كرامت بيست و ششم : چگونه دختر شفا يافت ؟
روز نهم شوال سال 1343 دست راست شل شده كوكب دختر حاج غلامحسين جابوزى
( 158) شفا داده شد؛پدر دختر گفت : يك شب در خانه ما
اتفاقى هولناك افتاد؛ اين دختر از هول اندوه ؛ دست راستش به درد آمد تا
سه روز به درد گرفتار بود؛ بعد دستش از حركت افتاد؛ او را از قريه خود
براى معالجه به كاشمر آوردم ؛ نزد پزشك رفتم ؛ پزشك براى معالجه آن
كوشيد؛ ولى بيمارى او بهبود نيافت .
به مشهد مقدس مشرف شديم ظاهرا براى معالجه ؛ ولى باطنا براى استشفا از
دربار حضرت رضا عليه السلام ؛ چند روزى نزد پزشكان ايرانى رفتيم فايده
اى نديديم ؛ بعدا به دكتر آلمانى مراجعه كرديم طبيب مذكور، براى معالجه
، دختر را برهنه كرد، دختر گفت : وقتى خود را در نزد آن اجنبى كافر،
برهنه ديدم بر من گران آمد و بر من سخت گذشت كه از خدا آرزوى مرگ كردم
و گفتم : اى كاش مرده بودم ! و ناموس خود را پيش اجنبى كافر، برهنه نمى
ديدم .
دكتر دستور داد: چشمهاى دختر را بستند.
سپس به او گفت : به هر عضوى كه دست مى گذارم بگو. دست بر روى هر عضوى
مى گذاشت دختر مى گفت : فلان عضو است تا وقتى دست ، بر روى دست راست او
نهاد دختر ابدا اظهار درد نكرد.
چون معلوم شد. كه احساس درد نمى كند؛ لباسهايش را به او پوشانده ،
چشمهايش را باز كرد و گفت : اين دست علاج ندارد؛ سه مرتبه گفت : دست
مرده است و روح ندارد؛ او را نزد امام خودتان ببريد مگر پيغمبر يا امام
آن را علاج كند.
از اين سخن يقين كردم ، بجز پناه بردن به طبيب حقيقى ، حضرت رضا عليه
السلام ، چاره اى نيست .
فكر بهبود خود اى دل ! ز در ديگر كن
|
|
درد عاشق نشود به زمداواى طبيب |
او را به حمام فرستادم تا پاكيزه شود و غسل نمايد.
شست و شويى كن و آنگه به خرابات ،
خرام |
|
تا نگردد ز تو اين دير خراب آلوده |
پاك و صافى شو و از چاه طبيعت به در
آى |
|
كه صفايى ندهد آب تراب آلوده |
نزديك غروب بود كه مشرف به حرم امن و كعبه حقيقى شديم .
دخترم در پيش روى مبارك ، جلو ضريح نشست و عرض كرد: يا امام رضا عليه
السلام ! يا شفا يا مرگ .
من هم سخن او را به ساحت اقدس حضرت رضا عليه السلام عرض كردم و هر دو
با هم بسيار گريستيم .
آن گاه به يادم آمد كه امروز نماز ظهر و عصر نخوانده ايم .به دخترم
گفتم : برخيز! كه نماز نخوانده ايم از جا برخاسته ، به مسجد زنانه اى
كه در حرم شريف است - براى اداى نماز رفت ؛ من هم در جلو مسجد؛ مشغول
نماز شدم .
هنوز نماز تمام نشده بود، ديدم دختر، بسرعت از مسجد زنانه بيرون آمد و
از جلو من گذشت پس از تمام كردن نماز به جستجوى او رفتم كه چنانچه به
طرف منزل رفته باشد، او را ببينم كه به خاطر ندانستن راه خانه ،
سرگردان نشود.
ناگهان ديدم كه او در كنار ضريح مطهر نشسته و اظهار حاجت مى كرد. و مى
گفت : يا مرگ يا شفا.
گفتم : كوكب ! برخيز. تا به منزل رفته ، تجديد وضو كنيم و برگرديم گفت
: اگر شما مايلى برو؛ ولى من از اينجا برنمى خيزم تا مرگ يا شفاى خود
را نگيرم .
از انقلاب حال او، من هم منقلب شدم و شروع كردم به گريستن ؛ سپس از حرم
بيرون آمده ، به منزل خود - كه در سراى گندم آباد بود - رفتم ؛ با
دوستان همسفرمان كه چاى حاضر كرده بودند؛ نشسته مشغول صرف چاى شدم كه
ناگاه ديدم دخترم با عجله آمد.
تعجب كردم و گفتم : كوكب ! تو گفتى تا مرگ يا شفاى خود را نگيرم از
كنار ضريح مطهر بر نمى خيزم ؛ چرا به اين زودى آمدى ؟
گفت : پدرجان ! حضرت رضا عليه السلام مرا شفا داد. گفتم : راست مى گويى
؟ گفت نگاه كن و ببين .
در اين موقع دست شل شده خود را بلند كرده ، فرود آورد؛ به طورى كه هيچ
اثرى از فلج در آن نبود؛ آن گاه گفت : پيوسته خدمت حضرت رضا عليه
السلام عرض مى كردم : يا مرگ يا شفا.
يك مرتبه حالتى مانند خواب به من دست داد و سرم را روى زانو گذاردم ؛
سيد بزرگوارى را در ميان ضريح ديدم كه لباس سياه در بر و عمامه سبز بر
سر داشت و صورتش در نهايت نورانى بود؛ دست شل شده مرا ميان ضريح كشيد و
از طرف شانه تا سر انگشتانم دست ماليد و فرمود: دست تو عيبى ندارد؛ آن
گاه انگشت پايم به درد آمد. چشم باز كردم ديدم يك نفر از خدمتگزاران
حرم براى روشن كردن چراغهاى بالاى ضريح ، كرسى نهاده ؛ اتفاقا يك پايه
آن روى انگشت پايم قرار گرفته است . از جاى برخاستم فهميدم كه امام
هشتم عليه السلام در من به نظر مرحمت نگريسته و مرا شفا داده است ؛ لذا
بزودى خود را به خانه رسانيدم كه به شما بشارت دهم .
ميرزاابوالقاسم خان گفت : وقتى اولياء آستان قدس اطلاع يافتند، از آقاى
اسماعيل خان ديلمى - كه از طرف اداره قزاقخانه ، بعضى كارهاى آستان قدس
به او واگذار شده بود.- در خواست كردند كه پيش دكتر آلمانى برود و در
اين خصوص تصديقى بگيرد. صبح آن شب دختر و پدرش را پيش دكتر بردند. وقتى
دست او را سالم ديد، چنين نوشت :
روز يكشنبه نهم شوال دست راست كوكب خانم دختر حاج غلامحسين ترشيزى را
معاينه كردم .
