آنچه در كربلا گذشت
(از مدينه تا كربلا)

آيت الله محمد على عالمى

- ۱۷ -


يا اخى ضمّه اليك و قرّبه  
  و سكّن فواده المرعوبا
ما اذلّ اليتيم حين ينادى  
  بابيه و لا يراه مجيبا
1 ـ (( اى ماه يكشبه زينب هنوز وقتى بر تو نگذشته و زمان خسوف فرا نرسيده ، چه شده كه منخسف گشته و غروب نمودى ؟! ))
(زيرا خسوف در شبهاى 13 و 14 و 15 ماه رخ مى دهد.)
2 ـ (( اى برادر زينب (شهادت ترا فكر مى كردم ) ليكن تصور نمى كردم كه مقدر شده باشد سرت را بالاى نيزه كنند. ))
3 ـ برادر! با فاطمه كوچكت حرف بزن كه نزديك است قلبش ‍ بگدازد. ))
4 ـ (( برادر چـه شده كه قـلب مهربان تو از ما جدا شده و بر سر نيزه به دار آويخته شده . ))
5 ـ (( برادر اگـر عـلى را ببينى خـواهى يافت كه اسارت و يتيمى چگونه قدرت سخن گفتن را از او گرفته است . ))
6 ـ (( برادر او را در آغـوش گـير و به خـود نزديك گـردان تـا قـلب لرزانش آرام گيرد. ))
7 ـ (( چـه قـدر بر يتـيم سخـت مـى گـذرد كه پـدرش را بخـواند و او پـاسخـش ‍ ندهد )) (342)
خطبه زينب كبرى در جلو دروازه كوفه
زينب كبرى دخـتـر امـير مؤ منان جلو دروازه كوفه مشاهده كرد جمعيت انبوهى به گمان خود براى تـمـاشاى اسراى خـارجى آمـده اند، لذا براى ارشاد مـردم و مـعـرفـى حسين و اهل بيت پيغمبر و يادآورى آنان از حكومت عدل على عليه السلام در كوفه و مفتضح ساختن ابن زياد و امـيرش يزيد بن مـعـاويه به سخـنرانى پـرداخـت و قبل از شروع به سخنرانى فرمود: ساكت شويد.
تـاءثـير اين صدا و تصرف ولايتى زينب آنچنان اثرى گذاشت كه نفس در سينه ها حبس شد و زنگ شتران از صدا افتاد.
اهل كوفـه با صداى دلنشين على عليه السلام آشنائى داشتند و لذا وقتى فرمود ساكت شويد مردم كوفه صداى اميرالمؤ منين عليه السلام را شنيدند.
آرى اين صداى عـلى عـليه السلام بود كه از حلقوم دخترش زينب خارج مى شد راوى مى گـويد: بخـدا قـسم زنى با چـنين حيا نديدم كه مـثـل زينب سخـن گـويد مثل اينكه سخن از زبان اميرالمؤ منين خارج مى شود.
وقـتـى سكوت كامل حكم فرما شد، زينب سلام اللّه عليها اين چنين آغاز سخن فرمود:الحمد للّه و الصّلوة عـلى ابى مـحمـد و آله الطّيبين الاخـيار، امـا بعـد يا اهل الكوفـة يا اهل الخـتل و الغدر اتبكون ؟ فلا رقاءت الدمعة و لا هلات الرّنّة انّما مثلكم كمـثـل التـى نقـضت غـزلها مـن بعـد قـوّة انكاثـا تـتـّخـدون ايمـانكم دخـلا بينكم الا و هل فـيكم الا الصّلف و النّطف و الصدر و الشنف و ملق الاماء و غمز الاعداء او كمرعى على دمـنة او كفـضّة على ملحوده ، الا ساء ما قدّمت لكم انفسكم ان سخط اللّه عليكم و فى العذاب انتم خالدون .
(( زينب كبرى پـس از حمـد خدا بر پدر خود درود مى فرستد تا مردم را توجه دهد به اينكه ايشان فرزندان پيامبرند.
خـدا را سپـاس مى گويم و به پدرم محمد و برگزيدگان و پاكان از دودمانش ‍ درود مى فرستم و بعد اى مردم كوفه ؛ اى نيرنگ بازان و بيوفايان ، بر ما مى گرييد؟!
هرگز اشكتان خشك نشود و ناله تان آرام نگردد كه شما مانند آن زنى هستيد كه رشته هاى خـود را پـس از تـابيدن پـنبه مى كرد، شما هم ايمانتان را وسيله زندگى و مكر و فريب قـرار داده ايد و ارزشى برايش قـائل نيستـيد (مگر نه اين است كه بخاطر دنيا اطراف كسانى را مـى گـيريد كه شخصيتى ندارند) و مانند كنيزان تملق گو از آنها تعريف و تمجيد بى مورد مى كنيد و به كسانى (كه به نفع دنيا و آخرت شما هستيد چون با منافع مـاديتـان تـضاد دارند) نسبت ناروا مى دهيد، در شما جز خودخواهى و دروغ و دشمنى بيجا و پستى و خوارى و تهمت و افتراء وجود ندارد و يا مانند گياهى هستيد كه در مزبله مى رويد (كه ظاهرى فـريبنده و باطنى مسموم دارد) و يا مانند نقره اى كه بر تابوت مردگان مزين شده درخشندگى كنيد ولى در داخل آن تعفن و مردار است .
(مـگـر سبزه اى كه در نجاسات روئيده و عصاره پليديها را مكيده قابليت چه را دارد؟ و يا نقـره اى كه بر قـبر مـردگـان نقـش شده قـدر و جلال و شاءن و كمـال مـرده را مـى افـزايد؟ و از بديهايش مى كاهد و بر نيكى هايش ‍ مى افزايد؟ هرگز.)
آگـاه باشيد كه بد توشه اى پيش فرستاديد (يا بد سابقه اى براى خود ساختيد) كه خشم خدا را بر خود خريديد و براى هميشه در عذاب الهى جاى گرفتيد.
