چهره درخشان حسين بن على (ع)

على ربانى خلخالى

- ۱۳ -


نامه امام عليه السلام از كربلا به محمد بن حنفيه  
امام باقر عليه السلام فرمودند: امام حسين از كربلا نامه اى براى محمد بن حنفيه فرستاد كه متن آن چنين بود:
بسم الله الرحمن الرحيم من الحسين بن على الى محمد بن على و من قبله من بنى هاشم ، اما بعد فكان الدنيا لم تكن و كان الاخره لم تزل و السلام (553)
نامه اى است از حسين بن على به محمد بن على و ديگر بنى هاشم . اما بعد، مثل اين كه دنيا اصلا وجود نداشته و آخرت هميشگى و دائم بوده و هست .
بنى اسد و يارى امام عليه السلام  
در اين روز حبيب بن مظاهر به آن حضرت عرض كرد: يابن رسول الله ! در اين نزديكى طايفه اى از بنى اسد سكونت دارند كه اگر اجازه دهى من به نزد آنها روم و ايشان را به سوى تو دعوت كنم ، شايد خداوند شر اين گروه را از تو با حضور بنى اسد در كربلا دفع كند.
امام ، اجازه داد و حبيب بن مظاهر شبانگاه بيرون آمد و نزد آنها رفت و به آنان گفت : بهترين ارمغان را براى شمابه همراه آورده ايم ، شما را به يارى پسر پيامبر خدا دعوت مى كنم ، او يارانى دارد كه هريك از آنها بهتر از هزار مرد جنگى اند و هرگز او را تنها نخواهند گذارد و او را به دشمن تسليم نكنند. عمر بن سعد با لشكريانى انبوه او را محاصره كرده است ، چون شما قوم و عشيره من هستيد شما را به اين راه خير راهنمايى مى كنم ، امروز از من فرمان بريد و به يارى او بشتابيد تا شرف دنيا و آخرت از آن شما باشد، من به خدا سوگند ياد مى كنم كه اگر يك نفر از شما در راه خدا با پسر دختر پيغمبرش در اينجا كشته شود و شكيبايى و رزد و اميد ثواب از خداى داشته باشد، رسول خدا در عليين بهشت ، رفيق و همدم او خواهد بود.
در اين هنگام مردى از بنى اسد كه او را عبدالله بن بشير مى ناميدند به پا خاست و گفت : من اولين كسى هستم كه اين دعوت را جابت مى كنم ، و رجزى حماسى برخواند:
قد علم القوم اذ تواكلوا
و احجم الفرسان اذ تثاقلوا
انى شجاع بطل مقاتل
كاننى ليث عرين باسل (554)
آنگاه مردان قبيله كه تعدادشان به نود نفر مى رسيد به پا خاستند و براى يارى امام حركت كردند. در آن هنگام ، مردى نزد عمر بن سعد رفته و او را از جريان كار آگاه كرد و او مردى را به نام ارزاق با چهارصد سوار به سوى آن گروه روانه ساخت ، و در دل شب سواران ابن سعد در كنار فرات راه را بر آنها گرفتند در حالى كه با امام فاصله چندانى نداشتند.
طايفه بنى اسد با سواران ابن سعد در آويختند، حبيب بن مظاهر بر ارزق بانگ زد كه : واى بر تو بگذار ديگرى اين مظلمه را بر گردن بگيرد.
هنگامى كه طايفه بنى اسد دانستند كه تاب مقاومت با آن گروه را ندارند، در سياهى شب پراكنده شدند و به قبيله خود بازگشتند و شبانه از محل خود كوچ كردند كه مبادا عمر بن سعد شبانه بر آنها بتازد.
حبيب بن مظاهر به خدمت امام آمد و جريان را گفت ، امام حسين عليه السلام فرمود: لاحول و لا قوه الا بالله . (555)
روز هفتم محرم : بستن آب به روى شهيد كربلا و يارانش  
روز سه شنبه هفتم محرم از طرف ابن زياد به عمر بن سعد ماموريت داده شد كه بايستى حسين از من اطاعت كند و الا ميان او و آب مانع شو. من آب را بر يهود و نصارا حلال كردم و بر حسين و اهل او حرام نمودم . عمر سعد طبق دستور ابن زياد، عمرو بن حجاج با پانصد نفر را بر آب مامور كرد كه نگذارند امام حسين و كسانش از آب استفاده نمايند. (556)
در اين روز عبيدالله بن زياد نامه اى به نزد عمر بن سعد فرتاد و به او دستور داد تا با سپاهيانش خود بين امام حسين و اصحابش و آب فرات فاصله ايجاد كرده و اجازه نوشيدن حتى قطره اى آب را به امام ندهد، همانگونه كه از دادن آب به عثمان عمر بن سعد نيز فورا عمرو بن حجاج را با پانصد سوار در كنار شريعه فرات مستقر كرد و مانع دسترسى امام حسين و يارانش ‍ به آب شدند، و اين رفتار غير انسانى سه روز قبل از شهادت امام حسين عليه السلام صورت گرفت . در اين هنگام مردى به نام عبدالله بن حصين ازدى كه از قبيله بجيله بود فرياد برداشت كه : اى حسين ! اين آب را ديگر بسان رنگ آسمانى نخواهى ديد. به خدا سوگند كه قطره اى از آن را نخواهى آشاميد تا از عطش جان دهى .
امام حسين عليه السلام فرمود: خدايا! او را از تشنگى بكش و هرگز او را مشمول رحمت خود قرار مده .
حميد بن مسلم مى گويد: به خدا سوگند كه پس از اين گفت و گو به ديدار او رفتم در حالى كه بيمار بود، قسم به آن خدايى كه جز او پروردگارى نيست ، ديدم كه عبدالله بن حصين آن قدر آب مى آشاميد تا شكمش بالا مى آمد، و آن را بالا مى آورد و باز فرياد مى زد: العطش باز آب مى خورد تا شكمش ‍ آماس مى كرد ولى سيراب نمى شد. و جنين بود تا جان داد. (557)
روز هشتم محرم (558) 
چون تشنگى ، امام حسين و اصحابش را سخت آزرده بود، آن حضرت كلنگى برداشت و در پشت خيمه ها به فاصله نوزده گام به طرف قبله ، زمين را كند، آبى بس گوارا بيرون آمد، همه نوشيدند و مشكها را پر كردند، سپس ‍ آن آب ناپديد گرديد و ديگر نشانى از آن ديده نشد.
