ايـن امـور امـام حـسـيـن (ع) را نـاگـزيـر سـاخـت
تـا چـنـيـن اجـتـمـاع و مـحـفـلى بـزرگ را تـشـكـيـل دهـد و فـضـايـل اهل بيت را
به باقيمانده صحابه صالح و تابعان برگزيده يادآور شـود. گـويـى امـام (ع) چيزى را
يادآور مى شد كه در شرف فراموشى بود؛ و از حقيقتى پرده برمى داشت كه بر اثر اختناق
و سخت گيرى در مدت زمان محاصره ، در آستانه مرگ قرار داشت . آرى اوسـت كـه مـى
فرمايد: (من بيم آن دارم كه اين امر كهنه گردد و حق از ميان برود و مغلوب شـود...)!
و اوسـت كـه باقيمانده صحابه و تابعان را به شكستن اين محاصره دعوت مى كند و مـى
فـرمـايـد: بـه خـاطـر حـقـى كـه خـدا و رسـول او بـر شـمـا دارنـد و بـه حق نزديكى
من به رسـول خـدا(ص) از شما مى خواهم كه چون از نزدم رفتيد و در شهرهايتان افراد
مورد اطمينان و اعـتـمـاد قـبـايـلتان را فرا خوانيد اين ديدار و گفت و گوى ما را
به آنان بگوييد و آنان را به آنـچـه از حـق مـا مـى دانيد دعوت كنيد... شما را به
خدا سوگند مى دهم كه اين حقايق را جز براى كسانى كه به خودشان و دينشان اعتماد
داريد، بازگو نكنيد.
هـمـچـنـين در اين روايت دلالت روشنى است بر تلاش عظيمى كه امام حسين (ع) براى درهم
شكستن اين محاصره و شكافتن اين پرده پوشى به خرج مى داد و نيز دشوارى بزرگى كه در
اين راه رويـاروى آن حـضـرت قـرار داشـت . زيـرا كـه ايـن محاصره و پرده پوشى در
اين دوره به اوج شدّتش رسيده بود. چنين شدتى نه در روزگار امام حسن (ع) بود و نه در
روزگار اميرالمؤ منين ، على (ع).
3 ـ 1 ـ احتجاج با عالمان و دعوتشان براى يارى حق
آن حضرت طى گفتارى در امر به معروف و نهى از منكر، صحابيان آگاه را به ويژه و
تابعان را بـه طـور عـمـوم مـورد خـطـاب قـرار مى دهد و با آنان احتجاج مى كند و
آنان را به يارى حق و گرفتن موضعى شرافتمندانه و شايسته اهل علم فرا مى خواند و مى
فرمايد:
اى مردم از موعظه هاى خداوند به دوستانش عبرت بگيريد، آن جا كه از احبار بد مى گويد
و مى فـرمـايـد: (چـرا ربـانـيـون و احـبار آنان را از گفتار گناهشان منع نكردند)(408)
و فـرمـود: (كسانى از بنى اسرائيل كه كفر ورزيدند لعنت شدند... هر آينه بدكارى است
كه مى كـنـنـد)(409).
خداوند از آن رو بر اين كارشان عيب گرفت كه آنها ستمگرانى را كه در مـيـان آن هـا
آشـكـارا مـرتـكـب زشـتـى و فـسـاد مـى شـدنـد مـى ديـدنـد، ولى بـه خـاطـر تمايل
به چيزى كه از آنها دريافت مى داشتند و از بيم چيزهايى كه از آن ها پرهيز مى كردند،
آنـان را بـاز نـمـى داشـتـنـد. خـداونـد مـى فـرمـايـد: (پـس ، از مـردم
نـتـرسـيـد و از مـن بـتـرسـيـد)(410)
و فـرمـود: (مـردان و زنـان مـؤ مـن بـرخى شان سرپرست برخى ديگرند، به معروف امر و
از منكر نهى مى كنند). خداوند از آن رو امر به معروف و نهى از منكر را واجب فرمود
كه مى دانست اگر اين كار انجام پذيرد و برپا داشته شود، ديگر فرايض نيز، از آسان و
دشوار، برپا مى گردد. چرا كه امر به معروف و نهى از منكر فراخواندن به اسلام همراه
با رد بى عدالتى و مخالفت با ستمگر و تقسيم فَىْء(411)
و غنايم و گرفتن زكات از جاى آن و سپردن آن به صاحبان حق است .
سـپـس شـمـا اى گـروه ، اى گـروهـى كـه بـه دانـش نـامـور، به نيكى نامبردار و به
خيرخواهى مـعـروفـيـد و مردم به خاطر خداوند از شما مى ترسند، بزرگان از شما بيم
دارند و ناتوانان شـمـا را بـزرگ مـى شـمـارنـد، و كـسـانـى كـه بـر آنان منتى و
قدرتى نداريد شما را بر مى گزينند، هنگامى كه نيازمندى ها از جويندگانشان باز داشته
شود شما شفاعت مى كنيد و با هيبت پادشاهان و شكوه بزرگان گام برمى داريد. آيا جز
اين است كه شما اين همه را از اميدى كه در قـيـام بـه حـق خـداونـد در شـمـا مـى
رود داريـد، هـر چند كه از اداى بيش تر حقوق او كوتاهى مى ورزيد؛ و حقوق امامان را
سبك شمرده ايد. اما حق ضعيفان را ضايع ساختيد و حقى را كه به پندار خـودتان داشتيد
طلبيديد در حالى كه به خاطر آفريننده آنها نه مالى بخشيديد و نه جانى را بـه خـطـر
انـداخـتـيـد؛ و نـه بـه خـاطر خداوند با قبيله اى دشمنى ورزيديد، آيا با وجود اين
از خداوند آرزوى بهشت و همسايگى با پيامبرانش و امان از عذابش را داريد!
