با کاروان حسینی از مدینه تا مدینه ، جلد ۲
( دوران مكى قيام حسينى )

شیخ نجم الدین طبسی
مترجم : عبدالحسین بینش

- ۱۲ -


دليل نپيوستن عبدالله جعفر(رضى ) به امام (ع )

دربـاره شـخـصيت والاى عبدالله جعفر، هم كتاب هاى شيعه و هم كتابهـاى سـنـى سـخن گفته اند؛ گويى كه منزلت وى امرى پذيرفتهشده است و همگان بر آن اتفاق نظر دارند.

بـراى مـثـال عـلامـه حلى درباره او و محمد حنفيه مى نويسد: ((قدر ومـنـزلت كـسـانـى چـون مـحـمـد حـنـفـيـه و عـبـدالله جـعـفـر وامـثـال آن والاتـر از آن بـود كـه اعتقادى بر خلاف حق داشته و يا ازايمان بيرون رفته باشند...))(475)

آقـاى خـويـى (ره ) مـى نـويسد: ((منزلت والاى عبدالله جعفرطيار درمـرتـبـه اى اسـت كـه نـيـازى بـه تـعـريـف و سـتـايـشندارد...))(476)

ذهبى مى نويسد: ((عبدالله بن جعفر، سيّد دانشمند... منزلتى بزرگداشـت بـزرگـوار و بـخـشـنـده و شـايـسـتـه پـيـشـوايـىبود...))(477)

بـدون تـرديـد پـژوهـشـگـرى كه به سيره و اخبار عبدالله جعفر ومـواضـع شـجـاعـانـه اش در دفـاع از حـق و كـوبـيـدنبـاطـل و طرفدارى او از عمويش اميرالمؤ منين ، على (ع )، و پس از اواز حـسـنـيـن (ع ) و بـه مـعرفت وى نسبت به امامان واجب الاطاعه و بهارتباط دوستانه او با امام حسين (ع ) و نزديكى به آن حضرت آگاهباشد،(478) يقين مى كند كه اين سيد هاشمىِ امامىِ شجاعو آگـاه ، طـرفـدار امـام حـسـيـن بـود و مـى دانـسـت كـهامـتثال فرمان امام (ع ) و يارى آن حضرت بر وى واجب است . بنابرايـن نـاگـزيـر در نـپـيـوسـتن به كاروان حسينى عذرى داشته است ؛چـگـونـه مـى تـوانـد نـپـيـوسـتـن او بـدون عـذر بـوده بـاشـد وحال آنكه همسر و دخترعموى بزرگوارش زينب كبرى ، دختر على (ع) و دو پـسـرش ـ يـا پـسـرانش ـ حسين (ع ) را در سفر پيروزى ، باشهادت همراهى كردند!؟

آرى ، كـسـى كـه عـزيـزتـريـن افراد خاندانش را با حسين همراه مىسـازد، نـاچـار نـپيوستن شخص او به امام ، از روى اجبار و به سببعذرى بوده است .

مـامـقـانـى مى نويسد: ((او حسين (ع ) را به وسيله فرزندانش عون ،مـحـمد و عبدالله يارى داد. آنان در كربلا با آن حضرت به شهادترسـيـدنـد؛ و او خـود از رفـتـن هـمـراه حـسـيـن (ع ) مـعـذوربود.)).(479)

ولى دربـاره ايـن كـه عـذر عـبدالله براى نپيوستن به امام (ع ) چهبـوده است ـ با وجود تتبع فراوانى كه انجام داده ايم ـ به ماءخذىكـه نـوع آن را مـشـخـص كرده باشد دست نيافته ايم . مگر آنچه دركـتـاب ((زيـنـب الكـبـرى )) نـوشته آقاى شيخ جعفر آمده است . او مىگويد: ((درباره همراهى نكردن او با امام حسين (ع ) در سفر كربلا،گفته شده است كه وى نابينا بوده است .))(480)

عبدالله بن زبير و نصايح متناقض !

تـحـمـل وجـود امـام حـسـيـن (ع ) بـراى عـبـدالله زبـيـر، پـس از جـنـگجمل ، در هيچ جاى ديگرى همانند حضور امام (ع ) در مكّه مكرمه ، پس ازنـپـذيـرفـتـن بـيعت ، دشوار نبود؛ زيرا پسر زبير از همان آغاز نيتكـرده بـود كـه مكه مكرمه را پايگاهى براى شورش بر ضد بنىامـيـه و در صورت پيروزى ، مركز ادارى ديگر شهرها قرار دهد. ازاين رو بسيار نيازمند بود كه مكه از هر رقيبى خالى باشد و از هرمزاحمى پاك گردد. به ويژه آنكه آن رقيب و مزاحم كسى باشد كهبـا وجـود او، مـردم هـيـچ توجهى به عبدالله بن زبير نكنند و او راچيزى به حساب نياورند؛ و تا هنگامى كه اين شخصيت والا در شهرحضور دارد، حضور يا غياب او براى آنها تفاوتى نداشته باشد!

با حضور امام حسين در مكه ، زمين با همه فراخى اش بر پسر زبيرتنگ بود و چنان گلويش را مى فشرد كه گويى به آسمان بالا مىرود. ولى از روى نـاچارى طى اين مدت با تظاهر به آرامش و صبرسـاخـتـگـى ، مـدارا مى كرد و كينه و رشك و نيات خود را به سختىپنهان مى ساخت .

