وفا به شروط قرار داد
تا اينجا انگيزه هاى طرفين را در پيشنهاد يا قبول صلح , باز شناختيم و از
شروط پيشنهادى هر يك كه بر آورنده ى منظور او از صلح بود با خبر شديم.
همچنين دانستيم كه طرفين براى اينكه صلح را عملا واقعيت بخشند در كوفه گرد
آمدند انتظار ميرفت كه اين برخورد تاريخى بيش از مبادلات كتبى و گفتگوهاى رسمى
, آنان را بيكديگر نزديك كند ولى معاويه با اينكه در وضعى بود كه بيش از امام
حسن به مسالمت و حفظ ظاهر نياز داشت و بقول ( احنف بن قيس) پادشاهى بود كه
ميخواست بر مردمى كه يك لحظه او را دوست نداشته اند حكومت كند - ترجيح داد كه
در اين برخورد جانب مجامله را رها كند و آنچه را ميخواهد و مى انديشد بصراحت
باز گويد لذا ديدار او با امام حسن شكل ديدار پسر ابوسفيان با پسر فاتح مكه را
داشت نه شكل برخورد دو حريفى كه سلاح افكنده و اسناد صلح را با يكديگر مبادله
كرده اند اين خصلت و صفت معاويه - كه درست نقطه ى مقابل حلم و بردبارى تصنعى و
تكلف آميز او بود - همچون ابزارى در دست حسن عليه السلام قرار گرفت و از آن
بصورت سلاحى قاطع در دومين صحنه ى نبرد با معاويه بهره برد همچنانكه در فصل
پيشين بيان كرديم .
اينك كه مطالب بالا را از فصلهاى گذشته دانسته ايم بايد ببينيم كه هر يك از اين
تعهدات تا چه اندازه مورد عمل قرار گرفت و يا دستخوش بى اعتنائى و پيمان شكنى
شد در اين مرحله ما در برابر نقطه ى حساسى كه در تاريخ , دنباله ئى بس دراز
داشته , قرار مى گيريم .
دوست مى داشتيم كه از بازگو كردن اين موضوع كه بر انگيزنده ى خاطراتى دردناك يا
فضاحتبار - و فقط در مواردى قابل اغماض - است , چشم پوشيم ولى از آنجا كه در
نظر داشته ايم در اين كتاب همه ى گوشه و كنارهاى يك بحث تحليلى و گسترده درباره
ى ( ماجراى امام حسن) را رسيدگى كنيم , تغافل از اين موضوع را كه متضمن مهمترين
اثر در بدست آمدن نتيجه ى مطلوب صلح بوده , جائز نمى شماريم .
و چون اين موضوع - با همه دشوارى و ناگوارى - داراى اهميت فراوانى در موضوع
اصلى مورد بحث ماست ناگزير بايد با صبر و حوصله پا بپاى آن پيش رفته و بر اساس
مقدمات حتمى و مسلم , به نتايج روشن و مطلوب برسيم و آنگاه در اين نتايج , شكوه
و عظمت مظلوم ظفر يافته و سياهروزى و بدبختى ظالم شكست خورده را مشاهده كنيم
1 - وفا به شرط اول ( زمامدارى معاويه )
اين تنها شرطى بود كه امام حسن بسود معاويه متعهد شد و باز در ميان
همه ى شروط صلحنامه , تنها شرطى بود كه بدان وفا شد .
پس از امضاى قرار داد صلح , نشنيده ايم كه امام حسن در صدد شكستن اين شرط بوده
يا درباره ى آن سخنى گفته و يا راضى بگفتگو در پيرامون آن شده باشد .
بعد از آنكه معاويه صريحا اعلام كرد كه به تعهدات خود پايبند نيست رؤساى شيعه
نزد امام حسن - كه به مدينه باز گشته بود - آمدند و اظهار داشتند كه خود و
پيروانشان حاضرند در ركاب او بجنگند , مردم كوفه قول دادند كه استاندار اموى
آنشهر را بيرون كنند و تضمين كردند اسب و اسلحه ى لازم را براى حمله ى مجدد به
شام در اختيار او گذارند ولى اين طوفان احساسات او را تكان نداد و شور و تحرك
دوستان در او كارگر نشد .
سليمان بن صرد - كه بتعبير اين قتيبه - رئيس و بزرگتر عراق بود بدو گفت :
معاويه روبروى همگان گفت - و من خود شنيدم - كه ( من وعده هائى به مردمى داده و
شروطى متقبل شده و اميدهائى در آنان بر انگيخته بودم همه ى آنها از هم اكنون
زير اين دو پاى من است) و بخدا منظور او جز همان پيمانهائى كه با تو بسته است
نبود نهانى خود را آماده ى جنگ كن و به من رخصت ده بكوفه روم و استاندار را
بيرون كنم و آشكارا غزل او را اعلام نمايم و مانند خود آنان , با ايشان نقض عهد
كنم و يقينا خداوند دشمنى خيانتكاران را بثمر نمى رساند .
پس از سليمان , ديگر حاضران نيز هر يك رأيى بگونه ى او ابراز كردند و گفتند :
سليمان را بفرست ما را نيز با او اعزام كن و سپس هنگاميكه خبر يافتى استانداررا
از كوفه بدر كرده و غزل او را آشكار ساخته ايم , تو خود نيز به ما ملحق شو ( 1
) .
حجربن عدى كندى كه در عراق داراى موقعيت مهمى بود , نيز از جمله كسانى بود كه
نزد امام حسن آمد .
مسيب بن نجيه يكه سوار قبيله ى مضر و كسى كه - بگفته ى زفربن حارث - اگر ده نفر
از اشراف ( مضر) را مى شمردند يكى از آنها او بود , نيز نزد او آمد و همين گونه
سخنانى گفت .
كسان ديگرى نيز از اين قبيل با پيشنهادهائى از اين رديف , نزد او آمدند ولى
آنحضرت بشكلى خوشايند , اين پيشنهادها را رد كرد و اين كار را به بعد از مرگ
معاويه - كه هم پيمان او بود - محول ساخت او در نخستين آزمايشش از كوفه به
نتائجى رسيده بود كه وى را از آزمايش مجدد بى نياز مى ساخت .
آخرين پاسخى كه به اين جمع داد اين سخن بود : تا معاويه زنده است هر مردى از
شما پناهگاه خود را از دست ندهد اگر معاويه مرد و ما و شما زنده بوديم از خدا
مسئلت مى كنيم كه ما را راهنمائى كند و در كارمان ما را كمك دهد و بخويشمان
وانگذارد , بيقين خدا با مردمى است كه تقوى پيشه كنند و آنانكه نيكوكار باشند (
2 ) .
