۵۳ داستان از كرامات حضرت رضا عليه السلام

موسى خسروى

- ۹ -


كرامت چهلم

محدث قمى - رضوان الله عليه - در كتاب فوائد الرضويه در شرح حال شيخ مهدى معروف به ملا كتاب - كه آرزو داشت در راه مكه از دنيا برود و بالاءخره هم به آرزوى خود رسيد - مى نويسد:

شيخ على گفت : در سفرى كه - زيارت حضرت رضا عليه السلام مشرف مى شد، من در خدمت شيخ مهدى ، امين مخارجش بودم .

تا به مشهد مقدس وارد شديم ؛ پول ما پس از چند روز زيارت تمام شد؛ و كسى را هم نمى شناختيم كه وجهى به عنوان قرض از او بگيريم ؛ نا چار جريان را به مهمانهاى همراه شيخ گفتم ؛ آنان برخاسته ، متفرق شدند و من و جناب شيخ به حرم مطهر مشرف شديم .

پس از نماز و زيارت - در حالى كه شيخ دست به دعا برداشته بود - شخصى را ديدم كه در كنار شيخ ايستاده و كيسه پولى - كه در دست داشت - در دست شيخ نهاد؛ همينكه شيخ كيسه را در دست خود ديد به آن شخص ‍ گفت : شما اشتباه كرديد كه اين كيسه را به من داديد (منظورش اين بود كه شايد به ديگرى بايست مى داديد)

اما آن شخص گفت :

اما عملت ان لكل امام مظهر و ان الامام على بن موسى الرضا عليه السلام متكفل لاحوال الغرباء.

مگر نمى دانى هر امام مظهر صفاتى از صفات الهى است و اين بزرگوار، على بن موسى الرضا عليه السلام متكفل و احوال غريبان است . اين كيسه پول از جانب آن حضرت است كه به تو رسيده است .

مرحوم شيخ از اين امر، متحير ايستاده بود؛ چون نظرش به من افتاد؛ اشاره كرد كه نزد او بروم ؛ چون نزد او رفتم ، كيسه را از ميان دستش برداشتم . به بازار رفتم و براى شب غذاى مطبوع فراهم كردم ، شب هنگام همه رفقا جمع شدند؛ چون چشمشان به آن غذا افتاد، با تعجب گفتند:

تو كه امشب ما را ماءيوس كرده بودى - در حالى كه غذاى امشب از شبهاى قبل هم لذيذتر و بهتر است - من جريان كيسه پول را براى آنان شرح دادم و گفتم كه در آن كيسه سيصد يا دويست اشرفى بود.

مرحوم مروج صاحب كرامات رضويه مى نويسد:

به همين جهت حضرت رضا عليه السلام معروف به ضامن غربيان است ؛ و در حكايت ابوالوفاى شيرازى حضرت رسول صلى الله عليه و آله در خواب ، دستورهايى به او مى دهد و در خصوص توسل جستن دوستان اهل بيت از جمله فرمودند: به جهت سلامتى در سفرها و صحراها و درياها حضرت رضا عليه السلام را به شفاعت نزد خدا ببر و در دعاى توسل به محمد و آل طاهرين آن حضرت چنانكه در مفاتيح الجنان نقل نموده :

اللهم انى اسئلك بحق وليك الرضا على بن موسى عليه السلام الا سلمتنى به فى جميع اسفارى فى البرارى و البحار و القفار و الاودية و الفيافى من جميع ما اخافة و احذره انك رؤ وف رحيم .

خدايا! تو را به وليت على بن موسى الرضا عليه السلام سوگند مى دهم كه مرا سالم بدارى در تمام سفرهايم در بيابانها و درياها و صحراها و دره ها و جنگلها از آنچه مى ترسم و بيم دارم ؛ تو رؤ ف و مهربانى !

جودى تبريزى مى گويد:

اى كه سلطان خراسان و شه ارض و سمايى   شاه اورنگ قضا خسرو اقليم رضايى
نه خدا گويمت ؛ اما به صفات و به جلالت   عقل حيران شد و گويد نه خدايى نه جدايى
قادرى سازى اگر عزل ، شهى را زمقامش   يا دهى افسر سلطانى عالم ، به گدايى
خطه توس شد از يمن تو چون وادى ايمن   مشهد از نور تو چون سينه سينا به سنايى
گو به موسى كه بيا، رفت دگر لن ، زترانى   نظرى كن به خدا گر بودت شوق لقايى
همچو حق بود نهان روى تو در پرده غربت   حق عيان گشت ز رخسار تو از سر خفايى

كرامت چهل و يكم

محدث نورى رضوان الله تعالى عليه در دارالسلام چنين نقل مى كند؛ يكى از خدمتگزاران حرم مطهر حضرت رضا عليه السلام گفت : در شبى كه نوبت خدمت من بود، در رواقى كه به دارالحفاظ معروف است خوابيده بودم ناگاه در خواب ديدم كه در حرم مطهر باز شد.

خود حضرت رضا عليه السلام از حرم مطهر بيرون آمد و به من فرمود: برخيز و بگو مشعلى به بالاى گلدسته ببرند و روشن كنند؛ زيرا كه جماعتى از اعراب و بحرين به زيارت من مى آيند و ايشان در بين راه ، راه را گم كرده اند؛ از طرف طرق (طرق ، محلى است در دو فرسخى مشهد) هم اكنون آنان سرگردانند. برف هم مى بارد؛ مبادا تلف شوند! برو؛ به ميرزا شاه تقى شاه متولى بگو؟ چند مشعل روشن كنند و با جمعى بروند و آن زائران را ملاقات كرده ، بياورند.

خواب بيننده گفت : من از خواب بيدار شدم و فورا از جاى حركت كردم و رفتم سركشيك را از خواب بيدار كردم و جريان خواب را برايش ‍ توضيح دادم با تعجب برخاست و با يكديگر آمديم ، در حالى كه برف مى باريد مشعلدار را خبر كرديم او با سرعت رفت و مشعلى روى گلدسته روشن كرد، بعد جماعتى از خدام به خانه متولى باشى رفتيم و خواب را نقل كردم .

متولى با جماعتى مشعلها را روشن كرده ؛ با ما همراه شد و از شهر بيرون آمديم و به طرف طرق به راه افتاديم ؛ نزديك طرق به زوار رسيديم آنان در آن هواى سرد، ميان بيابان سرگردان بودند.

