نبود پيوند خويشاوندى ميان خداوند و بندگانش
اكنون كه روشن گرديد ملاك سعادت تحقيق و دور انداختن هر آرزويى است كه به تحقيق
تكيه ندارد و نيز معارف قرآن علمى بر اساس تحقيق پايه ريزى شده است - بر حسب
استنباطى كه متدبر در قرآن مى كند - بايد به روايتى از مستنطق قرآن يعنى حضرت
رضا عليه السلام توجه شود: كسى كه معصيت كار را دوست بدارد، خود نا فرمانبردار
است و كسى كه مطيع را دوست بدارد، خود فرمانبردار است . هر كس ظالمى را يارى كند،
خود ستمگر است و هر كس عادلى را يارى نكند، خود ظالم است .
خداوند با كسى خويشاوندى ندارد و كسى به ولايت خداوند نمى رسد، مگر به طاعت او.
رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به پسران عبدالمطلب فرمود:
اعمال خود را براى من بياوريد، نه حسب و نسب هايتان را. خداى متعالى مى فرمايند: هنگامى
در صور دميده شد، در آن روز هيچ گونه نسبتى ميان آنان نيست و از
حال يكديگر جويا نمى شوند. آنان كه كفه ميزان اعمالشان سنگين باشد، فقط آنان
كاميابان هستند و كسانى كه كفه ترازوى كردارشان سبك باشد، آنان به خويشتن زيان
رسانده ، همواره در جهنم مى مانند؛ من اءحب عاصيا فهو عاص و من اءحب مطيعا فهو مطيع و
من اءعان ظالما فهو ظالم و من خذل عادلا فهو ظالم . انه ليس بين الله و بين اءحد قرابة و
لا ينال اءحد ولاية الله الا بالطاعة ، و لقد قال
رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم لبنى عبدالمطلب : ايتونى باءعمالكم لا
باءحسابكم و اءنسابكم قال الله تعالى : فاذا نفخ فى الصور فلا اءنساب
بينهم يؤ مئذ و لايتساءلون * فمن ثقلت موازينه فاءولئك هم المفلحون * و من خفت موازينه
فاءولئك الذين خسروا اءنفسهم فى جهنم خالدون .
(264) حضرت رضا عليه
السلام تصريح فرموده اند كه عمل ناشايست از هر كه سر زند، خسارت زاست و خدا با
كسى از انسان ها خويشاوندى ندارد تا مانند يهود بتواند ادعا كند كه از پسران خدا و
دوستان اويند، در حالى كه آنان پيامبران را به ناحق كشتند.
پس كسى به ولايت خداوند دست نمى يابد، مگر به واسطه ى طاعت كه مجموعه اى است
كه از حسن فاعلى ايمان و حسن فعلى
عمل صالح .
اباصلت هروى روايت مى كند كه حضرت رضا عليه السلام از پدر بزرگوارشان
نقل مى فرمودند كه اسماعيل به حضرت صادق عليه السلام گفت : پدر جان ، چه مى
فرماييد درباره ى گناهكاران شيعه و غير آنان ؟ حضرت عليه السلام اين آيه را تلاوت
فرمود: ليس باءمانيكم و لا اءمانى اءهل الكتاب من
يعمل سوءا يجز به
(265)؛ سمعت الرضا عليه السلام يحدث عن اءبيه : اءن
اسماعيل قال للصادق عليه السلام : يا اءبتاه ما
تقول فى المذنب منا و من غيرنا؟ فقال عليه السلام : ليس باءمانيكم و... .
(266) نسبت داشتن با كسى يا آرزو كردن سودى ندارد. هر كس با
رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم نسبت داشته باشد، بايد به ارشاد او هدايت يابد
و سيرت و سنتش مانند ايشان باشد و به درستى كه معيار نجات و رستگارى ، خواست هر
آرزو كننده اى نيست . نيز حسن بن جهم روايت مى كند كه من خدمت امام رضا عليه السلام بودم
و زيد بن موسى برادر آن حضرت نزد ايشان بود، حضرت رضا عليه السلام فرمود: اى
زيد، تقواى خدا را پيشه كن كه ما با تقوا به اين درجه رسيديم ، پس كسى كه تقوا
نداشته باشد و مراقب خدا نباشد، از ما نيست و ما نيز از او نيستيم . اى زيد، بپرهيز از
خوار شمردن كسى از شيعيان ما كه به واسطه ى تقوا بزرگى يافته است ، در اين
صورت نور تو نابود مى شود. اى زيد، مردم شيعيان ما را مبغوض شمرده ، با آنان
دشمنى مى كنند و خون و مال آنان را حلال مى دانند، تنها به اين
دليل كه آنان بدى كنى ، به خود ظلم كرده ، حق خود را
پايمال كرده اى ؛ يا زيد اتق الله ، فانه بلغنا ما بلغنا بالتقوى ، فمن لم يتق الله
و لم يراقبه فليس منا و لنسا منه . يا زيد اياك اءن تهين من به
تصول من شيعتنا فيذهب نورك . يا زيد ان شيعتنا انما اءبعضهم الناس و عادوهم و استحلوا
دماءهم و اءموالهم لمحبتهم لنا و اعتقادهم لولايتنا، فان اءنت اءساءت اليهم ، ظلمت نفسك و
اءبطلت حقك .
حسن بن جهم گفت : پس از آن ، حضرت عليه السلام رو به من كرده ، فرمود: اى پسر جهم
. از كسى كه با دين خدا مخالفت مى كند، بيزارى جو، هر كه باشد و از هر قبيله اى كه
هست ، و هر كه با خدا دشمنى مى كند، او را دوست مگير، هر كس باشد و از هر قبيله اى كه
هست ؛ من خالف دين الله فابراء منه ، كائنا من كان ، من اءى قبيلة كان ، و من عادى الله
فلا تواله ، كائنا من كان ، من اءى قبيلة كان .
من به ايشان گفتم : اى پسر رسول خدا! چه كسى با خداوند دشمنى مى كند؟
فرمود: هر كس كه نافرمانى و معصيت او كند؛ من يعصيه .
