اءعجوبه اهل البيت
شرحى جامع از زندگى امام جواد عليه السلام

سيد ابوالفضل طباطبايى اشكذرى ، مهدى اسماعيلى

- ۹ -


فرمود: واى بر تو! اكنون كه حكم خداوند انجام شده ، و كار از كار گذشته است ؟
گفتم : تقدير خداوند بلى ، اما فضل و كرم شما چه مى شود؟
محمد بن سنان در مجلس حاضر بود به امام عرض كرد: اى فرزند رسول خدا! از خدا بخواهيد تا به فرزندش زندگى دوباره عنايت فرمايد.
ديدم امام عليه السلام دست به دعا بلند كرده و عرض مى كند: خداوندا! تو از نهان و آشكار بندگانت خبر دارى ، بنده ى شرمسار و روسياهت (شاذويه ) از تو مى خواهد تا فضل و عنايت تو را ببيند، و فرزندش را زنده و به او حيات و زندگى دوباده عنايت فرمايى .
آنگاه متوجه من شد و فرمود: برخيز و به خانه ات برگرد كه خداوند فرزند تو را زنده كرد.
با خوشحالى به سوى خانه به راه افتاده وارد منزل شدم ، در آستانه ى ورود به منزل خبر زنده شدن فرزندم را شنيدم ، خوشحالى و سرور فضاى منزل را پر كرده بود و همسرم از اين ماجرا بيشتر از همه شاد و خندان بود، او كه از قبيله ى اميه بود با ديدن اين كرامت بزرگ عقيده اش به حضرت جواد عليه السلام بيشتر، و از پيروان و رهروان راستين اهل بيت پيامبر عليهم السلام شد، و همه ى افرادى كه در منزل من بودند و زنده شدن مجدد فرزندم را مشاهده كرده بودند، پيروى از خاندان پيامبر و مذهب تشيع را انتخاب و از دوستداران واقعى آقا و مولايم امام جواد عليه السلام شدند(164).
خبر دادن از اسرار نهانى
شخصى است به نام على بن ابوالحسن ، مى گويد: اولين فردى بودم كه صبح روز بعد از عروسى امام جواد عليه السلام با اءم الفضل دختر ماءمون عباسى خدمت آن حضرت رسيدم ، چند لحظه اى گذشت و تشنگى بر من غلبه كرد، خجالت كشيدم تا آب طلب نمايم . حضرت نگاهى به من كرد و فرمود: شب گذشته دارو خورده اى ، و صبح زود هم به ديدن ما آمده اى ، به همين جهت تشنگى غلبه كرده ، و حيا مانع از درخواست نمودن آب شده است .
عرض كردم : آقاى من درست فرموديد.
دستور داد آب بياورند، با خودم گفتم : اى كاش آب را خودش نخورد، و غمگين شدم ، غلامى با ظرف آب وارد شد، نگاهى به ظرف آب و نگاهى به من افكند، سپس لبخندى زد و ظرف را گرفت و مقدارى از آن را نوشيد و سپس به من داد تا بنوشم ، مدتى گذشت باز هم تشنگى غلبه كرد، و حيا مانع از درخواست آب شد، به خادم دستور داد تا آب باورد. مانند دفعه اول آرزو كردم از آب ننوشد، وقتى كه خادم ظرف آب را آورد، مقدارى نوشيد و سپس من نوشيدم ، با خودم گفتم : ((لا اله الا الله )) چه دليلى محكمتر و روشنتر بر امامت و جانشينى او از آگاهى و علم او به آنچه در نهاد و ضمير خودم داشتم مى توان پيدا كرد.
فرمود: فلانى ، به خدا سوگند ما همانگونه هستيم كه خداوند فرموده است :
((اءم يحسبون انا لانسمع سرهم و نجولهم بلى ورسلنا لديهم يكتبون ))(165) ((آيا گمان مى كنند كه سخنان سرى و پنهان كه به گوش هم مى گويند نمى شنويم ؟ بلى مى شنويم ، و رسولان ما فرشتگان هماندم آن را مى نويسند)).
از جاى خويش حركت كرده و به كسانى كه با من بودند گفتم : سه دليل روشن در يك مجلس از امام ابو جعفر عليه السلام مشاهده كردم ، و از اسرار و نيات درونى من خبر داد.
