4 ـ عبيد الله بن زياد كيست ؟
زيـاد بـن ابـيه ، پيش از آن كه معاويه وى را به خود منسوب كند ومـدعـى شـود كـه
بـرادر پـدرى اش مـى بـاشد، خود را از موالى مىدانست ، چرا كه در فراش عبيد رومى
(225) زاده شده بود.زيـاد نـسـبـت بـه مـوالى دلسـوزى و از آنـهـا
دفـاع مـى كـرد و درزايل ساختن بدبختى هايشان كوشا بود؛ چنان كه عمر بن خطاب رااز
اجـراى فـرمـانـش مـبـنـى بـر كـشـتـن مـوالى و عـجـمـان مـنـصـرفكرد.(226)
شايد قوى ترين عامل انتساب ابن زياد به جناح اميرالمؤ منين ، على(ع )، و فـعـاليـت
در زيـر پـرچـم آن حـضـرت ، هـمـيـنعامل روانى بود.
معاويه خباثت خود و نيز شناختى كه از روحيات زياد داشت ، به اينعامل روانى بسيار مؤ
ثر در نوع انتساب فكرى و سياسى زياد پىبرد؛ و به آن ادعاى ساختگى يعنى برادرخواندگى
مبادرت ورزيد.مـقصودش اين بود كه ارتباط او را با موالى قطع كند و به خودشيعنى يكى
از خاندان هاى مشهور قريش منتسب گرداند. او با اين كارـ بـا تـوجـه بـه شـناختى كه
از زياد داشت ـ پيوستن وى به جبههباطل خودش را تضمين كرد.
زيـاد نـيـز پـس از پـيـوسـتـن بـه جـنـاحباطل معاويه و خروج از جرگه موالى ، سخت
ترين حمله ها را عليهآنـهـا، كه بيشترشان شيعه بودند صورت داد. شناخت پيشين وى
ازافراد، بزرگان و جايگاه هايشان نيز در اين راستا مؤ ثر بود.
در نـامه احتجاج آميز و همه جانبه اى كه امام حسين (ع ) براى معاويهفرستاد، علاوه
بر مخالفت اين برادرخواندگى با شريعت اسلامى، بـعد روانى مورد نظر معاويه از اين
كار را مورد اشاره قرار داد وفرمود:
آيا تو نبودى كه زياد بن سميه ، زاده شده در فراش عبيد ثقيف ، رابـرادر خـويـش
خـوانـدى و پـنـداشـتـى كـه وى از پـدر تـوست ؟؛ وحال آن كه رسول خدا(ص ) فرموده
است : ((فرزند ازآن شوهر استو زنـاكـار بـايـد سـنـگـسـار شـود)). تـو از روى عـمـد
سـنـترسـول خـدا(ص ) را ترك گفتى و بى آن كه از سوى خداوند هدايتيـافـته باشى ، از
هواى نفس خويش پيروى كردى . سپس او را بردو عـراق چـيـره سـاخـتـى ؛ و او دسـت و
پـاى مسلمانان را مى بريد وچـشـمـانـشـان را مـيـل مـى كـشـيـد و آنـان را بـر
شـاخـه هـاىنـخـل مـى آويـخت . گويى كه نه تو از مسلمانان هستى و نه آنها
ازتواند...!(227)
عـبـيـدالله زياد درسايه افتخاربه نسب سفيانى نشو و نما يافت وبدان مباهات مى
+++كرد.(228)
اين انتساب آتش كينه وىرا نـسـبـت بـه شـيعيان و به ويژه اهل بيت شعله ور ساخت . در
نتيجهتاريخ از وى چنان پرونده سياهى ثبت كرد كه الى الابد سياهى آنباقى خواهد ماند.
نـقـل شـده اسـت كـه عـبـيـدالله زيـاد درسـال بـيـسـتـم هـجـرى
(229) از مـرجانه مجوسى كه بهبـدكـارى مـشـهـور بـود زاده شـد. زياد
از آن زن جدا شد و شيرويهاسـوارى
(230) او را به زنى گرفت . زياد عبيدالله رابه مرجانه داد و او در
خانه شيرويه (غير مسلمان ) نشو و نما يافت. او لكـنـت زبـان داشـت و واژه هـاى
عـربى را نمى توانست درست اداكـنـد. براى مثال به ((حَرورى )) مى گفت ((هَرورى )) و
شنوندگانرا به خنده مى انداخت .(231)
زياد، پدر عبيدالله ، در سال 53 ه به هلاكت رسيد و او نزد معاويهرفـت ؛ كـه در سال
54 ه(232)
وى را واليگرى خراسانداد و در سـال 55 والى بـصـره سـاخـت . عـبـيدالله ، اسلم بن
زرعهكـلابـى را در خـراسـان بـه جـاى خـويـش گـمـاشـت و بـه بـصـرهبازگشت
(233)؛ و تا مرگ معاويه همچنان والى آن شهربود.