2 - وفا به شرط دوم ( عدم تعيين جانشين )
تمامى مورخان - چه وابستگان به دسته هاى مختلف و چه مورخان مستقل -
بر اين اتفاق دارند كه تعهد معاويه در ضمن قرار داد صلح آن بود كه كسى را
بجانشينى خود معين نكند معناى اين شرط آنست كه حكومت پس از معاويه به صاحب شرعى
آن بازگردديعنى به حسن بن على و اگر آنحضرت نبود به برادرش حسين ( عليهم السلام
) اين مطلب از آنجا بدست مىآيد كه امام حسن حكومت را فقط در طول مدت زندگى
معاويه , واگذار كرده بود و مفهوم اين گونه قرار داد , آنست كه معاويه صلاحيت
آن را ندارد كه پس از خود نيز كسى را به زمامدارى منصوب كند .
و باز تمامى مورخان نوشته اند كه معاويه اين تعهد را زير پا نهاد و پسرش يزيد -
يزيد معروف ! - را وليعهد خود ساخت .
اينك در صدد آن نيستيم كه درباره ى عهد شكنى معاويه به بحث بپردازيم چه , به هر
صورت اين خصلت در معاويه وجه مشترك همه ى خطاهائى است كه وى بر اثر صلح دانسته
يا ندانسته بدان دچار شد ليكن نمى خواهيم پس از اينكه بارها درباره ى روش
معاويه در برابر تعهداتش سخن گفته ايم , اكنون از سر اين موضوع - موضوع تعيين
يزيد براى خلافت مسلمين - بدون ذكر اين نكته بگذريم كه :
وى با اينكار بزرگترين گناه را در دين و فجيعترين جنايت را در باب مصالح عمومى
مرتكب شد از آشكارترين نتائج اين عمل جسورانه و غيره منتظره آن بود كه رياست
عالم اسلام از مجراى صحيح خود خارج گشت و توده ى مردم رهبرى عملى را از دست
دادند و انانيت و فردپرستى بر اجتماعى حكمفرما شد و رشته ى اعتماد و اطمينان
متقابل فرد و اجتماع از هم گسيخت و همبستگى و همكارى و تأثير متقابل رهبر و
پيروان از بين رفت , تمايلات با يكديگر تغاير يافت و راهها از هم جدا شد و كار
چندان بدين ترتيب پيش رفت كه جامعه براى شورشهاى خونين و انفجارهاى داخلى كه
البته براى جبران خطاها و توجه به خطرها لازم بود , آماده گشت بگذريم .
از آنچه درباره ى يزيد و روحيات و خصال ناپسند اخلاقى و شخصى وى گفته شده و از
زمان خود او تاكنون همه ى تواريخ ببانگ بلند بدان ندا در داده اند و سر منشأ
آنهمه فجايع در دوران حكومت او گشته است منظور بيان اين مطلب نيست , بلكه فقط
ميخواهيم اهميت خطاى بزرگى را كه معاويه با اين كار مرتكب شد و وزر و و بال همه
ى گناهانى را كه از آن ناشى مى شد بى محابا بگردن گرفت , روشن سازيم .
كارهاى شگفت آورى كه معاويه براى وليعهدى يزيد , بدانها دست زد - و همه ى
دوستان او نيز آنها را نقل كرده اند - ميتواند وزن و مقدار او را بعنوان يك
مسلمان - تا چه رسد به يك خليفه - كاملا نمودار سازد شرح اين عمليات , يكى از
زشتترين و از جهت روح و معنا و هدف از ( اسلام) دورترين صفحات تاريخ اسلام را
تشكيل ميدهد و اگر اين بحث از اين نظر كه گوشه هائى از زندگى معاويه و اجتماع
دنباله رو او را آشكارتر مى سازد , يكى از شريانهاى بحث اساسى ما - يعنى بيان
اسرار صلح امام حسن - نمى بود , از طرح آن در ميگذشتيم و با وجود رسوائى بر
ملا شده ى آن در طول سيزده قرن , ترجيح ميداديم كه آنرا پوشيده بداريم .
ليكن اكنون خلاصه ئى از متن گفتار مورخان را بى آنكه در اطراف آن توضيحى دهيم -
كه خود بى نياز از توضيح و حاشيه است - در اينجا بازگو مى كنيم .
معاويه براى يزيد باين ترتيب بيعت گرفت :
ابوالفرج اصفهانى مى نويسد : ( معاويه خواست براى يزيد بيعت بگيرد ,
هيچ چيزى بر او سنگين تر از حسن و سعد بن ابى وقاص نبود , لذا مخفيانه آندو را
مسموم كرد و هر دو از آن زهر جان سپردند) ( 3 ) .
ابن قتيبه ى دينورى مى نويسد : ( پس از وفات حسن , معاويه زمانى كوتاه درنگ كرد
و آنگاه در شام براى يزيد بيعت گرفت و به همه ى آفاق نيز بدين كار فرمان داد) (
4 )
ابن اثير مى نويسد : ( سر رشته و مبدأ اينكار مغيره بن شعبه بود : معاويه خواست
مغيره را از حكومت كوفه معزول سازد و بجاى او سعيد بن العاص را بگمارد , مغيره
آگاه شد و دانست صلاح كار در آنست كه بنزد معاويه رفته و از حكومت استعفاء كند
تا مردم چنين پندارند كه او خود از اين منصب ملول شده است , لذا رهسپار شام شد
چون به شام رسيد به رفقاى خود گفت : اگر من اينزمان نتوانم حكومت و امارتى براى
شما بدست آورم هرگز نخواهم توانست و رفت تا بر يزيد وارد گشت ( 5 ) و به او گفت
: همانا سران اصحاب پيغمبر صلى الله عليه ( وآله ) و سلم و بزرگان و پيران قريش
! ( 6 ) همه رفته اند و فقط فرزندان ايشان مانده اند و تو در ميان آنها از با
فضيلت ترين ! و نكو رأى ترين ! و به سنت و سياست داناترين ! كسانى , نميدانم
چرا اميرالمؤمنين براى تو بيعت نمى ستاند ؟ يزيد گفت : بنظر تو اينكار شدنى است
؟ گفت : آرى يزيد نزد پدرش رفت و از آنچه مغيره گفته بود وى را آگاه ساخت
معاويه , مغيره را طلبيد و بدو گفت : هان ! يزيد چه ميگويد ؟ مغيره گفت : اى
اميرالمؤمنين ! ديدى كه پس از عثمان چه خونها ريخته شد و چه تفرقه ها پديد آمد
و يزيد نيكو جانشينى است ! پس بيعت را براى او بگير , اگر براى تو حادثه ئى پيش
آيد او پناه مردم و جانشين تو خواهد بود , ديگر نه خونى ريخته مى شود ! و نه
فتنه ئى بر پا ميگردد ! معاويه گفت : چه كسى مرا كمك خواهد داد ؟ گفت : كوفه
بعهده ى من و بصره بعهده ى زياد , پس از اين دو شهر نيز كسى با تو مخالفت
نخواهد كرد معاويه گفت : بر سر كارت باز گرد و با كسان مورد اعتماد در اينباره
مذاكره كن و بينديش و مى انديشيم .
