معجزات امام هادى عليه السلام

حبيب الله اكبرپور

- ۳ -


حضرت امام هادى عليه السلام فرمود: بيدارى كشيده ، از لذت خواب بهره مند مى شود.

سخن گفتن حضرت به زبان صقلابى

على بن مهزيار روايت مى كند كه غلامى صقلابى داشتم ، هنگامى كه او را به خدمت امام على النقى عليه السلام فرستادم كه حاجب مرا به آن حضرت عرض نمايد، غلام برگشت و متعجب بود و مى گفت : من هر چه گفتم ، آن حضرت به زبان صقلابى به من جواب مى فرمود به طورى كه هيچ صقلابى به آن طريق نمى تواند صحبت كند.

حضرت امام هادى عليه السلام فرمود: گرسنگى ، لذت خوراك را افزايش مى دهد.

حقتعالى تو را و پدر تو را شفا داد

على بن محمد حجال روايت مى كند كه زمانى من به دردپا و پدرم به مرضى مبتلا شده بوديم . براى آن حضرت نوشتم كه من دردپايى دارم و از خدمت شما محروم مانده ام ، التماس دعايى دارم تا آن دردپا از بين برود و من بتوانم به خدمت شما بيايم و از اين فيض محروم نشوم و از بيمارى پدرم فراموش ‍ كردم تا از امام التماس دعايى داشته باشم . حضرت در جواب نوشت كه حقتعالى تو را و پدر تو را شفا داد.

حضرت امام هادى عليه السلام فرمود: احتياط و دورانديشى را پيشه كن و پشيمانى زياده روى را از ياد نبر.

دعا براى پسر شدن فرزند

ايوب بن نوح روايت مى كند كه به خدمت امام على النقى عليه السلام نوشتم كه همسرم حامله است و من از شما مى خواهم كه برايم دعايى كنيد تا حقتعالى به من پسرى كرامت فرمايد.

آن حضرت در جواب نامه نوشت : نام پسرت را محمد بگذار كه حقتعالى به من پسرى داد كه نام محمد بر او گذاشتم .

حضرت امام هادى عليه السلام فرمود: خوب تر از خوب ، انجام دهنده خوبى است و بدتر از بد، به وجود آورنده بدى است .

جنسيت فرزندم مهم نيست

يحيى بن زكريا نقل مى كند كه من نيز بعد از حامله شدن همسرم ، همين درخواست را از حضرت نمودم . حضرت در جواب نوشت : بسا دختر باشد كه از پسر بهتر است . چون همسرم وضع حمل كرد، دخترى متولد شد و چنان چه آن حضرت فرموده بود، بهتر از بعضى پسران شد.

حضرت امام هادى عليه السلام فرمود: ارزنده تر از هر دانش ، دارنده آن دانش است .

منع حضرت از به كار بردن حيله براى دشمن

محمدبن ريان روايت مى كند كه به خدمت حضرت امام على النقى عليه السلام نوشتم كه فلان شخص با من دشمن است و من مى خواهم حيله اى براى او به كار ببرم . حضرت مرا از اين كار منع فرموده بودند و در جواب نامه ام قيد كرده بودند كه احتياج به آن حيله نخواهى داشت . در همان ايام آن دشمن به بدترين حالى مرد و مرا از دشمنى و كينه خود خلاص ‍ نمود.

حضرت امام هادى عليه السلام فرمود: كسى كه گرفتار هوس شد، مانند كسى است كه بر قاطر چموش سوار شده باشد و شخص نادان گرفتار زبان است .

اطلاع از عزل قاضى

ايوب بن نوح روايت مى كند كه از دست قاضى بغداد و عدوات و دشمنى او در عذاب بودم . به خدمت آن حضرت نوشتم كه اذيت و آزار او به من مى رسد و من چاره اى ندارم و از دست او به شما پناه آورده ام . حضرت در جواب نوشت : دو ماه ديگر از اين غم خلاصى خواهى يافت . چون شصت روز تمام شد، نامه عزلش رسيد و زمان تحكمش به سر آمد.

حضرت امام هادى عليه السلام فرمود: خود پسندى ؛ انسان را از ياد گرفتن باز مى دارد.

راز بى توجهى حضرت به پير مرد بغدادى

پير مردى بغدادى نقل مى كند كه من روانه بغداد بودم و در آن جا دو خانه داشتم كه از ميراث پدر به من رسيده بود و اراده فروختن آنها را داشتم . به خدمت آن حضرت نوشتم كه اراده فروختن خانه هاى بغداد را دارم و استدعا دارم كه شما دعا كنيد كه آن خانه ها با قيمت خوبى به فروش ‍ برسد.