پس از مولاقات جوياى حالشان شديم ؛ گفتند: ما در شدت برف و طوفان نمى توانستيم راه را تشخيص دهيم بالاءخره از شدت سرما دست و پاى ما از حس و حركت باز ماند تن به مرگ داديم ؛ و از چهارپايان خود پياده شده ، همه يك جا دور هم جمع شديم و فرشها را روى خود انداختيم ؛ و شروع به گريه و زارى كرديم ؛ در ميان ما مردى صالح و طالب علم بود؛ همينكه چشمش به خواب رفت ، حضرت رضا عليه السلام را در خواب زيارت كرد.

آن حضرت به او فرمود: قوموا فقد امرت ان يجعلوا المشعل فوق المنارة فاقصدوا نحو المشعل تصادفوا المتولى .

برخيزيد، دستور داده ام : مشعل در بالاى گلدسته قرار بدهند؛ از روشناى مشعل به آن سمت حركت كنيد متولى به استقبال شما خواهد آمد.

اين بود كه ما حركت كرديم و به راه افتاديم ؛ همان جهت روشنايى مشعل را هدف قرار داده ايم تا اينجا كه شما به ما رسيديد؛ متولى آنان را به شهر آورد و به خانه خود برد و پذيرائى نمود.

آرى . حضرت رضا عليه السلام ضامن غريبان و امام رؤ وف است و به زائران و دوستان خود توجهى خاص دارد.

اى نفست چاره درماندگان !   جز تو كسى نيست كس بيكسان
چاره ما ساز كه بيچاره ايم   گر تو برانى ، به كه روى آوريم
بى طمعيم از همه سازنده اى   جز تو نداريم نوازنده اى
يار شو اى مونس غمخوارگان !   چاره كن اى چاره بيچارگان !
قافله شد؛ بيكسى ما ببين   اى كس ما بيكسى ما ببين !
پيش تو با ناله و آه آمديم   معتذر از جرم و گناه آمديم

كرامت چهل و دوم

صاحب كرامت رضويه از مرحوم حاجى امين ، منبرى مشهور مشهد، نقل مى كند كه فرمود: يكى از تجار خرمشهر كه مريض بود - به عزم زيارت به مشهد مقدس آمد؛ من و سيد على اكبر خويى پدر آيت الله خويى ، در شب ماه مبارك رمضان به عيادتش رفتم . تاجر مشهدى گفت :

من در مورد حضرت رضا عليه السلام براى زائرينش حكايتى دارم كه برايتان نقل مى كنم : در يكى از سفرهايم به مشهد مقدس ، شبى به مجلس ذكر مصيبت سيد الشهدا رفتم و در آنجا شخصى را ديدم كه به لهجه بختيارى سخن مى گفت ؛ اما لباس عربى به تن داشت . به او گفتم : شما لباس عرب به تن داريد و به لهجه بختيارى سخن مى گوئيد؟

گفت : همين طور است ؛ من از زمان پدرم ساكن بصره شدم ؛ به همين جهت لباس عربى مى پوشم و چند سال است كه هر سال به زيارت حضرت رضا عليه السلام مشرف مى شوم . و يك ماه توقف مى كنم و بعد مرخص ‍ مى شوم و بعد به بصره مى روم ؛ اما علت تشرف همه ساله ام اين است كه سفر اول يازده ماه در مشهد ماندم ؛ شبى در عالم خواب ديدم كه براى تشرف به حرم مطهر حضرت رضا عليه السلام آمده ام ؛ همينكه نزديك درى از حرم رسيدم - كه معمولا زوار در آنجا اذن دخول مى خوانند - ديدم كه طرف چپ تختى است و خود حضرت رضا عليه السلام روى آن نشسته و هر زائرى كه مى آيد و مى خواهد وارد حرم شود آن حضرت برخاسته ؛ مى ايستد و چند قدمى به استقبال زائر خود مى آيد تا داخل حرم شود و آن گاه مى نشيند؛ اما كسى از آن در خارج نمى شود.

من هم مثل ساير زائران از همان در، وارد شدم ؛ ديدم زائران بعد زيارت ، هنگام خروج از حرم مطهر از پايين پاى مبارك خارج مى شوند؛ من هم از همان در خارج شدم و باز در آنجا تختى در طرف دست چپ ديدم كه آن حضرت روى آن نشسته و ميزى در برابر اوست كه جعبه اى حاوى اوراق سبز رنگى روى آن است .

هر زائرى كه از حرم مطهر بيرون مى آيد، امام عليه السلام خودش از جا بر مى خيزد و يكى از آن برگهاى سبز را برداشته و به زائر عطا مى فرمايد و به زبان مقدس خودش ، چنين بيان مى كند: حذ هذا امان من النار و انابن رسول الله صلى الله عليه و آله

اين برگ را بگير كه امان از آتش است ؛من پسر پيامبرم . وقتى كه زائر عزم خروج مى كرد، امام عليه السلام چند قدم به مشايعت او مى رفت .

در آن حال هيبت و جلالت آن سرور، چنان مرا فرا گرفته بود كه جراءت نزديك شدن نداشتم ؛ بالاءخره به خود جراءت دادم و پيش او رفتم ، دست و پاى آن حضرت را بوسيدم ؛ و پس از آن عرض كردم : آقا! زوار زيادند؛ براى شما باعث اذيت است كه اين قدر از جاى خود حركت كنيد.

فرمود: ايشان به زارت من آمده اند؛ بر من لازم است كه از ايشان پذيرايى كنم .

آن گاه برگ سبزى هم ، به من عطا فرمود؛ ديدم به خط طلايى آن عبارت نوشته شده بود؛ بعدا از خواب بيدار و از اين جهت است كه هر سال به زيارت حضرت رضا عليه السلام مشرف مى شوم و پس از يك ماه توقف كردن از خدمتش مرخص مى شوم .

كرامت چهل و سوم : جريانى ديگر درباره توجه امام رضا عليه السلام نسبت بهزوار

حاج سيد ابوالحسين طيب ، صاحب تفسير عالى اطيب البيان ، در ج 14، ص 279، نوشته است كه علت نوشتن اين تفسير خوابى است به شرح زير: در عالم رؤ يا ديدم ، در اصفهان در محله بيد آباد كنار نهرى - كه به نهر بابا حسن معروف است - ماشينى توقف كرده است كه راننده اش را نمى بينم ؛ ولى حضرت رضا عليه السلام را ديدم كه در طرف ديوار روى صندلى جلو ماشين و حضرت بقية الله اعظم ارواحنا له الفداه در جنب نهر، نشسته بودند؛ و در ميان اين دو بزرگوار هم جوانى خردسال با كلاه نشسته بود كه او را نشناختم .

