پيشگفتار
به
نام هستى بخش جهان آفرين
شكر و سپاس بى منتها، خداى بزرگ را كه ما را از امّت
مرحومه قرار داد و به صراط مستقيم ، ولايت اهل بيت عصمت و
طهارت صلوات اللّه عليهم اءجمعين هدايت نمود.
درود بر روان پاك پيامبر عالى قدر اسلام صلى الله عليه و
آله ؛ و بر اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام ، خصوصا
دهمين خليفه بر حقّش حضرت ابوالحسن ، امام علىّ هادى عليه
السلام ؛ و لعن و نفرين بر دشمنان و مخالفان اهل بيت رسالت
، كه در حقيقت دشمنان خدا و قرآن هستند.
دگى سراسر آموزنده آن انسان برتر و شخصيّت برگزيده و
ممتازى كه خداوند متعال ، در ضمن حديث لوح حضرت فاطمه
زهراء عليها السلام در عظمت و جلالت مقام آن بزرگوار
فرموده است : نام او علىّ است ؛ و او ياور و نگه دارنده
شريعت و شاهد بر اعمال و حركات بندگان خواهد بود.
نيز جدّ بزرگوارش ، حضرت ختمى مرتبت ، ضمن يك حديث طولانى
فرمود: دهمين خليفه و وصىّ من ، شخصيّتى با نام علىّ بن
محمّد عليه السلام مى باشد، كه داراى سكينت و وقار خاصّى
است ، تمام علوم و اسرار نزد او موجود خواهد بود؛ و او از
تمام جريانات و نيّات افراد آگاه مى باشد.
احاديث قدسيّه و روايات بسيارى در منقبت و عظمت آن امام
والامقام ، با سندهاى متعدّد در كتاب هاى مختلف ، وارد شده
است .
و اين مختصر، ذرّه اى از قطره اقيانوس بى كران فضائل و
مناقب و كرامات آن وجود مقدّس مى باشد.
كه برگزيده و گلچينى است از ده ها كتاب معتبر(1)،
در جهت هاى مختلف : عقيدتى ، سياسى ، اقتصادى ، فرهنگى ،
اجتماعى ، اخلاقى ، تربيتى و ... خواهد بود.
باشد كه اين ذرّه دلنشين و لذّت بخش مورد استفاده و إ فاده
عموم علاقه مندان ، خصوصا جوانان عزيز قرار گيرد.
و ذخيره اى باشد:
((لِيَوْمٍ لا يَنْفَعُ مالٌ وَ لا بَنُونَ
إ لاّ مَنْ اءتىَ اللّهَ بِقَلْبٍ سَليمٍ لى وَ
لِوالِدَيَّ وَ لِمَنْ لَهُ عَلَيَّ حَقُّ))
، انشاءاللّه تعالى
مؤ لّف
خلاصه حالات دوازدهمين معصوم ،
دهمين اختر امامت
آن حضرت طبق مشهور، سه شنبه ، دوّمين روز از ماه
رجب ، سال 212 هجرى قمرى
(2)، در قريه اى به نام صُريا سه فرسخى شهر
مدينه منوّره ديده به جهان گشود.(3)
نام : علىّ(4)
صلوات اللّه و سلامه عليه .
كنيه : ابوالحسن و ابوالحسن الثالث .
لقب : هادى ، ناصح ، متوكّل ، نقىّ، مرتضى ، عالم ، طاهر،
طيّب ، عسكرى ، أ مين ، ابن الرّضا و... .
پدر: امام محمّد، جواد الائمّة عليه السلام .
مادر: سمانه - از اهالى مغرب - و معروف به سيّدة بوده است
.
نقش انگشتر: ((اللّه رَبّى
وَ هُوَ عِصْمَتى مِنْ خَلْقِه )).
دربان : عثمان بن سعيد عمرى .
مدّت عمر: آن حضرت سلام اللّه عليه ، مدّت شش سال و پنج
ماه در حيات پدر بزرگوارش ؛ و نيز پس از شهادت وى ، مدّت
33 سال و 9 ماه رهبريّت و امامت جامعه را بر عهده داشت .
جمعا عمر پُر بركت آن حضرت را حدود 41 سال و چند ماه گفته
اند، كه مدّت بيست سال و اءندى از آن را در شهر سامراء،
تحت نظر حكومت عبّاسى به طور إ جبار إ قامت داشت .
مدّت امامت : بنابر آنچه كه بين گفتار مورّخين و محدّثين
مشهور است : آن حضرت ، روز سه شنبه ، پنجم ماه ذى الحجّة ،
سال 220 هجرى ، پس از شهادت پدر بزرگوارش به منصب امامت و
خلافت نائل آمد و حدود 33 سال و 9 ماه ، امامت و هدايت
جامعه اسلامى را عهده دار بود.
آن حضرت پس از شهادت پدر بزرگوارش ، مرتّب در حصر و تحت
اذيّت و آزار دستگاه ظلم و جور خلفاء بنى العبّاس و
مخالفين قرار داشت ؛ و بيشتر مدّت امامت خود را يا در
زندان و يا تحت نظر جاسوسان و مأ موران حكومتى سپرى نمود.
و اگر هم بر حسب ظاهر آزاد مى شد، غيرمستقيم برخوردهاى
حضرت و نيز رفت و آمد افراد را به حضور ايشان ، تحت كنترل
شديد قرار مى دادند.
امّا براى آن كه افكار عمومى خدشه دار نگردد، به طور
رياكارانه در ظاهر و در موقعيّت هاى معيّن ، حضرت را تكريم
و تعظيم مى كردند.
ولى به هر حال كينه و خباثت و سخن چينى افراد كوردل ، امام
عليه السلام را به حال خود وا نگذاشت ؛ و سرانجام حضرت را
به وسيله زهر مسموم و به شهادت رساندند.
و به همين جهات سياسى و حكومتى ، امام عليه السلام كمتر
توانست ، مسائل دين را در امور مختلف مطرح نمايد و يا
جلسات درس تشكيل دهد.
بدين جهت سخنان حضرت ، نسبت به پدران بزرگوارش كمتر در بين
كتب تاريخ و حديث ديده مى شود.
و همچنين براى اثبات مظلوميّت حضرت ، همين كافى است كه دفن
جسد مطهرّ آن بزرگوار نيز در خانه خود آن حضرت انجام گرفت
.
خلفاء هم عصر: امامت آن حضرت با حكومت و رياست هفت نفر از
خلفاء بنى العبّاس به نام هاى : واثق ، متوكّل ، منتصر،
مستعين ، معتّز، معتمد و معتصم مصادف شد.
مام مظلوم عليه السلام اختلاف است ؛ ولى مشهور بين علماء
گفته اند: شهادت آن حضرت ، روز سوّم ماه رجب ، سال 254
هجرى قمرى
(5) مى باشد، كه در زمان حكومت معتصم به
وسيله زهر مسموم و به شهادت رسيد؛ و جسد مطهّر و مقدّسش در
شهر سامراء، در منزل شخصى خود حضرت دفن گرديد.
