7. تلاطمى در مرداب
پريشان شد. مكث كرد. گوشه
لبش را جويد و آرام گفت: «محض رضاى خدا، تو را نصيحت
مىكنم، كه در هر چه مىخواهى مردّد باش ولى در خلفاى
راشدين، كوچكترين شك به خود راه مده؛ چرا كه آنان ستونهاى
چهارگانه اسلامند و هر كدام سقوط كنند، ساختمان دين ويران
مىشود.»
همان قدر كه قبولش برايم سنگين بود، استدلالش را سبك
مىديدم. گفتم: «آقاى من! استغفار كن! پس پيامبر(ص) كجاست،
اگر اينان استوانههاى اسلام باشند؟!»
محكم جواب داد: «رسول(ص)، خود، كلّ ساختمان اسلام است.»
تبسّمى پر از تأسّف بر چهرهام نشست. به او گفتم: «باز هم
از خدا، آمرزش بخواه، يا شيخ! در اين صورت خودت دارى
مىگويى كه پيامبر(ص) نمىتواند پا بر جا باشد، تا اين
چهار نفر نباشند!»
در پاسخم چه مىتوانست بگويد؟ جز اين كه با خشم و اندوه،
شكوه كند كه: «ما هرگز در دوران خود، مثل شما با علماى دين
بحث نمىكرديم. شما نسل جديد، در هر چيزى شك و ترديد
داريد. حتّى در دين. مهمنيست. اين از نشانههاى آخر
الزّمان است كه پيامبر(ص) فرموده: قيامت بر پا نمىشود،
مگر بر تبهكاران!...»
او گفت و گفت، از فضايل تو. امّا همه را به آن دو نسبت
مىداد. گيجشدم. سردرگم و پريشان. سرم درد گرفت. ديگر
عادت كرده بودم. مدّتهاى مديدى بود كه در خواب و بيدارى
متحيّر و سرگردان، باانديشههاى گوناگون به اين سمت و آن
سو، كشيده مىشدم. در درياى اوهام و پندارها غوطه ور مانده
بودم. آخر پيشترها در كتاب «دميرى » ماجراى كسى را خوانده
بودم كه خليفه دوم را لعن مىكرد. عاقبت مارسياه بزرگى او
را نيش مىزند و او مىميرد. هر قبرى كه برايش مىكنند،
مار سياهى از آن مىرويد. آنگاه يكى از علماى مكتب ما به
آنان مىگويد: «هر جا دفنش كنيد، همين مار بزرگ هست. زيرا
هر كه حضرتعمر(!) را دشنام دهد، خداوند در دنيا قبل از
آخرت، او را عذابمىكند.»(1)
اين انديشه دروغ، حتى در منِ نويسنده محقق، چنان رسوخ كرده
بود كه از هراس در بررسى و ترديد در خلفا، پرشده بودم.
مىترسيدم و سرگردان مانده بودم. امّا كنجكاوى، مرا به
سرزمين بحث و مجادله با علماى دينمان كشاند. عقل من، منطق
من، علاوه بر احساس روشنم، استدلال آنان را، رد مىكرد. من
تشنه حقيقت بودم و آنان سراب بطلانى بيش نبودند.
سكوت كردم. به غار كتابهايم پناه بردم، تا شايد روزنهاى
از بالجبرئيل، مرا وحى حقيقت نازل كند. در تنفّس من، هواى
يك قفس جارى بود. قفسى كه خودم، دور خود ساخته بودم. قفس
تعصّب و ترس. قفسى كه همه اطرافيانم دور تنفس خود ساخته
بودند، ولى آن قدر بال و پرزدم كه ناگاه، ديدم قفسم از
پرهاى خودم، پر شده است. وقت آن بود كه حصارم را بشكنم، كه
ديگر بال تقلايى برايم نمانده بود. ديگر بايد تعصّب را
شكست. عدم را اعدام كرد. ازل را آواز داد. پا را پيمود. با
دست، دوستشد. صبح را تسبيح كرد. در خطوط غرق شد و كتاب را
ورق زد. كتابها را باز كردم تا آغاز شوم.