به طرف نهر آمدم و ديدم ، امام زمان عليه السلام زانوى مباركش را پشت ماشين نهاده بود روى ماشين را بوسيدم ؛ امام عليه السلام در ماشين را باز كرده ، فرمود: مى خواهى ببوسى ؟ ببوس .

من زانوى مباركش را بوسيدم و به چشم كشيدم ؛ سپس به جد بزرگوارشان امام عليه السلام اظهار نمودند: زائران شما زياد شده اند چنانچه بخواهيم حوائجشان را روا كنيم ، مشكل است ؛ حضرت فرمود: مانعى ندارد (بدين معنى كه امام عليه السلام نسبت به همه زوار خود توجه دارد و برآوردن حوائج همه آنان را از خدايى تعالى درخواست مى نمايد).

بعدا امام زمان عليه السلام از ماشين پياده شدند و دست حقير را گرفتند و به مدرسه ميرزا مهدى - كه در همان محل بود - بردند؛ (آن مدرسه اكنون هم در همان محل هست و به مدرسه سرجوى معروف است ) و به من فرمود: حجره ات كدام است ؟ من حجره وسط مقابل رو را نشان دادم ؛ و بعد خدمت آن حضرت عرض كردم : آيا شما از من راضى هستيد؟ فرمود: نعم (آرى ). چون دين را ترويج مى كنى .

پس از آن با هم در مسجد حجة الاسلام سيد شفتى (اعلى الله مقامه ) آمديم ؛ در آنجا فرمودند: من سابقا كتابى در عقايد منتشر كردم (كه بعضى از علماى اعلام فرمودند: مراد كتاب كلم الطيب است كه نوشته و منتشر نموده ايد) اكنون مى خواهم كتابى در تفسير، به دست يكى از شما بنويسم ؛ خوب است به تو محول كنم ؛ فعلا هزار تومان وجه آن موجود است .

من با شادى از خواب بيدار شدم و به نوشتن تفسير تصميم گرفتم ؛ صبح جمعه كه در جلسه اى درباره عقايد و اخلاق صحبت مى كردم ، با شادى و سرور، آن خواب را هم بيان كردم ؛ صاحب منزل ، هزار تومان آورد؛ گفتم : كاغذ براى من بخريد كه مصرف اين تفسير كنم ؛ ايشان به تهران رفته ، با مقدارى بيشتر از آن پول ، كاغذ خريده ، آورد و اضافه آن را هم از من گرفت . در مدت ده سال هفت يا هشت مجلد آن تفسير را نوشتم ؛ مجددا شبى در رؤ يا ديدم كه خدمت امام زمان عليه السلام مشرف شدم ؛ عرض كردم : آيا اين تفسير مرضى شما هست ؟ فرمود: نعم (آرى ). عرض ‍ كردم : پس امضاء بفرماييد؛ حضرت يك نقطه پايين آن تفسير نهادند؛ حقير ديدم كه از آن نقطه نورى متصاعد مى شود؛ لذا با كمال جراءت و با بانگ بلند مى گويم كه اين تفسير نوشتن هم به امر مبارك امام زمان عليه السلام بود و هم به امضاى آن حضرت رسيد و اين رؤ يا از رؤ ياهاى صادقه است .

اما نكات مورد استفاده از آن خواب :

1- علاقه آن بزرگوار به ذكر عقايد و توصيه به تفسير.

2- اهميت خاص داشتن ترويج دين از نظر امام زمان - عجل الله تعالى فرجه - از اين جهت كه در جواب من فرمودند رضايت من از تو، به خاطر اين است كه دين را ترويج مى كنى .

3- اين خانواده ، خانواده كرمند و از اين جهت است كه نمى خواهند زوارشان دست خالى برگردند؛ زيرا كه فرمودند: برآوردن حوائج همه زوار مانعى ندارد؛ اما زوار هم ادب را بايد رعايت كنند.

1- از هجر روى چون گلت در سينه دارم خارها   چون چهره ات نبود رخى ديديم بس ‍ رخسارها
2- مانند تو يوسف رخى پيدا نخواهد شد دگر   بسيار با نقد و روان گشتيم در بازارها
3- بر روى ما اى باغبان ! بگشا در گلزار را   تا كى به حسرت بنگريم از رخنه ديوارها!
4- وصل تو اى جان جهان ! آيا به ما روزى شود؟   جان داده مشتاقت بسى از دورى ديدارها
5- بر ما مريضان از وفا زان لب شفا بخشى نما   بر خاك راهت بين شها افتاده بس بيمارها!
6- ما دوستان روز شبان داريم فرياد و فغان   چون بلبلان در بوستان ، از حسرت گلزارها

كرامت چهل و چهارم

صاحب كرامات رضويه در ج 2 ص 73 كتاب خود مى نويسد: فخرالواعظين مرحوم حاج شيخ عباسعلى معروف به محقق نقل كرد: ميرزا مرتضى شهابى - كه سابقا دربان باشى كشيك سوم آستان قدس بود - ده شب مجلس روضه خوانى تشكيل داد؛ پدرم و حاج شيخ مهدى واعظ. مرا هم برى منبر رفتن دعوت كرد، و سفارش كرد كه همه شما هر شب به حضرت جوادالائمه عليه السلام بايد متوسل شويد؛ و درباره مصيبت آن امام عليه السلام روضه بخوانيد. من چون تازه كار بودم ، و معلوماتم براى منبر كافى نبود، پرسيدم : چرا اين قدر مايليد و اصرار داريد كه درباره امام نهم عليه السلام ذكر مصيبت بگوييم و به او متوسل شويم ؟

جواب داد: آخر كار، به شما خواهم گفت ؛ ما نيز طبق دستور و سفارش وى ، هر شب به امام نهم عليه السلام متوسل شديم تا ده شب به پايان رسيد.

