زندگانى امير مومنان على (عليه السلام)

سيد جعفر شهيدى

- ۲ -


برانداختن بتهايي که در خانه کعبه نهاده بود

در سال هشتم از هجرت مكه گشوده شد. على "ع" بتهايى را كه در خانه ى كعبه نهاده بودند، برانداخت و براى افكندن بتها بر دوش پيغمبر "ص" بالا رفت. با فتح مكه قريش خواه و ناخواه تسليم شدند. پس از نبرد حنين ثقيف نيز دست از مقاومت كشيد. با مسلمانى پذيرفتن اين دو خاندان بزرگ عرب، ديگر قبيله ها ايستادگى را بى نتيجه ديدند.

على "ع" علاوه بر شركت در غزوه ها كه رسول خدا "ص" خود در آنها حاضر بود، فرماندهى چند سريه را به عهده داشت. از آن جمله سريه اى است كه در سال ششم هجرى به سوى نبى سعد به فدك روانه شد. به رسول خدا خبر دادند، بنى سعد مى خواهند يهوديان خيبر را يارى دهند. پيغمبر على "ع" را با صد تن به سر وقت آنان فرستاد. على "ع" با مردم خود شبها راه مى رفت و روز را كمين مى كرد چون به آبى كه ''هَمْج'' نام داشت و ميان خيبر و فدك بود رسيد. مردى را ديد و از او حال بنى سعد را پرسيد. گفت: ''اگر مرا امان دهيد شما را به سر وقت آنان مى برم''. چون امانش دادند، وى آنان را بر سر بنى سعد برد و در اين سريه غنيمت قابل ملاحظه اى به دست مسلمانان افتاد.

در سال دهم از هجرت رسول خدا "ص"، على"ع" را به يمن فرستاد. قبيله همدان همگى در يك روز اسلام آوردند. على "ع" داستان را براى رسول خدا "ص" نوشت و پيغمبر "ص" سه بار فرمود: ''سلام بر مردم همدان باد.'' سپس مردم يمن پى در پى رو به اسلام آوردند و على "ع" به پيغمبر "ص" نامه نوشت و رسول الله شكر خداى را به جا آورد.

در سال دهم رسول خدا به حج رفت و احكام آن را به مردم تعليم فرمود و در خطبه ى معروف خود گفت:

''مردم! نمى دانم شايد سالى ديگر شما را در اينجا ببينم يا نه. از امروز خون و مال شما بر يكديگر حرام است تا آنكه خدا را ديدار كنيد''.

هنگام بازگشت از مكه در منزل جُحْفه "آنجا كه كاروان ها از يكديگر جدا مى شوند و غديرخم نام گرفته است" به امر خدا مردمان را ايستاداند و در آن مجمع على "ع" را به جانشينى خود به آنان شناساند و فرمود:

''هر كس من مولاى اويم على مولاى اوست''.

غم انگيزترين روزهاى زندگانى على

رسول خدا دو ماه پس از بازگشت از سفر حج به جوار خدا رفت. مى توان گفت غم انگيزترين روزهاى زندگانى على "ع" دو روز بوده است. روزى كه رسول الله رحلت كرد و روزى كه زهرا "س" را به خاك سپرد.

رسول خدا در بستر بيمارى افتاد و جان به جان آفرين سپرد. در اين هنگام على "ع" در كنار بستر او بود. او در اين باره چنين مى گويد:

''رسول خدا جان سپرد در حالى كه سر او بر سينه ى من بود و شستن او را عهده دار گرديدم، و فرشتگان ياور من بودند و از خانه و پيرامون آن فرياد مى نمودند. پس چه كسى سزاوارتر است بدو از من چه در زندگى و چه پس از مردن''.

