پيشگفتار
به نام هستى بخش
جهان آفرين
شكر و سپاس بى منتها، خداى بزرگ را، كه ما را از امّت مرحومه قرار داد
و به صراط مستقيم ، ولايت اهل بيت عصمت و طهارت صلوات اللّه عليهم
اءجمعين هدايت نمود.
و بهترين تحيّت و درود بر روان پاك پيامبر عاليقدر اسلام صلى الله عليه
و آله ، و بر اهل بيت عصمت و طهارت ، خصوصا يازدهمين خليفه بر حقّش
حضرت ابومحمّد، امام حسن عسكرى عليه السلام .
و لعن و نفرين بر دشمنان و مخالفان اهل بيت رسالت كه در حقيقت دشمنان
خدا و قرآن هستند.
نوشتارى كه در اختيار شما خواننده محترم قرار دارد برگرفته شده است از
زندگى سراسر آموزنده آن شخصيّت والامقام و ممتازى كه خداوند متعال ضمن
حديث لوح حضرت فاطمه زهراء سلام اللّه عليها فرموده است : او يعنى ؛
امام حسن عسكرى عليه السلام دعوت كننده اُمّت است ، به سوى سعادت و
خوشبختى ؛ و او مخزن علوم و اسرار من مى باشد.
و جدّ بزرگوارش ، رسول گرامى اسلام صلى الله عليه و آله ضمن يك حديث
طولانى فرمود: خداوند متعال نطفه او را طيّب و پاكيزه قرار داد و او را
نزد خويش ، به عنوان حسن عليه السلام نام نهاد، او نور هدايت در ميان
تمام بندگان مى باشد و موجب عزّت و سربلندى امّت اسلامى خواهد بود، او
شخصيّتى هدايت گر در دنيا و شفيع در قيامت مى باشد.
احاديث قدسيّه و روايات بسيارى در منقبت و عظمت آن امام معصوم عليه
السلام ، با سندهاى متعدّد در كتابهاى مختلف وارد شده است .
و اين مختصر ذرّه اى از قطره اقيانوس بى كران وجود جامع و كامل آن امام
همام مى باشد، كه برگزيده و گلچينى است از ده ها كتاب معتبر(1)
در جهت هاى مختلف : عقيدتى ، سياسى ، فرهنگى ، اقتصادى ، اجتماعى ،
اخلاقى ، تربيتى و ... .
باشد كه اين ذرّه دلنشين و لذّت بخش مورد استفاده و إفاده عموم ، خصوصا
جوانان عزيز قرار گيرد.
و ذخيره اى باشد ((لِيَوْمٍ
لايَنْفَعُ مالٌ وَ لابَنُون إِلاّ مَنْ اءَتَى اللّهَ بِقَلْبٍ سَليمٍ
لى وَ لِوالِدَيَّ وَ لِمَنْ لَهُ عَلَيَّ حَقّ))
انشاءاللّه تعالى .
مؤلّف
خلاصه حالات سيزدهمين معصوم ، يازدهمين اختر
إمامت
ولادت با سعادت آن حضرت طبق مشهور، روز دوشنبه يا جمعه ، هشتم
ربيع الثّانى ، سال 232 هجرى قمرى در شهر مدينه منوّره واقع شد، كه در
آن هنگام ، پدر بزرگوارش طبق نقلى در سنين 26 سالگى بوده است .(2)
نام : حسن
(3) صلوات اللّه و سلامه عليه .
كنيه : ابومحمّد.
لقب : عسكرى ، صامت ، هادى ، زكىّ، تقىّ، رفيق ، خالص ، سراج ، ابن
الرّضا، سراج بنى هاشم و ... .
پدر: امام علىّ هادى ، فقيه أهل البيت ، صلوات اللّه عليهم أجمعين .
مادر: سه اسم براى مادر حضرت گفته شده است : سوسن ، حديث و سليل ، كه
كنيه اش اُمّ وَلد مى باشد، او از زن هاى عارفه و صالحه بوده است .
نقش انگشتر: حضرت داراى دو انگشتر بود، كه نقش هر كدام به ترتيب
عبارتند از: ((سُبْحانَ
مَنْ لَهُ مَقاليدُ السَّمواتِ والاْ رْضِ))،
((إنَّ اللّهَ شَهيدٌ)).
دربان : عثمان بن سعيد عَمرى و پسرش محمّد بن عثمان عَمرى .
امام حسن عسكرى عليه السلام همچون پدر بزرگوارش در موقعيّتى حسّاس و
خطرناك و بلكه شديدتر قرار داشت ، چرا كه بنا بود آخرين حجّت خداوند
متعال و دوازدهمين خليفه بر حقّ رسول گرامى اسلام صلى الله عليه و آله
، - يعنى مهدى ؛ موعود عجّل اللّه فرجه الشّريف از نسل او به دنيا آيد.
به همين جهت حكومت وقت ، تمام مأمورين خود را (از زن و مرد) به شكل هاى
مختلفى بسيج كرده بود تا تمام حركات حضرت را كنترل و زير نظر داشته
باشند.
ولى براى آن كه افكار عمومى خدشه دار نشود، بر اساس سياست حيله گرانه
خلفاء بنى العبّاس ، در موقعيّت هاى خاصّى به طور رياكارانه حضرت را
مورد نوعى احترام قرار مى دادند.
در نهايت به جهت عقده ها و كينه هاى درونى خود، آن حضرت را به وسيله
زهر مسموم و شهيد كردند.
و چون مرتّب عمر شريف امام عسكرى عليه السلام يا در زندان و يا در
بازداشتگاه و تحت نظر ماءمورين ، سپرى گرديد، تمام رفت و آمدهاى حضرت
را در كنترل خود داشتند.
و بر همين اساس ، كلمات و فرمايشات گهربار آن حضرت نسبت به ديگر ائمّه
اطهار صلوات اللّه و سلامه عليهم ، در كُتب تاريخ و احاديث كمتر به چشم
مى خورد.
مدّت إمامت : بنابر مشهور بين مورّخين و محدّثين ، روز سوّم ماه رجب ،
سال 254 هجرى قمرى ، پس از شهادت پدر بزرگوارش به منصب امامت و ولايت
نائل آمد و حدود پنج سال و هشت ماه ، امامت و هدايت جامعه را عهده دار
بود.
مدّت عمر: آن حضرت مدّت 23 سال در حيات پدر بزرگوارش امام هادى عليه
السلام ، همچنين پنج سال و هشت ماه پس از شهادت پدر، ادامه حيات نمود؛
و در مجموع مورّخين ، عمر پربركت آن حضرت را حدود 29 سال گفته اند.
خلفاء: امامت آن حضرت هم زمان با حكومت معتّز، مهتدى و معتمد، مصادف
شده است .