مغيره او را وداع گفت و نزد دوستان خود بازگشت , گفتند : هان ! چه شد ؟ گفت :
مردك را پا در ركاب كارى ساختم كه براى امت محمد بسى دنباله خواهد داشت ! و
شكافى پديد آوردم كه تا ابد بهم نخواهد آمد) !( 7 )
( معاويه با هر يك از سر كردگان جمعيت ها كه خير خواه او بودند بر اين قرار
گذارد كه خطبه ايراد كنند و فضائل يزيد را باز گويند ! چون جمعيت هائى كه از
شهرها آمده بودند و همه در شام گرد آمدند - و احنف بن قيس هم در ميان ايشان بود
- معاويه , ضحاك بن قيس فهرى را طلبيد و بدو گفت : چون من بر فراز منبر نشستم و
قدرى سخن گفتم و موعظه كردم تو اجازه بخواه و برخيز و چون اجازه داديم
خدايتعالى را سپاس گوى و نام يزيد را ببر و چندان كه سزاوار است از او بستايش
ياد كن و آنگاه از من بخواه كه او را وليعهد خود سازم ! بعد از آن ( عبدالرحمن
بن عثمان ثقفى) و ( عبيدالله بن مسعده ى فزارى) و ( ثور بن معن سلمى) و (
عبدالله بن عصام اشعرى) را طلب كرد و دستور داد كه چون ( ضحاك) سخن خود را به
پايان برد آنان بپا خيزند و گفته ى او را تصديق كنند ! اين گروه جملگى بپا
خاستند و در ستايش يزيد داد سخن دادند ! تا آنكه احنف قيس برخاست - و او از
جمله كسانى كه معاويه از پيش آماده ى اينكار كرده بود , نبود - و گفت :
( خدا امير را بسلامت دارد , همانا مردم روزگارى زشت و ناپسند و سپس دورانى نيك
و پسنديده را گذرانيده اند , دفتر زمانه ورقها خورده و كارها به آزمايش رسيده
است , آنكس را كه پس از خودت زمامدار ميكنى بشناس و آنگاه هر كه تو را بنا حق
امر مى كند اطاعت مكن , مبادا مشاورانى كه مصلحت تو را نمى نگرند فريبت دهند و
پس از اينهمه بدان كه مردم حجاز و عراق بانچه اينان گفتند رضا نخواهند داد و تا
حسن زنده است با يزيد بيعت نخواهند كرد) .
سپس افزود :
( يقينا ميدانى كه عراق را بزور شمشير نگشوده ئى و با نيروى خود بر آن دست
نيافته ئى , ليكن به حسن بن على چندانكه خود ميدانى عهد و ميثاق خدائى سپردى كه
پس از تو زمام كار بدست او باشد( 8 ) حال اگر بدين پيمان وفا كنى شايسته ى آنى
و اگر براه غدر و فريب روى ستم كرده ئى بخدا سوگند كه در پشت سر حسن اسبان نجيب
و بازوان سطبر و شمشيرهاى برنده هست , اگر يكوجب از روى مكر بسوى او روى , دو
چندان نشانه ى پيروزى در او خواهى ديد تو نيك ميدانى كه مردم عراق از آنزمان كه
تو را دشمن داشته اند يك لحظه به مهر تو نگرائيده اند و از آن هنگام كه به على
و حسن محبت ورزيده اند يك لحظه دشمنى ايشان را به دل نگرفته اند , از آسمان
تغيير حالتى بر آنان فرو نباريده است , همان شمشيرهائى كه در صفين و در كنار
على , به روى تو كشيدند هم اكنون بر دوش ايشان است و همان دلهائى كه در آن بغض
و عدوات تو را جاى دادند هم اكنون در سينه ى ايشان مى تپد )( 9 ) .
مؤلف : اين گفتار ( احنف) صريحا بر اين دلالت ميكند كه معاويه در هنگامى كه
هنوز امام حسن در قيد حيات ميبوده , در صدد بر آمده است كه براى يزيد بيعت
بگيرد در حاليكه جمعى ديگر از مورخان را عقيده بر اينست كه بيعت يزيد پس از
وفات حسن بن على انجام گرفت تا آنجا كه ابوالفرج مى نويسد : ( معاويه , حسن و
سعد بن ابى وقاص را مسموم كرد تا زمينه ى بيعت يزيد فراهم شود بنابراين نتيجه
ميگيريم كه معاويه دو نوبت در صدد اينكار بر آمده : يكى در زمان حيات امام حسن
و علير غم آن تعهدها و سوگندها و پيمان ها نهايت چون در اين بار هنوز طرف مقابل
قرار داد صلح زنده بوده اين كوشش با شكست مواجه شده است و نوبت ديگر پس از وفات
آنحضرت و در اين نوبت بوده كه اين نقشه ى شوم بكمك وسائل ستمگرانه ئى كه اكثر
مورخان نوشته اند بثمر رسيده است .
( مروان را بدينجهت كه نتوانست براى يزيد بيعت بگيرد از حكومت مدينه معزول ساخت
و سعيد بن العاص را بجاى او گماشت و او شدت عمل بخرج داد و مردم را در تنگنا
نهاد و بر كسانى كه در بيعت كوتاهى كردند , سخت گرفت , با اينحال بجز گروهى
اندك , هيچكس زير بار اين بيعت نرفت , مخصوصا بنى هاشم كه حتى يكنفرشان هم بيعت
نكرد .
( مروان , خشمناك به شام آمد و با معاويه مجادله ئى مفصل كرد , از جمله گفت : (
حكومتت را نگاهدار اى پسر ابوسفيان ! و از امير كردن بچه ها دست بدار و بدان كه
تو را در ميان قومت همرتبگانند و جملگى در دشمنى و مخالفت با تو همداستان
- ولى بعد از آن ديگر هيچ نگفت , چون معاويه در هر ماه هزار دينار براى او
مقرر ساخت !
