فرعون در قصرى زندگى مى كرد
كه شايد در آن زمان بى نظير بود. با اين حال آسيه - همسر فرعون - در
كنار وى به مقامى رسيد كه خداى تعالى در قرآن كريم او را نمونه انسانى
برجسته براى همه مردان و زنان مؤمن معرفى مى كند. بنابراين معلوم مى
شود حتى در محيط كفرآلودى كه فرعون بر آن حاكم است ، انسان مى تواند
خود را اصلاح كرده ، راه خويش را تغيير دهد؛ البته ممكن است گفته شود
كه شايد عامل ارثى قوى اى در ايمان آوردن همسر فرعون مؤ ثر بوده كه به
كمك آن بر عامل محيط غالب شده است ؛ اما گذشته از شواهد تاريخى كه اين
امر را تاءييد نمى كنند، تغيير ناگهانى شخصيت را نمى توان با اين توجيه
حل كرد. بنابراين عامل ديگرى نيز در شكل گيرى شخصيت انسان دخالت دارد
كه بايد شناخته شود.
مصلحان و مربيان بزرگ جامعه بشرى كه قصد دارند به انسانها خدمت كنند،
عاملى را كه مى تواند عوامل ارثى و محيطى را خنثا كند، بشناسند و آن را
تقويت كنند. بنابراين در شرايطى كه عوامل ارثى و محيطى در ساختار
شخصيتى افراد تاءثيراتى خاص خود مى گذارند، كسانى كه قصد دارند جامعه
را تغيير دهند و اصلاح كنند، بايد از عامل سوم بهره گيرند؛ زيرا براى
ايجاد تغييرات اختيارى نمى توان از عوامل جبرى استفاده كرد.
گذشته از براهين علمى و فلسفى كه درباره ماهيت عوامل اختيارى بحث مى
كنند، تجربه ثابت كرده كه افزون بر وراثت و محيط، عامل ديگرى نيز در
شكل گيرى شخصيت انسان مؤ ثر است . آيات قرآن و احاديث نيز اين امر را
تاءييد مى كنند. حتى كسانى كه انسان را مجبور مى دانند، در عمل جبر را
نپذيرفته اند و هنگامى كه با فرد خطاكارى روبه رو شوند، او را نكوهش
مى كنند.
ميهمان در مذبح ميزبان !
پس از مرگ معاويه ، مردم تمام بلاد اسلامى حتى مدينه با يزيد
بيعت كردند؛ مدينه اى كه مركز دنياى اسلام و محل زندگى حسنين عليهما
السلام و بزرگان اصحاب پيامبر بود و مردم آن پيوسته با كتاب خدا و رسول
او ارتباط داشتند. ايشان بارها امام حسين عليه السلام را بر دوش پيغمبر
صلى الله عليه و اله ديده بودند و سخنان فراوانى درباره آن حضرت از
زبان پيامبر صلى الله عليه و اله شنيده بودند. اما همه اين مردم ، حتى
افراد سرشناس - جز چند نفر - با يزيد بيعت كردند. در چنين اوضاعى مردم
كوفه براى امام حسين عليه السلام نامه نوشتند و از آن حضرت خواستند كه
به كوفه بيايد و رهبرى ايشان را به عهده بگيرد. اين اقدام مردم كوفه
نشان مى دهد كه تعليمات اميرالمؤمنين عليه السلام براى اين مرد اثر
گذاشته بود و بر همين اساس به اهل بيت عليهم السلام گرايش داشتند. اين
نامه ها بسيار احترام آميز نگاشته شده اند. اما نويسندگان آنها پس از
چندى در ميدان جنگ مقابل ايشان ايستادند و او را به شهادت رساندند؛
چنان كه روز عاشورا و قبل از آن امام حسين عليه السلام چندين بار با