فرزند: حضرت داراى چهار فرزند پسر به نام هاى : امام حسن
عسكرى عليه السلام ، حسين ، محمّد و جعفر؛ و نيز يك دختر
به نام عايشه بوده است .
نماز امام هادى عليه السلام : دو ركعت است ، در هر ركعت پس
از قرائت سوره حمد، هفتاد مرتبه سوره توحيد خوانده مى شود؛
و پس از آخرين سلام ، تسبيحات حضرت فاطمه زهراء عليها
السلام گفته مى شود.(6)
و سپس نيازها و حوائج مشروعه خود را از درگاه خداوند متعال
طلب مى نمايد، كه إ نشاءاللّه بر آورده خواهد شد.
طلعت نور دهمين اختر امامت
البشارت كه دَهُم حُجّت
سبحان آمد
|
شافع هر دو سرا، رهبر
ايمان آمد
|
سَروَر عالميان ، محور
امكان آمد
|
كه جهان از رخ وى ،
روضه رضوان آمد
|
پرتو مهر رخش ، تا به
زمين پيدا شد
|
دسته هاى مَلك از عرش
برين پيدا شد
|
رهبر عالميان ، آن كه
جهان را سبب است
|
تحت فرمان وى ، افواج
مَلك با ادب است
|
طيّب و طاهر و هادى و
نقىّاش لقب است
|
خسرو مُلك عجم ، قائد
قوم عرب است
|
شرع احمد ز وجودش به
جهان پاى گرفت
|
مهر وى در دل صاحب
نظران جاى گرفت
|
هم نبىّ خوى و علىّ
صولت و زهراء عصمت
|
حسنى حلم و حسين شجعت و
سجّاد آيت
|
باقرى علم و ز صادق به
صداقت نِسبت
|
كاظمى عفو و رضا خوى و
جوادى همّت
|
پدر عسكرى و جدِّ ولىّ
عصر است
|
آن كه بر پرچم وى آيت
فتح و نصر است
(7)
|
طلعت نور بين مكّه و مدينه
طبق آنچه تاريخ نويسان آورده اند:
يكى از اصحاب امام محمّد جواد عليه السلام - به نام محمّد
بن فرج حكايت كند:
روزى حضرت ابوجعفر، امام جواد عليه السلام مرا در محضر
مبارك خويش فرا خواند.
وقتى بر آن حضرت وارد شدم و نشستم ، اظهار داشت : امروز
قافله اى به اين محلّ آمده است و تعدادى كنيز براى فروش
همراه خود آورده اند.
و سپس كيسه اى را - كه مبلغ شصت دينار در آن بود - تحويل
من داد و ضمن فرمايشاتى ، مطالبى را پيرامون كنيزى بيان
نمود؛ و حالات و خصوصيّات آن كنيز را از جهت قيافه ، قامت
و لباس توصيف كرد.
بعد از آن كه امام جواد عليه السلام ، مطالب لازم را بيان
نمود، به من دستور داد تا به سمت آن قافله حركت كنم و آن
كنيز مورد نظر را خريدارى نمايم .
پس طبق دستور حضرت حركت كردم ، هنگامى كه به محلّ فروش
كنيزان رسيدم ، كنيزان را يكى پس از ديگرى تفحّص و جستجو
كردم تا سرانجام ، كنيز مورد نظر حضرت جواد عليه السلام را
- كه توصيف و معرّفى نموده بود - پيدا كردم .
و در نهايت ، او را به همان مقدارى كه حضرت داده بود
خريدارى كرده و خدمت امام عليه السلام آوردم .
اين كنيز نامش سمانه (جمانه ) بود؛ و طبق إ قرار و اعتراف
خودش ، دست هيچ نامحرمى به او دراز نشده بود؛ و صحيح و
سالم در خدمت امام محمّد جواد عليه السلام حضور يافت .
اين همان كنيزى مى باشد كه حضرت امام علىّ هادى عليه
السلام از آن بانوى مجلّله ، متولّد شد.
همچنين مورّخين و محدّثين به نقل از علىّ بن مهزيار و
محمّد ابن فرج حكايت كنند:
ولادت پُر ميمنت و با سعادت امام هادى عليه السلام همچون
ولادت ديگر امامان و اوصياء رسول خدا صلوات اللّه و سلامه
عليهم ، واقع شد.
و مادر آن حضرت ، نيز يكى از زنان بافضيلت و باكمال زمان
خويش بوده است ، همان طورى كه امام هادى عليه السلام ، ضمن
فرمايشاتى در رابطه با منزلت و مقام والاى آن بانوى مكرّمه
و بزرگوار، چنين اظهار نمود:
مادرم ، زنى با معرفت و با فضيلت بود؛ و نسبت به من معرفت
كامل داشت و تمام مسائل و حقوق الهى را در همه موارد رعايت
مى كرد، او اهل بهشت مى باشد.
و سپس افزود: تا قبل از پدرم ، حضرت جواد الا ئمّه عليه
السلام دست هيچ انسانى به او نزديك نشده بود.
همچنين آورده اند:
منوّره مراجعت مى نمود، چون در محلّى به نام صُريا - سه
فرسخ مانده به شهر مدينه طيّبه - رسيدند، نوزادى عزيز و
مبارك به نام حضرت ابوالحسن ، امام علىّ هادى عليه السلام
، همانند ديگر اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام ، پاك و
پاكيزه ؛ و همچون جدّ بزرگوارش ، امام موسى كاظم عليه
السلام در حال بازگشت از شهر مكّه معظّمه به مدينه طيّبه ،
ديده به جهان گشود.
(8)
فراهم شدن آب براى نماز
مرحوم شيخ حُرّ عاملى رضوان اللّه عليه ، به نقل از
كافور خادم حكايت كند:
در يكى از روزها حضرت ابوالحسن ، امام هادى عليه السلام
مرا مخاطب قرار داد و اظهار نمود: اى كافور! آن سطل را پر
از آب كن و در فلان محلّ مخصوص كه حضرت خود معيّن نمود
بگذار، تا هنگام نماز به وسيله آن وضو بگيرم .
و بعد از اين دستور، مرا براى انجام كارى روانه نمود و
فرمود: هرگاه بازگشتى ، سطل آب را در همان جائى كه گفتم ،
بگذار تا براى وضوء گرفتن آماده باشد.
كافور خادم افزود: سپس آن حضرت ، چون خسته بود در گوشه اى
دراز كشيد تا استراحت نمايد؛ و در آن شب ، هوا بسيار سرد
بود.
ولى متأ سّفانه من فراموش كردم كه طبق دستور آن حضرت ، سطل
آب را در آن محلّ معيّن شده بگذارم .
پس چون لحظاتى گذشت ، متوجّه شدم كه امام عليه السلام از
جاى خود برخاسته است و در حال آماده شدن براى نماز مى باشد
و من - چون سطل آب را فراهم نكرده بودم از ترس آن كه
روبروى هم نگرديم و احياناً حرفى به من نزند - مخفى شدم .