يكى از همراهان من كه از دانش بى بهره بود گفت : من فكر مى كنم كه اين جوان هاشمى همانگونه كه شنيده ام و مى گويند، علم غيب دارد و از امور مخفى و پنهان آگاه است .
با شنيدن اين سخن خوشحال شده ، و شكر خداوند را به جهت معرفت و آگاهى آن مرد نسبت به امامت حضرت جواد عليه السلام به جاى آوردم (166).
پاسخ به پرسش ناشنيده
يحيى بن اكثم از طرف خليفه ى عباسى مسئوليت قضاوت در شهر سامراء را به عهده داشت .
مى گويد: روزى براى زيارت قبر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به مدينة سفر كردم ؛ پس از ورود به شهر و تشرف به محضر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم و زيارت قبر مطهر وى ، امام جواد عليه السلام را ديدم كه او نيز مشغول زيارت قبر جد بزرگوارش بود، پس از زيارت فرصت را غنيمت شمرده و درخواست كردم تا چند دقيقه اى وقت شريفش را در اختيار من قرار دهد، و پرسش هاى مرا پاسخ گويد، آن حضرت پيشنهاد مرا پذيرفت ، و در مسايلى چند با هم به مناظره و گفتگو پرداختيم ، و پاسخ ‌هاى مناسبى دريافت نمودم .
گفتم : پرسشى ذهن مرا به خود مشغول كرده كه از بيانش خجالت مى كشم .
امام جواد عليه السلام فرمود: پيش از آن كه پرسشت را مطرح كنى ، من پرسش و پاسخ آن را برايت بازگو مى كنم ؟ تو مى خواستى از امام و حجت خدا در اين زمان بپرسى كه او كيست ، و كجا است ؟
يحيى با شنيدن كلام امام ، سر به زير افكنده و گفت : به خدا سوگند! همين را مى خواستم بپرسم ! سپس فرمود: امام و حجت خدا من هستم .
گفتم : دوست دارم علامت و نشانه ى امامت شما را ببينم .
آن حضرت عصايى در دست داشت ، و به سخن من گوش مى داد، فرمود: آيا سخن گفتن اين عصا و شهادت او به امامت من برايت كافى است ؟
ناگهان ديدم به قدرت حق چوب دستى امام عليه السلام به سخن درآمد و با زبانى فصيح فرياد زد: صاحب من و مولايم ابو جعفر الجواد، امام اين عصر و حجت در زمين است (167).
ابو صلت هروى مى گويد: يكى از روزها به محضر امام جواد عليه السلام وارد شدم ، پس از ورود متوجه شدم كه گروهى از شيعيان وى به همراه گروهى از غير شيعيان گرداگرد حضرت حلقه زده و نشسته اند؛ من نيز در كنارى نشستم ، ناگهان مردى از ميان مجلس برخاست و به امام گفت : اى مولا و سرور من ! جانم به فدايت !
امام سخن وى را قطع كرده و فرمود: نمازش قصر و شكسته نيست ؛ بنشين .
لحظه ى گذشت ، شخص ديگرى از جاى برخاست و همان جمله ى پيشين را تكرار نموده و خواست سخنى به امام بگويد، امام سخن وى را نيز قطع كرد، و فرمود: چنانچه مورد مصرف آن را پيدا نكردى ، در آب جارى بريز، زيرا به دست مستحقش خواهد رسيد.
تعجب و حيرت ، جمعيت حاضر را فرا گرفت ، و من در جستجوى كشف اين راز بودم . پس از اينكه همه خداحافظى كرده و رفتند، عرض كردم : يا ابن رسول الله ! ماجراى عجيبى از شما ديدم !
امام عليه السلام فرمود: از پاسخ ‌هاى به دون پرسش مى خواهى به پرسى ؟
عرض كردم : آرى . فرمود: شخص اول بر خواسته بود تا درباره ى ناخداى كشتى بپرسد، كه آيا نماز او در حال مسافرت با كشتى تمام است يا قصر؟ و من پاسخ گفتم : نمازش تمام است ، چون كشتى و سفينه براى او مثل خانه اش مى باشد.
و اما شخص دوم مى خواست درباره ى مصرف زكات به پرسد، كه چنان چه مستحقى از شيعيان پيدا نشد، چگونه بايد به مصرف رساند؟
گفتم : در آب جارى بريزد تا به دست اهلش برسد(168).