كتابهايى كه عمرى در ميانشان زيسته بودم، امّا ديگر مثل
گذشته نبودند. زمزمه تولّدى شگفت در آنان جارى بود. چشم از
من بود و ديد از شما. چه مىديدم؟ آقا! چه مىخواندم؟
مولا! شما كه بوديد يا على! آخر چگونه مردم شما را
نشناختند؟ چه مىگويم؟ اصلاً مگر ممكن است بتوان شما را
شناخت؟!
هر خطّى از كتابها، خط جديدى به صفحه تقديرم مىداد. تو
در مظلومترين نقطه كلام كتابها، نهفته بودى. من نمىدانم
چه چيز را مىجستند كه در تو پيدا نمىشد!
يادم مىآيد. يك روز پاى درس استاد علم بلاغت، به خطبه
شقشقيه شما رسيديم. من و بقيه شاگردان از خواندنش مات و
متحيّر مانديم كه شما چه مىگوييد. به خود جرأت دادم و
پرسيدم: استاد! آيا واقعاً اين خطبه از سخنان حضرت على(ع)
است؟
استاد گفت: «آرى! بدون شك، غير از على(ع) چه كسى مىتواند
باچنين بلاغت، سخن بگويد؟ اگر اين سخنان على(ع) نبود، چرا
علماى مسلمين، اين قدر به شرح و تفسيرش همّت
مىگماشتند؟...»
آنگاه با خيالى مطمئن، محكم گفتم: «در اين صورت، حضرت،
ابوبكر و عمر را متهم مىكند كه حقّش را در خلافت، غضب
كردند و...»
حرفم را قطع كرد، به قدرى عصبانى شد كه با شدّت بر من نهيب
زد و تهديدم كرد كه: «اگر يك بار ديگر چنين سؤالى بكنى، تو
را از مجلس درسم بيرون مىاندازم! ما درس بلاغت مىدهيم،
نه تاريخ. اصلاً ما را چهكار با تاريخ. تاريخى كه صفحاتش
سياه است از فتنه و جنگهاى بين مسلمين. همان طور كه خدا
شمشيرهاى ما را از خون آنان پاك گردانده، بر ماست كه
زبانهايمان را از ناسزاگويى در مورد آنان، پاك سازيم.»(2)
روح كنجكاو، و وسعت انديشهام، هرگز به اين جوابها كه
نتيجه جهل و ترجمه تعصّب بود، اكتفا نمىكرد، آرامش
نمىيافت، قانع نمىشد. كينهوسيعى از آنان در دلم جا گرفت
كه چگونه به ما درس بلاغت و دين مىآموزند، امّا معانىاش
را ياد نمىدهند؟ با وجود آن، بسيار در جستجوى اسلام و
مطالعه آن، به كنكاش پرداختم، ولى هيچ يك از استادان و
علماى ما يارىام كه نمىكردند، هيچ؛ مرا بر حذر هم
مىداشتند. اصلاً حصار تعقّل ما، چيزى جز تعصّب از
تاريخشناسى نيست. «تاريخ» در تجسّم ما، سند مرگ تسنّن
بود. تاريخ، تار و پود هستى مان را به انجماد يخ مىكشاند؛
پس از آنكه آتش حقيقت را در سينه تسنّن جارى مىساخت.
سالها بعد، در ايّام التهاب سفرم در حجاز، روزى ميان حرم
پيامبر(ص) نماز مىخواندم. خطيبى درس مىگفت و قرآن تفسير
مىكرد. بعد از صحبتش، در مباحثهاى خصوصى مقصود خدا را از
«اهل بيت» در آيه تطهير جويا شدم. بى درنگ پاسخ داد:
«مقصود، زنان پيامبر(ص) است.»
گفتم: «ولى علماى شيعه معتقدند، مختص به على(ع) و فاطمه(س)
و حسنين(ع) است. اگر چه در پاسخ آنان گفتهام كه، در آغاز
آيه «يا نساء النّبى» آمده است؛ امّا آنان مىگويند، كه هر
جا سخن از زنان پيامبر باشد، به صورت جمع مؤنث آمده،
درحالىكه در اين آيه، چنين تعبيرى موجود نيست.»
