مرحوم متقى صالح و واعظ اهلبيت عصمت و طهارت عليهم صلوات اللّه شهيد حاج شيخ احمد
كافى (رضوان اللّه تعالى عليه ) نقل نمود:
يكى از شيعيان در بصره سالى ده شب در خانه اش دهه عاشورا روضه خوانى مى كرد اين
بنده خدا ورشكست شد و وضع زندگى اش از هم پاشيده شد حتى خانه اش را هم فروخت .
نزديك محرم بود با همسرش داخل منزل روى تكه حصيرى نشسته بودند يكى دو ماه ديگر بنا
بود خانه را تخليه كنند، و تحويل صاحبخانه بدهند و بروند.
همسرش مى گويد: يك وقت ديدم شوهرم منقلب شد و فرياد زد.
گفتم : چه شده ؟ چرا داد مى زنى ؟
گفت : اى زن ما همه جور مى توانستيم دور و بر كارمان را جمع كنيم ، آبرويمان يك مدت
محفوظ باشد، اما بناست آبرويمان برود.
گفتم : چطور؟ گفت : هر سال دهه عاشورا امام حسين (ع ) روى بام خانه ما يك پرچم داشت
مردم به عادت هر ساله امسال هم مى آيند ما هم وضعمان ايجاب نمى كند و دروغ هم نمى
توانيم بگوئيم آبرويمان جلوى مردم مى رود.
يكدفعه منقلب گرديد، گفت : اى حسين مپسند آبرويمان ميان مردم برود، قدرى گريه كرد.
همسرش گفت : ناراحت نباش يك چيز فروشى داريم . گفت : چى داريم ؟
گفت : من هيجده سال زحمت كشيدم يك پسر بزرگ كردم پسر وقتى
آمد گيسوانش را مى تراشى ، و فردا صبح دستش را مى گيرى مى برى سر بازار، چكار دارى
بگوئى پسرم است ، بگو غلامم است . و به يك قيمتى او را بفروش و پولش را بياور و اين
چراغ محفل حسينى را روشن كن .
مرد گفت : مشكل مى دانم پسر راضى بشود و شرعاً نمى دانم درست باشد كه او را بفروشيم
يا نه .
زن و شوهر رفتند خدمت علماء و قضيه را پرسيدند، علماء گفتند: پسر اگر راضى باشد
خودش را در اختيار كسى بگذارد اشكالى ندارد، و بعد از سؤ ال بر گشتند خانه .
يك وقت ديدند در خانه باز شد پسرشان وارد شد، پسر مى گويد.
وقتى وارد منزل شدم ديدم مادرم مرتب به قد و بالاى من نگاه مى كند و گريه مى كند،
پدرم مرتب مرا مشاهده مى كند اشك مى ريزد گفتم : مادر چيزى شده ؟
مادر گفت : پسر جان ما تصميم گرفته ايم تو را با امام حسين (ع ) معامله كنيم .
پسر گفت : چطور؟ جريان را نقل كردند پسر گفت : به به حاضرم چه از اين بهتر.
شب صبح شد گيسوان پسر را تراشيدند، پدر دست پسر را گرفت كه به بازار ببرد پسر دست
انداخت گردن مادرش (مادر است و اينهم جوانش است ) پس يكمقدار بسيار زيادى گريه
كردند و از هم جدا شدند.
پدر، پسر را آورد سر بازار برده فروشان ، به آن قيمتى كه گفت ، تا غروب آفتاب هيچكس
نخريد، غروب آفتاب پدر خوشحال شد، گفت : امشب هم مى برمش خانه يكدفعه ديگر مادرش او
را ببيند فردا او را مى آورم و مى فروشم .
تا اين فكر را كردم ديدم يك سوار از در دروازه بصره وارد شد و سراسيمه نزد ما آمد
بمن سلام كرد جوابش را دادم .
فرمود: آقا اين را مى فروشى ؟ (نفرمود غلام يا پسرت را مى فروشى ) گفتم : آرى .
فرمود: چند مى فروشى ؟ گفتم : اين قيمت ، يك كيسه اى بمن داد ديدم دينارها درست است
.