آنان سخن گفت و فرمود: مگر شما خود اين نامه ها را ننوشته ايد؟ مگر شما
نبوديد كه ما را براى تشكيل حكومت علوى دعوت كرديد و قصد داشتيد با من
بيعت كنيد؟ مگر شما نگفتيد
((لعل الله يجمعنا بك على الحق ؟))(263)
اما گرچه مردم كوفه به اهل بيت عليهم السلام اظهار علاقه كرده و امام
حسين عليه السلام را به شهر خود دعوت كرده بودند، بدون شك ايمان در
دلهاشان چندان ريشه ندوانده بود، و شناختشان درباره امامت اهل بيت
عليهم السلام و وجوب اطاعت از امام معصوم عليه السلام ضعيف بود. كوفيان
از ظلم بنى اميه به ستوه آمده بودند، و از تسلط آنان بر خود مى ترسيدند
و به طور فطرى و طبيعى نيز به خاندان پيغمبر اكرم صلى الله عليه و اله
علاقه داشتند، ولى ايمان محكم و شناخت عميقى به اهل بيت عليهم السلام و
امر امامت و ولايت نداشتند. اين ضعف شناخت ، موجب شد كه عمال دستگاه
عبيدالله بن زياد بتوانند طى يك ماه با هجمه هاى تبليغاتى خود طرز فكر
كوفيان را تغيير دهند. ولى ضعف شناخت ، تنها عامل مؤ ثر نبود، بلكه مهم
تر از آن ، گرايشهايى بود كه دشمنان اسلام و اهل بيت عليهم السلام به
كمك آنها مردم كوفه را از مسير خود منحرف ساختند. اين گرايشها، همان
هوسها و آرزوهايى بود كه در ركاب امام حسين عليه السلام برآورده نمى
شد. امويان مى كوشيدند بر اين عوامل تكيه كنند و افراد سرشناس ، رؤ ساى
قبايل و عشاير را اميدوار سازند كه با پذيرفتن حكومت ابن زياد به
آرزوهايشان خواهند رسيد، و به اين ترتيب كسانى كه سالها در مجلس وعظ
امام على عليه السلام شركت جسته و در ركاب آن حضرت با معاويه جنگيده
بودند، فريب خوردند و با عبيدالله بن زياد و يزيد بيعت كردند و به جنگ
امام حسين عليه السلام آمدند.
ارتباط بين
((بايد))ها و
((هست ))ها
ارزشها، يعنى خوبيها و بديها و بايدها و نبايدها، بر اساس
تحليلى صحيح ، بر شناختها و هستها مبتنى اند. به تعبير ديگر، تمام
بايدها بر پايه هستها استوارند و به نحوى از هستها ناشى مى شوند.(264)
انسان واجد دو نوع شناخت است كه در زندگى او اهميت بسيار دارند: گونه
نخست ، شناخت هستهاست ؛ شناخت اينكه آيا انسان و جهان آفريدگار و
پروردگارى دارند يا نه ؟ آيا كسى هست كه اختيار آفرينش و اداره عالم در
دست او باشد؟ اين اصلى ترين مسئله در زندگى انسان است : اگر پاسخ اين
پرسش مثبت باشد، در پى آن ، مسائل فراوان ديگرى مطرح مى شود؛ همچنان كه
اگر پاسخ اين سؤ ال منفى باشد، به دنبال آن مسائل ديگرى مطرح مى شود.
اگر كسى - اليعاذ بالله - معتقد شد كه خدايى در كار نيست ، براى او
مسئله عبادت و پرستش خدا مطرح نخواهد بود، و وجود اديان و مذاهب و بر
حق و باطل بودن آنها مطرح نمى شود. اگر خدا نباشد، بايد بساط همه اديان
را برچيد. پس اين مسئله بسيار مهم و بلكه اصلى ترين مسئله است كه انسان
بايد در زندگى خود آن را حل كند.
