانچه
آسمان را مى بينيم و حكم به وجودش مى كنيم اما حقيقت و جوهرش را نمى
دانيم و دريا را مى بينيم اما عمقش را و منتهايش را نمى دانم و امر او
بالاتر است از اين مثال ها و مثل ها قاصر است از او و اما عقل را
راهنمائى مى كند به سوى معرفت او.
اگر گويند كه : چرا مردم اختلاف كرده اند در ذات و صفات او؟
گوئيم : براى آن كه اوهام و عقول قاصراند از رسيدن به ساحت و جلالت و
عظمت او، چون از اندازه خود تجاوز كرده اند و طلب معرفت او نموده اند و
مى خواهند احاطه به كنه او كنند با آن كه عاجزند از ادراك امرى چند كه
در خفا از او پست ترند، لهذا حيران شده اند و هر يك به نادانى سخنى
گفته اند.
از جمله چيزهائى كه پست تر از ذات اقدس اوست و عقل عاجز است از معرفت
آن ، اين آفتاب است كه مى بينى كه بر عالم طالع مى شود و كسى حقيقت او
را نمى داند و به اين سبب فلاسفه در حقيقت آن سخن هاى مختلف گفته اند:
بعضى گفته اند كه : فلكى است ميان تهى و مملو از آتش است و دهانى دارد
كه اين حرارت و شعاع از آن ساطع مى شود.
و بعضى گفته اند: مانند ابر است .(76)
و بعضى گفته اند: از آبگينه است و قبول ناريّت از عالم مى كند و شعاعش
را بر عالم مى افكند.
و بعضى گفته اند: جسم لطيفى است كه از آب دريا منعقد مى شود، و بعضى
گفته اند: اجزاى بسيار است كه از آتش مجتمع شده .
و بعضى گفته اند: جوهر پنجم است به غير از عناصر چهارگانه . باز در
شكلش اختلاف كرده اند: بعضى گويند: صفحه عريضى است .
و گروهى گويند كه : كره مدحرجه اى است .
هكذا در مقدارش اختلاف دارند: بعضى گمان كرده اند كه به قدر زمين است ،
و بعضى گفته اند كمتر از زمين است ، و بعضى گفته اند كه از جزيره عظيمه
بزرگتر است ، و اصحاب هندسه مى گويند كه : صد و هفتاد برابر زمين است ،
پس اختلاف اقوال در آفتاب دليل است بر آن كه حقيقتش را درست نيافته
اند و به گمان ، سخنها گفته اند:
هر گاه كه آفتاب ديده مى شود و حس ادراك آن مى كند و قول حكماء از
حقيقت آن عاجزند، چگونه توانند يافت حقيقت خداوندى را كه به حس در
نيايد و عقل و وهم به ساحت عزتش راه نيابد؟
مترجم گويد: كه آن كه در حقيقت شمس ميان متاءخرين حكماء كه اقوال ايشان
متداول است مشهور است آن است كه جوهر ديگر است غير عناصر اربعه . و در
شكلش ، مشهور كروى بوده است . و در مقدارش آن كه صد و شصت برابر زمين و
ربع و ثمنى است . و اقوال مذكوره اقوال قدماى حكماست كه در اين زمان
متروك است . (انتهى )
پس حضرت فرمود كه : اگر كسى گويد كه : چرا از خلق پنهان شده ؟ جواب
گوئيم كه : مستتر و پنهان شدن ذات مقدس نه به آن معنى است كه به
اراده خود را مستور گردانيده ، چنانچه پادشاهان يا ديگران بدرها و پرده
ها و ديوار پنهان مى شود از رعيت خود، بلكه معنيش آن است كه ذات مقدس
از آن لطيف تر و رفيع تر است كه عقل ادراك او تواند كرد، چنانچه
((نفس ناطقه )) كه يكى از
مخلوقات او است ادراك آن به فكر و نظر ميسر نيست .
اگر گويند كه : چرا لطيف و متعالى گرديده است از ادراك اوهام .
گوئيم كه : چون چيزى كه خالق هر چيز باشد مى بايد كه در صفات مباين همه
باشد و بلندتر از همه چيز باشد.