اتـبكون و تـنتـحبون ؟ اى والله فابكوا كثيرا و اضحكوا قليلا، فلقد ذهبتم بعارها و شنارها و لن تـرحضوها بغـسل بعـدها ابدا، و انّى تـرحضون قـتـل سليل خـاتـم النّبّوة و مـعـدن الرّسالة و سيد شباب اهل الجنّة و ملاء ذخيرتكم و مفزع نازلتكم و منار حجتكم و مدرة سنّتكم ، الا ساء ما تزرون و بعدا لكم و سحقا، فلقد خاب السّعى و تبت الايدى و خسرت الصّفقة و بؤ تم بغضب من اللّه و ضربت عليكم الدلّة و المسكنة .
(( آيا گـريه و شيون مـى كنيد؟ آرى بخدا قسم زياد بگرييد و كم بخنديد كه عار و ننگـى در زندگـى مرتكب شديد كه همه ننگهاى روزگار و جوامع بشرى را پوشانيد و هرگـز نمـى تـوانيد آنرا بشوئيد، آخر چگونه مى توانيد عار و ننگ كشتن پسر پيغمبر خاتم ، و معدن رسالت و سيد جوانان اهل بهشت را بزدائيد شما كسى را كشتيد كه پناه بى پـناهان و طبيب دردمندان و گنجينه دين و دانش و نور هدايت انسانها به سوى حق و پيشواى امـت و حجت پـروردگـار بود. به وسيله او به راه راست هدايت مى شديد و در سايه همت بلندش از قزع و جزع حوادث و سختى ها تسكين مى يافتيد و به نور ولايت او از گمراهى و ضلالت نجات پيدا مى كرديد.
آگاه باشيد كه گناه زشت و ناپسندى را مرتكب شديد كه از رحمت خدا دور باشيد سعى و كوشش شما بى فايده ماند، و دستهاى شما از درگاه خدا قطع شد، و در معامله تان زيان كرديد، و به حسرت و ندامت گرفتار و خشم غضب الهى دامنگيرتان شد و ذلت و مسكنت گريبانگيرتان گرديد. ))
ويلكم يا اهل الكوفـة ؛ اتـدرون اى كبد لرسول اللّه فريتم و اى دم له سفكتم و اى كريمة له ابرزتم و اىّ حرمة له انتهكتم ؟!
و لقد جئتم بها صلعاء عنقاء فقماء خرقاء شوهاء كطلاع الارض و ملاء السماء.
افـعـجتـم ان قـطرت اسماء دما و لعذاب الاخرة اءخزى و اءنتم لا تبصرون ، فلا يستخفّنكم المهل فانّه لا يحفزه البدار و لا يخاف فوت الثار و ان ربّكم لبالمرصاد.

(( واى بر شمـا اى اهل كوفـه آيا مـى دانيد چـه جگـرى از رسول خـدا بريديد و چه خونهائى بر زمين ريختيد و چه پرده نشينان بزرگوارى را از پرده بيرون افكنديد.
هتـك حرمـتـش نموديد و اهل بيتش را به اسيرى كشانديد، از آنچه كه بر ما وارد نموديد از كشتـن ذرارى پـيغـمـبر و آتـش زدن خـيام و غـارت امـوال و اسيرى زنان و اطفـال آنچـنان فـضيع و فجيع بوده كه جا دارد آسمانها شكافته و زمين پاره پاره شود كوهها از هم متلاشى گردند.
شمـا كار شرم آور و احمقانه و بسيار زشتى مرتكب شديد كه قباحت و زشتى آن از وسعت زمين و آسمان بيشتر است ، آيا تعجب كرديد كه آسمان خون باريد بلكه عذاب آخرت خوار كننده تـر است ولى شمـا چشم بصيرت نداريد، پس از مهلتى كه خدا به شما داده است مـوضوع را كوچك نشماريد و خوش دل نباشيد كه او در مكافات شتاب نمى كند زيرا بيم ندارد از اينكه فرصت از دست برود بدرستى كه پروردگار شما پيوسته در كمين است . ))
چـون زينب سلام اللّه عـليها سخـنان خود را به پايان رسانيد امام سجاد عليه السلام فرمود: عمه جان آرام باش .انت بحمد الله عالمة غير معلّمة و فهيمة غير مفّهمة .
راوى گـفـت : مـردم را ديدم كه در بهت فرو رفته اند و انگشت حسرت به دندان مى گزند در كنارم پـيرمـردى را ديدم كه اشك چـشمش از محاسنش ‍ جارى است ، دستها را به طرف آسمـان بلند كرده مـى گـويد:بابى انتـم و امـّى كهو لكم خـير الكهول و شبابكم خـير اشّباب و نسلكم لا يبور و لا يخزى ابدا.پدر و مادرم به قـربانتـان كه پـيرانتـان بهتـرين پـيران و جوانانتـان بهتـرين جوانان و نسل شما هرگز خوار و زبون نمى شوند. )) (343)

سخنرانى فاطمه دختر ابى عبدالله
جناب فـاطمـه (344) دختر ابى عبدالله عليه السلام نيز پس از عمه اش ‍ زينب كبرى (س ) سخنرانى فرمود و خطبه اش را چنين شروع كرد:
الحمـد لله عـدد الرّمـل و الحصى ، وزنة العـرش الى الثـّرى احمـده و اومن به و اتو كّل عـليه و اشهد ان لا اله الا اللّه وحده لا شريك له و ان محمدا عبده و رسوله و ان اولاده ذبحوا بشط الفرات من غير ذحل و لا تراث ...
(( خـدا را به عدد سنگريزه ها و شماره ماسه ها حمد مى گويم ، و به وزن عرش تا زمين سپـاس مـى گـويم ، و به او ايمـان دارم و بر او تـوكل مـى كنم ، و گواهى مى دهم خدائى جز اللّه وجود ندارد كه يكتا و بى همتا است . و شريك ندارد، و شهادت مى دهم كه محمد صلى الله عليه و آله و سلم بنده و فرستاده او است ، و گـواهى مى دهم كه فرزندانش را در كنار فرات تشنه سر بريدند بدون اينكه خونى ريخته يا كينه سابق داشته باشند.
