پيشواى دوم : حضرت امام حسن (ع)

هيئت تحريريه موسسه اصول دين قم

- ۳ -


اعتراض نابجا

برخى ديگر مى پرسند:مگر نه آنستكه رهبر بايد در كارها،از خواسته ى جامعه پيروى كند، پس چرا امام به ميل شيعيان كه جنگ با معاويه را مى خواستند،وقعى ننهاد؟ در پاسخ بايد گفت:چون ادامه ى جنگ به مصلحت اسلام و مسلمانان تمام نمى شد شايسته نبود كه امام به خواسته ى آنان ترتيب اثر دهد. و اما اصلا راهبرى امام بر اساس اعتقاد شيعه،يك راهبرى خدايى و از گونه ى راهبرى پيامبرانست،چرا كه امام مرتبط با مبدا جهان و خداوند بزرگ است و مصالح جامعه را بر اين اساس تشخيص مى دهد و هر گونه او تشخيص بدهد،خلاف نخواهد بود. چه بسيار كه پيامبر يا امام،كارى انجام دادند و مردم همان هنگام به مصلحت آن آشنا نبودند، اما با گذشت ايام،لزوم آنرا دريافتند. چنانكه مثلا،پيامبر (ص) همراه مسلمانان به قصد زيارت خانه ى خدا از مدينه بيرون آمدند، و چون به «حديبيه »رسيدند،قريش مانع ورود ايشان به مكه شدند چرا كه ورود پيامبر و همراهان را بى اجازه و آگاهى پيشين،يكنوع سرشكستگى براى خويش مى پنداشتند.

رفت و آمدها و مذاكراتى بسيار صورت گرفت و سر انجام بنابر آن شد كه بدينصورت تا سه سال با هم صلح كنند:

1-قريش،در سال بعد،سه روز خانه ى خدا را در اختيار مسلمانان بگذارد.تا مسلمانان آزادانه، در آنجا اعمال مذهبى خود را به جاى آورند.

2-تا سه سال قريش و مسلمانان با هم كارى نداشته باشند و رفت و آمد در مكه براى مسلمانان آزاد باشد (43) .

3-مسلمانان مكه بتوانند بر اساس دين خود،آشكارا عمل كنند.

4-تمام مفاد بالا به شرطى عمل شود كه اگر كسى از مكه گريخت و به مدينه پناه برد، مسلمانان او را به مكه باز گردانند اما اگر از مدينه كسى به مكه پناه آورد،قريش لازم نباشد چنان كند (44) .

پيامبر عزيز اسلام (ص) با مفاد اين صلح نامه موافقت فرمود اما مسلمانان از بند اخير اين قرارداد بسيار ناراحت بودند و زير بار صلح نمى رفتند (45) ،از همه بيشتر،عمر مخالفت مى ورزيد.

پيامبر فرمود:انا عبد الله و رسوله،لن اخالف امره و لن يضيعنى.

يعنى،من بنده و پيامبر خداوندم،هرگز از فرمان او سرنپيچم و مى دانم كه باعث ضرر من نخواهد شد (46) .

و همينطور هم شد و اندكى بعد،مصالح اين صلح بر همگان آشكار گشت چرا كه بر اثر خاموش شدن آتش جنگ و رفت و آمد مسلمانان،مشركان به حقيقت اسلام آگاهى يافتند و اسلام در دلشان نشست و بسيار از آنان مسلمان شدند چندانكه هنوز از مدت صلح چيزى بمانده بود كه چيزى نمانده بود اسلام آيين و دين عمومى اهل مكه گردد (47) .

زهرى مى گويد:در همين دو سال صلح،تعداد مسلمانان به اندازه ى تمام سالهاى تا پيش از آن، اضافه گشت.

ابن هشام مى نويسد:زهرى راست مى گويد چرا كه مسلمانان،هنگامى كه با پيامبر به حديبيه آمده بودند،1400نفر،اما دو سال بعد در فتح مكه،همراهان او به ده هزار نفر رسيده بودند (48) .

پس جا دارد كه زهرى بگويد:لم يكن فتح اعظم من صلح الحديبية هيچ پيروزى «جنگى »، عظيم تر از صلح حديبيه نبود (49) .

و نيز امام صادق (ع) بفرمايند:ما كانت قضية اعظم بركة منها هيچ حادثه يى پر بارتر از اين، رخ نداد (50) .

بنابر اين،آنكس كه به امامت امامان پاك،ايمان دارد،نبايد به صلح امام حسن-كه درود خدا بر او-ايراد بگيرد،به همانگونه كه به صلح پيامبر عزيز اسلام (ص) با قريش،ايراد نمى گيرد.

به همين جهت،وقتى برخى از شيعيان به خود امام ايراد مى گرفتند-چنانكه برخى مسلمانان به خود پيامبر (ص) -مى فرمود:در كار امام دخالت نورزند و نسبت به امام خويش،پيروى داشته باشند چرا كه او به فرمان خدا و بنابر مصالح واقعى،كارها را انجام مى دهد،اگر چه ديگران رمز آنرا نفهمند.

ابو سعيد عقيصا مى گويد:به حضرت امام حسن (ع) گفتم:

چرا با معاويه صلح كردى و حال آنكه حق با تو و معاويه گمراه و ستمگر است؟

فرمود:آيا من پس از پدرم،حجت خدا و امام نيستم؟

گفتم آرى.