از كتف تا پنجه لمس بود؛ بنابراين او را راهنماى كردم به حرم مطهر مشرف
شود كه به دعا و ثنا معالجه گردد. امروز صبح دوشنبه دهم شوال ، همان
دست را بكلى سالم ديدم ؛ يقين دارم كه اين معالجه همان دعا و ثنايى است
كه در حرم مطهر شده است خدا مبارك كند.
دهم شوال 1343 دكتر فرانك
پس از امضاء در روزنامه مهر منير نيز به چاپ رسيد.
كرامت بيست و هفتم : در
پى جريان قبل اتفاق افتاد.
در شب جمعه چهاردهم ماه شوال سال 1343 ه
ق فاطمه دختر فرج الله خان همسر حاج غلامعلى جوينى ساكن سبزوار شفا
يافت .
سيد اسماعيل حميرى در كتاب آيات الرضويه مى نويسد؛ شوهر آن گفت : همسرم
پس از وضع حمل ، بيمار شد و كم كم به تب دائم مبتلى گشت و پيوسته بين
37 تا40 درجه تب داشت . پزشكان سبزوار هر چه در معالجه او كوشيدند ثمرى
نمى بخشيد؛ بلكه به امراض ديگرى هم مبتلى مى شد تا يكى از آنها گفت :
خوب است او را براى تغيير آب هوا به خارج شهر ببرى .
همينكه همسرم دستور او را شنيد گفت : حال كه طبيب چنين گفته است بيا و
منتى بر من بگذار و مرا به زيارت حضرت رضا عليه السلام ببر تا شفاى خود
را از آن حضرت درخواست كنم يا در آنجا بميرم .
من راءى او را پسنديدم و او را به مشهد مقدس بردم ؛ چهار روز او را
نزد پزشكى به نام مؤ يد الاطباء بردم ليكن اثرى از بهبود مرضش ظاهر
نشد.
پس از آن نزد دكتر آلمانى بردم او پس از معاينه گفت : دست كم يك سال
بايد معالجه شود.
بيست روز از معالجه اش گذشت ؛ مرضش به جاى بهبود، بيش از پيش شدت يافت
به طورى كه زمين گير شد و نتوانست از جاى خود حركت كند.
من خودم نزد دكتر مى رفتم و دستور مى گرفتم تا روز سه شنبه يازدهم شوال
به قصد دستور گرفتن ، رفتم حاجى غلامحسين جابوزى با چند نفر ديگر نزد
دكتر آمده بودند.
حاجى غلامحسين به دكتر گفت : ديروز حضرت رضا عليه السلام دخترم را شفا
مرحمت فرمود؛ اكنون او را آورده ام تا معاينه كنى وقتى كه دكتر دست
دختر را سوزن زد فريادش از سوزش سوزن بلند شد.
دكتر فهميد كه دستش خوب شده است خوشحال شد و گفت : من تو را به اين كار
راهنمايى كردم در اين هنگام به مترجم خود گفت : بنويس كه من ديروز كوكب
مشلوله را معاينه كردم ،و علاجى براى او نيافتم ؛ مگر به نظر پيغمبر يا
وصى او. امروز او را سلامت ديدم و شكى در شفاى او ندارم .
حاج غلامعلى مى گويد: به مترجم دكتر گفتم : چرا مرا به متوسل شدن
راهنماى نكردى ؟
جواب داد: او مردى بيابانى است و به دلالت محتاج بود؛ ولى تو تاجر و با
معرفتى و به راهنمايى احتياج ندارى .
من اجازه حمام خواستم . اجازه نداد. گفتم : براى به حرم بردن و به امام
عليه السلام توسل جستن به ناچار بايد به حمام برود و پاكيزه شود؛ گفت :
حال چنين است به حمام نيمگرم برود.
من پيش همسر مريضم آمدم و جريان شفا يافتن كوكب را برايش شرح دادم او
بسيار گريست . گفتم : تو هم شب جمعه شفاى خود را امام هشتم عليه السلام
بگير.
روز پنج شنبه به همراه زنى به حمام رفته ، عصر به حرم مطهر مشرف شد و
شفاى خود را به شرح زير گرفت : خودش گفت : وقتى خبر شفا يافتن كوكب را شنيدم ، دلم شكست با خود گفتم : من به اميد شفا به مشهد آمده ام ؛
لكن چه كنم كه به مقصد نرسيدم ؟ تا اينكه پيش از ظهر روز چهار شنبه
خوابيده بودم در عالم رويا سيد بزرگوارى را ديدم كه عمامه اى سياه بر
سر و قرص نانى به زير بغل داشت آن نان را به يك طرف گذاشت و به زن سيدى
كه پرستار من بود فرمود: اين نان را بردار.
اين سخن را فرمود و از نظر غائب شد؛ همينكه بيدار شدم قدرت برخاستن و
نشستن ، در خود يافتم ، حال اينكه پيش از خواب حالت حركت در من نبود.
فهميدم كه تب قطع شده ، ساعت به ساعت حالم بهتر مى شد تا شب جمعه كه به
حرم مطهر رفته ، توسل جستم و به امام عليه السلام درد دلم را اظهار مى
نمودم . عرض مى كردم : من از سبزوار به اميدى به دربارت آمده ام نه به
اميد طبيب ؛ حال يا مرگ يا شفا مى خواهم .
اتفاقا در حرم ، پهلوى همسر حاج احمد بودم كه شفا يافت . من همين قدر
ديدم كه نورى ظاهر شد كه دلم روشن گشت .
مانند شخص كورى كه يك مرتبه چشمانش بينا گردد. در آن حال هيچ درد
كسالتى در خود نيافتم به نظر مرحمت امام هشتم عليه السلام .
شوهرش گفت : پس از سه روز او را پيش دكتر بردم ؛ پرسيد: در اين چند روز
گذشته كجا بودى ؟ گفتم : نيامدن ما به واسطه اين بود كه امام هشتم عليه
السلام همسرم را شفا داده است ؟ او را آورده ام تا مشاهده نمايى . و
درخواست كردم در اين خصوص گواهى صادر نمايند؛ دكتر آلمانى او را معاينه
كرد و گفت : هيچ مرضى ندارد.