بـا آن كـه كـيـنـه عـبـيـدالله بـن زيـاد نـسـبـت بـهاهـل بـيـت (ع ) بـراى
واداشـتـن وى بـر ارتـكـاب جـنـايـتقتل امام حسين (ع ) كافى بود، ولى بيم از خشم
يزيد و كينه اى كهاز او بـه دل داشـت و تـمـايل عبيدالله براى جلب رضايت و
دوستىيـزيـد، عـزم وى را بر كشتن امام (ع ) به منظور اظهار ارادت به اوچند برابر مى
ساخت .(234)
يـزيد هنگام ترغيب عبيدالله در اجراى فرمان كشتن امام حسين (ع )، ازهمان سلاحى كه
پدرش عليه زياد به كار گرفت استفاده و تهديدكـرد كـه چـنـانـچـه از اجراى آن سرباز
زند، نسب دروغين اموى را ازدسـت داده در شـمار غلامان ثقيف درخواهد آمد! ((خبر
يافته ام كه حسينرهسپار كوفه شده است . دوران تو در ميان دوران ها و سرزمين تو
ازميان سرزمين ها به او مبتلا گشته است و از ميان كارگزاران ، تو درمعرض آزمون قرار
گرفته اى ؛ و در اين آزمون يا آزاد مى گردى ويا آن كه به جرگه بندگان مى پيوندى .))
عبيدالله نيز حسين (ع) را كـشـت و سـر مـبـارك او را هـمـراه زن و فـرزنـد و بار
وبنه اشبراى يزيد فرستاد.(235)
عبيدالله مردى بدنهاد، ستم پيشه و بيدادگر بود. هنگام ناتوانى، تـرسـو و هـنـگام
توانايى ستمگر بود. حسن بصرى گفته است :عـبـيـدالله نزد ما آمد و معاويه اين جوان
نابخرد را امارت بخشيد. اوخـونـريـزى بـسـيـار شـديـدى بـه راه انـداخـت ...
عـبـيدالله ترسوبود.(236)
حـسـن بصرى او را جوانى عياش و فاسق خوانده و درباره اش گفتهاست : بدتر از ابن زياد
نديده ايم .(237)
يـكـى از بـزرگـان عرب را نزد وى آوردند. عبيدالله او را به خودنـزديك ساخت و با
چوبدستى آن قدر به صورتش زد كه بينى اوشـكـسـت و گـونـه هـايـش شـكـافـت و گوشت
گونه اش پخش شد وچوبدستى بر سر و روى او شكست .(238)
او بر مردى كه به آيه قرآن تمثل جست خشم گرفت و فرمان داد تايكى از ستون هاى كاخ را
بر روى او بنا كردند!(239)
او زنـان را در مـجـلس خـويـش سر مى بريد و از قطعه قطعه كردناعضاى آنان لذت مى
برد.(240)
او در حـالى زيـسـت كـه عـراقـيـان از وى نـاخـشـنـودبـودنـد(241)
و اهـل حـجـاز او را خـوار مـىشمردند.(242)
پس از مرگ يزيد، گروهى از بصريان را فريفت كه با وى بيعتكـنـنـد. سـپـس از بـيـم
درگـيرى با مردم پنهان شد و آنگاه به شامگريخت ... عبيدالله پرخور بود. روزانه
بزغاله اى را برايش مىآوردنـد و او مـى خـورد! يـك بـار ده غـاز و يـكزنـبيل انگور
را خورد. سپس برگشت و ده غاز و زنبيلى انگور و يكبزغاله نر ديگر را خورد.(243)
تـنـوخـى گـفـتـه اسـت : هـنـگـامـى كـه عـبـيـدالله زيـاد، پـس ازقتل حسين (ع )،
كاخ سفيدش را در بصره ساخت ، روى درآن تصويرسـرهـاى بـريـده را حـك كـرد و در
راهروى آن صورت يك شير و يكقـوچ و يـك سـگ را كـشـيـد و گفت : شيرى عبوس ، قوچى شاخ
زن وسگى پارس كننده !
عـربـى كـه از آنـجا مى گذشت با ديدن اين منظره گفت : صاحب اينكاخ جز يك شب ناتمام
در آن نخواهد زيست .
چـون خـبـر بـه ابـن زياد رسيد. فرمان داد تا آن اعرابى را زدند وبـه زندان
افكندند. هنوز شب را به صبح نبرده بود كه پيك پسرزبـيـر بـراى گـرفـتن بيعت نزد قيس
بن سكون و ديگر بزرگانبـصـره آمـد و مـردم را بـه فـرمـانـبـردارى از او فـراخواند؛
و آنانپـذيـرفتند همان شب برخى از مردم درباره حمله به ابن زياد باهمبه مشورت
پرداختند. گروهى كه كارى را از وى به دست داشتند اورا هـشـدار دادند و او در همان
شب از خانه اش گريخت و به قبيله اَزْدپناهنده شد پس از پناه دادن به او جنگ مشهور
آنان و بنى تميم بهخـاطـر وى بـرپـاگـشـت . سـرانـجـام او را بـيـرون رانـده بـه
شامفـرسـتـادنـد. به دنبال آن زندان شكسته شد و اعرابى بيرون آمد،ابـن زيـاد هـم
بـه خـانـه بـاز نـگـشـت تـا آن كـه در جـنـگ خازر بهقتل رسيد.(244)
هـنـگـامـى كـه ابـن زيـاد ـ پـس از فـاجـعه كربلا ـ ديد كه جز غضبخـداونـد و خـشـم
مـردم عـليـه خـودش چـيـزى فـرا چـنـگ نـيـاورده است،(245)