(267)
نتيجه ى گفتار حضرت رضا عليه السلام كلام قرآن است كه مدار كرامت انسان همان
تقواست و كرامت از طريق نسبت خويشاوندى و آرزو و
امثال آن به دست نمى آيد، بلكه از طريق مراقبت و طاعت
حاصل مى شود، و هر كس نافرمانى خدا كند، دشمن اوست و دشمن او چگونه مى تواند دوست
او باشد!
از اين رو حضرت عليه السلام به برادرشان فرمودند: تو برادر من هستى تا زمانى كه
در طاعت خدا بزرگ باشى . نوح عليه السلام گفت : رب ان ابنى من اءهلى و ان وعدك
الحق و اءنت اءحكم الحاكمين .
(268) پس خداى والا فرمود: يا نوح انه ليس من
اءهلك انه عمل غير صالح .
(269) آنگاه خداى متعالى به سبب نافرمانى پسر، او را
از اهل خانواده نوح بيرون كرد؛ اءنت اءخى ما اءطعت الله عز و
جل ، ان نوحا عليه السلام قال : رب ان ابنى ...
فقال الله عز و جل : يا نوح انه ... فاءخرجه الله عز و
جل من اءن يكون من اءهله بمعصيته .
(270)
خداوند در حكم كردن هرگز ستم روا نمى دارد. چون او استوارترين و محكم ترين و
عادل ترين حاكم و قاضى است ، او حكم كرده است كه بدكار هيچ ارتباطى با نيكوكار
ندارد و نسبت هاى اعتبارى در امور حقيقى سودمند نيست و معصيت سبب دورى بنده از خداوند مى
شود و طاعت سبب نزديكى به او مى گردد، و دور و نزديك است ، از كسى كه از او دور است
، بيزارى مى جويد؛ همان گونه كه نزديك ترين كسان به حضرت ابراهيم كسانى
بودند كه از او پيروى مى كردند و نيز اين پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم محمد
صلى الله عليه و آله و سلم و كسانى كه ايمان آورند و خداوند دوستدار مؤ منان است
. از اين جهت ابراهيم عليه السلام گفت : و اذ
قال ابراهيم لاءبيه و قومه اننى براء مما تعبدون .
(271)
راز مطلب در آن است كه حق از باطل بيزار است و با وجود ظهور حق ، مجالى براى
باطل نيست ؛ قل جاء الحق و ما يبدى الباطل و ما يعيد ؛
(272) با آمدن حق جايگاهى
بارى باطل وجود ندارد؛ چه اين باطل قبلا وجود نداشته ، هم اكنون حادث شده يا
باطل است كه پيش از اين نيز بوده ، ولى از بين رفته باشد كه در اين صورت نيز
موجوديت دوباره ى آن شدنى نيست ؛ چنان كه امكان حدوث
باطل هاى ديگر نيز وجود ندارد. زيرا حق ، باطل را دفع مى كند و
باطل نابود مى شود.
عبادت بودن نگاه به فرزندان پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم
از اين جا معناى فرموده ى حضرت رضا عليه السلام روشن مى شود: نگاه كردن به
فرزندان ما عبادت است ؛ النظر الى ذريتنا عبادة . به ايشان گفته شد: اى پسر
رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم آيا نگاه كردن به امامان عبادت است يا نگاه كردن
به همه ى فرزندان شما عبادت شمرده مى شود؟ حضرت فرمودند: نگاه به همه ى
فرزندان پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم عبادت است ، به شرط آن كه از روش
پيامبر جدا و به گناهان آلوده نشده باشند؛
بل النظر الى جميع ذرية النبى صلى الله عليه و آله و سلم عبادة مالم يفارقوا منهاجه و
لم يتلوثوا بالمعاصى .
ديدن فرزندان پيراسته از گناه ايشان ، يادآور كسانى است كه خداوند پليدى را از آن ها
زدوده ، ايشان را پاك كرده است و اين يادآورى عبادت است ؛ بر خلاف نگاه به كسى كه
آلوده به گناهان است . زيرا او مانعى براى به خاطر آوردن آن پاكان است ، پس چگونه
مى تواند عبادت باشد! پس اين روايت دلالت مى كند كه عبادت بر مدار حق مى چرخد، نه
بر اساس نسبت داشتن با كسى يا آرزو و گمان .
از آنجا كه حضرت عليه السلام متحقق به حق ، و نماز و مناسك و حيات و موت ايشان براى
رب العالمين است و نيز از شائبه ى باطل و تمنى و انتساب و گمان ، پاك و منزه هستند،
هيچ ستايش و نكوهشى در ايشان اثر نمى گذارد. از اين جهت در پاسخ مردى كه به ايشان
گفت : به خدا سوگند! هيچ كس از ناحيه ى پدر از شما شريف تر نيست ، حضرت
فرمودند: تقوا سبب شرافت ايشان شده است و اطاعت خداوند آنان را بهره مند ساخته است ؛
التقوى شرفهم و طاعة الله اءحظتهم .
نيز در پاسخ فرد ديگرى كه به ايشان گفت : به خدا سوگند! تو بهترين مردم هستى .
حضرت فرمود: قسم مخور. بهتر از من كسى است كه از تقواى خداى متعالى بيشتر
برخوردار بوده ، طاعتش براى او بيش تر باشد. به خدا سوگند! اين آيه نسخ نشده
است ؛ و جعلناكم شعوبا و قبائل لتعارفوا ان اءكرمكم عند الله اءتقيكم
(273)؛ با
تخلف يا هذا، خير منى من كان اءتقى لله تعالى و اءطوع له و الله ما نسخت هذه الآية :
و جعلناكم شعوبا....
(274)
در وجود انسان كامل معصوم عليه السلام باطل راه ندارد، چه از ناحيه ى مدح و چه از سمت
نكوهش . زيرا قرآن علمى كه از هر پليدى محفوظ است ، با خون و گوشت او، از سر تا
پاى او، از قلب تا قالب او، از ملكوت تا ملك او، از
عقل تا طبيعت او و از فيض اقدس كه از شائبه ى كثرت و تمايز خالى است تا
فيض مقدس كه همه ى مراتب عالم را در بر مى گيرد با او آميخته است .
همان گونه كه قرآن علمى قول
فصل است و هزل و شوخى نيست و كلامى برهانى است و از روى گمان نيست و حق است و
آرزو نيست ، همچنين قرآن عينى و گويا كننده ى قرآن علمى ، حقى است كه با مدح
باطل چيزى از او كم نمى شود و نورى است كه با نكوهش هاى دروغين تيره و خاموش نمى
گردد.