فرمود: اگر بيشتر هم مى خواهى بتو بدهم ، من خيال كردم مسخره ام مى كند. گفتم : نه
. فرمود: بيا يك مشت پول ديگر بمن داد. فرمود: پسر جان بيا برويم .
تا فرمود پسر بيا برويم ، اين پسر خود را در آغوش پدرش انداخت ، مقدار زيادى هم
گريه كرد بعد پشت سر آن آقا سوار شد و از در دروازه بصره رفتند بيرون .
پدر مى گويد: آمدم منزل ديدم مادر منتظر نتيجه بود گفت : چكار كردى ؟ گفتم : فروختم
. يك وقت ديدم مادر بلند شد گفت : اى حسين به خودت قسم ديگر اسم بچه ام را به زبان
نمى برم .
پسر مى گويد: دنبال سر آن آقا سوار شدم و از در دروازه بصره خارج شديم بغض راه
گلويم را گرفته بود بنا كردم گريه كردن ، يك وقت آقا رويش را برگرداند، فرمود: پسر
جان چرا گريه مى كنى ؟
گفتم آقا اين اربابى كه داشتم خيلى مهربان بود، خيلى با هم الفت داشتيم ، حالا از
او جدا شدم و ناراحتم .
فرمود: پسرم نگو اربابم بگو پدرم .
گفتم : آرى پدرم .
فرمود: مى خواهى برگردى نزدشان ؟
گفتم : نه .
فرمود: چرا؟
گفتم : اگر بروم مى گويند تو فرار كردى .
فرمود: نه پسر جان ، برو پائين من را پائين كرد، فرمود: برو خانه .
گفتم : نمى روم ، مى گويند تو فرار كردى .
فرمود: نه آقا جان برو خانه اگر گفتند فرار كردى بگو نه ، حسين مرا آزاد كرد.
يك وقت ديدم كسى نيست .
پسر آمد در خانه را كوبيد مادر آمد در را باز كرد.
گفت : پسرجان چرا آمدى ؟ دويد شوهرش را صدا زد گفت : بتو نگفته بودم اين بچه طاقت
نمى آورد، حالا آمده .
پدر گفت : پسر جان چرا فرار كردى ؟ گفتم : پدر بخدا من فرار نكردم .
گفت : پس چطور شد آمدى ؟ گفتم : بابا حسين مرا آزاد كرد.(1)
هر كه شد از سر اخلاص عزادار حسين (ع )
|
نام او ثبت نمايند به طومار حسين (ع )
|
اى خوش آن پاك سرشتى كه غم خود بنهاد
|
شد در اين عمر پريشان دل و غمخوار حسين (ع )
|
اى خوش آن كس كه حسينى شد و از روى خلوص
|
پيروى كرد ز انديشه و افكار حسين (ع )
|
گر بخوبان جنان فخر فروشند رواست
|
روز محشر همه ياران وفادار حسين (ع )
|
يا رب اين منصب شاهانه ز ما باز مگير
|
تا كه پيوسته بمانيم عزادار حسين (ع )
|
گر چه هستيم گنه كار خدايا مگذار
|
در قيامت دل ما حسرت ديدار حسين (ع )
|
گامهائى كه جهت حضرت برداشت
|
مخلص و مداح اهلبيت عصمت و طهارت عليهم صلوات اللّه اجمعين آقاى امير محمّدى نقل
كرد:
يكى از شبهاى جمعه مقارن با ساعت يك نصف شب آمدم تخت فولاد (قبرستان مؤ منين و
علماى مشهور در اصفهان ) ديروقت بود مردم خواب بودند ماشين را خاموش نموده و با هُل
آنرا داخل تكيه كردم .
يك چند زيلو روى هم بود آمدم و بروى آنها نشستم و سيگارى روشن كردم تا بعد بروم
استراحت كنم .
ناگهان چشمم به مقبره آقاى سيد محمّدباقر درچه اى استاد مرحوم آية اللّه بروجردى
رضوان اللّه تعالى عليه افتاد روى به آسمان كردم صدا زدم خدايا من مى دانم آقا سيد
محمّدباقر در خانه تو آبرو دارداين سيد امشب بخواب من بيايد و يك خبرى از آن دنيا
بمن بدهد.