دكتر مضايقه نكرد و به مترجم گفت : بنويس . فاطمه زوجه حاج غلامعلى
سبزوارى كه مدت يكماه تحت معالجه من بود علاج نشد. امروز او را معاينه
كردم و سلامت ديدم ؛ سپس دكتر آلمانى زير آن را امضاء كرد
( 159)
با تو پيوستم و از غير تو دل ببريدم |
|
آشناى تو ندارد سر
بيگانه و خويش |
به عنايت نظرى كن كه من دلشده را |
|
نرود بى مدد لطف تو
كارى از پيش |
آخر اى پادشه حسن و ملاحت چه شود؟ |
|
گر لب لعل تو ريزد
نمكى بر دل ريش |
حافظ
كرامت بيست هشتم : چقدر
مهربان است !
شيخ محمد، كفشدار روحانى ، از موثقين اهل منبر مشهد، از دوست
خود نقل كرد كه گفت : هنگام تحويل سال نو، در حرم مطهر حضرت رضا عليه
السلام بودم .
با وجود تنگى جاى ، در پهلوى خود جوانى را ديدم كه بزحمت نشسته است .
به من گفت : هر چه مى خواهى از اين بزرگوار بخواه .
من چون او را جوان متجددى ديدم ، خيال كردم او از روى استهزاء اين حرف
را مى زند، سپس گفت : خيال نكن كه من از روى بى اعتقادى اين حرف را زدم
، حقيقت همين است ؛ زيرا از اين بزرگوار معجزه بزرگى ديده ام . بعد
شروع كرد به شرح آن معجزه .
گفت : من اهل كاشمرم پدرم در آنجا به من كم مرحمتى مى نمود؛ لذا بى
اجازه او پياده به قصد زيارت اين بزرگوار، به مشهد مقدس آمدم و چون
جايى را نمى دانستم و كسى را هم نمى شناختم يكسره به حرم مطهر مشرف شدم
و زيارت نمودم ؛ ناگاه در بين زيارت ، چشمم به دخترى افتاد كه با مادر
خود به زيارت آمده بود.
همينكه چشمم به آن دختر افتاد، منقلب و فريفته او شدم و عشقش در دلم
جاى گرفت به طورى كه پريشان حال شدم . جلو ضريح رفتم و شروع كردم به
گريه كردم عرض كردم : حال كه من گرفتار اين دختر شده ام همين دختر را
از شما مى خواهم ؛ گريه و تضرع و زيادى كردم .بطورى كه بى حال شدم وقتى
به خود آمدم ديدم ؛ چراغهاى حرم روشن شده و وقت نماز مغرب است ؛ لذا
نماز خواندم و با همان حال پريشانم باز جلو ضريح مطهر رفته و شروع كردم
به گريه كردن .
عرض كردم : آقا! من دست از شما بر نمى دارم ، تا به مطلب برسم و در حال
گريه و زارى بودم تا وقت خلوت كردن حرم رسيد و صداى جار بلند شد كه
ايها المؤ منون فى امان الله .
من هم ديدم چون حرم مطهر خلوت شد و مردم همه رفته اند ناچار بيرون آمدم
همينكه به كفشدارى رسيدم كه كفشم را بگيرم ، ديدم كه يك نفر در آنجا
نشسته است و به غير از كفش من كفش ديگرى هم نيست ؛ آن شخص كه مرا ديد
گفت : ميرزانصرالله كاشمرى تو هستى ؟
گفتم :آرى .گفت :بسيار خوب .
آن گاه به نوكر خود گفت : برو به برادر زنم بگو بيايد؛ پس از اندك
زمانى برادر زنش آمده نشست . آن مرد به برادر زنش گفت :
حقيقت مطلب اين است كه من امروز بعد ظهر خوابيده بودم همشيره تو با
دخترش براى زيارت به حرم مطهر رفته بودند؛ ناگاه در عالم خواب ديدم كه
يك نفر در منزل آمده ، گفت : حضرت رضا عليه السلام تو را مى خواهد فورا
برخاسته تا ميان ايوان طلا رفتم ؛ ديدم آن بزرگوار در ايوان ، روى
قاليچه نشسته است چون مرا ديد صورت مبارك خود را به طرف من نموده ، اين
ميرزا نصرالله دختر تو را ديده است و او را از من مى خواهد.
حال تو دخترت را به او تزويج كن . وقتى بيدار شدم ، نوكرم را فرستادم
در كفشدارى تا او را پيدا كرده ، بياورد و حالا او را كرده ،آورده است
؛ و او همين آقاى است كه اينجا نشسته ، تو را طلبيدم تا ببينم در اين
مورد چه راءيى دارى ؟
كفت : جايى كه امام فرموده است من چه بگويم ؟ آن جوان گفت : وقتى اين
سخنان را شنيدم شروع كردم به گريه كردن .
بالاءخره آن دختر را به من تزويج كردند و من به مرحمت حضرت رضا عليه
السلام به حاجت خود كه وصال آن دختر بود رسيدم و خيالم راحت شد. اين
است كه مى گويم هر چه مايلى از اين بزرگوار بخواه كه حاجات به در خانه
او بر آورده مى شود
( 160)
كرامات بيست نهم : با چند
وسيله خواسته اى را بر آورد
سيد جليل سيد محمد موسوى ، خادم حرم حضرت رضا عليه السلام - كه
بيشتر اوقات به زيارت ائمه عراق مشرف مى شده - گفت :
سيد صالح ، در كاظمين به من گفت : خوشا به حال تو! كه از خدمتگزاران
عتبه مقدسه خراسانى ؛ زيرا كار دنيا و آخرت من به بركت وجود مبارك آن
حضرت اصلاح گرديد؛ و من از آن بزرگوار حكايتى دارم ؛ شروع به نقل حكايت
كرده ، گفت :
من در بحرين در مدرسه اى مشغول به تحصيل بودم و در نهايت فقر و سختى مى
گذراندم تا اينكه روزى براى كارى از مدرسه بيرون رفتم ؛ ناگاه چشمم به
دخترى آفتاب طلعت افتاد كه تازه از حمامى كه در مقابل مدرسه بود، بيرون
مى آمد.
بمحض اينكه او را ديدم محو جمال او شدم و عشقش در دلم جاى گرفت .
غافل از اينكه او دختر ناصر لؤ لؤ يى است كه در بحرين از او متمولتر
نيست بالاءخره صورت آن پرى رخسار، از نظرم محو نمى شد و كار به جاى
رسيد كه از مطالعه و مباحثه باز ماندم .
تا اينكه خبر دار شدم گروهى تصميم قطعى گرفته اند كه براى زيارت حضرت
رضا عليه السلام به مشهد مقدس بروند من با خود گفتم : دواى درد جانكاه
تو از دربار حضرت رضا عليه السلام به دست مى آيد؛ مگر اينكه به وسيله
آن حضرت به مقصود برسى بدين منظور، با آن گروه ، همسفر شدم تا اينكه در
اول ماه رمضان به آستان مقدس آن بزرگوار مشرف شدم .