خبر اين ماجراى شگفت انگيز و اعجازآميز توسط جاسوسان به عبيدالله رسيد و پيكى نزد عمر بن سعد فرستاد كه : به من خبر رسيده است كه حسين چاه مى كند و آب به دست مى آورد، و خود و يارانش مى نوشند. به محض اينكه نامه به تو رسيد، بيش از پيش مراقبت كن كه دست آنها به آب نرسد و كار را بر حسين و اصحابش بيشتر سخت بگير و با آنان چنان رفتار كن كه با عثمان كردند.
عمر بن سعد طبق فرمان عبيدالله بيش از پيش بر امام عليه السلام و يارانش ‍ سخت گرفت تا به آب دست نيابند. (559)
ملاقات يزيد بن حصين همدانى و عمر بن سعد  
چون تحمل عطش خصوصا براى كودكان ديگر امكان پذير نبود، مردى از ياران امام حسين عليه السلام به نام يزيد بن حصين همدانى كه در زهد و عبادت معروف بود به امام گفت : به من اجازه ده تا نزد عمر بن سعد رفته و با او در مورد آب مذاكره كنم ، شايد از اين تصميم برگردد
امام عليه السلام فرمود: اختيار با تو است .
او به خيمه عمر بن سعد وارد شد بدون آن كه سلام كند، عمر بن سعد گفت : اى مرد همدانى . چه عاملى تو را از سلام كردن به من بازداشت ؟ مگر من مسلمان نيستم و خدا و رسول او را نمى شناسم ؟ آن مرد همدانى گفت : اگر تو خود را مسلمان مى پندارى ، پس چرا بر عترت پيامبر شوريده و تصميم به كشتن آنها گرفته اى و آب فرات را كه حتى حيوانات اين وادى از آن مى نوشند، از آنان مصايقه مى كنى و اجازه نمى دهى تا آنان نيز از اين آب بنوشند حتى اگر جان بر سر عطش بگذارند؟ و گمان مى كنى كه خدا و رسلو او را مى شناسى ؟
عمر بن سعد سر به زير انداخت و گفت : اى همدانى من مى دانم كه آزار اين خاندان حرام است . امام عبيدالله مرا به اين كار واداشته است . و من در لحظات حساسى قرار گرفته ام و نمى دانم بايد چه كنم ؟ آيا حكومت رى را رها كنم ، حكومتى كه در اشتياق آن مى سوزم ؟ و يا اين كه دستانم به خون حسين آلوده شود در حالى كه مى دانم كيفر اين كار، آتش است ؟ ولى حكومت رى به منزله نور چشم من است . اى مرد همدانى در خودم اين گذشت و فداكارى را كه بتوانم از حكومت رى چشم بپوشم نمى بينم .
يزيد بن حصين همدانى بازگشت و ماجرا را به عرض امام رسانيد و گفت : عمر بن سعد حاضر شده است كه شما را براى رسيدن به حكومت رى به قتل برساند. (560)
آوردن آب از فرات  
به هر حال هر لحظه تب عطش در خيمه ها افزون مى شد. امام عليه السلام برادر خود عباس بن على بن الى طالب را فراخواند و به او ماموريت داد تا همراه سى نفر سواره و بيست نفر پياده جهت تدارك آب براى خيمه ها حركت كند در حالى كه بيست مشك با خود داشتند. آنان شبانه حركت كردند تا به نزديكى شط فرات رسيدند در حالى كه نافع بن هلال پيشاپيش ‍ ايشان با پرچم مخصوص حركت مى كرد.
عمرو بن حجاج پرسيد: كيستى ؟
نافع بن هلال خود را معرفى كرد.
ابن حجاج گفت : اى برادر خوش آمدى ، علت آمدنت به اين جا چيست ؟ نافع گفت : آمده ام تا از اين آب كه ما را از آن محروم كرده اند، بنوشم عمر بن حجاج گفت : بنوش تو را گوارا باد.
نافع گفت : به خدا سوگند در حالى كه حسين و يارانش تشنه كامند هرگز به تنهايى آب ننوشم .
سپاهيان عمرو بن حجاج متوجه همراهان نافع بن هلال شدند، و عمرو بن حجاج گفت : آنها نبايد از اين آب بنوشند، ما را براى همين جهت در اين مكان گمارده اند. در حالى كه سپاهيان عمرو بن حجاج نزديك تر مى شدند، عباس بن على به پيادگان دستور داد تا مشكها را پر كنند، و پيادگان نيز طبق دستور عمل كردند، و چون عمرو بن حجاج و سپاهيانش خواستند راه را بر آنان ببندند، عباس بن على و نافع بن هلال بر آنها حمله ور شدند و آنها را به پيكار مشغول كردند و سواران ، راه را بر سپاه عمرو بن حجاج بستند تا پيادگان توانستند مشكهاى آب را از آن منطقه دور كرده و به خيمه ها برسانند. (561)
سپاهيان عمرو بن حجاج بر سواران تاختند و اندگى آنها را به عقب راندند تا آن كه مردى از سپاهيان عمرو بن حجاج با نيزه نافع بن هلال ، زخمى عميق برداشت و به علت خونريزى شديد، جان داد، و اصحاب به نزد امام بازگشتند. (562)
ملاقات امام عليه السلام و عمر بن سعد  
امام حسين عليه السلام مردى از ياران خود به نام عمرو بن قرظه انصارى را نزد عمربن سعد فرستاد و از او خواست كه شب هنگام در فاصله دو سپاه با هم ملاقاتى داشته باشند، و عمر بن سعد پذيرفت . شب هنگام ، امام حسين عليه السلام با بيست نفر از يارانش و عمر بن سعد با بيست نفر از سپاهيانش ‍ در محل موعود حضور يافتند.
امام حسين عليه السلام به همراهان خود دستور داد تا برگردند و فقط برادر خود عباس بن (ع ) لى و فرزندش على اكبر را در نزد خود نگاه داشت ، و همينطور عمر بن سعد نيز به جز فرزندش حفص و غلامش ، به بقيه همراهان دستور بازگشت داد.
ابتدا امام حسين عليه السلام آغاز سخن كرد و فرمود: اى پسر سعد! آيا با من مقاتله مى كنى و از خداييكه بازگشت تو به سوى اوست ، هراسى ندارى ؟ من فرزند كسى هستم كه تو بهتر مى دانى آيا تو اين گروه را رها نمى كنى تا با ما باشى ؟ اين موجب نزديكى تو به خداست .