سيگارم تمام شد رفتم خوابيدم در عالم رؤ يا ديدم جمعيتى دورتا دور كه بعضى نشسته و
برخى ايستاده بودند.
در اين هنگام ديدم آقا سيد محمّد باقر درچه اى يك پيراهن سفيد پوشيده و يك عرقچين
بر سرش مى باشد اشاره بمن نمود و صدا زد هر قدمى كه براى امام حسين (ع ) در دنيا
برداشتم در اينجا (عالم برزخ ) دارند پايم حساب مى كنند.
يعنى دنيا و آخرت اگر مى خواهى در خانه امام حسين (ع ) را رها نكن .(2)
خوشا جانى كه جانانش حسين (ع ) است
|
خوشا دردى كه درمانش حسين (ع ) است
|
خوشا ملكى كه سلطانش حسين (ع ) است
|
خوش آن دفتر كه عنوانش حسين (ع ) است
|
نبى را جان شيرين جز حسين نيست
|
ولى آرامش جانش حسين (ع ) است
|
چه صحرائى است يا رب وادى عشق
|
كه تنها مرد ميدانش حسين (ع ) است
|
كه اين صحرا سليمانش حسين (ع ) است
|
مؤ يد را چه غم باشد بمحشر
|
كه پوزش خواه عصيانش حسين (ع ) است
|
جناب آقاى حجة الاسلام و المسلمين شيخ على موحد نقل فرمود:
در ايام عاشورا بقصد ترويج و نشر احكام دين بسمت لارستان رفته بودم در اين چند
روزيكه در فداغ رودشت اقامت داشتم روز تاسوعا چند نفر خبر آوردند كه شب گذشته از
درخت سدرى كه در چهار فرسخى اينجا است نورى شبيه ماهتاب ظاهر شد جمعى از اهالى محل
براى مشاهده آن درخت رفتند.
فردا يعنى روز عاشورا خبر آوردند كه شب گذشته نورى ظاهر نشد لكن طرف صبح قطرات خون
از آن درخت بر زمين مى ريخت و قطعه كاغذى كه چند قطره خون از آن درخت بر آن ريخته
بود همراه آورده بودند.
جماعتى از سنّيهاى آن محل پس از مشاهده آن خون مشغول لعن بر يزيد و قاتلين امام
حسين (ع ) شده و با شيعيان در اقامه عزاى آن بزرگوار شركت نمودند.(3)
هرجا كه روى عزا و ماتم برپاست
|
از سوز حسين (ع ) آتشى بر دلهاست
|
هر دم كه ز كربلاى او ياد شود
|
فرياد حسين حسين (ع ) ياران به هواست
|
زاهد عابد و واعظ متعظ مرحوم حاج شيخ غلامرضاى طبسى فرمود:
با چند نفر از دوستان با قافله بعتبات عاليات مشرف شديم هنگام مراجعت براى ايران شب
آخر كه در سحر آن بايد حركت كنيم متذكر شدم كه در اين سفر مشاهده مشرفه و مواضع
متبركه را زيارت كردم جز مسجد براثا و حيف است از درك فيض آن مكان مقدس محروم باشيم
.
به رُفقا گفتم : بيائيد به مسجد براثا برويم .
گفتند: مجال نيست ، خلاصه نيامدند، خودم تنها از كاظمين بيرون آمدم .
وقتى بمسجد رسيدم در را بسته ديدم و معلوم شد در را از داخل بسته و رفته اند و كسى
هم نيست حيران شدم كه چه كنم اينهمه راه باميدى آمدم ،بديوار مسجد نگريستم ديدم مى
توانم از ديوار بالا بروم .
بالاخره هر طورى بود از ديوار بالا رفته و داخل مسجد شدم و با فراغت مشغول نماز و
دعا شدم بخيال اينكه در مسجد را از داخل بسته اند و باز كردنش آسان است .