چون شب شد، در عالم رويا به خدمت آن حجت الهى رسيدم ؛ به من فرمود: تو
در اين ماه مهمان مايى و تو را بعد از آنم به بحرين مى فرستم و حاجت تو
را روا مى كنيم .
بعد از بيدار شدن يك نفر سه تومان به عنوان هديه به من داد؛تمام ماه
مبارك رمضان را به وظايف و طاعات و عبادات كمر بستم . تا اينكه ماه
رمضان به پايان رسيد؛ به خدمت حضرت رضا عليه السلام براى زيارت مشرف
شدم و بعد از زيارت از روضه مطهر بيرون آمدم كه بروم ، به پايان خيابان
كه رسيدم ؛ ناگاه از طرف راستم شخصى مرا صدا زد و به من گفت : الآن
خواب ديدم ، در عالم خواب خدمت حضرت رضا عليه السلام مشرف شدم آن حضرت
به من فرمود: طلبى كه از آن شخص دارى و از وصول آن ماءيوس شده اى من آن
وجه را به تو مى رسانم به شرط آنكه الآن كه بيدار مى شوى و از خانه
بيرون مى روى يك اسب و ده تومان به كسى دهى كه به در خانه ، با تو
مصادف مى شود:
آن مرد، به فرموده امام عليه السلام عمل كرد و يك اسب و ده تومان به من
داد و من سوار بر آن شده ، از شهر خارج گرديدم .
وقتى به منزل اول - كه طرق نام داشت - رسيدم ؛ تاجرى به من رسيد كه به
واسطه سد راه آنجا متحير بود؛ و امام هشتم عليه السلام را در خواب ديد
كه آن حضرت به او فرمود: اگر منافع فلان پانصد تومان خود را به فلان
سيد بحرينى كه فردا به فلان شكل و لباس مى آيد بدهى ، من تو را بسلامت
به مقصد مى رسانم . آن مرد تاجر مرا ملاقات كرده ، با من همراه شد و با
هم حركت كرديم تا به اصفهان رسيديم در آنجا صد تومان به من داد، از آن
وجه ، اسباب دامادى خود را فراهم كردم و رو به راه نهادم و بسلامت به
بحرين وارد شدم . و به همان مدرسه سابق خود رفتم . روز بعد ديدم ؛
ناگهان شيخ ناصر لؤ لؤ يى كه پدر آن دختر بود با خشم و خدم خود به
مدرسه وارد شد و يكسره نزد من آمد و خودش را روى دست و پاى من انداخت
كه ببوسد، ولى من در مقام امتناع در آمدم .
گفت : چگونه دست و پايت را نبوسم ؟ حال آنكه من به بركت تو سزاوار آن
حضرت شدم كه حضرت رضا عليه السلام از من شفاعت كند. زيرا ديشب در خواب
در خدمت آن بزرگوار مشرف شدم و به من فرمود: اگر شفاعت مرا مى خواهى ،
فردا بايد به فلان مدرسه و فلان حجره - كه سيدى از اهل اين شهر به
زيارت من آمده بود و حالا برگشته و دختر تو را خواهان است بروى - و
دخترت را به او بدهى ، من در روزى كه لاينفع مال و لا بنون .(روزى كه
مال و فرزند سودى ندارد )از تو شفاعت خواهم كرد.
اين بود كه شيخ ناصر، دختر خود را به ازدواج من در آورد. بعد از آن باز
امام هشتم عليه السلام را در خواب ديدم كه به من فرمود: به سوى نجف برو
من نيز رفتم يك سال در آنجا توقف كردم ؛ باز آن بزرگوار را در عالم
رويا زيارت كردم ؛ فرمود: يكم سال در كربلا باش و يك سال در كاظمين تا
باز امر من به تو رسد.
اكنون در كاظمين هستم تا اينكه يك سال تمام شود تا ببينم بعدا چه امر
فرمايد.
اى شاهنشاه خراسان شه معبود صفات ! |
|
آسمان بهر تو بر پا و زمين يافت
ثبات |
منشيان در دربار تو اى خسرو دين
|
|
قدسيانند نويسند برات و حسنات |
شرط توحيد تويى كس نرود سوى بهشت
|
|
تا نباشد به كفش روز حساب از تو
برات |
ساعتى خدمت قبر تو ايا سبط رسول |
|
بهتر از زندگى خضر و هم از آب حيات |
خوشتر از سلطنت و زندگى جاويد است |
|
دادن جان به سر كوى تو هنگام ممات |
گرد خاك حرمت توشه قبر است مرا |
|
در كف مقدم زوار تو روز عرصات |
غرقه بحر گناهيم و نداريم اميد |
|
غير لطف تو كه را دهى از لجه نجات |
كى پسندى ؟ كه به ما اهل جهنم
گويند: |
|
اى بهشتى ! زچه گشتى تو زاهل دركات
؟! |
كرامت سى ام : با اعتراض
تمام شفاى خود را گرفت
صاحب كرامات رضويه در ج 1 ص 165 مى نويسد:
سال 1354 سيده علويه موسوى مريض ، همسر حاج سيد رضا موسوى ساكن گرگان
شفا يافت به طورى كه سيد رضا خود، شرحش را به خط خويش براى حقير نوشت ؛
من اكنون مختصر آن را مى نگارم :
همسرم نه ماه تمام به مرض مالاريا مبتلى گرديده بود، پزشكان گرگان هر
چه معالجه كردند، بهبود نيافت ، لذا به مشهد مقدس آمديم و جويا شديم
بهترين دكتر كيست ؟
دكتر غنى سبزوارى را به ما معرفى كردند و به او مراجعه نموديم ؛ و قريب
هل روز به دستور او عمل كرديم ؛ ولى روز بروز مرض شدت بيشتر مى شد،
ناچار روزى به دكتر گفتم : من كه خسته شده ام حال اگر منظورتان گرفتن
حق ويزيت است ؛ من حاضرم حق نسخه دو ماه شما را تقديم كنم تا در عوض
شما زودتر مريضه ما را علاج كنيد و اگر هم مى دانيد كه در مشهد علاج
نمى شود بگوئيد تا او را از اينجا ببرم .
دكتر در جواب گفت : چه كنم ؟ مرض او مزمن است و طول مى كشد، نسخه داد و
ما به منزل برگشتيم ؛ همينكه خواستم ، براى خريد دارو برم همسرم گفت :
ديگر دارو نمى خواهم چون مرض من خوب شدنى نيست و شروع كرد به گريه كردن
؛ فهميدم كه او از شنيدن كلمه مزمن از دكتر، خيال كرده كه كلمه مزمن
يعنى خوب شدنى نيست .