در تاريخ آمده است : ((اين موضوع براى پسر زبير بسيار گرانمى آمد، چرا كه اميدوار بود مردم مكه با او بيعت كنند. هنگامى كه [امام] حـسـيـن (ع ) بـه مـكـه رفـت بـسـيار ناراحت شد. ولى سخن دلش رابراى آن حضرت آشكار نمى كرد و به جاى آن ، به نزد آن حضرتمى رفت و در نماز وى شركت مى جست . درحضور آن حضرت مى نشستو بـه سـخـنانش ‍ گوش فرا مى داد. او به خوبى مى دانست كه باوجـود حسين بن على در مكه ، هيچ يك از مردم شهر با او بيعت نخواهدكـرد؛ زيـرا حـسـيـن نزد آنها منزلتى بزرگ تر از ابن زبير داشت.))(481)

((امـا ابـن زبير پيوسته ملازم مصلاى خويش در نزديك كعبه بود ودر طـول ايـن مـدت هـمراه ديگر مردم نزد حسين مى رفت . با وجود امامحسين (ع ) توان عملى ساختن هيچ يك از اهداف خويش را نداشت . زيرامـى دانـسـت كـه مـردم ، امـام را بـزرگ مـى شمارند و بر وى مقدم مىدارنـد... بـلكـه مـردم بـه حـسـيـن تـمايل (قلبى ) داشتند؛ زيرا او،آقـايـى بـزرگ و فرزند دختر رسول خدا(ص ) بود؛ و آن روز هيچكـس در روى زمـيـن بـه پاى حسين نمى رسيد و با او برابرى نمىكرد...))(482)

بنابر اين همه همت و نهايتِ آرزوى پسر زبير اين بود كه امام حسيناز مـكـه بـيـرون رود تـا صحنه براى او خالى شود. ابن زبير مىپنداشت كه نيّت و اراده او بر امام و ديگر بزرگان و سرشناسانامـت پـوشـيـده اسـت . ولى كـار او آشـكـارتـر از آن بـود كـه بـراىمثال بر هوشمندانى چون ابن عباس پوشيده بماند، تا چه رسد بهامام (ع )!

طـبـرى نقل مى كند كه ـ پس از رفتن ابن عباس از نزد امام (ع ) ـ ابنزبـيـر نزد امام حسين (ع ) آمد و ساعتى با وى گفت و گو كرد. سپسگـفـت : نـمـى دانـم چرا مردم ما را رها كرده اند و از ما دست برداشتهانـد؛ و حال آنكه فرزندان مهاجران و اولى الامر، ما هستيم و نه آنها!به من بگو كه مى خواهى چه كنى ؟

امام حسين (ع ) فرمود: به خدا سوگند من با خود عهد كرده ام كه بهكـوفـه بـروم . شـيـعـيان من و اشراف و بزرگان شهر به من نامهنوشته اند؛ و من از خداوند طلب خير مى كنم .

ابن زبير گفت : اگر من شيعيانى چون شيعيان تو مى داشتم ، از آنشهر چشم نمى پوشيدم ! سپس از بيم آنكه مبادا متهم شود گفت : اماچـنـانچه شما در حجاز بمانى و در همين جا اين كار را اداره كنى ، انشـاءالله با تو مخالفتى نخواهد شد! آنگاه برخاست و از نزد امام(ع ) رفت .

بـعـد از رفـتـن او، امام حسين (ع ) فرمود: نزد اين مرد، در دنيا چيزىمحبوب تر از خروج من از حجاز نيست . او فهميده است كه با وجود منكـارى از وى برنمى آيد و مردم او را با من برابر نمى دانند ازاينرو دوسـت دارد كـه من از شهر خارج شوم تا صحنه براى وى خالىگردد.(483)

ابـن عـساكر از معمر از مردى نقل مى كند كه او از امام حسين (ع ) شنيدكـه بـه ابـن زبـيـر مـى گـويـد: بـه مـن خـبـر رسـيـده اسـت كـهچـهـل هـزار تن از مردم كوفه ـ يا عراق ـ با من بيعت كرده و سوگندطلاق و عتاق خورده اند.

آنـگـاه عـبـدالله زبـير گفت : ((آيا نزد مردمى مى روى كه پدرت راكشتند و برادرت را بيرون راندند!؟)).(484)

هـمـچـنـيـن طـبـرى از عـبـدالله بـن سـليـم و مـذرى بـنمشمعل ، هر دو از قبيله بنى اسد،

نـقـل مـى كـند كه آن دو در روز ترويه ، امام حسين (ع ) و عبدالله بنزبـيـر را ديـدنـد كـه هـنـگام بالا آمدن آفتاب ميان حجر و درب كعبهايـسـتـاده بـودنـد؛ و شـنـيدند كه ابن زبير به امام (ع ) مى گويد:((اگر مى خواهى در اين شهر بمان و حكومت را به دست گير ما نيزتو را كمك و پشتيبانى مى كنيم . و برايت خيرخواهى و با تو بيعتمى كنيم .

حسين (ع ) به او فرمود: پدرم برايم حديث كرد كه قوچى حرمت حرمرا مى شكند و من دوست نمى دارم كه آن قوچ باشم !

ابـن زبير گفت : اگر [هم ] مى خواهى ، در اين شهر بمان و مرا بهحـكـمـرانـى بـرگـزين ، كه در آن صورت از تو فرمانبردارى مىشود و كسى از تو سر نخواهد پيچيد!

فرمود: اين را نيز نمى خواهم !))(485)

دينورى در اين باره مى نويسد: ((پس از آنكه خبر كارى كه حسين درپـيـش گـرفـتـه اسـت به عبدالله زبير رسيد، نزد امام آمد و گفت :چـنـانـچه در اين حرم بمانى و پيك هايت را روانه شهرها كنى و بهشـيعيانت در عراق بنويسى كه نزد تو بيايند، نيرومند مى شوى وكـارگـزاران يـزيـد را از ايـن شـهـر بـيـرون مـى رانى . من نيز درصـورتـى كـه پيشنهاد مرا بپذيرى و در حرم خواهان حكومت شوى ،بـه شـمـا وعـده كـمـك و پـشـتـيـبـانـى مـى دهـم . زيـرا ايـن شـهـرمـحـل اجـتـماع مردم همه شهرها و محل ورود ساكنان همه نقاط است . بهخـواسـت خـداونـد هـيـچ يـك از خـواسـتـه هايت را از دست نخواهى داد واميدوارم به همه آنها برسى !))(486)

در روايـت ديـگـرى از ابـى مـخـنـف ، از ابـى سـعـيـدعـقـيـصـا،(487) از بـرخـى يـاران وىنـقـل شـده اسـت كـه گفت : ((شنيدم كه حسين بن على (ع )، در مكه باعـبـدالله زبير ايستاده بود. پسر زبير گفت : اى پسر فاطمه نزدمن بيا! امام (ع ) به سخنان او گوش فرا داد، سپس با يكديگر بهآهستگى صحبت كردند [به طورى كه ما نمى شنيديم .] سپس امام بهما نگاه كرد و گفت : آيا مى دانيد پسر زبير چه مى گويد؟ گفتيم :خدا ما را فدايت گرداند، نمى دانيم !