در حالى كه على "ع" و بنى هاشم در خانه ى پيغمبر "ص" گرد آمده بودند و از فراق او اشك مى ريختند، مردمى از مهاجر و انصار از گوشه و كنار به راه افتادند و در جايى كه به سقيفه ى بنى ساعده معروف بود فراهم آمدند تا تكليف حكومت را روشن كنند. چنانكه هر مسلمان مى داند، سنت اسلامى است كه در شستن، نماز خواندن، و به خاك سپردن مرده شتاب كنند. اين سنت درباره ى عموم مسلمانان است و انجام چنين مراسم درباره ى رسول خدا "ص" فضيلتى ديگر دارد. بايد پرسيد چرا آنان نخست براى درك اين فضيلت گرد نيامدند؟ چرا به خانه ى پيغمبر "ص" نرفتند و بازماندگان او را تسليت نگفتند؟ خطرى پيش آمده بود؟ آرى! همان خطر كه قرآن مسلمانان را از آن بر حذر داشت.

''اگر محمد بميرد يا كشته شود شما به گذشته ى خود باز مى گرديد؟'' آن روز كه رسول اين آيه را بر آنان خواند، شايد گفته باشند نه. اما هنوز بدن او را به خاك نسپرده بودند كه همچشمى جنوبى و شمالى آغاز شد. جنوبى ها گفتند:

- ''ما پيغمبر "ص" را خوانديم. او را پناه داديم و ميان ما زندگى كرد و درگذشت، پس حكومت حق ماست'' شماليان گفتند:

- ''ما خويشان پيغميريم او از قريش است و ما از قريش پس حق او به ما مى رسد.'' به هر حال جدال بالا گرفت، ابوبكر با خواندن روايتى كه ''امامت خاص قريش است''، انصار را از ميدان به در كرد. انصار هم يكدل و يك سخن نبودند. بعضى مهاجران حاضر هر يك به ديگرى تعارف كرد و سر انجام ابوبكر را پيش افكندند. نتيجه آنكه در آن مجلس على "ع" را كه دو ماه پيش پيغمبر "ص" به جانشينى گمارده بود محروم ساختند.

حقيقت را خدا مي داند

سران گروه بى آنكه توجه كنند دو ماه پيش رسول خدا به آنان چه گفت، هر يك قوم خود را براى رهبرى مسلمانان شايسته تر از ديگرى مى دانست. اينان چه مى خواستند؟ غم مسلمانى داشتند، يا رتبت و جاه را آرزو مى كردند؟ آنچه مسلم است اينكه تيره اى يا تيره هايى از قريش نمى خواستند چراغى كه در خاندان هاشم روشن شده همچنان افروخته بماند. در آن روز بر على "ع" چه گذشت؟ حقيقت را خدا مى داند. از نامه ى معاويه و از پاسخى كه على "ع" بدو داده است مى توان دانست چگونه از او بيعت گرفته اند. ''گفتى مرا چون شترى بينى مهار كرده مى راندند تا بيعت كنم، به خدا كه خواستى نكوهش كنى ستودى، و رسوا سازى و خود را رسوا نمودى. مسلمان را چه نقصان كه مظلوم باشد، و در دين خود بى گمان يقينش استوار و از دو دلى به كنار. اين حجت كه آوردم براى جز تو خواندم. ليكن از آن آنچه به خاطر رسيد بر زبان راندم''.

پس از آنچه در سقيفه رخ داد جز خاندان هاشم و تنى چند، كسى با على "ع" روى موافق نشان نمى داد و اگر به زبان موافق بود به رفتار خلاف آن مى نمود. على "ع" در اين باره چنين مى گويد:

''نگريستم و ديدم مرا يارى نيست و جز كسانم مددكارى نيست. دريغ آمدم آنان دست به ياريم گشايند، مبادا به كام مرگ درآيند. ناچار خار غم در ديده شكسته، نفس در سينه و گلو بسته از حق خود چشم پوشيدم و شربت تلخ شكيبايى نوشيدم''.

على "ع" و چند تن از فرزندان هاشم كه گرد جنازه ى پيغمبر "ص" بودند سرانجام كار شستن و كفن كردن او را پايان دادند.