- ( معاويه به عبدالله بن عباس و عبدالله بن زبير و عبدالله بن جعفر و حسين بن
على ( ع ) نامه هائى نوشت و آنان را به بيعت يزيد فرا خواند !
( نامه اش به حسين بن على چنين بود :
( اما بعد , همانا از تو خبرهائى بمن رسيده كه هرگز گمان آنها را در تو نمى
بردم و تو را از آنها بر كنار ميدانستم از همه كس به وفادارى شايسته تر آنكسى
است كه در منزلت و شرف و مقام خدا داد , در حد تو باشد , در جدائى مكوش و از
خدا بپرهيز ! و اين امت را در فتنه ميفكن ! و بفكر مصلحت خودت و دينت و امت
محمد باش , زنهار مگذارى آنانكه اهل يقين نيستند تو را بر انگيزانند !
- حسين در پاسخ بدو چنين نوشت - :
( اما بعد , نامه ى تو بدينمضمون كه : ( خبرهائى از من دريافت كرده ئى كه گمان
آن را درباره ى من نميداشته ئى) رسيد , هرگز جز به هدايت و كمك خدا به كار نيكو
نتوان راه يافت اما آنچه نوشته ئى كه از من خبرها بتو گفته اند , بيگمان اين
خبرها بوسيله ى سخن چينان و آتش افروزان بتو رسيده است , دروغ گفته اند اين
گمراهان خارج از دين , من به جنگ و دشمنى با تو بر نخاسته ام و از اينكه اين
كار را ترك گفته و كمر به مخالفت تو و ياران ظالم و خلافكار تو كه طرفداران ظلم
و اعوان شيطان رجيم اند نبسته ام , از خداوند بيمناكم مگر تو نيستى قاتل حجر بن
عدى و اصحاب او ؟ آن مردان عابد و خاشع كه بدعت را بزرگ مى شمردند و امر به
معروف و نهى از منكر ميكردند با آنكه پيمانهاى محكم و عهدهاى مؤكد با آنان بسته
بودى , از روى دشمنى و ستمگرى آنها را كشتى و بر خداوند جرأت ورزيدى و عهد او
را سبك شمردى مگر تو نيستى قاتل عمرو بن الحمق آن بزرگ مردى كه عبادت خدا جسم
او را فرسوده و پوست او را افسرده بود ؟ با اينكه با او آنچنان عهد و پيمانى
بسته بودى كه اگر با غزالان بسته مى شد از سر كوهها فرود مىآمدند مگر تو نيستى
كه در عهد اسلام , زياد را بخود منسوب ساختى و چنين نمودى كه پسر ابوسفيان است
؟ با آنكه رسولخدا صلى الله عليه ( وآله ) و سلم حكم فرموده است كه ( فرزند از
بستر است و زنا كاره را جز سنگ نصيبى نيست) و سپس او را بر اهل اسلام مسلط
ساختى كه ايشان را بكشد و دست و پاى آنان را قطع كند و بر شاخه هاى نخل بياويزد
! سبحان الله اى معاويه ! گويا تو از اين امت نيستى و اينان از تو نيستند !
( مگر تو قاتل حضرمى نيستى كه زياد درباره ى او بتو نوشته بود كه وى بر آئين
على است ؟ آئين على همان آئين پسر عمويش محمد صلى الله عليه ( وآله ) و سلم است
كه تو اكنون در مسند او قرار گرفته اى و اگر اين آئين نمى بود اكنون بزرگترين
افتخار تو و پدرانت , تحمل رنج دو سفر بود - سفر زمستان و سفر تابستان - كه خدا
بوسيله ى اين آئين بر شما منت نهاد و آن رنج را از شما برداشت .
( در جمله ى گفتار خود چنين گفته ئى كه اين امت را به فتنه دچار مكن ! من براى
اين امت هيچ فتنه ئى را بزرگتر از حكومت تو نميدانم .
( و باز گفته ئى : به مصلحت خودت و دينت و امت محمد بنگر بخدا سوگند من هيچ
مصلحتى را بالاتر از جهاد و جنگيدن با تو نمى شناسم , اگر بدينكار دست زنم مايه
ى تقرب من نزد خدا خواهد بود و اگر نكنم , از گناه خود بدرگاه خدا پوزش ميبرم و
از او مسئلت مى كنم كه توفيق دهد تا بدانچه محبوب و پسنديده ى اوست عمل كنم .
( و باز گفته ئى : هر چه با من دشمنى كنى دشمنى مى كنم هر چه ميتوانى دشمنى كن
, هميشه شايستگان و نيكان مورد خصومت بوده اند , اميد ميبرم كه جز به خودت
زيانى نزنى و جز عمل خود را باطل نسازى هر چه ميتوانى دشمنى كن !
( از خدا بترس اى معاويه ! و بدان كه خدا را نامه ئى است كه هر كار كوچك و
بزرگى در آن بر نوشته است و بدان كه خداوند اين كار تو را فراموش نمى كند كه
بيگناهان را بگمان و تهمت ميگيرى و پسركى شرابخواره و سگباز را به حكومت
ميگمارى ! جز اين نمى بينم كه خويشتن را به بدبختى افكنده و دينت را تباه ساخته
و رعيت را ضايع ساخته ئى والسلام)( 10 ) پس از اين معاويه به مدينه آمد با خلقى
انبوه از مردم شام كه ابن اثير آنان را هزار سوار , شماره كرده است ميگويد : (
و آنگاه بر عايشه وارد شد - و عايشه خبر يافته بود كه معاويه درباره ى حسين و
يارانش گفته كه اگر بيعت نكنند آنان را خواهم كشت - چون معاويه بر او وارد گشت
, از جمله ى سخنان عايشه اين بود كه گفت : با آنها مدارا كن ! انشاء الله به
آنچه دوست ميدارى خواهند گرائيد ! ( 11 ) .
دينورى پس از ذكر ورود معاويه به مدينه مى نويسد : ( 12 ) .
( صبح روز دوم معاويه نشست و نويسندگانش را طورى نشانيد كه هر چه فرمان ميدهد
بشنوند و به حاجب امر كرد كه هيچكس را - هر چند مقرب باشد - اجازه ورود ندهد ,
آنگاه كسى در طلب حسين بن على و عبدالله بن عباس فرستاد ابن عباس زودتر آمد ,
معاويه او را در طرف چپ خود نشانيد و بسخن مشغولش داشت تا حسين آمد چون وارد شد
, معاويه او را در طرف راست خود نشانيد , از حال فرزندان امام حسن ! و سال عمر
آنان پرسيد و حسين بدو پاسخهائى داد .