كـوشـيـد تـا از مـسـؤ وليـتقتل امام (ع ) طفره برود. او ادعا مى كرد و مى گفت :
((دليـل كشته شدن حسين به دست من اين بود كه يزيد پيشنهاد كردكـه يـا او را بـكـشـم
و يـا خـودم كـشـتـه شـوم و مـنقتل او را برگزيدم !)).(246)
پس از رسيدن خبر مرگ يزيد، عبيد الله كه در آستان اسارت بود،گـريخت و از راه خشكى
به شام رفت . در آنجا به مروان پيوست وهمراهش جنگيد. مروان پس از پيروزى ، وى را به
عراق بازگرداند.چـون به سرزمين عراق رسيد، مختار، ابراهيم ، پسر مالك اشتر، رابه
جنگ وى فرستاد. دو گروه در نزديكى زاب با يكديگر درگيرشدند و ابراهيم اشتر با
نواختن يك ضربت جانانه بر عبيد الله اورا دو نـيـم كـرد؛ و ايـن در روز
عـاشـوراىسال 67 ه بود.(247)
سـر عـبـيـدالله را هـمـراه سـرهـاى ديـگـر فـرمـانـدهـانـش نزد مختارفـرسـتـادند؛
و در حياط كاخ انداختند. در اين هنگام مارى باريك آمد واز هـمـه سـرهـا گـذشـت تـا
آن كـه وارد دهان عبيدالله زياد شد و ازسـوراخ بـيـنى او بيرون آمد. بار ديگر از
بينى او وارد و از دهانشخارج گشت و اين كار را چندين بار تكرار كرد. اين روايت را
ترمذىدر ((جامع )) خويش نقل كرده است .(248)
[در نـقـلى اسـت كـه ] سـرش را بـريـدنـد و سـپـس جنازه اش را آتشزدند.(249)
ايـن طـاغـوت در هـنـگـام مـرگ ، نـسـلى از خـود بـاقـى نـگـذاشـت.(250)
چـرا كـه خـداوند متعال در قرآن كريم فسادكنندگان در زمين و قطعرحم كنندگان را
نفرين كرده و فرموده است :
((فـَهـَلْ عـَسَيْتُمْ إِنْ تَوَلَّيْتُمْ اءَنْ تُفْسِدُوا فِي الاَْرْضِ
وَتُقَطِّعُوااءَرْحـَامـَكـُمْ # اءُوْلَئِكَ الَّذِيـنَ لَعـَنـَهـُمُ اللّهَُ
فـَاءَصـَمَّهـُمْ وَ اءَعـْمـَىاءَبْصَارَهُمْ))(251)
آيـا اگـر بـه حـكومت رسيديد، مى خواهيد در زمين فسادكنيد و پيوندخويشاونديتان را
ببريد.
گـمـان نـمـى
كـنـيـم كه هيچ مسلمان دانا و آگاهى در اين كه يزيد وعـبيدالله زياد و امثال آنان
از مصاديق بارز مفهوم مفسد فى الارض وقـطـع كـنـنـدگـان رحـم بـوده انـد، تـرديـد
داشـتـه بـاشـد وحـال آن كـه ايـنـان دسته گل پيامبر(ص ) و ياران و خاندانش را
بهبـدتـريـن شـكـل بـه شـهـادت رسـانـدنـد و حـرمرسـول خدا را به بدترين صورت و با
روى باز در برابر چشمنـامحرمان و دشمنان از كربلا به شام بردند. آيا در نزد خداوند
ومـؤ مـنـان خـويـشـاوندى عزيزتر و شايسته تر به پيوند، از رحمرسـول خـدا(ص ) وجـود
دارد؟ آيا فسادى بيشتر، بزرگ تر و زشتتر از آنچه يزيد و عبيدالله و امثالشان مرتكب
شدند وجود دارد؟
با اين همه ، ذهبى ، در عين شدّت پارسايى و تقواى خود مى گويد:((شيعيان جز به لعن
او و ديگران خشنود نمى شوند؛ و ما به خاطرخـداونـد بـا آنـان دشـمـنى مى ورزيم ! از
آنان بيزارى مى جوييم ،ولى لعـنـتـشـان نـمـى كـنـيـم و سـر و كـارشـان بـا
خـداونـد اسـت!))(252)
بايد گفت :
نيش عقرب نه از ره كين است
اقتضاى طبيعتش اين است
آيا حكومت مركزى اموى والى مكّه را تغيير داد؟
برخى از مورخان بر اين باورند كه هنگام مرگ معاويه ،
وليد بنعتبة بن ابى سفيان والى مدينه ، يحيى بن حكيم بن صفوان بن اميه(253)
والى مكه ، نعمان بن بشير انصارى والى كوفهو عبيدالله بن زياد والى بصره بود.(254)
مـفـهـوم ايـن سـخـن ايـن اسـت كـه حـكومت مركزى در دمشق ، ضمن اتخاذتصميم هاى تازه
پس از ورود امام حسين (ع ) به مكه مكرمه يحيى بنحـكـيـم را از واليـگـرى آن شـهـر
بـركنار كرد و عمرو بن سعيد بناشدق را به جاى او گمارد.
ولى شـمـار ديـگـرى از مـورخان نقل كرده اند كه والى مكه در هنگاممـرگ مـعـاويه
(255)، خود عمرو بن سعيد بن عاص اشدقبـود؛ كـه يـزيـد بـه دنـبال
عزل وليد بن عتبه از منصب واليگرىمدينه ، واليگرى مكه و مدينه را يكجا به او سپرد.
مؤ يد اين ديدگاه روايتى است كه مى گويد: هنگام ورود امام حسين (ع) بـه مكه عمرو بن
سعيد به وى گفت : تصميم شما چيست ؟ فرمود:به خدا و اين خانه پناه آورده ام .(256)
دقت كنيد!