دومين شناخت به حقيقت انسان باز مى گردد؛ به اينكه آيا انسان ، تنها
همين موجودى مادى است كه پس از مدتى عمر مى ميرد و با مرگ تمام مى شود؟
يا انسان بعد از مرگ نيز از حيات بهره مند است ؟ در اين صورت شايد حيات
پس از مرگ ابدى باشد. اين دو نوع شناخت ، از هر امر ديگرى ، حتى از
اعتقاد به انبيا مهم تر است ؛ چنان كه قرآن كريم در آيات پرشمارى بر
ايمان بالله و باليوم الاخر تاءكيد ورزيده است ، و در اين آيات ، سخنى
از انبيا، اديان و كتب آسمانى در ميان نيست :
و من
الناس من يقول آمنا بالله و باليوم الاخر؛(265)
((و برخى از مردم مى گويند: ما به خدا و روز
واپسين ايمان آورده ايم )).
لقد
كان لكم فى رسول الله اسوة حسنة لمن كان يرجوا الله و اليوم الاخر؛(266)
((قطعا براى شما در [اقتدا] به رسول خدا سرمشقى
نيكوست : براى آن كس كه به خدا و روز واپسين اميد دارد)).
ابتدا بايد مسئله وجود خدا و روز قيامت و زندگى ابدى را حل كرد. آن گاه
اعتقاد به انبيا و روز قيامت و حساب و كتاب مطرح مى شود. سپس نوبت آن
مى رسد كه در اين عالم چه كنيم تا سعادتمند شويم . اينجاست كه مسئله
نياز به انبيا مطرح مى شود. اگر انسان پاسخ اين دو پرسش را بيابد،
رفتار او در مسير خاصى قرار مى گيرد و احساس مى كند حساب و كتابى در
كار است و بايد مراقب اعمال خود باشد تا مبادا روز قيامت در آتش جهنم
بسوزد. اما اگر به آخرت اعتقاد نداشته نباشد، رفتار او تغيير مى كند.
چنين كسى مى تواند هر طور بخواهد، رفتار كند، و كاملا آزاد و رها باشد؛
چون گمان نمى كند كه حساب و كتابى در كار است . از اين روى ، ليبراليسم
، به انكار خدا و پيامبر صلى الله عليه و اله بر مى گردد. اگر كسانى در
كنار اعتقاد به خدا و قيامت ، ليبراليسم را هم مى پذيرند، نوعى تضاد در
اعتقادشان وجود دارد كه خود به آن توجه ندارند. اين دو اعقتاد به هيچ
وجه با يكديگر جمع نمى شوند. ممكن نيست انسان بخواهد آزاد باشد و به
دلخواه رفتار كند، و در عين حال به قيامت ، حساب و كتاب نيز اعتقاد
داشته باشد. اعتقاد به حساب و كتاب ايجاب مى كند كه رفتارها به گونه اى
تنظيم شوند كه در قيامت بتوان پاسخ گوى آنها بود؛ و اين با ليبراليسم
ناسازگار است .
پس از اعتقاد به وجود خدا مسئله اصلى ، اعتقاد به روز قيامت است و
اينكه آيا زندگى اصلى انسان در آخرت است يا خير؟ و بر همين اساس آدمى
بايد در اين دنيا به گونه اى رفتار كند كه در آخرت سعادتمند باشد. يا
در مقابل ، زندگى حقيقى در همين دنياست و هرچه هست ، متعلق به همين
عالم است و در نتيجه تنها خودش بودن در اين دنيا اهميت دارد. در اين
صورت ، چون ايمان واقعى در دل نيست ، ترس از عقاب الاهى و عذاب ابدى
نيز تاءثير بازدارنده اى نخواهد داشت . بنابراين آنچه موجب شد مردم
كوفه تا اين حد بى وفا و سزاوار لعن و نفرين گردند، علاقه آنان به امور
دنيايى بود.