خـدايا به تـو پـناه مـى برم از اينكه دروغـى به تـو نسبت دهم و يا بر خلاف آنچه فرستاده اى بگويم ...
امـا بعـد اى اهل كوفـه ، اى اهل حيله و مـكر، خـدا مـا اهل بيت را به وسيله شما و شما را به وسيله ما آزموده و گرفتارى ما را سبب اجر براى ما قرار داد، و علم خود را به ما سپرد و ما خزينه علم و حكمت خدائيم ، و حجت خدا در روى زمين ، خـدا مـا را به كرامت خود گرامى داشت و ما را به وسيله پيامبرش بر بسيارى از خلق خدا برترى داد.
ليكن شمـا مـا را تـكذيب كرديد و كافـر شمـرديد، كشتـن مـا را حلال دانستـيد و امـوال مـا را غـارت كرديد كه گـويا اولاد تـرك يا كابل بوده ايم ، چـنانكه ديروز جدمان امير مؤ منان را كشتيد و خون ما از شمشير شما مى چـكد، و با اين كار چشمتان روشن و دلتان خنك شد و اينها جز مكر و افتراء بر خدا نيست ولى خدا بهترين مكر كنندگان است ...
واى بر شمـا آيا مى دانيد چه دستى شما را عليه ما شورانيد، و چه كسى شما را به جنگ با ما خوانده است و با چه پائى به سوى ما آمديد؟ دلهاى شما به قساوت گرائيده ، خدا بر دلهاى شما مهر زده و بر گوشها و ديدگان شما پرده كشيده است و هرگز هدايت نمى شوند.
مـرگ بر شمـا اى اهل كوفه ، چه خونى از رسول خدا طلب داريد، و با چه بهانه اى با برادرش على بن ابى طالب دشمنى مى كنيد و فرزندانش را مى كشيد آنگاه بر كشتن آنها افـتـخـار مـى كنيد و مى گوييد ما على و فرزندانش را با شمشيرهاى هندى و نيزه كشتيم و زنانشانرا همانند ترك اسير كرديم !!
اى خـاك بر دهنت گـوينده سخن كه با كشتن كسانيكه خداوند آنان را پاك و منزه ساخته و رجس و پليدى را از آنها دور ساخته افتخار مى كنى ، آيا حسد مى ورزيد بر چيزى كه خدا ما را به آن فضيلت داده است . )) (345)
در نتـيجه سخـنرانى فاطمه بنت الحسين صداى مردم به گريه و ناله بلند شد و مى گفتند: بس است اى دختر پاكان كه دل ما را آتش زدى و در درون ما آتش افكندى .
سخنرانى ام كلثوم دختر امير مؤ منان
حضرت ام كلثـوم (346) سلام اللّه عـليها موقع را مناسب دانسته به منظور تذكر و تـوضيح و بيدار ساخـتـن مـردم كوفه در حاليكه با صداى بلند گريه مى كرد به سخـنرانى پرداخت و فرمود: (( ساكت شويد مردان شما ما را مى كشند و زنان شما بر ما مى گريند. ))
يا اهل الكوفة سوئة ما لكم خذلتم حسينا و قتلتموه و انتهبتم امواله و ورثتتموه و سبيتم نسائه و نكبتـمـوه فـتبالكم و سحقا ويلكم اتدرون اى دواه دهتكم و اى وزر على ظهوركم حمـلتـم ؟! و اى دمـاء سفـكتـمـوها؟! و اىّ كريمة اصبتموها؟! و اى صبية سلبتموها؟! و اى امـوال انتـهبتموها؟! قتلتم خير رجالات بعد النبىّ و نزعت الرحمة من قلوبكم ، الا ان حزب اللّه هم الغالبون و حزب الشّيطان هم الخاسرون .
(( واى بر شمـا اى اهل كوفـه براى چـه حسين را يارى نكرديد و او را خوار شمرديد و كشتـيد و امـوالش را به غـارت برديد و زنانش را اسير نموديد، مرگ بر شما، رويتان سياه باد، واى بر شمـا آيا مـى دانيد چه مصيبت بزرگى به وجود آورديد؟ و چه بار سنگينى را بر دوش كشيديد؟ و چه خونهائى ريختيد، چه عزيزانى را خوار ساختيد و چه دخـتـر بچـه هائى را غـارت كرديد و چـه امـوالى را چپاول نموديد؟!
بهتـرين مـردان خـدا پـس از پـيامـبر را كشتـيد و رحم و شفـقـت از دل شمـا خـارج شده ، آگـاه باشيد كه حزب خـدا پـيروز و رستـگـار و حزب شيطان زيانكارند ))
از سخـنان ام كلثوم صحنه يك پارچه ضجه و ناله شد، زنان موها را پـريشان و گونه ها را با پنجه مى خراشيدند و لطمه به صورت مى زدند و خاك بر سر مـى ريخـتند و صدا را به وا ويلا وا ثبورا بلند كردند و مردان گريه مى كردند و ريشها را مى كندند كه چنين گريه و شيونى را كسى تا آن روز نديده بود.(347)
سخنرانى امام زين العابدين عليه السلام
حضرت على بن الحسين عليهماالسلام كه بر شترى لاغر و بد راه سوار و دستهايش به گـردن بستـه بود، اشاره به سكوت كرد، و چون ساكت شدند بر خدا حمد و ثنا و بر پيامبر درود فرستاد و آنگاه فرمود:
ايّها النّاس من عرفنى فقد عرفنى و من لم يعرفنى فانا على بن الحسين بن على بن ابى طالب انا بن مـن انتـهكت حرمـتـه و سلب نعمته و انتهب ما له و سبى عياله ، انا بن المـذبوح بشطّ الفـرات مـن غـير ذحل و لا تـراث ، انا بن مـن قتل صبرا و كفى بذلك فخرا.