( آنگاه معاويه خطبه ئى ايراد كرد ابتدا خدا و رسولش را ثنا گفت و سپس شيخين و
عثمان را ياد كرد بعد از آن درباره ى يزيد و اينكه ميكوشد بوسيله ى بيعت او
رخنه ى اجتماع را بهم آورد ! سخن گفت و از دانائى او به قرآن و سنت ياد كرد و
هم از اينكه او به حلم آراسته است ! و از جهت سياست و مناظره بر آنان ترجيح داد
! گر چه آنان بسال از او بزرگتر( 13 ) و بخويشاوندى از او برترند آنگاه به
اينكه رسولخدا صلى الله عليه ( وآله ) وسلم ( عمروبن عاص) را در غزوه ى ( ذات
السلاسل) بر ابى بكر و عمر و اكابر صحابه امارت داد , استشهاد كرد و در آخر از
آنان در خواست نمود كه به گفتار او پاسخ گويند .
مينويسد : ( ابن عباس آماده ى سخن گفتن شد , حسين به او گفت : درنگ كن ! منظور
او منم( 14 ) و سهم من در تهمت وافرتر است آنگاه بپا خواست , ستايش خدا كرد و
درود بر رسول صلى الله عليه و آله فرستاد و گفت :
( اما بعد , گوينده ى صفت رسولخدا صلى الله عليه و آله هر چند سخن به اطناب
گويد بيش از جزئى از مجموع فضائل او را نتواند ادا كرد , و من مغلطه كارى تو را
درباره ى جانشين پس از پيغمبر فهميدم( 15 ) كه سخن كوتاه آوردى و از اينكه رشته
ى كلام را به بيعت رسانى سرباز زدى( 16 ) ! هيهات اى معاويه ! سپيده ى صبح ,
سياهى شب را رسوا كرده و آفتاب نور چراغها را محو ساخته است تو در اينسخن ,
كسانى را برترى دادى و در آن , راه افراط پيمودى , منصبى را به كسانى مخصوص
ساختى و در اينكار اجحاف كردى , حقى را از صاحبش باز گرفتى و بخل ورزيدى , ستم
كردى و تجاوز روا داشتى , نصيب و سهم كسى را از عنوانى كه حق او بود بدو ندادى
تا شيطان بهره ى كامل و نصيب وافر خود را گرفت ( 17 )
( آنچه درباره ى يزيد و كمال او و سياست او براى امت محمد گفتى فهميدم , با اين
سخنان خواستى مردم را درباره ى او باشتباه درافكنى , گويا از ناشناخته ئى سخن
ميگوئى يا نهفته ئى را توصيف ميكنى ! يا از چيزى خبر ميدهى كه از آن كسى جز تو
آگاه نيست ! خود يزيد ميزان رأى و درايت خود را نشان داده است ! خوب است درباره
ى وى همان افتخاراتى را كه او خود در پى آنست بيان كنى , از بازى دادن و بر هم
جهانيدن سگ هاى شكارى و پرواز دادن كبوترهاى مسابقه و گرد آوردن كنيزان خواننده
و نوازنده و انواع بازيها و عشرتهاى ديگر او سخن بگوئى در اين صورت است كه سخن
بصدق گفته ئى .
( از آنچه انديشيده ئى صرفنظر كن ! بصلاح تو نيست كه وزر و وبال اين خلق را بيش
از اين با خود به پيشگاه خدا ببرى ! بخدا سوگند , چندان ستمگرانه براه باطل
رفته ئى و ظالمانه بر مردم خشم گرفته ئى كه ديگر پيمانه ها لبريز گشته است در
حاليكه ميان تو و مرگ بيش از يك چشم بر هم زدن فاصله نيست در اين بازمانده ى
عمر بكارى دست زن كه ذخيره ى روز جزاى تو باشد كه در آنروز گريزگاهى نيست .
( از فرماندهى آن مرد بر آن جمع در عهد رسولخدا ياد كردى در آن هنگام وقتى اين
منصب به عمرو و محول شد آن جمع , امارت او را ننگ خود شمردند و پيش افتادن او
را ناپسند داشتند و كارهاى او را بر شمردند , رسولخدا صلى الله عليه و آله
فرمود : بنابرين اى گروه مهاجران ! او پس از اين بر شما حكومتى نخواهد داشت پس
تو چگونه به آن كار رسولخدا كه در حساسترين اوقات و محتاج ترين شرائط به كار
صواب , نسخ گشت استدلال ميكنى ؟ يا كسى را كه تابعى است با كسى كه از صحابه است
برابر ميدارى ؟ در حاليكه در پيرامون تو كسانى كه در همصحبتى رسولخدا مورد
اطمينانند و در دين و قرابت با پيغمبر محل اعتمادند , يافت مى شوند تو اينان را
بسوى شخص تجاوزگر خطا كار گمراهى فرا ميخوانى , ميخواهى مردم را به شبهه در
افكنى , بازمانده ى خود را در دنيا خوشبخت سازى و خودت را در آخرت سيه روز و
بدبخت گردانى ! محققا اين همان زيانكارى آشكار است , از خدا براى خود و شما طلب
آمرزش مى كنم) .
راوى ميگويد : ( معاويه نگاهى به ابن عباس افكند و گفت : چه ميگويد اى پسر عباس
؟ ! يقينا آنچه در دل توست سخت تر و تلخ تر است ! ابن عباس گفت : بخدا او فرزند
رسول و يكى از اصحاب كساء و وابسته ى آن خاندان مطهر است , از آنچه در فكر آنى
صرفنظر كن , همين مردم تو را بسنده اند , تا خدا بانچه فرمان اوست حكم كند و او
بهترين حكم كنندگان است ) .
بطوريكه ابن اثير و ديگر مورخان مى نويسند , پس از آن معاويه رهسپار مكه شد و
پيش از او حسين بن على و عبدالله بن زبير و عبدالرحمن بن ابى بكر و پسر عمر
بهمكه رفته بودند چون آخرين روزهاى اقامت وى در مكه فرا رسيد اين عده را احضار
كرد و به آنان گفت : دوست داشتم قبلا بشما گفته باشم , آنكس كه قبلا بيم ميدهد
معذور است , پيش از اين در ميان شما خطبه ميخواندم ناگهان يكى از شما بپا مى
خاست و در برابر مردم سخن مرا تكذيب ميكرد و من تحمل مى كردم و از سر اينكار در
ميگذشتم اينك مرا با مردم سخنى است , سوگند ياد ميكنم هر يك از شما كلمه ئى در
رد آن گفتار بگويد پيش از آنكه كلمه ئى در جواب بشنود شمشير بر سر او فرود
خواهد آمد , بفكر جان خود باشيد ! .