علت تفاوت گروههاى همسان
از نظر وراثت و محيط
پيش از اين گذشت كه در واقعه كربلا دو گروه كاملا متمايز در
برابر يكديگر صف كشيدند. گروه اول انسانهايى در اوج پاكى ، تعالى روح و
قرب به خداوند بودند، و گروه دوم دسته اى انسان نما، و در حضيض پليدى ،
قساوت و درندگى . با نظر به تفاوت چشم گير اين دو گروه كه از سويى
نمونه بارز عروج انسان به عالى ترين مراتب انسانى ، و از سوى ديگر سقوط
او به پست ترين مراتب حيوانى است ، اين سؤ ال مطرح مى شود كه چگونه
ممكن است كسانى به اين درجه از تعالى و عزت و قرب به خدا نايل شوند، و
كسانى ديگر، در چنان مرتبه اى از پستى ، ذلت و زبونى سقوط كنند كه حتى
لايق نام انسان نباشند، با آنكه هر دو گروه ، از عقل و وجدان و ديگر
مواهب انسانى برخوردارند و خداى متعال پيامبران را براى همه آنان
فرستاده است تا همگى از هدايت او بهره مند شوند. چرا بايد تا اين حد از
جهت رشد و شكوفايى استعدادها و مظاهر انسانى ، بين افراد بشر تفاوت
باشد؟ پيش تر اين سؤ ال را در دو سطح فردى و اجتماعى مطرح كرديم .
چگونه دو گروه در مقابل هم قرار مى گيرند، و يكى ، همچون خاندان پيغمبر
صلى الله عليه و اله ، تا عالى ترين مراتب انسانى ترقى و تعالى مى
يابد، و گروه ديگر، مانند بنى اميه ، به حدى سقوط مى كنند كه از هر
حيوان درنده اى پست تر مى شوند، در حالى كه اين دو گروه ، از قبيله
قريش ، و جد مشتركشان عبد مناف بوده است . به عبارت ديگر، با آنكه
ويژگيهاى وراثتى و عوامل اجتماعى كمابيش ميان آنان مشترك بود، گروهى آن
چنان ترقى كردند و گروه ديگر اين چنين تنزل يافتند. اين مسئله اى
اجتماعى است كه جامعه شناسان مى بايد بدان بپردازند. آنان مى گويند در
اكثر مناطق دنيا، پيش از شهرنشينى زندگى قبيله اى رايج بوده و اين نوع
زندگى خصوصيات و ويژگيهايى داشته است . رقابت بين دو قبيله ، يا دو
تيره از يك قبيله كه در كنار هم زندگى مى كنند، يكى از اين ويژگيهاست .
اين رقابتها بر اساس شرايط مختلف زمان و مكان ، به صورتهاى مختلف ،
حتى به صورت رقابت مذهبى ، ظاهر مى شود، و هنگامى كه رقابت بين دو
قبيله اوج مى گيرد به جنگ و خونريزى ميان آنان مى انجامد. بر اساس
ديدگاه جامعه شناسان ، واقعه عاشورا نيز حادثه اى از همين قبيل بوده
است . بنى هاشم و بنى اميه كه دو تيره از قبيله قريش بودند، با يكديگر
بر سر مسائل مذهبى و مناصب مربوط به كعبه و حج و نيز مسائل اقتصادى
اختلاف داشتند و ميان آنها رقابت شديدى وجود داشت كه به دشمنى و كينه
اى ديرينه بين اين دو تيره انجاميده بود. رقابت بين اين دو گروه ادامه
داشت ، تا اينكه پيامبر اسلام صلى الله عليه و اله از بنى هاشم به
رسالت مبعوث شد. اين امر، حسادت و رقابت بنى اميه را به كينه هاى بسيار
حاد تبديل كرد؛ از جمله اينكه در جنگ بدر، بنى هاشم و يارانشان بسيارى
از بزرگان بنى اميه را كشتند و بازماندگان آنان را داغدار كردند. بدين
ترتيب اختلافات اين دو تيره اوج گرفت تا زمانى كه در فتح مكه ، بنى
اميه با اجبار و كراهت و در ظاهر، اسلام آوردند ولى كينه هاى سابق
همچنان در دل آنان باقى ماند. سرانجام بنى اميه ، با كشتن امام حسين
عليه السلام و فرزندان و يارانش در كربلا از بنى هاشم و خاندان پيامبر
صلى الله عليه و اله انتقام گرفتند.