اگر گويند: چه معنى دارد لطيف بودن و متعالى بودن او؟
جواب گوئيم كه : سئوالى كه در اشياء كنند و طلب معرفت او نمايند به
چهار وجه مى تواند بود:
اول : آن كه بدانند كه موجود است يا نه .
دوم : آن كه بدانند كنه حقيقت ذاتش را.
سوم : آن كه بشناسند چگونگى و صفات او را.
چهارم : آن كه بدانند علت و غايت وجودش را.
و هيچ يك از اين وجوه را در خالق نمى توان دانست به غير آن كه موجود
است ، و اما كنه ذات يا كنه صفات ، پس دانستن آنها از محالات است و
طلب معرفت در اين مقام ساقط است زيرا كه خالق جل شاءنه علت همه چيز است
و او را علت نيست ، و غايت در چيزى مى باشد كه معلول علت باشد و علم
آدمى به آن كه خدا موجود است ، مستلزم آن نيست كه كنه حقيقت و چگونگى
او را بداند، بلكه در تصديق به وجود، تصور به وجهى از وجوه كافى است .
و هم چنين امور روحانيه لطيفه را مى دانيم كه موجودند و حقيقت آن را
نمى دانيم .
اگر گويند كه از قصور علم به او چنان وصف مى كنيد او را كه گويا به هيچ
وجه معلوم نيست .
جواب گوئيم كه : از جهت كنه معرفت چنين است و احاطه به كنه ذات و صفات
او ميسر نيست ، اما از جهت ديگر به ما از هم چيز نزديك تر است و آثارش
در ما از همه چيز واضح تر است و به دلائل و براهنى وجودش از همه چيز
هويداتر است ، پس او به يك جهت چنان واضح است كه بر هيچ كس مخفى نيست ،
و به يك جهت چنان غامض است كه احدى را به ساحت معرفتش راه نيست . و
عقل نيز چنين است كه : به شواهد، ظاهر است و به ذات ، مستور است .
و اما اصحاب طبايع مى گويند كه : طبيعت كارى را بى فايده نمى كند و سعى
مى كند كه هر چيزى را به منتهاى كمالش برساند.
جواب ايشان اين است كه : طبيعت را كى جنين حكمتى عطا كرده و وقوف بر
حقايق اشيا و كمال ايشان داده كه تجاوز از حد قابليت هيچ چيز نكند و
عقول بعد از تفكر بسيار و تجارب بى شمار به اين نمى تواند رسيد.
اگر طبيعت را چنين شعور و ادراكى كه و راى عقول كافه خلق است قرار مى
دهند، پس اقرار كردند به آن چه انكار كرده اند و به صانع حكيم عليم
قائل شده اند و ليكن در نامش خطا كردند. و اگر طبيعت را بى شعور و
اراده مى دانند چنانچه ما مى دانيم ، پس نسبت اين افعال منطبقه بر
قوانين حكمت به طبع عديم الشعور، امرى است واضح البطلان و هر ذره از
ذرات ممكنات به زبان حال فرياد مى كنند كه من صانع حكيم قديم عليمى
دارم .
و طايفه از قدما، انكار عمد و تدبير در اشياء كردند و گمان كردند كه به
اتفاق واقع مى شود و عالم را مدبر حكيمى نيست و از جمله چيزها كه حجت
خود قرار مى دادند آن بود كه گاه هست از اناث ، كه فرزندان بر خلاف
مجراى عادت متولد مى شوند، مانند: آدمى كه يك عضوش ناقص است ، يا يك
عضوش زايد است ، يا با خلقت مشوه و قبيح متولد مى شود و بر خلاف خلقت
انسان به وجود مى آيد، پس اينها را دليل مى كردند بر ابطال مدبر حكيم و
((ارسطاطاليس ))(77)
حكيم رد كرد بر ايشان و گفت :
چيزى كه گاهى بنابر عارضى چند كه در رحم حادث شود به عمل آيد، منافات
ندارد با آن كه عقل حكم كند كه چون اكثر امور بر قانون حكمت واقع مى
شود البته مدبر حكيمى مى بايد. و تو اى مفضل : مى بينى كه اصناف
حيوانات اكثر ايشان بر يك مثال و بر يك نهج مى آيند كه دو دست و دو پا
و پنج انگشت مى دارند و آنچه نادرا بر خلاف اين واقع مى شود به سبب
علتى است كه در رحم حادث مى شود، يا در ماده كه جنين از آن به همى مى
رسد عارض مى گردد چنانچه بلا تشبيه صانعى كه خواهد صنعتى را به عمل
آورد و به اعتبار نقصى و علتى كه در آلات و ادوات او هست نوع ديگر شود
و اين منافات با حكمت و تدبير صانع ندارد.