على "ع" هنگام شستن پيكر پاك رسول خدا "ص" چنين گفت:

''پدر و مادرم فدايت باد، با مرگ تو رشته اى بريد كه در مرگ جز تو كس چنان نديد. پايان يافتن دعوت پيغمبران و بريدن خبرهاى آسمان. مرگت مصيبت زدگان را به شكيبايى واداشت، و همگان را در سوگى يكسان گذاشت. و اگر نه اين است كه به شكيبايى امر فرمودى و از بيتابى نهى نمودى، اشك ديده را با گريستن بر تو به پايان مى رسانديم و درد همچنان بى درمان مى ماند و رنج و اندوه هم سوگند جان. و اين زارى و بيقرارى در فقدان تو اندك است، ليكن مرگ را باز نتوان گرداند، و نه كس را از آن توان رهاند. پدر و مادرم فدايت، ما را در پيشگاه پروردگارت به ياد آر و در خاطر خود نگاهدار''.

چنانكه نوشته شد، دنيا طلبان على "ع" را واگذاردند، و از گرد او پراكنده شدند. در آن روز تنها كسى كه مى توانست به دفاع از سنت رسول برخيزد، دختر پيغمبر "ص" بود و تنها جايى كه دادخواست در آنجا مطرح مى شد مسجد مسلمانان. دختر پيغمبر "ص" به مسجد آمد خطبه اى سراسر موعظت، حق طلبى و ارشاد بر آن مردم خواند.

''چون خداى تعالى همسايگى پيمبران را براى رسول خويش گزيد، دورويى آشكار شد و كالاى دين بى خريدار. هر گمراهى دعويدار، و هر گمنامى سالار، و هر ياوه گويى در كوى و برزن در پى گرمى بازار. شيطان از كمينگاه خود سر برآورد، و شما را به خود دعوت كرد، و ديد چه زود سخنش را شنيديد و سبك در پى او دويديد. و در دام فريبش خزيديد، و به آواز او رقصيديد. هنوز دو روزى از مرگ پيغمبرتان نگذشته و سوز سينه ى ما خاموش نگشته، آنچه نبايست، كرديد و آنچه از آنتان نبود، برديد و بدعتى بزرگ پديد آورديد''.

در آن مجلس كه نيمى مجذوب و نيمى مرعوب بودند، اين سخنان آتشين كه از دلى داغدار، حق طلب و سنت دوست بر مى خاست چه اثرى نهاد؟ خدا مى داند.

آن اندازه روشن است كه اساس گفته ى او را ناديده گرفته، سخن را به ميراث كشاندند. حالى كه او آن خطبه را براى گرفتن چند اصله ى خرما و چند من گندم نخواند. خاندانى كه از گلوى خود مى برند و گرسنگان را سير مى كنند، براى شكم فرزندانشان اشك نمى ريزند. آنچه او مى خواست زنده نگاهداشتن سنت بود و برپا بودن عدالت. مى ترسيد جاهليت كه زير پوشش مساوات اسلام خفته است سر برآورد و مفاخرت هاى قبيله اى از نو زنده گردد.

از رحلت رسول خدا زمانى دراز نگذشت كه همسر على "ع"، زهراى اطهر دربستر بيمارى افتاد و به جوار حق شتافت. مرگ زهرا "س" غمى ديگر بود كه بر دل على "ع" نشست.