بركنارى وليد بن عتبه
(257) از واليگرى مدينه
وليـد بـن عـتـبـه از امـويـانـى بـود كـه بـا اخـلاص و آگـاهـىكـامـل در خـدمـت
حكومت آنان بود؛ ولى با آن كه به بنى اميه منسوببود و با تمام وجود در راه برترى
بخشيدن بنى اميه بر ديگرانمـى كـوشيد، در عين حال آرزو مى كرد كه با بنى هاشم و به
ويژهاهـل بيت (ع ) برخورد نداشته باشد، و اميد به سلامت رهيدن از چنينكارى را داشت
.
نـظـر وليـد، بـه ويـژه در مـوضـع گيرى نسبت به امام حسين (ع )،درسـت هـمان نظر
معاويه بود كه اعتقاد داشت ، رويارويى آشكار باامـام حـسـيـن (ع ) بـه سـود
حـكـومـت امـوى نـيـسـت ؛ هـر چـنـدنـقـل مـى شـود كـه وى قـايـل بـه حـرمـت و
مـنـزلتاهـل بـيـت (ع ) در نـزد خـداونـد بـوده اسـت ! و بـه هـمـيـندليل در مقابل
امام حسين (ع ) موضعى مسامحه آميز و نرم گرفت . اينكـار خـشـم دولت مـركزى اموى
دمشق را عليه وليد برانگيخت ؛ و درنـتـيـجـه در رمـضـان هـمـان سـال
(258) يـزيـد او را ازواليـگـرى مـديـنـه بـركنار كرد؛ و ولايت آن
شهر را نيز بر قلمروعمرو بن سعيد اشدق ، والى مكه مكرمه ، افزود.
نامه يزيد به عبدالله بن عبّاس
از جـمـله تـصـمـيـم هـايـى ، كه پس از رسيدن امام حسين (ع ) به مكهمـكـرمـه بـه
وسـيـله حـكـومـت مركزى بنى اميه در شام گرفته شد،فـرسـتـادن نـامه براى كسانى از
بزرگان امت اسلامى ، به ويژهبنى هاشم ، بود كه احتمال مى رفت بتوانند در تصميم گيرى
امامحـسـين (ع ) تاءثيرگذار باشند.(259)
در اين چارچوب ،تـاريـخ داسـتـان نامه اى را نقل كرده است كه يزيد به عبدالله
بنعـباس فرستاد و طى آن از وى خواست امام (ع ) را از قيام عليه نظامامـوى مـنصرف
كند و از پيامدهاى اين كار برحذر دارد و به دريافتجـايـزه هاى فراوان و دادن امان و
يافتن منزلتى ويژه در نزد حاكماموى اميدوار سازد!
واقـدى گـويـد: هنگامى كه حسين در مكه فرود آمد، يزيد بن معاويهخـطـاب به ابن عباس
چنين نوشت : اما بعد، پسرعمويت حسين و پسرزبـيـر خـدانـشـنـاس ، از بيعت من سرباز
زده به مكه رفته اند و درصـدد فـتـنـه انـگـيزى برآمده جان خود را در معرض هلاكت
نهاده اند.پـسر زبير در معرض نابودى است و فردا به شمشير كشته خواهدشـد، ولى
دربـاره حسين ، دوست دارم كه كار حسين را به شما گفتهبـاشـم : شـنـيده ام كه با
شمارى از مردان كوفه مكاتبه دارد. آنانوى را بـه طـمـع خـلافـت افـكـنـده انـد و او
نـيـز بـه آنـهـا وعـدهفـرمـانـروايـى داده اسـت . شـمـا از وجـود پيوند و بزرگى
حرمت وحاصل رحم هايى كه ميان ما و شماست به خوبى آگاهيد، ولى حسينايـنـهـا را
گـسـسـتـه و بريده است . تو كه امروز پيشواى خاندان وسـرور اهل سرزمين خودى ، با او
ديدار كن و از تلاش براى تفرقهافـكـنـى بـاز بـدار و ايـن امـت را از افـتـادن در
فـتـنه بازگردان .چنانچه از تو پذيرفت و به فرمان تو گردن نهاد، نزد من امنيت
وبـخـشـشـى گـسـتـرده دارد و هـر آنچه را پدرم براى برادرش مقررداشـتـه بود، براى
او مقرر مى كنم ؛ و اگر زيادتر از آن خواست ،هر چه خدا به نظرت رساند براى او ضمانت
كن كه من ضمانت تورا اجرا مى كنم و به او مى پردازم و با او سخت سوگند مى خورم
وقـول مـحـكم مى دهم كه خاطرش مطمئن باشد و در همه پيشامدها بداناستناد كند.