ولى در پيش خود، خيلى احساس ناراحتى و شرمسارى مى كردم ،
كه چرا آب را فراهم نكرده ام ؛ و به همين جهت مى ترسيدم كه
مورد سرزنش و ملامت حضرت قرار گيرم .
در همين افكار بودم ، كه ناگهان امام عليه السلام با حالت
غضب مرا صدا نمود، با خود گفتم : به خدا پناه مى برم .
و هيچ عذرى نداشتم كه مثلاً بگويم فراموش كردم ؛ و به هر
حال پاسخ حضرت را دادم و جلو رفتم .
چون نزديك شدم ، فرمود: اى كافور! چرا چنين كرده اى ، آيا
نمى دانستى كه من براى وضوء از آب گرم استفاده نمى كنم ؛
بلكه بايد آب ، عادى و سرد باشد، چرا آب را گرم كرده اى ؟!
با حالت تعجّب عرضه داشتم : اى مولا و سرورم ! به خدا قسم
، من فراموش كردم كه آب در سطل بريزم و حتّى دست به سطل
نزده ام .
سپس حضرت فرمود: الحمدللّه ، كه خداوند متعال در هيچ حالى
ما را فراموش و رها نمى كند و ما نيز سعى كرده ايم تا
مستحبّات الهى را نيز انجام دهيم و در هيچ حالى آن ها را
ترك نكرده ايم .
(9)
آگاهى از درون اشخاص
همچنين مرحوم شيخ طوسى ، راوندى و ديگر بزرگان به
نقل از اسحاق بن عبداللّه علوى حكايت كند:
روزى از روزها پدرم با عمويم با يكديگر اختلاف كردند،
درباره آن چهار روزى كه در طول سال براى روزه گرفتن ، نسبت
به بقيّه روزها فضيلت و اهمّيتى بيشتر دارد.
لذا براى حلّ اختلاف و گرفتن جواب صحيح تصميم گرفتند تا به
ملاقات و زيارت حضرت ابوالحسن ، امام هادى عليه السلام
بروند.
و در آن روزها، حضرت در محلّى - به نام صريا - نزديك مدينه
ساكن بود؛ و هنوز به شهر سامراء منتقل نشده بود.
به همين جهت ، به قصد زيارت و ملاقات آن حضرت حركت نمودند،
هنگامى كه وارد منزل امام هادى عليه السلام شدند و در محضر
شريفش نشستند، حضرت قبل از هر سخنى اظهار فرمود: نزد من
آمده ايد تا از روزهائى كه در طول سال بهتر است ، در آن ها
روزه گرفته شود، سؤ ال نمائيد؟
عرضه داشتند: بلى ، ياابن رسول اللّه ! ما از محلّ خود فقط
براى همين موضوع ، آمده ايم .
حضرت فرمود: پس بدانيد كه آن ها چهار روز است :
روز هفدهم ربيع الاوّل سالروز ميلاد مسعود پيامبر اسلام
صلى الله عليه و آله ، روز بيست و هفتم رجب سالروز بعثت
حضرت رسول اكرم صلى الله عليه و آله ، روز بيست و پنجم ذى
القعده سالروز دَحْو الاْ رض ؛ و آن روزى است كه زمين از
زير كعبه الهى پهن و گسترده شد - .
و روز هيجدهم ذى الحجّه سالروز غدير خُمّ - كه پيغمبر
اسلام صلى الله عليه و آله از طرف خداوند متعال ، حضرت
علىّ بن ابى طالب عليه السلام را به عنوان
((اميرالمؤ منين
))
و خليفه بلافصل خويش ، منصوب و معرّفى نمود -.
(10)
خبر از دگرگونى رؤ ساى حكومت
مرحوم كلينى ، طبرسى و ديگر بزرگان به نقل از خيران
ساباطى حكايت كنند:
در آن ايّام و روزگارى كه حضرت ابوالحسن ، امام علىّ نقىّ
صلوات اللّه عليه در مدينه منوّره بود، به خدمت ايشان شرف
حضور يافتم ، حضرت ضمن صحبتهائى به من فرمود: از واثق چه
خبر دارى ؟
عرضه داشتم : قربان شما گردم ، ده روز قبل با او بودم و
چون خواستم از او خداحافظى كنم ، مشكلى نداشت ؛ بلكه در
كمال صحّت و سلامتى بود.
امام عليه السلام فرمود: ولى مردم و اهل مدينه مى گويند كه
واثق مرده است .
پس فهميدم كه منظور حضرت از اهل مدينه ، خودش مى باشد.
و سپس حضرت فرمود: از جعفر چه خبر دارى ؟
گفتم : در وضع بسيار بدى بود و در زندان به سر مى برد.
بعد از آن ، امام عليه السلام اظهار داشت : او از زندان
آزاد شده و به منصب رياست خواهد رسيد.
و آن گاه افزود: اكنون بگو كه وضع محمّد بن زيّات چگونه
است ؟
عرض كردم : و امّا محمّد بن زيّات بر مسند رياست تكيه زده
و مردم حكم او را نافذ مى دانند.
حضرت فرمود: او آينده خطرناكى را در پيش دارد؛ و پس از
لحظه اى سكوت ، افزود: بايد مقدّرات الهى جارى گردد و چاره
اى جز تسليم در برابر آن نيست .
سپس امام هادى عليه السلام در ادامه فرمايشاتش افزود: اى
خيران ساباطى ! تو را آگاه مى كنم بر اين كه واثق مرده است
و متوكّل عبّاسى ، جعفر را جايگزين او كرده ؛ و نيز دستور
قتل محمّد بن زيّات را صادر و او را كشته اند.
عرض كردم : ياابن رسول اللّه ! چند روز مى شود كه اين
جريانات و دگرگونى ها رخ داده است كه ما نسبت به آن ها بى
اطّلاع مى باشيم ؟
در جواب فرمود: شش روز بعد از آن كه از عراق خارج گشتى ،
اين وقايع رخ داده است .
خيران گويد: و چون از محضر مبارك حضرت بيرون آمدم ، بررسى
و تحقيق كردم ، همان طورى كه حضرت خبر داده بود، اين وقايع
و جريانات به وقوع پيوسته بود.
(11)
نان در سفره و بلعيدن جادوگر
يكى از درباريان متوكّل - به نام زرافه - حكايت
كند:
روزى درباريان متوكّل عبّاسى شخصى را از اهالى هندوستان كه
شعبده باز و جادوگر بود، نزد متوكّل آورده تا با بازى هاى
خويش او را سرگرم كند، چون وى اهل هوى و هوس بود.
روزى از روزها متوكّل به آن شخص هندى گفت : چنانچه علىّ بن
محمّد هادى (صلوات اللّه و سلامه عليه ) را در جمع عدّه اى
شرمنده و خجالت زده كنى ، هزار دينار هديه خواهى گرفت .
آن شخص شعبده باز هندى نيز درخواست متوكّل - خليفه عبّاسى
- را پذيرفت .
و آن گاه حضرت را در جمع عدّه اى دعوت كردند؛ و چون همگان
در آن جلسه حضور يافتند، متوكّل مرا كنار خود نشانيد؛ و
دستور داد تا سفره اطعام گسترانيدند.