آنگاه رئيس پاسداران خود را طلبيد و در حضور آنان به وى گفت : بر سر هر يك از
اينها دو مرد شمشيردار ميگمارى هر كدام سخنى در تصديق يا تكذيب من گفتند بيدرنگ
بايد آن دو مرد شمشيرها را بر او فرود آوردند !
سپس بيرون آمد و آنان نيز بيرون آمدند , معاويه بر فراز منبر رفت , پس از حمد و
ثناى خدا گفت : اين عده سروران مسلمين و نيكان امتند , هيچكارى بى نظر آنان
صورت نمى بندد و هيچ حكمى بى مشورت آنان صادر نمى گردد و اينان راضى گشته و با
يزيد بيعت كرده اند ! بنام خدا همگى بيعت كنيد ! و مردم بيعت كردند .
با چنين سختگيرى شديدى آن بيعت منفور و خصومتبار , متولد گشت , و در پيدايش آن
هيچ چيزى بجز شمشيرهاى آخته بر سر مردان , مؤثر نبود , پس اين بيعتى بود زاييده
ى توطئه چينى ها و خصومت ها و ارعاب و تهديدها و هنگاميكه خلافت اسلامى به اين
شكل و اين ترتيب عملى شود بايد اسلام را بدرود گفت .
و بخارى در صحيح خود از نبى اكرم ( ص ) روايت كرده كه فرمود : ( هر زمامدارى كه
امور گروهى از مسلمانان را بدست گيرد و در كار آنان خيانت ورزد , خدا بهشت را
بر او حرام خواهد ساخت) .
3 - وفا به شرط سوم ( جلوگيرى از ناسزا به على (ع) )
ابن اثير مى نويسد : ( معاويه هرگاه قنوت ميخواند على و ابن عباس و حسن و حسين
و مالك اشتر را لعن ميكرد) ( 18 ) و ابو عثمان جاحظ در كتاب ( الرد على
الاماميه) آورده كه : ( معاويه در آخر خطبه اش مى گفت : خدايا ! ابوتراب - يعنى
على - در دين تو ملحد گشته و مردم را از راه تو باز داشته , پس او را لعنت كن
لعنتى شديد و معذب دار عذابى دردناك همين عبارت را به همه ى شهرها نيز نوشت و
اين كلمات بر فراز منبرها خوانده مى شد) ( 19 ) .
به مروان گفتند : چرا او را بر فراز منبرها دشنام ميدهيد ؟ گفت : حكومت ما جز
با اين عمل استوار نميگردد .
فعاليت و كوشش معاويه در اين راه , تمام كتابهاى سيره و تاريخ را پر كرده است
بنابرين , او نخستين كسى است كه بدعت دشنام علنى به صحابه پيغمبر را پايه گذارى
كرد و اين باب را بروى آيندگان گشود پيش از معاويه كسى را نمى شناسيمكه مرتكب
اين عمل شده باشد مگر عايشه را كه مى گفت : ( نعثل را بكشيد كه كافر گشته است)
و آنگاه در ميان علماى اسلام كسى را سراغ نداريم كه عايشه يا معاويه را -
بايندليل كه دشنام صحابه را جايز دانسته و حتى كار را به تكفير نيز كشانيده اند
- كافر دانسته و خارج از دين معرفى كرده باشد و ترديدى نيست كه حكم كارهاى
مشابه , هميشه يكسان است و باختلاف زمانها , تغيير نمى يابد , بنابرين ,
كسانيكه معاويه يا هر صحابى ديگرى را مورد لعن يا دشنام قرار ميدهند , بى كم و
كاست محكومند به حكم عايشه و معاويه كه على و عثمان را دشنام دادند و لعن كردند
.
و اما آن روايت ساختگى كه از قول رسولخدا مى گويد : ( به هر يك از صحابه ى من
اقتدا كنيد هدايت مى يابيد) بقدرى تخصيص خورده كه عموميت آن از حجيت افتاده
است ! و اگر اين روايت بطور عام حجت ميبود بايد صحابى هائى كه خود , ديگر صحابه
ى رسولخدا را بدشنام و ناسزا بسته بودند , پيش از ديگران بدان عمل مى كردند اگر
معاويه زبان خود را از ناسزا به ستارگان آل محمد ( ص ) - كه خود او مى بايست
براى راهيابى بانان تأسى جويد - نگاه ميداشت , مردم نيز زبان از طعن و لعن او و
ستمگران ديگرى چون او باز ميداشتند , فريادهاى تعصب آميز خاموش مى شد و صلح ,
باصلاح مسلمانان پايان مى يافت .
ولى اين بذر پليدى بود كه معاويه از روى قصد و عمد پاشيد و خود او و نزديكانش
آن را آبيارى و تربيت كردند تا آنگاه كه بصورت خاربنى در تاريخ اسلام در آمد
ساده لوحان را بدان فريفتند و جاهلان را با آن گمراه ساختند و ننگ تاريخى را
سنت اسلامى قلمداد كردند , بر آن انجمن كردند و بدان اهتمام ورزيدند و اگر كسى
آن را ترك كرد با او باحتجاج برخاستند !( 20 ) .
معاويه در پيشگاه خدا و مسلمانان هيچ عذرى كه بتواند بجا گذاردن اين يادگارها
را توجيه كند , ندارد و در پرونده ى تاريخى ى او كوچكترين سربلندى و شكوهى كه
موجب غبطه ى ديگران يا وسيله ى نام نيك و آبروئى براى او باشد , يافت نمى شود
اگر زيركى و كاردانى و دهاء بمعناى آنست كه آدمى خود را براى هميشه بى آبرو
ورشكسته سازد , بيگمان , معاويه زيرك ترين و داهيه ترين مردم است !
يكى از جالبترين مظاهر زيركى و كاردانى معاويه همين وضعى است كه بر اثر صلح با
امام حسن عليه السلام براى وى پديد آمد و گرفتارى و رسوائى و بدبختى و فضاحتى
كه در دوره ى زندگى و پس از مرگ عايد او شد !
صلح - صلحى كه معاويه چندان بر وقوع آن اصرار مى ورزيد كه بخاطر آن به همه ى
وسائل متشبث شد - از نظر مردم بدين معنى بود كه سلاح ها بشكند و زبان عيبجويان
بسته شود و هر كسى بر طبق حدود و مشخصاتى كه قرار داد صلح معين خواهد كرد , در
پى كار خود باشد ماده ى سوم از قطعنامه ى صلح صراحتا حكم مى كرد كه بايد در
ناسزا و دشنام بسته شود پس معاويه اگر براستى طالب صلح است يا واقعا بمقتضاى آن
سوگندها و ميثاق ها قصد وفا به تعهدات مندرج در قرار داد را دارد , ميبايد بدين
حكم گردن نهاد و زبان دشنام را ببندد .