فرمود: مى گويد در اين مسجد بمان ، من مردم را برايت جمع مى كنم! آنـگـاه حـسـيـن (ع ) فـرمـود: ((بـه خـدا سوگند، اگر در يك وجبىبـيـرون حـرم كشته شوم نزد من محبوب تر از آن است كه در يك وجبدرونـش كـشـتـه شوم . به خدا سوگند اگر در لانه جنبنده اى از اينجـنـبـندگان خزيده باشم ، مرا بيرون خواهند آورد تا نيّت خويش رانـسـبـت بـه مـن عـملى سازند. به خدا سوگند بر من ستم روا خواهندداشـت ، هـمـان گـونـه كـه يـهـود بـر روز شـنـبـه سـتـم رواداشتند!))(488)

امـا ابـن قـولويـه (ره )؛ وى در سـنـدى بـهنـقـل از سعيد عقيصا گويد: ((حسين بن على (ع ) و عبدالله زبير بايكديگر خلوت كرده و آهسته سرگرم گفت و گو بودند. آنگاه حسين(ع ) رو بـه مـا كـرد و گـفـت : او بـه مـن مـى گويد كه كبوترى ازكـبوتران حرم باشم ، ولى من چنانچه كشته شوم در حالى كه ميانمـن و حـرم دو وجـب فـاصـله باشد، دوست تر مى دارم تا آنكه در يكوجـبـى آن كشته شوم . چنانچه در صحراى طف [كربلا] كشته شوم ،دوست تر مى دارم از آنكه در حرم كشته شوم )).(489)

ابـن قـولويـه هـمـچـنـيـن از امـام صـادق (ع )نقل مى كند كه فرمود: ((عبدالله بن زبير به حسين (ع ) گفت : كاشبه مكه بيايى و در حرم بمانى !))(490)

سپس حسين (ع ) فرمود: ((ما حرمتش را نمى شكنيم و به وسيله ما نيزشـكـسته نخواهدشد؛ چنانچه در تل اعفر(491) كشته شومدوست تر مى دارم تا آنكه در حرم كشته شوم .))(492)

ابـن قـولويـه هـمـچـنـيـن از امـام صـادق (ع )نـقل مى كند كه پسر زبير امام حسين (ع ) را همراهى كرد و گفت : اىابـاعـبـدالله ، مـوسم حج فرا رسيده است و تو [مناسك ] آن را وا مىنـهـى و بـه عـراق مـى روى !؟ فرمود: ((اى پسر زبير، چنانچه درسـاحل فرات دفن شوم ، دوست تر مى دارم از آنكه در آستانه كعبهدفن گردم !)).(493)

سـيـّد بـن طـاووس نـقـل مى كند كه عبدالله عباس (رضى ) و عبداللهزبـيـر نـزد امـام (ع ) آمـدنـد و پـيشنهاد كردند كه از رفتن خوددارىورزد. حـضـرت فـرمود: ((رسول خدا(ص ) مرا به كارى فرمان دادهاست و من در پى انجام آن هستم .))(494)

روشـن اسـت كـه پـسـر زبـير ـ از خلال گفت و گوهايش با امام و ازمـجـمـوع اخـبـار مـربـوط به شهادت امام (ع ) ـ مى دانست كه امام (ع )نـاگـزيـر در سـفـر خـود به عراق به زودى كشته خواهد شد و اينآخـريـن ديـدار او بـا حـضـرت مـى بـاشـد. از ايـن رو كـوشيد تا درواپسين لحظه ها از دانش امام بهره مند گردد و پرسيد: ((اى فرزندرسول خدا(ص )، شايد از امروز به بعد يكديگر را نبينيم ، برايمبگو كه نوزاد در چه صورتى ارث مى برد و از او ارث مى برند؟و ديگر اينكه آيا جوايز سلطان حلال است يا حرام ؟

امـام (ع ) در پـاسـخ فـرمـود: امـا نـوزاد چـنانچه هنگام به دنيا آمدنگـريـه كـنـد... امـا جـوايـز سـلطـان تـا هـنـگـامـى كـهاموال مردم غصب نشده باشد حلال است )).(495)

درنگ و نگرش

1 ـ ابن زبير در گفت و گوهايش با امام (ع ) ديدگاه هاى متناقضىاز خـود ارائه مـى داد. گـاه بـه خـلافتمايل باطنى خود به امام (ع ) پيشنهاد مى كرد كه در مكه بماند.

جـاى ديـگـر از ايـن ظـاهرسازى غفلت مى كرد و خواست قلبى اش رابر زبان مى آورد و امام (ع ) را به رفتن به عراق ترغيب مى كرد!گـاه در يـك گـفت و گو دچار تناقض مى شد و در آغاز آن ، پيشنهادبيرون رفتن مى داد و سپس متوجه مى شد و از بيم آنكه به آنچه دردل دارد مـتـهـم گـردد، پـيشنهاد ماندن را مى داد. گاه نيز از خود بىخـود مـى شـد و از امـام (ع ) درخـواسـت مـى كرد كه حضرت او را بهخلافت برگزيند!