شب آخر منبرى ها را به شام دعوت كرد و گفت :

علت توسل من هر شب به امام نهم عليه السلام اين بود كه در روز كشيك طبق معمول همه دربانان در صحن مطهر به جاروب كردن صحن كهنه مشغول مى شديم و جوى آبى روان در صحن بود مردم چه زائر و چه مجاور، براى ساختن ، روى پله اى كه در دو طرف آن نهر بود، مى نشستند.

يك روز ضمن جاروب كردن صحن ، ديدم چند نفر از زائرين در نزديك سقاخانه اسماعيل طلايى - برابر گنبد مطهر - نشسته و به خربزه خوردن مشغولند و پوست و تخمه هاى خربزها را هم آنجا ريخته و كثيف كرده اند.

من به محض ديدن آن منظره اوقاتم تلخ شد و گفتم : آقايان !

اينجا كه جاى خربزه خوردن نيست ، از اين گذشته ، دست كم ، پوست و تخمه خربزه ها را بايستى در جوب آب مى ريختيد.

آنان متغير شده ، گفتند: مگر اينجا خانه پدرت است كه اين گونه دستور مى دهى ؟

من نيز متغير شدم و با پاى خود پوست و تخمه و ديگر خربزه هاى آنان را در ميان جوى ريختم ؛ آنان هم برخاسته ، رو به حضرت رضا عليه السلام كرده ، گفتند: آقا امام رضا عليه السلام ! ما اول خيال مى كرديم خانه توست كه آمديم . اگر مى دانستيم كه خانه پدر اين مرد است ، هرگز نمى آمديم ؛ اين سخن را گفتند و رفتند و من نيز به كار خود مشغول شدم چون شب فرا رسيد و به بستر رفته ، خوابيدم ؛ در عالم خواب ديدم ، در ايوان طلا جنجال و غوغايى بر پاست ؛ نزديك رقتم تا از جريان آگاه شوم ؛ ناگهان ديدم آقاى بزرگوارى در وسط ايستاده است و يك سه پايه اى هم در وسط ايوان نهاده اند (چون در آن زمان رسم بود كه مقصر را به سه پايه بسته ، شلاق مى زدند.) سپس آن آقاى بزرگوار فرمود، بياوريد!

تا اين امر، از آن سرور صادر شد، ماءمورين آمدند و مرا گرفتند و پهلوى سه پايه برده ، بدان بستند؛ من بسيار متوحش شدم .

عرض كردم : تقصير و گناهم چيست ؟

فرمود: مگر صحن : خانه پدر تو بود؟ كه زائرين مرا ناراحت كردى و با پاى خود خربزه هاى آنان را به جوى آب ريختى . خانه ، خانه من است زوار هم مهمان من اند؛ تو چرا چنين كردى ؟

پس از اين فرمايش ، حالت انفعال و خجالتى به من دست داد كه نمى توانم بيان كنم ؛ همينكه ماءمورين خاستند مرا بزنند، من از ترس و وحشت به اين طرف آن طرف نگاه مى كردم كه ببينم آشنايى به چشم مى خورد تا وسيله نجاتم گردد يا نه ؟

در اين حال متوجه شدم كه آقاى جوانى پهلوى آن نشسته است ؛ همينكه او حالت وحشت مرا ديد، عرض كرد: پدر جان !

اين مقصر را به من ببخشيد، بمحض كه اين سخن را گفت ، مرا آزاد كردند. نگاه كردم ديدم نه سه پايه اى هست و نه شلاقى ؛ پرسيدم : اين جوان كه بود؟ گفتند: اين آقا زاده پسر آن حضرت ، امام جواد عليه السلام است ؛ از خواب بيدار شدم و به فكر زائرين افتادم تا پس ‍ از جستجوى بسيار، آنان را پيدا و از ايشان دعوت و پذيرايى شايانى به عمل آوردم و بدين وسيله موجبات رضايت آن را فراهم و از ايشان عذر خواهى كردم .

حال ، شما آقايان ، بدانيد كه من آزاد شده حضرت جواد عليه السلام هستم و از اين جهت بود كه ده شب به آن بزرگوار متوسل شدم .

كرامت چهل و پنجم

محدث نورى در دارالسلام مى نويسد:

مير معين الدين اشرف ، يكى از خدام حضرت رضا عليه السلام ، گفته است :

شبى در دارالحفاظ (يكى از رواقهاى حرم مطهر) يا كشيكخانه ، خوابيده بودم ؛ در خواب ديدم كه براى تجديد وضو به صفه مير على شير - همين صفه كه در صحن كهنه است و اكنون ايوان طلاست - بيرون آمدم .

ناگاه جماعت بسيارى ديدم كه به صحن مطهر وارد شدند و در پيشاپيش آنان ! بزرگوارى خوش صورت و عظيم الشان نورانى بود؛ و جماعتى كلنگ به دست پشت سر آن بزرگوار بودند، وقتى وارد شدند تا وسط صحن مطهر آمدند همان شخص بزرگوار فرمود:انبشوا هذا القبرو اخرجوا هذاالخبيث

اين قبر را بشكافيد و اين خبيث را بيرون آوريد.

اشاره به قبر مخصوص نمود و آن جماعت شروع به كندن قبر نمودند. من از يك نر پرسيدم ؛ اين شخص كيست ؟ گفت : حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام است .

در همين اثنا ديدم از روضه مباركه ، حضرت رضا عليه السلام بيرون آمد و خدمت جدش ‍ امير المؤ منين رسيد و بر آن حضرت سلام كرد؛

آقا جواب سلامش را داد؛ پس از آن امام هشتم عليه السلام عرض كرد: يا جدا! سئلتك ان تعفوا عنه و تهبنى تقصيره

از شما خواهش مى كنم ؛ اين شخص را كه در جوار من دفن شده عفو فرمايى و تقصير او را به من ببخشى ؛ امير المؤ منين عليه السلام فرمود:

تو مى دانى كه اين مرد، فاسق و فاجر بوده شرب خمر مى كرده است ؛ عرض كرد: بلى .ولكنه اوصى عند وفاته ان يدفن فى جوارى

اما او هنگام مرگ وصيت كرد كه او را در جوار من دفن كنند؛ و من اميدوارم كه او را به من ببخشى . امير المؤ منين عليه السلام فرمود:

وهبتك جرائمه من تقصيرات و گناهانش را به تو بخشيدم .