نان جوين مدينه يا زندگى در كنار خليفه
امام جواد عليه السلام به دعوت و اصرار ماءمون خليفه ى عباسى ، مجبور به ترك مدينه و اقامت در شهر بغداد، و زندگى در كنار خليفه شد.
مردم براى جلب توجه مردم ، و تقويت پايه هاى حكومت خود، امكانات و وسايل آسايش و رفاه زندگى دنيوى را، براى امام فراهم نمود.
حسين مكارى مى گويد: يك بار كه به منزل امام جواد عليه السلام در بغداد وارد شدم و وضع زندگى ظاهرى وى را مشاهده كردم ، پيش خود گفتم : او هرگز به موطن خويش (مدينه ) باز نمى گردد!
ناگهان متوجه شدم ، امام عليه السلام سر به زير انداخت ، و سپس سر را بالا آورد، رنگ چهره و رخسارش به زردى گراييد، و با حالتى از خشم و غضب به من فرمود: اى حسين ! نان جوين و نمك سائيده در شهر مدينه و در كنار حرم جدم رسول خدا، هر آينه برايم بهتر و محبوب تر از اين وضعيتى است كه مشاهده مى كنى !
با اين سخن امام ، متوجه شدم كه سخن سرى و مخفيانه ى من كه هيچ غير از خودم به آن آگاه نبود، موجبات ناراحتى وى را فراهم نموده ، و او با اين سخن شيرين و بيدارگر، از ضمير و باطن من خبر داد، و به من فهماند كه او به دنيا و و ظواهر آن دلبستگى ندارد(169).
پاسخنامه ى فراموش شده و خبر از بيمارى
محمد بن فضيل صيرفى نامه اى به امام جواد عليه السلام نوشت و در آن سؤ ال كرد: آيا سلاح پيامبر نزد شماست ؟ ولى فراموش كرد نامه را خدمت حضرت به فرستد.
مى گويد: در كمال ناباورى شخصى از حضرت آمد و نامه اى كه در آن دستور فرموده بود تا بعضى از احتياجات حضرتش را فراهم نمايم ، نوشته بود: سلاح پيامبر نزد من است ، و اين سلاح مانند تابوت در ميان قوم بنى اسرائيل است ، وقتى كه هر امامى از ما از دنيا مى رود آن را به دست امام پس از خودش مى سپارد.
او مى گويد: جهت زيارت خانه ى خدا به مكه مشرف شده و پس از آن قصد زيارت حرم نبوى در مدينه را داشتم . من در مكه بودم و امام جواد عليه السلام در مدينه ، مطلبى در ذهن داشتم كه غير از خدا هيچ كس از آن باخبر نبود. وقتى كه وارد مدينه شده و به ديدار حضرت شتافتم ، فرمود: از آنچه در ذهن دارى استغفار كن ، و از اينگونه نيتها پرهيز و دورى كن .
يكى از افرادى كه با من دوست بود، پرسيد: قصه چيست ؟ گفتم : به هيچ كس نخواهم گفت .
هنگام وداع و خداحافظى فرمود: يكى از پاهايت درد خواهد گرفت و دچار بيمارى مى شود. پس صبر كن ، و هر كس از شيعيان ما اگر در برابر بيمارى صبر داشته باشد، و زبان به شكايت نگشايد، خداوند پاداش هزار شهيد به او مى دهد.
به طرف مكه در حركت بودم ، در بين راه يكى از پاهايم مشكل پيدا كرد، و چندين ماه از درد و رنج ناراحت بودم .
سال بعد جهت زيارت خانه ى خدا به شهر مكه سفر كرده و خدمت آن حضرت رسيدم ، عرض كردم : جانم به فرايت اى پسر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ، درد پا آسايش را از من گرفته است ، دعايى بخوانيد تا بهبود پيدا كنم .
فرمود: آن پايت كه اكنون درد مى كند خيلى مهم نيست : پاى سالمت را بياور تا دعايى بر آن بخوانم .
امر امام را اطاعت نموده و پايم را جلو آورده و حضرت دعايى خواند، پس ‍ از حركت كردن احساس كردم كه پاى سالم من آثار درد در آن ظاهر شد، ولى درد و رنج پس از مدتى كوتاه از بدن و پاهاى من بيرون رفت و سلامتى و صحت دوباره را باز يافتم (170).