به طور كلى حيات طوباى قرآن عينى زندگى عقلانى و از تفاخر خويشاوندى پيراسته
است ، هر چند ايشان از همه ى آنچه ستايندگان در مدح ايشان گفته و مى گويند، برتر
است . چنان چه حضرت رضا عليه السلام امام را چنين مى ستايد: كسى است كه
عقل هاى مردم به شناخت او دست پيدا نمى كند
(275) و جز اين نيست كه
استدلال به قرآن براى تحكيم و دور انداختن هر آرزويى از هر آرزو كننده اى است .
اميون يا فريب خوردگان دنيا
راز پا فشارى امام عليه السلام به دور كردن و پشت سر انداختن آرزو آن است كه آرزو
سرمايه و دام شيطان است ، چنان كه خداوند سبحان از شيطان حكايت مى كند؛ و لاءمنينهم
،
(276) ولى كسى جز اهل دنيا كه در ولايت اويند، فريب او را نمى خورند و يكى از
بارزترين مصاديق افراد تحت ولايت شيطان ، اءميون هستند؛ يعنى كسانى كه جز آرزوها
آگاهى ديگرى نسبت به كتاب آسمانى ندارند. از اين رو شيطان با وعده دادن به آنان در
دلشان آرزو مى افكند، ولى او به چيزى جز فريب وعده نمى دهد.
اميرالمؤ منين عليه السلام فرمودند: خداوند شما را برحذر داشته از دشمنى كه مخفيانه در
سينه ها راه مى يابد و نجواكنان در گوش ها مى دمد. پس از آن گمراه و پست مى سازد و
به انسان نويد داده ، او را به خواهش وا مى دارد و زشتى هاى گناهان را آرايش مى بخشد؛
و حذركم عدوا نفذ فى الصدور خفيا، و نفث فى الآذان نجيا،
فاءضل و اءردى و وعد فمنى و زين سيئات الجرائم ،
(277) ولى انسان محقق كه در
مدرسه ى اين فرموده الاهى : ليس باءمانيكم و لا اءمانى
اءهل الكتاب
(278) تربيت يافته ، كسى است كه آرزوها را دروغ مى پندارد و با
هواى نفس مى ستيزد و با شريف ترين شيوه اظهار بى نيازى مى كند و با خواهش هاى نفس
مى جنگد، چنان كه با دشمن خود جهاد مى كند تا آن كه عقلش را اسير هواى نفس نسازد و
هواى نفسش امير عقلش نگردد.
امير المؤ منين عليه السلام فرمودند: ... برترين بى نيازى ترك آرزوهاست ، و چه
بسيار عقولى كه اسير هواى نفس اند؛ و اءشرف الغنى ترك المنى ، و كم من
عقل اءسير تحت هوى اءمير .
(279)
براى مصون ماندن از آرزو و در دام دشمن آشكار افتادن چاره اى جز عبادت و تفاخر به
عبادت نيست . زيرا افتخار كردن به فروتنى در پيشگاه خدا ستوده است ؛ چنان كه
حضرت على عليه السلام مى فرمايد: معبود من ! مرا همين عزت بس كه بنده ى تو باشم و
همين افتخار مرا بس كه تو پروردگار من باشى ، تو چنان هستى كه من دوست دارم ، مرا
نيز همان گونه قرار ده كه تو دوست دارى ؛ الهى كفى بى عزا اءن اءكون لك عبدا، و
كفى بى فخرا اءن تكون لى ربا، اءنت كما اءحب فاجعلنى كما تحب .
(280)
از همين سخنان ، معناى فرموده ى حضرت رضا عليه السلام روشن مى شود. ماءمون به
ايشان گفت : اى پسر رسول خدا! فضل و علم و زهد و ورع و عبادت شما را شناختم و شما ما
را نسبت به خلافت شايسته تر از خود مى بينم . حضرت عليه السلام فرمودند: من به
عبوديت خداى بزرگ افتخار مى كنم و به سبب زهد در دنيا اميد نجات از شر دنيا را دارم و
به واسطه ى ورع از محرمات رسيدن بهره ها اميدوارم و به جهت تواضع در دنيا، اميد
رفعت نزد خداى والا را دارم ؛ بالعبودية لله عز و
جل اءفتخر، و بالزهد فى الدنيا اءرجو النجاة من شر الدنيا، و بالورع عن المحارم اءرجو
الفوز بالمغانم ، و بالتوالضع فى الدنيا اءرجو الرفعة عند الله عز و
جل .
(281)
نتيجه ى بحث
تعاليم قرآن بر اساس تحقيق و پرهيز از آرزوها پايه گذارى شده است و حضرت رضا
عليه السلام نيز چون ساير عترت طاهره ، سيرت علمى و عملى خود را بر پايه ى اين
اصول بنا نهاده اند: تحقيق برهانى و تحكيم مبانى آن ، ضعيف شمردن آرزوها و شكستن
اركان آن ها، آگاهى بخشيدن به فريب خوردگان آن ها، هوشيار ساختن آنان براى فريب
نخوردن از نسبت خويشاوندى و نژاد و تبار و جز اين ها كه پيش خداوند پذيرفته شده
نيست و همه ى اين امور به بركت عمود نورى است كه ميان آن حضرت عليه السلام و
خداوند سبحان قرار دارد، چنان كه پيش از اين به طور مشروح بيان شد.
بهشت چهارم : تشويق قرآن به تحصيل برهان عقلى و دريافت شهود قلبى
در مباحث پيش گفته شد كه قرآن به تحقيق و جست و جو دعوت ، به آن امر مى كند، و از
اعتماد به خواهش و آرزو بر حذر مى دارد و از آن نهى مى كند، و از آنجا كه قرآن نورى
است كه به هيچ وجه تاريكى در آن راه ندارد، پس تنها به امر كردن بسنده نمى كند،
بلكه به كيفيت تحصيل آن نيز ره مى نمايد.