نقد ديدگاه جامعه شناسان
در تحليل حادثه كربلا
طبق نظر جامعه شناسان ، حادثه كربلا نتيجه طبيعى رقابت بين دو
تيره يا دو قبيله است . گاهى نيز عواملى ضميمه رقابت آنها شده ، به شدت
گرفتن اين رقابت دامن مى زند. بنابراين مخالفت دو قبيله يا دو تيره با
يكديگر، امرى طبيعى است كه گاهى نيز به جنگ مى انجامد. زمانى كه يكى از
دو قبيله در جنگ پيروز شد و با طرف مقابل خشونت ورزيد، بايد منتظر باشد
كه روزى نيز طرف مغلوب ، غالب شود و انتقام بگيرد.(267)
بر اين اساس ، از تحليل جامعه شناسان نيز - همچون روان شناسان - همين
نتيجه حاصل مى آيد كه بايد تساهل و تسامح را رعايت كرد و خشونت را كنار
گذاشت . خشونت در كربلا نتيجه خشونت در جنگ بدر بود. اگر نمى خواهيد
حسين عليه السلام كشته شود، افراد تيره بنى اميه را نكشيد. بنابراين
جنگ ، خونريزى و خشونت را كنار بگذاريد تا چنين حوادثى رخ ندهد. به
عبارت ديگر، بر اساس دو نظريه روان شناسانه و جامعه شناسانه ، مى توان
جهاد، دفاع و نيز حركت امام حسين عليه السلام ، يعنى مقدس ترين پديده
تاريخ بشر را تخطئه كرد.
اما آيا اين ديدگاه نظريه علمى صحيحى است كه چنين رقابتهاى لازمه زندگى
قبلگى است ؟ آيا اين رقابتها به طور طبيعى به خونريزى مى انجامد؟ آيا
مى توان گفت چنين حوادثى در زندگى قبيلگى رايج است و واقعه كربلا نيز
جنگى بين دو قبيله بوده است ؟ آيا نتيجه اين تحليل آن است كه بايد
خشونت و تعصب را به طور كلى كنار گذاشت ، و با هر دين و مذهبى و با هر
فكر و مرامى مدارا كرد؟ آيا بايد به روى همه لبخند زد و در هيچ حالى
نبايد خشونت به خرج داد، وگرنه چنين حوادثى را به دنبال خواهد داشت ؟
به اجمال مى توان گفت دفاع از ارزشهاى انسانى كه نخستين آنها حيات و پس
از آن امورى است كه به حيات و زندگى باز مى گردد و در نهايت دفاع از
ارزشهاى مقدس ، همه از لوازم زندگى يك موجود زنده ذى شعور و آگاه اند.