پـاسـخ نـامه ام را هر چه سريع تر بنويس و هر نيازى دارى از منبخواه ، والسلام .(260)
صـاحـب تـذكـرة الخـواص در ادامـه بـهنـقـل از هـشـام بـن مـحـمـد گـويد: يزيد در
پايان نامه شعر زير رانوشت :
ي ا اءيها الرّاكب الغادى لمطيته
(261)
على عذافرة فى سيرها قحمُ
اءبلغ قريشا على ناءى المزاربها
بينى وبين الحسين اللّه والرحم
وموقف بفناء البيت اءنشده
عهد الا له غدا يوفى به الذممُ
هنيتُم قومكم فخرا باءمِّكُمُ
اءُمُّ لعمرى حسانٌ عفّة كرمُ
هى الّتى لا يُدانى فضلها احد
بنت الرسول وخير الناس قد علموا
إ نّى لا علم اءو ظنّا لِع الِمِهِ
والظنُّ يصدقُ اءحيانا فينتَظِمُ
اءنْ سَوفَ يَتْرككم ماتدعون به
قتلى تهاداكم العقبان والرخمُ
يا قومنا لا تَشُبُّواالحرب اذ سكنت
وامسكوا بحبال السلم واعتصموا
قد غَرَّت الحرب من كان قبلكم ،
من القرون وقد بادت بها الاممُ
فاءنصفوا قومكم لا تهلكوا بذخا
فَرُبَّ ذى بذخ زلّت به القدمُ))(262)
ملاحظاتى چند پيرامون اين نامه
1ـ مـيـان مـتـن نـامـه و اشعارى كه به گفته هشام بن محمد، يزيد بانـامـه هـمـراه
سـاخـت ، مـشـابـهـت هـاى چندى وجود دارد كه مهم ترينشايـنـهـاسـت : هـر دو در
بردارنده بيم و اميد است ؛ يزيد از طريق ابنعـبـاس ، كـه در شعر از او به قريش
تعبير مى كند، گفت و گو مىكـنـد؛ يـزيـد مـى كـوشـد تـا در ايـن نـامـه از ابـراز
خـشـم و كـيـنهجلوگيرى كند؛ و حال آن كه او از ناصبيان خشن و سبك مغزى است كهدسـت
بـه هـر كـار زشـتـى مـى زنـد.(263)
آنـچـه ايـنخويشتندارى را بر يزيدى كه خوى او بر بى باكى سرشته استتحميل مى كند
ضرورت هاى سياسى است . بعيد نيست كه اين توازنمـيـان بـيـم و امـيـد زيـر تاءثير و
ديكته سرجون ، مستشار آزاد شدهمـسـيـحـى بـوده بـاشـد؛ كـه در جـنـگ روانـى وحل
بحران هاى سياسى از روزگار معاويه مهارت داشت .
2ـ در ايـن نـامه ، يك بار ديگر در برابر همان نغمه اى كه امويانپـيـوسته در برابر
مخالفان خود ساز مى كنند قرار مى گيريم ؛يعنى پرهيز دادن از ايجاد تفرقه و جدايى
ميان مسلمانان و كشانيدنپاى آنان به آشوب و امثال آن .
اين سلاح ابتكارى معاويه ، كه پس از ترويج روايت هاى دروغين اززبـان رسـول خـدا(ص )
در اين باره ، آن را عليه مخالفان به كارمـى گـرفت ، امت اسلامى را به پذيرش
حكمرانان ظالم و شكيبايىبـر سـتـم آنـان فـرامـى خـوانـد و از آنها مى خواست هر كسى
را كهعـليـه حاكمان جور قيام كند به اتهام ايجاد تفرقه و از ميان بردنوحدت كلمه امت
به قتل رسانند.
بنابر اين جاى شگفتى نيست اگر كه يزيد اين موضوع را به ابنعباس نيز يادآور شود و
بگويد: ((با او ديدار كن و از تلاش براىتـفـرقـه افـكنى باز بدار و اين امت را از
افتادن به گرداب فتنهبـازگـردان ))؛ و شـگفت نيست اگر كه ابن زياد خطاب به مسلم
بنعـقـيل بگويد ((تو نزد مردمى آمدى كه باهم متحد بودند؛ و ميانشانتـفـرقـه
افـكـنـدى و آنـان را رو در روى يـكـديـگـر قـرار دادى!))(264)
پـيـش از آن ، مـعـاويـه نـيـز هـمـين اتهام ها را به امام حسين (ع ) واردسـاخـتـه
؛ در خـلال بـرحـذر داشـتـن وى از ايـجـاد فتنه در ميان امت وكشاندنشان به آشوب
همين نغمه را ساز كرده بود؛ كه امام (ع ) درپـاسـخ او فـرمـوده بود: من فتنه اى
بالاتر از اين كه تو حكمرانمردم باشى نمى شناسم ؛ و براى خودم و امت جدم ، كارى را
بالاتراز جـهـاد بـا تـو نـمـى دانـم : چـنـانـچه با تو جهاد كردم به خداىعزوجل
نزديك شده ام و اگر آن را وانهادم از گناه خويش به درگاهخداوند طلب بخشايش مى كنم و
از او مى خواهم كه مرا در كارم راهنماباشد.(265)
3ـ يـزيـد در ايـن نامه كوشيد تا امام را متهم كند كه هدفش از قيام ،رسـيـدن بـه
حكومت و دنياطلبى است . از اين رو از ابن عباس خواستكه امام (ع ) را اميدوار سازد ـ
كه درصورت دست كشيدن از قيام ـ امنيتو كرامت فراوان خواهد يافت ؛ و از آنچه معاويه
براى برادرش مقررساخته است ، او نيز بهره مند خواهد شد؛ و آنچه را هم كه ابن عباس
مصلحت ببيند بر آن بيفزايد!