ابن سعد گفت : اگر از اين گروه جدا شوم مى ترسم كه خانه ام را خراب كنند.
امام حسين عليه السلام فرمود: من براى تو خانه ات را مى سازم . عمر بن سعد گفت : ممن بيمناكم كه املاكم را از من بگيرند.
امام فرمود: من بهتر از آن به تو خواهم داد، از اموالى كه در حجاز دارم ، و به نقل ديگرى امام فرمود: من بغيبغه را به تو خواهم داد، و آن مزرعه بسيار بزرگى بود كه نخل هاى زياد و زراعت كثيرى داشت و معاويه حاضر شد آن را به يك ميليون دينار خريدارى كند ولى امام آن را به او نفروخت .
عمر بن سعد من در كوفه بر جان افراد خانواده ام از خشم ابن زياد بيمناكم و مى ترسم كه آنها را ا ز دم شمشير بگذراند.
امام حسين عليه السلام هنگامى كه مشاهده كرد عمر بن سعد از تصميم خود باز نمى گردد، از جاى برخاست درحالى كه مى فرمود: تو را چه مى شود؟ خداوند جان تو را از به زودى در بسترت بگيرد و تو را در روز قيامت نيامرزد، به خدا سوگند من مى دانم از گندم عراق جز به مقدارى اندك نخورى .
عمر بن سعد با تمسخر گفت : جو، ما را بس است . (563)
و برخى نوشته اند كه : امام حسين عليه السلام به او فرمود: مرا مى كشى و گمان مى كنى كه عبيدالله ولايت رى و گرگان را به تو خواهد داد؟ به خدا سوگند كه گوارى تو نخواهد بود، و اين عهدى است كه با من بسته شده است ، و تو هرگز به اين آرزوى ديرينه خود نخواهى رسيد. پس هر كارى كه مى توانى انجام ده كه بعد از من روى شادى را در دنيا و آخرت نخواهى ديد، و مى بينم كه سر تو را در كوفه بر سر نى مى گردانند و كودكان سر تو را هدف قرار داده و به طرف او سنگ پرتاب مى كنند. (564)
نامه عمر بن سعد به عبيدالله  
بعد از اين ملاقات ، عمر بن سعد به لشكرگاه خود بازگشت و به عبيدالله بن زياد طى نامه اى نوشت : خدا آتش فتنه را بنشاند و مردم را بر يك سخن و راى متحد كرد. اين حسين است كه مى گويد يا به همان مكان كه از آنجا آمده ، بازگردد، يا به يكى از مرزهاى كشور اسلامى برود و همانند يكى از مسلمانان زندگى كند، و يا اين كه به شام رفته تا هر چه يزيد خواهد درباره او انجام دهد. و خشنودى و صلاح امت در همين است . (565)
افترا و بهتان  
عقبه بن سمعان (566) مى گويد: من با امام حسين از مدينه تا مكه و از مكه تا عراق همراه بودم و تا لحظه اى كه آن حضرت شهيد شد، از او جدا نشدم . آن بزرگوار نه در مدينه و نه در كوفه و نه در ميان راه و نه در عراق و نه در برابر سپاهيان دشمن ، تا لحظه شهادت سخنى نگفت مگر اين كه من آن را شنيدم ، به خدا سوگند آنچه را كه مردم مى گويند و گمان دارند كه او گفته است كه : بگذاريد من دستم را در دست يزيد بگذارم ، يا مرا به سر حدى از سرحدات اسلامى بفرستيد، چنين سخنى نفرمود، فقط مى گفت : بگذاريد من در اين زمين پهناور بروم تا ببينم امر مردم به كجا پايان مى پذيرد. (567) (568)
برخى نوشته اند كه : عمر بن سعد، كسى را نزد عبيدالله فرستاد و اين پيام را بدو رسانيد كه : اگر يكى از مردم ديلم (كنايه از مردم بيگانه ) اين مطالب را از تو خواهد تو آنها را نپذيرى ، درباره او ستم روا داشته اى . (569)
پاسخ عبيدالله  
چون عبيدالله نامه عمر بن سعد را در نزد ياران خود قرائت كرد گفت : ابن سعد در صدد چاره جويى و لسوزى براى خويشان خود است .
در اين هنگام ، شمر بن ذى الجوشن از جاى برخاست و گفت : آيا اين رفتار را از عمر بن سعد مى پذيرى ؟ حسين به سرزمين تو و در كنار تو آمده است ، به خدا سوگند كه اگر او از اين منطقه كوچ كند و با تو بيعت نكند، روز به روز نيرومندتر گشته و تو از دستگيرى او عاجز خواهى شد، اين را از او نپذير كه شكست تو در آن است ، اگر او و يارانش بر فرمان تو گردن نهند آنگاه تو در عقوبت و يا عفو آنان مختار خواهى بود.
ابن زياد گفت : نيكو رايى است و راى من نيز بر همين است . اى شمر نامه مرا نزد عمر بن سعد ببر تا بر حسين و يارانش عرضه كند، اگر از قبول حكم من سرباز زدند با آنها بجنگد، و اگر عمر بن سعد حاضر به جنگ با آنها نشد تو امير لشكر باش و گردن عمر بن سعد را بزن و نزد من بفرست و در خبر ديگرى آمده است : عبيدالله بن زياد مردى به نام حويره بن يزيد تميمى را خواند و به او گفت : نامه مرا نزد عمر بن سعد ببر، پس اگر او همان ساعت اقدام به جنگ نمود پس همان مطلوب ماست ، و اگر اقدام نكرد او را گرفته و در بند كن و شهر بن حوشب را بخوان و او را امير بر لشكر و سپاه گردان . (570)
تهديد به عزل  
سپس نامه اى به عمر بن سعد نوشت كه : من تو را به سوى حسين نفرستادم كه از او دفع شر كنى و كار را به درازا كشانى و به او اميد سلامت و رهايى و زندگى دهى و عذر او را متوجه قلمداد كرده و شفيع او گردى اگر حسين و اصحابش بر حكم من سر فرود آورده و تسليم مى شوند آنان را نزد من بفست ، و اگر از قبول حكم من خوددارى كردند با پاهيان خود بر آنان بتاز و آنان را از دم شمشير بگذران و بند از بند آنان جدا كن كه مستحق آنند. و چون حسين را كشتى ، پيگر او را در زير سم اسبان لگد كوب كن كه او قاطع رحم و ستمكار است . و نمى پندارم كه پس از مرگ او اين عمل (لگد كوب كردن ) به او زيانى برساند ولى سخنى است كه گفته ام و بايد انجام شود. پس ‍ اگر فرمان ما را اطاعت كردى تو را پاداش دهم ، و اگر از فرمان من سرباز زدى از لشكر ما كناره گير و مسووليت آنها را به شمر بن ذى الجوشن واگذار كه ما فرمان خويش را به او داده ايم ، والسلام . (571)
روز نهم محرم (تاسوعا)  
شمر نامه را از عبيدالله بن زياد گرفته و از نخيله كه لشكرگاه و پادگان كوفه بود به شتاب بيرون آمد و پيش از ظهر روز پنجشنبه نهم محرم الحرام وارد كربلا شد (572) و نامه عبيدالله را براى عمر بن سعد قرائت كرد.