شهادت : همچنين در روز شهادت آن حضرت بين مورّخين و محدّثين اختلاف نظر
است ، ولى مشهور گفته اند: شهادت آن حضرت ، روز جمعه ، پس از نماز صبح
، هشتم ماه ربيع الاوّل ، سال 260 هجرى قمرى
(4) واقع شده است .
حضرت سلام اللّه عليه در زمان حكومت معتمد عبّاسى به وسيله زهر توسّط
معتمد، مسموم و به اجداد بزرگوارش ملحق گرديد؛ و پس از شهادت در منزل
خود آن حضرت ، كنار پدر بزرگوارش امام علىّ هادى عليه السلام دفن
گرديد.
فرزندان : آن حضرت هنگام شهادت ، تنها داراى يك فرزند پسر بوده است كه
هم نام و هم كنيه با پيغمبر اسلام صلى الله عليه و آله مى باشد.
نماز امام حسن عسكرى عليه السلام : دو ركعت است ، در هر ركعت پس از
قرائت سوره حمد، صد مرتبه سوره توحيد خوانده مى شود.(5)
و پس از آخرين سلام ، تسبيحات حضرت فاطمه زهراء عليها السلام گفته مى
شود؛ و سپس نيازها و حوائج مشروعه خود را از درگاه خداوند متعال
درخواست مى نمايد، كه انشاءاللّه تعالى برآورده خواهد شد.
در ميلاد حضرت امام حسن عسكرى عليه السلام
ايزد از بحر ولايت گهر آورده برون
|
يا كه از برج امامت ، قَمَر آورده
برون
|
از سپهر نبوى گشت عيان خورشيدى
|
كه ز خفّاش وَشان ديده درآورده برون
|
با فروغ حسنى ، نرجس زيبا ز بطن
|
پسرى ثانى والا پدر آورده برون
|
به تماشاى گل عسكرى و نرجس بين
|
ماهى از آب و مه از چرخ سر آورده
برون
|
ز طلوع رخ آن حجت دين جان بشر
|
مرغ بى بال و پرى بود پَر آورده
برون
|
گر تو بر عيسَويان حقّ ز فلك عيسى
را
|
به تماشاى رخش جلوه گر آورده برون
|
ايزد از بحر ولايت گهر آورده برون
|
يا كه از برج امامت قَمَر آورده
برون
(6)
|
ظهور نور هدايت و ولايت
در كتاب هاى تاريخ و حديث در رابطه با چگونگى طلعت نور، ولادت
يازدهمين اختر تابناك امامت و ولايت ، با كمال تأسّف ، چيزى وارد نشده
است و متعرّض آن نشده اند.
ولى از ديگر احاديث كلّى
(7) استفاده مى شود كه حضرت ابومحمّد، امام حسن عسكرى
عليه السلام همچون ديگر ائمّه و أوصياء صلوات اللّه عليهم پاك و پاكيزه
و ختنه شده از رحم مادر، در اين دنيا پا به عرصه وجود نهاده و جامعه اى
ظلمانى را به نور مقدّس خويش روشنائى بخشيده است .
آن حضرت از مادرى بافضيلت و جليل القدر متولّد شد، كه وقتى به عنوان
همسر حضرت ابوالحسن ، امام هادى عليه السلام ، بر آن حضرت وارد شد،
امام عليه السلام فرمود: سليل
(8)، از تمام عيوب و آفت ها پاك و تميز مى باشد؛ همچنين
از زشتى ها و پليدى هاى درونى و ظاهرى پاكيزه و منزّه خواهد بود.
سپس امام هادى عليه السلام در ادامه فرمايش خود، به همسرش خطاب نمود و
فرمود: به همين زودى خداوند متعال ، فرزندى به تو عطا مى نمايد كه او
حجّت خداوند بر تمام خلايق مى باشد.
و پس از چند روزى ، نطفه امامت و ولايت ستاره اى تابناك - يعنى ؛ حضرت
ابومحمّد، امام حسن عسكرى عليه السلام - در رحم آن مادر نمونه عصر خويش
، منعقد و وى حامله و آبستن گرديد.
و پس از گذشت دوران حمل ، طبق مشهور بين مورّخين و محدّثين ، آن حضرت
در روز جمعه ، هشتم ماه ربيع الثّانى ، در شهر مدينه منوّره ديده به
جهان گشود.(9)
سخنانى تكان دهنده در كودكى
بسيارى از تاريخ نويسان آورده اند:
روزى يكى از بزرگان شهر سامراء به نام بهلول از محلّى عبور مى كرد،
بچّه هائى را ديد كه مشغول بازى هستند.
و حضرت ابومحمّد حسن بن علىّ عسكرى عليه السلام را ديد - در حالى كه
كودكى خردسال بود - كنارى ايستاده و گريه مى كند.
بهلول گمان كرد كه چون اين كودك ، اسباب بازى ندارد، نگاه به بچّه ها
مى نمايد و با حسرت گريه مى كند؛ به همين جهت جلو آمد و اظهار داشت :
اى فرزندم ! ناراحت مباش و گريه نكن ، من هر نوع اسباب بازى كه بخواهى
، برايت تهيّه مى كنم .
حضرت در همان موقعيّت و با همان زبان كودكى لب به سخن گشود و بهلول را
مخاطب قرار داد و اظهار نمود: اى كم عقل ! مگر ما انسان ها براى سرگرمى
و بازى آفريده شده ايم ، كه با من اين چنين سخن مى گوئى .
بهلول سؤال كرد: پس براى چه چيزهائى آفريده شده ايم ؟
حضرت عليه السلام در پاسخ به او فرمود: ما بندگان خدا، براى فراگيرى
دانش و معرفت و سپس عبادت و ستايش پروردگار متعال آفريده شده ايم .
بهلول گفت : اين مطلب را از كجا و چگونه آموخته اى ؟!
و آيا براى اثبات آن دليلى دارى ؟
حضرت فرمود: از خداوند سبحان و از گفتار حكيمانه او آموخته ام ، آن
جائى كه مى فرمايد: أفَحَسِبْتُمْ أنَّما خَلَقْناكُمْ عَبَثاً وَ
أنَّكُمْ إلَيْنا لا تُرْجَعُونَ.(10)
يعنى ؛ آيا شما انسان ها گمان كرده ايد كه شما را بيهوده و بدون هدف
آفريده ام ، و نيز گمان مى كنيد براى بررسى اعمال و گفتار به سوى ما
بازگشت نمى كنيد!؟.
سپس بهلول با آن موقعيّت و شخصيّتى كه داشت از آن كودك عظيم القدر
تقاضاى موعظه و نصيحت نمود.