حضرت جوابى به نامه من نداد و راز اين بى توجهى براى من پوشيده بود، تا اين كه بغداد رسيدم و مشاهده كردم كه همه خانه ها سوخته است و آن وقت راز مخفى براى من آشكار شد.

حضرت امام هادى عليه السلام فرمود: مقدارت آن چه به ذهن تو نرسيده است ، ظاهر و آشكار مى سازد.

پاسخ مشكلات

محمد بن قرح روايت مى كند كه وقتى امام على النقى عليه السلام فرمود كه هر گاه حاجتى يا مسئله اى براى تو مشكل شود، بنويس و در زير مصلاى (5)

خود بگذار و بعد از ساعتى بيرون بياور و جواب خود را نوشته ببين .

محمد بن قرح گويد كه بعد از آن مكرر مسائل و مشكلات خود را نوشته و در زير مصلا مى گذاشتم و بعد از ساعتى بيرون مى آوردم و جواب خود را در آن مى يافتم .

حضرت امام هادى عليه السلام فرمود: اندرز و نصيحت در نهادهاى فاسد اثر نخواهد داشت .

پيدايش درخت و چشمه آب در بيابان با معجزه حضرت

ابراهيم بن محمد روايت مى كند كه روزى در حضور ابوالعباس كه يكى از شيعيان آن حضرت بود، سخنان بى ادبانه نسبت به آن حضرت و شيعيان او مى گفتم . چون ابوالعباس مرا نسبت به آن حضرت بى اعتقاد ديد، مرا نصيحت كرد و گفت : يابن محمد! روزى ابوالحسن على النقى عليه السلام را از مدينه به مجلس خليفه احضار كردند.

هنگامى كه از مدينه بيرون آمديم و منازل و مراحل را طى مى كرديم ، روزى هوا بى نهايت گرم بود. رفقا قصد فرود آمدن كردند. آن حضرت فرمود: هنوز مى توانيم قدرى ديگر از راه را برويم و فرود آمدن زود است . پس از آن مكان گذشتيم و مسافت كمى طى نموديم . من از شدت گرماى هوا و تشنگى زياد حالم متغير شده بود. چون نگاه مبارك آن حضرت به من افتاد، فرمود، ابوالعباس ظاهرا تشنه و گرسنه شده اى ؟ گفتم : اى مولاى من ! رنج راه و حرارت هوا و تشنگى ، بى نهايت مرا بى تاب و بى قرار نموده است .

حضرت فرمود: كه در سايه فرود آئيد، طعام بخوريد و آب بياشاميد و چون حرارت هوا كم شود، دوباره راه را ادامه دهيد. من چون اين سخن را از حضرت شنيدم خيلى تعجب كردم ، زيرا در آن حدود، قريب به سه روز راه ، نه سايه بود و پناهى و نه آبى و نه گياهى و چندين بار از آن راه رفته بوديم و همه خصوصيات آن راه را مى دانستيم . گفتم : يابن رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرود مى آئيم ، اما نه سايه اى هست كه در آن بياسائيم و نه آبى كه از آن بياشاميم .

پس حضرت به طرف راست جاده رفتند و اشاره كردند كه پايين بيائيد. چون نگاه كرديم ، درخت بزرگى ديديم كه در سايه آن پانصد نفر مى توانستند استراحت كنند و چشمه صافى در پاى آن درخت بود كه به اطراف جريان داشت و بى نهايت خوشگوار و سرد بود. پس در آن مكان منزل كرديم و استراحت نموديم و از آن آب آشاميديم و همه ما متفكر و از مشاهده آن متحير بوديم . چون جمع زيادى از اصحاب ما از همه مسيرهاى راه آگاه بودند و هرگز چنين درخت و چشمه اى نديده بودند.

ابوالعباس گويد: من در تحير بودم و از آن امر تعجب مى نمودم كه ناگاه آن حضرت به طرف من نگاه كرد و تبسم نمود و باز از من چشم گرفته و به ديگران نگاه كرد. با خود گفتم : والله كه از اولياء الله و وارث علم رسول الله است . پس پشت آن درخت رفتم و نماز خواندم و چندين سنگ بزرگ براى علامت بر بالاى يكديگر نهادم و شمشير خودم را نزديك آن سنگها پنهان كردم و بعد به خدمت آن حضرت آمدم .

حضرت فرمود: استراحت نموديد و از رنج راه آسايش يافتيد؟ گفتم : بلى اى مولاى من ! فرمود: وسايل را بار كنيد و راه بيفتيد. چون قافله از آن مكان به راه افتادند و مسافت كمى دور شدند، من به بهانه جا گذاشتن شمشير باز گشتم و به آن علامت كه گذاشته بودم ، رسيدم ولى از آن آب و درخت اصلا اثرى نديدم و يقين دانستم كه وقوع آن حال فرخنده مآل ، معجزه آن سرور بوده و آن امر عجيب به كرامت آن حضرت اتفاق افتاده است .