همچنين بدون ذكر نمونه بر نهى كردن از چيزى قناعت نمى كند اگر از چيزى نهى مى
كند، براى آن مثال مى آورد، و افزون بر ذكر كسانى كه به آن مبتلا شده اند،
چگونگى درمان آن را نيز بيان مى فرمايد. زيرا قرآن فقط كتاب تعليم نيست كه در آن
به ذكر مثال ها و شرح حال مبتلايان اشاره اى نكند، چنان كه در بازار تصنيف و
تجارتخانه ى تاءليف چنين رايج است ، بلكه قرآن كتاب هدايت است ؛ هدى للناس و
بينات من الهدى و الفرقان .
(282)
قرآن كتاب تعليم و هدايت
قرآن بر اساس تحقيق بنيانگذارى شده است و مردم را به بنا نهادن زندگى خود بر
تحقيق فرا مى خواند و محققان را مى ستايد و رو گردانندگان از تحقيق را سرزنش مى
كند، چنان كه در بهشت سوم گذشت ، ولى بدون آموزش شيوه ى تحقيق و ارائه ى شرايط
رسيدن به حق ، به صرف يك بيان كلى كفايت نمى كند، بلكه موانع رسيدن به حق را
يادآورى و داستان كسانى را نقل مى كند كه شرايط رسيدن به حق را به چنگ نياورده ، از
موانع وصول به حق پرهيز نكرده ، در سرگردانى نادانى و حيرت گمراهى فرو رفته
اند.
همچنين به نقل سيره ى كسى مى پردازد كه آن شرايط را يافته ، از اين موانع رها گشته
، به قرب و وصال رسيده اند.
پس تدبر در قرآن حكيم ضرورى است تا چيستى و چگونگى منطق قرآن در آموزش شيوه ى
تحقيق روشن شود. سپس بايد به سخن گويا كننده ى قرآن و انسان
كامل معصوم عليه السلام گوش داد تا بيان آن حضرت نيز در چگونگى هدايت به سوى
حق و رسيدن به حق روشن شود.
همچنين معلوم شود، ثقلينى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در امت خود به
يادگار گذاشت ، چونان دو چشم و دو گوش هستند كه هر دو با هم مى بينند و هر دو با هم
مى شنوند، بدون آن كه تمايز، تعداد، ناسازگارى يا گوناگونى ميان ديدنى ها و
شنيدنى هاى آن ها باشد.
راه رسيدن به حق
اكنون با توجه به راه هاى سه گانه شناخت ، يعنى حس و
عقل و قلب ، با استفاده از قرآن كريم در مى يابيم كه براى رسيدن به حق ، تنها دو راه
وجود دارد: تفكر عقلى و شهود قلبى ؛ هر يك از اين دو با ديگرى سازگار است ، ولى تك
تك آن ها ويژگى اى دارد كه آن را از ديگرى جدا مى سازد و جمع اين دو در انسان كاملى
مانند حكيم متاءله و عارف محقق شدنى است ؛ اما راه حس تا زمانى كه به برهان عقلى
نينجامد، به تنهايى صراط مستقيم نيست . زيرا جزئى محسوس اگر چه به يك جزئى يا
جزئيات ديگر هم ضميمه شود، از آن جهت كه جزئى است ، نتيجه اى جز گمان ندارد و در
امورى كه به يقين نيازمند است ، گمان سودبخش نيست .
تمايز تفكر عقلى و شهود قلبى
راه شهود قلبى ، به حق و سيره ى انبيا و اوليا، كسانى كه به واسطه ى آن شهود به
حقيقت نائل گشته اند، نزديك تر است و در عين
حال شهود قلبى بيش تر به عمل صالح فرا مى خواند، چنان كه اساس شهود قلبى
همان عمل صالح است .
بنابراين ، اهتمام قرآن به شهود قلبى از تفكر عقلانى بيش تر است ، و با اين كه
تفكر عقلى نيز دشوار و ناهموار است ، ولى راه شهود قلبى از آن دشوارتر، و ناهموارتر
است . زيرا شرايط سلوك شهودى از شرايط تفكر عقلى مهم تر و موانع آن از موانع تفكر
بيش تر است .
شرايط تفكر صحيح و همچنين موانع آن معلوم مدون است ، گر چه رعايت آن ها آسان نيست ،
ولى شرايط شهود قلبى چون زمين پست و بلند و ناهموار است كه فرو رفتن در آن
بسيار دشوار است و نيز موانع شهود قلبى وادى هلاك كننده اى است كه با شهوات درهم
پيچيده ، به وسيله ى آن ها زينت يافته است ، به گونه اى كه پرهيز از آن ها سخت و
نجات يافتن از آن ها و چيره شدن بر آن ها مشكل است ، مگر براى شمار اندكى كه نفس خود
را براى خداوند خالص گردانيده اند و به هدف والايى رسيده اند كه تيرهاى شياطين و
دست هاى آرزوها و دسيسه ها به آنان نمى رسد.
تمايز ديگر راه تفكر و شهود در آن است كه
محصول تفكر برهانى ، براى ديگران آموختنى و
انتقال پذير است ، در حالى كه ثمره ى شهود قلبى خود به خود چنين نيست ، بلكه تنها
با كمك گرفتن از تفكر عقلى انتقال پذير است .
تفضيل اين مطلب در دو مبحث جايگاه تفكر عقلى در برابر قرآن حكيم و جايگاه شهود قلبى
در برابر قرآن ، بررسى مى شود.
بخش يكم . جايگاه تفكر عقلى در برابر قرآن حكيم
تفكر عقلى حركت ذهن است به سمت مجهول ، از گذرگاه معلوماتى كه ضرورتا به
مجهول مى انجامد و اين حركت با سكون و حركت از مجهولى به
مجهول ديگر يا از معلومى كه به طور يقينى به آن
مجهول نينجامد، ناسازگار است . اگر چه رسيدن به آن
مجهول به واسطه ى معلوم ظنى باشد كه در اين صورت هيچ سودى ندارد پس اساس
تفكر همان معلوماتى يقينى هستند كه با مجهول ارتباط دارند، به گونه اى كه به كمك
آن معلومات مجهولات را نيز مى توان معلوم ساخت .
از اين رو قرآن داراى استوارترين شيوه ى هدايت گرى است و انسان ها را از اين امور
برحذر داشته است :
1. سكون فكرى و به تعبير ديگر تقليد در
اصول . 2. حركت فكرى به شيوه نادرست . به عبارت ديگر مغالطه ى فكرى كه منشاء
آن وحى كردن شيطان است به دوستانش ، تا بدين وسيله درباره ى خداوند بدون علم و
هدايت و كتاب منير به مجادله بپردازند.