اى امـيـدواران بـه خـداونـد، بـيـم آن دارم كـه عـذابـى از عـذاب هـايـش بـر شـمـا
نازل گردد، زيرا كه شما از كرامت خداوند به منزلتى رسيديد كه بدان فضيلت يافتيد،
شما خـداشـناسان را اكرام نمى كنيد، در حالى كه خود به وسيله خداوند ميان بندگانش
محترميد. شما پيمان هاى الهى را شكسته مى بينيد و فرياد بر نمى آوريد، در حالى كه
اگر حقوق پدرانتان را رعـايـت نـكـنـنـد فـريـاد مـى زنـيـد. پـيـمـان و حرمت رسول
خدا(ص) خوار شده است و كوران و لال ها و زمين گيرها بى توجّه در شهرها رها شده اند.
نه رحم مى كنيد و نه به مقتضاى مقام خود كـارى انجام مى دهيد و نه بر كسى كه كارى
مى كند توجهى داريد. با چاپلوسى و ظاهرسازى در نزد ستمكاران ايمنيد، اينها همه از
چيزهايى است كه خداوند از آن نهى كرده و باز داشته است و شـمـا غـفـلت مـى ورزيـد.
اگـر شـمـا درك كـنيد گرفتاريتان از همه بيش تر است . چرا كه در جـايـگـاه عـالمـان
قـرار گـرفـتـه ايـد. زيرا كه مجارى امور و احكام به دست عالمان خداشناس و
امانتداران حلال و حرام اوست . شما اين منزلت را از دست نداده ايد مگر به خاطر دور
شدن از حق و اخـتـلاف در سنّت پس از دلايل روشن . چنانچه بر آزار شكيبايى بورزيد و
دشوارى ها را در راه خـدا تـحـمـل كـنـيـد، رتق و فتق كارهاى خداوند به شما سپرده
مى شود، اما شما ستمكاران را بر خـويـش حـاكـم كـرده و كـارهـا را بـه دسـت آنـان
سـپـرده ايـد. آنـان بـه شـبـهـه هـا عـمـل مـى كـنـنـد و شـهوت مى رانند گريز شما
از مرگ و شيفتگى شما نسبت به زندگى اى كه بـايـد از آن جـدا شويد، آنان را بر اين
كارها چيره ساخت . نتيجه آن شد كه ضعيفان را به دست آنـان سـپـرديـد. بـرخى بنده و
مقهورند و برخى ديگر مستضعف و در امر معاش خود ناتوانند. در امور حكمرانى بازيچه
آرا و خواسته آنان شدند و به خاطر پيروى از اشرار و جسارت ورزيدن بـر [خـداى ]
جـبـّار احـساس خوارى مى كنند. اين حاكمان در هر شهرى از خود خطيبى دارند كه به
نـفـع شـان سـخـن مـى گـويـد زمـيـنه براى آنان مهيا و دستشان در آن ها گشوده است .
مردم برده ايـنانند، دستى آزار دهنده نمى توانند پس بزنند. اينان زورگويانى كينه
توز و قدرتمندانى اند بر ضعيفان سختگير. فرمان روايانى كه خدا را نمى شناسند.
شگفتا! چرا نبايد در شگفت باشم ، در حالى كه زمين در دست بيدادگرى است مستبد و
تاءييد شده اى است ستمكار؛ و حاكم مؤ منان است و بر آنان شفقت نمى ورزد. پس در آنچه
، ما بر سرش نزاع كرديم داورمان خداوند است و حكم خويش را در مشاجره ميان ما به
اجرا در مى آورد.
بـارخـدايـا تـو آگاهى كه آنچه انجام داديم نه براى رقابت در سلطنت و خلافت بود و
نه دست يـافـتن بر متاع [بيش از نياز] دنيا، بلكه براى اين بود كه شعاير دين تو را
آشكار و عدالت را در زمين برقرار سازيم تا بندگان ستمديده ات ايمن و آسوده باشند و
به فرايض و سنّت و احكام تو عمل شود.
چـنـانچه شما ما را يارى نكنيد و به ما انصاف ندهيد ستمكاران بر شما نيرو گيرند و
دست به كـار خـامـوش سـاخـتـن نـور پـيـامـبـرتـان گـردنـد. خـداونـد مـا را بـس
اسـت بـر او توكل مى كنيم به سوى او باز مى گرديم و بازگشت به سوى اوست .(412)
4 ـ 1 ـ احتجاج امام با معاويه و بنى اميه
پايبندى امام حسين (ع) به صلح و متاركه جنگ ، آن حضرت را از اعلام اعتراض هاى پياپى
عليه مـعـاويـه و عليه نقض شرايط صلح از سوى او و نيز احتجاج پى در پى عليه
كارگزاران وى كه از اسلام منحرف گشته و دست ستم بر امّت گشوده بودند باز نداشت .