حضرت در ابتداء چند شعرى حكمت آميز را سرود؛ و بعد از آن بهلول را
مخاطب خود قرار داد و فرمود: اى بهلول ! عاقل باش ، من در كنار مادرم
بودم ، او را ديدم كه مى خواست براى پختن غذا چند قطعه هيزم ضخيم را
زير اُجاق روشن كند؛ ولى آن ها روشن نمى شد تا آن كه مقدارى هيزم باريك
و كوچك را روشن كرد و سپس آن هيزم هاى بزرگ و ضخيم به وسيله آن ها روشن
گرديد.
و گريه من از اين جهت است كه مبادا ما جزئى از آن هيزم هاى كوچك و ريز
دوزخيان قرار گيريم .
با بيان چنين مطالبى ، بهلول ساكت ماند و ديگر حرفى نزد.(11)
حجّت خدا بر دوش پدر و معرّفى به احمد قمى
مرحوم شيخ صدوق و برخى ديگر از مورّخين و محدّثين شيعه و سنّى
آورده اند:
يكى از بزرگان قم به نام احمد بن اسحاق اشعرى قمّى حكايت كند: روزى به
محضر مبارك حضرت ابومحمّد، امام حسن عسكرى عليه السلام شرفياب شدم و
خواستم درباره حجّت خدا و خليفه پس از آن حضرت ، از ايشان سؤ ال كنم .
همين كه در محضر شريف امام عليه السلام وارد شدم و سلام كردم ، بدون آن
كه سخنى گفته باشم ، مثل اين كه از نيّت و افكار من آگاه بود، مرا
مخاطب قرار داد و فرمود:
اى احمد بن اسحاق ! خداوند تبارك و تعالى از زمان خلقت حضرت آدم عليه
السلام تا برپائى قيامت ، بندگان خود را بدون حجّت و راهنما رها نكرده
است .
و در هر زمانى - از باب لطف - يكى از بندگان شايسته خود را حجّت بر
انسان ها قرار داده است كه به وسيله وجود مبارك او حوادث خطرناك برطرف
مى شود، باران رحمت خدا فرود مى آيد و زمين به بركت وجود حجّت خداوند
متعال ، بركات درون خود را ظاهر مى سازد و در اختيار بندگان و ديگر
موجودات قرار مى دهد.
عرض كردم : ياابن رسول اللّه ! فدايت گردم ، امام و خليفه بعد از شما
چه كسى است ؟
هنگامى كه اين سؤال را طرح كردم ، امام حسن عسكرى عليه السلام سريع از
جاى خود برخاست و درون منزل رفت و پس از لحظه اى بازگشت ، در حالى كه
كودكى خردسال را در آغوش خود گرفته بود، و همانند ماه شب چهارده نورانى
بود و مى درخشيد.
موقعى كه حضرت وارد اتاق شد، اظهار نمود: اى احمد! اگر اهل معرفت نمى
بودى و نيز اگر نزد خداوند متعال گرامى نمى بودى ، هرگز فرزند عزيزم را
بر تو عرضه نمى كردم .
و سپس فرمود: اين فرزند من است كه هم نام رسول خدا صلى الله عليه و آله
مى باشد و جهان به وسيله وجود او پر از عدل و داد خواهد شد، همان طورى
كه ظلم و ستم همه جا را فرا گرفته باشد.
اى احمد! اين فرزندم ، همانند حضرت خضر پيامبر خدا عليه السلام ؛ و
همچنين مانند ذوالقرنين ، علمش برگرفته از سرچشمه علوم و معارف الهى
است ، داراى عمرى طولانى خواهد بود.
در آن زمانى كه فرزندم - حجّت خدا - از طرف خداوند جلّ و علا، در غيبت
قرار گيرد، نگهدارى دين براى افراد جامعه سخت خواهد بود و همگان ايمان
و اعتقاد خود را از دست مى دهند، مگر اشخاصى كه محدود و اندك ياشند.
عرض كردم : ياابن رسول اللّه ! علامت و نشانه او چيست ؟
ناگهان آن كودك خردسال عزيز، لب به سخن گشود و ضمن مطالبى ارزشمند، مرا
مخاطب خويش قرار داد و فرمود:
اى احمد بن اسحاق ! من آخرين خليفه پروردگار متعال در زمين هستم ، من
از دشمنان انتقام خواهم گرفت .
و سپس افزود: بعد از پدرم امام و خليفه اى غير از من نخواهد بود،
شكرگزار خداوند باش و بر عقيده ات پايدار بمان ، تو فرداى قيامت همنشين
ما خواهى بود.(12)
رام شدن اسب چموش
مرحوم شيخ طوسى ، كلينى و بعضى دبگر از بزرگان ، به نقل از شخصى
به نام ابومحمّد هارون تلعكبرى حكايت كنند:
روزى در شهر سامراء جلوى مغازه ابوعلىّ، محمّد بن همام نشسته و مشغول
صحبت بوديم ، پيرمردى عبور كرد، صاحب مغازه به من گفت : آيا او را
شناختى ؟
گفتم : خير، او را نمى شناسم .
گفت : او معروف به شاكرى است ، كه خدمتكار حضرت ابومحمّد، امام حسن
عسكرى عليه السلام مى باشد، دوست دارى تا داستانى از آن حضرت را برايت
بازگو كند؟
گفتم : بلى .
پس آن شخص را صدا كرد، وقتى آمد به او گفت : سرگذشت و خاطره اى از حضرت
ابومحمّد عليه السلام براى ما تعريف كن .
شاكرى گفت : در بين سادات علوى و بنى هاشم شخصى بزرگوارتر و نيكوكارتر
به مثل آن حضرت نديدم ؛ در هفته ، روزهاى دوشنبه و پنج شنبه به
دارالخلافه متوكّل عبّاسى احضار مى گرديد.
و معمولاً در همين روزها، مردم بسيارى از شهرهاى مختلف جهت ديدار خليفه
عبّاسى مى آمدند و خيابان و كوچه هاى اطراف در اثر إزدحام جمعيّت و سر
و صداى اسبان و قاطرها و ديگر حيوانات ، جائى براى آسايش و رفت و آمد
نبود.
وقتى حضرت ابومحمّد، امام حسن عسكرى عليه السلام نزديك جمعيّت انبوه مى
رسيد، تمام سر و صداها خاموش و نيز حيوانات ساكت و آرام مى شدند و بى
اختيار براى حضرت راه مى گشودند و امام عليه السلام به راحتى عبور مى
نمود.
روزى پس از آن كه حضرت از قصر خليفه عبّاسى بيرون آمد، به اتّفاق يك
ديگر، به سمت محلّ فروش حيوانات رفتيم ، در آن جا داد و فرياد مردم
بسيار بود، همين كه نزديك آن محلّ رسيديم ، همه افراد ساكت و نيز
حيوانات هم آرام شدند.
سپس امام عليه السلام كنار يكى از دلاّلان نشست و درخواست خريد اسب يا
استرى را نمود، به دنباله تقاضاى حضرت ، يك اسب چموشى را آوردند كه كسى
جرأت نزديك شدن به آن اسب را نداشت .