(( مـردم ! هر كه مرا مى شناسد كه مى شناسد و هر كه نمى شناسد من على فرزند حسين بن على بن ابى طالبم من فرزند كسى هستم كه به او بى حرمتى كردند و لباسش را از برش ربودند و اموالش را به غارت بردند و عيالش را اسير نمودند، منم فرزند آنكه در كنار فـرات با لب تشنه سر از بدنش بريدند بدون آنكه كسى را كشته باشد يا فـسادى كرده باشد، مـن فـرزند آنم كه او را با شكنجه كشتند و براى افتخار ما همين كافى است . ))
ايّها النّاس ناشدتـكم اللّه هل تعلمون انّكم كتبتم الى ابى وخدعتموه و اءعطيتموه من انفـسكم العـهود و المـيثـاق و البيعة و قاتلتموه ، فتبا لكم لما قدمتم لانفسكم و سواءة لراءيكم بايّة عـين تـنظرون الى رسول الله اذ يقول لكم : قتلتم عترتى و انتهكتم حرمتى فلستم من امتى فار تفعت الا صوات بالبكاء و قالوا: هلكتم و ما تعلمون .
(( مـردم ! شما را به خدا قسم آيا مى دانيد به پدرم نامه نوشتيد و با او خدعه كرديد و عـهد و مـيثـاق بستـيد كه ياريش كنيد اما او را كشتيد؟! چه زيان كرديد با آنچه كه انجام داديد، زشت باد عـقـيده شمـا، با چـه چـشمـى به رسول خـدا مـى نگريد هنگامى كه به شما بگويد: خاندان مرا كشتيد و احترام مرا برديد پـس شمـا از امـت مـن نيستيد صداى گريه مردم بلند شد و به هم مى گفتند: هلاك شديد و نفهميديد. ))
سپـس فـرمـود: خـدا بيامـرزد كسى را كه نصيحت مرا بپذيرد و سفارش مرا درباره خدا و رسول و اهل بيتـش به كار بندد كه مـا همـان راهى مـى رويم كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم رفته است . مردم يكپارچه گفتند: پسر پيغمبر ما همـه گـوش به فـرمان توئيم و آماده اطاعت دستوريم كاملا از شما حمايت مى كنيم از شما روگـردان نيستـيم ، اوامر خود را صادر فرما كه ما در جنگيم با كسى كه با شما در جنگ است و صلحيم با كسى كه تسليم شما است .
امام فرمود: هيهات اى مردم فريبكار و مكار كه مكر و فريب در جان شما جاى گرفته و با گـوشت و پوست شما آميخته است ، مى خواهيد با من نيز همان كنيد كه با پدرم كرديد؟ نه بخـدا كه هنوز جراحتها بهبود نيافته ، ديروز پدرم كشته شد، هنوز عزاى جدم و پدرم و برادرانم فراموش نشده و هنوز داغ پدرم گلويم را مى فشارد.(348)

ابن زياد و سر مبارك ابى عبدالله
چون اسراء و سرهاى شهدا را وارد كوفه كردند ابن زياد بار عام داد مردم در قصر اجتماع كردند، سر حسين بن على عليه السلام در داخل سپر كنار ابن زياد قرار داشت ، با چوب بر لبان و دندان ثـناياى ابى عبدالله مى زد و مى خنديد زيد بن ارقم كه از صحابه رسول خـدا صلى الله عليه و آله و سلم بود در جلسه حضور داشت وقتى كه مشاهده كرد ابن زياد مـرتـب و به شدت مـانند باران ضربان خود را بر لب و دندان ابى عبدالله عـليه السلام وارد مى كند، صدا زد ابن زياد! چوب را از لبان حسين بردار كه بخدا قسم مـكرر در مـكرر رسول خـدا را ديدم اين لبها را مى بوسيد و مى مكيد، و شروع كرد به گـريستـن ، ابن زياد گـفت : خدا همواره چشمانت را گريان بدارد كه براى پيروزى خدا گريه مى كنى اگر نبود كه پير و خرف شده و عقلت را از دست داده اى گردنت را مى زدم ، زيد گفت : پسر زياد! حديثى برايت بگويم تا بيشتر به زشتى اعمالت پى ببرى ! رسول خـدا صلى الله عـليه و آله و سلم را ديدم كه حسن و حسين را روى زانوهاى خود نشانيده و دستها را روى سر آنان گذاشت و فرمود:اللّهمّ انّى استودعك ايّاهما و صالح المـؤ مـنين . (( خدايا اين دو را نزد تو و مؤ منان صالح به امانت مى سپارم ))
، پسر زياد با وديعه و امانت رسول خدا چه كردى ؟! زيد بن ارقم از مجلس خارج شد و مى گفت : شمـا مردم عرب از امروز همگى برده خواهيد بود كه پسر پيغمبر را كشتيد و پسر مرجانه را بر خـود امـير گردانيديد تا نيكان شما را بكشد و اشرار را برده قرار دهد، مرگ بر كسانيكه به ذلت راضى مـى شوند و در تـذكره سبط ابن الجوزى نقـل شده : هنگـامـى كه سر حسين در طشتى جلو ابن زياد قرار داشت و با چوب به لب و دندان حضرت مى زد و مى گفت : چه زيبا است دهن ابى عبدالله ، انس بن مالك كه يكى از صحابه رسول خـدا است گـريست و گـفـت : آرى حسين شبيه رسول خـدا است و رسول خـدا صلى الله عـليه و آله و سلم را ديدم كه دهان حسين را مى بوسد.(349)

زينب در مجلس ابن زياد
زينب دختر امير مؤ منان در حاليكه پست ترين لباسها در برداشت در گوشه اى از مجلس ابن زياد نشست ، زنان و كنيزان اطرافش را گرفتند، ابن زياد سه بار پرسيد: اين زن كه اين چـنين گوشه گيرى اختيار كرده كيست ؟ زنان حرم اعتنا نكردند و جوابش را ندادند تـا آنكه يكى از زنان پـاسخ داد: اين زينب دخـتـر فـاطمـه دخـتـر رسول خدا است .