ابن سعد به شمر گفت : واى بر تو خدا خانه ات را خراب كند، چه پيام زشت و ننگينى براى من آورده اى به خدا سوگند كه تو عبيدالله را از قبول آنچه كه من براى او نوشته بودم بازداشتى و كار را خراب كردى ، من اميدوار بودم كه اين كار به صلح تمام شود، به خدا سوگند حسين تسليم نخواهد شد زيرا روح پدرش در كالبد اوست . شمر به او گفت : بگو بدانم چه خواهى كرد؟ آيا فرمان امير را اطاعت كرده و با دشمنش خواهى جنگيد و يا كناره خواهى گرفت و من مسئوليت لشكر را به عهده خواهم داشت ؟
عمر بن سعد گفت : اميرى لشكر را به تو واگذار نمى كنم و در اين شايستگى را نمى بينم ، و من خود اين كار را به پايان مى رسانم ، تو امير پياده نظام باش ‍
و سرانجام عمر بن سعد شامگاه روز پنجشنبه نهم محرم الحرام خود را براى جنگ آماده كرد. (573)
امام صادق عليه السلام فرمود: تاسوعا روزى است كه در آن روز امام حسين و اصحابش را محاصره كردند و لشكر كوفه و شام در اطراف او حلقه زده و ابن مرجانه و عمر بن سعد به جهت كثرت لشكر و سپاه اظهار شادمانى و مسرت مى كردند، و در اين روز حسين را تنها و غريب يافتند و دانستند كه ديگر ياورى به سراغ او نخواهد آمد و اهل عراق او را مدد نخواهند كرد. سپس امام صادق عليه السلام فرمود: پدرم فداى آن كسى است كه او را غريب و تنها گذاشته و در تضيعيف او كوشيدند. (574)
امان نامه  
چون شمر، نامه را از عبيدالله گرفت تا در كربلا به ابن سعد ابلاغ كند، او و عبدالله بن ابى المحل (كه ام البنين عمه او بود) به عبيدالله گفتند: اى امير خواهر زادگان ما همراه با حسين اند، اگر صلاح مى بينى نامه امانى براى آنها بنويس ، عبيدالله پيشنهاد آنها را پذيرفت و به كاتب خود فرمان داد تا امان نامه اى براى آنها بنويسد.
رد امان نامه  
عبدالله بن ابى المحل امان نامه را به وسيله غلام خود - كزمان (575) به كربلا فرستاد، و او پس از ورود به كربلا متن امان نامه را براى فرزندان ام البنين قرائت كرد و گفت : اين امان نامه اى كه عبدالله بن ابى المحل كه از بستگان شماست فرستاده است ، آنها در پاسخ كزمان گفتند: سلام ما را به او برسان و بگو: ما را حاجتى به امان نامه تو نيست ، امان خدا بهتر از امان عبيدالله پسر سميه است . (576) همچنين شمر به نزديكى خيام امام آمد و عباس و عبدالله و جعفر و عثمان عليهم السلام فرزندان على بن ابى طالب عليه السلام (كه مادرشان ام البنين است ) را صدا زد، آنها بيرون آمدند، شمر به آنها گفت : براى شما از عبيدالله امان گرفته ام ، و آنها متفقا گفتند: خدا تو را و امان تو را لعنت كند، ما امان داشته باشيم و پسر دختر پيامبر امان نداشته (577)
باشد؟
اعلان جنگ  
پس از رد امان نامه ، عمر بن سعد فرياد زد كه : اى لشكر خدا سوار شويد و شاد باشيد كه به بهشت مى رويد و سواره نظام لشكر بعد از نماز عصر عازم جنگ شد.
در اين هنگام امام حسين عليه السلام در جلوى خيمه خويش نشسته و به شمشير خود تكيه داده و سر بر زانو نهاده بود، زينب كبرى شيون كنان به نزد برادر آمد و گفت : اى برادر! اين فرياد و هياهو را نمى شنوى كه هر لحظه به ما نزديكتر مى شود.
امام حسين عليه السلام سر برداشت و فرمود: خواهرم ! رسول خدا را همين حال در خواب ديدم ، به من فرمود: تو به نزد ما مى آيى .
زينب از شنيدن اين سخنان چنان بى تاب شد كه بى اختيار محكم به صورت خود زد و بناى بى قرارى نهاد.
امام گفت : اى خواهر! جان شيون نيست ، خاموش باش ، خدا تو را مشمول رحمت خود گرداند.
در اين اثنا حضرت عباس بن على آمد و به امام عرض كرد، اى برادر! اين سپاه دشمن است كه تا نزديكى خيمه ها آمده است .
امام در حالى كه برخاست فرمود: اى عباس . جانم فداى تو باد! بر اسب خود سوار شو (578) و از آنها بپرس : مگر چه روى داده ؟ و براى چه به اين جا آمده اند؟
حضرت عباس عليه السلام با بيست سوار كه زهير بن قين و حبيب بن مظاهر از جمله آنان بودند، نزد سپاه دشمن آمد و پرسيد: چه رخ داده و چه رخ داده و چه مى خواهيد؟ گفتند: فرمان امير است كه به شما بگوييم يا حكم او را بپذيريد و يا آماده كارزار شويد!