دست به دعا برداشته و گفتم : الهى به حرمت محمد و آل محمد كه مرا فيض صحبت اين مرد يعنى حضرت امام على النقى عليه السلام كرامت فرما و مودت و دوستى او را در دل من زياد گردان . پس شمشير خود را برداشتم و به ميان قافله شتافتم . چون نظر مبارك آن حضرت بر من افتاد فرمود: يا اباالعباس ! آن دغدغه اى كه داشتى ، رفع شد؟ گفتم : بلى يابن رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم ) صبح من در شاءن تو شك داشتم تا اكنون كه بحمدالله رفع شده است .

بعد از آن محبت آن حضرت چنان در قلبم جاى گرفت كه براى دنيا و آخرت من كافى است . حضرت فرمود: اين چنين است محبان ما معدودند در علوم الهى و اسرار حضرت رسالت پناهى معلوم ، نه بر ايشان يكى زياد مى شود و نه يكى از ايشان كم مى شود.

حضرت امام هادى عليه السلام فرمود: كشمكشهاى لفظى ، دوستى هاى ريشه دار را تباه مى كند.

نجات پسر به وسيله فرشتگان با معجزه حضرت

از حضرت امام حسن عسگرى عليه السلام روايت است كه روزى مردى نزد پدرم ابى الحسن على النقى عليه السلام آمد. گريه مى كرد و مى لرزيد و مى گفت : يابن رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم ) والى شهر پسر مرا به سبب محبت به شما گرفته و به حاجبى دستور داده كه او را به فلان مكان ببرند و از كوه بيندازند. حضرت فرمود: اكنون مطلب چيست ؟ گفت : مطلب من آن است كه دعا كنيد تا فرزند من از اين مهلكه خلاص شود.

حضرت فرمود: برو كه پسرت فردا صبح نزد تو حاضر مى شود و خبر عجيبى را به تو خواهد داد. پس آن مرد با جمعى كه همراه او بودند، مراجعت نمودند. روز بعد، پسر به بهترين صورتى نزد پدر آمد. پدرش به او گفت : براى من تعريف كن كه بر تو چه گذشت . پسر گفت : اى پدر فلان حاجب مرا به بالاى كوه برد، ناگاه ديدم دو نفر نزد من آمدند كه از صورت ايشان زيباتر نديده بودم ، با جامه هاى پاكيزه و بوى خوش كه به كار برده بودند. ماءمورانى كه مرا به بالاى كوه برده بودند، آنها را نمى ديدند.

پس آن خوش صورتان به من گفتند: چرا اين همه زارى مى كنى ؟ گفتم : مگر نمى بينيد كه گورى كنده اند و مى خواهند مرا از اين كوه بيندازند و در اين گور دفن كنند. به من گفتند: اگر ما اين حاجب را از كوه بيندازيم و در اين گور دفن كنيم ، تو بر خود لازم مى بينى كه بقيه عمرت را در آستان حضرت محمد مصطفى (صلى الله عليه و آله و سلم ) به سر ببرى .

گفتم : بلى ، به خدا. پس ايشان حاجب را گرفته و مى كشيدند و او فرياد مى زد و اصحابش نمى شنيدند تا آن كه او به بالاى كوه بردند و از كوه انداختند. هنوز به زمين نرسيده بود كه پاره پاره شد. پس اصحابش آمدند و فرياد زده و مى گريستند و از من غافل شدند. پس آن دو نفر مرا برداشته و به نزد تو آوردند و اكنون ايستاده و منتظرند كه مرا به مكان تربت حضرت رسالت ببرند تا خادم آن موضع مقدس باشم .

پس با پدر خداحافظى نموده و رفت . بعد از آن پدر به خدمت حضرت على النقى عليه السلام آمد و آن واقعه را براى آن حضرت بيان نمود. در آن حين در ميان مردم خبر افتاد كه فلان حاجب را گروهى عجيب آمده و از كوه انداخته اند و اصحابش او را در آن گور دفن كردند.

حضرت امام هادى عليه السلام فرمود: از حسد دورى كن ، چون كه اثر آن در خودت ظاهر مى شود و در دشمن اثرى نخواهد داشت .

آزار و اهانت متوكل نسبت به حضرت

روايت شده است كه متوكل پليد، زمانى قصد كرد قدرى از شاءن و شوكت حضرت امام على النقى عليه السلام را كم كند. پس مكانى را معين كرد كه به آن جا حركت كند و دستور داد كه جميع اشراف و بزرگان بنى هاشم و غير ايشان همه پياده همراه آن ملعون حركت كنند و هيچ كدام از ايشان در آن روز سوار نشوند و قصد او آزار و اهانت آن حضرت بود.