همين كه خواستند مشغول خوردن غذا شوند، شعبده باز هندى
متوجّه حضرت هادى عليه السلام شد و حركات مخصوصى را انجام
داد، كه چون حضرت دست به سوى نان دراز مى نمود، نان پرواز
مى كرد؛ و تمامى افراد مى خنديدند.
و اين كار چند مرتبه تكرار شد، به ناچار، چون امام علىّ
هادى عليه السلام چنين ديد، به عكس شيرى كه بر پرده ديوار
نقش بسته بود، دستى زد و آن را مخاطب قرار داد و فرمود: اى
شير! اين دشمن خدا را بگير و نابود كن .
پس ناگهان شير به حالت يك حيوان واقعى در آمد و آن مرد
شعبده باز هندى را بلعيد.
و سپس حضرت خطاب به شير كرد و فرمود: اكنون به حالت اوّل
بازگرد و همانند قبل روى پرده مجسّم شو.
تمام افراد حاضر در مجلس با تماشاى ابن صحنه ، وحشت زده
شده و متحيّرانه به يكديگر نگاه مى كردند.
پس از آن ، امام عليه السلام از جاى برخاست كه از مجلس
خارج شود، متوكّل گفت : ياابن رسول اللّه ! خواهش مى كنم
بفرما بنشين و دستور دهيد تا شير آن مرد هندى را
بازگرداند؟
حضرت فرمود: به خدا سوگند، ديگر او را نخواهيد ديد، آيا
دشمن خدا را بر دوستان خدا مسلّط و چيره مى كنيد؟!
و آن گاه ، حضرت از آن مجلس خارج شد.
(12)
پيدايش دو درخت بزرگ
همچنين يكى از درباريان متوكّل ، معروف به
ابوالعبّاس - كه دائى نويسنده خليفه بود - حكايت كند:
من با ابوالحسن ، علىّ هادى عليه السلام سخت مخالف و نسبت
به او بدبين بودم ، تا آن كه روزى متوكّل مرا به همراه
عدّه اى براى احضار آن حضرت از شهر مدينه به سامراء بسيج
كرد.
پس از آن كه وارد شهر مدينه شديم ، به منزل حضرت وارد شده
و پيام متوكّل عبّاسى را ابلاغ كرديم ؛ و حضرت هادى عليه
السلام موافقت نمود كه به سوى شهر سامراء حركت كنيم .
پس از آن ، از شهر مدينه به سمت سامراء خارج شديم ، هوا
بسيار گرم و ناراحت كننده بود؛ و چون موقع حركت ، آب و غذا
نخورده بوديم ، مقدارى راه را كه پيموديم ، پيشنهاد داديم
تا پياده شويم و اندكى استراحت كنيم ؟
امام هادى عليه السلام فرمود: در اين جا مناسب نيست ، بهتر
است كه به راه خود ادامه دهيم تا به محلّى مناسب برسيم .
به همين جهت به حركت خود ادامه داديم تا اين كه در بيابانى
قرار گرفتيم كه هيچ آب و گياهى يافت نمى شد و گرمى هوا و
تشنگى و گرسنگى تمام افراد را بى طاقت كرده بود.
در اين هنگام حضرت توجّهى به افراد نمود و اظهار داشت :
چرا اين قدر بى حال و ناتوان شده ايد، چنانچه خسته ، تشنه
و گرسنه هستيد، همين جا اُتراق كنيد.
ابوالعبّاس گويد: من گفتم : يا اباالحسن ! در اين صحراى
بزرگ چگونه استراحت كنيم ؟
حضرت فرمود: همين جا مناسب است .
بنابر اين ، طبق دستور حضرت در حال بار انداختن بوديم كه
ناگهان متوجّه شديم در همان نزديكى - كنار ما - دو درخت
بسيار بزرگ با شاخه هاى زياد بر زمين سايه افكنده و كنار
يكى از آن ها چشمه اى است و آب آن بر زمين جارى مى باشد،
كه بسيار سرد و گوارا بود.
بسيارى از همراهان با حالت تعجّب گفتند: ما چندين مرتبه از
اين مسير رفت و آمد كرده ايم ؛ ولى هرگز چنين چشمه و
درختانى را در اين مكان نديده ايم .
و من بسيار در تعجّب فرو رفته و با تمام وجود، به آن حضرت
خيره شده بودم كه ناگهان تبسّمى نمود؛ و سپس روى مبارك خود
را از من برگرداند.
با خود گفتم : اين موضوع را بايد خوب بررسى كنم ؛ لذا از
جاى خود برخاستم و كنار يكى از آن دو درخت آمدم و شمشير
خود را زير خاك پنهان نموده و دو سنگ به عنوان علامت و
نشانه روى آن ها نهادم ، و بعد از آن آماده نماز شدم .
و چون افراد استراحت كردند، حضرت فرمود: چنانچه خستگى
افراد برطرف شده است ، حركت كنيم .
ه رفتيم ، من بازگشتم ؛ وليكن هيچ اثرى از درخت و چشمه آب
نيافتم و شمشير خود را برداشتم و به قافله ، ملحق شدم و
بسيار در فكر فرو رفتم و دست به سمت آسمان بلند كرده و از
خداوند خواستم كه مرا از دوستان و معتقدان به حضرت
ابوالحسن ، امام هادى عليه السلام قرار دهد.
در همين لحظه ، حضرت متوجّه من شد و فرمود: اى ابوالعبّاس
! بالا خره كار خود را كردى ؟
عرضه داشتم : بلى ، ياابن رسول اللّه ! من نسبت به شما
مشكوك بودم و الا ن به حقانيّت شما معتقد گشتم و به لطف
خداوند منّان هدايت يافتم .
حضرت فرمود: آرى چنين است ، همانا افراد مؤ من و اهل معرفت
، كمياب هستند.
(13)
نمايش لشكر امام در مقابل خليفه
روزى متوكّل عبّاسى جهت ايجاد وحشت و ترس براى حضرت
ابوالحسن ، امام هادى عليه السلام و ديگر شيعيان و پيروان
آن حضرت ، دستور داد تا لشكريانش كه تعداد نود هزار اسب
سوار بودند، خود را مجهّز و صف آرائى كنند.
و پيش از آن ، دستور داده بود تا هر يك از آن ها خورجين
اسبش را پر از خاك نمايد و در وسط بيايانى تخليه كنند، كه
در نتيجه تپّه بسيار عظيمى از خاك ها درست شد.
چون لشكريان در اطراف آن صفّ آرائى كردند، متوكّل با حالتى
مخصوص بالاى تپّه رفت ؛ و سپس امام علىّ هادى عليه السلام
را نزد خويش احضار كرد، تا عظمت لشكر و قدرت خود را به آن
حضرت نشان دهد؛ و به وى بفهماند كه در مقابل خليفه هيچ
قدرتى ، توان كمترين حركت را ندارد.