عباس عليه السلام گفت : از جاى خود حركت نكنيد و شتاب به خرج ندهيد تا نزد ابى عبدالله رفته و پيام شما را به او عرض كنم . آنها پذيرفتند و عباس ‍ بن على عليه السلام به تنهايى نزد امام حسين عليه السلام رفت و ماجرا را به عرض امام رسانيد، و اين در حالى بود كه بيست تن همراهان او سپاه عمر بن سعد را نصيحت مى كردند و آنان را از جنگ با حسين بر حذر مى داشتند و در ضمن از پيشروى آنها به طرف خيمه ها جلوگيرى مى كردند. (579)
سخنان حبيب بن مظاهر و زهير  
حبيب بن مظاهر به زهير بن قين گفت : با اين گروه سخن بايد گفت خواهى تو و اگر خواهى من .
زهير گفت : تو به نصيحت اين قوم آغاز سخن كن .
حبيب رو به سپاه دشمن كرده گفت : بدانيد كه شما بد جماعتى هستيد، همان گروهى كه نزد خدا در قيامت حاضر شوند در حالى كه فرزندان رسول خدا و عترت و اهل بيت او را كشته باشند.
عزره بن قيس گفت : اى حبيب ! تو هر چه خواهى و هرچه مى توانى خود ستايى كن !
زهير گفت : اى عزره ! خداى عزوجل اهل بيت را از هر پليدى دور نموده و آنها را پاك و منزهداشته است ، از خدا بترس كه من خير خواه توام ، تو را به خدا از آن گروه مباش كه يارى گمراهان كنند و به خاطر خشنودى آنان ، نفوسى را كه طيب و طاهرند، بكشند. (580)
عزره گفت : اى زهير! تو از شيعيان اين خاندان نبوده بلكه عثمانى هستى . زهير گفت : آيا در اينجا بودنم به تو نمى گويد كه من پيرو اين خاندانم ؟ به خدا سوگند كه نامه اى براى او ننوشتم و قاصدى را نزد او نفرستادم و وعده يارى هم به او ندادم ، بلكه او را در بين راه ديدار نمودم و هنگامى كه او را ديدم ، رسول خدا و منزلت امام حسين عليه السلام نزد او را به ياد آوردم ، و چون دانستم كه دشمن بر او رحم نخواهد كرد، تصميم به يارى او گرفتم تا جان خود را فداى او كنم ، باشد كه حقوق خدا و پيامبر او را كه شما ناديده گرفته ايد، حفظ كرده باشم . (581)
امام عليه السلام به حضرت عباس بن على فرمود: اگر مى توانى آنها را متقاعد كن كه جنگ را تا فردا به تاخير بيندازند و امشب را مهلت دهند تا ما با خداى خود راز و نياز كنيم و به درگاهش نماز بگزاريم ، (582) خداى متعال مى داند كه من به خاطر او نماز و تلاوت كتاب او (قرآن ) را دوست دارم . (583)
يك شب مهلت براى راز و نياز  
پس عباس عليه السلام نزد سپاهيان دشمن بازگشت و از آنها شب عاشوار براى نماز و عبادت - مهلت خواست . عمر بن سعد در موافقت با اين در خواست ، مردد بود، و سرانجام از لشكريان خود پرسيد كه : چه بايد كرد؟
عمر و بن حجاج گفت : سبحان الله ! اگر اهل ديلم (كنايه از مردم بيگانه ) و كفار از تو چنين تقاضايى مى كردند سزاوار بود كه با آنها موافقت كنى !
قيس بن اشعث گفت : درخواست آنها را اجابت كن ، به جان خودم سوگند كه آنها صبح فردا با تو خواهند جنگيد.
ابن سعد گفت : به خدا سوگند كه اگر بدانم چنين كنند، هرگز با در خواست آنها موافقت نكنم . (584)
عاقبت ، فرستاده ابن سعد به نزد عباس بن على عليه السلام آمد و گفت : ما به شما تا فردا مهلت مى دهيم ، اگر تسليم شديد شما را به نزد عبيدالله بن زياد خواهيم فرستاد! و اگر سرباز زديد، دست از شما بر نخواهيم داشت . (585)
عصر تاسوعا  
عمر سعد لشكر خود را بخواند، و پيش از غروب آفتاب به سوى حسين عليه السلام حمله ور شد.
حسين عليه السلام در جلو خيمه اش نشسته بود و دو زانو را در بند شمشير قرار داده بود و در اثر خستگى خوابش برده بود ولى خواهرش زينب عليه السلام بيدار بود و در كنار برادر ايستاده از وى پرستارى مى كرد. زينب غريو حمله سپاه را از نزديك بشنيد، با ملايمت به برادر نزديك شده گفت : برادر، بانگ و فرياد نزديك مى شود، آيا نمى شنوى ؟ امام حسين عليه السلام سر برداشت و فرمود: جدم رسول خدا صلى الله عليه و آله را در خواب ديدم ، به من فرمود: تو نزد ما مى آيى . خواهرش سيلى به صورت خود نواخت و گفت : اى واى ... حسين عليه السلام فرمود: خواهر عزيز من ، واى بر تو نباشد، آرام باش خداى تو را رحمت كند. آنگاه امام حسين عليه السلام برادرش حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام را فراخواند و از او خواست كه برود از مهاجمان خبرى بياورد. وقتى كه حسين دانست كه كوفيان آهنگ جنگ دارند دوباره برادر را فرستاد كه از آنها خواهش كند كه يك امشب را دست از جنگ بدارند، زيرا ما مى خواهيم در اين شب براى خدا نماز بخوانيم و دعا كنيم و استعفار نماييم و هنگامى كه صبح شد و اگر خدا خواست و رو به رو شديم ، جنگ خواهيم كرد.