2 ـ هـمچنين ملاحظه مى شود كه حبّ رياست به اندازه اى قلب و فكرپـسـر زبـيـر را گـرفـتـه اسـت كه ميان گودى درّه و بلنداى قلّه ،تـفـاوتـى نمى بيند. فرق بزرگ ميان خود و امام (ع ) را نديده مىگـيـرد و خـود را ـ هـمـانـنـد امام (ع ) ـ از واليان امر و كسانى كه حقخـلافـت دارنـد مى شمرد و مى گويد: ((فرزندان مهاجران و واليانامـر مـا هـسـتـيـم ، نـه آنـهـا!)) حـتـى حـبّ ريـاسـت بـه انـدازه اى بـرعـقـل او چـيره مى شود كه تعادل خود را از دست داده نسبت به حقايق ومـوازيـن اشياء ـ در آنچه ممكن است و ممكن نيست ـ كور مى گردد و هيچمانعى نمى بيند كه حتى با حضور امام (ع )، خودش خليفه باشد؛ ومـى گـويـد: ((اگـر مـى خـواهـى بـمـان و كـار خـلافـت را بـه مـنبسپار...!))

3 ـ در همه اين گفت و گوها مشاهده مى شود كه امام (ع ) نسبت به ابنزبير با رعايت ادب كامل و اخلاقى عالى رفتار مى كند. با آنكه مىدانـسـت پـسـر زبـيـر كـيـنـه اهـل بـيـت را بـهدل دارد، بـا او هـمانند دوستى مخلص راه مى آمد و همانند نصيحتگرىراسـتـگو به گفت و گو مى پرداخت . با وجود همه اين خُلق عظيم ،امـام (ع ) در گـفت و گوهايش با پسر زبير بر دو موضوع تاءكيدداشت :

يـكـم ـ حـفـظ حـرمـت خـانـه خـدا و پـرهـيز از شكستن حرمتش ، آنجا كهفـرمود: ((پدرم مرا حديث كرد كه قوچى حرمت حرم را مى شكند؛ و مندوست ندارم كه آن قوچ باشم !)) و فرمود: ((به خدا سوگند اگردر يـك وجـبى بيرون آن كشته شوم ، دوست تر دارم تا آنكه يك وجبدرون آن كـشته شوم !)) و فرمود: ((چنانچه كشته شوم در حالى كهمـيان من و حرم دو وجب فاصله باشد نزد من محبوب تر از آن است كهكـشـتـه شـوم در حـالى كـه مـيـان من و حرم يك وجب فاصله است )). وفرمود: ((نه ما حرمت حرم را مى شكنيم و نه به وسيله ما شكسته مىشود؛ و چنانچه من در تل اعفر كشته شوم دوست تر مى دارم از اينكهدر حرم به قتل برسم !)) بر خواننده دقيق پوشيده نيست كه امام (ع) در خلال اين سخنان مى خواهد به پسر زبير تاءكيد كند كه مواظببـاشـد كـه او نـيـز آن قـوچ نباشد. اين سخن براى اتمام حجت بودوگرنه امام (ع ) مى دانست آن كسى كه حرمت خانه خدا را خواهد شكست، همين پسر زبير است !

دوم ـ امـام (ع ) تـاءكيد داشت كه هرگونه ارتباطى ميان خود و پسرزبير را نفى كند؛ و به روشنى پيداست كه هرگاه احساس مى كردكـسـى در اثناى گفت و گو آنها را مى بيند و به سخنانشان گوشفـرا مـى دهـد، نظرات و پيشنهادهاى ابن زبير را براى آنان آشكارمى فرمود. مثل اينكه فرمود: ((اين مرد به من مى گويد: كبوترى ازكـبـوتران حرم باش ...)) و يا اين سخن حضرت كه كاشف از آرزوىابـن زبـيـر است : ((بدانيد كه بزرگ ترين آرزوى اين مرد آن استكه من به عراق بروم ...)).

4 ـ هـمـچـنـيـن مـلاحـظـه مى شود كه امام (ع ) به پسر زبير و ديگركسانى كه سخنش را مى شنوند تاءكيد مى ورزد كه او بناچار كشتهخواهد شد؛ آنجا كه فرمود: ((به خدا سوگند اگر در لانه جنبنده اىاز ايـن جـنـبـندگان باشم ، مرا بيرون خواهند كشيدتا درباره من بهمـقـصـودشـان بـرسند! به خدا سوگند كه آنان بر من ستم روا مىدارنـد هـمـان طـورى كـه يـهود درباره شنبه ستم روا داشتند.)) همانطور كه با كنايه به محل قتل خويش اشاره كرد و فرمود: ((اگر درطـف (كـربـلا) كـشـتـه شـوم نـزد من محبوب تر از آن است كه در حرمكـشـتـه گـردم !)) و فـرمـود: ((اى پـسـر زبـيـر، چـنـانـچـه درسـاحـل فـرات دفـن شوم نزد من محبوب تر از آن است كه در آستانهكـعـبـه دفن گردم !)) شايد مراد امام از اين سخنان ، اين بود كه مىخـواسـت بـا ابـن زبير و ديگر كسانى كه گفت و گوى ميان آنها رامـى شـنـيـدنـد، اتمام حجت كند كه براى يارى و جهاد در ركاب وى ،رهسپار عراق گردند.

5 ـ از جـمـله چـيـزهـايـى كـه ـ بـر آنها كه اندك آگاهى بر تاريخنـهـضـت حـسـيـنـى دارنـد ـ پـوشـيـده نـيـسـت ، ايـن است كه نصايح وپـيـشـنـهـادهـاى مـتـنـاقـض پـسـر زبـيـر ـ هـر چـنـد كـه امـام (ع ) بـاكـمـال ادب و احـتـرام بـه آنـهـا گـوش فـرا مـى داد ـ هـيـچ گـونـهتـاءثـيـرى بر آن حضرت ، كه نسبت به حقيقت دشمنى قلبى پسرزبـيـر نسبت به آل محمد و دروغ بودن دوستى و خيرخواهى وى نسبتبـه آنـان آگـاه بـود، نـگـذاشـت . از اينرو ديدگاه پسر زبير هيچگـونـه تـاءثـيـرى ، كـم يـا زيـاد، بـر روند حوادث نهضت حسينىنداشته است .