همين كه امام هادى عليه السلام كنار متوكّل عبّاسى قرار
گرفت و آن صفوف فشرده و مجهّز را تماشا كرد، به او فرمود:
آيا ميل دارى من نيز لشكر خود را به تو نشان دهم ؟
متوكّل اظهار داشت : آرى .
بعد از آن ، حضرت دعائى را به درگاه خداوند متعال خواند،
پس ناگهان ما بين آسمان و زمين ، از سمت شرق و غرب ،
لشكريانى مجهّز صفّ آرائى كرده و منتظر دستور مى باشند.
متوكّل با ديدن چنين صحنه اى مدهوش و وحشت زده گرديد.
و چون او را به هوش آوردند، حضرت به او فرمود: ما با شما
در رابطه با مسائل دنيا و رياست ، درگير نخواهيم شد؛ چون
كه ما مشغول امور و مسائل مربوط به آخرت هستيم ، به جهت آن
كه سراى آخرت باقى و أ بدى است و دنيا فانى و بى ارزش
خواهد بود.
بنابر اين ، از ناحيه ما ترس و وحشتى نداشته باشيد؛ همچنين
گمان خلاف و بد درباره ما نداشته باشيد.
(14)
دريافت اموال در موقع مناسب
مرحوم شيخ حرّ عاملى رضوان اللّه تعالى عليه ، به
نقل از كتاب شريف مشارق اءنوار اليقين آورده است :
دو نفر از اهالى شهر قم - به نام داوود قمّى و محمّد طلحى
- حكايت كرده اند:
مقدار قابل توجّهى وجوهات ، نذورات ، هدايا و نيز جواهرات
و ديگر اشياء نفيس قيمتى توسّط مؤ منين قم و اهالى آن ،
نزد اينجانبان جمع شده بود تا براى حضرت ابوالحسن ، امام
هادى عليه السلام ارسال نمائيم .
و چون موقعيّتى مناسب فرا رسيد، بار سفر را بستيم و به سوى
شهر سامراء حركت كرديم .
نار ما آمد و اظهار داشت : حضرت ابوالحسن ، امام علىّ هادى
عليه السلام دستور داد كه بازگرديد و به شهر خود مراجعت
كنيد، چون الا ن موقعيّت و فرصت مناسبى نيست ؛ و نمى
توانيد با ما ديدار و ملاقات داشته باشيد، به دليل آن كه
مأ مورين حكومتى مانع رفت و آمد افراد هستند.
پس به ناچار به سوى شهر قم مراجعت كرديم و كليّه اموال و
جواهرات را در جاى مناسبى مخفى و نگهدارى نموديم .
مدّتى از اين جريان گذشت و پيامى از جانب حضرت بدين مضمون
رسيد: اينك تعدادى شتر فرستاده ايم تا اموال و آنچه را كه
از ما نزد شما است ، بر آن شترها حمل كنيد و آن ها را رها
نمائيد؛ و كارى به آن ها نداشته باشيد.
لذا طبق پيام و دستور حضرت سلام اللّه عليه تمامى اموال و
جواهرات را بر آن شترها حمل نموده و آزادشان گذاشتيم و آن
ها حركت كردند و رفتند.
و از آن شترها خبرى نداشتيم تا آن كه يك سال بعد، جهت
ملاقات و زيارت امام عليه السلام به سامراء رفتيم و به
منزل حضرت وارد شديم .
و چون در محضر مبارك آن حضرت نشستيم ، پس از احوال پرسى و
مختصرى صحبت ، فرمود: آيا مايل هستيد آن اموال و جواهراتى
را كه براى ما فرستاده ايد، مشاهده كنيد؟
عرضه داشتيم : بلى ، لذا حضرت نظر ما را به گوشه اى از
منزل خويش متوجّه نمود، هنگامى كه نظر افكنديم ، تمامى
آنچه را كه فرستاده بوديم ، تماما موجود بود.
(15)
پيش گوئى از مرگ فرمانده گارد
همچنين مرحوم شيخ حرّ عاملى ، به نقل از كتاب رجال
مرحوم نجاشى رضوان اللّه تعالى عليهما آورده است :
يكى از دوستان حضرت ابوالحسن ، امام علىّ هادى صلوات اللّه
عليه كه در همسايگى آن حضرت زندگى مى كرده ، حكايت كند:
ما شب ها با حضرت علىّ بن محمّد هادى عليه السلام جلوى
منزلش جلسه و شب نشينى داشتيم و در مسائل مختلف ، بحث مى
كرديم تا آن كه شبى از شب ها حادثه اى رُخ داد:
فرمانده گارد خليفه عبّاسى كه شخصى معروف بود، با غرور و
تكبّر از جلوى ما به سوى منزلش رهسپار بود و مقدارى هداياى
ارزشمند كه از خليفه گرفته بود، به همراه داشت .
و نيز تعدادى سرهنگ و ديگر درجه داران و نگهبانان و پيش
خدمتان ، او را همراهى مى كردند.
همين كه چشمش به حضرت هادى عليه السلام افتاد، نزد وى آمد
و به آن حضرت سلام كرد و سپس رفت .
هنگامى كه از ما دور شد، حضرت اظهار داشت : او با اين حَشم
خدم و به اين تجمّلات مادّى دل خوش كرده و شادمان است ؛
ولى خبر ندارد كه در همين شب ، مرگ او را مى ربايد و پيش
از نماز صبح او را زير خاك ها دفن مى كنند.
من و بقيّه افرادى كه در آن مجلس حضور داشتيم ، از اين پيش
گوئى حضرت سخت در تعجّب قرار گرفتيم .
و چون از جاى خود برخاستيم و از حضور آن حضرت خداحافظى
كرده و رفتيم ، با يكديگر گفتيم : اين يك پيش گوئى مهمّ و
علم غيب بود كه علىّ بن محمّد صلوات اللّه عليهما از آن
خبر داد.
و بر همين اساس با يكديگر متعهّد شديم كه چنانچه گفته حضرت
صحّت نيافت و واقع نشد، او را به قتل رسانده و نابودش كنيم
؛ و سپس هر يك به منزل خود رفتيم .
رخاستم و از خانه بيرون آمدم تا ببينم چه خبر است ، جمعيّت
زيادى را ديدم ، كه به همراه سربازان و نيروهاى حكومتى شور
و شيون مى كنند و مى گويند: فرمانده گارد خليفه ، شب گذشته
به جهت آن كه خمر و شراب بسيارى نوشيده بود، هلاك گشته است
و آماده تشييع و دفن او بودند.
من با خود گفتم :
((أ شهد أ
ن لا إ له إ لاّ اللّه
)) و
به سوى منزل او حركت كردم و صحّت پيش گوئى حضرت ، برايم
روشن گرديد و از علاقه مندان و شيفتگان حضرتش گشتم .
(16)
درمان مريض و مسلمان شدن پزشك
نصرانى
يكى از دوستان و اصحاب حضرت ابوالحسن ، امام هادى
صلوات اللّه عليه - به نام زيد بن علىّ - حكايت كند:
روزى از روزها سخت مريض شدم ، تا حدّى كه ديگر نتوانستم
حركت كنم ، لذا پزشكى نصرانى را بر بالين من آوردند و او
برايم داروئى را تجويز كرد و گفت : اين دارو را به مدّت
دَه روز مصرف مى كنى تا مريضى ات برطرف و بهبودى حاصل شود.