ابن زياد با زبان شمـاتـت گـفـت :الحمـد لله الّذى فـضحكم و قـتـلكم و اءبطل احدوثتكم .
(( خـدا را سپـاس كه شمـا را رسوا ساخـت و كشت و حركتـتـان را باطل گردانيد ))
زينب كبرى فرمود:الحمد لله الّذى اكرمنا بنبيّه و طهّرنا من الرّجس ، انّما يفتضح الفاسق و يكذب الفاجر و هو غيرنا يابن مرجانه .
(( خـدا را حمد مى كنم كه ما را به وسيله پيامبرش گرامى داشت و از پليديها پاك ساخت همانا فاسق رسوا مى شود و فاجر دروغ مى گويد و او غير ما است اى پسر مرجانه . ))
ابن زياد: كيف رايت فعل اللّه باخيك ؟ (( ديدى خدا با برادرت چه كرد؟ ))
زينب : جز خوبى نديدم اينها جماعتى بودند كه خدا بر ايشان شهادت را مقدر كرده بود به قتلگاه آمدند، و روزى خدا ميان تو و ايشان جمع مى كند و با تو محاجه و مخاصمه مى كنند آنگاه خواهى ديد كه پيروز كيست ، مادرت به عزايت بنشيند اى پسر مرجانه .
ابن زياد از نحوه پاسخ زينب به خشم آمد و تصميم گرفت او را بكشد.
عـمـرو بن حريث گـفـت : اين زن از مصيبت نزديكانش ناراحت است و بعلاوه زن را نبايد در برابر گفتارش مؤ اخذه كرد.
ابن زياد: خدا قلب مرا شفا داد و راحت نمود از طرف برادر سركش تو و پيروان سركش او.
زينب : لعمر لقد قتلت كهلى و ابدت اهلى و قطعت فرعى و اجتثثت اصلى فان يشفك فقد اشتفيت .
(( بجانم قسم بزرگان مرا كشتى و خاندان مرا نابود ساختى و شاخه هاى مرا بريدى و ريشه هاى مرا كندى اگر اينها شفاى تو است پس شفا يافتى . ))
ابن زياد با مغالطه كارى گـفـت :هذه سجّاعة و كان ابوها سجّاعا شاعرا. (( اين زن سخنور است و پدرش نيز سخنور و شاعر بود. ))
زينب : مرا با سخنورى و شاعرى چكار، اصولا زن را با سخنورى چه ؟(350)

ابن زياد و امام زين العابدين عليه السلام
عبيدالله بن زياد نظرى در ميان اسراء افكند امام زين العابدين را ديد پرسيد: كيست اين ؟ على بن الحسين عليه السلام .
ابن زياد: مگر خدا على بن الحسين را در كربلا نكشت ؟
زين العـابدين : برادرى داشتم كه او را نيز على مى ناميدند و شما او را كشتيد و در روز قيامت شما را مؤ اخذه مى كند.
ابن زياد: با وقاحت تمام فرياد كشيد كه نه خدا او را كشت !
زين العابدين فرمود:اللّه يتوفى الانفس حسين موتها، و ما كان لنفس ان تموت الاباذن اللّه .(351)

(( آرى خدا جان هر كس را به هنگام مرگ مى گيرد، و هيچكس نمى ميرد مگر با اذن خدا ))
جسارت و حاضرجوابى امام خشم ابن زياد را مشتعل كرد كه يك جوان اسير در برابر حاكم زورمند چنين جواب مى دهد و استدلال مى كند، فرياد كشيد: ترا چنين جراءتى است كه جواب مـرا مـى دهى و هنوز نفـس شما قطع نشده جلاد؟ اين جوان را ببر گردن بزن !! زينب با شنيدن اين سخـن از جا پـريد و عـلى بن الحسين را در بغل گرفت و گفت : پسر مرجانه ! خونهائى كه از ما ريختى ترا كافى است ، ببين غير از اين جوان كسى را براى مـا باقـى نگـذاشتـى ، اگـر مـى خـواهى او را بكشى اول مـرا بكش ؟! ابن زياد نانجيب شرمنده شد و با تعجب گفت : عجبا للّرحم ودّت ان تـقـتـل مـعـه . (( رحم و خـويشاوندى چه مى كند به راستى حاضر است كه با او كشته شود ))
.(352)
عزادارى در كوفه :
برخـورد ابن زياد با اسراء مـخـصوصا سخنرانيها بيرون دروازه كوفه و گفتگوهاى مـجلس ابن زياد احساسات مردم را برانگيخت ، ابن زياد احساس كرد اگر مانع برخورد مـردم نشود مـمـكن است آشوبى رخ دهد، به شرطه دستـور داد اهل بيت را در خـانه اى جنب قصر حبس كنند تا مردم با آنها مواجه نگردند، مردان و زنان كوفه دسته دسته به منزل آنها مى رفتند و گريه و شيون مى كردند، زينب فرمود: جز زنانى كه طعـم اسارت را چشيده اند به ديدن ما نيايند زيرا آنها مى دانند بر ما چه مى گذرد.(353)
عبدالله عفيف
عـبيدالله بن زياد پس از قضاياى گذشته اعلان كرد: مردم در مسجد اجتماع كنند سپس به مـنبر رفت تا سخنرانى كند و موضوع پيروزى سپاه كوفه را يادآورى نمايد شروع كرد به خـطبه و گـفـت :الحمـد لله الّذى اظهر الحقّ و اهله و نصر اميرالمؤ منين و اشياعه و قـتـل الكذّاب بن الكذّاب . (( يعنى حمد مى كنم خدائى را كه حق و رهروان حق را پيروز گـردانيد و امـيرالمؤ منين ! (يزيد) و پيروانش را يارى كرد و دروغگوى پسر دروغگو را كشت . ))
عـبدالله بن عـفـيف ازدى كه از برگـزيدگـان شيعـه و از زهاد بود و چـشم چـپ او در جمل و چشم راستش را در صفين از دست داده بود و همواره اوقاتش را در مسجد مى گذرانيد از جاى برخـاست و گفت : اى پسر مرجانه تو و پدرت و كسى كه ترا حكومت داده و پدر او كذاب فـرزند كذاب است ، اى دشمـن خـدا فـرزندان پـيامبر را مى كشى و بر منبر چنين سخنانى مى گوئى !!