ايـنـجاست كه خواننده دقيق ، از سستى سخن ابن ابى الحديد كه مىگـويد: ((حسين بر اساس عمل به پيشنهاد خائنانه پسر زبير بهعراق رفت )) بسيار شگفت زده مى شود.

ابن ابى الحديد مى نويسد: ((حسين (ع ) در مكه درباره خروج از آنشـهـر بـا عـبـدالله زبـيـر مشورت كرد؛ و به گمان اينكه عبداللهخيرخواه او هست رهسپار عراق گشت . عبدالله به امام خيانت كرد و گفت: در مـكـه نـمـان زيـرا در ايـن شهر كسى نيست كه با تو بيعت كند.ولى به عراق برو؛ زيرا هرگاه كه تو را ببينند هيچ كدامشان بهتـو پـشـت نـخواهد كرد. در نتيجه حسين (ع ) به عراق رفت تا آنكهكارش همان شد كه ديديم !))(496)

سـخـيـف تر از سخن ابن ابى الحديد، گفته محمد الغزالى در دفاعاز پـسر زبير و بعيد شمردن اينكه او براى راحت شدن از دست امامبـه حـضـرت پـيـشـنـهاد رفتن به عراق را داده باشد، است . وى مىگـويـد: ((عـبـدالله زبير پارساتر و ديندارتر از آن است كه بهاين فرومايگى تن داده باشد!)).(497)

عبدالله بن عمر و مشورت مغرضانه

مـوضـع گيرى عبدالله عمر با همه بزرگان و سرانى كه با امامحـسـين (ع ) در مكه ديدار و گفت و گو كرده پيشنهاد دادند و رايزنىكـردنـد تـفـاوت دارد. زيـرا وى بـا اصل قيام امام مخالف بود؛ و ازحـضـرتـش مـى خواست كه به مردم بپيوندد و با يزيد بيعت كند! وبر اين كار همانند دوران معاويه شكيبايى ورزد.

ايـن نـهـى از قـيـام و خـروج و دعـوت به بيعت يزيد و وارد شدن درآنـچـه مـردم وارد شـده انـد، مـوضع ثابت ابن عمر در ديدارهاى سهگانه با امام حسين از آغاز نهضت مبارك آن حضرت بود.

در دوران مـكـى قـيـام حسينى ، تاريخ درباره موضع ابن عمر، بجزديـدگـاه هـا و مـشـورت هـايـى كـه در ديـدار سـه جـانـبـه اش(498) بـا امـام حـسـيـن و ابـن عـبـاس ابـراز داشـت چـيـزىنقل نشده است .

مـا اين گفت و گو را هنگام بحث درباره تحرك ابن عباس ، با تكيهبـر مـتـن گـفـت و گـوى مـيـان امـام (ع ) و ابـن عـبـاس ،نـقـل كـرديـم و در ايـنـجا آن را با تكيه بر گفت و گوى ميان امام وعبدالله بن عمر نقل مى كنيم .

در تـاريـخ آمـده اسـت : حـسـيـن (ع )، بـاقـيـمـانده ماه شعبان و ماه هاىرمـضـان ، شـوال و ذى قـعـده را در مـكه ماند. در آن روز، عبدالله بنعـباس و عبدالله بن عمر در مكه بودند. آنان كه قصد بازگشت بهمدينه را داشتند نزد حضرت شرفياب گشتند.

ابن عمر گفت : اباعبدالله ، خدايت رحمت كند. از خدايى كه بازگشتتـو بـه سـوى او اسـت پـروا كـن ! تـو نسبت به دشمنى و ستم اينخـانـدان بـر خودتان آگاهى . مردم ، اين مرد ـ يزيد بن معاويه ـ رابـه حكومت برگزيده اند. من ايمن نيستم از اينكه مردم به خاطر اينزرد و سـفـيـدها [زر و سيم ] به او بگروند و تو را بكشند و شماربـسـيـارى در راه تـو، بـه هـلاكـت بـرسـنـد. مـن ازرسول خدا(ص ) شنيدم كه فرمود: ((حسين كشته مى شود، چنانچه اورا بـكشند و از او دست بكشند و يارى اش ندهند، خداوند نيز تا روزقـيـامـت آنان را رها خواهد كرد)). من به شما پيشنهاد مى كنم كه شمانـيـز هـمـانـند مردم با او صلح كنيد و همانند دوران معاويه شكيبايىبورزيد؛ باشد كه خداوند ميان شما و قوم ستمگر قضاوت كند!

حـسـيـن (ع ) گـفت : اباعبدالرحمن ، آيا من با يزيد بيعت مى كنم و درصـلح بـا او وارد مـى شـوم ، در حـالى كـهرسول خدا(ص ) درباره او و پدرش ، گفت آنچه را كه گفت !؟

در ايـنـجـا ابن عباس ، براى تاءييد سخن امام (ع )، وارد گفت و گومى شود و از رسول خدا(ص ) نقل مى كند كه فرمود: ((مرا با يزيدچـه كـار! خداوند در يزيد مباركى قرار مدهاد! او فرزندم و فرزنددخـتـرم ، حسين ، را مى كشد. به آن كه جانم به دست اوست سوگند،فرزندم در نزد هيچ قومى كشته نمى شود كه از كشتن او جلوگيرىنكنند، مگر آنكه خداوند دل ها و زبان هاشان را دوگانه خواهد ساخت.)) سـپـس ابـن عـبـاس مـى گـريـد و امـام نـيز با او مى گريد و مىپـرسـد آيـا آنـان نـمـى دانـنـد كـه او پـسـر دخـتـررسول خدا(ص ) است !؟ سپس ابن عباس بر اين امر گواهى مى دهد وتـاءكـيـد مـى كـند كه يارى امام (ع )، همانند نماز و روزه بر اين امتواجب است !