قرآن تنها به منع از اين امور بسنده نكرده ، بلكه خود پيشگام سالكان است و براى
دعواى خود برهان بيان مى كند و نيز بر مدعاى خود
استدلال مى آورد و شيوه و فن برهان را به پذيراى آن مى آموزد و با
نقل استناد كسانى كه از حق دور شده اند، سستى
دليل آن ها را به جهت ضعف ماده يا صورت آن روشن مى سازد و انسان را از استدلالى كه
يقين آور نيست ، به جهت سستى و بى پايگى آن بر حذر مى دارد؛ چنان كه انسان را از
جمود و تقليد نيز مى ترساند، چون رفتن به بيراهه و حركت مغالطه اى ، اگر بدتر از
سكون فكرى و تقليد نباشد، كم تر از آن نيست .
دستيابى به دين از طريق عقل و وحى
راز همه ى اين تعاليم در آن است كه دين الاهى مبتنى بر حق ، جز با هوشيارى
عقل يا اشاره ى نقل دست يافتنى نيست و هر اندازه كه حوزه ى
عقل و وحى در اجتماع گسترش يابد، رسيدن به محتواى دين ممكن و
نيل به مفاد آن آسان مى شود و بالعكس هر گاه
جهل به سبب جمود و عدم تفكر باطل عقيم ، در جامعه اى وسعت يابد، رسيدن به مدعاى دين
دشوار و اصل دين مهجور و محو مى شود.
در دين شيطانى مبتنى بر باطل ، مطلب بر عكس است . زيرا هرگاه حوزه ى تقليد
گسترش يابد و تفكر مغالطه اى شايع گردد، ترويج آن دين
باطل آسان مى شود و پيروانى كه به سمت هر بادى
ميل كرده اند و از نور علم بهره اى نبرده اند و به استوانه ى مطمئن و پايدارى پناهنده
نشده اند، زياد مى گردد. براى هر يك از اين امور نمونه هايى ذكر مى كنيم :
يادآورى هاى قرآن درباره ى جايگاه تفكر عقلى
يكم . نهى از پيروى علم غير يقينى ؛ و لا تقف ما ليس لك به علم ان السمع و البصر
و الفؤ اد كل اءولئك كان عنه مسئولا .
(283)
دوم . تفصيل نهى پيشين ؛ پرداختن به تصديق و اثبات و نيز تكذيب و نفى چيزى كه با
برهان قطعى همراه نباشد. اين در حقيقت پيروى از چيزى است كه به آن علم نداريم و قرآن
از اين عمل نهى كرده است . چنان كه حضرت صادق عليه السلام فرمود: خداوند بندگان
را با دو آيه از كتاب خود در امان داشته است : نادانسته را نگويند و به انكار آن ها
نپردازند؛ ان الله حسن عباده بآيتين من كتابه ، اءن لا يقولوا حتى يعلموا و لا يردوا ما لم
يعلموا، قال الله عز و جل : اءلم يؤ خذ عليهم ميثاق الكتاب اءن لايقولوا على الله الا
الحق
(284) و قال : بل كذبوا بما لم يحيطوا بعلمه و لما ياءتهم تاءويله
.
(285)
سوم . نهى از تقليد فرد هدايت نايافته و غير
عاقل . زيرا تقليد بيكارى بدون جنبش است ، خداوند سبحان در مذمت اينان مى فرمايد: و
اذا قيل لهم اتبعوا ما اءنزل الله قالوا بل نتبع ما اءلفينا عليه اباءنا اءو لو كان اباؤ هم
لا يعقلون شيئا و لا يهتدون .
(286)
عمل بايد به عقل و هدايت حقيقى بينجامد يا بدون واسطه ، چون هنگامى كه خود
عمل كننده با عنايت الاهى ، عاقل و هدايت يافته باشد، مانند معصوم عليه السلام يا با
واسطه ، چنان كه در غير معصوم متكى به معصوم چنين است . از آن جا كه پدران اين تقليد
كنندگان عاقل و هدايت يافته نبودند، وگرنه به
باطل نمى گرويدند و از راه حق به كژى و ناراستى نمى گراييدند،
عمل پيروان آن ها نيز به عقل و هدايت نمى انجامد
از اين رو خداوند سبحان در شاءن آنان مى فرمايد: ما لهم بذلك من علم ان هم الا
يخرصون * اءم اتيناهم كتابا من قبله فهم به مستمسكون *
بل قالوا انا وجدنا ابائنا على اءمة و انا على اثارهم مهتدون
(287) يعنى هنگامى كه
سخنى به علم برهانى و وحى آسمانى مستند نباشد، پندارى بيش نيست و تقليد صرفى
است كه سودى نمى دهد.
چهارم . استقرار دين الاهى بر پايه ى علم ، كه قرآن به آن ترغيب مى كند و استقرار دين
شيطانى بر پايه ى جهل ، كه قرآن از آن برحذر مى دارد. آيات تشويق به علم بى
شمار است ؛ ... و تلك الاءمثال نضربها للناس و ما يعقلها الا العالمون
(288) و انما يخشى الله من عباده العمؤ ا
(289) و و تلك حدود الله يبينها
لقوم يعلمون .
(290)
آيات تحذير از جهل مانند: فاستخف قومه فاءطاعوه انهم كانوا قوما فاسقين
(291)؛ يعنى فرعون قوم خود را سبك مغز كرد يا آن ها را به جهت نادانى شان بى
اراده پنداشت . از اين جهت مطيع او شدند. زيرا حق سنگين است ؛ انا سنلقى عليك قولا
ثقيلا.
(292) عمل صالح نيز ثقيل است . از اين رو ترازوهاى نيكوكاران سنگين مى
شود؛ فاءما من ثقلت موازينه * فهو فى عيشة راضية * و اءما من خفت موازينه * فاءمه
هاوية .