امام عليه السلام و اسباب بازى
موسم حج نزديك شد و همه جا سخن از آمادگى براى اين سفر معنوى بوده ؛ مردم گروه گروه در حال حركت اند؛ اسحاق فرزند اسماعيل يكى از افرادى است كه همراه گروهى از كاروانيان و مسافران خانه ى خدا، آهنگ سفر نموده ، و مى خواهد در اين سفر به محضر امام جواد عليه السلام نيز برسد.
مى گويد: ده پرسش روى كاغذ نوشته و يادداشت كرده بودم تا هنگام تشرف به محضر امام جواد عليه السلام ، از او بپرسم ؛ علاوه بر اين همسرم نيز حامله بود و چون دوست داشتم فرزند آينده ام پسر باشد، مى خواستم پس از شنيدن پاسخ پرسش هايم ، از او تقاضا كنم تا براى پسر شدن فرزندم دعا مى كند ؛ هنگام ورود به خانه ى امام ، گروه بسيارى از هم سفران من نيز بودند و هر كس چيزى مى پرسيد و پاسخى مى شنيد تا نوبت به من رسيد، حضرت توجهى نموده و فرمود: اى ابا يعقوب ، نام فرزندت را احمد بگذار!
پس از انجام مراسم و اعمال حج و بازگشت از سفر مطلع شدم كه خداوند فرزند پسرى به من عنايت فرمود، نامش را احمد گذاشتم ، مدتى در كنار ما بود و به زندگى ما رونق خاصى بخشيده بود ولى با گذشت چند بهار از عمر سبزش ، از دنيا رفت و سبزى زندگى ما را به زردى و خزان پاييز تبديل نمود.
يكى ديگر از افراد اين كاروان به نام على بن حسان واسطى معروف به عَمِش مى گويد: تعدادى اسباب بازى كه برخى از آنها، از جنس نقره بود، همراه خود برداشته تا هنگام ديدار و زيارت امام جواد عليه السلام به ايشان هديه نمايم ، و فكر مى كردم كه آن حضرت از اين كار من مسرور و شادمان خواهد شد، چون سن و سال آن حضرت كم و در دوران كودكى به سر مى برد.
آنگاه كه در محضرش بودم ، منتظر ماندم تا همه ى افراد متفرق شوند، امام از جاى خويش حركت كرد و به طرف ((صريا)) كه روستايى در نزديكى مدينه است حركت نمود، و من نيز به دنبال او به راه افتادم ، به موفق خادم حضرت گفتم : از امام برايم اجازه ى ملاقات بگير، تا به محضرشان شرفياب شوم .
پس از كسب اجازه و در حالى كه اسباب بازى ها را در دشت داشتم به محضرشان وارد شده ، سلام كردم ، سلام مرا پاسخ گفت ولى در چهره ى امام جواد عليه السلام ناراحتى و عدم رضايت و خشنودى ديده مى شد، و مرا به نشستن نيز دعوت نفرمود.
در همان حالى كه ايستاده بودم به ايشان نزديك شده و اسباب بازى ها را در مقابل حضرت گذاشتم ، و منتظر بودم تا حضرت خشنودى و رضايت خويش را اعلان و از من تشكر كند، اما ناگهان ديدم امام با حالت خشم و غضب به من مى نگرد، و گاهى نيز نگاهى به طرف راست و چپ مى اندازد، سپس فرمود: خداوند مرا براى اين كارها (بازى ) نيافريده ، من كجا و بازى كجا! از اين سخن امام متوجه شدم كه كار من موجبات ناراحتى وى را فراهم نموده است .
از اين رو، از ايشان عذر خواهى نموده و پوزش طلبيدم ، او نيز مرا مورد عفو و گذشت قرار داد، سپس اسباب بازيها را برداشتم و از محضرشان خارج شدم (171).
خبر دادن از امور پنهانى در خواب
در شهر مكه شخصى به نام اسماعيل با موسى بن قاسم درباره حضرت رضا عليه السلام بحث و مشاجره مى كردند: كه آن حضرت بايد مامون را به اطاعت از دستورات الهى راهنمايى و ارشاد نمايد.
موسى بن قاسم مى گويد: پاسخى براى اسماعيل نداشتم ، شب در عالم خواب امام جواد عليه السلام را ديدم ، عرض كردم : قربانت گردم ، از پاسخ دادن به اسماعيل كه مى گفت : بايد امام رضا عليه السلام مامون را به اطاعت از دستورات الهى راهنمايى كند عاجز ماندم .