يـزيـد بـه خـوبـى مى دانست كه قيام امام حسين (ع ) نه براى دنيا،بـلكـه بـراى از
مـيـان بـردن حكومت اموى بود كه ساليانى چند امتاسـلامـى را گـرفـتـار بـدبـخـتـى
كـرده بود. اما اين عادت هميشگىسركشان و گمراهان در برابر انقلابيون و هدايت
يافتگان است كهآنـان را مـتـهم سازند. پيش از آن ابوسفيان ، جدّ يزيد، و
بزرگانقـريـش در دوران جـاهـليـت ، كـوشيدند تا پيامبر(ص ) را به حكومتخـواهى و
دنياطلبى متهم سازند؛ و با ابوطالب عهد كردند كه همهخـواسـتـه هـاى آن حـضـرت را،
بـه شـرط دسـت كـشـيـدن از دعـوت ،بـرآورده سـازنـد. امـا پـاسـخ پـيامبر(ص ) در
برابر اين فريب وتـهـمـت چنان قاطع بود كه براى هميشه روزگار جاودان خواهد
ماند:((اى عمو، به خدا سوگند اگر خورشيد را در دست راست و ماه را دردسـت چـپـم
بگذارند كه از اين كار دست بدارم ، چنين نخواهم كرد تاآن كـه خـداونـد ديـنـش را
چيره گرداند يا خود در اين راه هلاك گردم.))(266)
4ـ بـا عـنـايـت بـه مـحـتـواى نـامـه ، شـايـان توجه است كه عالمانرجال درباره
واقدى ، ناقل اين نامه ، با ترديد مى نگرند و حتى اورا بـه دروغ گـويـى مـتـهـم مى
سازند. ذهبى گفته است : ((بخارىگـويـد: دربـاره اش سـكـوت اختيار كرده اند؛ احمد و
ابن نمير او راوانـهـاده انـد. اسـلم و ديـگـران گـفـتـه انـد: حديث هايش متروك است
.نـسـائى گـفـتـه اسـت : ثـقـه نيست . شافعى گفته است : كتاب هاىواقـدى دروغ اسـت .
ابـن مـعـيـن گـفـته است : واقدى كسى نيست . جاىديـگـر گـفـتـه اسـت : حـديـث او را
نـبـايـد نـوشـت . احـمـد بـنحـنـبل گفته است : واقدى دروغگوست . اسحاق گفته است :
از نظر مناو حـديـث جـعـل مـى كـنـد. نـسـائى گـفـتـه اسـت : چـهـارتـن بـهجـعـل
حـديث از زبان پيامبر مشهورند... و واقدى در بغداد. ابوزرعهگـفته است : مردم حديث
واقدى را وانهاده اند. عبدالله بن على مدينىبـه نـقـل از پـدرش گـويـد: نزد واقدى
بيست هزار حديث است كه مننـشـنـيـده ام ؛ و آنـگـاه ضـمـن تـضـعـيـف او گـويد: از
او نبايد روايتكرد.))(267)
ايـنها ديدگاه هاى رجاليون اهل تسنن بود؛ ولى رجاليون شيعه نهاو را سـتـوده و نه
نكوهش كرده اند.(268)
هر چند مامقانىكـوشـيـده اسـت تـا وى را در زمـره ((حـَسـَن ))هـا بـه شـمـارآورد؛(269)
و در ايـن مـيـان تـنـهـا ابـن نـديـمقايل به تشيع اوست .
از ايـن گـذشـتـه ، خـود روايـت مـُرْسـَل است . زيرا راوى نامه يعنىواقـدى پـس از
سـال 120 هـجـرى زاده شـده اسـت ؛ وحال آن كه نامه در سال شصتم هجرى نوشته شده است
.
به نظر مى رسد، نخستين كسى كه گفته اين نامه براى ابن عباسفـرسـتـاده شـده اسـت ،
ابـن عـسـاكـر (در گـذشـتـه بـهسـال 571 ه) بـاشـد.(270)
پـس از او سـبـط بـن جـوزى(درگـذشـتـه بـه سـال 654 ه) و سـپـس مـزّى (در گـذشـتـه
بـهسـال 742 ه) اسـت . امـا در كـتـاب هـاى تـاريـخـى كهن تر از اينها،مـثـل
الفـتـوح و تـاريـخ طـبـرى نشانى از اين نامه ديده نمى شود.اشـعـار نـقـل شـده بـه
وسـيـله ابـن جـوزى درذيل اين نامه را صاحب الفتوح نيز آورده است ، با اين تفاوت كه
درنـقـل وى مـخـاطـب نـامه مردم مدينه هستند ـ كه ذكرش خواهد آمد ـ . اينموضوع
برانگيزاننده اين شبهه است كه چه بسا اين نامه از ساختههـاى جـيـره خـواران تـاريـخ
بـاشـد كه در خدمت شجره ملعونه قراردارند؛ و آن را با اين پندار جعل كرده اند كه به
اين وسيله يزيد راتبرئه كنند و بگويند: او به ابن عباس (و بنى هاشم ) نامه نوشتو از
طريق آنها با حسين (ع ) سخن گفت ؛ و آن كه هشدار مى دهد معذوراست !
نامه يزيد به قريشى هاى مدينه
همچنين در تاريخ آمده است كه يزيد نامه اى براى مردم مدينه نوشتكه چند بيت
شعر نيز پيوست داشت ـ همان اشعارى كه ذكر شد ـ . اودر ايـن نـامـه مـردم را
تـهـديـد كـرد كـه بايد از هرگونه تحركىبـرخـلاف مـصـالح حـكـومـت امـوى بـرحـذر
بـاشند. ابن اعثم كوفىگـويـد: نامه يزيد خطاب به قريش و ديگر بنى هاشم به وسيلهپيك
رسيد و اين ابيات را دربرداشت ...