پس از آن كه پزشك نصرانى از منزل خارج شد، نيمه شب بود و
كسى از طرز استفاده آن داروى اطّلاعى نداشت .
و من در حالى كه متحيّر بودم ، ناگاه شخصى جلوى منزل ما
آمد و اجازه ورود خواست .
همين كه وارد منزل شد، متوجّه شديم كه آن شخص غلام امام
هادى عليه السلام مى باشد.
سپس آن غلام به من گفت : مولا و سرورم فرمود: آن پزشك
داروئى را كه به تو داد و گفت مدّتى آن را مصرف كن تا خوب
بشوى ؛ ولى ما اين نوع دارو را فرستاديم ، چنانچه آن را
يكبار مصرف نمائى ، انشاءاللّه به إ ذن خداود متعال خوب
خواهى شد.
زيد گويد: با خود گفتم : همانا امام هادى عليه السلام بر
حقّ است و بايد به دستورش عمل كنم .
به همين جهت ، داروئى را كه حضرت فرستاده بود مورد استفاده
قرار دادم و چون آن را مصرف كردم ، در همان مرتبه اوّل
عافيت يافتم و داروى پزشك نصرانى را تحويلش دادم .
فرداى آن روز پزشك نصرانى مرا ديد و چون حالم خوب و سالم
بود و ناراحتى نداشتم ، علّت بازگرداندن داروهايش را و نيز
علّت سلامتى مرا جويا شد؟
پس تمام جريان را كه امام هادى عليه السلام برايم داروئى
فرستاد و اظهار نمود با يك بار مصرف خوب خواهم شد، همه را
براى پزشك نصرانى تعريف كردم .
عد از آن ، پزشك نصرانى نزد امام علىّ هادى عليه السلام
حاضر شد و توسّط حضرت هدايت و مسلمان گرديد و سپس اظهار
داشت : اى سرور و مولايم ! اين نوع درمان و دارو از
مختصّات حضرت عيسى مسيح عليه السلام بوده است و كسى از آن
اطّلاعى ندارد، مگر آن كه همانند او باشد.
(17)
اهميّت عقيق و فيروزه در نجات از
درندگان
يكى از بزرگان شيعه به نام ابومحمّد، قاسم مدائنى
گويد:
روزى خادم حضرت ابوالحسن ، امام هادى عليه السلام به نام
صافى ، براى من حكايت كرد:
در يكى از روزها خواستم به زيارت قبر امام علىّ بن موسى
الرّضا صلوات اللّه عليهما شرفياب شوم ، نزد مولايم امام
هادى عليه السلام رفتم و از آن حضرت اجازه گرفتم .
امام عليه السلام ضمن دادن اجازه ، فرمود: سعى كن انگشتر
عقيق زرد رنگ همراه داشته باشى كه بر يك طرف آن
((ماشاء اللّه ، لا قوّة إ
لاّ باللّه ، اءستغفر اللّه
))
و بر طرف ديگرش
((محمّد،
علىّ
)) نوشته شده باشد، تا
از هر حادثه اى در أ مان گردى .
و سپس افزود: اين انگشتر موجب سلامتى جسم و دين و دنيا
خواهد بود.
پس طبق دستور حضرت ، انگشترى با همان اوصاف تهيّه كردم و
براى خداحافظى نزد آن بزرگوار آمدم ، وقتى از خدمت آن حضرت
مرخّص گشتم و مقدارى راه رفتم ، پيامى براى من آمد كه
برگرد.
هنگامى كه بازگشتم ، مرا مخاطب قرار داد و فرمود: اى صافى
! سعى كن انگشترى فيروزه ، تهيّه نمائى و همراه خود داشته
باشى ، چون كه در مسير راه طوس و نيشابور شيرى درّنده سر
راه قافله است و مانع از حركت افراد مى باشد.
وقتى به آن محلّ رسيدى ، جلو برو؛ و آن انگشتر فيروزه را
نشان بده و بگو: مولايم پيام داد: از سر راه زوّار كنار
برو، تا بتوانند حركت نمايند.
سپس در ادامه فرمايش خود افزود: سعى كن نقش انگشتر فيروزه
ات بر يك طرف آن
((اللّه
المَلِك
)) و بر طرف ديگرش
((المُلْك للّه الواحد
القهّار
)) باشد.
و پس از آن ، فرمود: نقش انگشتر اميرالمؤ منين امام علىّ
عليه السلام چنين بوده است و خاصيّت فيروزه ، امنيّت و
نجات يافتن از درندگان و پيروزى بر دشمن خواهد بود.
صافى گفت : بعد از آن ، خداحافظى نموده و به سمت خراسان
حركت كردم و آنچه را حضرت دستور داده بود، انجام دادم .
و هنگامى كه از خراسان مراجعت نمودم ، حضور امام عليه
السلام شرفياب شدم و بعضى جريانات را تعريف كردم .
حضرت فرمود: مابقى حوادث را خودت مى گوئى يا من بيان كنم ؟
عرض كردم : شما بفرمائيد تا استفاده كنم .
ن حضرت آمده بودند، وقتى فيروزه را در دست تو ديدند آن را
گرفتند و براى مريضى كه داشتند بردند و در آب شستند و آبش
را، مريض آشاميد و سلامتى خود را باز يافت ، سپس انگشتر
فيروزه را برايت برگرداندند و با اين كه انگشتر در دست
راست تو بود، در دست چپ تو قرار دادند.
و وقتى از خواب بيدار شدى ، تعجّب كردى كه چگونه انگشتر از
دست راست به دست چپ منتقل شده است .
پس از آن ، كنار بالين خود سنگ ياقوتى را يافتى كه جنّيان
آورده بودند، آن را برداشتى و اكنون به همراه دارى ، آن
ياقوت را بردار و به بازار عرضه كن ، به هشتاد دينار
خواهند خريد.
خادم گويد: آن هديه جنّيان را به بازار بردم و به همان
مبلغى كه حضرت فرموده بود، فروختم .
(18)
تبليغ دين و زنده كردن پنجاه غلام
مرحوم ابن حمزه طوسى - كه يكى از علماء قرن ششم است
- در كتاب خود آورده است :
شخصى به نام بلطون حكايت كند: من مسئول حفاظت خليفه -
متوكّل عبّاسى - بودم و نيروهاى لازم را پرورش و آموزش مى
دادم تا آن كه روزى ، پنجاه نفر غلام از اهل خزر براى
خليفه هديه آوردند.
متوكّل آن ها را تحويل من داد و گفت : آموزش هاى لازم را
به آن ها بده تا در انجام هر نوع دستورى آمادگى كامل داشته
باشند، همچنين دستور داد تا نسبت به آن ها محبّت و از هر
جهت كمك شود تا خود را مطيع و فدائى خليفه بدانند.