(293)
نتيجه آن كه دين شيطانى ، دينى كه فرعون ، مردم را به آن هدايت و از آن حمايت مى كرد
و از آن براى رسيدن به اهداف دنيوى خويش بهره مى جست ؛ انى اءخاف اءن
يبدل دينكم اءو اءن يظهر فى الاءرض الفساد
(294)؛ بر پايه ى
جهل و سستى اراده بنا نهاده شده است . از اين رو فرعون با ترويج اين دو
جهل و سستى اراده از پوچى و بى هدفى و نيرنگ دفاع مى كرد و هر كه از طريق
حكمت و موعظه ى نيكو مردم را به سوى خداوند فرا مى خواند، او را تهديد مى كرد.
از آن رو كه دين جاهلى بر محور واداشتن انسان ها به
جهل و سبك سرى استوار است ، خداوند پيامبرش و مسلمانان را از اين امر برحذر داشت ؛
فاصبر ان وعد الله حق و لا يستخفنك الذين لا يؤ منون .
(295) بنابراين از طريق
تشويق به علمى كه بنيان دين الاهى بر آن استوار و نيز برحذر داشتن از نادانى و
سفاهتى كه دين شيطان بر آن پايه ريزى شده است ، اجتماع انسانى به سمت تفكر و
تحرك ذهنى دگرگون مى شود.
دليل فرو فرستادن قرآن
خداوند براى صيانت جامعه ى بشرى از كژى كتابى فرو فرستاد كه غير ذى عوج
(296) است و در اين كتاب بر طريق تفكر صحيح مشى كرده ، از رفتن به مسير
مغالطه بر حذر داشته است . سلوك بر روش تفكر صحيح در تمامى قرآن حكيم از آغاز تا
پايان جلوه گر است ؛ لو كان فيهما الهة الا الله لفسدتا
(297) و و لو
كان من عند غير الله لوجدوا فيه اختلافا كثيرا
(298) و اءفحسبتم اءنما خلقناكم
عبثا و اءنكم الينا لا ترجعون
(299) و آيات ديگرى كه به سبك قياس
استثنايى و همراه با تبيين تلازم مقدم و تالى ، و بيان بطلان تالى است كه مستلزم
بطلان مقدم است .
(300)
همچنين آياتى كه به شكل قياس اقترانى و همراه با تبيين ربط ضرورى حد وسط و دو
طرف آن يعنى حد اصغر و حد اكبر است كه اكنون در صدد بيان آن نيستيم .
مورد دوم ، يعنى دورى جستن از مسير تفكر مغالطه اى ؛ كه در قرآن در مورد بت پرستانى
كه به گمان خود متفكر هستند، نقل كرده است . زيرا اين فرقه نيز چون ساير گروه ها دو
دسته بودند: بزرگانشان كه لباس تفكر را به بر كرده اند و، پيروان آن ها كه جامه
ى تقليد پوشيده ، بار تبعيت را به دوش مى كشند؛ اگر چه زنجيره ها به پا و گردن
همه ى آنها يعنى پيشوا و پيرو آويخته شده است . چون آنان پس از اعراض از ياد خدا در
زندگانى پر از مشقت و انحراف و تنگى قلب ها و آلودگى و بسته شدن
دل ها به سر مى برد؛ فهم فى ريبهم يترددون .
(301)
احتجاجات مشركان در برابر انبيا
منطق متفكران مشرك همان چيزى است كه خداوند از ايشان
نقل مى كند: سيقول الذين اءشركوا لو شاءالله ما اءشركنا و لا اباؤ نا و لا حرمنا من شى
ء كذلك كذب الذين من قبلهم حتى ذاقوا باءسنا
قل هل عندكم من علم فتخرجوه لنا ان تتبعون الا الظن و ان اءنتم الا تخرصون *
قل فلله الحجة البالغة فلو شاء لهديكم اءجمعين .
(302) بيان
دليل باطل ايشان نزد پروردگار آن است كه ايشان پس از اعتراف به وجود خداوند و
خالق آسمان ها و زمين و رب الاءرباب بودن او، در ربوبيت جزئيه براى او شريك مى
پنداشتند؛ به گونه اى كه ادعا مى كردند انسان داراى رب خاصى است كه تدبير و
رزق و سعادت او به دست آن رب است و نيز دريا و خشكى رب خاص دارند. از اين جهت به
ارباب متفرق اعتقاد داشتند.
بت پرستان ، افزون بر انكار اصل نبوت و معاد، در
مقابل دعوت پيامبران به توحيد و اين كه شرك
باطل است و مرضى خدا نيست و او خواسته است كه انسان موحد باشند و براى خدا شريك
قرار ندهند؛ چنين استدلال مى كنند كه خداوند خواسته است كه اينان مشرك شوند العياذ
بالله و براى در ربوبيت و عبادت شريك قرار دهند و نيز بعضى چيز او را ناتوان
نمى سازد و هيچ كس قضاى او را بر نمى گرداند و حكمش را عوض نمى كند و انما
اءمره اذا اءراد شيئا اءن يقول له كن فيكون .
(303) پس خواست او را هيچ بازگشتى
نيست .
پيداست كه اگر خداى متعالى مى خواست آنان مشرك نشوند و غير از او را رب خود ندانند و
تنها او را بپرستند و شريكى براى او قرار ندهند و بعضى چيزها را حرام و بعضى را
حلال نكنند، مردم بت پرست توان هيچ يك از اين امور را نداشتند؛ ولى اكنون كه به
شهادت اعتقاد شرك آلود و رفتار بدعت آميز خودشان بر همه ى اين امور توانايند، روشن
مى شود كه خدا خواسته اينان مشرك شوند و غير خدا را ولى خود قرار دهند، در حالى كه
خلاف آن را نخواسته است .
اين تفكر مغالطه اى همان است كه قرآن از سوى مشركانى كه قصد توجيه
افعال خود و پدرانشان را دارند، نقل مى كند؛ و
قال الذين اءشركوا لو شاء الله و ما عبدنا من دونه شى ء نحن و لا اباؤ نا و لا حرمنا من
دونه من شى ء كذلك فعل الذين من قبلهم فهل على
الرسل الا البلاغ المبين
(304) اگر خدا مى خواست كه ما بت ها را نپرستيم و از
سوى خود چيزهايى را حرام ندانيم ، توان عبادت غير خدا و تحريم بعضى از امور را
نداشتيم ، ولى تالى باطل است . چون ما چنين مى كنيم و نيز پيش از اين پدران ما چنين مى
كردند، پس مقدم هم باطل است ؛ يعنى خدا خواسته كه ما مشرك شده ، معبودهاى ديگر را
بپرستيم ، پس سخن مدعى رسالت كه مى گويد: خدا شرك و عبادت بت ها را نخواسته
است ، تهمتى به خداوند است .