در داخل مسجد هم كسى نبود پس از فراغت آمدم در را باز كنم ديدم قفل محكمى بر در زده
اند و بوسيله نردبان يا چيز ديگر رفته اند.
حيران شدم چه كنم ديوار داخل مسجد هم طورى بود كه هيچ نمى شد از آن بالا رفت با خود
گفتم : عمرى است دم از حسين (ع ) مى زنم و اميدوارم كه ببركت آن بزرگوار در بهشت
برويم باز شود با اينكه درب بهشت يقينا مهمتر است و باز شدن اين در هم ببركت حضرت
ابى عبداللّه (ع ) سهل است .
پس با يقين تمام دست بقفل گذاشتم و گفتم : يا حسين (ع ) و آن را كشيدم فورا در باز
گرديد در را باز كردم و از مسجد بيرون آمدم و شكر خدا را بجا آوردم و بقافله هم
رسيدم .(4)
گر راه حسين (ع ) رفته آگاه شوى
|
هم عاشق و بى قرار اين راه شوى
|
داخل چو شوى به جمع ياران حسين (ع )
|
چون يوسف مصر خارج از چاه شوى
|
خواهى كه به روز حشر گريان نشوى
|
درمانده به پاى عدل و ميزان نشوى
|
در سوگ حسين (ع ) اشكى امروز بريز
|
تا در صف حشر اشكريزان نشوى
|
معجزه مجلس عزادارى حسين (ع )
|
متّقى صالح مرحوم محمّدرحيم اسماعيل بيگ كه در توسّل به اهلبيت (عليهم السلام ) و
علاقه قلبى به حضرت سيدالشهداء (ع ) كم نظير و از اين باب رحمت بركات صورى و معنوى
نصيبش شده و در ماه رمضان 87 به رحمت ايزدى واصل شده نقل فرمود:
من در سن شش سالگى مبتلا بدرد چشم شدم و تا سه سال گرفتار بودم و عاقبت از هر دو
چشم كور گرديدم .
در ماه محرم ايّام عاشوراء در منزل دائى بزرگوارم مرحوم حاج محمّد تقى اسماعيل بيگ
روضه خوانى بود و من هم بآنجا رفته بودم چون هوا گرم بود شربت بمردم مى دادند.
از دائى خواهش كردم كه من بمردم شربت دهم . گفت : تو چشم ندارى و نمى توانى .
گفتم : يك نفر چشم دار همراه من كنيد تا مرا يارى كند قبول نموده و من با كمك خودش
مقدارى به مردم شربت دادم ... در اين اثناء مرحوم معين الشريعة اصطهباناتى منبر
رفته و روضه حضرت زينب (عليهاالسلام ) را مى خواند و من سخت متاءثّر و گريان شدم تا
اينكه از خود بى خود شدم در آن حال مجلّله اى كه دانستم حضرت زينب (عليهاالسلام )
است دست مبارك بر دو چشم من كشيد و فرمود: خوب شدى و ديگر چشم درد نمى گيرى .
پس چشم گشودم اهل مجلس را ديدم شاد و فرحناك خدمت دائى خود دويدم تمام اهل مجلس
منقلب و اطراف مرا گرفتند به امر دائى ام مرا در اطاقى برده و مردم را متفرق
نمودند.
و نقل مى كند كه در چند سال قبل مشغول آزمايش بودم و غافل بودم از اينكه نزديكم ظرف
پر از الكل است كبريت را روشن نموده ناگاه الكل مشتعل شد و تمام بدن از سر تا پا را
آتش زد مگر چشمانم را چند ماه در مريضخانه مشغول معالجه بودم از من مى پرسيدند چه
شده كه چشمت سالم مانده .