پس خود سوار شد و همه خلايق از وضيع (6)

و شريف پياده ، بعضى جلوى مركب آن سگ و برخى از راست و چپ او مى رفتند. در آن روز هوا بسيار گرم بود و آن حضرت در اثناى راه به نوبت به بندگان خود تكيه مى فرمود و راه مى پيمود و عرق بسيار از شدت حرارت از آن حضرت مى ريخت . يكى از اصحاب خليفه چون آن حضرت را در آن رنج و مشقت ديد، پيش آمد و گفت : اين حال مخصوص شما نيست ، بلكه همه مردم در رنج هستند و قصد خليفه در اين دستور، تنها شخص شما نبوده ، بلكه به شما و بقيه اين طور امر كرده است .

حضرت فرمود: ناقه صالح در نزد خدايتعالى از من عزيزتر نيست و بعد از آن اين آيه را تلاوت فرمود:

تمتعوا فى داركم ثلاثه ايام ذلك وعد غير مكذوب /

و چون سه روز از اين واقعه گذشت ، شب چهارم متوكل پليد به اسفل السافلين واصل گرديد و همان شخص در آن شدت حرارت ، جنازه او را تشييع مى كرد.

حضرت امام هادى عليه السلام فرمود: از كسى كه او را آزرده اى توقع صميميت نداشته باش .

آن چه متوكل براى حضرت مى خواست ، براى خودش اتفاق افتاد

روايت شده كه چون متوكل ملعون از شدت دشمنى و غلبه شقاوت فرمان داد كه روضه مطهره متبر كه حسينيه على راقدها الف الف تحيه را خراب كرده و شخم زده و آب در آن اندازند و اثر آن بناى مقدس را كه مطاف بندگان ارض و سماع است ، و كلا از صفحه روزگار محو سازند و شيعيان مخلص ايشان را از زيارت مشهد مقدسه منوره منع نمود. غرض آن لعين از اين افعال ؛ اطفاء نور دين و اخفاء آفتاب فضل و شرف ائمه معصومين عليه السلام بود. ولله الحمد كه حكم آن بى آبرو جارى نگشته و هر چند آب بستند از حدى كه به حائر(7)

حسينيه موسوم است جلوتر نرفت و اين حكايت مشهور است و به آنها نيز اكتفا ننمود و به گروهى دستور داد كه شبى بر سر امام همان على النقى عليه السلام ريخته و آن حضرت را به قتل رسانند. آن حضرت از نيت پليد آنها آگاه گشته ، شب برخاست و وضو گرفت و به فرزند ارجمند خود امام حسن عسگرى عليه السلام فرمود كه پشت سرش بايستد تا او دعا كند و او آمين بگويد.

بعد از آن برخاست و دو ركعت نماز خواند و دعا كرد به دعايى كه از آن حضرت معروف است كه اللهم انى و جعفر اعبدان من عبيدك و ناصيتنا بيدك . آن حضرت دعا مى كرد و آن خلف گرامى آمين مى گفت . دعا به اتمام رسيده يا نرسيده بود كه از خانه متوكل فرياد فغان بلند شد و بعد از آن خبر رسيد كه جمعى بر سر متوكل ريختند و در وقتى كه مست بود، او را كشتند.

پس آن مايه كفر و نفاق به دعاى آن قبله آفاق اين گونه به قتل رسيد و آن چه در خاطر قساوت نهاد خود براى حضرت داشت ، براى خودش اتفاق افتاد.

حضرت امام هادى عليه السلام فرمود: با نعمت هاى خدا معامله شايسته داشته باشيد.

شر متوكل به خودش بر مى گردد

ابو سليمان روايت مى كند كه از اورمه شنيدم كه مى گفت : در عهد متوكل روزى به مجلس سعيد كه حاجب متوكل بود، رفتم و در آن وقت امام على النقى عليه السلام را به او سپرده بودند و اراده قتل آن سرور را داشتند. چون به منزل سعيد رفتم ، گفت : اى ارومه ! مى خواهى خدا را به تو نشان دهم . گفت : لا تدركه البصار و هو يدرك الابصار، حقسبحانه و تعالى منزه آن از است كه بتوان او را با چشم ديد.

گفت : مراد من آن كسى است كه شما او را امام زمان خود مى دانيد. گفتم : مى خواهم كه او را ببينم . گفت : متوكل به من دستور قتل او را داده و من فردا او را به قتل مى رسانم . اگر مى خواهى كه او را ببينى اندكى صبر كن ، چون اكنون شخصى پيش اوست وقتى او بيرون آمد، تو برو و او را ببين و زياد آن جا نمان .