ابن زياد: كيست كه سخن مى گويد؟!
ابن عفيف : منم اى دشمن خدا نسل پاك پيغمبر را كه خدا رجس و پليدى را از آنان دور ساخته است مـى كشى و خـيال مى كنى كه هنوز مسلمان و بر دين خدائى ؟ كجايند اولاد مهاجرين و انصار تـا از اين مـرد طغـيانگـر انتـقـام بگـيرند كه او و پـدرش لعـنت شده رسول خدايند!
ابن زياد كه از خـشم رگـهاى گـردنش ورم كرده بود صدا زد: او را نزد من بياوريد مـاءمـورين ابن زياد خـواستـند او را دستگير كنند، قبيله ازد او را از دست ماءمورين خلاص كردند و به خانه اش بردند.
ابن زياد گروهى را ماءمور دستگيرى وى نمود، آنها به خانه عبدالله عفيف حمله ور شده در خـانه را شكستند و وارد خانه شدند، دخترش صدا زد: پدر دشمنان خدا آمدند ابن عفيف گفت شمـشير مـرا به من برسان ، شمشير را گرفت و اطراف خود چرخانيد و از خود دفاع مى كرد.
دخـتـر عـبدالله مـى گـفت : پدر! كاش مرد بودم و در پيش روى تو مى جنگيدم و از قاتلان نسل پاك پيغمبر انتقام مى گرفتم .
دشمـن از هر سو به عـبدالله حمله مى كرد دخترش او را آگاه مى ساخت و او حمله دشمن را دفع مى نمود، سرانجام با تلاش و كوشش زياد او را دستگير كردند و به نزد ابن زياد بردند همينكه عبيدالله بن زياد او را ديد گفت : حمد خدا را كه ترا خوار ساخت .
عبدالله : دشمن خدا، چگونه مرا خوار ساخت بخدا قسم اگر چشمم باز بود روزگار را بر تو تنگ مى كردم ، ابن زياد دستور داد گردن او را بزنند.
عبدالله گفت : قبل از آنكه تو به دنيا بيائى از خدا خواستم كه شهادت نصيبم فرمايد و شهادتم را به دست بدترين خلق خود قرار دهد و چون چشمهايم را از دست دادم از استجابت دعـايم مـاءيوس شدم و اكنون خدا را سپاس مى گويم و شكر مى كنم كه شهادت نصيبم فـرمود بعد از آنكه ماءيوس شده بودم . به دستور ابن زياد عبدالله عفيف را شهيد كردند و در سبخه به دار آويختند.(354)

سر حسين در كوچه هاى كوفه
ابن زياد به مـنظور پـياده كردن قدرت خود و خوار و زبون ساختن شيعيان امام حسين و پـيشگـيرى از حركت احتمالى مردم عليه حكومت دستور داد سر حسين عليه السلام و ساير شهدا را در كوچه هاى كوفه بگردانند، منادى هم اعلان مى كرد:
قتل الكذّاب بن الكذّاب .
دعبل خزاعى در اين زمينه چنين سروده است :
راءس بن بنت محمّد و وصيّه  
  للنّاظرين على قناة يرفع
والمسلمون بمنظر و بمسمع  
  لا منكر منهم و لا متفجّع
كحلت بمنظرك العيون عماية  
  و اصمّ رزؤ ك كلّ اذن تسمع
ما روضة الاّ تمنّت انّها  
  لك حفرة و لخطّ قبرك مضجع
ايقظت اءجفانا و كنت لها كرى  
  و انمت عينا لم يكن بك تهجع
1 ـ (( سر پـسر دخـتـر مـحمـد و وصى او براى ديدن بينندگان بر سر نى بلند مى شود. ))
2 ـ (( مـسلمـانان مـى بينند و مـى شنوند نه كسى ايراد مى كند و نه شيون و زارى مى نمايد. ))
3 ـ (( (پـسر پـيغـمـبر) با ديدن سر تو چشمها سرمه كورى كشيدند و مصيبت تو همه گوشها را كر كرده . ))
4 ـ (( هيچ نقـطه اى از زمـين نيست كه آرزو مـى كند كاش محل قبر و خوابگاه تو بود. ))
5 ـ (( خـواب بر چـشمـهائيكه با وجود تو بخواب ناز مى رفتند حرام شد و آنانكه از ترس تو بخواب نمى رفتند آرام گرفتند. ))
نكتـه : البته تا يك زمان كوتاهى اين حالت در مردم حكمفرما بود ولى طولى نكشيد كه به خود آمدند و ريشه ظلم يزيدى را كندند.