ولى مردك صلح را فقط براى آن ميخواست كه سپاهيانش زمانى بياسايند و خود او از
درد سر جنگيدن با پسر رسولخدا آسوده گردد - چنانكه قبلا گفتيم - , او قصد نداشت
مقررات اين صلح را مراعات كند يا خود را ملتزم به انجام تعهدات سازد ورقه ى صلح
را امضا كرد ليكن اين امضا فقط نقشى بر صفحه ى كاغذ بود , سوگندها ياد كرد و
پيمانها بست ولى اينها همه الفاظى بود كه بر زبان مىآورد و در وراى آن هيچ
احساس تعهد و مسئوليتى وجود نداشت , به كوفه آمد و بر منبر بالا رفت , على و
حسن را بزشتى ياد كرد و چون حسين بپا خواست تا بدو پاسخ گويد , حسن او را بر
جاى نشانيد و خود آنچه بايد بگويد به اسلوبى حكيمانه بيان كرد - و اين خطبه و
سخنانى كه معاويه پيش از آن گفته بود در فصل 18 گذشت .
پاسخى كه مردم به خطابه ى امام حسن دادند معاويه را كه هنوز مست باده ى پيروزى
موهوم بود ناخشنود و نگران ساخت , احساس كرد كه ميبايد از نو ساز و برگ حمله ى
جديدى را براى پرورش دادن خلق و خوئى كه هرگز در تاريخ , كسى غبطه ى آن را
نخواهد خورد - يعنى خوى فحاشى و طعن و بد زبانى - فراهم آورد درست در جهت مقابل
اخلاق مطلوب اسلام و عليرغم نكوهشى كه از ناسزا گفتن و دشنام دادن و دعوتى كه
به مهربانى و برادرى و دوستى در آموزشهاى اين دين شده است تا آنجا كه ميگويد :
مؤمن هرگز ناسزاگوى و دشنام ده و طعنه زن و لعنت كننده نيست.
( ابوالحسن على بن محمد بن ابى يوسف مدائنى در كتاب ( الاحداث) مى نويسد : پس
از سال جماعت ( 21 ) معاويه به همه ى شهرها به يكزبان نوشت : امان از كسى كه در
فضائل ابوتراب و خاندان او حديثى نقل كند برداشته است بدنبال اين فرمان , خطباء
در هر آبادى و شهرى و بر فراز هر منبرى به لعن على و بيزارى از وى زبان گشودند
و درباره ى او و خاندانش سخنان ناروا گفتند , از همه گرفتارتر در آن هنگام
كوفيان بودند زيرا كه در اينشهر شيعيان على فراوان اقامت داشتند( 22 ) .
( پس از صلح هنگاميكه ميخواست مغيره بن شعبه را به استاندارى كوفه منصوب سازد
وى را طلبيد و بدو گفت : پيش از امروز اين صاحب حلم را شدائد بسيارى روى داد و
وى بجز آموزشى چند بتو پاداش ندهد , ميخواستم تو را به بسى كارها سفارش كنم ولى
با اطمينان بينش تو از آنها چشم مى پوشم , تنها از يك سفارش در نميگذرم : دشنام
و مذمت على را هرگز ترك مكن) ! ( 23 )
پس از مغيره , زياد را بر كوفه گماشت ( و او مردم را بر در قصر خود گرد مياورد
و بر لعن على تحريك ميكرد و هر كس امتناع مى ورزيد طعمه ى شمشير مى شد ) ( 24 )
.
در بصره , بسر بن ارطاه را به حكومت منصوب كرد ( و او بر فراز منبر خطبه مى
خواند و على را دشنام ميداد و ميگفت : سوگند ميدهم بخدا كه هر كس مرا در اين
سخن راستگو ميداند , سخنم را تصديق كند و هر كس دروغگويم مى پندارد , تكذيب
نمايد) طبرى در تاريخش مى نويسد : ( ابوبكره فرياد زد : ما تو را جز دروغگو
نميدانيم ! ( بسر) فرمان داد : خفه اش كنيد ! چند نفر وى را از دست مأموران
نجات دادند) ! ( 25 ) .
در مدينه استاندار كه مروان بن حكم بود در هيچ روز جمعه ئى دشنام به على را بر
فراز منبر ترك نميكرد ابن حجر مكى مى نويسد : حسن اين را ميدانست لذا جز در
هنگام اقامه ى نماز در مسجد حضور نمى يافت مروان به اين رضايت نداد و كس بخانه
ى حسن فرستاد تا آنجا بدو و پدرش ناسزاى فراوان گويد ! ( 26 ) .
( پس از صلح معاويه حج كرد , در يكى از روزها سعد بن ابى وقاص در طواف با او
بود , چون از طواف فارغ شد بطرف دارالندوه رفت و سعد را نيز در كنار خود بر
سرير نشانيد و زبان بدشنام على گشود ناگهان سعد برخاست و براه افتاد و گفت :
مرا در كنار خود مى نشانى و آنگاه على را دشنام ميدهى ؟ ! بخدا اگر يك خصلت از
خصال على در من ميبود خوشوقت تر ميبودم از اينكه هر آنچه خورشيد بر آن ميتابد
از آن من باشد : بخدا اگر داماد رسول صلى الله عليه و سلم ميبودم و فرزندانى
چون فرزندان على ميداشتم , اين در نظر من محبوبتر بود از هر آنچه خورشيد بر آن
ميتابد , بخدا اگر رسولخدا درباره ى من همان سخنى را گفته بود كه در جنگ خيبر
به على گفت - فردا پرچم را بكسى خواهم سپرد كه خدا و رسولش او را دوست ميدارند
و او خدا و رسولش را دوست ميدارد , هرگز نمى گريزد تا خدا بدست او پيروزى مى
بخشد - براى من محبوبتر بود از هر آنچه خورشيد بر آن ميتابد بخدا اگر رسولخدا
به من همان سخنى را گفته بود كه در جنگ تبوك به على گفت - راضى نيستى كه من و
تو چون هارون و موسى باشيم جز در اينجهت كه پس از من پيامبرى نيست ؟ - در نظر
من با ارزشتر بود از هر آنچه خورشيد بر آن ميتابد بخدا سوگند ميخورم كه تا هستم
هرگز به خانه ى تو قدم ننهم) ( 27 ) .