گـويـد: آنـگـاه مـردم مدينه به اين ابيات نظر كردند و سپس آن راهمراه نامه براى
حسين بن على ـ رضى الله عنهما ـ فرستادند. چونحسين (ع ) به نامه نگريست دانست كه از
يزيد بن معاويه است و درپاسخ چنين نوشت :
بسم الله الرحمن الرحيم
((وَإِنْ كـَذَّبـُوكَ فـَقـُلْ لِي عـَمـَلِي وَلَكـُمْ عَمَلُكُمْ، اءَنْتُمْ
بَرِيئُونَ مِمَّااءَعـْمـَلُ وَاءَنـَا بـَرِى ءٌ مـِمَّا تـَعـْمـَلُونَ)).(271)
والسـلام(272)
و اگـر تـو را تـكـذيـب كـردنـد، بـگـو:عـمل من به من اختصاص دارد، و عمل شما به
شما اختصاص دارد. شمااز آنـچـه مـن انـجـام مـى دهم بيزاريد و من از آنچه شما انجام
مى دهيدبيزارم والسلام .
از گـفـتـار مـزّى چـنـيـن برمى آيد كه يزيد اين ابيات را براى ابنعـبـاس و ديـگـر
قريش ساكن مكه و مدينه نوشته است ؛ آنجا كه مىگـويـد: ((ايـن ابـيات را براى او و
ديگر قريش ساكن مكه و مدينهنوشت )).(273)
نـكـتـه شـايـان تـوجـه ايـن است كه پاسخ امام (ع )، كاشف از تنفركامل نسبت به يزيد
است . چرا كه نه از وى نام مى برد و نه به اولقـبـى مى دهد و نه بر او سلام مى كند؛
و اين خود نشان آن است كهيزيد ملعون مصداق بارز تكذيب كنندگان دين و پيامبران و
ائمه (ع) است .
نقشه كشتن يا دستگيرى امام (ع ) در مكه
پـس از آن كـه تـلاش هـاى حـكـومـت بـنـى امـيـه بـراى دسـتگيرى ياقـتـل
امـام (ع ) در مـديـنـه مـنـوره بـا نـاكـامـى رو بـه روشد،(274)
تصميم گرفت تدابير لازم را براى ناگهانكشتن يا دستگيرى آن حضرت در مكه مكرمه
بينديشد.
نـقـشـه امـويـان بـراى قـتل يا دستگيرى امام در مكه مكرمه از مسلماتتـاريـخى است و
همه مورخان بر آن متفقند. در تاءييد اين مطلب همينبس كه امام حسين (ع ) به برادرش
محمد حنفيه فرمود:
((بـرادرم ، بـيـم آن دارم كه يزيد بن معاويه مرا ناگهانى در حرمبـكـشـد؛ و مـن
كـسـى بـاشم كه به وسيله او حرمت اين خانه شكستهشود!))(275)
و بـه فـرزدق فـرمود: ((اگر شتاب نمى ورزيدم دستگير مى شدم))(276)
بـرخـى مـنـابـع تاريخى نوشته اند كه يزيد، عمرو بن سعيد بنعـاص را بـا يـك لشـكـر
گـسـيـل داشـت و امـارت حـج و مـسـؤ وليـتبـرگزارى مراسم حج را بدو سپرد و سفارش
كرد، كه حسين را هركجا يافت بكشد...(277)
يك ماءخذ ديگر مى گويد: ((سى تن از بنى اميه را همراه يك گروهفرستاد و فرمان داد كه
حسين را بكشند)).(278)
ديگرى مى نويسد: ((آنان به جدّ كوشيدند تا امام را دستگير كنند ونـاگـهـان
بـكـشـنـد، گـرچـه او را بـه پـرده هـاى كـعـبـه آويـخـتـهببينند)).(279)
از جمله اسناد تاريخى كاشف از اين حقيقت ، نامه ابن عباس به يزيداست كه در آن آمده
است : ((... من هر چيزى را فراموش كنم ، اين را ازيـاد نـمـى بـرم كـه حـسـيـن بـن
عـلى را از حـرمرسول خدا به سوى حرم خداوند راندى و كسانى را گماشتى تا اورا
بـكـشـند و بالاتر از آن كسانى را وادار ساختى تا در حرم با اوبجنگند...))(280)
بـراى نـشـان دادن ايـن كـه امـويـان قصد داشتند، امام (ع ) را در مكهمكرمه دستگير
كنند و يا بكشد، نقل همين اندازه از متون تاريخى بساست .
تلاش حكومت محلى اموى در بصره
عبيدالله بن زياد در دوران حكومت خود بر بصره همه ظاهر زندگىسياسى و اجتماعى
مردم را زير سيطره خويش گرفته بود؛ و ستمو بـيـداد او مـشـهـور اسـت . او مـيـان
قـبـايـل تـفـرقه مى افكند و ميانبـزرگـان و اشـراف ايجاد ناخوشنودى مى كرد؛ و براى
اداره امتىكه نسبت به فساد و تبهكارى حكمرانانشان آگاه و از آنها ناراضىبودند،
انواع روش هاى نيرنگ آميز را به كار مى بست .
ولى باطن زندگى سياسى و اجتماعى بصره شاهد پديده اى ديگريـعـنـى تـلاش پـنـهـانـى و
مبارزه اصولى شيعيان بود. شيعيان درجـلسه هاى پنهانى خود اخبار و رويدادها را به
بحث مى گذاشتند ودربـاره آنـهـا با يكديگر به مشورت مى پرداختند. ابن زياد از
اينتـلاش هـاى پـنـهـانـى اطـلاعاتى كلى داشت و نسبت به آنها بيمناكبـود. دليـل آن
هم لحن گفتار وى در آخرين سخنرانى او در بصره ،پيش از رفتن به كوفه است .