ارومه مى گويد: بعد از ساعتى آن شخص از نزد او بيرون آمد و سعيد به من اشاره كرد كه داخل شوم . پس به خانه اى كه آن حضرت در آنجا محبوس بود وارد شدم . آن حضرت را در قيد و بند ديدم و نيز در برابر آن حضرت قبرى بود كه قصد داشتند بعد از قتل آن حضرت ، او را در آن قبر دفن كنند.

چون نظرم به آن حضرت افتاد، سلام نموده و گريه كردم و از شدت نارحتى از خود بى خود شدم . آن حضرت فرمود: اى ارومه ! چرا گريه مى كنى ؟ گفتم : يابن رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم ) به سبب آن چه اين جماعت قصد دارند انجام دهند. فرمود: گريه نكن كه حقتعالى نمى گذارد كه به اين امر اقدام كنند. چون اين سخن را از آن حضرت شنيدم ، بى نهايت خوشحال شدم . پس فرمود: بيشتر از دو روز نمى گذرد كه حقتعالى او و صاحب او را هلاك سازد و شر ايشان را به خودشان برگرداند.

ارومه گويد: والله كه بعد از دو روز جمعى از تركان به دستور پسر متوكل ، با شمشيرهاى كشيده به مجلس متوكل ريختند و او را پاره پاره كردند و سعيد خود را بر روى نعش نحس متوكل انداخت و گفت : من بعد از تو نمى خواهم زنده بمانم ، او را نيز به درك فرستادند. متوكل نديمى داشت خوش طبع ، كه گفت : ولى من بعد از تو هنوز زندگى را دوست دارم .

بعد از وقوع اين حادثه ، ارومه گويد: من به خدمت حضرت على النقى عليه السلام رفتم و گفتم : يابن رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم ) اين حديث كه از جد بزرگوار شما نقل مى كنند، صحيح است ؟؟ آن حضرت فرمود: بلى ، كلام معجز نظام آن حضرت است و براى اين حديث تاءويلى است ، مراد از روز شنبه حضرت رسالت پناهى است و غرض از يكشنبه اميرالمؤ منين عليه السلام است . مقصود از دوشنبه حسنين عليهما السلام و امام محمد باقر عليه السلام و امام جعفر صادق عليه السلام و چهارشنبه ، امام موسى كاظم عليه السلام و امام رضا عليه السلام و پدرم محمد تقى عليه السلام و من كه على بن محمد الهاديم مراد مى باشد و از پنج شنبه مراد فرزندم حسن عسگريست و از جمعه مراد محمد مهدى صاحب الزمان عليه السلام است .

حضرت امام هادى عليه السلام فرمود: مسخرگى تفريح ابلهان و ساخته فكر افراد نادان است .

خبر دادن حضرت از تحولات بغداد

حيران اسباطى روايت مى كند كه از بغداد به مدينه مشرفه آمده بودم و كمال تعطش به زلال وصال حضرت ابوالحسن و نهايت شوق به ديدار امام على النقى عليه السلام داشتم . در همان زور به مجلس شريف و محفل مقدس آن حضرت شتافتم و چون شرف ملازمت آن حضرت را دريافتم از من پرسيد كه واثق چه كار مى كند؟ حال جعفر چطور است ؟ و ابن الزيات چگونه روزگار مى گذراند؟ گفتم : يابن رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم ) در آن روز كه من از بغداد بيرون آمدم ، واثق صحيح و سالم بر تخت امارت متمكن بود و جعفر را با بدترين حال در زندان ديدم و ابن الزيات به سر و سامان دادن امور مملكت و امر و نهى مشغول بود. اكنون ده روز است كه من از آن جا بيرون آمده ام .

حضرت فرمود: واثق فوت كرد و متوكل بر مسند خلافت نشست و جعفر از قيد و زندان خلاص شد و ابن الزيات كشته شد. گفتم : يابن رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم ) اين وقايع چه موقع اتفاق افتاد؟ فرمود: شش روز بعد از بيرون آمدن تو. راوى گويد: بعد از چند روز قاصدان خبر آوردند و همان گونه كه آن حضرت خبر داده بود، بى كم و زياد، جريان را بيان نمودند.

حضرت امام هادى عليه السلام فرمود: ترك احسان به پدر و مادر، موجب تنهايى و منتهى به خوارى مى شود.

وحشت منتصر از معجزه حضرت و قدرت حقتعالى

روايت شده است كه منتصر، پسر متوكل بعد از مرگ پدر بر تخت نشست . جمعى از دشمنان سيد المرسلين عليه و آله افضل الصلوات به او گفتند كه آباء تو از روى توهم اين كه مبادا خلافت و امامت از آل عباس به خاندان آل على منتقل شود، هميشه به ايشان اهانت كرده و آنها را خوار مى نمودند و پنهان و آشكار ايشان را مى كشتند و مى رنجانيدند.