پس از آن حضرت رضا عليه السلام بازگشت . خواب بيننده گويد: من از وحشت بيدار شدم و بعضى را كه خوابيده بودند. و با هم به همان محلى كه با هم ديده بودم آمديم و نگاه كرديم ، ديدم كه معلوم است قبر تازه اى است و مقدارى هم خاك بيرون ريخته شده است ؛ آن گاه جويا شدم و پرسيدم كه اين قبر كيست ؟ گفتند: قبر شخص تركى است كه ديروز اينجا دفن شده است . نويسنده سطور و مرحوم مروج هر دو لبهايمان بدين شعر مترنم گشت :

اى شه توس فداى تو و طوف حرمت !   توس فردوس برين گشته زيمن قدمت
من به درگاه تو باروى سياه آمده ام   اين من و جرم من و آن تو و لطف و كرمت

بعيد نيست كه حضرت رضا عليه السلام شفيع گنهكارى شود؛ زيرا كه اساسا ائمه طاهرين عليه السلام شيعيان اثنى عشرى - كه اعتقادى صحيح داشته باشند - هستند.

در روضة الواعظين ، على بن فتال نيشابورى نقل مى كند كه مردى خراسانى خدمت امام رضا عليه السلام رسيده و گفت : يا بن رسول الله ! من رسول اكرم صلى الله عليه و اله را در خواب ديدم كه فرمود:

كيف انتم اذا دفن ارضكم بضعتى واستحفظتم وديعتى و غيب فى ترابكم نجمى

فرمود: حال شما اهل خراسان چگونه خواهد بود؟ زمانى كه پاره تن من در سرزمين شما دفن شود و امامت من به شما سپرده گردد و ستاره ام در آنجا پنهان شود.

حضرت رضا عليه السلام فرمود:

انا المدفون فى ارضكم و انا بضعة نبيكم و انا الوديعة و النجم من همان پاره تن رسول الله صلى الله عليه و اله هستم كه در سرزمين شما دفن مى شوم و من همان امانت و ستاره او هستم .

بعد مولا على بن موسى الرضا عليه السلام خود مى فرمايد.

الا فمن زارنى و هو يعرف ما اوجب الله تبارك و تعالى من حقى و طاعتى و فانا و ابائى شفعائه يوم القيامة و من كنا شفعائه يوم القيامة نجا و لو كان عليه وزر الثقلين هر كس مرا زيارت كند در حالى كه عارف به حق من باشد كه خداوند چه امتيازى به من عنايت كرده و اطاعتم را واجب شمرده است من و پدرانم شفيع او خواهيم بود؛ و من پدرانم در روز قيامت شفيع هر كه باشيم نجات مى يابد؛ اگر چه داراى جن انس باشد.

كرامت چهل و ششم

در باب دهم منتخب التواريخ از قول والد خود، محمد على خراسانى مشهدى مى نويسد: در زمانى كه خدمت مرحوم حاج ملا هاشم صاحب منتخب التواريخ رفت و آمد داشتم ؛ پدر بزرگوارش را - كه مردى صالح بود - ديده بودم .

او - كه قريب هفتاد سال به خدمت فراشى در آستان قدس رضوى مفتخر بود - چنين نقل كرده است :

در اوايل ورد به خدمتش شخصى پارسا و زاهد از خدام همان كشيك كه من هم در همان كشيك مشغول خدمت بودم ، شبها كه در حرم را مى بستند او مانند ساير خدام به آسايشگاه نمى رفت در همان رواقى كه بسته مى شد و دارالحفاظ نام داشت مشغول تهجد عبادت مى شد؛ و هرگاه هم كه خسته مى گشت ، سرش ‍ را بر عتبه ( 171) مى نهاد تا خستگى او برطرف شود.

شبى سرش را بر عتبه مقدسه نهاده بود؛ ناگهان صداى باز شدن در ضريح مطهر به گوشش ‍ رسيد. پدرم گفت : يادم نيست در خواب ديدم يا در بيدارى همينكه صداى باز شدن در ضريح را شنيد به خيال اينكه شايد وقت بستن درها كسى در حرم مانده بوده است كه درها را بسته اند فورا از جا برخاست و در حالى كه داشت مى رفت سركشيك حرم را بيدار كند؛ ناگاه ديد در حرم مطهر گشوده شد و بزرگوارى از آن بيرون آمد و درى هم كه از دارالحفاظ به دارالسياده است باز شد و آن حضرت به دارالسياده رفت .

گفت : تا چنين ديدم من هم عقب سرش رفتم تا از دارالسياده بيرون شد و به ايوان طلا رسيد و در كنار ايوان ايستاد.

من هم با كمال ادب نزديك ايوان ايستادم ؛ در اين هنگام ديدم دو نفر با كمال ادب آمدند و با حال خضوع در برابر آن حضرت ايستادند.

امام عليه السلام به آن دو نفر فرمود: اين قبر را - كه در صحن مقدس پشت پنجره است - بشكافيد و اين خبيث را از جوار من بيرون بريد دمن نگاه كردم ، ديدم آن دو نفر با كلنگهايشان آن قبر را شكافتند و آن مرد را - كه زنجير آتشين در گردنش بود - بيرون آوردند و كشان كشان از صحن مقدس به طرف بالا خيابان بردند؛ناگهان آن شخص روى خود را به جانب آن بزرگوار كرد و گفت : يا بن رسول الله من خود را مقصر و گنهكار مى دانستم كه وصيت كردم مرا از راه دور بياورند و در جوار شما دفن كنند. بمحض اينكه اين سخن را گفت ، امام عليه السلام به آن دو نفر فرمود: او را برگردانيد. در اين هنگام ناقل جريان ، بيهوش ‍ مى شود.

سحرگاهان كه سر كشيك و خدام براى گشودن در مى آيند؛ مى بينند آن مرد بيهوش افتاده است فورا او را به هوش آورده ، قضيه را نقل مى كند.

مرجوم پدرم گفت : من با جمعى از خدام به آن كحل رفتيم و او آنچه را كه در آنجا ديده بود به ما نشان داد و آثار نبش قبر كردن را من با چشم خود ديدم .

بعدا معلوم شد كه آن ، قبر يكى از حكام توابع مشهد بوده است كه در روز قبل او را در آن مكان دفن كرده بودند.