اين جدالى است كه با آن به مجادله با حق برآمدند تا آن را نابود سازند، ولى قرآن
كريم نورى است كه به هيچ وجه تاريكى در آن راه ندارد، توحيد و شرك را از ناحيه هاى
مختلف طرح كرده ، ضرورت توحيد و حقانيت و شك ناپذير بودن آن را برهانى ساخته ،
محال و باطل بودن قطعى شرك را آشكار كرده است .
بطلان سخن مشركان
اكنون درباره فساد شرك و بطلان آن سخن مى گوييم . قرآن به صورت مشروح در
لابه لاى امور زير از شرك بحث مى كند:
يكم . استدلال عقلى بر بطلان شرك . دوم . نفى
دليل نقلى بر صحبت شرك . سوم . تحليل استدلال مشركان و تبيين مغالطه ى ايشان در
قياس .
استدلال عقلى بر بطلان شرك آن است كه معبود بايد در زنده كردن و ميراندن ، ضرر و
نفع و امثال آن مؤ ثر باشد و نيز اين معبود بايد رب باشد. زيرا كسى كه در برآوردن
حوائج بندگان تاءثيرى ندارد، شايسته ى پرستش نيست و رب بايد خالق باشد. چون
تدبير و ربوبيت همان ايجاد روابط ميان اشيا و هدايت تكوينى آن ها به سوى كمالات
وجودشان است و خلقت نيز چيزى جز اين نيست يا دست كم اين امور با خلقت ملازم هستند. چون
رب بايد به شى ء و علت هاى وجودى و اوصاف كمالى آن آگاه باشد و هيچ جز خالق
به ان امور آشنا نيست .
در هر صورت ربوبيت فقط از شئون خالق است . پس واجب است كه خالق همان رب باشد
و شدنى نيست كه رب ، غير از خالق باشد؛ چنان كه واجب است خالق همان معبود باشد و
محال است كه معبود، غير از خالق باشد. براى اثبات اين
اصول ، قرآن چنين ندا مى دهد: اءيشركون ما لايخلق شيئا و هم يخلقون * و لايستطيعون
لهم نصرا و لا اءنفسهم ينصرون
(305) يعنى
محال است غير خالق شريك خالق و در ربوبيت شبيه او باشد، بلكه او مخلوق است ، چون
ساير آفريده ها و نمى شود كه همتاى خالق خود باشد.
اين گفتار همان برهان عقلى بر محال بودن تحقق شرك در عالم است . شايد اين قياس
جدل ناميده شود. چون بعضى از مقدماتش از آن جهت به كار گرفته شده است كه براى
طرف مقابل مسلم است . جدل عبارت است از قياسى كه بعضى از مقدماتش از مسلمات
باشد زيرا خداى متعالى مى فرمايد: و لئن ساءلتهم من خلق السموات و الاءرض
ليقولن الله
(306) يعنى مشركان پذيرفته اند كه تنها خالق ، خداست و بت يا
صنم به هيچ وجه خالق نيست .
به طور كلى حكم كردن به شرك بايد به دليلى عقلى يا نقلى تكيه كند، در حالى كه
عقل بر محال بودن شرك حكم كرده ، به سمت آن هدايت نمى كند، بلكه انسان را از شرك
باز مى دارد و به توحيد ره مى نمايد.
همچنين درباره ى شرك هيچ دليل نقلى نيز وجود ندارد. اما امر دوم يعنى فقدان
دليل نقلى بر شرك آن است كه خداوند سبحان پيامبرى نفرستاده ، كتابى هم
نازل نكرده كه مردم را به شرك فرا خواند؛ اءم اتيناهم كتابا من قبله فهم به
مستمسكون
(307) يعنى دليل نقلى در تجويز عبادت بت ها نيست ، چنان كه
دليل عقلى نيز بر آن وجود ندارد.
نيز مى فرمايد: اءم اءنزلنا عليهم سلطانا فهو يتكلم بما كانوا به يشركون
(308)؛ يعنى خداوند برهان وحيانى اى كه بر سنت هاى جاهلى و اوهام و خيالات آنان چيره
باشد و مردم را به شرك دعوت كند، نفرستاده است .
بنابراين ، نه عقل آن را روا مى داند و نه نقل به آن سخن مى گويد، بلكه
نقل قطعى مانند عقل يقينى شرك را نفى و از آن نهى مى كند؛
قل انما حرم ربى الفواحش ما ظهر منها و ما بطن و الاثم و البغى بغير الحق و اءن
تشركوا بالله ما لم ينزل به سلطانا و اءن تقولوا على الله ما لا تعلمون
(309)؛
يعنى خداوندى كه رب العالمين است و امر و نهى و
حلال و حرام كردن به دست اوست ، كارهاى زشت و شرك به خدا را حرام كرده است . چون
دليلى بر آن نيست و رسولى نفرستاده است كه به آن فرا خواند و كتابى
نازل نكرده است كه به شرك هدايت كند. پس
دليل و برهانى بر آن نيست ، بلكه طبق آنچه گذشت ، برهان بر خلاف آن است .
از آن رو كه آنان براى خشنودى خداوند نسبت به شرك و اين كه عبادت بتها نزد خدا
پسنديده باشد، دليلى ندارند، نسبت دادن سنت بت پرستى به خدا تهمت محض و دروغ
صرف است ؛ و من يشرك بالله فقد افترى اثما عظيما .
(310) يعنى شدنى نيست
گفته شود كه شرك مرضى خداست . زيرا در پيشگاه
عدل محضى كه به كسى ستم نمى كند، چگونه ظلم نمى كند، شرك را امضا مى كند؟
چگونه عدلى كه به اندازه ى ذره اى به كسى ظلم نمى كند، شرك را امضا مى كند؟ پس
استناد مقبوليت شرك به خداوند بهتانى است نابخشودنى . چون نسبت دادن چيزى به
خداوند، بدون اذان او، افتراست ؛ قل ءالله اءذن لكم اءم على الله تفترون
(311)
و چون شرك است ، گناهى نابخشودنى است ؛ ان الله لا يغفر اءن يشرك به
(312) چنان كه مى فرمايد: و من اءظلم ممن افترى على الله كذبا .