اگر قانون دفاع در طبيعت نباشد، هيچ موجودى نمى تواند از هستى خود
حفاظت كند و هيچ گروه و جامعه اى نمى تواند از ارزشهاى خود حراست كند،
دفاع ، قانونى طبيعى است كه خدا به صورت طبيعى و تكوينى در حيوانات و
انسانها نهاده است . همچنين تمام اديان ، در مقام تشريع ، قانون دفاع
را بخشى از احكام دينى در نظر گرفته اند. حتى ملحدانى كه خدا و قانون
الاهى را قبول ندارند، به طور طبيعى قانون دفاع را رعايت مى كنند. اما
مسئله اين است كه اختلاف در بينشها موجب اختلاف در شرايط و ويژگيهاى
دفاع مى شود. اگر ما انسان را تنها، موجودى مادى بدانيم كه مدتى در اين
دنيا زندگى مى كند و بعد از مرگ نابود مى شود، دفاع نيز به همين زندگى
مادى باز مى گردد؛ يعنى دفاع در حد همان قانون تكوينى كه هر موجود زنده
اى به طور فطرى و طبيعى به آن مجهز است ، منحصر مى شود. همه انسانها
دفاع از حيات خود در برابر تجاوز ديگران و نيز ساير خطرها را مى
پذيرند. نكته در اينجاست كه اگر كسى به زندگى اخروى معتقد بود و دنيا
را مقدمه اى براى زندگى جاويدان پس از مرگ - كه حيات اصلى است - دانست
، بايد از حيات ابدى و سعادتى كه در زندگى اخروى نصيب او خواهد شد نيز
دفاع كند، و اين امر در سايه دين محقق مى شود. ما معتقديم آنچه حيات
واقعى انسان را تاءمين مى كند، دين است و آنچه آن را به خطر مى اندازد،
مبارزه با دين و تضعيف ارزشها و باورهاى دينى است . اگر كسانى چنين
اعتقادى داشتند، آيا به زندگى اين دنيا بيشتر اهميت مى دهند يا در قبال
زندگى ابدى خود اهتمام بيشترى خواهند ورزيد؟ در اين مقام نيز مسئله
دفاع از حيات و سعادت انسان مطرح است ، اما بين سعادت محدود اين دنيا و
سعادت ابدى ، كدام يك مهم تر است ؟ اگر براى رسيدن به سعادت ابدى گاهى
ضرورت اقتضا كند كه زندگى اين دنيا محدودتر و كوتاه تر گردد يا از بعضى
لذات آن كاسته شود، كسى كه به زندگى ابدى ايمان دارد در فدا كردن زندگى
و لذات اين دنيا در راه سعادت ابدى ترديدى به خود راه نمى دهد؛ چنان كه
خداى تعالى مى فرمايد:
إ ن
زعمتم اءنكم اءولياءلله من دون الناس فتمنوا الموت إ ن كنتم صادقين ؛(268)
اگر گمان مى كنيد شما دوستان خدا هستيد نه ساير مردم ، پس آرزوى مرگ
كنيد اگر راست مى گوييد.
يعنى اگر باور داريد كه زندگى ابدى ، ارتباط با خدا و قرب الاهى در
عالم ديگر است ، به هيچ روى نبايد پاى بند زندگى اين دنيا باشيد. اين
دنيا مرحله اى است كه بايد از آن عبور كرد تا به آن رسيد. امام حسين
عليه السلام شب عاشورا به اصحاب خود فرمود:
صبرا
بنى الكرام فما الموت الا قنطرة ؛(269)
اى بزرگ زادگان ! اندكى صبر كنيد! مرگ جز پلى نيست [كه شما را از زندگى
اين دنيا به زندگى سعادتمندانه ابدى در جوار قرب الاهى مى رساند].
كسى كه چنين بينشى دارد، دفاع از زندگى ابدى در حق خود مى داند. از اين
روى ، نمى تواند ببيند كسانى قصد دارند حيات ابدى او را به خطر
اندازند. جامعه اى نيز كه چنين اعتقادى دارد هجوم ديگران به اعتقادات و
ارزشهايش را درباره آخرت برنمى تابد. اين اعتقادات تنها شعار نيستند.