امام عليه السلام آن را به قيمت مناسبى خريدارى نمود و به من فرمود:
اءى شاكرى ! اين اسب را زين كن تا سوار شويم .
و من طبق دستور حضرت ، نزديك رفتم و افسارش را گرفتم ، با اشاره حضرت ،
آن اسب چموش بسيار آرام و رام گرديد و به راحتى و بدون هيچ مشكلى آن را
زين كردم .
دلاّل چون چنين ديد، از معامله پشيمان شد و جلو آمد و گفت : اين اسب
فروشى نيست .
حضرت موافقت نمود و فرمود: مانعى ندارد؛ و سپس آن اسب را تحويل صاحبش
داد.
هنگامى كه برگشتيم و مقدارى راه آمديم ، متوجّه شديم كه دلاّل دنبال ما
مى آيد و چون به ما رسيد گفت : صاحب اسب پشيمان شده است و اسب را به
شما مى فروشد.
حضرت دو مرتبه به محلّ بازگشت و آن را خريد و من - در حالتى كه هيچكس
جرأت نزديك و سوار شدن بر آن اسب را نداشت - آن را زين كردم ؛ و بعد از
آن ، حضرت جلو آمد و دستى بر سر و گردن اسب كشيد و گوش راستش را گرفت و
چيزى در گوشش گفت و سپس سخنى هم در گوش چپ آن گفت و حيوان بسيار آرام
گرديد كه به راحتى تسليم آن حضرت شد و همه از مشاهده چنين صحنه اى در
تعجّب و حيرت قرار گرفتند.(13)
هدايت واقفى در خواب خفته
يكى از بزرگان شيعه به نام احمد بن مُنذر حكايت كند:
روزى يكى از افراد واقفى مذهب را كه ادريس بن زياد نام داشت ، جهت
مناظره پيرامون مسئله امامت ، احضار كردم و هر چه با او صحبت كردم قانع
نمى شد و امامت حضرت علىّ بن موسى الرّضا و فرزندانش عليهم السلام را
نمى پذيرفت .
و چون او را شخصى فقيه و با معرفت مى شناختم ، پيشنهاد دادم تا به
سامراء برود و با حضرت ابومحمّد، امام حسن بن عسكرى عليه السلام مذاكره
كند.
او نيز پيشنهاد مرا پذيرفت و بار سفر بست و رهسپار آن ديار شد، پس از
گذشت مدّتى اطّلاع يافتم كه از مسافرت بازگشته است ، خواستم كه به
ديدارش بروم ، ولى او زودتر نزد من آمد و روى دست و پاى من افتاد و
گريان شد، من نيز از گريه او گريستم .
سپس خطاب به من كرد و اظهار داشت : اى شخصيّت عظيم القدرى كه نزد حضرت
ابومحمّد، امام حسن عسكرى عليه السلام محبوب و عزيز هستى ! تو مرا از
آتش جهنّم نجات دادى و با نور ولايت و امامتى كه در درونم به وجود
آوردى ، هدايت يافتم .
بعد از آن ، داستان برخورد خود را با حضرت بيان كرد و گفت : مسئله اى
را در فكر و ذهن خود گذراندم كه آيا با حالت جنابت ، مى توان با لباسى
كه در آن جُنب شده نماز خواند؟
و بدون آن كه اين مسئله و موضوع را با كسى مطرح كنم ، عازم شهر سامراء
شدم و چون به سامراء رسيدم به طرف منزل حضرت رفتم ، همين كه نزديك منزل
رسيدم ، ديدم مردم نشسته اند و مشغول صحبت درباره ورود حضرت مى باشند؛
و من با خود پيرامون همان مسئله مى انديشيدم و چون بسيار خسته بودم ،
خوابم بُرد.
مدّتى كوتاه به همين منوال گذشت ، ناگهان متوجّه شدم كه دستى بر شانه
ام قرار گرفت ، چشم هاى خود را گشودم و نگاه كردم ، ديدم كه حضرت
ابومحمّد، امام حسن عسكرى عليه السلام كنارم ايستاده است .
پس حضرت فرمود: اى ادريس بن زياد! تو در أمان هستى ؛ و سپس افزود: اگر
از راه حلال انجام گرفته است اشكالى ندارد و صحيح است ؛ ولى چنانچه از
راه حرام باشد، بدان كه حرام و خلاف است .
تعجّب كردم و با خود گفتم : مطلبى را كه با كسى مطرح نكرده ام ، بلكه
فقط در فكر و ذهن خود گذرانده ام ، چگونه حضرت كاملاً از آن آگاه بوده
است و بدون آن كه سؤالى بنمايد، جواب مرا مطرح فرمود!
پس به حقانيّت حضرت پِى بردم و با اعتقاد بر امامت آن حضرت هدايت يافتم
و از گمراهى نجات يافتم .(14)
چاك زدن يقه پيراهن در تشييع جنازه پدر و جواب
ازاشكال ذهنى
مرحوم شيخ طوسى ، ابن شهرآشوب ، سيّد هاشم بحرانى و بعضى ديگر
از بزرگان ، به نقل از فضل بن حارث حكايت نمايند.
در آن روزى كه حضرت ابوالحسن ، امام هادى عليه السلام به شهادت رسيده
بود و تصميم گرفته بودند كه حضرت را تشييع و تدفين نمايند، من نيز در
شهر سامراء حضور داشتم .
پس با خود گفتم كه من هم در اين فيض عظيم - يعنى ؛ تشييع جنازه امام
هادى عليه السلام - مشاركت نمايم .
لذا همچون ديگر افراد - كه از اقشار مختلف حضور يافته و - منتظر مراسم
تشييع بودند، من نيز در كنارى ايستاده و منتظر خروج جنازه مطهّر و
مقدّس آن حضرت شدم .
ناگهان متوجّه گشتم كه فرزندش حضرت ابومحمّد، امام حسن عسكرى عليه
السلام با پاى پياده از منزل خارج گرديد، در حالى كه يقه پيراهن خود را
چاك زده بود.
پس ضمن آن كه جذب ديدار عظمت و جلال امام عسكرى عليه السلام گشتم ؛ ولى
از شمايل زيبا و رنگ چهره آن حضرت - كه گندم گون و نمكين بود - بسيار
در تعجّب و حيرت قرار گرفته بودم ؛ و نيز دلم براى حضرت مى سوخت ، چون
كه پدر از دست داده و بسيار خسته به نظر مى رسيد!
بعد از تشييع جنازه ، به منزل بازگشتم و شبان گاه ، در عالَم خواب امام
عسكرى عليه السلام را ديدم كه از افكار من اطّلاع يافته و به من خطاب
كرد و فرمود: اى فضل ! رنگ چهره من ، كه تو را به تعجّب و حيرت وا داشت
، رنگى است كه خداوند متعال براى بندگانش بر مى گزيند و انتخاب آن در
اختيار بنده نيست .