در اينجا سخنانى را كه على "ع" هنگام به خاك سپردن او گفته است مى آورم. سخنانى كه بيان دارنده ى ميزان رنج و آزردگى اوست:

''درود بر تو اى فرستاده ى خدا از من و دخترت كه در كنارت آرميده و زودتر از ديگران به تو رسيد. اى فرستاده ى خدا! مرگ دختر گراميت عنان شكيبايى از كفم گسلانده و توان خويشتن داريم نمانده. اما براى من كه سختى جدايى تو را ديده و سنگينى مصيبتت را كشيده ام جاى تعزيت است. تو را در آنجا بالين ساختم كه قبر تو بود و جان گراميت ميان سينه و گردنم از تن مفارقت نمود. همه ى ما از خداييم و به خدا باز مى گرديم. امانت بازگرديد و گروگان به صاحبش رسيد. كار هميشگى ام اندوه است و تيمار خوارى، و شبهايم شب زنده ارى. تا آنكه خدا خانه اى را كه تو در آن به سر مى برى برايم گزيند. زودا دخترت تو را خبر دهد، كه چسان امتت فراهم گرديدند، و بر او ستم ورزيدند. از او بپرس چنانكه شايد، و خبرگير از آنچه بايد، كه ديرى نگذشته و ياد تو فراموش گشته. درود بر شما! درود آنكه بدرود گويد نه كه رنجيده است و راه دورى جويد. اگر باز گردم نه از خسته جانى است و اگر بمانم نه از بدگمانى است، اميدوارم بدانچه خدا شكيبايان را وعده داده است''.

بازگشتن به آيين جاهليت ديرين

چون خبر رحلت پيغمبر "ص" در سرزمين عربستان پراكنده گرديد، بيشتر قبيله ها و نو مسلمانان به آيين جاهليت ديرين باز گشتند، چرا كه رها كردن آيين پدران براى آنان دشوار بود و دشوارتر از آن پرداخت زكات كه آن را نشانه ى سرشكستگى مى شمردند.

خبر مرتد شدن اين مردم به مدينه رسيد و در شهرها و شهركها اثر گذاشت. اما تنى چند كه آينده نگر بودند مى دانستند كار حكومت قبيله اى پايان يافته و درى كه اسلام به روى مردم اين سرزمين گشوده بسته نخواهد شد، و به سود آنان خواهد بود كه از اسلام پشتيبانى كنند. ابوسفيان كه تا توانست با پيغمبر "ص" جنگيد و در فتح مكه از بيم كشته شدن به سفارش عباس عموى پيغمبر "ص" به زبان مسلمان شد و در دل دشمن اسلام بود، فرصت را غنيمت شمرد و نزد على "ع" آمد و گفت: ''چه شده است كه كار حكومت را بايد پست ترين خاندان از قريش عهده دار شود. به خدا اگر بخواهى مدينه را پر از سوار و پياده مى كنم''. على "ع" گفت: ''ابوسفيان از ديرباز دشمن اسلام بوده اى''.

على "ع" از آنچه در دل او بود و از آنچه در بيرون مى گذشت آگاه بود و دانست براى باقى ماندن نام مسلمانى بايد خاموش بنشيند و با در دست گيرندگان حكومت مدارا كند. او در اين باره چنين مى گويد:

''دامن از خلافت در چيدم و پهلو از آن پيچيدم، و ژرف بينديشيدم كه چه بايد كرد؟ و از اين دو كدام شايد؟ با دست تنها بستيزم يا صبر پيش گيرم و از ستيز بپرهيزم؟ كه جهانى تيره است و بلا بر همگان چيره. بلايى كه پيران در آن فرسوده شوند و خردسالان پيرو ديندار تا ديدار پروردگار در چنگال رنج اسير. چون نيك سنجيدم شكيبايى را خردمندانه تر ديدم''.

چون ديد مردم او را رها كردند و به سوى دنيا رو آوردند، با آنكه مى توانست با آنان در افتد و حقى را كه از آن اوست بازستاند، لب فرو بست و چيزى نگفت، چنانچه خود گويد:

''به صبر گراييدم حالى كه ديده از خار غم خسته بود و آوا در گلو شكسته ميراثم ربوده اين و آن و من بدان نگران''.