انسان براى زندگى ابدى آفريده شده است . اگر كسانى به اين مسئله اعتقاد
يقينى داشته ، ايمان به آخرت در جان آنان رسوخ كرده باشد، نمى توانند
در قبال خطرهايى كه زندگى ابدى شان را تهديد مى كند، بى اعتنا باشند و
در برابر آنها با تساهل و تسامح رفتار كنند. انسان عاقل را برابر كسى
كه شمشير به روى او كوشيده است بى اعتنا نمى ماند؛ چنان كه اگر نيمه
شبى فردى از خواب برخيزد و ناگهان شخصى را در حال حمله ، بالاى سر خود
ببيند، سلاح را از او مى گيرد و از خود دفاع مى كند. چرا كه جان خود را
در خطر مى بيند. بنابراين كسانى كه باور دارند قيامتى در كار است و دين
موجب سعادت در آن دنياست ، نمى توانند در قبال تهاجمهايى كه عليه دين
صورت مى گيرد، بى اعتنا باشند. كسانى كه بى اعتنايى به دين را ترويج مى
كنند، به آخرت ايمان ندارند و هيچ گاه دين را جدى نمى گيرند و آن را در
حد آداب و رسومى چون چهارشنبه سورى فرو مى كاهند. آنان مى گويند گروهى
از مردم معتقدند روز جمعه بايد در نماز جمعه شركت جست و شب عاشورا بايد
عزادارى كرد، همچنان كه پاره اى معتقدند شب چهارشنبه آخر سال بايد از
روى آتش پريد؛ اين يك اعتقاد است ، آن نيز اعتقادى ديگر. بايد به عقايد
يكديگر احترام گذاشت . اين عده بر اساس ديدگاه خود معتقدند اگر بين
دو گروه رقابتى درگرفت و اين رقابت به اختلافات دينى و مذهبى انجاميد،
هر چند يكى دين و عقيده ديگرى را با تبليغات ، القاى شبهات ، رفتارهاى
ناهنجار اجتماعى و ضداخلاقى و اقدامهاى ديگر، از بين ببرد. اين بدان
معناست كه دين در نظر آنان هيچ ارزشى ندارد و ميان اسلام و بت پرستى
تفاوتى نيست ! چنان كه برخى گفتند: ((هيچ دينى
بر اديان ديگر، و حتى اسلام بر بت پرستى ترجيحى ندارد! اسلام صراطى
مستقيم و بت پرستى نيز صراط مستقيم ديگرى است !))
معناى اين سخن آن است كه هيچ كدام را باور ندارند! هر چند ظاهر مى
گويند مسلمانيم .
تحليل اين ديدگاه از منظر
معارف اسلامى
اسلام ، تحليل جامعه شناسان را بر خطا مى داند؛ همچنان كه نتيجه
آن را نيز نادرست مى شمارد. از ديدگاه اسلام ، انسانها تمايلات مختلفى
دارند كه بسيارى از آنها اختيارى اند و بر اثر شرايط مختلف اجتماعى
تقويت مى شوند. اين تمايلات گاه به حدى شدت مى يابند كه همه خواسته ها
و ارزشهاى انسانى را تحت الشعاع قرار مى دهند. چه بسا كسانى براى رسيدن
به شهرت از همه چيز، حتى دين خود بگذرند. رياست طلبى گاه مرز جنون مى
رسد، و آدمى تمام ثروت و اهل و عيال و ارزشهاى مقدس را در راه آن نثار
مى كند. البته چنين تعلقاتى يك باره ظهور نمى كند: ابتدا جوانه كوچكى
در دل پديد مى آيد؛ سپس به تدريج در شرايط مختلف آبيارى مى شود و در
فضاى مساعد رشد مى كند و رفته رفته فربه تر مى شود؛ تا جايى كه فرد همه
چيز را فداى خواسته اش مى كند. چه بسا آدمى در مراحل نخست ، متوجه اين
علاقه نشود و نداند كه در زواياى قلبش چه مارهايى خوابيده اند. خوشحال
شدن از احترام ديگران امرى طبيعى است ، ولى اگر حس رياست طلبى ،
احترام طلبى و حب جاه در دل رشد كند، و در حوزه دين مطرح شود خطر بزرگى
مى آفريند:
آخر
ما يخرج من قلوب الصديقين حب الجاه ؛ علاقه اى كه از قلب صديقان
[كه هم نشين انبيا هستند] خارج مى شود، حب مقام است .