ابن زياد، نامه يزيد را، كه طى آن واليگرى كوفه را بر بصرهافـزوده و از وى
خـواسـتـه بـود پـس از دريافت نامه رهسپار كوفهگـردد و مـسـلم بـن عـقيل را به هر
شيوه ممكن دستگير سازد و در بندكـنـد يـا بـكـشـد يـا تـبعيد گرداند، به وسيله مسلم
بن عمرو باهلىدريافت كرد.
او بلافاصله پس از خواندن نامه فرمان داد كه مقدمات سفر وى بهكـوفـه را بـراى
فـرداى آن روز فـراهـم سازند. اما خبر ناگهانىرسيدن نامه امام (ع ) به اشراف و
مهتران بصره ، وى را سرآسيمهكـرد. امـام از بـزرگـان بـصـره خـواستار پشتيبانى و
پيوستن بهنـهـضـت خـويـش گـشـتـه بود. با آن كه يقينا عبيدالله زياد تنها ازطـريـق
مـنـذر بن جارود به متن نامه امام (ع ) دست يافت ؛ ولى بدونشـك او مـى دانـسـت كه
منذر بن جارود تنها يكى از اشرافى است كهامام (ع ) براى آنها نامه نوشته است ؛ و او
تنها نبود.
تاريخ در اين باره كه ابن زياد درصدد شناسايى ديگر اشرافىكه امام برايشان نامه نوشت
برآمده ، يا آنان را رانده و زير فشارقـرار داده بـاشد، چيزى نقل نكرده است ؛ و يا
ما به چنين سندى دستنـيـافـتـه ايـم . شـايـد سـبـب آن تـنگى وقت و شتاب او در سفر
بهكـوفه ـ كه صحنه رويدادهاى نگران كننده گشته بود ـ يا اطمينانوى از دوستى اكثر
اشراف نسبت به خاندان بنى اميه بود.
ايـنك به روند رويدادهاى بصره در روز پيش از سفر ابن زياد بهكـوفـه بـاز مـى گـرديم
. يك نسخه از نامه امام به سران بصرهبه وسيله سليمان بن رزين به منذر بن جارود ـ
پدر زن عبيدالله ـرسيد؛ و او به خلاف ديگران و بدون درنظر گرفتن در امان بودنپيك ،
موضوع نامه را پنهان نكرد. اوكه سرشتى خائنانه داشت ازبـيـم آن كـه مبادا اين كار
توطئه عبيدالله باشد، نامه را همراه پيكنـزد او فـرسـتـاد.(281)
عـبـيـدالله نـيـز وى را بـه داركشيد؛(282)
و به روايتى گردن زد.(283)
آنگاه بر منبر بصره بالا رفت ؛ و درحالى كه قلبش از بيم لبيكگـفـتن مردم به نداى
امام لرزان بود و نگرانى از مبارزه پنهانى وقـيـام مـردم هـمـراه امـام ، سـر
تـاپاى وجودش را فرا گرفته بود،خـطـابـه اى سـراسـر تـهـديـد و بـيـم ايـراد كرد؛ و
با اين كار ازنـگـرانـى و تـرس خـود و نـيز قدرت نيروهاى مخالفى كه از
آنهابـيـمـنـاك بـود، پـرده برداشت . او در سخنرانى خود، پس از حمد وثـنـاى الهـى
چنين گفت : به خدا سوگند، شتر مهار گسيخته به مننمى رسد و من كسى نيستم كه پشت سر
من بدى ام را بگويند. كسىكـه بـا مـن دشـمـنى كند، شكنجه خواهد شد و كسى كه با من
بجنگدكـشـتـه مـى شـود ـ و ايـن ضـرب المـثـل را خـوانـد: ((انصف القارة منراماها))(284).
اى مـردم بـصره ، اميرمؤ منان مرا ولايت كوفه داده است . من فردا بهآنـجـا مـى روم
و عـثـمان بن زياد بن ابى سفيان
(285) رابـه جـانـشـيـنى خود بر شما مى گمارم . مبادا كه راه خلاف
در پيشگـيـريـد. و يـاوه سـرايـى كـنـيد. به خداى بى همتا سوگند، اگرخبرى از خلاف
كسى به من گزارش شود، او و مهتر و بزرگ ترشرا خـواهـم كـشـت . من نزديك را به گناهِ
دور مى گيرم تا آن كه همهبه فرمان درآييد و هيچ مخالف و تفرقه افكنى ميان شما
نماند. منپـسـر زيـادم و تـنـهـا بـه او شـبـاهت دارم و هيچ شباهتى به دايى
وپسرعموهايم ندارم .(286)
در ايـنـجـا نـيـز پـيـداسـت كـه عـبيدالله با وجود همه ستم و بيداد وكـشـتـارى كه
از خود نشان داده بود، از مبارزه پنهانى مردم و تلاشآنـان در راسـتـاى يـارى امـام
حـسـيـن (ع ) وحـشت داشت . از اين رو بهانـتـسـاب مـوهـوم خود به ابوسفيان مباهات
مى كند و مى گويد: ((منعـثـمـان بـن زيـاد بـن ابـى سـفـيـان را بـه جـانـشـينى خود
بر شماگـمـاشـتـم )). قـصـد وى از ايـن فـخرفروشى اين بود كه مردم رابـتـرسـانـد و
بـگـويـد كه او و برادرش به خاندانى نيرنگ باز،فريبكار، باهوش و تجربه سياسى فراوان
منسوبند.