فرمود: امام معصوم افرادى مانند تو و دوستانت را ارشاد و راهنمايى مى كند، و از آنان مى خواهد تا خدا را اطاعت نموده و فرمانبردار او باشد.
از خواب بيدار شدم ، و به طرف مسجدالحرام حركت كرده و مشغول طواف شدم ، پس از پايان يافتن طواف اسماعيل را ملاقات كرده و آنچه در عالم خواب از حضرت جواد شنيده بودم برايش نقل كردم ، احساس كردم با شنيدن اين جواب گويا لال شده است و سخنى نگفت .
سال بعد به شهر مدينه سفر كرده و به محضر امام مشرف شدم ، آن حضرت مشغول نماز بود، خادم آن حضرت به نام ((موفق )) از من استقبال كرد، و در گوشه اى نشستم ، نماز امام كه تمام شد، فرمود: سال اول كه به مكه مشرف شدى اسماعيل درباره پدرم چه مى گفت ؟
عرض كردم : فدايت شوم ، شما از من بهتر مى دانيد. فرمود: در عالم خواب چه ديدى ؟
گفتم : شما را در خواب ديدم و از اسماعيل و سخنش شكايت كردم ، فرموديد: امام بايد مانند تو و دوستانت را به اطاعت خدا و اجراى فرمانش ‍ دعوت كن ، نه طغيانگران و ستمگران را.
فرمود: آرى همينطور است ، و آنچه در خواب به تو گفتم الا ن همان سخن را تكرار مى نمايم .
عرض كردم : سوگند به خدا كه اين حق است و روشنايى (172).
دعبل أ دب مى شود
دعبل بن على خزاعى ، شاعرى بلند آوازه و مورد عنايت و توجه برخى از امامان هم عصر خود بوده است ، او مى گويد: خدمت حضرت رضا عليه السلام شرفياب شدم ، آن حضرت از روى لطف و مهربانى هديه اى به من عنايت فرمود، دست مباركش را بوسيده و آن را گرفتم .
امام عليه السلام فرمود: هنگامى كه انسان از نعمتى بهره مند مى شود سزاوار است كه حمد و ثناى الهى و شكر و سپاس وى را به جاى آورد؛ پس چرا تو شكر خدا را به جا نياوردى ؟
شرمسارى و خجالت و سرافكندگى تنها پاسخى بود كه مى توانستم ابراز نمايم .
مدتى از اين داستان گذشت ، امام رضا عليه السلام به شهادت رسيد و فرزندش جوادالا مه عليه السلام بر مسند امامت نشست ، روزى به ديدن امام جواد عليه السلام رفتم ، و او نيز هديه اى به من مرحمت فرمود، هديه را گرفتم و بى درنگ به درگاه خداوند شكر گفته و سپاس نعمت وى را به جاى آوردم .
امام عليه السلام به من فرمود: اى دعبل ! اكنون اءدب بهره مندى از نعمت خداى را آموختى !
اين جمله ى زيبا و به جاى امام ، خاطره ى پردش امام رضا را برايم يادآورى نمود، زيرا او از داستان ديرينه ى من با پدرش ، خبر مى داد كه در آن زمان حاضر نبود، و اين نيز يكى از نشانه هاى امامت وى محسوب مى شد(173).
خبر دادن از به سرقت رفتن اموال زائران و دلجوئى از آنان
گروهى از شيعيان و ياران امام جواد عليه السلام پس از پايان يافتن اعمال حج و در بازگشت به وطنشان ، دزدان تمام اموال و آنچه داشتند در بين راه به سرقت بردند.
يكى از اين افراد مى گويد: پس از ورودى به مدينه خدمت امام رسيدم ، آن حضرت پيش از آنكه من سختى بگويم ، فرمود: در بين راه و در فلان روستا دزدان اموال شما را به سرقت بردند، و تعداد افراد قافله هم 23 نفر بودند، سپس نام يكايك افراد را ذكر كرد.
عرض كردم : به خدا سوگند همينطور بود آقاى من . آنگاه دستور داد تا لباس ‍ و پول جهت افراد قافله به ما بدهند، و فرمود: به تعداد افراد قافله پول و لباس تهيه كرده ام ، تو آنها را بين مسافران تقسيم كن .
هديه امام را گرفته و به ميان زوار و افراد قافله آمدم و بين آنها تقسيم كردم .