پس از آن كه يك سال سپرى شد و سعى و تلاش بسيارى در آموزش
و پرورش و تربيت آن ها انجام گرفت ، روزى در حضور خليفه
ايستاده بودم كه ناگهان حضرت ابوالحسن ، علىّ هادى عليه
السلام وارد شد.
هنگامى كه حضرت در جايگاه مخصوص قرار گرفت ، خليفه دستور
داد تا تمام پنجاه غلام را در حضور ايشان احضار كنم .
پس وقتى آن ها در مجلس خليفه حضور يافتند و چشمشان به حضرت
هادى عليه السلام افتاد، براى احترام و تعظيم در مقابل
حضرت روى زمين به سجده افتادند.
متوكّل با ديدن چنين صحنه اى بى حال و سرافكنده شد و در
حالى كه توان راه رفتن نداشت ، با زحمت مجلس را ترك كرد و
با بيرون رفتن متوكّل ، حضرت هم از مجلس خارج شد.
پس از گذشت ساعتى متوكّل مراجعت كرد و به من گفت : واى به
حال تو! اين چه كارى بود كه غلام ها انجام دادند؟
از آن ها سؤ ال كن كه چرا چنين كردند؟!
هنگامى كه از غلامان سؤ ال كردم ، كه چرا چنين تواضعى را
در مقابل آن شخص ناشناس انجام داديد؟
اظهار داشتند: اين شخص در هر سال يك مرتبه نزد ما مى آيد و
مسائل دين را به ما مى آموزد و مدّت ده روز براى تبليغ
احكام و معارف دين ، نزد ما مى ماند، ما او را مى شناسيم ،
او خليفه و وصىّ پيغمبر اسلام مى باشد.
امى آن پنجاه نفر كشته شوند، به همين جهت تمامى آن غلامان
را سر بريدند؛ و فرداى آن روز من به سمت منزل حضرت
ابوالحسن هادى عليه السلام رفتم ، همين كه نزديك منزل
رسيدم ، ديدم شخصى جلوى منزل ايستاده كه ظاهراً خادم حضرت
بود، پس نگاهى عميق به من كرد و گفت : وارد شو!
موقعى كه وارد منزل شدم ، ديدم حضرت در گوشه اى نشسته و
مشغول دعا و تسبيح مى باشد، به من خطاب نمود و فرمود: اى
بلطوم ! با آن غلامان چه كردند؟
عرضه داشتم : ياابن رسول اللّه ! تمامى آن ها را سر
بريدند.
فرمود: آيا خودت ديدى كه سر تمامى آن ها را بريدند و همه
آن ها كشته شدند؟
پاسخ دادم : بلى ، به خدا سوگند، من خودم شاهد بودم .
فرمود: آيا مايل هستى آن ها را زنده ببينى ؟
گفتم : آرى ، دوست دارم .
سپس حضرت به من اشاره نمود كه آن پرده را كنار بزن و داخل
برو تا آن ها را ببينى .
هنگامى كه پرده را كنار زدم و وارد شدم ، ناگهان ديدم كه
تمام آن افراد زنده شده اند و صحيح و سالم كنار هم نشسته
اند و مشغول خوردن ميوه مى باشند.
(19)
جزاى خيانت احسان !
طبق آنچه محدّثين و مورّخين نقل كرده اند:
شخصى به نام بُريحه عبّاسى از طرف متوكّل ، مسئوليّت امامت
نمازجمعه شهر مدينه و مكّه را بر عهده داشت و جيره خوار او
بود؛ جهت تقرّب به دستگاه ، نامه اى بر عليه امام علىّ
هادى عليه السلام به متوكّل نوشت كه مضمون آن چنين بود:
چنانچه مردم و نيز اختيارات مكّه و مدينه را بخواهى ، بايد
حضرت علىّ هادى عليه السلام را از مدينه خارج گردانى ، چون
كه او مردم را براى بيعت با خود دعوت كرده است ؛ و عدّه اى
نيز اطراف او جمع شده اند.
و بُريحه چندين نامه با مضامين مختلف براى دربار فرستاد.
ل با توجّه به اين سخن چينى ها و گزارشات دروغين ؛ و اين
كه شخص متوكّل نيز، دشمن سرسخت امام علىّ عليه السلام و
فرزندانش بود، لذا يحيى فرزند هرثمه را خواست و به او گفت
: هر چه سريع تر به مدينه مى روى و علىّ بن محمّد عليهما
السلام را از مسير بغداد به سامراء مى آورى .
مى گويد: در سال 243 به مدينه رسيدم و چون آن حضرت آماده
حركت و خروج از مدينه شد، عدّه اى از مردم و بزرگان مدينه
به عنوان مشايعت ، امام را همراهى كردند كه از آن جمله
همين بُريحه عبّاسى بود، مقدارى راه كه رفتيم بُريحه جلو
آمد و به امام عليه السلام عرضه داشت :
فهميده ام كه مى دانى من با بدگوئى و گزارشات كذب نزد
متوكّل ، سبب خروج تو از مدينه شده ام ، چنانچه نزد متوكّل
مرا تكذيب نمائى و از من شكايتى كنى ، تمام باغات و زندگى
تو را آتش مى زنم و بچّه ها و غلامانت را نابود مى كنم .
آن حضرت ، در جواب با آرامش و متانت فرمود: من همانند تو
آبرو ريز و هتّاك نيستم ، شكايت تو را به كسى مى كنم كه من
و تو و خليفه را آفريده است .
در اين هنگام بُريحه با خجالت و شرمندگى ، روى دست و پاى
حضرت افتاد و ملتمسانه عذرخواهى و تقاضاى بخشش كرد؟
امام هادى عليه السلام اظهار نمود: من تو را بخشيدم ، و
سپس به راه خود ادامه داد.
(20)
هدايت شخص منحرف ؛ و مريض
عبداللّه بن هلال از جمله افرادى است كه معتقد بود
به امامت عبداللّه أ فطح بود، او گويد:
سفرى به شهر سامراء رفتم و سپس از اين عقيده باطل خود دست
برداشته و هدايت يافتم ، با اين توضيح كه :
هنگامى كه به شهر سامراء وارد شدم ، خواستم بر حضرت
ابوالحسن ، امام هادى عليه السلام حضور يابم و موضوع امامت
عبداللّه اءفطح ؛ و نيز عقيده خودم را با آن حضرت در ميان
بگذارم ، ولى موفّق به ديدار آن حضرت نشدم .
تا آن كه روزى حضرت هادى عليه السلام را در بين راه ملاقات
كردم ؛ ولى چون مأ مورين در اطراف حضور داشتند، نمى
توانستم با آن حضرت هم سخن گردم .
امّا هنگامى كه نزديك من آمد، مسير خود را به نوعى قرار
داد كه از مُحاذى و روبرو عبور نمايد.
و چون مقابل من رسيد، ناگهان روى مبارك خود را به طرف من
گردانيد و از داخل دهان مبارك خويش چيزى را، همانند آب
دهان به سمت من پرتاب نمود كه به سينه ام خورد و پيش از آن
كه بر زمين بيفتد، آن را گرفتم .