يـكـى از جـامـع تـريـن احتجاج هاى امام (ع) عليه معاويه نامه اى است كه در پاسخ
نامه معاويه نوشته است . معاويه در اين نامه امام (ع) را به رعايت صلح
فرا خوانده و ايشان را از سرانجام فـتـنـه و ـ به
گمان خودش ـ ايجاد تفرقه ميان امّت بر حذر داشته است ؛ و امام (ع) چنين پاسخ داده
اند:
... امـا بـعـد، نـامه ات به من رسيد. يادآور شده اى ، از من به تو اخبارى رسيده
است كه آن ها را بر من نمى پسندى ؛ و من در نزد تو شايسته جز آن ها هستم ، و خداوند
است كه به نيكى رهنمون شده و توفيق رسيدن به آنها را مى دهد.
امـا ايـن كـه يـادآور شـده اى چـيـزهـايـى شـنـيده اى ، اين ها گزارش چاپلوسان و
سخن چينان است وگـرنـه مـن نـه با تو سرجنگ دارم و نه قصد مخالفت ، به خدا سوگند در
ترك اين كار (جنگ بـا تـو) از خداوند مى ترسم و گمان ندارم خداوند راضى باشد كه من
آن را وانهم ؛ و عذرم را در اين كار بپذيرد. بى آن كه نزد تو و ديگر ستمگران ملحد
حزب ستمكاران و دوستان شيطان عذرى داشته باشم .
آيا تو نبودى كه حجر بن عدى كندى و نمازگزاران عابدى را كه با ستم مخالفت مى
ورزيدند و بدعت ها را گران مى شمردند و در راه خدا از هيچ سرزنشى نمى ترسيدند كشتى
؟ تو آنان را در حالى از روى ستم كشتى كه پيش تر براى آنان سوگندهاى سخت خورده بودى
و پيمان هاى مـحـكم بسته بودى كه به خاطر آنچه ميان تو و آنان پيش آمده است يا به
خاطر كينه اى كه در دل دارى ، دستگيرشان نكنى .(413)
آيـا تـو قـاتـل عمرو بن حمق ، يار رسول خدا و بنده صالح ، نيستى كه عبادت او را
فرسوده و پـيـكـرش لاغر و رنگش زرد شده بود. در حالى كه پيش از آن او را امان داده
بودى و چيزهايى از عـهـد و پيمان هاى الهى بر او داده بودى كه اگر به پرنده اى مى
دادى از قله كوه نزد تو مى آمـد، ولى تـو بـر خـداونـد جـسـارت ورزيـدى و ايـن
پـيـمـان را سـبـك شـمـردى و او را كـشـتـى .(414)
آيـا تو همان نيستى كه زياد، زاده بستر عُبَيد ثقيف ، را برادر خويش خواندى
(415)
و پـنـداشـتـى كـه او از پـدر تـوسـت . در حـالى كـه رسـول خـدا(ص) فـرموده است :
(فرزند از آن فراش است و زناكار بايد سنگسار شود). پس تـو سـنّت رسول خدا(ص) را به
عمد وانهادى و بى آن كه از سوى خداوند هدايت شوى از هواى نفس خويش پيروى كردى . آن
گاه زياد را بر مردم عراق مسلط كردى تا دست و پاى مسلمانان را قـطـع كـنـد،
چـشـمـانـشـان را مـيـل بـكـشـد و آنـان را بـر شـاخ نخل بياويزد، گويى كه نه تو از
اين امتى و نه آنان از تواند!
آيـا تـو هـمـدم حـضـرمـيـان
(416)
نـيستى كه پس از آن كه پسر سميه نوشت كه آنان بـرديـن عـلى هـسـتـنـد بـه او
نـوشـتـى كـه هـر كـس را كـه بـر ديـن عـلى بـاشـد بـه قتل برسان و او به فرمان تو
همه شان را كشت و مثله كرد. به خدا سوگند دين على همانى بود كـه [پـسـر سميه ] به
خاطرش تو و پدرت را مى زد و به وسيله اين دين است كه تو امروز در ايـن جـايگاه
نشسته اى ؛ و اگر نبود آن دين ، شرافت تو و پدرت تنها به رد سفر (زمستانى و
تابستانى ) بود.
و از جـمـله گـفـتـه اى
(417):
(مـلاحـظه خود و دين خود و امّت محمد را بنما، و از ايجاد تـفـرقـه ميان امّت و از
اين كه آنان را به فتنه گرفتار سازى بپرهيز.) ولى من هيچ فتنه اى بـالاتـر از ايـن
كـه تـو حـكمران اين امّت باشى براى آنان نمى شناسم و من هيچ ملاحظه اى را بـراى
خـودم و ديـنـم و امّت محمد برتر از جنگ و جهاد با تو نمى شناسم . اگر جهاد كردم
موجب نزديكى به خداست و اگر آن را وانهادم براى دينم (گناهم ) از خداوند طلب بخشايش
مى كنم و از او توفيق راهنمايى در كارم را خواستارم .
ديگر گفته اى كه (اگر من تو را انكار كنم تو نيز انكارم مى كنى و اگر با تو نيرنگ
ببازم تـو نـيـز بـا من نيرنگ مى بازى )، پس هر چه از دستت بر مى آيد نيرنگ بباز و
من اميدوارم كه نـيـرنـگ تـو بـه مـن زيـانى نرساند و زيانش از همه بيش تر به خودت
برسد. زيرا تو بر مركب نادانى خويش سوارى و در شكستن عهد خويش اصرار مى ورزى . به
جانم قسم كه تو به هـيـچ شـرطـى عـمل نكرده اى و با كشتن آن چند نفرى كه پس از صلح
و سوگند و عهد و پيمان ها كـشـتـى ، پـيـمـانت را شكستى . تو بى آن كه بجنگند يا
بكشند، آنان را كشتى و اين كار را با آنـان نـكردى مگر به خاطر اين كه فضايل ما را
يادآور مى شدند و حق ما را بزرگ مى شمردند.