به خدا سوگند هديه ى امام ، برابر با آن چيزى بود كه از ما سرقت رفته بود(174).
خبر دادن از وقوع حادثه
احمد بن على بن كلثوم سرخسى مى گويد: روزى يكى از دوستانم به نام ((اءبو زينبة )) به ديدنم آمد و ضمن گفتگو از من پرسيد: آيا از داستان و ماجراى احكم بن بشار مروزى و اثر باقيمانده ى روى گلوى او خبر دارى ؟
گفتم : من نيز آن اثر شبيه بريدگى را روى گلوى او مشاهده كرده ام و چندين بار علت آنرا پرسيده ام ، ولى هميشه از بيان ماجرا سرپيچى و امتناع كرده است .
گفت : ما هفت نفر بوديم ، و هر وقت امام جواد عليه السلام به بغداد سفر مى كرد ما نيز با او هم سفر مى شديم ، و همه با هم در يك خانه زندگى مى كرديم ؛ يك روز هنگام عصر متوجه شديم كه (اءحكم ) در كنار ما نيست ، و نمى دانستيم كجا رفته است ، و تا شب هنگام باز نگشت ، پاسى از شب گذشته بود، و هنوز از او خبرى نشده بود، نگران شديم و با خود مى گفتيم : او كه در بغداد جايى ندارد، پس چه بر سرش آمده است ؟
شب به نيمه رسيد، و ما همچنان متحير و نگران بوديم ، ناگهان فردى كه از جانب امام جواد حامل نامه اى بود، به اطاق ما وارد شد و نامه را به ما تسليم كرد؛ نامه را گشوديم ، نوشته بود: دوست خراسانى شما كه منتظر او هستند، زخمى شده و در زباله دان فلان منطقه افتاده است ، به رويد او را به ياوريد و به روشى كه بيان مى كنم درمانش نماييد.
فورا به همراه دوستان برخاسته به آن محل رفتيم ، (اءحكم ) را به همان حالى كه امام عليه السلام فرموده بود، مشاهده كرديم ؛ بدن مجروحش را به محل سكونت منتقل ، و طبق راهنمايى امام جواد عليه السلام معالجه را آغاز نموديم . پس از بهبودى داستانش را اينگونه تعريف كرد:
در يكى از محله هاى بغداد با خانمى بيوه و بى شوهر آشنا شدم ، پيشنهاد كردم در صورتى كه مايل باشد به عقد موقت من درآيد، تا در مدت اقامتم داراى همسرى باشم ؛ پس از آن كه پذيرفت ، صيغه عقد موقت را جارى نموده و شب را در منزل او به سر بردم ، ناگهان گروهى از مردم آن منطقه كه اهل تسنن بودند، وقتى كه از قضيه ى ازدواج موقت من و آن خانم مطلع شدند، نيمه شب داخل منزل شده ، دستاهاى مرا از پشت بسته و كتك فراوانى به من زدند، يك نفر نيز با چاقو رگهاى گردنم را بريد و من ديگر نفهميدم چه شد، تا اينكه شما به فريادم رسيديد(175).
خبر دادن از گوسفند گم شده
على بن جرير مى گويد: روزى در محضر امام جواد عليه السلام بودم ، ناگهان با خبر شدم كه يكى از گوسفندانى كه در اختيار يكى از خادمان و كنيزان امام عليه السلام بوده ، گم شده است ، و هر چه جستجو كرده اند اثرى از آن نيافته اند، به ناچار برخى از همسايه ها را متهم نموده و با رفتارهايى آميخته با خشونت ، او را از خانه اش بيرون كشيدند و كشان كشان به نزد اما آوردند.
امام با مشاهده ى برخورد خشونت آميز خادمان با همسايگان فرمود: واى بر شما! اين چه كارى است كه مى كنيد! از كجا مى دانيد او دزديده است ؟ آيا دليل و نشانه اى داريد؟ او گوسفند شما را به سرقت نبرده است ؛ به منزل فلان شخصى به رويد، تا گوسفند گم شده خود را به يابيد.
پس از فرمايش امام ، خادمان به سوى خانه ى آن شخص ، به راه افتادند، وقتى كه وارد خانه شدند و گوسفند گم شده ى خود را در آن جا يافتد صاحب خانه را كتك زده لباس هايش را پاره كردند و در حالى كه فرياد مى زد من دزد نيستم او را به خدمت امام جواد عليه السلام آوردند.