مسعودى پاسخ معاويه به ( سعد) را نيز نقل كرده ولى چندان قبيح و ناپسند كه ما
قلم را برتر از تصريح به آن ميدانيم بهر حال آن نيز دليل ديگرى است بر ميزان
انحطاط اخلاق و روحيات وى
4 - وفا به شرط چهارم ( ماليات دارابجرد )
طبرى مى نويسد ( ج 6 ص : ( 95 ( اهل بصره مانع از رسيدن خراج
دارابجرد به حسن شدند و گفتند : اين بهره ى ماست) .
و ابن اثير مى نويسد ( ج 3 ص : ( 612 ( جلوگيرى ايشان - يعنى اهل بصره - نيز
بفرمان معاويه بود) !
5 - وفا به شرط پنجم ( امنيت و زنهار )
اين شرط عبارت بود از تعهد امنيت عمومى و امنيت شيعيان على بخصوص و اينكه بقصد
جان حسن و حسين عليهما السلام و خاندان ايشان , توطئه ئى آشكارا و نهانى نچيند
.
مورخان را در موضوعات مربوط به اين ماده , سخنان فراوان است , بعضى در توصيف
فجايع بزرگى كه در زمان معاويه از طرف حكام اموى نسبت به شيعيان انجام گرفت , و
بعضى در ذكر ماجراهاى خصوصى معاويه با شخصيت هاى ممتاز اصحاب اميرالمؤمنين و
بالاخره بعضى در پيرامون خيانتى كه وى با امام حسن و برادرش امام حسين كرد .
ما اين سخنان را به ترتيب مزبور در معرض مطالعه ى خوانندگان قرار ميدهيم
پىنوشتها:
1- ابن قتيبه ( ج 1 ص 151 ) .
2- ( الامامة و السياسة) ج 1 ص 152 .
3- ( مقاتل الطالبيين) ص 29 .
4- ( الامامة والسياسة) ج 1 ص 160 .
5- بيهقى در كتاب ( المحاسن و المساوى) ( ج 1 ص 108 ) اين توطئه ى مغيره را ذكر
كرده و ليكن بموجب روايتى يا به استنباط شخص خود , معتقد شده است كه وى از نخست
اين موضوع را با خود معاويه در ميان گذاشت و معاويه چون از او اطمينان يافت گفت
: بر سر كارت باز گرد و كار را براى پسر برادرت استوار كن و اين مطلب را با پيك
تيز روى نيز مجددا بدو نوشت .
6- ببين مسئله ى ( پير مردى) در منطق مغيره داراى چه مايه اهميت است !
7- ( كامل) تأليف ابن اثير ( ج 3 ص 198 201 ) از اين حديث ميزان علاقه و تعصب
اين صحابى پيغمبر نسبت به امت محمد را كاملا ميتوان دريافت ! 8 - بسيارى از
نويسندگان در شناخت اين بخش از زمان دچار اشتباه شده اند از جمله ( حسن مراد)
در كتاب ( الدولة الامويه) ( ص 70 ) مى نويسد : ( از اينجا بدست مىآيد كه موضوع
وليعهدى يزيد يك موضوع غير مترقب نبوده است) ! و خواننده ى عزيز از گفتار (
احنف) و از مطالبى كه در بحث هاى گذشته بيان شد بخوبى در مى يابد كه اين موضوع
, بسيار غير مترقب بوده است .
9- ابن قتيبة - ج 1 ص 156 158 و مسعودى ( حاشيه ى ابن اثير ) ج 6 ص 100 - 102 .
10- ابن قتيبه - ( ج 1 ص 63 65 ) .
11- از اين لحن كلام ميتوان استنباط كرد كه خود ام المؤمنين به آنچه معاويه
ميخواسته , گرائيده بوده است .
12- ( ج 1 ص 168 172 ) .
13- قبلا ديديم كه معاويه به مسن تر بودن خود از حسن براى ارجحيت خود براى
خلافت , استدلال مى كرد و اين تنها دليلى بود كه او براى شايستگى خود براى
خلافت , اقامه مى نمود بايد پرسيد : چگونه است كه اين دليل در اينمورد كارگر
نيست ؟ !
14- زيرا صاحب حق خلافت پس از امام حسن , آنحضرت بود , اولا بدليل تصريح جدش
رسولخدا ( ص ) و ثانيا بموجب متن قرار داد صلح .
15- با اين جمله به غرض ورزى معاويه اشاره مى كند كه در شمار خلفا , نام پدرش
على را نبرد .
16- عبارت در متن چنين است : ( والتنكب عن استبلاغ البيعه) با دقت فراوانى كه
در عبارت شد جز جمله ى بالا مفادى از آن بنظر نمى رسد و نقطه ى اعضال , كلمه ى
( استبلاغ) است كه در ( اقرب الموارد) ذكر نشده و در شرائطى كه اين سطور نوشته
ميشود دسترسى به كتاب لغت ديگرى يا عربى دان آشنا به اينگونه عباراتى نيست
بگمان اينجانب منظور امام عليه السلام آنست كه : ( پس از ذكر سه خليفه ى پيشين
, رشته ى سخن را به آنكس كه به بيعت طبيعى و عمومى نائل آمد - يعنى على عليه
السلام - نكشانيدى) از فضلاى زباندان و عبارت فهم انتظار مى رود كه در صورت دست
يافتن به مفاد قطعى اين جمله , اينجانب را نيز راهنمائى فرمايند ( مترجم ) .
17- منظور آنست كه اين تعدى مغرضانه , آرزوى شيطان را كه ايجاد نفاق و تفرقه
است , برآورده مى سازد .
18- ( النصايح الكافية) تأليف ابن عقيل ص 19 - 20 .
19- ( النصايح الكافية) تأليف ابن عقيل ص 19 - 20 .
20- توضيح بيشتر اين بحث با ذكر ماخذ آن در فصل 14 گذشت ..
21- منظور سالى است كه ميان امام حسن عليه السلام و معاويه صلح واقع شد ( م )
.
22- ابن ابى الحديد ( ج 3 ص 15 ) .
23- ابن اثير ( ج 4 ص 187 ) و طبرى ( ج 6 ص 141 ) .
24- مسعودى ( حاشيه ى ابن اثير ) ج 6 ص 99 .
25- طبرى ( ج 6 ص 96 ) و ابن اثير ( ج 3 ص 105 ) .
26- رجوع كنيد به ( النصايح الكافية) ص 73 چاپ اول .
27- مسعودى ( حاشيه ى ابن اثير ج 6 ص 81 82 ) 430 .