و اين خود عبرت و نشانه اى است براى آگاهى افرادى كه داراى عقل و شعور
باشند.
و سپس حضرت در ادامه فرمايش خود افزود: ما - اهل بيت عصمت و طهارت -
مانند ديگر افراد نيستيم ، كه از كار و تلاش خسته شويم ؛ و يا آن كه
نسبت به مصائب و بلاهائى كه از طرف خداوند متعال مى رسد احساس
ناراحتى و نارضايتى كنيم ؛ بلكه از درگاه ربوبى پروردگار درخواست مى
نمائيم كه ثبات و صبر عطا فرمايد.
و ما در چنين مواقعى در خلقت و آفرينش جهان و ديگر موجودات نفكّر و
انديشه مى نمائيم .
بعد از آن ، امام حسن عسكرى عليه السلام در همان عالَم خواب ، فرمود:
اى فضل ! متوجّه باش كه سخن ما در خواب و بيدارى يكسان است و تفاوتى
ندارد.(15)
همچنين آورده اند:
هنگامى كه حضرت ابومحمّد، امام حسن عسكرى عليه السلام در تشييع جنازه
پدر بزرگوارش حضرت ابوالحسن ، امام هادى عليه السلام ، يقه پيراهن خود
را چاك زده بود.
لذا بعضى افراد تعجّب كرده و سخن به اعتراض گشودند، و برخى مانند شخصى
به نام ابوالعون اءبرش اعتراض خود را در نامه اى توهين آميز نوشت و
براى امام عسكرى عليه السلام ارسال داشت .
حضرت در پاسخ به نامه اعتراض آميز ابوالعون اءبرش ، مرقوم فرمود:
اى نادان ! تو از اين گونه مسائل چه خبر دارى ؟!
مگر نمى دانى كه حضرت موسى عليه السلام در فوت برادرش هارون يقه پيراهن
خويش را چاك زد.
و سپس افزود: همانا كه تو نخواهى مُرد مگر آن كه نسبت به دين اسلام
كافر شوى و عقل خود را نيز از دست خواهى داد.
و طبق پيش گوئى حضرت ، اءبرش ، مدّتى قبل از مرگش كافر گشت و نيز
ديوانه گرديد، به طورى كه فرزندش ، از ملاقات پدرش با مردم جلوگيرى مى
كرد؛ و در محلّى او را زندانى كرده بود.(16)
هديه دادن قلم و شفاى بدخوابى
يكى از اصحاب حضرت ابومحمّد، امام حسن عسكرى عليه السلام به نام
احمد، فرزند اسحاق حكايت كند:
روزى در محضر شريف آن حضرت وارد شدم و خواهش كردم تا مطلبى را به عنوان
نمونه خطّ برايم بنويسد.
امام عليه السلام تقاضاى مرا پذيرفت و فرمود: اى احمد! خطّ، از هر كسى
كه باشد متفاوت خواهد بود، چون قلم يكسان نيست و ريز و درشت دارد، سپس
حضرت قلم و دواتى را درخواست نمود.
و چون قلم و دوات آماده شد مشغول نوشتن گرديد و من با دقّت تمام نگاه
مى كردم ، وقتى كه قلم را داخل دوات مى نمود و مى خواست خارج كند سر
قلم را به لبه دوات مى كشيد تا جوهر اضافى پاك شود و خطّ تميز و زيبا
درآيد.
در همين بين ، بدون آن كه حضرت متوجّه شود با خودم گفتم : اى كاش امام
عليه السلام اين قلم را به عنوان يادبود و هديه ، به من لطف مى كرد.
پس چون از نوشتن فارغ شد، شروع نمود درباره مسائل مختلف با من صحبت كند
و در ضمن صحبت ، قلم را با دستمالى كه كنارش بود پاك نمود و فرمود: بيا
احمد، اين قلم را بگير.
هنگامى كه قلم را از دست مبارك حضرت گرفتم عرضه داشتم : فداى شما گردم
، من يك ناراحتى دارم كه چند مرتبه قصد داشتم با شما مطرح كنم ولى ممكن
نشد، چنانچه الا ن اجازه بفرمائى آن را عرض كنم ؟
امام عليه السلام فرمود: ناراحتى و مشكل خود را بگو.
اظهار داشتم : از پدران بزرگوارت روايت شده است كه خواب پيامبران الهى
صلوات اللّه عليهم بر روى كمر است و خواب مؤمنين بر سمت راست مى باشد و
خواب منافقين بر سمت چپ خواهد بود و شياطين بر رو دَمَر و پشت به آسمان
مى خوابند؛ آيا اين روايت صحيح است ؟
امام عليه السلام فرمود: بلى ، همين طور است كه نقل كردى .
سپس عرضه داشتم : اى سرور و مولايم ! من هر چه تلاش مى كنم كه بر سمت
راست بخوابم ممكن نمى شود و خوابم نمى برد، اگر ممكن است مرا درمان و
معالجه فرما؟
حضرت لحظه اى سكوت نمود و بعد از آن ، اظهار نمود: جلو بيا، پس نزديك
امام عليه السلام رفتم ، فرمود: دست خود را داخل پيراهنت كن .
موقعى كه دستم را داخل پيراهنم كردم ، آن گاه حضرت دست خويش را از داخل
پيراهنش درآورد و داخل پيراهن من نمود و با دست راست بر پهلوى چپ و با
دست چپ بر پهلوى راست من ، سه مرتبه كشيد.
بعد از آن هميشه به طور ساده و راحت بر پهلوى راست مى خوابيدم و نمى
توانستم بر پهلوى چپ بخوابم .(17)
موضوع خبرچين زندان
مرحوم راوندى ، طبرسى و برخى ديگر از بزرگان به نقل از ابوهاشم
جعفرى حكايت كنند:
در زمان حكومت متوكّل عبّاسى ، توسّط مأمورين حكومتى دست گير و به
همراه عدّه اى ديگر از شيعيان زندانى شدم .
پس از گذشت مدّتى حضرت ابومحمّد، امام حسن عسكرى صلوات اللّه و سلامه
عليه را نيز به همراه برادرش جعفر، محكوم و در زندان نزد ما آوردند.
چون امام حسن عسكرى عليه السلام را وارد زندان كردند، من حضرت را روى
پلاس خود نشاندم و جعفر در نزديكى حضرت ، نيز كنارى روى زمين نشست ، پس
از گذشت لحظه اى جعفر فرياد كشيد: واى از دست شيطان - منظورش يكى از
كنيزانش بود -.
امام عليه السلام با تهديد او را ساكت گردانيد و همه متوجّه شدند كه
جعفر مَست كرده و دهانش بوى شراب مى دهد.