امام بامشاهده ى لباس هاى پاره پاره ى آن مرد، دوباره فرياد برآورد: چرا در حق اين مرد ظلم كرديد، گوسفند شما با پاى خودش وارد خانه ى او شده و او بى گناه است ، سپس از او دلجويى كرد و براى جبران خسارت ها، هديه اى به وى داد و از او خواست تا آنان را ببخشد(176).
خبر دادن از فراموش شده ها
يكى از مسافران و زائران حرم پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و ائمه بقيع مى گويد: برادرم وقتى كه شنيد قصد زيارت و تشرف به مدينه را دارم ، زره و چيزهاى ديگرى به من داد تا در مدينه به حضرت جواد عليه السلام تقديم نمايم ، هنگام حركت زره را فراموش كرده ، و لذا پس از تشرف به محضر امام و ملاقات با آن حضرت ، لحظه اى كه قصد خداحافظى داشتم ، فرمود زره را حتما براى من بفرست . با اين كه هيچ كس سخنى در اين باره نگفته بود.
مادرم نيز به من سفارش كرده بود تا يكى از لباس هاى حضرت را برايش ‍ بگيرم .
و با اينكه من اين تقاضا را بيان نكرده بودم فرمود: مادرت به لباس من احتياجى ندارد ؛ تعجب كردم كه چرا امام اين سخن را فرمود، ولى چند لحظه اى نگذشته بود خبر فوت مادرم را كه بيست روز پيش از آن ، از دنيا رفته بود برايم آوردند.
مشابه اين قصه از زبان يكى ديگر از شيعيان آن حضرت نقل شده است كه گفت : در وقت زيارت و ديدار امام جواد عليه السلام حاجتهايى كه داشتم همه را پاسخ گفت ، عرض كردم : همسرم تقاضاى پيراهنى كرد كه هنگام مرگ به عنوان كفن از آن استفاده نمايد.
فرمود: او ديگر به پيراهن من نيازى ندارد.
از محضر امام عليه السلام خارج شدم ، ولى معنى سخن آن حضرت را نفهميدم ، پى از چند روز به من خبر دادند كه سيزده يا چهارده روز پيش ‍ مرده است (177).
آگاهى نسبت به اموال ارسالى
اءبو جعفر قمّى مى گويد: اموال و كالاهاى زيادى از طرف دوستان امام جواد عليه السلام نزد من جمع شده بود، و تصميم گرفتم آنها را خدمت امام بفرستم ، خانمى نيز جواهرات و مبلغى پول نقد به همراه لباس آورده بود، و من فكر مى كردم تمام آن متعلق به همان زن است ، و لذا آنچه نزد من جمع شده بود به شهر مدينه ارسال كرده ، و در نامه اى نيز همه را شرح داده و نام صاحبان اموال را از جمله نام آن زن كه فكر مى كردم يك نفر بيشتر نيست نوشتم .
امام عليه السلام جواب نامه ى مرا فرستاد و در آن نوشته بود: آنچه را كه فرستاده بودى رسيد، و يكايك افراد را نام برده بود، ولى به جاى اسم يك زن نام دو نفر را نوشته بود. و در پايان نامه فرموده بود: خداوند از تو قبول فرمايد، و از تو راضى باشد، اميدوارم در دنيا و آخرت در كنار ما باشى .
وقتى كه اسم آن و نفر زن را خواندم ، شك كردم كه آيا اين جواب نامه ى من است يا از فرد ديگرى است ؟ چون يقين داشتم كه امانت را فقط يك زن به من تحويل داده بود، و لذا كسى كه نامه ى مرا برده بود به او شك كردم .
پس از بازگشت به شهر و ديار خويش آن زن به ديدنم آمد و پرسيد: آيا امانت را به دست امام رساندى ؟ گفتم : بلى .
گفت : امانت فلان زن را چطور؟
گفت : مگر از فردى غير از خودت هم چيزى بوده است ؟
گفت : بلى مقدارى از طرف حودم بود، و مقدارى هم از طرف خواهرم .
گفتم : آرى همه را خدمت امام تقديم نمودم .
پس از اين ملاقات و گفتگو شك من بر طرف و از آگاهى و علم امام نسبت به امور پنهان و مخفى عقيده ام بيشتر و محكمتر شد(178).