سـپـس امـام (ع ) نـظـر او را دربـاره امـوى هـا مـى پرسد، همان ها كهحضرت را از حرم جدش (ص ) بيرون رانده اند و بدون آنكه مرتكبجـنـايـتـى شده باشد مى خواهند او را بكشند! و ابن عباس پاسخ مىدهـد كـه اينان مردمى هستند كه به خدا و رسولش كفر ورزيده اند وبـر چـنـيـن كـسـانـى مـصـيـبـتـى بزرگ وارد مى آيد. آنگاه ابن عباسگـواهـى مـى دهـد كـه هـر كـس در جـنـگ بـا امـام (ع ) ورسول خدا(ص ) طمع بندد، [زندگى اش ] پايان خوشى ندارد! درايـنـجـا امـام (ع ) مى فرمايد: ((بار پروردگارا تو گواه باش !))ابن عباس در مى يابد كه قصد كمك گرفتن از او و ابن عمر را دارد!از اين رو پيش دستى مى كند و آمادگى خويش ‍ را براى يارى امام (ع) و جـهاد در ركاب آن حضرت اعلام مى دارد؛ و مى گويد با اين كاريك صدم حقش را هم ادا نمى كند!

در اينجا ابن عمر در تنگنا قرار مى گيرد، زيرا او نيز مورد خطابحـضـرت اسـت . از اين رو براى تغيير جهت سخن امام (ع ) دخالت مىكند و به ابن عباس مى گويد: اجازه بدهيد، از اين سخن درگذريم !

سـپـس ابـن عـمـر رو بـه حسين (ع ) كرد و گفت اباعبدالله ، از قصدخويش چشم بپوش و از همين جا به مدينه بازگرد و به صلح مردمدرآى ! از وطـن خـويـش و حـرم جـد خـويـش ‍رسول خدا(ص )، غايب مشو؛ و براى اين كسانى كه عاقبتى ندارند،بـر خـود حـجّت و راهى قرار مده ، اگر دوست دارى كه بيعت نكنى ،آزادى تـا در ايـن باره بينديشى ، شايد هم يزيد بن معاويه مدتىاندك زنده باشد و خداوند از كار او تو را كفايت كند!

حـسين (ع ) فرمود: اُف بر اين سخن ، تا آنگاه كه آسمان و زمين بهپـا اسـت ! اى عـبـدالله ! به حقِ خداوند از تو مى پرسم ! آيا من درنظر تو در اين كار خويش بر خطايم ؟ اگر از نظر تو من بر خطاهستم ، مرا بازگردان كه من تسليم ، فرمانبردار و مطيع هستم ! ابنعمر گفت : نه به خدا سوگند، خدا نكند كه پسر دختر پيامبر(ص )در خـطـا بـاشـد بـا وجـود پـاكيزه اى چون تو با اين نزديكى بهرسـول خـدا(ص )، كـسـى چـون يـزيـد بـن مـعـاويه چه جايى براىخلافت دارد؟ اما من بيم آن دارم كه بر اين سيماى زيبا شمشير بكشندو از ايـن امـت حركتى را ببينى كه دوست نمى دارى . با ما به مدينهبـازگـرد و اگر دوست ندارى كه بيعت كنى ، هرگز بيعت مكن و درخانه اى بنشين !

حـسين (ع ) فرمود: ((هيهات اى پسر عمر! اين مردم مرا رها نمى كنند،چـه بـر مـن دسـت بـيـابـنـد چـه دسـت نـيـابـنـد. آنـان مـرادنبال مى كنند تا به زور از من بيعت بگيرند يا آنكه مرا بكشند. اىعـبـدالله ، آيـا نـمـى دانى از نشانه هاى پستى دنيا نزد خداوند ايناست كه سر يحيى بن زكريا(ع ) را نزد بدكاره اى از بدكاره هاىبـنـى اسـرائيـل آوردنـد و آن سـر بـر ضدشان احتجاج مى كرد؟ اىابـاعـبـدالرحـمـن ، آيـا نـمـى دانـى كـه بـنـىاسـرائيـل از بـامـداد تـا شام هفتاد پيامبر را مى كشتند و سپس همه دربـازارهـاشـان مى نشستند و خريد و فروش ‍ مى كردند، گويى كههـيـچ كـارى انـجام نداده اند، و خداوند در عذابشان شتاب نورزيد؟))سرانجام آنان را مؤ اخذه كرد، مؤ اخذه عزتمندى مقتدر! اباعبدالرحمن، از خدا بترس و دست از يارى من برمدار و مرا در نماز خويش ياد كن! اى پـسـر عـمـر، اگـر خـروج بـا مـن بـرايت دشوار است و بر توگران مى آيد، بيشترين تقصير را دارى ، ولى پس از نمازت دعاىبـراى مـرا تـرك مـكـن . از ايـن مـردم كـناره بگير و در بيعت با آنانشتاب مكن ، تا آنكه بدانى كارها به كجا مى انجامد!

سپس امام (ع ) رو به ابن عباس (رضى ) كرد و بر او درود فرستادو اجـازه فرمود كه به مدينه برود و سفارش كرد كه اخبار آنجا رابـه وى گـزارش دهـد؛ و عنوان كرد تا هنگامى كه ساكنان مكه او رادوسـت بـدارنـد و يـارى كـنـنـد، در حـرم مـى مـانـد؛ و به سخنى كهابـراهـيـم هـنـگـامـى كـه در آتـش افـكـنـده شـد ((حـسـبـى الله ونـعـمالوكيل ))، چنگ مى زند كه در نتيجه آن آتش بر او سرد و سلامت مىشود.