گفتم : منظور دكتر از مرض مزمن اين بوده است كه اين مرض زود علاج نمى
شود و بايد صبر كرد. او سخنم را باور نكرد و گريان گفت : شما هر چه
زودتر مرا به گرگان ببر، ولى من به سخن او توجهى نكردم و داروهايى كه
دكتر تجويز كرده بود گرفته ، آوردم ؛ اما او نخورد و پيوسته به فكر
مردن بود؛ اين برخورد او با من هم مرا بيشتر پريشان حال كرد و هم در شب
تبش بيشتر شدت گرفت .
من هنگام سحر برخاستم و رو به حرم مطهر نهادم ديوانه وار بدون اذن دخول
مشرف شدم و بابى ادبى ، ضريح را گرفته ، عرض كردم چهل روز است كه من
مريضم را آورده ام و استدعاى شفا نموده ام ؛ ولى شما توجهى نفرموده ايد
ميدانم اگر نظر مرحمتى مى فرموديد مريض من خوب مى شد.
پس از يك ساعت گريه كردن عرض كردم : به حق جده ات زهرا عليهاالسلام اگر
آقايى نفرمايى ، به جدم موسى بن جعفر عليه السلام شكايت مى كنم ؛ زيرا
كه اگر من قابل نبودم ، مهمان شما كه بودم .
از حرم بيرون آمدم ؛ شب ديگر همسرم در شدت تب بود؛ من هم خوابيده بودم
؛ نصف شب علويه مرا بيدار كرده ، گفت : برخيز! آقايمان تشريف آورده
اند. فورا برخاستم ؛ ولى كسى را نديدم ؛ خيال كردم . همسرم به واسطه
شدت تب اين حرف را مى زند، دوباره خوابيدم تا يك ساعت به صبح مانده ،
بيدار شدم ؛ ديدم همسرم كه حال از جا برخاستن نداشت ، برخاسته ، به
اتاق ديگر رفت كه چاى حاضر كند. تا او را چنين ديدم گفتم چرا با اين
شدت بى حالى و ناراحتى خود برخاسته اى ؟ مى بايستى براى انجام اين كار
خادمه ات را بيدار مى كردى . گفت : خبر ندارى ؟ عموى محترم تو من ،همين
الآن مرا شفا داد.
از توجه حضرت رضا عليه السلام هيچ كسالتى ندارم ؛ چون حالم خوب است ،
نخواستم كسى را زحمت دهم تا از خواب بيدار شود؛ پرسيدم چه پيش آمد؟
برايم بگو.
گفت : نصف شب در حال شدت مرض بودم ؛ ديدم پنج نفر به بالينم آمدند؛ يكى
عمامه بر سر داشت و چهار نفر ديگر كلاه داشتند. تو هم پايين پاى من
نشسته بودى ؛ پس از آن ، آن آقاى معمم ، به آن چهار نفر فرمود: شما
ببينيد اين مريض چه ناراحتى دارد؟ هر يك از آنان مرا معاينه نمودند و
هر كدام تشخيص مرضى را دادند آن گاه به آن آقاى معمم عرض كردند شما هم
توجهى فرمائيد!كه چه مرضى دارد؟
آن حضرت دست مبارك خود را دراز كرد و نبض مرا گرفت و فرمود: حالش خوب
است و مرضى ندارد چون چنين فرمود، پزشكان اجازه مرخصى گرفتند و رفتند؛
در اين هنگام آن بزرگوار رو به شما كرده ، فرمود: سيد رضا، مريضه شما
خوب است ؛ چرا اين قدر جزع و فزع و بيتابى مى كنيد؟
از جا حركت كرد تا برود؛ شما هم برخاستى و تا در منزل او را همراهى و
اظهار تشكر كردى . آن حضرت هم خداحافظى كرد و رفت .
شنيده ام كه عيادت كنى مريضان را |
|
تبم گرفت و دلم خوش به انتظار نشست |
شوهرش نوشته است كه همسرم از آن شب كه شفا داده شد تا كنون كه سال 1382
قمرى مى باشد دچار تب نشده است .
كرامت سى و يكم : در
روزنامه نوشتند و نقاره زدند.
در شب جمعه اول ذيقعده 1381 جوان افليجى از اهل تبريز به نام
سيد على اكبر شفا يافت ؛ خبر شفاى او به همگان رسيد و نقاره زدند و
جريان آن در روزنامه خراسان به شماره 3692 با عكس آن جوان به شرح زير
درج شد:
شب گذشته در مشهد جوان افليجى در حرم مطهر حضرت رضا عليه السلام شفا
يافت ؛ كسبه بازار روز و شب گذشته جشن گرفتند و دكانهاى خود را با
پرچمهاى سه رنگ و چراغهاى الوان تزئين كردند؛ خبرنگار ما كه با اين
جوان تماس رفت ، جريان مشروع آن را چنين گزارش داد.
اين جوان به نام سيد على اكبر گوهرى كه سنش در حدود بيست هشت سال و از
اهل تبريز و شغلش قبل از ابتلاى به اين مرض عطر فروشى در بازار تبريز
بوده ، به خبرنگار ما اظهار داشته است كه :
من از كودكى به مرض حمله قلبى و تشنج اعصاب مبتلى بودم و چون به شدت از
اين مرض رنج مى بردم ، بنا به توصيه پزشكان تبريز، براى معالجه به
تهران رفتم و در بيمارستان فيروز آبادى بسترى شدم .
روز عمل جراحى دقيق فرا رسيد و قرار شد كه لكه خونى كه روى قلب من بود
به وسيله اشعه برق از بين ببرند و آن را بسوزانند ولى معلوم نيست به
خاطر چه اشتباهى ، مدت برق به روى قلب بيشتر شد كه بر اثر آن نصف بدنم
فلج گرديد و چشم چپم نيز از بينايى افتاد.
مدت پنج ماه براى معالجه مرض جديد در بيمارستان چهرازى بسترى بودم پس
از معالجات فراوان بدنم تا اندازه اى خوب شد و چشمم بينايى خود را باز
يافت ولى پاى چپم همان طور باقى ماند به طورى كه حتى با اعصا هم نمى
توانستم خوب حركت كنم ؛ پس با نااميدى زياد به تبريز برگشتم و در آنجا
خيلى براى معالجه خرج كردم و هر كس هر چه گفت و تجويز كرد، انجام دادم
.