(313) پس
هيچ ظلمى بزرگ تر از شرك نيست ، و هيچ ظالمى ستمكارتر از مشركى نيست كه به
خداوند افترا مى بندد. از اين رو با وجود وسعت رحمت خداوند غفار، چنين مشركى صلاحيت
آمرزش ندارد.
امر سوم ، يعنى تحليل استدلال مشركان براى تصحيح شرك و بيان مغالطه ى آن ها در
قياس ، آن است كه خداوند سبحان دو اراده و دو امر دارد: اراده ى تكوينى كه گريز
ناپذير است و اراده ى تشريعى كه گاهى مطاع است و گاهى بدان نافرمانى مى شود.
تفاوتشان در آن است كه اراده ى تكوينى به
فعل خود خدا تعلق مى گيرد، يعنى اراده مى كند كه
فعل خاصى را انجام دهد؛ ماننده زنده كردن و ميراندن يا قبض و بسط يا فرو فرستادن
باران و روياندن گياه و امثال آن ؛ ولى اراده ى تشريعى به
فعل يا ترك كسى غير از خداوند تعلق مى گيرد؛ يعنى خداوند خواسته است انسان با
اختيار خود فعل خاصى را انجام دهد، مانند عدل و احسان و يا ترك كند مانند ظلم و بدى .
بازگشت اين اراده فقط به تشريع و قانونگذارى است ، به گونه اى كه در آن اختيار
انسان ، در عمل به قانون يا رها نكردنش محفوظ است . حكم اراده ى تكوينى و لزوم تحقق
مراد و امتناع تخلف آن است و نيز مخاطب در وجود و
امتثال آن تابع خطاب است ؛ انما اءمره اذا اءراد شيئا اءن
يقول له كن فيكون
(314) چون خطاب كن ايجاد است ، نه تكلم لفظى
. زيرا اشيا تنها به واسطه ى اراده ى خداوند، بدون نياز به امر او، فرمان مى برند و
نيز تنها به واسطه ى كراهت او، بدون نهى او، باز داشته مى شوند، در حالى كه نه
لفظى در كار است و نه صدايى و نه ندايى ؛ بلكه اراده ى تكوينى همان افاضه ى
وجود بر چيزى است كه در پيشگاه خدا معلوم است ؛ امورى كه تقاضاى ظهور دارند و غير
آن از امورى كه استدعا و شايستگى ظهور را ندارند.
اين قسم نافرمانى از امر و اراده و خواست خدا همان چيزى است كه برگشت ناپذير است و
نافرمانى نسبت به آن ناممكن . چون همه ى موجودات تسليم خداوند رب العالمين هستند؛
فقال لها و للاءرض ائتيا طوعا اءو كرها قالتا اءتينا طائعين .
(315)
همچنين لازمه ى اراده ى تشريعى ، محفوظ ماندن اختيار انسان است كه به خوبى ها امر و از
بدى ها نهى شده است ؛ ليهلك من هلك عن بينة و يحيى من حى عن بينة
(316) و
نيز انسانى كه ميان دو راه اطاعت و معصيت ، شكر و كفر قرار دارد، تحت اين نوع اراده واقع
مى شود؛ ... و هديناه النجدين
(317) و انا هديناه
السبيل اما شاكرا و اما كفورا .
(318)
پس امر در اين جا امر الاهى است ، ليكن به متن قانون و حكم تعلق دارد، نه به
فعل خارجى ؛ ان الله ياءمر بالعدل و الاحسان
(319) و و ما اءمروا الا
ليعبدوا الله مخلصين له الدين حنفاء
(320) و اين قسم از امر و اراده و مشيت همان
است كه گاهى اطاعت مى شود؛ قل انى اءمرت اءن اءعبدالله مخلصا له الدين
(321) و گاهى نافرمانى ؛ و كاءين من قرية عتت عن اءمر ربها و رسله فحاسبناها
حسابا شديدا .
(322)
اكنون كه روشن شد خداوند سبحان دو اراده دارد و براى هر اراده اى حكم ويژه اى است و
انسان به امر و اراده ى تشريعى به ايمان فرمان داده شده است و نيز شرك ورزيدن به
كراهت تشريعى مورد نهى واقع شده است و نيز معلوم گرديد ككه اراده ى تشريعى
عصيان پذير و اراده ى تكوينى تخلف ناپذير است ، از مجموع اين امور، كيفيت مغالطه اى
متفكران بت پرست در قياس باطلشان در پيشگاه پروردگار روشن مى گردد.
آنان به جهت شباهت لفظى ، دو نوع اراده ى خداوند را با يكديگر خلط و حكم اراده ى
تكوينى را براى اراده ى تشريعى بار كرده اند و در اين گفته خود كه : لو شاء الله
ما اءشركنا و با اباؤ نا و لا حرمنا من شى ء
(323) به خطا رفته اند. زيرا خداوند
سبحان با اراده ى تشريعى خود، نه تكوينى ، خواسته است كه آنان شرك نورزند. از
اين رو صرف اختيار شرك از سوى آن ها دليل بر اراده ى شرك از جانب خداوند سبحان
نمى شود.
پس ميان مقدم و تالى تلازمى نيست مشركان مى گويند: اگر خدا شرك را نمى خواست ،
ما مشرك نبوديم زيرا ميان مشيت تكوينى و تحقق مراد و عدم تخلف از آن اراده تلازم
است ، نه اراده ى تشريعى و مراد آن يعنى خداوند به اراده ى تشريعى خود خواسته
كه انسان ها مشرك نشوند، ولى از آنجا كه اين نوع اراده عصيان پذير است ، بعضى از
انسان ها على رغم خواست تشريعى خداوند، مشرك شده اند.
پس اگر ميان مقدم و تالى تلازمى نباشد، آن قياس نتيجه نمى دهد؛ اگر چه به جهت
مغالطه ى ناشى از اشتراك مشيت ، توهم تلازم شود، در حالى كه تنها يكى از اين دو قسم
اراده يعنى اراده تكوينى ، با تالى ملازم است .