فرمود:مگر رسول خدا در حق من و برادرم نفرمود:الحسن و الحسين امامان،قاما او قعدا؟ حسن و حسين امامند چه قيام كنند و چه نكنند؟

گفتم:آرى.

فرمود:پس من امام هستم،چه قيام كنم و چه نكنم.

آنگاه براى او،علت آنكه قيام نفرمود،توضيح داد كه:

به همان سبب با معاويه صلح كردم كه پيامبر خدا با بنى ضمره و بنى اشجع و با اهل مكه در حديبيه صلح كرد،با اين تفاوت كه آنان كافر بودند و معاويه و ياران او در حكم كافرند.

اى ابو سعيد!،اگر من از جانب خداوند امامم،ديگر معنا ندارد كه راى مرا سبك بشمارى،گر چه مصلحت آن بر تو پوشيده باشد.

مثل من و تو،چون خضر و موسى است.

خضر كارهايى مى كرد كه موسى مصلحت آنرا نمى دانست و در خشم مى شد اما چون خضر او را آگاه مى ساخت،آرام مى گرفت،منهم خشم شما را بر انگيخته ام به اين جهت كه به مصالح كار من آشنا نيستيد،اما همينقدر بدان كه اگر با معاويه صلح نمى كردم،شيعه يى روى زمين بازنمى ماند (51) .

پيمان شكنى معاويه

معاويه،از آن پس كه بر امور چيره گشت،چهره ى واقعى خود را آشكار ساخت.در طى يك سخنرانى در نخيله،آشكارا گفت:

به خدا سوگند،با شما نجنگيدم تا نماز گزاريد و روزه بداريد و حج برويد،بلكه تا حكومت كنم و اينك بدان رسيده ام.اكنون اعلام مى كنم كه تمام شرطهايى كه در صلحنامه با حسن بن على (ع) گذرانديم،زير پا خواهم گذارد. (52) اما،در عمل،گاه به جهت سابقه و نفوذ امام حسن (ع) ناگزير بود مراعات بكند،چنانكه ابن ابى الحديد مى نويسد:«زياد»حاكم كوفه در صدد تعقيب يكى از ياران امام حسن (ع) بر آمد.امام به او پيام داد كه ما براى ياران خويش امان گرفته ايم، اما به من خبر داده اند كه تو مزاحم يكى از اصحاب ما شده اى،چنين نكن!

«زياد»زير بار نرفت و گفت:در پى او خواهم بود گر چه بين پوست و گوشت تو باشد...

امام،عين پاسخنامه ى «زياد»را براى معاويه فرستاد.

معاويه «زياد»را سرزنش كرد و گفت:مزاحم ياران او مشو،من در اين كار به تو ولايتى نداده ام (53) .

بازگشت به مدينه

معاويه،از هر سو و به هر گونه،در صدد آزار امام حسن (ع) بر مى آمد،او و يارانش را شديدا زير نظر مى گرفت و در تنگنا مى گذاشت،به حضرت على و دودمان او (ع) توهين مى كرد و گاه بى شرمى را به پايه اى مى رساند كه حتى در مجلسى كه امام حسن (ع) حضور مى داشت،حضرت على (ع) را به بدگويى مى گرفت (54) و اگر چه امام بلا فاصله پاسخ دندانشكن مى داد و او را ادب مى كرد اما ماندن در كوفه،برايشان شكنجه بار شده بود،پس به مدينه باز گشتند.

اما،اين سفر نيز گشايشى در وضع موجود،ايجاد نكرد،چرا كه يكى از پليدترين كارگزاران معاويه به نام مروان،حاكم آنجا بود،كسيكه پيامبر در باره ى او فرموده بود:هو الوزغ ابن الوزغ،الملعون ابن الملعون (55) و او،روزگار را بر امام و يارانش بسيار تنگ مى گرفت تا آنجا كه حتى رفت و آمد ياران آن گرامى به خانه اش،دشوار بود و لذا با آنكه دهسال در مدينه بودند،ياران كمتر توانستند از منبع علم و دانش آن عزيز بهره برند،به همين جهت روايات منقول از آن امام، اندك است.

مروان،سعى داشت،در حضور امام نسبت به حضرت على (ع) بدگويى كند و هم گاهى برخى را واداشت كه به خود امام حسن (ع) توهين كنند (56) .پس از مروان هم،در طول اين دهسال، هر كس والى مدينه شد،از شكنجه و آزار آن امام و يارانش،كوتاهى نكرد.

شهادت

معاويه،كه به بهانه ى كم سنى امام،حاضر نبود،خلافت را بدو واگذارد،اينك،در صدد بر آمده بود كه براى فرزند كثيف و پليد خود«يزيد»ولايتعهدى را مسلم گرداند تا پس از خودش، اشكالى از جهت سلطنت او،پيش نيايد.

اما در اين راه امام (ع) را،بزرگترين مانع مى پنداشت،چرا كه گمان مى برد اگر پس از لاكت خودش،امام زنده باشد،ممكن است،مردم كه ديگر از دودمان معاويه دلخوشى ندارند،به امام بگروند.پس چند بار در صدد بر آمد تا امام را از ميان ببرد و سر انجام با دسيسه آن امام را به وسيله ى زهر،مسموم كرد و آن گرامى در بيست و هشتم ماه صفر سال 50 هجرى شهيد و در قبرستان بقيع در مدينه،به خاك سپرده شد (57) .درود خدا بر آن بزرگوار عزيز باد.