دكان عطر فروشى و خانه و زندگانيم را به پول تبديل كرده ، صرف خرج
معالجه كردم ؛ دوباره به تهران برگشتم و به بيمارستان شوروى مراجعه
كردم ؛ ولى آنجا هم پس از معالجات زياد گفتند معالجه اثرى ندارد و پاى
تو براى هميشه فلج خواهد بود؛ بنابراين باز به تبريز برگشتم ، روز اول
عيد نوروز به خانه يكى از پزشكان تبريز به نام دكتر منصور اشرافى - كه
با خانواده ما و همچنين با مرض من آشنايى كامل داشت - رفتم و با التماس
از او خواستم كه اگر راهى براى معالجه پايم باقى است ، بگويد و اگر هم
ممكن نيست ، اظهار نمايد تا من ديگر به اين در و آن در نزنم .
دكتر پس از معاينه دقيق سوزنى به پايم فرو كرد و من هيچ احساس دردى
نكردم آن گاه مقدارى از خون مرا براى تجزيه گرفت و گفت : سيد على !
معالجه پاى تو ثمرى ندارد؛ متاءسفانه تو براى هميشه فلج خواهى بود.
من به خاطر اين اظهار نظر پزشك در آن روز بسيار ناراحت شدم ؛ با اينكه
آن روز، روز عيد هم بود و مردم همه غرق شادى سرور بودند؛ لكن من با دلى
شكسته به خانه يكى از رفقاى خود رفتم ؛ و سخنان دكتر را براى او شرح
دادم . آن دوست كه مردى پير و سالخورده بود، مرا دلدارى داد و گفت :
سيد على اكبر! تو كه جوان متدين و با تقواى ؛ خوب است به طبيب واقعى
يعنى ، به حضرت رضا عليه السلام مراجعه كنى و براى زيارت آن حضرت به
مشهد مقدس مشرف شوى ؛ بمحض اينكه آن دوست چنين پيشنهاد كرد، اشكهايم
جارى شد؛ همان دم تصميم گرفتم كه به پيشنهاد او جامه عمل بپوشانم .
در حال وسايل سفر را تهيه و به سوى مشهد مقدس حركت كردم .
ساعت هفت و نيم روز پنجشنبه وارد مشهد شدم ؛ از آنجا كه خيلى اشتياق
داشتم ؛ بدون آنكه منزلى بگيرم و استراحتى كنم ، با هر زحمتى كه بود
خود را به صحن مطهر رساندم و قبل از تشرف به حرم ، برگشتم و غسل زيارت
كردم .
تمام افرادى كه در حمام بودند به حال من تاءسف خوردند؛ به هر حال به
حرم مشرف شدم و بيرون آمدم . چون خيلى گرسنه بودم ، به بازار رفته ،
قدرى خوراكى تهيه كرده ، خوردم ؛ و دوباره به حرم بازگشتم ؛ و ديگر
خارج نشدم تا شب ساعت يازده در گوشه اى نشستم . يكى از خدام حرم هم
مواظب من بود كه زير دست و پاى زائرين و جمعيت انبوه لگدمال نشوم . در
همين موقع با زحمت ، خود را به ضريح مطهر رساندم .
و با صداى بلند به ناله و زارى پرداختم و آن قدر گريه كردم كه از حال
طبيعى خارج شدم ، در همان حالت اغماء و بيهوشى نورى به نظرم رسيد كه از
آن صدايى بلند شد و امر كرده ، گفت : سيد على اكبر! بلند شو، خدايت تو
را شفا عنايت فرمود.
در حال اغماء خارج شدم و ديدم پايى را كه توانايى تحمل سنگينى آن را
نداشتم و انگشتان آن را نمى توانستم تكان دهم به حركت آمد و بدون كمك
عصا به كنارى رفتم و نماز خواندم و شكر خداى را به جاى آوردم .
در اين هنگام يكى از همشهريانم را - كه كاملا از حال من آگاه بود - در
حرم مطهر ديدم ؛ همينكه او چشمش به من افتاد خيلى از حال من تعجب كرد و
مرا به اتاق خود در مسافرخانه ميانه برد. و كسبه بازار و كاركنان حمام
هم كه مرا در حال بهبود ديدند، متعجب شدند و مرا به خدمت آيت الله
سبزوارى بردند.
اشخاصى كه مرا ديده بودند شهادت دادند و جريان را طى نامه اى به استان
قدس رضوى نوشتند و بدين مناسبت ساعت ده صبح براى خشنودى مسلمانان نقاره
زدند.
سپس با خود گفتم : هر چه زودتر به شهر خود بايد بروم و اين مژده بزرگ
را به مادر و همسر و دو فرزند و شش بردارم بدهم و انشاءالله دوباره در
اولين فرصت براى زيارت حضرت رضا عليه السلام باز گردم
( 161)
اى شهريار توس ، شاهنشاه دين رضا، |
|
وى ملجاء خلايق و وى مقتداى ما |
اى آنكه انبيا به طواف حريم تو |
|
دارند اشتياق ، به هر صبح و هر مسا |
اندر جوار قبر تو جمعى پريش حال |
|
داريم روز و شب به درت روى التجا |
درمانده ايم جمله ، به فرياد ما برس |
|
زيرا كه نيست جز تو كسى دادرس به ما |
شاها!مرا به حضرت تو عرض حاجتى
است |
|
كن حاجتم روا به حق سيده نسا |
كرامات سى و دوم : مادرش
در فراق او مى سوخت
محدث نورى در دارالسلام و سيد نعمت الله جزائرى در زهرالربيع
نقل مى كند: سالى كه من به زيارت حضرت رضا عليه السلام مشرف شدم ، در
مراجعت به سال 1107 از راه استرآباد (گرگان ) برگشتم .
در استرآباد يكى از افاضل سادات و صلحا براى من نقل كرد كه چند سال قبل
، در حدود سال 1080 تركمنها به استرآباد حمله كردند و اموال مردنم را
بغارت بردند و زنها را اسير كردند، از جمله دخترى را بردند كه مادرش
بيچاره اش غير از او فرزندى نداشت اين پيرزن كه به چنين بلايى گرفتار
شد روز و شب در فراق دختر خود آرام و قرار نداشت و دائما در فراق او مى
سوخت .
تا اينكه با خود گفت : حضرت رضا عليه السلام براى كسى كه او را زيارت
كند ورود به بهشت او را ضمانت كرده است چطور ممكن است كه بازگشت دختر
مرا ضمانت نكند؟ خوب است به زيارت آن بزرگوار رفته ، دختر خود را از آن
حضرت بخواهم ؛ به همين جهت به مشهد مقدس رفته در حرم دعا كرد و دخترش
را از آن حضرت خواست .