عينكش را بالا زد و نگاهى پر معنى به من انداخت و گفت:
«بترس از اين افكار زهرآلود! شيعيان طبق هواى نفس خودشان،
قرآن را تأويل مىكنند. حتّى در مورد على(ع) و فرزندانش،
آياتى دارند كه ما را از آن اطّلاعى نيست. قرآن ديگرى
دارند كه آن را «مصحف فاطمه» مىنامند. هشدارت مىدهم كه
فريبشان را نخورى.»(3)
امّا در كتب ما، مسأله غدير
از حدّ تواتر هم گذشته بود. اين يعنى ما خودمان را انكار
مىكرديم!
علماى مكتب خودمان نقل كرده بودند كه در حجّة الوداع،
آندو تو را تبريك گفتند و تصديق كردند كه: «مبارك باد بر
تو، اى فرزند ابوطالب! كهتو مولاى هر زن و مرد مؤمن
هستى.»(4)
امّا در همان كتب، ماجراى پس از پيامبر(ص) گيجم مىكرد.
ادّعا شده بود كه اجماع بر ابوبكر، در سقيفه و سپس بيعت با
او در مسجد انجام شد. امّا عقل من بر سرم داد مىكشيد، كه
مگر ممكن است اجماع تحقق يابد، درحالىكه على(ع) و عباس و
ساير بنىهاشم بيعت نكنند و حتّى عمّار، سلمان، ابوذر...
غير از اين: رجال خودمان، شهادت عمر را نقل كرده بودند كه
گفته بود: «بيعت ابوبكر، ناگهانى و بدون مشورت قبلى، صورت
گرفت و خدا مسلمانان را از شرّش در امان بدارد!». خودش
فرياد زده بود كه: «هركه دوباره دست به چنين كارى بزند، او
را بكشيد و هر كس به كارى مثل اين دعوت كند، نه بيعتش درست
است و نه بيعت با او صحيح...»(5)
لا به لاى صفحات تاريخ چه غوغايى بود مولا!؟ در آن ميان چه
خبر بود؟ حال آنكه خداوند در كتاب مقدّسش آورده است:
«تنها، در آنچه ازسوى غير خدا باشد، اختلافهاى زيادى
مىبينيد.»(6)
مولاى من! يادم هست در آن سفر، مدتى در نجف ماندگار شدم.
دوستم مرا به مسجدى در گوشه حرمت بُرد. مسجدى دلگشا بود و
منظرهاى زيبا. نوجوانان 15 و 16 ساله، عمّامه به سر
داشتند. به قدرى برازنده قامتشان بود كه مثل ماه، ميان آن
مىدرخشيدند. دوستم از آنها پرسيد: «سيّد كجاست؟»
بچهها گفتند: «مشغول نماز است.»
دوستم از آنها خواست مرا در جمع خود بپذيرند، تا او به
ديدار سيّد برود. آنان مرا احترام كردند. خوش آمد گفتند.
مرا در نيمدايرهاى احاطه كردند. در چشمانشان، پاكى و بى
گناهى موج مىزد. ناخود آگاه به ياد حديث پيامبر افتادم كه
فرموده بود: «انسان بر فطرت متولّد مىشود و اين پدر و
مادر اويند كه او را يهودى يا نصرانى يا مجوسى بار
مىآورند.» زير لب به خود گفتم: «ويا شيعهاش مىكنند!»
از من پرسيدند: «اهل كجايى؟»
گفتم: «تونس.»
گفتند: «در تونس، حوزههاى علميه هم وجود دارد؟»
گفتم: «ما دانشگاهها و مدرسهها داريم.»
سؤالها از هر طرف بر من جارى شد. نمىدانستم به اين
كودكان بىگناه چه جوابى بدهم كه با سادگى هنوز هم فكر
مىكردند، در تمام جهان اسلام، حوزه علميه وجود دارد و فقه
و اصول و تفسير و... تدريس مىكنند. نمىدانستند در جهان
معاصر در كشورهاى پيشرفته امروز، مدرسههاى قرآنى، تبديل
به كودكستانهايى شده است كه راهبههاى نصرانى بر آنها
اشراف و مديريت دارند. آيا درست بود به آنها بگويم نسبت
به ما خيلى عقب افتاده فكر مىكنند؟
يكى از بچّهها پرسيد: «چه مذهبى در تونس جارى است؟»
گفتم: «مالكى.»