عمر سعد با يارانش مشورت كرد كه اين مهلت را بدهد يا نه ؟ يكى گفت : سبحان الله ، به خدا ا گر اينان از ديلميان بودند واين تقاضا را از تو مى كردند شايسته بود كه با آن موافقت كنى . سپس تا فردا مهلت دادند. (586)
امام حسين عليه السلام بيعت نمى كند  
الا و ان الدعى بن الدعى قد ركزنى بين اثنتين ، بين السله و اذلعه و هيهات منا الذله . يابى الله ذلك لنا و رسوله و المومنون و حج .ر طابت و طهرت و انوف حميه و نفوس ابيه من ان توثر طاعه اللئام على مصارع الكرام . الا و انى زاحف بهذه الا سره مع قله العدد و خخذله الناصر (587)
بدانيد ابن زياد بى پدر فرزند زياد زنا زاده مرا در ميان دو راه قرار داده است ؛ يا آن كه شمشيرها از نيام كشيده مى شود و يا آن كه تن به خوارى و پستى داده تسليم او و يزيد گردم و خوارى از ما بسى به دور است . خدا خوارى ما را نخواهد و پيغمبر و مردمان با ايمان به آن تن ندهند و دامن هاى پاك مادران و جوانان با غيرت و راد مردان با حميت كه هرگز تا راه مرگ و شهادت به روى آنها باز است از راه پستى و مذلت و اطاعت از فرو مايگان نخواهند رفت از خوارى و ذلت ما امتناع دارند اكنون با كمى ياران و پراكنده شدن دوستان براى جنگ آماده ام . (588)
شب عاشورا  
امام زين العابدين عليه السلام مى فرمايد: من آن شب نشسته بودم و عمه ام زينب عليها السلام نزد من بود. پدرم حسين عليه السلام عليه السلام اين ابيات را انشاد فرمود و من آن را حفظ كردم و گريه در گلوگاه من گره گشت و بر آن صبر نمودم و اظهار جزع نكردم ، اما عمه ام زينب كه اين كلمات را بشنيد نتوانست خود را كنترل كند و اشك از ديدگانش مى ريخت . (589)
يا دهر اف لك من خليل
كم لك بالا شراق و الا صيل
من صاحب او طالب قتيل
و الدهر لا يقنع بالبديل
و انا الامر الى الجليل
و كل حى سالك السبيل (590)
اى روزگار، تف بر تو از اين دوستى تو. چقدر تو را صبح هاى روشن و شام هاى تيره است كه بر كشته هاى ياران من يا دوستان من مى گذرد، آرى روزگار به دل نمى پذيرد. كارها بر دست خداى بزرگ است و بس و هر زنده اى بايد اين راه را بپيمايد.
پدرم دو يا سه بار اين شعر را بخواند تا من مقصودش را فهميدم (591)
هنگامى كه عمه ام زينب اين اشعار را شنيد، خوددارى نتوانست كرد از جاى پريد و دامن كشان و سر برهنه به سوى پدرم دويد وقتى به او رسيد شيون آغاز كرد و گفت : اى واى از داغديدگان ، اى كاش مرگ زندگى مرا نابود مى كرد.
حسين عليه السلام نظر عميقى به زينب انداخت و به او گفت : خواهر عزيزم ، حلم و بردبارى تو را شيطان نبرد. زينب گفت : يا ابا عبدالله ، پدر و مادرم به فداى تو، جانم به قربان تو حسين اندوه خود را فرو برد ولى اشك در چشمانش مى درخشيد و در زير زبان چنين گفت :
و لو لا المزعجات من الليالى
لما ترك القطا طيب المنام (592)
اگر قطا را در شب وامى گذاشتند مى خوابيد.
قطا مرغى كوچك و سياه رنگ و كاكل دار است به اندازه كبوتر كه سنگ ريزه مى خورد و در فارسى آن را سنگ خوار گويند. در عرب معروف بوده كه اين مرغ در شب خواب خوشى دارد و تا خطرى او را تهديد نكند دست از خواب شيرين بر نمى دارد و از جاى خويش نمى جنبد.
زينب گفت : واى بر من ! آيا مى خواهد تو را از من بگيرند، اين كه دل را بيشتر مى سوزاند. آن گاه سيلى به صورت خود نواخت و گريبانش را دريد و بى هوش افتاد. امام حسين عليه السلام كنار خواهر آمد، آب به صورت وى پاشيد و گفت : خواهر عزيزم ، از خداى بپرهيز و صبر كن ، صبرى كه براى خدا باشد. هنگامى كه زينب به هوش آمد امام حسين عليه السلام به او گفت : خواهر عزيزم ، تو را سوگند مى دهم كه وقتى من كشته شدم بهر من گريبان چاك مكن ، صورتت را مخراش ، ناله مكن ، شيون مزن . على بن الحسين مى گويد: آنگاه پدرم عمه ام را نزد من آورد و بنشانيد و خود نزد يارانش رفت .
امام حسين عليه السلام و شب عاشورا  
در شب عاشورا همين كه اوضاع به آن حالت درآمد حسين عليه السلام اصحاب (593) را جمع كرد. امام سجاد عليه السلام فرمود: من نزديك رفتم ببينم پدرم چه مى گويد و آنها چه مى گويند. گوش كردم ، ديدم پدرم آغاز كرد:
اثنى على الله احسن الثناء و احمده على السراء و الضراء اللهم انى احمدك على ان كرمننا بالنبوه و علمتنا القرآن و فقهتنا فى الدين فاجعلنا لك من الشاكرين ، اما بعد فانى لا اعلم اصحابا اوفى و لا خيرا من اصحابى و لا اهل بيت ابر ولا اوصل م ن اهل بيتى فجزاكم الله جميعا عنى خيرا. الا و انى لا ظن يومنا من هولا الاعداء غدا و انى قد اذنت لكم جميعا فانطلقوا فى حل ليس عليكم منى ذمام . هذا الليل قد غشيكم فاتخذوه جملا و لياخذ كل رجل منك بيد رجل من اهل بيتى فجزاكم الله جميعا ثم تفرقوا فى البلاد فى سوادكم و مدائنكم حتى يفرج الله فان القوم يطلبوننى و لو اصابونى لهوا عن طلب غيرى
خدا را ثنا مى گويم به بهترين ثناها، و در همه حال ، چه در سختى و چه در درستى ، چه در راحتى و چه در بلا او را سپاس مى گويم و شكر مى كنم خدايا، تو را حمد مى كنم بر اين نعمت عظما كه ما را به نبوت گرامى داشتى و خاندان ما را خاندان نبوت قرار دادى ، علم قرآن را به ما تعليم دادى كه حقيقت و روح تعليم را مى دانم .
بعد فرمود: يارانى نيك تر و با وفاتر از ياران خودم و اهل بيتى فاضل تر و با مراعات تر از اهل بيت خودم سراغ ندارم . سپس رو كرد به اصحاب و برادران و عموزادگان و همه مردان مجاهدى كه آن جا بودند و فرمود: اين گروه متعرض كسى ديگر غير از من نخواهند شد. همه شما از طرف من آزاديد، از تاريكى شب استفاده كنيد و به هر جا كه مى خواهيد برويد. فقط هر كدام از شما دست يكى از خاندان (594) مرا كه به تنهايى نمى توانند بروند بگيرد و با خود ببرد.