و اگر گويند كه : خدا قادر بود كه اين علت را از رحم و از ماده زايل
گرداند كه مستوى الخلقه فرزند متولد شود.
جواب گوئيم كه : براى آن نكرد كه مردم بدانند كه اشياء به محض طبيعت به
عمل نمى آيد كه هميشه بر يك نهج باشد و غير آن نتواند بود، بلكه به
تقدير و عمد صادر مى شود از خالق حكيم مبين كه گاه چنان مى كند گاه
چنين و استدلال كنند بر آن كه همه محتاجند به ايجاد خالق و قدرت او به
نهايت كمال برسند فتبارك الله احسن الخالقين .
اى مفضل ! بگير آنچه به تو دادم ، و حفظ كن آنچه به تو بخشيدم ، حمد كن
نعمت هاى او را و شكر پروردگار خود را و مظيع دوستان او باش . به تحقيق
كه شرح كردم براى تو از ادله بر خلق و شواهد بر صواب تدبير اندكى از
بسيار و جزوى از كل ، پس تدبر كن در آن و عبرت بگير از آن .
من گفتم به يارى تو اى مولاى من ! قوت بر فهم و حفظ اينها مى يابيم ،
پس دست مبارك خود را بر سينه من گذاشت و فرمود كه : حفظ كن به مشيت خدا
و فراموش مكن ان شاء الله تعالى ، پس غشى بر من عارض شد و افتادم ، چون
به هوش آمدم فرمود: چگونه مى يابى خود را اى مفضل ؟
گفتم : به يارى و تقويت و تاءييد مولاى خود غنى شدم از كتابى كه نوشته
بودم و همه در نزد من چنان حاضر است كه گويا از كف خود مى خوانم . و
مولاى خود را حمد و شكر مى گويم چنانچه سزاوار است .
پس فرمود: اى مفضل ! فارغ گردان دل خود را و جمع كن به سوى خود ذهن و
عقل و اطمينان خود را و به زودى القا خواهم كرد به سوى تو از علم ملكوت
آسمانها و زمين و آنچه خدا خلق كرده است در آنها از عجايب مخلوقات و
اصناف ملائكه و صفوف و مقامات و مراتب ايشان تا سدرة المنتهى و ساير
خلق از جنيان و آدميان از زمين هفتم و آنچه در زير ثرى است تا آنچه
اكنون فرا گرفته اى جز وى از اجزاى آن باشد. هر وقتى كه خواهى برو و
بيا با ما مصاحبى و در حفظ و حمايت خدائى و تو را نزد ما مكان بلند هست
و دلهاى مؤ منان تو را مى طلبند مانند آن تشنه كه آب طلب كند و آنچه را
به تو وعده دادم از من سؤ ال مكن تا خود بگويم به تو اى مفضل .
مفضل گفت : پس برگشتم از نزد مولاى خود با نعمتى و كرامتى كه هيچ كس با
چنين حالى برنگشته بود.(78)
به اينجا منتهى شد رساله به دست مؤ لف حقير، محمد باقر، بن محمد تقى
عفى الله عن سيئاتهما - فى شهر رجب الاصب من شهور سنة اربع و تسعين بعد
الالف الحجرية . و الحمد لله وحده ، و صلى الله على سيد المرسلين محمد
و عترته الاقدمين الاكرمين الاعلمين .