گفتم : عطاى خانم حضرت زينب (عليهاالسلام ) بركت مجلس روضه آقام امام حسين (ع ) است
و وعده فرمودند كه تا آخر عمر چشمم درد نگيرد.(5)
آئينه ذات كبريائى زينب (عليهاالسلام )
|
هم مظهر فخر كيميائى زينب (عليهاالسلام )
|
بر دين خدا ياور و ناصر بامام
|
شد محرم راز لاتناهى زينب (عليهاالسلام )
|
نور است حسن چراغ ومصباح هدى
|
پروانه شمع كبريائى زينب 3
|
ياور به برادر است و زينب به پدر
|
آن مظهر وجه پارسائى زينب (عليهاالسلام )
|
در روز نخست و قرب جانان است
|
هم شاهد يگتا و گواهى زينب (عليهاالسلام )
|
روشن دو جهان ز نور قدوسى حق
|
مهر ازلى نور ضيائى زينب (عليهاالسلام )
|
يكتاست بميدان بلاغت چو على
|
هم وارث علم مرتضائى زينب (عليهاالسلام )
|
افراشته بعالم همى پرچم حق
|
آن مظهر ذات لافتائى زينب (عليهاالسلام )
|
آئين نبىّ ز صبر زينب (عليهاالسلام ) بر جاست
|
جاويد نمود دين خدائى زينب (عليهاالسلام )
|
مرثيه ثرائى زهرا (س ) بر فرزندش
|
سيد جليل و بزرگوار سيد حسين رضوى نقل مى نمود:
بعضى از موثقين بحرين حضرت زهرا (عليهاالسلام ) را در عالم رؤ يا ديدند كه حضرت در
ميان جمعى از زنان گريه و زارى و نوحه بر امام حسين (ع ) مى نمودند و اين بيت را مى
خواندند:
واحُسِينا واذَبي حا مِنْ قَفا
|
واحُسِينا واغَسي لا بِالدِّماء
|
واى بر حسينم واى بر كشته اى كه از پشت سر از بدنش جدا كردند
واى بر حسينم كه غسلش با خون بود.
گويد از خواب بيدار شدم در حالى كه مى گريستم و آن بيت شعر را بر زبان مى راندم .(6)
عاشقان را آرزو باشد گل روى حسين (ع )
|
گل گرفته عطر خود از تربت كوى حسين (ع )
|
سر گذاريم از ره اخلاص هنگام نماز
|
بَهر نزديكى به حق بر خاك گلبوى حسين (ع )
|
جناب حاج محمّد سوداگر كه چندين سال در هند بوده عجائبى در ايام توقف در هند مشاهده
كرده از آنجمله نقل مى نمود:
روزى در بمبئى يك نفر هندو (بت پرست ) مِلك خود را در دفتر رسمى مى فروشد و تمام
پول آن را از مشترى گرفته از دفترخانه بيرون مى آيد.
دو نفر شيّاد كه منتسب به مذهب شيعه بودند در كمين او بودند كه پولش را بدزدند،
هندو مى فهمد، به سرعت خودش را به خانه مى رساند و فورا از درختى كه در وسط خانه
بود بالا مى رود و پنهان مى شود.
آن دو نفر شيّاد وارد خانه مى شوند هر چه مى گردند او را نمى بينند به زنش عتاب
مى كنند مى گويند ما ديديم وارد خانه شد بايد بگوئى كجاست زن مى گويد: نمى دانم .
پس او را شكنجه و آزار مى نمايند تا مجبور مى شود و مى گويد: شما بحق حسين (ع )
خودتان قسم بخوريد كه او را اذيت نكنيد تا بگويم . آن دو نفر بى حيا بحق آن بزرگوار
قسم ياد مى كنند كه كارى با او نداشته باشند جز بدانند او كجاست . زن به درخت اشاره
مى كند پس آنها از درخت بالا مى روند و هندو را پائين مى آورند و پولهايش را برمى
دارند و از ترس اينكه تعقيب و رسوا نشوند سرش را مى برند.
زن بيچاره سر را بسوى آسمان بلند مى كند و مى گويد: اى حسين (ع ) شيعه ها، من به
اطمينان قسم بتو شوهرم را نشان دادم .
ناگهان آقائى ظاهر مى شود و با انگشت مبارك اشاره بگردن آن دو نفر مى كند فورا
سرهاى آنها از بدن جدا شده مى افتند بعد سر هندو را ببدنش متصل مى فرمايد و زنده
مى شود و آنگاه از نظر غائب مى شود.