تـو از آن رو آنـان را كـشـتى كه ترسيدى چنانچه آن ها را نكشى پيش از آن كه كارى
انجام دهند بميرى و يا آن كه پيش از رسيدن به مقصودشان بميرند.
اى مـعـاويـه آمـاده قـصاص [الهى ] باش و به حساب يقين داشته باش . بدان كه خداوند
كتابى دارد كه هيچ ريز و درشتى را وا نمى گذارد مگر كه آن را بر مى شمرد. خداوند
فراموش نمى كند كه تو مردم را به صرف گمان كيفر كردى ؛ و دوستانش را بر
سوگندهايشان كشتى و از خانه هايشان به ديار غربت تبعيد كردى و براى پسرت از مردم
بيعت گرفتى . جوان نورسى كه شراب مى خورد و با سگ ها بازى مى كند.
مـن در تـو چـيـزى سـراغ نـدارم ، جز اين كه خويشتن را باختى و دين ات را تباه كردى
، با رعيت خـويـش فـريـبـكارى كردى و امانتداريت را رعايت نكردى [و از اين جهت رسوا
شدى ] و به گفتار نـادانـان و جـاهـلان گـوش فـرا دادى و افـراد پـارسا و با تقوا
را به خاطر آنان خوار كردى . والسلام .
معاويه پس از خواندن نامه گفت : در وجودش كينه اى است كه من پى نمى برم !
يـزيـد گـفـت : يـا امـيـرالمؤ منين به وى پاسخى ده كه او را پيش خودش خرد كند؛ و
از بدى هاى پدرش ياد كن .
راوى گويد: در همين حال عبدالله بن عمرو بن عاص وارد شد و معاويه به او گفت : آيا
نديده اى كـه حـسـين چه نوشته است ؟ گفت : چه نوشته است ؟ گفت : پس نامه را بخوان .
[عبدالله پس از خـوانـدن نـامـه ] بـراى خـوشـايـنـد مـعـاويه گفت : چه چيز تو را
مانع مى شود از اين كه چيزى بنويسى كه او را نزد خودش خرد كند؟
پـس از آن عبدالله گفت : نظرم را چگونه ديدى يا اميرالمؤ منين ؟ معاويه خنديد و گفت
: يزيد هم مـانـنـد هـمـين نظر تو را داده است ! عبدالله گفت : نظر خوبى داده است .
معاويه گفت : هر دو خطا كـرديـد. آيا فكر مى كنيد كه اگر من به حق دنبال عيوب على
باشم ، چه توانم گفت ، و براى كسى چون من خوب نيست كه به ناحق و بر چيزى كه مشهور
نيست عيب بگيرد. آن گاه كه مردى را به چيزى كه براى مردم شناخته شده نيست بد بگويى
، به او زيانى نمى رساند و مردم آن را به چيزى نمى گيرند و تكذيبش مى كنند. براى
حسين چه عيبى توانم گفت . به خدا سوگند من هـيـچ چـيـزى بـراى عـيـب جـويى او نمى
بينم . به نظرم رسيده است كه به او بنويسم و وعده و وعيدش بدهم ولى بعد مصلحت ديدم
كه اين كار را نكنم و با او نستيزم
(418)
هـنـگـامـى كـه مـعـاويـه حـجـر بـن عـدى و يـارانـش را كـشـت ، در هـمـان سـال حـج
گـزارد و با حسين بن على (ع) ديدار كرد؛ و گفت : اى اباعبدالله ، آيا شنيدى كه با
حجر و ياران و پيروانش و شيعيان پدرت چه كرديم ؟
فرمود: با آنان چه كردى ؟
گفت : آنان را كشتيم و كفن كرديم و بر آن ها نماز خوانديم !
حسين (ع) خنديد و گفت : معاويه ، آن گروه بر تو چيره شدند. ولى ما اگر پيروانت را
بكشيم . نـه كـفنشان مى كنيم ، نه بر آنان نماز مى خوانيم و نه آنان را به گور مى
سپاريم . شنيده ام كـه از عـلى بـد مـى گويى و نسبت به ما كينه مى ورزى و از بنى
هاشم عيب جويى مى كنى . آن گـاه كـه چـنين كردى به نفس خويش باز گرد درباره حق از
او بپرس كه آيا به زيان اوست يا بـه سـودش ، چـنـانـچـه ايـن كار را عيبناك تر
نيافتى ، آن گاه تو بى عيبى و ما به تو ستم كـرده ايـم . اى مـعـاويه ، جز كمان
خويش را زه مينداز و جز بر هدف خويش تير ميفكن و در دشمنى بـا مـا زيـاده روى مـكـن
و اصـرار نـورز؛ چـرا كه تو در دشمنى با ما از كسى (عمرو بن عاص) پيروى كرده اى كه
پيشينه اسلام ندارد و نفاق او امرى جديد نيست و تو را جز براى منافع خود نـمـى
خـواهـد [و هموست كه دشمن توست ] پس به اراده خود هر چه مى خواهى انجام بده (و بنگر
كه با خويش چه مى كنى ؟).(419)
نـقـل شـده است كه امام حسين (ع) به معاويه نامه اى نوشت و در آن به خاطر كارهايى
كه از وى سـر زده بـود او را سـرزنـش و نـكـوهـش كرد. در آن نامه آمده بود: (سپس
پسرت را ولايت دادى ، جـوانـى كـه شـراب مـى نوشد و با سگان بازى مى كند. با اين
كار به امانتت خيانت كرده اى و رعـيـت خـويـش را تـبـاه كـرده اى و بـه سـفـارش
پـروردگـارت عمل نكرده اى . چگونه بر امّت محمد(ص) كسى را مى گمارى كه شراب مى
نوشد؟ كه نوشنده مـسـكـر از فـاسـقـان و اشـرار اسـت و شـارب مـسـكر بر درهمى امين
نيست تا چه رسد كه امين امتى بـاشـد! زود است كه نتيجه عمل خويش را ببينى و آن
هنگامى است كه طومار استغفار در هم پيچيده شود.(420)
معاويه با گماردن جاسوسان فراوانى ـ كه جزئيات زندگى خصوصى و عمومى امام حسين (ع)
را بـه او گـزارش مـى دادنـد ـ از اوضـاع و احـوال آن حـضـرت آگـاهـى كـامـل داشـت
. دست حسين (ع) نيز به خاطر بخشندگى و سخاوت فراوان تنگ و زير بار قرض رفـتـه بـود.