زيد بن ارقم گويد: در غرفه خود نشسته بودم ديدم سر حسين بالاى نيزه در كوچه ها مى گـردانند، همينكه محاذى غرفه ام رسيدند شنيدم كه مى خواند: ام حسبت انّ اصحاب الكهف و الرّقيم كانوا من اياتنا عجبا.(355)

(( آيا گـمان مى كنى كه داستان اصحاب كهف و رقيم از آيات عجيب ما است ))
از شنيدن اين آيه از سر بريده ابى عبدالله موى بر تنم راست شد و بى اختيار صدا زدم :
راءسك يابن رسول اللّه اعجب و اعجب .آرى سر تو از زنده شدن اصحاب كهف عجيب و عجيبتر است . ))
انّا للّه و انّا اليه راجعون .(356)
آنجا كه مجرمين پشيمان مى شوند
پـس از آنكه اسراى كربلا وارد كوفـه شدند از سوى مـردم كوفـه كه مـدت پـنج سال عـلى بن ابى طالب با آن عـدالت بى نظير در اين شهر بر آنها حكومت كرده و فـضائل اهل بيت پيغمبر را زياد شنيده بودند از هر طرف صداى طعن و لعن بر كشندگان فـرزند پيغمبر بلند شد و به گوش دشمنانشان مى رسيد، دشمنان ابى عبدالله بدتر از سگـان پشيمان شدند چنانكه عمر سعد پس از مراجعت از كربلا آنچنان پشيمان بود كه يكى از بستگانش از او احوالپرسى كرد پاسخ داد: هيچكس نزد خانواده اش برنگشته كه بدتـر باشد از وضعى كه من برگشته ام ، از مرد فاسق و فاجرى چون ابن زياد اطاعت كردم و خـداى حكيم را معصيت و مرتكب امر بزرگى شدم و رحم و خويشاوندى شريفى را قطع كردم .
اينجا است كه هر يك از مجرمين مى خواهد جرم قتل حسين را به گردن ديگرى بيندازد ابن زياد انديشيد كه نامـه اى را كه بوسيله شمر به عمر سعد نوشته است (در صفحات پـيشين گذشت ) مدركى خواهد بود كه تمام جرائم را به گردن او مى افكند لذا عمر سعد را خواست و اظهار داشت : آن نامه را به من برگردان .
عمر سعد: از پى اطاعت دستور تو بودم نامه را گم كردم !
ابن زياد: باور نمى كنم بايد نامه را بياورى .
عـمـر سعد كه اصرار ابن زياد را مشاهده كرد خواست به او بفهماند كه نقشه او را خوانده است .
گـفـت : آنرا فـرستـادم تـا براى پـيرزنهاى قـريش بخـوانند تـا مـرا در قـتـل حسين مـعذور بدارند، من در زمينه كشتن حسين ترا چنان اطاعتى كردم كه اگر از پدرم سعدبن ابى وقاص اين چنين اطاعت مى كردم حق او را ادا كرده بودم .(357)

انتقاد بر كشندگان حسين عليه السلام
پـس از شهادت ابى عبدالله انتقادات و ايرادات مردم بر كشندگان پسر پيغمبر سرازير شد حتى از سوى نزديكترين بستگان آنها چنانكه :
1 ـ عثمان بن زياد به برادرش عبيدالله گفت : بخدا قسم دوست داشتم كه بر بينى تمام فرزندان زياد تا روز قيامت علامت بردگى مى زدند و حسين كشته نمى شد و اين لكه ننگ بر چهره فرزندان زياد نمى نشست .
2 ـ از تـذكره سبط ابن الجوزى نقل شده كه مرجانه مادر عبيدالله زياد بر فرزند خبيثش خـشم گـرفـت و گـفـت :يا خـبيث قـتـلت ابن رسول اللّه و الله لا راءيت وجه الله ابدا. (( يعـنى اى پست فطرت پسر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم را كشتى بخدا قسم هرگز خدا را با روى خوش مشاهده نخواهى كرد. ))
3 ـ معقل بن يسار به شدت از ابن زياد انتقاد مى كرد و از او كناره گرفت و پس از واقعه كربلا از همنشينى و مصاحبت با او خوددارى نمود.
4 ـ مـردم هرگـاه عـمـر سعد را مى ديدند او را لعنت مى كردند، و هرگاه وارد مسجد مى شد مردم مسجد را ترك مى كردند.
5 ـ حصين بن عـبدالرحمـان سلمـى گـويد: چـون خـبر قتل حسين به ما رسيد سه روز بحالت بهت و رنگهاى متغير گذرانديم كه گويا خاكستر بر سر ما پاشيده شده است .
6 ـ ربيع بن خـثيم (خواجه ربيع ) بيست سال سكوت اختيار كرده بود وقتى خبر شهادت حسين را شنيد رنگش متغير شد و گفت : آيا راستى حسين را كشتند؟ و اين آيه را خواند:
اللّهمّ فـاطر السّماوات والارض عالم الغيب و الشّهادة انت تحكم بين عبادك فيما كانوا فيه يختلفون . (( اى خدائيكه آسمان و زمين را آفريدى و به آشكار و پنهان آگاهى ، تـو بين بندگانت در موارد اختلاف حكم مى كنى ))
سپس فرمود: جوانمردانى را كشتند كه رسول خـدا آنان را دوست مـى داشت و با دست لقمه بر دهانشان مى گذاشت و آنها را روى زانو مى نشانيد دوباره به سكوت برگشت تا از دنيا رفت .
7 ـ حسن بصرى هنگاميكه شنيد حسين را شهيد كرده اند، آنقدر گريه كرد كه پهلوهايش ورم كرد و گـفـت :و اذلاّه لامـّة قتل ابن رعيّها ابن نبيّها و اللّه لينتقمنّ له جدّه و ابوه من ابن مرجانه .
(( آه ! چـه ذلت و خـوارى است براى امتى كه فرزند زنازاده فرزند پيغمبرش ‍ را بكشد بخدا قسم جد و پدر حسين از پسر مرجانه انتقام مى گيرد. ))
مـطالب در اين زمينه زياد است حتى عده اى كوفه را ترك كردند بخاطر كشته شدن حسين به جاى ديگـر رفـتـند مـانند عـبدالرحمـن قـضاعـى به بصره نقل مكان كرد و گفت : در شهرى كه پسر پيغمبر در آن شهر شهيد مى شود سكنى نمى كنم .(358)

انتقال سرهاى شهيدان به شام
در اخـبار آمـده كه ابن زياد بعـد از آنكه يك روز سرها را در كوچه ها و محلات كوفه گـردانيد فـرداى آن روز سر حسين و بقـيه سرها را به وسيله زحربن قيس به شام فرستاد، هنگاميكه زحر وارد شد، يزيد پرسيد: چه خبر؟
زحر: بشارت به فتح و پيروزى خدا، كه حسين با هجده نفر از بستگان و شصت نفر از شيعيان بر ما وارد شدند، از آنها خواستيم تسليم شوند و به حكم امير عبيدالله زياد تن دهند يا بجنگند، آنها جنگ را اختيار كردند، با طلوع آفتاب بر آنها تاختيم و از هر سو آنان را مـحاصره كرديم تـا وقـتيكه جنگ شدت گرفت آنها به بيشه ها و گودالها فرار مى كردند چنانكه كبوتر از باز فرار مى كند بخدا سوگند يا اميرالمؤ منين به اندازه كشتن و پوست كردن شترى بيش نگذشت كه همه را كشتيم و اكنون بدنها روى زمين افتاده و جامه هاشان خون آلود و صورتها خاك آلود و آفتاب بر آنها مى تابد و باد بر آنها مى ورزد.