مقامات دولتى با خبر مى شوند و پس از تحقيق ، با عجاز آقا امام حسين (ع ) يقين مى
كنند و از طرف حكومت چون ماه محرم بوده اطعام مفصلى مى شود و قطار راه آهن براى
عبور عزادران مجانى مى شود و آن هندو و جمعى از بستگانش مسلمان و شيعه مى گردند.(7)
به ملتى كه مرامش بود مرام حسين (ع )
|
من احترام گذارم باحترام حسين (ع )
|
از آن جهت شده ديوان كربلا دل ما
|
كه افتتاح شده از ازل بنام حسين (ع )
|
هنوز تشنه بگريد چو آب مى نوشد
|
هنوز مى شنود گوش دل پيام حسين (ع )
|
زبان به موعظه بگشود و من نمى گويم
|
چه روى داد و چرا قطع شد كلام حسين (ع )
|
بباغ سرو خرامان بخاك خون مى ريخت
|
فتاد چون بزمين سرو خوش خرام حسين (ع )
|
نه چون حسين (ع ) كسى سجده كرد در عالم
|
نه كس قيام نموده است چون قيام حسين (ع )
|
حسين (ع ) بسكه مقامش بلند مرتبه است
|
بجز خداى نداند كسى مقام حسين (ع )
|
اميد هست نگارنده را كه در محشر
|
خداش بنده خود خواند و غلام حسين (ع )
|
سيد جليل مرحوم دكتر اسماعيل مجاب (دندان ساز) عجائبى از ايام مجاورت در هندوستان
كه مشاهده كرده بود نقل مى كرد از آنجمله مى گفت : عده اى از بازرگانان هندو (بت
پرست ) به حضرت سيدالشهداء (ع ) معتقد و علاقه مندند و براى بركت مالشان با آنحضرت
شركت مى كنند.
بعضى از آنها روز عاشورا بوسيله شيعيان شربت و فالوده و بستنى درست مى كرده و خود
بحال عزا ايستاده و به عزداران مى دهند و بعضى از آنها مبلغى كه راجع به آن حضرت
است به شيعيان مى دهند تا در مراكز عزادارى صرف نمايند.
يكى از آنها عادتش اين بود كه همراه سينه زنها حركت مى كرد و با آنها سينه مى زد.
چون مُرد بنا بمرسوم مذهبى خودشان بدنش را بآتش سوزانيدند تا تمام بدنش خاكستر شد
جز دست راست و قطعه اى از سينه اش كه آتش آن دو عضو را نسوزانيده بود.
بستگانش آن دو عضو را آوردند نزد قبرستان شيعيان و گفتند اين دو قطعه راجع به حسين
((ع )) شما است . جائيكه
آتش جهنم كه طرف نسبت و قابل مقايسه بآتش دنيا نيست به وسيله حضرت امام حسين (ع )
خاموش و برد و سلام مى گردد پس نسوزانيدن آتش ضعيف دنيوى بوسيله آن بزرگوار جاى
تعجب نيست .(8)
خلفت افلاك از براى حسين (ع ) است
|
جلوه خورشيد از جلاى حسين (ع ) است
|
كرد لب تشنه جان نثار ره دوست
|
بهر حسين خونبها خداى حسين (ع ) است
|
هست مصون ز آفتاب روز قيامت
|
هر كه پناهنده لواى حسين (ع ) است
|
نيست در آن عالم از عنايت محروم
|
هر كه در اين عالم آشناى حسين (ع ) است
|
دوش بگفتم بسينه در تو چه باشد
|
گفت ندانى دل است و جاى حسين (ع ) است
|
دارى اگر آرزوى جنت و غلمان
|
جنّت و فردوس كربلاى حسين (ع ) است
|
در بروى عزادارن باز گرديد
|
عالم ربانى استوره تقوا معلم اخلاق ، مخلص اهلبيت عصمت و طهارت و ولايت (صلوات
اللّه عليهم اجمعين ) شهيد محراب آية اللّه سيد عبدالحسين دستغيب (رضوان اللّه
تعالى عليه ) نقل فرمود:
در اوقات مجاورت در نجف اشرف در ماه محرم سنه 1358 از طرف حكومت وقت عراق اكيدا از
قمه زدن و سينه زدن و بيرون آمدن دسته جات منع شده بود.