از طرفى آن دختر را كه اسير كرده بودند، به عنوان كنيزى ، به تاجرى
فروخته بودند تاجر بخارايى هم آن دختر را به شهر بخارا برد تا بفروشد.
در بخارا شخص مؤ من و صالحى در خواب ديد كه در درياى عظيمى فرو رفته
است و دست و پا مى زند؛ آن قدر دست و پا زد تا خسته شد و نزديك بود كه
به هلاكت رسد.
ناگاه مشاهده كرد كه دخترى پيدا شد، دست دراز كرد و او را از آب بيرون
كشيد و از دريا خارج كرد.
آن مرد از دختر اظهار تشكر كرد و بعد از آن به صورتش نگريست و از خواب
بيدار شد؛ و فكر آن دختر، او را به خود مشغول كرد تا به حجره تجارى خود
رفت ؛ در اين هنگام ، شخصى وارد حجره شد و گفت : من كنيزى براى فروش
آورده ام ! اگر مايل به خريد آن هستى به خانه من بيا، پس از ديدار، او
را از من بخر.
بمحض اينكه تاجر چشمش به آن دختر افتاد؛ ديد همان دخترى است كه ديشب او
را در خواب از غرق شدن در دريا نجات داد. از ديدن او بسيار تعجب كرد.
با خوشحالى تمام : دختر را خريد و از حال و حسب و نسبش پرسيد. دختر شرح
حال خود را به تفضيل بيان كرد؛ تاجر از شنيدن - داستان او دلش سوخت ؛
ضمنا متوجه شد كه او دخترى با ايمان و شيعه است ؛ به او گفت : مبادا
اندوهگين و ناراحت شوى !
من چهار پسر دارم ،تو هر كدام از آنها را كه بخواهى به عنوان شوهر خود،
مى توانى اختيار كنى .
دختر گفت : هر كدام با من پيمان ببندد كه مرا با خود به مشهد مقدس به
زيارت حضرت رضا عليه السلام ببرد او را مى خواهم .
يكى از آن چهار پسر، شرط دختر را پذيرفت و دختر را به ازدواج خود
درآورده ، همسر خود را برداشت و به قصد زيارت ثامن الاءئمه عليه السلام
حركت نمودند؛ ولى دختر در بين راه مريض شد؛ شوهرش به هر نحوى بود با
حال بيمارى او را به مشهد مقدس رسانيد و محلى را براى سكونت ،اختيار
كرده ،اجازه نمود و خود به پرستارى او مشغول شد؛ اما مى ديد كه از عهده
پرستارى او بر نمى آيد. در حرم حضرت رضا عليه السلام از خدا درخواست
كرد كه زنى پيدا شود تا توجه و پرستارى او را عهده دار شود.
چون حاجت خو را به پيشگاه پروردگار عرض نمود، از حرم شريف بيرون آمد؛
در دارالسياده
( 162) پيرزنى را ديد كه به طرف مسجد گوهر شاد مى رفت .
به آن پير زن گفت : مادر! من شخصى غريبم و زن بيمارى دارم كه از
پرستارى او عاجزم ؛ خواهش مى كنم چند روزى پيش ما بيا، و براى رضاى
خدا، پرستارى مريضه ما عده دار شو.
پيرزن جواب داد: من هم زائرم و اهل مشهد نيستم ؛ كسى را هم ندارم ؛
البته محض خشنودى امام عليه السلام مى آيم .
با يكديگر به طرف منزل رفتند وقتى داخل شدند مريض در بستر افتاده و
لحاف را بر روى صورتش كشيده بود و ناله مى كرد.
پيرزن نزديك بستر رفت و روى او را باز كرد؛ ناگاه با كمال تعجب نگاه
كرد و ديد مريض ،دختر خود اوست . كه تا به حال از فراقش مى سوخت ؛ از
شوق ، فريادى كشيد كه به خدا قسم اين دختر من است ، دختر نيز با ديدن
مادر، اشكهايش جارى شد؛ هر دو يكديگر را در آغوش گرفتند و از لطف امام
هشتم عليه السلام قطره هاى اشك بر رخسار خود مى باريدند.
بندگى بر در دربار رضا دين من است
|
|
رفتن خاك ره زائرش آيين من است |
شكرلله كه مقيم سر كوى شه توس |
|
مهر وى نقش به اين سينه بى كين من
است |
خاكروبى در بارگه آن شه دين |
|
باعث مغفرت كرده ننگين من است |
بايدى با مژگان خاك درش را رويم |
|
كاين اين عمل نزد خرد موجب تحسين من
است |
برندارم زگدايى درش هرگز دست |
|
چون گدائيش ، دواى دل غمگين من است |
دارد اميدمروج
نظر لطف كند |
|
به من زار كه اين خواهش ديرين من
است |
كرامت سى و سوم : پزشك
اقرار مى كند
در جلد اول كتاب الكلام يجر الكلام ص 137 جريان شفا يافتن زنى
را به خط دكتر لقمان الملك نقل مى كند كه نامه دكتر را كه به امر آيت
الله حاج شيخ عبدالكريم حائرى ، مشروح و جريان را نوشته ، عينا درج مى
كنيم .
تقديم به حضور مبارك حضرت مستطاب حجة السلام آيت الله فى الارضين ،
آقاى حاج شيخ عبدالكريم حائرى - ادام الله ظله - على رؤ وس المسلين .
بسم الله الرحمن الرحيم الحمد الله رب العالمين
و الصلوة على اشرف خلقه محمد المصطفى و افضل السلام على حجة و مظاهر
قدرته الاءئمة الطاهرين و العنة على اعدائهم و المنكرين لفضائلهم و
الشاكين فى مقاماتهم العالية الشامخة .
شرع اعجازى كه راجع به يك نفر مريضه محترمه ظهور نمود، به قرار ذيل است
.
اين مخدره تقريبا بين 44 تا 46 سال سن دارد و متجاوز از يك سال مبتلى
به رحم بود كه خود بنده مشغول معالجه بودم و روز به روز درد و ورم شدت
مى نمود.
با شور و مشورت با آقاى دكتر ابوالقاسم خان قوام رئيس صحيه شرق
مشاراليها را به مريضخانه آمريكائيها فرستاديم ؛ بنده توصيه اى به رئيس
مريضخانه نوشتم كه مادام كپى و خانمهاى طبيبه معاينه نموده ، تشخيص مرض
را بنويسند.