بنابراين كسى كه مدعى محبت با خاندان ولايت است و افتخار نام آنها بر دلش نقش بسته جاى بسى شرمندگى است كه با كارهاى خلاف شرعى كه مرتكب مى شود، موجبات ناراحتى آنان را فراهم كند.

خدايا! به تاج كرامت على بن موسى الرضا عليه السلام به ما توفيق عطا فرما كه در حضور آن عزيز و بزرگوار عرق خجالت بر پيشانى ما ننشيند.

هر كس كه بميرد اهل يا نااهل است   آيد به سرش على عليه السلام حديثى نقل است
مردن اگر اين است وفايى بخدا!   در هر نفسى هزار مردن سهل است

مرحوم مروج در ص 192، جلد دوم كتاب كرامت مى نويسد:

يكى از خويشان تهرانى من كه به قصد زيارت ده روزه به مشهد مشرف شده بود، در هنگام رفتن ، به من گفت : در اين چند روزه توقف ، از بسيارى جمعيت به بوسيدن حرم مطهر موفق نشدم .

در روز وداع گفتم : خدايا من در اين سفر - به خاطر اينكه بدنم به بدن نامحرمى نرسد - به بوسيدن ضريح مطهر موفق نشدم .بعد،از حرم بيرون آمدم در همان روز يا شب در خواب ديدم كه براى زيارت به حرم مطهر آمده ام ؛ ناگاه ديدم ضريح مطهر برداشته شد و قبر شريف آشكار گشت و كسى به من گفت : اگر نتوانستى ضريح را ببوسى ، حالا بيا قبر مطهر را ببوس .

از مرحوم حاج شيخ حسينعلى اصفهانى نقل كرده اند كه در اوايل تشرفم به مشهد مقدس ‍ روزى در صحن نشسته بودم ؛ ناگاه ديدم كه هيچ كسى در صحن كهنه نيست ؛ و مار و عقرب و مگس و... مى آيند و از طرف در بالا خيابان مى روند؛ اما انسان در ميان آنها خيلى كم است .

با اين حال دست مبارك امام بالاى سر تمامى آنان بود و همه از زير دست آن حضرت مى رفتند.

وقتى به حال طبيعى خود برگشتم ، دانستم كه ما مردم ، داراى هر صفتى از صفات هم كه باشيم ؛ باز لطف و مرحمت و عنايت حضرت على بن موسى الرضا عليه السلام شامل حال همه ما هست .

لذا مجاورت آن بزرگوار را اختيار كردم . ( 172)

اى كه بر خاك حريم تو ملائك زده بوس   رشك فردوس برين گشته ز تو خطه توس
هر كه آيد به گدايى به در خانه تو   حاش لله كه زدرگاه تو گردد ماءيوس

آرى تمام اميد ما زوار و مجاورين و خدمتگزاران آستان قدس رضوى به همين لطف و عنايت آن حضرت است كه ان شاء الله ماءيوس نخواهيم شد.

كرامت چهل و هفتم

صاحب كتاب كرامات رضويه در ص 123، جلد اول مى نويسد:

ميرزا ابوالقاسم خان پسر عليخان تهرانى سالها در يكى از حجره هاى فوقانى سراى محمديه مشهد مقدس اقامت داشت و به قرائت و عبادت به سر مى برد و مدتها با من مؤ لف انس و الفت داشت ؛ عاقبت در همان حجره در چهارم محرم سال 1365 ه ق از دنيا رفت و در صحن نو دفن شد.

روزى به من گفت : كرامتى از حضرت رضا عليه السلام به ياد دارم كه آن شفاى ميرزا آقاسى ، توپچى اداره ژاندامرى است بدين شرح :

كه او با پنج نفر از توپچيان ماءمور مى شود كه يك گارى فشنگ باروت به رشت ببرند؛ وى و همراهانش پس از خروج از مشهد، ناگهان آتش سيگار يكى از همراهان به صندوق باروت رسيده ، فورا آتش مى گيرد؛ بلافاصله سه نفر از آنان هلاك و ديگران زخمى مى شوند.

خود ميرزا آقاسى گفت : من يك مرتبه ملتفت شدم ، ديدم قوه باروت مرا حركت داده ،ده دوازده زرع به خط مستقيم بالا برد و فرود آورد و گوشها و رگهاى پاهاى من تا پاشنه پا تمامى سوخت ؛ بلافاصله مرا به مريضخانه لشكر بردند و حدود يك ماه مشغول معالجه من شدند و سپس از آنجا به بيمارستان امام رضا عليه السلام بردند و شش ماه هم در آنجا تحت معالجه قرار دادند، تا اينكه جراحت و چرك آمدن برطرف شد؛اما قدرت حركت نداشتم زيرا رگها بكلى سوخته بود.

شبى در حال گريه و زارى و دل شكستگى به حضرت رضا عليه السلام توجه كرده ، عرض ‍ كردم : يا بن رسول الله عليه السلام من سيدى از خانواده شما هستم ؛ آخر شما نبايد به داد من بيچاره برسيد؟

پس از گريه و زارى بسيار خوابم برد؛ در عالم رؤ يا ديدم كه سيد بزرگوارى نزد من آمده ، فرمود: ميرزا آقا! حالت چطور است ؟ همينكه اين اظهار مرحمت را نمود فورا دستش را گرته عرض كردم : شما كيستيد كه احوال مرا مى پرسيد؟

آيا اهل سبزوارى يا از خويشان من ؟

فرمود: مى خواهى چه كنى ؟ من هر كه هستم ؟ آمده ام احوالت را بپرسم ؛ عرض كردم : مى خواهم شما را بشناسم ؛ چرا تا كنون هيچ كس احوال مرا نمى پرسيده است ؟ فرمود: تو به كه متوسل شده اى ؟ گفتم : به حضرت رضا عليه السلام .

فرمود: من همانم .

گفتم : آخر ببينيد كه به چه روز و چه حالى افتاده ام ؛ و از هر دو پا شل شده ام و نمى توانم حركت كنم .

فرمود: پايت را بياور تا ببينم ؛ پس دست مبارك خود را از بالاى يك پاى من تا پاشنه پا كشيد و بعد از آن پاى ديگر را به همين نحو مسح نمود و من در خواب حس كردم كه روح تازه اى به پاى من آمد؛ بيدار شدم و فهميدم كه شست پايم حركت مى كند با تعجب با خود گفتم : آيا مى شود كه همه پاى من حركت كند؟ پاهايم را حركت دادم احساس كردم كه دردش برطرف شده و بخوبى مى توانم آن را حركت دهم ؛ و يقين دانستم كه خوابم از رؤ ياهاى صادقه است و حضرت رضا عليه السلام به من شفا عنايت فرموده است .