يزيد مدتى سر به زير افكند و آنگاه سر برداشت و گفت : من از شما خشنود مى شدم به كمـتر از كشتن حسين ، اگر من خود با او طرف مى شدم از او مى گذشتم ، خدا حسين را رحمت كند، سپس او را بيرون كرد و جايزه اى به او نداد.(359)

انتقال اسراء به شام
پـس از آنكه عـبيدالله زياد سرهاى شهدا را به شام فرستاد، اسرا را آماده ساخت و به سرپـرستـى مـخـفـربن ثـعـلبه عائذى و شمر بن ذى الجوشن به شام روانه كرد، وى دستـور داد امـام سجاد عليه السلام را با غل جامعه دستها را به گردن بستند و سوار بر جهاز شتر بدون روپوش بسوى شام حركت دادند.
امام زين العابدين عليه السلام در طول مسير با هيچيك از ماءموران سخنى نگفت :
و در نقـل ديگرى كه طبرى ذكر كرده است آمده : كه ابن زياد پس از واقعه كربلا نامه اى به يزيد بن مـعـاويه نوشت و كسب دستـور كرد و در اين مـدت اهل بيت در زندان عبيدالله بودند يك روز اهل بيت ناگهان مشاهده كردند نامه اى همراه سنگى از بيرون به داخل زندان افتاد وقتى نامه را خواندند چنين نوشته بود: قاصدى در مورد شمـا به شام رفته و در فلان روز برمى گردد، در آن روز اگر صداى تكبير شنيديد بدانيد كه همگى كشته خواهيد شد و اگر صداى تكبير نشنيديد در امانيد دو يا سه روز قـبل از موعد سنگى همراه نامه داخل زندان پرت شد كه در اين نامه يادآور شده بود: اگر وصيتى داريد انجام دهيد كه در فلان روز قاصد برمى گردد.
در روز مـوعد تكبير شنيده نشد و نامه يزيد رسيد كه اسرا را به شام روانه كنيد.(360)
نكته : اين اعمال را نيز به منظور ايجاد ترس و وحشت انجام مى دادند الا لعنة اللّه على القوم الظالمين .
سه نفر با خانواده همراه حسين بودند
از خـانواده هاى بنى هاشم كه بگذريم در ميان صحابه ابى عبدالله عليه السلام فقط سه نفر بودند كه با خانواده شان همراه امام حسين به كربلا آمدند:
1 ـ جنادة بن حارث سلمانى كه با خانواده آمد و به حسين عليه السلام پيوست و خانواده اش با حرم حسينى بودند و چون جناده كشته شد همسر جناده فرزندش عمروبن جناده را فرمان داد كه در ركاب حسين بجنگد پسر جناده خدمت امام آمد و اجازه ميدان خواست ، امام اجازه نداد و فرمود: اين پسر پدرش را در جنگ از دست داده شايد مادرش ‍ ناراضى باشد، پسر عـرض كرد: انّ امـّى هى الّتـى امـرتـنى . (( مادرم مرا امر كرده است . ))
آنگاه امام اجازه ميدان فرمود.
2 ـ عـبدالله بن عمير كلبى است كه از بئر جعد به حسين پيوست و همسرش او را سوگند داد كه وى را نيز همراه ببرد كه داستان شهادتش در صفحات قبلى گذشت .
3 ـ مـسلم بن عـوسجه است كه با خانواده به حسين عليه السلام ملحق شد و خانواده اش ضميمه اهل بيت حسين شدند. كه شرح حال اين سه تن در صفحات پيشين گذشت .
اما اين خانواده ها به اسارت نرفتند، زيرا وقتى كه اسرا وارد كوفه شدند بستگان اين خـانواده ها نزد ابن زياد وساطت كردند و آنها در كوفـه مـاندند و يا به منزلشان بازگـشتـند، فـقـط اهل بيت حسين را به اسارت بردند.لا حول و لا قوّة الاّ باللّه .(361)
گزارش كشته شدن حسين به مدينه منوره
عبيدالله بن زياد پس از آنكه سرهاى شهدا را به شام فرستاد عبدالملك سلمى را خواست و گـفـت به مـدينه برو و بشارت قـتـل حسين را به امير مدينه عمروبن سعيدبن العاص برسان ، عـبدالمـلك مـى خـواست عذر بياورد ليكن ابن زياد نپذيرفت كه انعطاف پذير نبود، مبلغى به او داد و گفت اگر مركبت در راه ماند مركب ديگرى بخر و سريع خود را به مدينه برسان مبادا قبل از تو ديگرى خبر را برساند.
عبدالملك گويد: چون وارد مدينه شدم مردى از قريش مرا ديد و پرسيد چه خبر؟
گفتم : الخبر عندالامير! (( خبر نزد امير است . ))
قريشى گفت : انّا للّه و انّا اليعه راجعون . حسين بن على عليه السلام كشته شد.
عبدالملك بر حاكم مدينه وارد شد، حاكم پرسيد: هان چه خبر؟
عبدالملك گفت : خبرى كه امير را خوشحال كند، حسين كشته شد!
والى مدينه گفت : پس برو در كوچه ها اعلان كن .