استغنا و بلند نظرى را ببينيد، هيچ اضهار وحشت و ترسى نمى كند، از احدى استمداد نمى كند، خود را به غير از خدا به احدى محتاج نمى بيند.
امام حسين عليه السلام اهل تعارف نبود، واقعا همه آنها را از طرف شخص ‍ خودش مرخص كرد و آزاد گذاشت . مى خواست هيچ گونه خجالت و رو در بايستى در كار نباشد، همان طور كه مواقع ديگر نيز همين اظهارات را به بعضى از اصحاب يا نزديكان خود فرمود. از آن طرف يارانش هم نشان دادند كه واقعا و حقيقتا فداكار و از خود گذشته اند.
گاهى ممكن است يك فداكاريهاى بزرگ بشود، اما به دنبال يك ضرورت و اجبارى ، نشير داستان معروف طارق بن زياد. همين كه افراد خود را از دريا عبور داد و وارد اسپانيا شد كشتى ها را آتش زد و از آذوقه جز مختصرى باقى نگذاشت . آنگاه خطاب به جميعت كرد و گفت : دشمن در جلو شما و دريا در پشت سر شماست از خواركى و مايه معيشت هم جز مقدار كمى در دست نداريد، روزى شما در دست دشمن است كه با شجاعت و دلاورى و جوانمردى مى توانيد از چنگ آنها بيرون بياوريد.
اگر برگرديد دريا كام خود را براى بلعيدن شما باز كرده است و اگر جلو برويد دشمن در برابر شماست و اگر به همين حال باقى بمانيد گرسنگى شما را از پا در مى آورد. مردم را به جهاد و مبارزه تحريض كرد، آنها هم مردانه جنگيدند و پيش بردند. ولى براى اصحاب سيدالشهدا چنين اجبارى به وجود نيامد، مى توانستند از آن مهلكه جان به سلامت ببرند. حتى امام حسين عليه السلام سر مبارك خود را پايين انداخت كه آنها خجالت نكشند و ماخوذ به حيا نشوند. ثابت و پابرجا ماندند، همه هم صدا و هم آواز شدند و گفتند: آيا ما چنين كارى كنيم و تو را تنها بگذاريم ؟ تو را در چنگال دشمن بگذاريم و خودمان براى زندگى برويم . به خدا كه چنين چيزى امكان ندارد. اول كسى كه اين سخنان را جواب ابا عبدالله گفت ، برادر رشيدش ابوالفضل العباس بود و بعد از او ديگران هر كدام جمله اى نظير همين گفتند. (595)
گفتگوى امام حسين عليه السلام با اهل بيت و اصحاب خود
امام زين العابدين عليه السلام مى فرمايد: شب عاشورا پدرم خطبه خواند و خطاب به اصحاب خود فرمود: اين مردم فقط مرا مى خواهند، اكنون كه سياهى شب همه جا را فرا گرفته است برويد. هر يك از شما دست يكى از اهل بيت مرا بگيرد و با خود ببرد.
پاسخ اهل بيت امام حسين عليه السلام  
چون امام عليه السلام سخن به اين جا رسانيد، فرزندان و برادران و برادر زادگان و پسران عبدالله آغاز سخن كردند و گفتند: لا و الله ما بدين كار گردن ننهيم و بعد از تو زندگى نخواهيم .
لا ارنا الله ذلك ابدا
خداوند هرگز ما را به دين ناستوده كردار ديدار نكند.
نخست عباس بن على ابيطالب عليه السلام آغاز سخن كرد.
امام حسين عليه السلام فرمود: اى فرزندان عقيل ، قتل مسلم توانايى صبر و شكيبايى را از شما برتافت ، بر اين مصيبت فزونى نجوييد، من شما را رخصت دادم كه از اين بلاى ناگوار كناره گيرى كنيد. عرض كردند: سبحان الله ، مردم با ما چه گويند و ما چه پاسخ دهيم كه گوييم سيد خود را و مولاى خود را و پسر عم خود را در ميان دشمن گذاشتيم . لا والله ، ما بيزار از چنين كردارى هستيم ، جان و مال و اهل و عيال را در راه تو فدا مى كنيم و در ركاب تو با دشمنان تو مى جنگيم خدا نياورد آن زندگانى را كه بعد از تو خواهيم كرد. (596)
پاسخ اصحاب به امام حسين عليه السلام  
در اين هنگام مسلم به عوسجه برخاست و عرض كرد: يابن رسول الله ، آيا ما آن كس باشيم كه دست از تو برداريم ؟ پس به كدام حجت در نزد حق تعالى اداى حق تو را عذر بخواهيم . لا والله ، من از خدمت شما جدا نشوم تا نيزه خود را در سينه دشمنان فرو ببريم و تا دسته شمشير در دست من باشد اندام دشمنان را مضروب سازم و اگر مرا سلاح جنگ نباشد به سنگ با ايشان محاربه كنم
به خدا سوگند، كه ما دست از يارى تو بر نمى داريم ، تا خداوند بداند كه تا حرمت پيغمبر صلى الله عليه و آله را در حق تو رعايت كرديم به خدا سوگند كه من در مقام يارى تو در مرتبه اى هستم كه اگر بدانم كشته مى شوم آنگاه مرا زنده كنند و بكشند و بسوزانند و خاكسرت مرا بر باد دهند و اين كردار را هفتاد بار با من به جاى آوردند هرگز از تو جدا نخواهم شد كه گاهى مرگ را در خدمت تو ملاقات كنم . چگونه اين خدمت را به انجام نرسانم و حال آن كه يك شهادت بيش نيست و پس از آن كرامت جاودانه و سعادت ابدى است .