و در ضمن ، شخصى ناشناس نيز در جمع ما زندانى بود و خود را منسوب به
سادات علوى مى دانست .
حضرت فرمود: چنانچه بيگانه اى در جمع شما نمى بود، خبر مى دادم كه هر
يك از شما چه زمانى آزاد خواهيد شد.
همين كه آن شخص ناشناس لحظه اى از جمع ما بيرون رفت ، امام عليه السلام
فرمود: اين مرد از شماها نيست ، مواظب سخنان و حركات خود باشيد، او در
لابلاى لباس هايش حركات و سخنان شما را مى نويسد و براى سلطان مى
فرستد.
پس بعضى از افراد، سريع حركت كردند و لباس آن شخص را كه كنارى گذاشته
بود، بررسى كردند و ديدند كه تمام مسائل و صحبت هاى آن ها را ثبت كرده
و افزوده است : آن ها با حفر و سوراخ كردن ديوار زندان مى خواهند فرار
كنند.
و صحّت پيش بينى و فرمايشات امام حسن عسكرى عليه السلام بر همگان ثابت
شد.(18)
امام ، شرابخوار و لوطى را نمى پذيرد
شخصى از اهالى كوفه به نام ابوالفضل محمّد حسينى حكايت كند:
در سال 258، نيمه ماه شعبان به قصد زيارت امام حسين عليه السلام عازم
كربلا شدم .
و چون ولادت مسعود حضرت مهدى - موعود - عليه السلام در بين شيعيان
منتشر شده بود و هركس به نوعى علاقه مند ديدار آن مولود عزيز بود، مادر
من كه نيز از علاقمندان اهل بيت عليهم السلام بود گفت : چون به زيارت
حضرت اباعبداللّه الحسين عليه السلام رفتى از خداوند طلب كن تا
خدمتگذارى امام حسن عسكرى عليه السلام را روزىِ تو گرداند، همان طورى
كه پدرت مدّتى توفيق خدمتگذارى حضرت را داشت .
پس هنگامى كه به كربلا رسيدم و براى زيارت امام حسين عليه السلام وارد
حرم مطهّر شدم و زيارت آن حضرت را انجام دادم ، او را در پيشگاه خداوند
متعال واسطه قرار دادم تا به آرزويم - يعنى ؛ به خدمت گزارى مولايم
امام حسن عسكرى عليه السلام برسم - و چون نزديك سحر شد و بسيار خسته
بودم در گوشه اى استراحت كردم .
ناگهان متوجّه شدم ، كه شخصى بالاى سرم ، مرا صدا زد و اظهار داشت : اى
ابوالفضل ! مولايت حضرت ابومحمّد، امام حسن عليه السلام مى فرمايد:
دعايت مستجاب شد، حركت كن و به سوى ما بيا تا به آرزو و خواسته خود
برسى .
عرضه داشتم : من الا ن در موقعيّتى نيستم كه بتوانم به سامراء بيايم و
خدمت مولايم برسم ، بايد برگردم كوفه و خودم را جهت خدمت در منزل حضرت
، آماده كنم .
پاسخ داد: من پيام مولايم را رساندم و تو آنچه مايل بودى انجام بده .
بعد از آن به كوفه بازگشتم و مادرم را در جريان قرار دادم ، مادرم با
شنيدن اين خبر شادمان شد و پس از حمد و ثناى الهى ، گفت : اى پسرم !
دعايت مستجاب شد، ديگر جاى ماندن و نشستن نيست ، سريع حركت كن تا به
مقصد برسى .
به همين جهت خود را آماده كردم و به همراه شخصى زرگر معروف به علىّ
ذهبى روانه بغداد شدم و چون من جوانى بى تجربه بودم ، مادرم سفارش مرا
به آن زرگر كرد.
هنگامى كه وارد شهر بغداد شديم ، من به منزل عمويم كه ساكن بغداد بود،
رفتم و در آن هنگام مراسم جشن نصارى بود.
عمويم مرا با خود به مجلس جشن نصارى برد، همين كه وارد مراسم و جشن آن
ها شديم ، سفره غذا پهن كردند و ما نيز از غذاى ايشان خورديم ، سپس
شراب آوردند و بين افراد تقسيم كردند و براى من هم آوردند، ليكن من
قبول نكردم .
ولى به زور مرا مجبور كردند تا نوشيدم ، بعد از گذشت لحظاتى تعدادى
نوجوان خوش سيما وارد مجلس شدند و مردم با آن ها مشغول عمل زشت لواط
گشتند و من هم چون شراب خورده بودم و مست بودم ، شيطان بر من وسوسه كرد
تا آن كه من نيز همانند ديگران مرتكب اين گناه بزرگ گشتم و بعد از آن
چند روزى را در بغداد ماندم .
سپس عازم سامراء شدم و هنگام ورود به شهر سامراء داخل دجله رفتم و بعد
از آن كه خود را شستشو دادم ، لباس هاى پاكيزه پوشيدم و روانه منزل
امام حسن عسكرى عليه السلام شدم .
همين كه نزديك منزل آن حضرت رسيدم ، وارد مسجدى شدم كه جلوى منزل حضرت
بود و مشغول خواندن نماز گشتم .
پس از مدّتى كوتاه ، همان كسى كه در كربلا آمد و پيام حضرت را آورد،
دوباره نزد من آمد و من به احترام او ايستادم ، او دست خود را بر سينه
من نهاد و مرا به عقب راند و اظهار داشت : بگير.
و مقدارى دينار به سوى من پرتاب نمود و گفت : مولا و سرورم فرمود: تو
ديگر حقّ ورود بر آن حضرت را ندارى ، چون كه مرتكب خوردن شراب و گناهى
خطرناك شدى ، از هر كجا آمده اى برگرد.
و من با حالت گريه و اندوه برگشتم و چون به منزل آمدم ، جريان را براى
مادرم تعريف كردم و بسيار از كردار زشت خود در بغداد شرمنده شدم ، لباس
خشن موئى پوشيدم و پاهاى خود را با زنجير بستم و خود را در گوشه اى
انداختم ...(19)
فرق بين شيعه و دوست
در كتاب تفسير منسوب به امام حسن عسكرى عليه السلام و نيز در
كتاب مرحوم قطب الدّين راوندى - به نقل از دو نفر از راويان حديث به
نام يوسف بن محمّد و علىّ بن سيّار - آمده است :
شبى از شب ها به محضر مبارك حضرت ابومحمّد، امام حسن عسكرى عليه السلام
وارد شديم .
همچنين والى شهر كه علاقه خاصّى نسبت به حضرت داشت ، به همراه شخصى كه
دست هاى او را بسته بودند، وارد منزل امام عليه السلام شد و اظهار داشت
: ياابن رسول اللّه ! اين شخص را از دكّان صرّاف در حال سرقت و دزدى
گرفته ايم .