كرامت چهل و هشتم : دخترم به مشهد برد!

سخنان پدر و دختر كارند اداره كشتيرانى .

مدتى بود كه رنگ دخترم تغيير كرده بود، مثل مريضهاى بد حال شده بود؛ هر روز لاغرتر مى شد؛ هر وقت از سر كار مى آمدم ، و چشمم به مى افتاد، احساس يك غم جانكاه به قلبم چنگ مى انداخت .

يك روز به اتفاق مادرش ، دخترم را به مطب دكتر بردم و دكتر پس از معاينه ، چند آزمايش ‍ نوشت و من بلافاصله ، به محل آزمايشگاه بردم و فرار شد، فردا رفته و جواب آنها را بگيرم شب را تا صبح بيدار نشستم ؛ و به فكر جواب آزمايشها بودم و گاه به چهره دختركم نگاه مى كردم و گاه به چهره مادرش كه در خواب ناله مى كرد؛ آن شب شبى طولانى بود؛ بالاءخره صبحگاهان فرا رسيد.

صبح زودتر از معمول - با اينكه مى دانستم آزمايشگاه هنوز شروع به كار نكرده - به محل آزمايشگاه مراجعه كردم و آن قدر منتظر شدم تا مسئولين آزمايشگاه آمدند و جواب آزمايشها را گرفته بسرعت نزد دكتر بردم و دكتر بمحض ‍ آنكه آنها را ديد، گفت : بايد به او خون تزريق شود؛ بلافاصله او را براى تزريق خون بردم و به او خون تزريق شد و چند روز بعد، حالش ‍ بدتر شد و دچار بيحالى بيسابقه اى گرديد؛ به گونه اى كه از غذا خوردن افتاد...سپس او را به سرعت به اهواز منتقل كردم و در بيمارستان ، پس از معاينات اوليه سه حرف ALC روى ورقه معاينه درج گرديد و گفتند: حتما بايد بسترى شود!!

سخنان دختر شش ساله شفا يافته :

خيلى حالم خراب بود، نمى توانستم زياد حرف بزنم . دلم مى خواست با بچه ها بازى كنم ؛ اما نمى توانستم .

وقتى بابام مرا به بيمارستان اهواز برده ، آزمايش ‍ كردند؛ دكتر حرفهاى زد كه بابام خيلى ناراحت شد و من بيشتر ترسيدم و از وقتى كه خون به من تزريق كردند، حالم خيلى بدتر شد و بعد قرار شد مرا در بيمارستان بسترى كنند. شب با ديدن ناراحتى پدر و مادرم احساس غم و تنهايى عجيبى كردم و با حالتى كه نمى توانستم بگويم خوابيدم ...توى خواب يك آقاى بلند قدى را ديدم - كه محاسن داشت و خيلى مهربان بود - او به من گفت : دخترم به مشهد برويد!...

صبح كه از خواب بيدار شدم ، خواب را به پدر و مادرم گفتم و پدرم همان روز با من و مادرم به مشهد آمديم ؛ آنان مرا به پشت پنجره بردند و با يك پارچه گردنم را به پنجره بستند و من به مردمى كه مثل من ، خودشان را به پنجره بسته بودند نگاه مى كردم و ياد آن آقا مى افتادم بعد از چند ساعتى كه گذشت خسته ، شدم و خوابم برد؛ در خواب همان آقا را ديدم كه به من گفتند: دخترم ! تو خوب شدى ؛ ولى باز هم شبها مى آمدم پشت پنجره و مادرم با همان پارچه گردنم را مى بست ؛ شب چهارم يكدفعه بيدار شدم و ديدم پارچه از گردنم باز شده و حالم خوب شده است ؛ من بى اختيار گريه ام گرفت ؛ پدرم بيدار شد و مرا در بغلش فشرد و با اشك و خنده ، مرا به داخل حرم برد. يا امام رضا عليه السلام گره گشا تويى ...

شفابخش تويى ...بيمار و بيماران و همه خالصان درگاهت از تو شفا مى گيرند...دلهاى سوخته و چشمان اشكبار در مشهد تو آرام و قرار مى گيرند.

اى امام رضا عليه السلام عاشقان خود را توفيق زيارت بده ...شيعيان مؤ من خود را تو بهره مند ساز و گره هاى زندگى ما را با انگشت كرامتت ، تو بگشاى ...كه ما را جز خانه و مشهد تو، پناهى نيست .

فقير و خسته به درگاهت آمدم رحمى   كه جز ولاى تواءم نيست هيچ دستاويز ( 173)

كرامت چهل و نهم : شفاى م

وقتى دكتر حرف آخر زد كمر رسول شكست ، اشك از چشمان رسول به روى صورتش ‍ غلتيد و روى زانوانش نشست .

او صدها كيلومتر را به همسر بيمارش م آمده بود تا در مركز استان ، دكترهاى معروف ، معالجه اش كنند، اما حال با آن همه آزمايش و عكس در مشهد و تهران و رفت آمدهاى مكرر، دكترها گفته بودندنود و نه درصد امكان مرگ وجود دارد و درمانى نيست . آه ...و اشك سد چشمان را شكست و مثل سيل جارى شد؛ از يك سال قبل ديد چشمان م نيستانى ، همسر رسول تار شده بود و سمت راست بدنش دچار دردهاى شديد مى شد تا جاى كه شدت درد او را نزد شكسته بند كشانده و بارها براى معالجه به پزشك مراجعه كرده بود.