منتصر بعد از شنيدن اين سخنان گفت مصلحت در اين است كه من سپاه خود را جمع كنم و به امام على النقى عليه السلام نشان دهم تا بترسد و گوشه اى بيشيند و خيال خلافت را از سر بيرون كند. پس همه سپاه خود را در بيرون شهر بغداد جمع كرد كه حدود يكصد و نود هزار نفر بودند.

بعد از آن حضرت امام على النقى عليه السلام را طلب نمود، پس سپاه خود را فوج فوج مى آورد و از جلوى حضرت مى گذراند. آن روز تا شب اين كار به طول انجاميد تا لشگر همگى عبور كردند. حضرت فرمود: اى خليفه ! سپاه تو را ديديم و پسنديديم . اى خليفه ! اكنون تو نيز سپاه ما را ببين .

منتصر گفت : سپاه تو كجا است ؟ حضرت فرمود: به بالاى سرت نگاه كن تا قدرت حقتعالى را مشاهده كنى . هنگامى كه منتصر به بالاى سر خود نگاه كرد، از مشرق تا مغرب را پر از لشگر ديد كه همه سواره با شمشيرهاى كشيده ، منتظر يك اشاره آن حضرت بودند. چون منتصر آن جماعت را ديد، لرزه بر اندامش افتاد و خيلى ترسيد.

سپس به آن حضرت بى اندازه احترام گذاشت و تواضع نمود و بسيار معذرت خواست . حضرت فرمود: اى خليفه ! ما به آب قناعت دست از دنيا شسته ايم و به كنج توكل و رضا تسليم در اطاعت حق نشسته ايم . خاطرت از جانب ما آسوده باشد و به قول منافقين و معاندين عمل نكن .

حضرت امام هادى عليه السلام فرمود: نكوهش كليد سخنان نامطبوع است و در عين حال از كينه در دل گرفتن بهتر است .

حضرت جانشين خود را معرفى مى كند

ابن عبدالله يكى از شيعيان حضرت امام على النقى عليه السلام است روايت مى كند كه امام و راهنماى من حضرت ابوالحسن عليه السلام به من نوشت كه وقتى تو مى خواستى سؤ ال كنى از آن كه بعد از من خليفه كه خواهد بود، دچار اضطرابى شدى و از آن سؤ ال نكردى .

مضطرب نشو كه حقتعالى گمراه نمى كند قومى را كه هدايت كرده باشد. بدان كه بعد از من ، ابو محمد حسن عسگرى عليه السلام صاحب و راهنماى خلق است و آن چه مردم به آن محتاجند، نزد اوست و حقتعالى مقدم مى دارد هر كه را بخواهد.

حضرت امام هادى عليه السلام فرمود: از كسى كه نسبت به او بدگمانى ، انتظار خير خواهى نداشته باش .

ازدواج مليكه نوه قيصر روم با امام حسن عسگرى عليه السلام

بشر انصارى روايت مى كند كه روزى حضرت ابوالحسن عليه السلام مرا طلبيد. چون به خدمتش مشرف شدم ، فرمود: اى بشر تو از فرزندان انصارى و محبت تو قديمى است و من تو را خوشحال مى كنم و فضيلتى كه بر ديگران در موالات سبقت بگيرى ، بعد از آن نامه اى نوشت و مهر مبارك خود را بر آن زد شال كوچك زردى بيرون آورد كه دويست و بيست دينار زر در آن بسته بود و فرمود: اين را بگير و به بغداد برو و در كنار پل فرات حاضر شو كه فردا هنگام چاشت ، كشتى خواهد رسيد كه كنيزان فرو چشمى در آن كشتى هستند و از تجار عمر بن يزيد منحوس طلب نما و منتظر باش كه وكلاى عباسيان و ظرفاى عرب براى خريدارى بيايند و كنيزان را براى فروش عرض كنند.

كنيزى از عرضه شدن ابا و امتناع مى نمايد و نمى خواهد كه كسى او را ببيند يا كسى صدايش را بشنود و خزى پوشيده باشد و صفتش اين و آن باشد و از جمله نشانيها يكى آن كه يكى از خريداران خواهد گفت كه من اين كنيز را به سيصد دينار مى خرم به خاطر عقل او و كنيز مى گويد: اگر بالفرض مالك ملك سليمان باشى ، رغبتى به تو ندارم .

نحاس گويد: از فروختن كنيز چاره اى نيست . كنيز مى گويد: شتاب براى چيست ، خريدارى كه دل من مى خواهد، خواهد آمد. آن گاه تو نزد عمر و بن يزيد برو و بگو من نامه اى دارم كه يكى از اشراف آن را به زبان رومى نوشته است ، آن نامه را به كنيز دهيد تا بخواند. اگر اخلاق صاحب نامه را مى پسندد، من وكيل او هستم و اين كنيز را مى خرم .