مـعـاويـه فـرصـت را غـنـيـمـت شـمـرد و بـه آن حـضـرت نـوشـت كـه قـصد دارد چاه
(اَبـونـَيـْزر) را، كـه امـيـرالمـؤ مـنـيـن بـا دسـت خـودش حـفر كرده و بر
مستمندان مدينه و در راه ماندگان وقف كرده بود، از او بخرد. امام حسين (ع) از فروش
آن سرباز زد و فرمود: (پدرم آن را صـدقـه داد تـا خداوند او را به خاطر آن از آتش
دوزخ حفظ كند و من به هيچ قيمتى آن را نمى فروشم )(421)
نـقـل شده است كه ميان امام حسين (ع) و معاويه بر سر زمينى كه از آنِ امام بود
منازعه اى رخ داد. حـضـرت بـه او فرمود: يكى از اين سه راه را اختيار كن : يا سهم
مرا بخر، يا آن را به من باز گـردان يـا ايـن كـه ابن زبير و ابن عمر را ميان من و
خود داور قرار بده و چهارمين انتخاب صيلم باشد.
معاويه گفت : صيلم چيست ؟
فـرمـود: ايـن كـه (حلف الفضول ) را بخوانيم (هم پيمانانى جوان كه عهد كردند از
مظلوم در برابر ظالم دفاع كنند.)
گفت : ما را به حلف الفضول نيازى نيست .(422)
از محمد بن سايب نقل شده است كه گفت :
روزى مروان بن حكم به حسين بن على (ع) گفت : اگر افتخارتان به فاطمه نبود، با چه
چيز بر ما افتخار مى كرديد؟
حـسـيـن (ع) ـ كـه زورمند بود ـ حمله كرد و گلويش را گرفت و فشرد و عمامه اش را به
گردنش پيچيد تا بيهوش شد و سپس رهايش كرد.
آن گـاه حـضـرت نـزد گـروهـى از قريش رفت و گفت : شما را به خدا سوگند مى دهم كه
اگر راست مى گويم سخنم را تصديق كنيد. آيا روى زمين كسى را مى شناسيد كه از من و
برادرم نزد رسول خدا(ص) محبوب تر بوده باشد؟
گفتند: پرودگارا! نه .
فـرمـود: و مـن در روى زمـيـن ، مـلعـونِ پـسـر مـلعـونـى جـز اين (معاويه ) و پدرش
، دو رانده شده رسـول خـدا(ص) نـمـى شناسم ، به خدا سوگند ميان (جابرس ) و (جابلق )
يكى در دروازه مـشـرق و يـكـى در دروازه مـغـرب ، دو مـردى كـه اسـلام آورده
بـاشند، نسبت به خدا و پيامبرش و اهـل بـيـت او از تـو و پـدرت ـ اگـر زنـده بـود ـ
دشـمن تر وجود ندارد. نشانه [صحت ] گفتار من درباره تو اين است كه چون به خشم آيى ،
ردا از دوشت مى افتد!
گويد: به خدا سوگند، مروان از جابر نخاست كه به خشم آمد و اوقاتش تلخ شد و ردا از
دوش او افتاد.(423)
مـعاويه مروان بن حكم را به حكمرانى مدينه گمارد و به او دستور داد كه براى جوانان
قريش مـقـررى تـعـيـين كند. على بن حسين (ع) گويد: من نيز نزد او رفتم . پرسيد:
نامت چيست ؟ گفتم : عـلى بـن الحـسين . گفت : نام برادرت چيست ؟ گفتم : على . گفت :
على و على ! پدرت قصدى جز ايـن نـدارد كـه نـام هـمـه فـرزنـدانـش را على بگذارد.
سپس مقررى مرا تعيين كرد و من نزد پدرم بازگشتم و موضوع را به او خبر دادم . فرمود:
نفرين بر اين زاده چشم آبى و دباغ چرم ! اگر خـداونـد بـه مـن صـد پـسـر هـم بـدهـد
دوسـت نـدارم كـه جـز عـلى نـامـى بـر آنـهـا بـگـذارم .(424)
نقل شده است كه حسن بن على (ع) به خواستگارى عايشه ، دختر عثمان ، رفت .