ايشان پس از معاينه نوشته بودند؛ رحم زخم است و احتياج به عمل جراحى
دارد و چند دفعه مشاراليها به آنجا رفته و همين طور تشخيص داده بودند و
مريضه راضى به عمل نشده بود بعد از آن مشاراليها را براى تكميل تشخيص
نزد مادام اخايوف روسى فرستاديم ايشان هم با آنها هم عقيده بودند و باز
هم براى اطمينان خاطر و تحقق تشخيص ، نزد پروفسور اكوبيانس و مادام
اكوبيانوس فرستاديم ايشان پس از يك ماه تقريبا معاينه و معالجه به بنده
نوشته بودند كه اين مرض سرطان است و قابل معالجه نيست ؛ خوب است به
تهران برود، شايد با وسائل قوه برقى و الكتريكى نتيجه گرفته شود.
چنانچه آقاى دكتر ابوالقاسم خان و خود بنده در اول ، همين تشخيص سرطان
را داده بوديم ، مشاراليها، علاوه بر اينكه حاضر به رفتن تهران نبود؛
مزاجا به قدرى عليل و لاغر شده بود در دو فرسخى حركت ، تلف شود.
در اين هنگام زير شكم كاملا متورم شده بود و يك غده در زير شكم در محل
رحم ، تقريبا به حجم يك انار بزرگ به نظر آمد كه غالبا سبب فشار مثانه
و حبس البول مى شد و بعد پستانها متورم و سخت شده و خواب و خوراك از
مريضه به كلى سلب شده بود.
كه ناچار بوديم براى مختصر تخفيف درد، روزى دو آمپول دو سانتى كنين
مرفين تزريق نمايم كه اخيرا آن هم بى فايده و بى اثر ماند، تا يك شب
بكلى مستاءصل شده و مقدارى زيادى ترياك خورده بود كه خود را تلف نمايد؛
بنده را خبر دادند كه جلوگيرى از خطر ترياك به عمل آمد.
چون چند سال بود كه بنده با اين خانواده كه محترمين و معروفين اين
شهرند؛ مربوط و طرف مراجعه بودند خيلى اهتمام داشتم كه فكرى جهت اين
بيچاره كه فوق العاده رقت آور بود بشود و از هر جهت ماءيوس بودم زيرا
يقين داشتم سرطان شعب و ريشه هاى خود را به خارج رحم و مبيضه
ها(تخمدانها)دوانيده و مزاج هم بكلى قواى خود را از دست داده است .
براى قطع خيال مشاراليها قرار گذاشتم آقاى دكتر معاضد رئيس بيمارستان
رضوى مه متخصص در جراحى است معاينه نمايند. ايشان پس از معاينه به بنده
گفتند چاره منحصر به فرد به نظر من خارج كردن تمام رحم است ؛ من هم به
مشاراليها گفتم كه شما اگر حاضر به عمل جراحى هستيد چاره منحصر است ؛ و
الاء بايد همين طور بمانيد.
گفت : بسيار خوب . اگر در عمل مردم كه نعم المطلوب و اگر هم نمردم شايد
چاره اى شود؛ تصميم براى عمل گرفت .و از همان روز كه روز چهار شنبه
اواخر ربيع و الثانى سنه 1353 بود تا يك هفته ديگر، بنده او را ملاقات
ننمودم يعنى از عيادتش خجالت مى كشيدم و خودش هم از خواستن من خجالت
مى كشيد.
پس از يك هفته ديدم با كمال خوبى به مطب بنده آمده ؛ و اظهار خوشوقتى
نمود؛ قضيه را پرسيدم گفت : بلى . شما كه به من آخرين اخطار را نموديد
و عقيده دكتر معاضد را گفتيد؛ با اشك ريزان و قلب بسيار شكسته از همه
جا ماءيوس ، گفتم : يا على بن موسى الرضا عليه السلام تا كى من خانه
دكترها بروم ؟
و بالاءخره ماءيوس شوم ، يك هفته شروع به روضه خانى نمودم و متوسل به
حضرت موسى بن جعفر شدم - ارواح و العالمين فداه شدم .
شب هشتم (شب شنبه ) در خواب ديدم يك نفر خانم از دوستان من كه شوهرش
سيد و آستان قدس رضوى است يك قدرى خاك آورده ، به من داد كه آقا (يعنى
شوهرش ) گفته است كه اين خاك را من از ميان ضريح مقدس آورده ام ، كه
خانم به شكمش بمالد من هم در خواب ماليدم و بعد ديدم دخترم بشتاب آمد
كه خانم ! برخيز! دكتر سواره آمده دم در (يعنى بنده دكتر لقمان ) و مى
گويد به خانم بگوييد برويم پيش دكتر بزرگ .
من هم با عجله بيرون آمده ، ديدم شما سوار اسب قرمز بلندى هستيد و
گفتيد:بيايد برويم و من هم به راه افتادم تا رسيديم به يك ميدان محصورى
؛ ديدم يك نفر بزرگوار آنجا ايستاده است و جمعيتى كثير در پشت سرش
بودند؛ من او را نمى شناختم ؛ اما نزد او رسيده ، دستش را گرفتم و گفتم
: يا حجة بن الحسن (عجل الله تعالى فرجه ) به داد من برس !
اول با حالت عتاب به من فرمود: كه به شما گفت پيش فلان دكتر برويد؟ يكى
از پزشكان را نام بردند (كه بنده نمى خواهم نام آن را ببرم ) پس از
آن به قدمهايش افتادم و باز گفتم : به داد من برس . ثانيا فرمود: كه به
شما گفت : پيش فلان دكتر برويد؟
استغاثه كردم فرمود: برخيز! تو خوب شدى و مرضى ندارى ، از خواب بيدار
شدم ؛ ديدم اثرى از مرض باقى نمانده است بنده تا دو هفته از نشر اين
قضيه عجيب براى اطمينان كامل ، از عدم عود مرض ، خوددارى نمودم و بعد،
از پروفسور (اكوبيانس ) تصديق كتبى گرفتم كه اگر همين مرض بدون وسائل
طبى و جراحى بهبود يابد بكلى خارج از قانون طبيب است و آقاى دكتر معاضد
هم نوشت كه چاره منحصر به فرد اين مرض را در خارج كردن تمام رحم مى
دانستم و حالا چهار ماه است كه تقريبا به هيچ وجه از مرض مزبور خبرى
نيست .
پس از اين قضيه ، مادام اكوبيانس باز مريضه را معاينه كامل نمود و اثرى
در رحم و پستانها نديده است ؛ از همان ساعت ، خواب و خوراك مريضه به
حال صحت برگشته است و سوء هضمى مزمن هم كه در سابق داشته بكلى رفع شده
است .
(الا قل العاصى دكتر عبدالحسين لقمان الملك تبريزى )