بشر گويد: اطاعت عمر آن حضرت كردم و براى انجام فرموده آن حضرت رفتم ، بى كم و زياد انجام شد و چون كنيز آن نامه را خواند، گريه كرد و به عمرو گفت : مرا به صاحب اين نامه بفروش . پس من با صاحب او بحث كردم تا به آن مبلغ راضى شد. پس زر را به او داده و كنيز را گرفته و به خانه آمديدم .

چون آن كنيز نشست ، خنديد و آن نامه را از گريبان بيرون آورد و مى بوسيد و بر چشم مى ماليد و فداى نامه مى شد. گفتم : صاحب نامه را نديده اى و مى بوسى ؟ گفت : اى عاجز و ضعيف در شناخت اولاد انبياء، تو از خدمه او هستى و هنوز او را نمى شناسى و از فضل و كمال او چيزى نمى دانى ؟

پس به من گوش كن و دلت را آماده كن تا گوشه اى از احوال او را براى تو بيان كنم . بدان كه من مليكه دختر پشوعا پسر قيصر روم هستم و مادرم از فرزندان شمعون بن حمون الصفا وصى حضرت عيسى عليه السلام است و نسبش ‍ به وصى مسيح عليه السلام شمعون الصفا متصل مى شود و جدم قيصر خواست كه مرا به برادر زاده خود بدهد. دستور داد تا قسيسان و رهبانان را جمع كردند و سيصد نفر را انتخاب كردند و هفتصد تن از قائدان و اميران و ملكان انتخاب كردند و هزار نفر از معتمدان لشگر حاضر شدند و تختى كه به انواع جواهر مزين بود از خزانه بيرون آوردند.

آن تخت را وسط قصر بر بالاى پايه نهادند و برادر زاده قيصر بر آن تخت نشست و همه خدم و حشم با انواع زينتها و حله ها در خدمت او ايستادند. پس انجيل را باز كردند و مى خواستند كه نگاه كنند كه به يكباره قصر لرزيد و برادر زاده قيصر از تخت پايين افتاد و بيهوش شد. رنگ از روى كشيشان پريد و لرزه بر اندام ايشان افتاد. بزرگ ايشان به جدم گفت : ما را معاف كن كه اين واقعه نشانه هاى بدى دارد. جدم به كشيشان گفت : شما اين عمودها را راست كنيد و چليپاها را به جاى خود قرار دهيد و برادر اين بدبخت را بياوريد تا اين كودك را به او بدهم تا با سعادت خود، نحوست را از شما دفع كند.

چون چنين كردند، بار دوم نيز همان اتفاق افتاد كه بار اول افتاده بود. مردم متفرق شدند. جدم غمگين و تنها به اتاقى رفت و در ماتم نشست . من آن شب در خواب ديدم كه حضرت مسيح و شمعون عليه السلام با جمعى از حواريين در آن قصر جمع شدند و منبرى از نور نهادند كه با آسمان برابرى مى كرد در جايى كه جد من قيصر تختش را مى گذاشت . بعد از آن حضرت محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) و وصى او و يازده نفر از فرزندان ايشان (عليهم السلام ) در آن جا حاضر شده و متوجه حضرت مسيح عليه السلام شدند.

حضرت محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمود: يا روح الله عليه السلام من نزد تو آمده ام تا نسب خود را به نسب تو پيوند دهم . از وصى تو شمعون ، مليكه را براى پسرم ابو محمد عليه السلام يعنى امام حسن عسگرى عليه السلام خواستگارى نمايم و اشاره به امام حسن عسگرى عليه السلام نمود. پس مسيح به شمعون نگاه كرد و گفت : به درستى كه شرف به تو روى آورده است . پيوند كن فرزند خود را به رحم آل محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ). شمعون گفت : چنين كردم .

پس حضرت محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) بر بالاى آن منبر رفت و خطبه خواند و مرا براى پسر خود ابو محمد عليه السلام تزويج نمود و حضرت مسيح عليه السلام و حوارييون بر آن امر شاهد شدند. من از خواب بيدار شدم و ترسيدم كه اگر اين خواب را بيان كنم ، كشته شوم . پس اين خواب را پنهان داشتم و به خاطر عشق و محبت به ابو حمد عليه السلام از خوردن و نوشيدن باز ماندم و جسمم ضعيف و نحيف گشت و پدرم گمان كرد كه من بيمار شدم و طبيبى در شهرهاى روم نبود كه حاضر نكردند و براى معالجه من نطلبيدند. هيچ شفايى و بهبودى حاصل نشد و چون از سلامتى من نااميد شد، روزى به من گفت : اى نور هر دو چشم من ! چه آرزويى دارى ! تا من آن را برآورم . گفتم : اى جد من ! درهاى فرج را بر روى خود بسته مى بينم . اگر شكنجه و آزار اسيران مسلمان را كه در زندان تو هستند، رفع نمايى و زنجيرها را از آنها باز كنى و اين طايفه را از زندان آزاد كنى ، اميد دارم كه حضرت عيسى عليه السلام و مادرش مرا شفا دهند.