سپس ابن عباس و ابن عمر به شدت گريستند. امام (ع ) نيز ساعتىبـا آنان گريست . سپس با آنان خداحافظى كرد؛ و آن دو به سوىمدينه راه افتادند.(499)

درنگ و نگرش

1ـ پـيـش از ايـن گـفتيم (500) كه ابن اعثم كوفى ، تنهاكسى است كه متن مفصل اين گفت و گو را در كتاب ((الفتوح )) خويش، بـه نـقـل از خـوارزمـى در كـتـاب ((مـقـتـل الحـسـيـن ))،نـقل كرده است . نكته درخور توجه ، اين كه متن ياد شده ، از سويىدر بـردارنـده عـبـاراتـى مـتعارض است و از سوى ديگر با ديدگاهاهـل بـيـت نـسـبـت بـه بـرخـى از اصـحـابرسـول خـدا(ص )، چـه در دوران زنـدگـى و چـه پـس از رحـلت آنحضرت ، سازگارى ندارد. نمونه گفته هاى متعارض ، آن سخن امام(ع ) بـه ابـن عـمـر اسـت كـه مـى فـرمـايـد: ((اباعبدالرحمن ، از خدابترس و دست از يارى من برمدار))؛ و پس از آن مى فرمايد: ((اگرخـروج بـا مـن برايت دشوار است و بر تو گران مى آيد، بيشترينعذر را دارى )). نمونه ديگر اين سخن حضرت است ((به آن كه جدم، محمد(ص )، را بشارت دهنده و بيم دهنده برانگيخت ، چنانچه پدرت!)) و ايـن سـخن ايشان ((مرا در نمازت ياد كن !)) و اين سخن حضرت((وليكن دعا براى من پس از هر نمازى را فراموش مكن )).

به گمان قوى عبارتى كه به پسر عمر اجازه يارى نكردن امام رامـى دهـد و او را بـسـيـار مـعـذور مـى دانـد؛ و نيز عبارتى كه برخىصـحـابـه را بـراى كارى كه انجام نداده اند، مى ستايد ـ در حالىكـه اسـنـاد تاريخى خلاف اين را ثابت مى كند ـ و نيز عبارتى كهمـدعـى اسـت ، امـام بـه نـمـاز يا به دعاى پسر عمر عنايت دارد ـ بهفـرض ايـنـكـه اصـل خـود روايـت درسـت بـاشـد ـ بـهاصـل متن افزوده شده و برخى از راويان يا نساخان براى نيك جلوهدادن چهره برخى بر زبان امام ، آن را در متن روايت گنجانده اند.

2ـ ابن عمر اعتراف دارد به اينكه يارى امام حسين و پيوستن به او،واجـب شـرعـى اسـت ؛ آنـجـا كـه مـى گـويـد، ازرسـول خـدا(ص ) شـنـيـده اسـت كـه فـرمود: ((حسين كشته مى شود وچـنـانـچـه او را بـكشند و از او دست بكشند و يارى اش ندهند، خداوندنيز تا روز قيامت آنان را رها خواهد كرد!)).

بـراى ابـن عـمـر، ايـن واجـب شـرعـى مـقـدس ، مورد تاءكيد قرار مىگـيـرد، زيـرا از ابـن عـبـاس نـيـز شـنـيـد كـه او ازرسـول خـدا(ص ) شنيده است كه فرمود: ((مرا با يزيد چه كار!؟ اوفـرزنـدم و فـرزنـد دخـتـرم را به قتل مى رساند. خداوند در يزيدمـبـاركـى قـرار مـدهـاد! بـه آن كـه جـانـم در دسـت او اسـت سـوگند،فـرزندم در حضور قومى كشته نمى شود كه او را يارى ندهند، جزاينكه خداوند ميان دل و زبانشان اختلاف مى اندازد!))

امـام (ع ) بـه طـور صـريـح و روشـن وكامل با ابن عمر احتجاج مى كند و به او مى گويد: ((اباعبدالرحمن ،از خدا بترس و دست از يارى ام برمدار!)).

بـا ايـن هـمه مى بينيم كه عبدالله عمر باز مى ايستد و از يارى امامحـسـيـن (ع ) بـه طـور عـمدى و بدون عذر دست مى كشد؛ و به اين همبـسـنـده نمى كند، بلكه با اصرار از امام مى خواهد كه دست از قيامبـردارد و بـه مـديـنـه بـازگردد و در صلح قوم وارد شود و وجوديزيد را تحمل كند!

3ـ همچنين ملاحظه مى كنيم كه ابن عمر ـ گويى كه سخنگوى رسمىامـوى هـا اسـت ـ مـى كوشد تا به امام تفهيم كند كه متاركه ميان او ويـزيـد امـر مـمـكـنـى اسـت ؛ و بـاكـى نـيست از اينكه امام دست از قيامبـردارد، هـر چـنـد كه بيعت هم نكند؛ و مى گويد: ((اگر دوست دارىكـه بـيـعت نكنى ، آزادى تا در اين باره بينديشى !))؛ و مى گويد:((اگـر دوسـت نـدارى كـه بـيـعـت كـنـى ، هرگز بيعت مكن و در خانهبنشين !)).

بـايـد ديـد كـه آيـا ابـن عـمـر بـه امـكـان چـنـيـن مـتـاركـه اى يـقـيـنكامل داشت !؟

چـگـونـه مـى تـوانـسـت يـقـيـن داشـتـه بـاشـد، وحـال آنـكـه خود او از رسول خدا(ص ) شنيده بود كه فرمود: ((حسينكـشـتـه مى شود!...)) و شنيد كه ابن عباس نيز روايت كرد كه يزيدقاتل حسين (ع ) است !؟

چـنـانـچـه بـه امـكان اين متاركه يقين نداشت ، چرا بر ادعاى امكان آنپـافـشـارى مـى كـنـد؛ چنانكه گويى از زبان حكومت اموى سخن مىگويد!؟

آيا ابن عمر نمى خواست كه ـ به زبان مشورت و خيرخواهى ـ پس ازفرو نشاندن شعله انقلاب ، امام را در دام يزيد بيندازد!؟

آيا هيچ انديشمندى چنين كارى را از ابن عمر بعيد مى شمارد!؟

شـايـد درنـگ در ابـعـاد آيـنده اين نگرش ، پاسخ را براى ما روشنسازد!