تا اينكه يك بار سمت راست بدن م كاملا فلج شد؛ و او قدرت تكلم خود را نيز از دست داد؛ بلافاصله او را از شهرستان بجنود به بيمارستان قائم مشهد منتقل كردند و پس از يك شب بسترى شدن در آنجا به بيمارستان امدادى منتقل گرديد و در آنجا پس از گرفتن عكسهاى فراوان از نقاط مختلف بدن و آزمايشهاى مختلف به رسول گفته شد كه بيمار را به تهران بايد ببرد تا در بيمارستان خاتم الانبياء با دستگاه مخصوص ، از بيمار عكس ‍ بگيرند، تا نظر نهايى پزشكان مشخص شود. و او با هزار مشكل ، همسر بيمارش را به هواپيما به تهران برد. در تهران پس از بسترى شدن م در بيمارستان و در فرصتى كه پيدا شده بود كه رسول به منزل يكى از آشنايان مى رود و در آنجا رسول كه حالا به همدلى بيشتر نياز پيدا كرده بود و شدت يافتن بيمارى م و بسترى شد باعث شده بود تا رسول بيشتر احساس تنهايى كند؛ به همين جهت در منزل آشنا، بغض رسول مى تركد و با گريه و درد، از بيمارى م سخن مى گويد؛ چندانكه كه بانوى خانه از عمق وجود و دل شكسته شده سفره ابوالفضل نذر بيمار مى كند رسول پس از چند روز با عكس لازم و بيمار به مشهد مراجعت مى كنند. وم مجددا در بيمارستان امداد بسترى مى شود و پزشكان با ديدن عكس ، حرف آخر را به رسول مى زنند؛ همسرت حتما مى ميرد...!!

رسول چگونه مى توانست بپذيرد كه م مى ميرد؟ كه تنها مى ماند. كه حاذق ترين پزشكان در مقابل مرگ عاجزند...كه كيلومترها سفر نتيجه اى

نداده ... كه هم بالين و هم پيمانش محكوم به مرگ است ...كه بچه هايش بى مادر خواهند شد.

رسول نمى توانست اين همه را تحمل كند، اصلا نمى توانست بپذيرد؛ اما در مقابل تلخى زمانه ، انسان چاره اى جز قبول مصائب ندارد و بالاءخره رسول با قلبى مملو و پر از درد و با كمرى شكسته به شهرستان ، پيام مى فرستد كه همخونان ، عزيزان و خويشان بياييد و براى آخرين بار بانويم را ببينيد؛ همه آمدند با آه افسوس در دل و بر لب كه مى بايست در حضور بيمار پنهان مى شد؛ امام همان گونه كه مرگ را مى ديد، غم پنهان صورتها را نيز مى ديد، ولى افسوس كه حتى زبان نيز از گفتن باز مانده و بدنش فلج شده بود؛ بانو در خود مى سوخت و مى بايست براى همسرش كه جلو چشمانش پرپر مى زد با آشنايان برنامه ترحيم او را پيش بينى كنند چه صبرى لازم بود و چه صبرى داشت رسول ...؟

م كم كم سر در مرگ را حس ‍ مى كرد،گويى در پشت همه صورتها مرگ را مى نگريست ؛ شبح و سايه مرگ حتى از پشت نگاه رسول نيز او را مى نگريست .

در يك لحظه شكست ، چشم فرو بست تا خود را حتى اگر براى دقيقه اى هم كه شده است به دست مهربان خواب بسپارد خوابى كه بعدها از خاطر نرفت ؛ خوابى كه همسان صادقترين رؤ ياها، خوابى همپاى بيدارترين لحظات زندگى ...در خواب ، بيمارستان بود و همان اتاق ؛ اما اتاق و همه اشياء آن در ( 174) قرار داشت و هيچ كس جز او در اتاق نبود و يكباره همان بانوى كه در تهران ، رسول به خانه شان رفته بود و دردمندانه گريسته بود و او براى شفاى سفره ابوالفضل نذر كرده بود در اتاق ظاهر شد دست را گرفت و با خود برد آرام و سبك همپاى او مى رفت پرواز نمى كرد؛اما گامهاى خود را نيز به ياد نداشت و به يكباره خود را كنار پنجره فولاد و لا به لاى عطر صداها و فرياد زلال نيازمندان و حاجتمندان ديد، بانوى همراه روسرى را به او و پنجره فولاد گره زد. بالاءخره خواب پايان مى گيرد و از خواب بيدار مى شود و بوى تند داروها و فضاى بيمارستان ، تلخى مرگ را به او گوشزد مى كنند.

چشم باز مى كند نيروى در او پيدا شده ، افسوس كه زبان او قادر به گفتن نيست ؛ اما چشمان پر تمنايش را به خود مى خواند، نيروى لايزال ، او را راهبرى مى كند و با اشاره مى فهماند كه او را به حرم ببريد در ابتدا پزشكان و همراهان با اين خواسته موافقت نمى كنند؛ اما رسول مى خواهد كه اين آخرين خواسته همسر خود را اجابت كند، او چطور مى توانست از تمنايى كه همسر رو به مرگش ‍ مى كرد بگذرد؟ تمنايى چشمهايى كه رسول بارها از آنها اميد گرفته و در آنها زندگى ديده بود بگذرد پس بگذار، ديگران هر چه مى خواهند در اين باره بگويند، بايد به حرم برده شود رسول با خواهش استغاثه اجازه خروج همسر بيمار و در حال مرگش را از مسئولين بيمارستان گرفت و او را با انبولانس ‍ و برنكارد ( 175) به پشت پنجره فولاد منتقل كرد؛ دخيل امام هشتم مى شود.

رسول ، كنار دخيل شده با دلى پر درد به فكر فرو مى رود؛ او هنوز نمى تواند باور كند لحظه به لحظه از او دور دورتر مى شود.

در دل مى گريد و مى گويد چطور دارى مى ميرى ! در حالى كه ما هنوز در آغاز زندگى قرار داريم .

من هر وقت خسته از كار به خانه مى آمدم ، تو با روى گشاده و پر مهر خوشامدم مى گفتى ؛ حال با كه درد دل بگويم ؟ چگونه در خانه اى كه تو نيستى آرام گيرم ..؟ نمير همسرم نمير...!

رسول در دل خون مى گريست ؛ اما همسر بيمار او در دنياى ديگرى بود...

ناگهان زبانى كه ده روز قدرت تكلم را از دست داده بود، از همسر خود طلب آب كرد...شوهرم آب ...بياور.

مردى كه روز يكشنبه 21/5/1371 در صحن انقلاب مشغول زيارت يا عبور مرور بودند، يكباره فرياد شادى مردى را شنيدند كه شفاى همسر محتضرش را كه حاذق ترين پزشكان ، مرگ او را حتمى دانسته بودند، از امام گرفته بود...

رسول دوباره خنده را در تمامى وجود همسرش ديد. سال بعد پسرى براى همسرش به دنيا آورد.