اگر كسى به پست و مقام عشق ورزد، براى او حق و باطل تفاوتى ندارند. اما
گاه انسان شيفته خدمت به خلق است و مقام را براى اين هدف مى خواهد. اما
به هر روى ، همه مردم اين گونه نيستند و بعضى از مردم براى حفظ پست و
مقام به هر كارى دست مى زنند؛ چنان كه عمر بن سعد از شب تا صبح راه مى
رفت و درباره پذيرفتن فرماندهى لشكر ابن زياد و كشتن امام حسين عليه
السلام با خود سخن مى گفت . اما سرانجام نتوانست از ملك رى چشم بپوشد.
پيش از ورود شمر به كربلا و قطعى شدن مسئله جنگ ، گفت وگويى بين امام
حسين عليه السلام و عمر بن سعد صورت گرفت و حضرت ، عمر سعد را نصيحت
كرد و فرمود: تو مرا مى شناسى و مى دانى من چه كسى هستم ؛ مى دانى
پيغمبر صلى الله عليه و اله درباره من چه فرموده است ؛ تو مى دانى كشتن
من چه گناه بزرگى است و به سبب آن چه بلايى بر سر تو و خانواده ات نازل
خواهد شد. دست از اين كار بردار! عمر بن سعد گفت : اگر نافرمانى كنم
خانه ام را ويران مى سازند. امام عليه السلام فرمود: خانه ات را برايت
مى سازم . عمر بن سعد گفت : من املاكى دارم كه آنها را از من مى گيرند.
حضرت فرمود: من از املاك شخصى خودم در مدينه به تو مى دهم .(270)
اما عمر سعد عاشق سلطنت رى بود و سرانجام به گفته يكى از ياران امام
عليه السلام كه با او سخن گفته بود، ملك رى را به بهاى خون امام حسين
عليه السلام خريد و حاضر نشد از آن دست بردارد. جاه طلبى ممكن است
انسان را تا اين مرحله تنزل دهد. مشكل تمام انسانهايى كه به خطرهاى سخت
مبتلا مى شوند و در دره هاى شيطانى سقوط مى كنند، تعلقاتى اند كه با
ارزشهاى دينى و خداپرستى ناسازگارند. تعلقات مادى تا جايى قابل اغماض
اند كه با دين در تضاد نباشند. البته اولياى خدا هرگز به اين تعلقات
اعتنا نمى كنند.
پاسخ سيدالشهدا عليه
السلام به تحليل جامعه شناسان
پس از آنكه وقوع جنگ شده ، امام حسين عليه السلام شب و روز
عاشورا درباره روحيه سپاه عمر سعد سخن گفتند. ايشان عامل اصلى انحراف
آنان را دنياپرستى دانستند. دنياپرستى ، دلبستگى به دنياست ، به گونه
اى كه انسان را از مسير حق باز داشته ، به گناه وادارد.
حضرت فرمودند: همه آنچه در مشرق و مغرب زمين وجود دارد و خورشيد بر آن
مى تابد، از درياها و خشكيها تا كوهستانها و بيابانها، در نظر شخص
خداپرست مانند سايه اى است كه بر زمين مى افتد و پس از ساعتى از بين مى
رود. آيا آزاد مردى نيست كه اين ذره نيم جويده غذا را جلو اهل آن
بيندازد و به آن دل نبندد؟! [ياران من ] بهاى جانهاى شما جز بهشت نيست
. بهشت ابدى بالاترين قيمت براى جان شماست . [كالاى ارزشمندى را كه در
اختيار داريد،] ارزان نفروشيد.(271)
همچنين حضرت عليه السلام شب عاشورا در جمع يارانشاان فرمودند:
و
اعلموا اءن الدنيا حلوها و مرها حلم ؛(272)
بدانيد كه شيرينها و تلخيهاى دنيا، هر دو خواب است .
آنچه طى سالهاى گذشته در زندگى شما رخ داده است ، با آنچه شبى در خواب
ديده ايد چه تفاوتى دارد؟ از هر دو، چه چيزى در اختيار شماست ؟
شيرينيها و تلخيهاى دنيا، هر دو خواب است .