4ـ ابـن عـمـر در ايـن گـفـت و گو، بر اعتراف خود نسبت به دشمنىامويان با اهل بيت و ستم بر آن بزرگواران و نيز بر اينكه امويانو در راءسـشـان يـزيـد هـمان ((قوم ستمگر))اند و نزد خداوند ((بىبـهـره انـد))، تـاءكـيد مى ورزد، او همچنين تاءكيد كرد كه مردم بهطمع طلا و نقره (زرد و سفيد) به آنان بگروند.

ولى مـى بينيم كه همين ابن عمر از معاويه ((زرد و سفيد)) رشوه مىگـيـرد تـا مقدمات ولايتعهدى يزيد را فراهم آورد؛ و صد هزار درهمارسالى معاويه را مى پذيرد.(501)

مـى بـيـنـيم كه ابن عمر به بيعت با يزيد مبادرت ورزيد! با آنكهامـام (ع ) ـ حـداقل ـ در اين گفت و گو از وى خواسته بود كه پيش ازانـديـشيدن به چگونگى فرجام كار، در بيعت با يزيد شتاب نكند.ايـن در حـالى اسـت كـه ابـن عـمر اعتراف دارد به اينكه يزيد مردىستمگر است و نزد خداوند بهره اى نخواهد داشت ! باز مى بينيم كهابن عمر در دورانى كه امّت در مدينه بر يزيد شوريده و او را بهخـاطـر فـسـق و فـجورش خلع كرده است ، بر تمسك به بيعت يزيداصـرار مـى ورزد و مـدعـى اسـت كه اين بيعت ، بيعت با خدا و پيامبراسـت ! و با اعلام بيزارى از مخالفان اين بيعت ، خاندانش را نيز ازمخالفت با آن نهى مى كند!

تاريخ مى نويسد: هنگامى كه مردم مدينه بيعت با يزيد را شكستند((ابـن عـمـر پسران و خانواده اش را گرد آورد و پس از گواهى بهيـگـانـگـى خدا و رسالت پيامبر(ص ) گفت : اما بعد، ما با اين مرد،بـر بـيـعـت خـدا و رسـول او بـيـعـت كـرديـم و مـن ازرسـول خـدا(ص ) شـنـيـدم كـه فـرمود: در قيامت براى خائن پرچمىنـصـب مـى كـنند و مى گويند: اين به فلان كس ‍ خيانت كرد. بزرگتـريـن خيانت ـ پس از شرك به خداوند ـ اين است كه مردى با مردىديـگـر بـيـعـت كـنـد بـر بـيعت خدا و رسول او و سپس بيعت خويش رابشكند. هيچ كدامتان حق شكستن بيعت و زياده روى در اين كار را ندارد؛كـه مـوجـب جـدايـى مـن از او خـواهـد شـد.)) ايـن روايـت را مـسـلمنقل كرده و ترمذى آن را صحيح خوانده است .(502)

آيـا مـعـقـول است كه بيعت با مردى ستمگر و تبهكار كه نزد خداوندبهره اى ندارد، بيعت با خدا و رسول او باشد!؟

مـگـر نـه ايـن اسـت كـه هـمـه امـّت اجـمـاع دارنـد بر اينكه عدالت ازشرايط امامت است ؟(503)

خـائنـى كـه روز قـيامت برايش پرچم نصب مى كنند كيست ؟ كسى كهبـا اطـلاع قـبـلى بـر فـسـق فـاسـق بـا او بـيـعـت مـى كـنـد ـمثل ابن عمر ـ يا مردم مدينه كه پس از آگاهى و يقين بر فسق يزيدبر ضد او شوريدند و بيعتش را شكستند!؟

چرا ابن عمر طلحه و زبير و همراهانشان را خائن هايى كه روز قيامتبـرايـشـان پرچم نصب مى شود نمى داند؟ كه اينها بيعتشان را باالگـوى عـدالت ، امـيرالمؤ منين على (ع ) شكستند! يا اينكه ابن عمردر اينجا نيز درنگ مى كند و مغالطه ديگرى از مغالطه هاى بزرگ وفراوان خويش را ابداع مى كند!؟

عـبـدالله بـن عـمر يكى از زبان هايى بود كه به حكومت اموى خدمتكـردنـد، بـلكـه شـيـپـورى اموى بود كه اصرار داشت تا در سرودمخالفت ، نغمه اى جدا ساز كند! و مى كوشيد تا مخالفت را از درونخـُرد كند. اينكه برخى مورخان پنداشته اند ابن عمر يكى از سرانمـخـالف بود، سخن در خور توجهى نيست . زيرا دقت در اين موضوعهـيـچ حـضـورى در هـيچ موضع مخالف و جدى براى او به چشم نمىخورد، بلكه او از صحنه همه مخالفت هاى راستين غايب بوده است .

تـاءمـل جـدى انديشه و ران نشان مى دهد كه عبدالله بن عمر از همانآغاز ـ از روى اصرار و عناد ـ به حركت نفاق به رهبرى حزب سلطهوابـسـتـه بود و سپس در دوره هاى بعد كه رهبرى آن به حزب اموىبـه رهبرى معاويه و سپس يزيد سپرده شد نيز در آن حزب خدمت مىكرد.

مـاهـيـت واقـعـى ابـن عـمـر، هـمـيـن است ؛ هر چند كه در ظاهر با سرانشـورش و بـه ويـژه امام حسين (ع ) نيز روابط حسنه برقرار كردهباشد.

ايـن حـقيقتِ [روحى ] ابن عمر را، معاويه در وصيت به پسرش يزيد،بـدون پـرده پوشى آشكار مى سازد، آنجا كه مى گويد: ((اما ابنعمر با تو است ! ملازم او باش و او را رها مكن !))(504)