پس از آن كه حضرت هادى عليه السلام به راه خود ادامه داد و
رفت ، آن را خوب نگاه كردم ، ديدم كه كاغذى است پيچيده ؛
وقتى آن را گشودم ، ديدم در آن نوشته بود:
اى عبداللّه ! بر آن عقيده اى كه دارى مباش ، چون آن شخص
استحقاق امامت و خلافت را نداشته و ندارد.
عبداللّه گويد: وقتى چنين برخوردى را از آن حضرت ديدم ،
الحمداللّه از عقيده باطل خود دست برداشتم و به امامت حضرت
هادى و ديگر ائمّه عليهم السلام معتقد شدم .
(21)
همچنين آورده اند:
امام حسن عسكرى عليه السلام حكايت فرمايد:
يكى از ياران و دوستان پدرم - امام هادى عليه السلام -
مريض شد، پدرم به عيادت و ديدار او رفت و چون ديد كه دوستش
درون بستر مشغول گريه و زارى مى باشد، به او فرمود: اى
بنده خدا! آيا از مرگ مى ترسى و هراسناك هستى ؟
مثل اين كه مرگ را نمى شناسى ؟
و سپس افزود: چنانچه بدنت كثيف و چركين شده باشد به طورى
كه مرتّب تو را آزار برساند و از خود متنفّر گشته باشى ؛ و
يا در اثر جراهات ، خون آلود شده باشى و بدانى كه غير از
رفتن به حمّام و شستشوى بدن و جراحات خود چاره اى ندارى ،
چه مى كنى ؟
آيا از رفتن به حمّام براى نظافت و آسايش خويش ، خوشحالى
يا ناراحت خواهى بود؟
مريض اظهار داشت : مايل هستم تا حمّام رفته و خود را از آن
ناراحتى و اندوه نجات بخشم .
امام هادى عليه السلام فرمود: مرگ نيز براى مؤ من همانند
حمّام است كه او را از گناهان و زشتى ها پاك مى گرداند و
مرگ ، آخرين لحظات ناراحتى او خواهد بود.
و همين كه انسان مؤ من از اين دنيا به جهان ديگرى برود، از
هر نوع ناراحتى و غصّه اى نجات يافته و در شادمانى و آسايش
كامل به سر خواهد برد.
امام حسن عسكرى عليه السلام فرمود: بعد از اين سخن ، مريض
تسليم مقدّرات الهى شد و ديگر شكايت و اظهار ناراحتى نكرد
و پس از لحظاتى جان به جان آفرين تسليم كرد.
(22)
استجابت بعد از سه روز
مرحوم شيخ حرّ عاملى به نقل از مرحوم طبرسى رضوان
اللّه تعالى عليهما آورده است :
شخصى به نام حسين بن محمّد حكايت كند:
زير دربار خليفه عبّاسى بود، روزى به من گفت : خليفه
عبّاسى ، ابن الرضا (يعنى ؛ حضرت ابوالحسن ، امام علىّ
هادى عليه السلام ) را تحويل زندان بان خود - به نام علىّ
ابن كَرْكَر - داده است و من سخت براى آن حضرت مى ترسم ،
زيرا كه علىّ بن كركر شخصى بى رحم و بى باك است .
پس شنيدم كه حضرت هادى عليه السلام با خداى خويش راز و
نياز و مناجات مى كرد؛ و در ضمن مناجات اظهار داشت :
((اءنا اءكرم على اللّه
تعالى من ناقة صالح تمتّعوا فى دار كم ثلثة اءيّام ذلك وعد
غير مكذوب
)).
(23)
يعنى ؛ من در مقابل خداوند متعال از شتر و ناقه حضرت صالح
عليه السلام گرامى تر و برتر هستم ، در اين دنيا بهره
ببريد به مدّت سه روز، كه اين وعده اى حتمى و تخلّف ناپذير
است .
سپس حسين بن محمّد به نقل از دوستش افزود: من كلام و مفهوم
سخن امام هادى عليه السلام را نفهميدم كه چه منظورى دارد و
مقصودش چيست ؟
به حضرت عرضه داشتم ياابن رسول اللّه ! خداوند تو را عزيز
و بزرگ قرار داده است ؛ منظورت از اين سخنان چه بود؟!
حضرت در جواب اظهار فرمود: منتظر باش ، بعد از سه روز،
متوجّه خواهى شد.
و چون روز دوّم فرا رسيد، حضرت را ضمن عذرخواهى ، آزاد
كردند.
همچنين روز سوّم عدّه اى بر خليفه هجوم آورده و او را به
قتل رساندند؛ و سپس فرزدنش منتصر را به جاى او نشاندند.
(24)
ريگ بيابان يا طلاى سرخ
مرحوم قطب الدّين راوندى ، طبرسى ، ابن حمزه طوسى و
برخى ديگر از بزرگان رضوان اللّه تعالى عليهم آورده اند:
يحيى بن زكرياى خزاعى به نقل از ابوهاشم جعفرى - يكى از
اصحاب حديث مى باشد - حكايت كند:
روزى از روزها به همراه حضرت ابوالحسن ، امام علىّ هادى
عليه السلام به بيرون شهر سامراء، جهت ملاقات با بعضى از
طالبيّين خارج گشتيم .
پس در بيابان ساعتهائى را مانديم و براى حضرت فرشى را پهن
كردند و امام عليه السلام روى آن نشست ؛ و من نيز در
نزديكى آن حضرت نشستم و با يكديگر مشغول سخن گفتن شديم .
و من در بين صحبت ها و مذاكرات ، اظهار داشتم : ياابن رسول
اللّه ! همان طور كه اطّلاع داريد، من تهى دست هستم و
زندگى خود و خانواده ام را به سختى سپرى مى كنم .
ادى عليه السلام همين كه سخن مرا شنيد، دست مبارك خود را
به سمت جائى كه نشسته بود، دراز نمود و مشتى از ريگ هاى
بيابان را برداشت و به من داد و فرمود: اى ابوهاشم ! با
اين مقدار، زندگى و معاش خود را بگذران كه خداوند متعال بر
تو توسعه و بركت در روزى ، عطا گرداند.
و سپس افزود: سعى كن كه اين موضوع ، محرمانه و مخفى بماند
و براى كسى بازگو و فاش نگردد.
ابوهاشم گويد: چون آن ريگ ها را در جيب خود ريختم و هنگامى
كه به منزل بازگشتم ، نگاهى به آن ها انداختم ، پس ديدم كه
همچون طلاى سرخ صيقل و جلا داده شده مى درخشد.
فرداى آن روز يكى از آشنايان زرگر را به منزل آوردم تا آن
ريگ ها را امتحان و آزمايش كند.
همين كه زرگر آن ها را مورد آزمايش قرار داد گفت : اين ها
از بهترين نوع طلاى سرخ است كه به اين شكل در آمده است ،
آن ها را از كجا و چگونه به دست آورده اى ؟!
در جواب ، به او گفتم : اين ها از قديم الا يّام نزد ما
بوده است .
(25)