مروان گفت : او را به ازدواج عبدالله بن زبير درمى آورم .
مدتى بعد معاويه به مروان بن حكم ، كه كارگزار وى در حجاز بود، نوشت و به او فرمان
داد تـا از ام كـلثـوم ، دخـتـر عـبـدالله بـن جـعـفـر، بـراى پسرش ، يزيد،
خواستگارى كند. عبدالله نپذيرفت ؛ و مروان موضوع را به اطلاع معاويه رساند. عبدالله
گفت : اختيار او به دست من نيست بلكه به دست سرور ما حسين ، دايى دختر، است .
پس از آن كه موضوع را به امام حسين گزارش داد، حضرت فرمود: من از خداوند طلب خير مى
كنم ، پروردگارا خشنودى خود از آل محمد را به اين دختر نيز عطا فرما.
چـون مـردم در مـسـجـد رسـول خـدا(ص) گـرد آمـدنـد، مـروان رفـت و نـزد امام (ع)،
كه شمارى از بزرگان نيز در آنجا حضور داشتند، نشست و گفت : اميرالمؤ منين مرا به
اين كار فرمان داده است و گفته است مهرش را هر چه پدرش بگويد قرار دهم و با ايجاد
صلح ميان اين دو قبيله ، دَيْن او را نـيـز ادا كـنـم ؛ و بـدان كـه آن هـايـى كه
غبطه شما را به داشتن يزيد مى خورند، بيش از آن هايى اند كه غبطه او را با داشتن
شما مى خورند، و شگفت از اين كه يزيد كابين تعيين مى كند، در حـالى كـه او كـسـى
اسـت كـه مـانـنـد ندارد و به سبب آبروى او از ابر طلب باران مى شود، بنابر اين
پاسخى نيكو بده ، اى اباعبدالله !
حـسـيـن (ع) گـفـت : سـتـايـش خـدايى را كه ما را براى خويش برگزيد و براى دين خويش
ما را پذيرفت و بر بندگانش ما را برگزيد.
آن گـاه فـرمـود: اى مروان تو گفتى و ما شنيديم ، اما اين كه گفتى (مهريه اش هر چه
پدرش بـخـواهـد)، بـه جـانـم سـوگـنـد، اگـر ايـن خـواسـتـگـارى را بـپـذيـريـم ،
از سـنـّت رسـول خـدا دربـاره دخـتـران و زنـان و خـانـدانـش كـه دوازده اوقـيـه
معادل 480 درهم است فراتر نمى گويم !
اما اين كه گفتى : (با اداى بدهى پدرش ) كى زنان ما بدهى ما را ادا كرده اند؟
امـا صـلح مـيـان ايـن دو تـيره . بدان ما مردمى هستيم كه به خاطر خدا با شما دشمنى
ورزيديم . بـنـابـر ايـن بـه خاطر دنيا با شما صلح نمى كنيم . به خدا سوگند كه نسب
و خويشاوندى ما سست شده است تا چه رسد به سبب !
اما اين كه گفتى : شگفت از يزيد كه چگونه خواستگارى مى كند. بدان كه كسانى كه از
يزيد و از پدر يزيد و از جد يزيد بهترند خواستار همسرى وى بوده اند.
امـا اين كه گفتى : يزيد كُفوى است كه كُفو ندارد، همان كسى كه تا ديروز كفو او
بوده است امروز نير كُفو اوست و حكمرانى چيزى بر كفويت او نيفزوده است .
امـا ايـن كـه گـفـتـى : بـه خـاطـر او از ابـرهـا طـلب بـاران مـى شود، بدان كه
اين امر تنها به رسول خدا(ص) اختصاص داشت .
امـا اين كه گفتى : كسانى كه بر ما به خاطر پيوند با او غبطه مى خورند بيش از كسانى
اند كـه بـر او بـه خـاطر ما غبطه مى خورند. بدان آن هايى كه بر ما به خاطر او غبطه
مى خورند نادان هايند و آنان كه بر او به خاطر ما غبطه مى خورند، خردمندانند.
سرانجام فرمود: همه گواه باشيد كه من ام كلثوم دختر عبدالله بن جعفر را به ازاى 480
درهم مهريه به زنى پسر عمويش قاسم بن محمد بن جعفر درآوردم ؛ و مِلك خود در مدينه
را به دختر بـخـشـيـدم ـ يـا ايـن كـه فرمود: زمينم را در عقيق كه درآمد سالانه اش
هشت هزار دينار است ـ و بى نيازى هر دو در آن است ، ان شاء الله .
راوى گـويـد: چـهـره مـروان دگـرگـون شـد و گفت : اى بنى هاشم باز هم حيله گرى !
شما جز دشمنى همه چيز را رد مى كنيد. آن گاه امام حسين (ع) خواستگارى امام حسن از
عايشه و رفتار او را يادآور گرديد.
سپس فرمود: حيله بازى كدام بود، اى مروان !؟(425)
نـقل شده است كه آن حضرت در مسجد مدينه نشسته بود و شنيد كه مردى با صداى بلند، كه
آن حـضرت بشنود مى گويد: ما در نبوّت با آل ابى طالب سهيم گشتيم تا آنجا كه به هر
چه از سـبـب و نسب كه آنان رسيدند ما نيز رسيديم ؛ و ما به خلافت رسيديم ولى آن ها
نرسيدند، پس اينان با چه چيز بر ما افتخار مى كنند؛ و اين سخن را سه بار تكرار كرد.