او اگر خلاف را مى خواست، براى آن بود كه سنت رسول خدا را بر پاى دارد و عدالت را بگمارد. نه آنكه دل به حكومت خوش كند و مردم را به حال خود واگذارد. وى در نامه اى كه هنگام خلافت ظاهرى خود به عثمان پسر حنيف كه از جانب او در بصره حكومت داشت نوشت، و او را سرزنش كرد كه چرا به مهمانيى رفته كه توانگران در آن بوده اند نه مستمندان، گويد:

''بدين بسنده كنم كه مرا اميرمؤمنان گويند و در ناخوشاينديهاى روزگار شريك مردم نباشم، يا در سختى زندگى برايشان نمونه اى نشوم''.

على "ع" خلافت را حق خود مى دانست، اما حرمت دين و وحدت مسلمانان را برتر از آن مى ديد و مى گفت:

''مى دانيد سزاوارتر از ديگران به خلافت منم به خدا سوگند بدانچه كرديد گردن مى نهم، چند كه مرزهاى مسلمانان ايمن بود كسى را جز من ستمى نرسد. من خود اين ستم را پذيرفتارم و اجر اين گذشت و فضيلتش را چشم مى دارم و به زر و زيورى كه بدان چشم دوخته ايد ديده نمى گمارم''.

''به خدايى كه دانه را كفيد و جان را آفريد، اگر اين بيعت كنندگان نبودند و ياران حجت بر من تمام نمى نمودند و خدا علما را نفرموده بود تا ستمكار شكمباره را برنتابند، و به يارى گرسنگان ستمديده بشتابند، رشته ى اين كار را از دست مى گذاشتم و پايانش را چون آغازش مى انگاشتم، و چون گذشته خود را به كنارى مى داشتم و مى ديديد كه دنياى شما را به چيزى نمى شمارم و حكومت را پشيزى ارزش نمى گذارم''.

با اين همه آنجا كه لازم بود راهنمايى مى فرمود. اگر مشكلى پيش مى آمد مى گشود، و اگر حكمى به خطا صادر مى شد، درست را به آنان مى نمود. رسول خدا در باره ى او فرمود:

''من شهر دانشم و على دَرِ آن شهر است''.

حضرت رسول، على را در قضاوت از همه صحابيان برتر شمرد و فرمود:

''أقْضاكُمْ على''.

عمر مى خواست خود همراه سپاهيانى كه به ايران مى رفتند براه افتد. على "ع" بدو گفت:

''تو همانند قطب بر جاى بمان و عرب را چون آسياسنگ گرد خود بگردان و به آنان آتش جنگ را برافروزان كه اگر تو از اين سرزمين برون شوى عرب از هر سو تو را رها كند و پيمان بسته را بشكند، و چنان شود كه نگاهدارى مرزها كه پشت سر مى گذارى براى تو مهمتر باشد از آنچه پيش روى دارى''.

در سالهاى گوشه نشينى به گردآورى قرآن، پرداخت و آن را چنانكه بر رسول "ص" نازل شده بود فراهم آورد. على "ع" در ميان ياران پيغمبر "ص" بى گمان در شناخت قرآن و گشودن مشكلهاى آن يگانه بود و پيوسته مسلمانان را به خواندن قرآن و دانستن معنى آن ارشاد مى فرمود. در اين باره چنين فرمايد:

''بر شما باد به كتاب خدا كه ريسمان استوار است و نور آشكار است و درمانى است سود دهنده و تشنگى را فرونشاننده، چنگ در زننده بدان را نگهدارنده، و درآويزنده را نجات بخشنده. نه كج شود تا راستش گردانند، نه به باطل گرايد تا آن را برگردانند''.

بسا مشكل كه پيش آمد و خلفا و صحابه در آن درماندند، سپس على "ع" را خواندند و او آن مشكلها را گشود. ستم ها را با شكيبايى تحمل فرمود و گاه مردم را هشدار مى داد كه:

''آنچه را فرايادتان آوردند به فراموشى سپرديد، و از آنچه تان ترساندند خود را ايمن ديديد. پس انديشه ى درست از سرتان رفته است، و كارها بر شما آشفته''.