پس پدرم اسيران را از زندان آزاد ساخت و من بهتر شدم و كمى غذا تناول كردم . پدرم و جدم شاد شدند و به اسيران احترام گذاشتند و تكريم نمودند. من بعد از چهارده شب در خواب ديدم كه حضرت فاطمه سيده زنان عالم مى آيد و شخصى به من مى گويد كه جده شوهرت ابو محمد عليه السلام است . پس من دامن او را چنگ زدم و گريه مى كردم و شكايت ابو محمد عليه السلام را نزد او كردم .

به من فرمود: تو تا به مذهب ترسايانى ، پسرم به زيارت تو نخواهد آمد. اگر رضاى خدا و رضاى مسيح عليه السلام را مى خواهى و به زيارت ابو محمد عليه السلام رغبت دارى ، بگو اشهد ان لا اله الا الله و اشهد و ان محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) رسول الله . چون اين كلمات را گفتم ، سيده زنان عالم مرا به سينه خود چسبانيد و دلم را شاد كرد و فرمود: اكنون منتظر باش كه من ابو محمد عليه السلام را به نزد تو مى فرستم .

من بيدار شدم و مى گفتم ، واشوقاه الى لقاء ابى محمد عليه السلام و شب بعد ابو محمد عليه السلام را در خواب ديدم . به او گفتم : اى دوست چرا با من جفا كردى ؟ دلم را به حب خود مشغول نمودى ولى از من دورى كردى ؟ فرمود: دورى من از تو فقط به خاطر شرك تو بود. اكنون كه مسلمانى شدى ، هر شب به زيارت تو مى آيم تا آن كه حقتعالى ما را به هم برساند. آن وقت زيارت او از من قطع نشده است .

بشر مى گويد: من گفتم : پس چگونه ميان اسيران افتادى ؟ گفت : شبى ابو محمد عليه السلام به من خبر داد كه جد تو، به زودى لشگرى به جنگ مسلمانان خواهد فرستاد و خود نيز به دنبال آنها خواهد رفت . تو بايد كه همراه او باشى . من با جماعتى از غلامان و خدم مى آمديم كه به دست طلايه لشگر مسلمانان افتاديم . و كار به اين جا رسيد كه تو ديدى و در اين مدت هيچ كس نفهميد كه من چه كسى هستم ، به جز تو كه ماجراى زندگى خودم را برايت بيان كردم و آن شيخ كه من در غنيمت ، نصيب او شده بودم ، نام مرا پرسيد، گفتم : نام من نرجس است .

بشر پرسيد تعجب مى كنم كه تو رومى الاصلى ولى زبان عرب را مى دانى ؟ مليكه گفت : جدم در آموزش من بسيار حريص بود. او از زن مترجمى خواسته بود تا صبح و شب نزد من بيايد و به من زبان عربى بياموزد و من از او آموختم . بشر روايت مى كند كه چون به خدمت امام على النقى عليه السلام رسيديم ، حضرت از او پرسيد: حقتعالى عزت اسلام و خوارى نصرانيت و شرف محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) و اهل بيتش را چگونه به تو نشان داد؟ مليكه عرض كرد: چگونه براى شما وصف كنم يابن رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم ) چيزى را كه شما از من به آن عالم تريد.

حضرت فرمود: به تو بشارت مى دهم فرزندى را كه شرق و غرب عالم را پر از عدل و داد مى كند، چنان كه پر از ظلم و جور شده باشد. گفت : آن فرزند از كه خواهد بود؟ فرمود: از آن كسى كه خواستگارى كرد رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) تو را براى او، در فلان شب از ماه فلان از هجرت ، وصيت او در خاطرت هست كه مسيح عليه السلام در آن شب تو را به چه كسى داد؟ گفتم : بلى به پسر شما ابو محمد عليه السلام .

باز حضرت فرمود: تو او را مى شناسى ؟ گفت : بلى از آن شب كه بر دست سيده زنان عالم مسلمان شده ام ، زيارت خود را از من باز نگرفته است . بعد از آن حضرت به خادم فرمود: به خواهرم حليمه بگو بيايد. هنگامى كه حليمه آمد، فرمود: اين است . حليمه مدتى دست به گردن او انداخت و او را بوسيد. حضرت فرمود: اى حليمه ! اكنون او را به خانه خود ببر و فرايض ‍ و سنن را به او بياموز كه اين زن ابو محمد عليه السلام است و مادر قائم آل محمد (عجل الله تعالى فرجه الشريف ).