آن گـاه امام (ع) رو به او كرد و فرمود: من از سر بردبارى از پاسخ سخن نخست تو
خوددارى مـى كـنـم و به گفتار دوم تو از روى بخشندگى پاسخ نمى دهم ولى در پاسخ سخن
سوم تو بـايـد بـگويم : من از پدرم شنيدم كه فرمود: در وحيى كه خداوند بر محمد(ص)
فرو فرستاد آمـده اسـت : هـنـگـامـى كـه قـيامت كبرى برپا شود خداوند بنى اميه را
به صورت ذره محشور مى سـازد، مـردم تـا فـراغـت يـافـتـن از حـسـاب آنـان را لگـد
مال مى كنند، سپس آنان را مى آورند و با آن ها حساب مى كشند و آنان را به سوى آتش
مى برند.
پـس از آن ، امـوى از پـاسـخ عـاجـز مـانـد و در حـالى كـه از خـشـم مـى خـروشـيـد
بـاز گـشـت .(426)
2 -نگهدارى امام (ع) از امّت ، به ويژه از شيعيان
از وظـايـف عـام و مـشـتـرك هـمـه اهـل بـيت (ع) رسيدگى و سرپرستى امّت اسلامى به
طور عام و خـاصـه شـيـعـيـانـشـان اسـت ؛ اين كه امام حسين (ع) به جنبه هاى گوناگون
حيات اين امّت اهتمام فراوان بورزد و از هيچ كوششى براى دفاع از آنان دريغ نورزد؛ و
از هر خطر و مهلكه اى كه بـدان گرفتار شوند رهايى شان دهد در كار امامت به حق تازگى
ندارد و آن حضرت كسى است كه وجود نازنين خود و خاندان و ياران نزديكش را قربانى هدف
كلى قيامش يعنى اصلاح اين امّت نـگـون بـخـت از تباهى هايى كه همه جوانب زندگى شان
را فرا گرفته بود كرد: (... من به طلب اصلاح در امّت جدم قيام كردم ...)
از آن جـا كـه مـصـداق هـاى رسيدگى و سرپرستى امّت در گرفتارى هاى عمومى شان ، در
جاى جـاى مـبـاحـث و فـصل هاى ديگر اين كتاب آمده است ، در اين جا به ارائه نمونه
هاى گزيده اى از سـرپـرسـتـى افراد اين امّت كه نمايانگر گذشت ، مهربانى ، دلسوزى ،
بخشندگى و ديگر سـجـايـاى عـالى اخـلاقـى آن حـضـرت است بسنده مى كنيم . پس از آن
نمونه هايى از رسيدگى ويژه نسبت به شيعيان را ارائه خواهيم كرد.
يـكـى از غـلامـان حضرت جرمى مرتكب شد كه سزاوار كيفر بود. امام (ع) فرمان به زدن
او داد. غلام گفت : سرور من (والكاظمين الغيظ) (و فروخورندگان خشم )، فرمود: رهايش
كنيد. گفت : سرور من (والعافين عن الناس ) (و گذشت كنندگان از مردم )، فرمود: از
تو درگذشتم ! گفت : سرور من ، (والله يحب المحسنين ) (و خداوند نيكوكاران را دوست
مى دارد). فرمود: تو به خاطر خدا آزادى و آنچه را به تو مى دادم دوبرابر كردم .(427)
سـائلى در كـوچه هاى مدينه قدم مى زد تا به درِ خانه حسين بن على (ع) رسيد، در را
كوبيد و اين شعر را خواند:
لمْ يَخَبِ اليومَ مَنْ رجاكَ و مَنْ
حَرَّكَ مِنْ خَلْفِ بابِكَ الحَلْقَةَ
فَاءنْتَ الْجَوادُ وَ اءَنْتَ معدنه
اءبوكَ قَدْ كان قاتِل الفسقه
[امـروز كـسـى كـه به تو اميد بندد و حلقه آستانت را بكوبد، نااميد نمى شود؛ و تو
بخشنده و كان بخششى و پدرت كشنده فاسقان بود.]
گـويـد: در ايـن هـنـگـام حسين بن على (ع) به نماز ايستاده بود، نمازش را كوتاه كرد
و نزد آن اعرابى رفت و چون نشانه هاى فقر و مسكنت را در او مشاهده كرد، بازگشت و
قنبر را صدا زد و او پـاسـخ داد! اى پـسـر رسـول خـدا(ص)، لبيك ، فرمود: از خرجى ما
چقدر پيش تو هست ؟ گفت : دويست درهم كه فرموده اى ميان اهل بيت شما تقسيم كنم .
فرمود: آن را بياور، چون كسى آمد كه از اهـل بـيـت مـن بـدان سـزاوارتـر اسـت .
سـپـس آن را از قـنـبـر گـرفـت و بـه سائل عرب داد و اين شعر را سرود:
خذها فإ نى إ ليك معتذر
واعلم باءنّى عليك ذوشفقة
لو كان فى سيرنا الغداة عصا
كانت سمانا عليك مندفقه
لكن ريب الزمان ذونكد
والكف منا قليلة النفقه
بستان و عذر مرا بپذير؛ و بدان كه بر تو بسى مهربانم .
اگـر روزگـار بـه خـواسـت مـا مـى چـرخـيـد؛ آسـمـان [رحـمـت ] مـا بـر تـو
[چـونـان سيل ] مى باريد.
ليـك روزگـار بـا مـا سـخـت نـاسـازگـار اسـت ؛ و دسـت مـا از مال تهى است .