شب عاشورا براى اينكه در حرم مطهر و صحن شريف سينه زنى نشود از طرف حكومت عراق اول
شب درهاى حرم و رواق را قفل كردند و همچنين درهاى صحن را.آخرين درى را كه مشغول
بستن آن بودند در قبله بود كه يك لنگه آنرا بسته بودند كه ناگهان جمعيت دسته سينه
زن هجوم آوردند وارد صحن شده و رو بحرم مطهر آوردند درها را بسته ديدند در همان
ايوان مشغول عزادارى و سينه زنى شدند.
ناگهان عدّه اى شُرطى (پليس ) با رئيس آنها آمده و آن رئيس با چكمه اى كه به پا
داشت در ايوان آمده و بعضى را مى زد و امر كرد آنها را بگيرند سينه زنها بر او هجوم
آوردند و او را بلند كرده و در صحن انداختند و سخت او را مجروح و ناتوان ساختند و
چون ديدند ممكن است قواى دولتى تلافى كنند و بالا خره مزاحمشان شود با كمال التجاء
و شكستگى خاطر همه متوجه درِ بسته حرم شده و به سينه مى زدند و مى گفتند (يا عَلى
فُكِّ الْبابَ) يا على باز كن در را، ما عزاداران فرزندت حسينيم (ع ) .
پس در يك لحظه ، درهاى حرم و رواق و صحن گشوده گرديد و ميلهاى آهنين كه بين درها و
ديوار بود وسط آنها بريده شده و بالجمله سينه زنان وارد حرم مطهر مى شوند.
ساير نجفى ها كه با خبر مى شوند همه در صحن و حرم جمع مى شوند و شرطى ها پنهان مى
گردند موضوع را به بغداد گزارش مى دهند دستور داده مى شود كه مزاحم آنها نشوند.
در آن سال در نجف و كربلا بيش از سالهاى گذشته اقامه عزاء شد و اين معجزه باهره را
شعراء در اشعار خود نقل نموده و منتشر ساختند از آن جمله يكى از فضلاى عرب اشعار
يكى از ايشان را بر لوحى نوشته و بديوار حرم مطهر چسباندند و آن اشعار اين است .(9)
مَنْ لَمْ يُقِرُّ بِمُعْجِزاتِ الْمُرْتَضى (ع )
|
صِنْوِا النَّبِىِّ (ص ) فَلَيْسَ بِمُسْلِمٍ
|
فَتَحَتْ لَنَا الاَبْوابَ راحَةُ كفِّهِ
|
اَكْرِمْ بِتِلْكَ الراحَتَي نِ وَ اَنْعِمِ
|
اِذْ قَدْ اَرادُوا مَنْعَ اَرْبابِ الْعَزاءْ
|
بِوُقُوعِ ما يَجْرى الدَّمُ بِمُحَّرمٍ
|
فَاِذا اَلْوَصِىُّ بِراحَتَيْهِ اَرْخُوا
|
اَوْ ما فَفُكَّ الْبابُ حِفْظا لِلدَّمٍ
|
يا حسين (ع ) ديوانه ام از باده مستانه ات
|
خرّم آن دل مست شد ز آن شربت جانانه ات
|
من نه تنها هستم از عشق تو اندر عاشقى
|
عالمى ديوانه اند از باده پيمانه ات
|
هر كه نوشيد از ازل آن شربت مهر تو را
|
كى ديگر دل مى كند ز آن خانه و غم خانه ات
|
شيعيان را مكّه كوى منا كوى تو شد
|
جان بقربان تو و آن كعبه كاشانه ات
|
كى خدا خلقت كند ديگر حسينى هم چو تو
|
كى ديگر آيد پدر چون حيدر فرزانه ات
|
هر كه اندر روز عاشورا بياد آرد تو را
|
مى شود آگه ز ذات گوهر يك دانه ات
|