و چون خواستيم او را همانند ديگر دزدان شكنجه و تأديب كنيم ، اظهار
داشت كه از شيعيان حضرت علىّ عليه السلام و نيز از شيعيان شما است و ما
از تعذيب او خوددارى كرديم و نزد شما آمديم تا ما را راهنمائى و تكليف
ما را نسبت به اين شخص روشن بفرمائى .
حضرت فرمود: به خداوند پناه مى برم ، او شيعه علىّ عليه السلام نيست ،
او براى نجات خود چنين ادّعائى را كرده است .
سپس والى آن سارق را از آن جا بُرد و به دو نفر از مأمورين خود دستور
داد تا آن سارق را تعذيب و تأديب نمايند، پس او را بر زمين خوابانيدند
و شروع كردند بر بدنش شلاّق بزنند؛ ولى هر چه شلاّق مى زدند روى زمين
مى خورد و به آن سارق اصابت نمى كرد.
بعد از آن ، والى مجدّدا او را نزد امام حسن عسكرى عليه السلام آورد و
گفت : ياابن رسول اللّه ! بسيار جاى تعجّب است ، فرمودى كه او از
شيعيان شما نيست ، اگر از شيعيان شما نباشد پس لابدّ از شيعيان و
پيروان شيطان خواهد بود و بايد در آتش قهر خداى متعال بسوزد.
و سپس افزود: با اين اوصاف ، من از اين مرد معجزه و كرامتى را مشاهده
كردم كه بسيار مهمّ خواهد بود، هر چه ماءمورين بر او تازيانه مى زدند
بر زمين مى خورد و بر بدن او اصابت نمى كرد و تمام افراد از اين جريان
در تعجّب و حيرت قرار گرفته اند.
در اين موقع امام حسن عسكرى عليه السلام به والى خطاب نمود و فرمود: اى
بنده خدا! او در ادّعاى خود دروغ مى گويد، او از شيعيان ما نيست ، بلكه
از محبّين و دوستان ما مى باشد.
والى اظهار داشت : از نظر ما فرقى بين شيعه و دوست نمى باشد، لطفا
بفرمائيد كه فرق بين آن ها چيست ؟
حضرت فرمود: همانا شيعيان ما كسانى هستند كه در تمام مسائل زندگى مطيع
و فرمان بر دستورات ما باشند و سعى دارند بر اين كه در هيچ موردى معصيت
و مخالفت ما را ننمايند.
و هر كه خلاف چنين روشى باشد و اظهار علاقه و محبّت نسبت به ما نمايد
دوست ما مى باشد، نه شيعه ما.
سپس امام عليه السلام به والى فرمود: تو نيز دروغ بزرگى را ادّعا كردى
، چون كه گفتى معجزه ديده ام ؛ و چنانچه اين گفتار از روى علم و ايمان
باشد مستحقّ عذاب جهنّم مى باشى .
بعد از آن ، حضرت در توضيح فرمايش خود افزود: معجزه مخصوص انبياء و ما
اهل بيت عصمت و طهارت مى باشد، براى شرافت و فضيلتى كه ما بر ديگران
داريم و نيز براى اثبات واقعيّات و حقايقى كه از طرف خداوند متعال به
ما رسيده است .
در پايان ، امام عسكرى عليه السلام به آن مرد - متّهم به سرقت - خطاب
نمود و فرمود: بايد شيعه علىّ عليه السلام در تمام امور زندگى ، شيعه و
پيرو او - و ديگر اهل بيت رسالت - باشد و ايشان را در هر حال تصديق
نمايد؛ و نيز بايد سعى نمايد كه هيچ گونه تخلّفى با ايشان نداشته باشد
و خلاصه آن كه در همه امور، خود را هماهنگ و مطيع ايشان بداند.(20)
مسافرت به گرگان و حضور در جمع دوستان
همچنين مرحوم راوندى ، ابوحمزه طوسى ، اربلى و برخى ديگر از
بزرگان به نقل يكى از اهالى و مؤمنين گرگان به نام جعفر - فرزند شريف
گرگانى - حكايت كنند:
در يكى از سال ها به قصد انجام مناسك حجّ عازم مدينه منوّره و مكّه
معظّمه شدم .
در بين راه ، جهت زيارت و ديدار حضرت ابومحمّد، امام حسن عسكرى عليه
السلام به شهر سامراء رفتم و مقدارى هدايا نيز براى آن حضرت به همراه
داشتم ، چون وارد منزل حضرت شدم ، خواستم سؤال كنم كه هدايا را تحويل
چه كسى بدهم ؟
ليكن امام عليه السلام پيش از آن كه من حرفى بزنم و سؤالى را مطرح كنم
، مرا مخاطب قرار داد و فرمود: اى جعفر! آنچه را كه همراه خود آورده اى
و مربوط به ما است ، تحويل مباركِ خادم دهيد.
لذا آن هدايا را تحويل خادم دادم و نزد حضرت مراجعت كردم و گفتم :
ياابن رسول اللّه ! اهالى گرگان كه از دوستان و شيعيان شما هستند، به
شما سلام رسانده اند.
امام عليه السلام ضمن جواب سلام ، فرمود: آيا پس از انجام مناسك حجّ به
ديار خود بازخواهى گشت ؟
عرضه داشتم : بلى .
فرمود: يكصد و هفتاد روز ديگر با امروز كه حساب كنى ، روز جمعه خواهد
بود، كه تو وارد شهر و ديار خود خواهى شد - كه صبح جمعه ، روز سوّم ماه
ربيع الثّانى مى باشد -.
پس چون به ديار خود بازگشتى سلام مرا به دوستان و آشنايان برسان و بگو
كه من عصر همان روز جمعه به شهر گرگان خواهم آمد، چنانچه مسائل و
مشكلاتى دارند آماده نمايند.
سپس حضرت افزود: حركت كن و برو، خداوند تو را و آنچه كه همراه دارى ،
در پناه خود سالم نگه دارد و انشاءاللّه با خوبى و خوشحالى نزد خانواده
و آشنايانت بازگردى .
ضمناً متوجّه باش كه مدّتى ديگر داراى نوزادى خواهى شد كه پسر مى باشد،
نام او را صَلْت بگذاريد، چون كه او از دوستان و علاقه مندان ما خواهد
بود.
جعفر گويد: پس از صحبت هاى زيادى ، با حضرت خداحافظى كردم و طبق تصميم
خود رهسپار مدينه و مكّه شدم و چون اعمال و مناسك حجّ را انجام دادم ،
راهى شهر و ديار خود گشتم .