گويد: اعرابى آن را گرفت و در حال رفتن مى گفت :
مطهرون نقياتٌ جيوبهم
تجرى الصلاة عليهم اءينما ذكروا
واءنتم اءنتم الاَعلون ، عندكم
علم الكتاب وما جاءت به السوَرُ
و من لم يكن علويا حين تنسبه
فما له فى جميع الناس مفتخرُ(428)
[پـاكـيزگانى پاكدامن ، كه هرگاه نامشان به ميان آيد بر آنان درود فرستاده مى شود.
و شما برترانيد و نزد شماست علم كتاب و آنچه كه قرآن آورده است كسى كه چون تبارش را
پرسى تبار علوى ندارد، در ميان همه مردم هيچ افتخارى ندارد.]
در روايـت ديـگرى آمده است كه اعرابى آن را گرفت و گريست ؛ و امام (ع) به او فرمود:
شايد عـطـاى مـا را كـم شـمـردى ؟ گـفـت : نـه ، ولى چـگـونـه بـخـشـنـدگـى تـو را
خـاك مـى بلعد.(429)
امـام حـسـيـن (ع) بـر اسـامـة بـن زيـد وارد شـد كـه بـيـمـار بـود و در آن حال مى
گفت : واى بر من از اين اندوه ! حسين (ع) فرمود: برادرم چه اندوهى دارى ؟ گفت : شصت
هزار درهم وام دارم . فرمود: آن بر عهده من . گفت : بيم آن دارم كه بميرم . فرمود:
پيش از آن كه تو بميرى من آن را ادا مى كنم ؛ و پيش از مرگ زيد آن را ادا كرد.(430)
نـقـل شـده اسـت كـه آن حضرت به مستراح رفت و در آن جا لقمه نانى افتاده ديد. آن را
به غلام خـويـش سـپـرد و گـفـت : اى غـلام ، چـون بـيرون آمدم ، اين لقمه را به
يادم بياور. اما غلام آن را خـورد. چـون حسين بن على (ع) بيرون آمد فرمود: اى غلام
، لقمه را چه كردى ؟ گفت : سرورم ، آن را خـوردم . فـرمود: تو به خاطر خدا آزادى .
مردى گفت : سرور من آيا آزادش كردى ؟ فرمود: آرى ، از جـدم رسـول خدا(ص) شنيدم كه
فرمود: هر كس لقمه اى را افتاده بيند و آن را پاك كند يـا بـشـويد، سپس آن را
بخورد، هنوز در درونش جاى نمى گيرد كه خداوند او را از آتش آزاد مى كـنـد؛ (و مـن
نـمـى تـوانـم كـسـى را كـه خـداونـد از آتـش آزاد سـاخـتـه اسـت بـه غـلامـى
بـگيرم ).(431)
حسين بن على (ع) بر گروهى بينوا گذشت كه ردايشان را پهن كرده بودند و خرده هاى نان
را رويـش ريـخـتـه بودند. گفتند: اى پسر رسول خدا(ص) بفرماييد. امام (ع) كنارشان
نشست و از خـوان آنـان خـورد و سـپـس ايـن آيـه را تـلاوت فـرمـود: (إِنَّهُ لاَ
يـُحـِبُّ الْمُسْتَكْبِرِينَ)(432)
آن گاه فرمود: دعوت شما را پذيرفتم شما نيز دعوتم را بپذيريد.
گـفـتـنـد: اى پـسـر رسـول خـدا(ص) مـى پـذيـريـم ، پـس بـرخـاسـتـنـد و بـا آن
حـضـرت بـه منزل رفتند.
حضرت به رباب فرمود: هر چه ذخيره دارى حاضر كن .(433)
مردى از انصار خدمت حضرت آمد و قصد درخواست حاجت داشت . امام (ع) فرمود: اى برادر
انصارى ، به خاطر نيازت آبروى خويش را مبر، آن را در پاره كاغذى بنويس و من ان شاء
الله كارى مى كنم كه خرسند شوى .
مرد نوشت : اى اباعبدالله ، فلان كس از من پانصد دينار طلب دارد و بر من فشار مى
آورد، با او صحبت كن كه تا حصول گشايشى مرا مهلت دهد.
حسين (ع) چون نامه را خواند، به خانه رفت و كيسه اى را كه هزار دينار در آن بود
بيرون آورد و بـه او فـرمود: با پانصد دينار آن وام خويش را ادا كن و پانصد دينار
ديگر را خرج زندگى خويش كن و جز از سه كس حاجت مخواه : ديندار، جوانمرد يا داراى
حسبى پاك ، چرا كه ديندار دين خـويـش را حـفـظ مـى كند، جوانمرد به خاطر مروتش شرم
مى كند و صاحب حسب مى داند كه عرضِ حـاجـت آبـرويـت را مـى بـرد، در نـتـيـجـه آن
را حـفـظ مـى كـنـد و تـو را دسـت خـالى بـاز نـمـى گرداند.(434)
حـسـيـن بـن عـلى (ع) بـر چـوپـانى گذشت و او گوسفندى را به وى هديه داد. امام (ع)
فرمود: آزادى يـا بـنـده ؟ گـفـت : بـنـده ، امام (ع) گوسفند را به او باز گرداند.
گفت : گوسفند از آن خـودم است . آن گاه حضرت از او پذيرفت . سپس او و گله را خريد.
بنده را آزاد كرد و گله را هم به او داد.(435)