پس زهير بن قين برخاست و عرضه داشت : به خدا سوگند، من دوست دارم كه كشته شوم آنگاه زنده گردم ، پس كشته شوم تا هزار مرتبه مرا بكشند و زنده شوم و در ازاى آن خداى بزرگ دور گرداند شهادت را از جان تو و جوانان تو. هر يك از اصحاب آن جناب بدين منوال شبيه به يكديگر با آن حضرت سخن مى گفتند و زبان حال هر يك از ايشان اين بود:
شاها من ار به عرش رسانم سرير فصل
مملوك اين جنابم و محتاج اين درم
گر بر كنم دل از تو و بردارم از تو مهر
اين مهر بر كه افكنم آن دل كجا برم (597)
از شوق رخت هر كه پرش سوختنى نيست
پروانه صفت محفلش افروختنى نيست
گرد آمده از نيستى اين مزرعه را برگ
اى برق مزن خرمن ما سوختنى نيست
در طوف حريمش زفنا جامه احرام
كرديم كه اين جامه بن تن دوختنى نيست
در مدرسه آموخته اى گرچه بسى علم
در ميكده علمى است كه آموختنى نيست
خود را چه فروشى به دگر كس به خود اى دل
بفروش اگر چند كه بفروختنى نيست
گويند كه در خانه دل هست چراغى
افروخته كاندر حرم افروختنى نيست (598)
شب عاشورا  
امشب شب وصال است روز فراق فرداست
در پرده حجازى شور عراق فرداست
امشب قرآن سعد است در اختران خرگاه
يا آنكه ليله البدر روز محاق فرداست
امشب ز لاله رويان فرخنده لاله زاى است
رخساره اى چون شمع در احتراق فرداست
امشب نواى تسبيح از شش جهت بلند است
فرياد واحسينا تا نه رواق فرداست
امشب به نور توحيد خرگاه شاه روشن
در خيمه آتش كفر دود نفاق فرداست
امشب ز روى اكبر قرص قمر هويداست
آسيب انشقاق از تيغ شقاق فرداست
امشب شكفته اصغر چون گل به روى مادر
پيكان و آن گلو را بوس و عناق فرداست
امشب خوش است و خرم شمشاد قد قاسم
رفتن به حجله گور با طمطراق فرداست
امشب نهاده بيمار سر روى بالش ناز
گردن به حلقه غل پا در وثاق فرداست
امشب به روى ساقى آزادگان گشاده
بند گران دشمن بر دست و ساق فرداست
امشب نشسته مولا بر رفرف عبادت
پيمودن ره عشق روى براق فرداست
امشب شب عروج است تا بزم قاب و قوسين
هنگام رزم و پيكار يوم السباق فرداست
امشب شه شهيدان آماده رحيل است
ديدار روى جانان يوم التلاق فرداست
امشب بگو به بانو يك ساعتى بيارام
هنگامه بلا خيز مالايطاق فرداست
امشب قرين يارى از چيست بى قرارى
دل گر شود ز طاقت يكباره طاق فرداست .
ديوان كمپانى
آخر روز نهم ماه محرم آخرين تكليف (يا بيعت يا جنگ ) از سوى دشمن به امام رسيد و آن حضرت شب را براى عبادت مهلت گرفت و مصمم براى جنگ فردا شد.
روز دهم محرم سال شصت و يك هجرى ، امام با جماعت اندك خود روى هم رفته كمتر از نود نفر كه چهل نفر از ايشان از همراهان سابق امام و سى و چند نفر در شب و روز جنگ از لشكر دشمن به امام پيوسته بودند و ما بقى خويشاوندان هاشمى امام ، از فرزندان و برادر زادگان و خواهر زادگان و عموزادگان بودند، در برابر لشكر بيكران دشمن صف آرايى نمودند و جنگ درگرفت .
آن روز از بامداد تا واپسين جنگيدند و امام حسين عليه السلام و جوانان هاشمى و ياران وى تا آخرين نفر شهيد شدند. در ميان كشته شدگان دو فرزند خردسال امام حسن و يك كودك خردسال و يك فرزند شير خوار امام حسين را نيز بايد شمرد.
لشكر دشمن پس از خاتمه جنگ حرمسراى امام را غارت كردند و خيمه و خرگاه را آتش زدند و سرهاى شهيدان را بريده بدن هاى ايشان را لخت كرده ببى آن كه به خاك بسپارند به زمين انداختند. سپس اهل حرم را همه زن و دختر بى پناه بودند با سرهاى شيهدان به سوى كوفه حركت دادند. در ميان اسيران از جنس ذكور تنى چند بيش نبود كه از جمله آنان فرزند بيست و دوساله امام حسين عليه السلام كه سخت بيمار بود يعنى امام چهارم و ديگر فرزند چهار ساله وى محمد بن على كه امام پنجم باشد و ديگر حسن مثنى فرزند امام دوم كه داماد امام حسين عليه السلام بود در جنگ زخم كارى خورده و در ميان كشته گان افتاده بود، او را نيز در آخرين رمق يافتند و به شفاعت يكى از سرداران سر نبريدند و با اسيران به كوفه بردندو از كوفه نيز به سوى دمشق نزد يزيد بردند.
واقعه كربلا و اسيرى زنان و دختران اهل بيت و شهر به شهر گردانيدن ايشان و سخنرانى هاى كه دختر امير المومنين عليه السلام و امام چهارم كه جز اسيران بودند در كوفه و شام بنى اميه را رسوا كرد و تبليغات چندين ساله معاويه را از كار انداخت و كار به جايى كشيد كه يزيد از عمل ماموران خود در ملا عام بيزارى جست و واقعه كربلا عامل موثرى بود كه با تاخير موجل خود حكومت بنى اميه را برانداخت و ريشه شيعه را استوارتر ساخت ، و از آثار معجل آن انقلاب ها و نهضت هايى بود كه به همراه جنگ هاى خونين تا دوازده سال ادامه داشت و از كسانى كه در قتل امام شركت جسته بودند حتى يك نفر از دست انتقام نرهيد. (599)
امام حسين عليه السلام در روز عاشورا  
حضرت امام عليه السلام در روز عاشورا تمام برادران و اصحاب خود را از دست داد و در راه خدا قربانى نمود.
مى گويند: ابى عبدالله عليه السلام يكه تاز ميدان بود. عمر سعد (عليه اللعنه و العذاب ) به لشكريانش گفت : واى بر شما، با حسين سخن مى گوييد، او فرزند على است . دامنه سخن او را تا فردا هم بكشيد خسته نخواهد شد و از سخن گفتن باز نخواهد ماند، و همچنين به گفتار خويش ادامه خواهد داد.
پس شمر جلو آمد و گفت : اى حسين ، چه مى گويى ؟ واضح تر بگو تا بفهمم . حضرت فرمود: من مى گويم كه پرهيزكار باشيد و از خدا بترسيد و خون مرا مريزيد، زيرا خداوند خون مرا بر شما حلال نكرده است . من پسر دختر پيغمبر شما هستم و جده من خديجه همسر پيغمبر شما بود، شايد شما شنيده باشيد كه پيغمبر شما فرمود: حسن و حسين عليه السلام دو آقاى جوانان بهشتند. (600)

next page

fehrest page

back page