و همان طورى كه امام عليه السلام پيش گوئى كرده بود، صبح روز جمعه ،
سوّم ماه ربيع الثّانى وارد گرگان شدم و دوستان و آشنايان براى زيارت
قبولى ، به ملاقات و ديدار من آمدند.
من نيز به آن ها خبر دادم كه امام حسن عسكرى عليه السلام خبر داده است
كه عصر امروز با دوستان و شيعيان خود در اين شهر ديدار خواهد داشت ، پس
مسائل و نيازمندى هاى خود را آماده كنيد كه هنگام تشريف فرمائى حضرت
مسائل و مشكلات خود را مطرح كنيد.
نماز ظهر و عصر را خوانديم و پس از گذشت ساعتى از نماز، دوستان در منزل
ما حضور يافتند و براى تشريف فرمائى حضرت لحظه شمارى مى كردند كه
ناگهان امام عسكرى عليه السلام با قدوم مبارك خويش وارد منزل و در جمع
دوستان حاضر شد و بر جمعيّت سلام كرد.
افراد جواب سلام حضرت را دادند و با كمال أدب و احترام دست امام عليه
السلام را مى بوسيدند.
سپس حضرت فرمود: من به جعفر - فرزند شريف - قول داده بودم كه امروز در
جمع شما دوستان حاضر خواهم شد، لذا نماز ظهر و عصر را در شهر سامراء
خواندم و به سوى شما حركت كردم تا تجديد عهد و ديدارى باشد و در اين
لحظه در جمع شما آمده ام ، اكنون چنانچه مسئله و مشكلى داريد بيان
كنيد؟
پس هركس سؤالى و مطلبى را عنوان كرد و جواب خود را به طور كامل از آن
حضرت دريافت داشت ، تا آن كه يكى از علاقه مندان و دوستان حضرت به نام
نضر - فرزند جابر - اظهار داشت :
ياابن رسول اللّه ! فرزندم مدّت ها است كه نابينا شده است ، چنانچه
ممكن باشد از خداوند متعال بخواهيد كه به لطف و كَرَمش چشم فرزند مرا
سالم نمايد تا بينا شود.
امام عليه السلام فرمود: فرزندت كجاست ؟ او را بياوريد، وقتى فرزند
نابينا را نزد حضرت آوردند، ايشان با دست مبارك خود بر چشم هاى او كشيد
و به بركت حضرت بلافاصله ، چشم هاى او سالم و بينا گرديد.
و پس از آن كه مردم سؤال ها و خواسته هاى خود را در امور مختلف مطرح
كردند و حوائج آن ها برآورده شد، امام عليه السلام در پايان مجلس ، در
حقّ آن افراد دعاى خير كرد و در همان روز به سمت شهر سامراء مراجعت
نمود.(21)
حضور جنّ و إنس بر سفره امام عليه السلام
يكى از اصحاب به نام جعفر بن محمّد حكايت كند:
روزى به همراه علىّ بن عبيداللّه خدمت حضرت ابومحمّد، امام حسن عسكرى
عليه السلام رسيديم ، چند نفر ديگر هم در حضور حضرت بودند و در جلوى
امام عليه السلام درخت خرمائى بود و با آن كه فصل خرما نبود، وليكن آن
درخت ، خرماهاى بسيارى داشت .
پس از لحظاتى سفره اى گسترانيدند و حضرت فرمود: دست هايتان را بشوئيد و
نام خدا را بر زبان جارى كنيد و مشغول خوردن طعام شويد.
ولى كسى جلو نيامد و دست به سمت غذاهائى كه در سفره چيده بودند، دراز
نشد و همه منتظر بودند كه ميزبان - يعنى ؛ امام حسن عسكرى عليه السلام
- مشغول شود.
بعد از آن ، حضرت به من خطاب نمود و فرمود: اى ابوجعفر! از طعام مؤمنين
ميل كن ، همانا كه اين طعام براى شماها حلال مى باشد.
و سپس افزود: علّت آن كه من قبل از شما ميهمانان ، مشغول خوردن غذا
نشدم ، اين است كه چون تعدادى جنّ از برادران شما در كنار شما حضور
دارند و من خواستم شما قبل از ديگران شروع كنيد؛ وگرنه من خود شروع مى
كنم .
و چون امام عليه السلام دست مبارك خود را به سمت غذا دراز نمود، ديگران
هم مشغول شدند.
در ضمنِ اين كه مشغول خوردن غذا و خرما بوديم ، متوجّه شديم كه در كنار
ما غذا برداشته مى شود و ظرف غذا خالى مى گردد، امّا كسى و دستى را نمى
ديديم .
من با خود گفتم : اگر امام عليه السلام بخواهد، مى تواند كارى كند كه
ما جنّيان را ببينيم ، همان طورى كه آن ها ما را مشاهده مى كنند.
و چون حضرت متوجّه افكار من و ديگران شد، دست مبارك خود را بر صورت ما
كشيد و سدّى بين ما و جنّيان به وجود آمد، سپس دستى ديگر بر چشم هاى ما
كشيد كه به راحتى جنّيان را مى ديديم .
در اين هنگام ، خواستيم كه بلند شويم و با آن ها مصافحه و معانقه كنيم
، امام عليه السلام مانع شد و به تمام افراد اظهار نمود:
احترام سفره و طعام از هر چيزى مهمّتر است ، صبر نمائيد تا هنگامى كه
غذا تمام شد و سفره را جمع كردند، برادران شما حضور دارند و هر چه
خواستيد انجام دهيد.
ولى موقعى كه دقيق آن ها را نگاه و بررسى كرديم ، ديديم كه بسيار ضعيف
و لاغراندام بودند و اشك از گوشه هاى چشمشان سرازير بود و با يكديگر
آهسته زمزمه داشتند.
به خدمت حضرت عرض كرديم : ياابن رسول اللّه ! آيا جنّيان هميشه به اين
حالت هستند؟
فرمود: خير، آن ها همانند شما انسان ها همه گونه هستند و حالت هاى
مختلفى دارند، اين هائى كه در كنار شما نشسته اند، زاهد و قانع مى
باشند و هيچ غذائى نمى خورند و آبى نمى آشامند، مگر با اذن و اجازه
پيغمبر يا امام عليهم السلام ، چون كه ايشان در همه امور تابع و مطيع
حجّت خدا و امام خود خواهند بود و... .
بعد از صحبت هاى مُفصّلى ، امام عليه السلام دست خود را بر چشم هاى ما
نهاد و پس از آن ديگر نتوانستيم جنّيان را تماشا كنيم .
سپس بر چنين توفيقى كه نصيب ما شد و توفيق يافتيم كه در چنين مجلسى و
نيز بر سرِ چنين سفره و طعامى در محضر مبارك امام و حجّت خدا شركت كنيم
، شكر و سپاس خداوند متعال را به جا آورديم و آن را يكى از معجزه ها و
نشانه هاى امامت دانستيم .(22)