آنها خنديدند. ولى توجّهى نكردم. ادامه داد: «شما مذهب
جعفرى را مىشناسيد؟»
گفتم: «خير باشد! اين اسم جديد ديگر چيست؟ نه جانم! ما غير
از مذاهب چهارگانه مذهب ديگر نداريم.»
تبسمى كرد و گفت: «آقا! مذهب جعفرى، حقيقت اسلام است. شما
خبر نداريد. ابوحنيفه، شاگرد امام صادق(ع) بود. خودش
مىگفت: «اگر آندو سال در حضور امام نبودم، هلاك مىشدم!
سكوت كردم. هيچ پاسخى نداشتم. اسم جديدى مىشنيدم و در دلم
خدا را شكر مىگفتم كه امامشان، استاد امام مالك نبوده.
براى همين باخيال آسوده گفتم: «ولى ما، مالكى هستيم.»
گفت: «اتفّاقاً مذاهب چهارگانه، هر كدام از ديگرى گرفته
شده است. احمد بن حنبل از شافعى اخذ كرده، شافعى از مالك،
مالك از ابو حنيفه و اوهم شاگرد امام صادق(ع) بوده است. در
اين صورت همگى شاگرد جعفربنمحمّدند و او نخستين كسى است
كه در مسجد جدّش دانشگاه اسلامى بنا نهاد و بيش از چهار
هزار فقيه و حديثگوى در محضرش پرورش يافتند.»(7)
متحّير مانده بودم. اين
كودكان هر چه مىگفتند از حفظ بود. شگفتى بيشترم اين كه،
منابع تاريخى آن را برايم مىشمردند و مسلسل وار بحث
مىكردند. مثل يك استاد كه با شاگردش سخن مىگويد؛ خود را
مقابل آنان ناتوان يافتم. آرزو كردم، كاش با دوستم بيرون
رفته بودم و پيش اينان نمىماندم. آخر، هيچ كدامشان از من
سؤالى نمىكردند، مگر اين كه در پاسخشان عاجز مىماندم.
سعى مىكردم سخن را به جايى ديگر ببرم. مىكوشيدم خودم
سؤال كننده باشم تا مجال پرسش نيابند. بسيار طفرهرفتم تا
دوستم آمد. همراه با سيّد. در برابر سيّد، خود را ضعيفتر
ازآن مىديدم كه بحثى كنم، غير از آنكه هر چه فرمود، جز
سكوت پاسخى نمىيافتم. آنجا بود كه سيّد اشاره به من كرد
و رو به شاگردانش فرمود: «اين بيچارهها را ببينيد كه
چگونه فريب شايعهها و تهمتهاى دروغين را مىخوردند!»
حق با سيّد خويى بود. من نيز شنيده بودم، عدّهاى تو را تا
حدّ خدا بالامىبردند و يا گروهى انكارت مىكردند و يا...
پيش از آن نيز، در روزگار خودت. پيامبر(ص) رو به تو فرموده
بود: «ياعلى! امّت من نيز شبيه قوم برادرم عيسى(ع) سه فرقه
خواهند شد. يكفرقه شيعيان كه رستگارانند. فرقه دوّم
دشمنان تو كه ناكثان و پيمان شكنانند. و گروه سوّم،
غاليانند كه گمراه كننده اين امّت مىباشند. علىجان! تو
با شيعيان خود در بهشت خواهى بود و دشمنان و غلوكنندگان تو
را لايقترين جايگاه، جهنّم است.»(8)
ميان صفحههاى غمگين زمان، چشمهاى مردّد و غريبانه
رسول(ص) را مىديدم كه به اوّلى مىنگريست و مىگفت:
«نمىدانم، پس از من، با ما چهخواهى كرد؟!» تا جايى كه از
سنگينى نگاه پيامبر(ص) شانههاى او مىلرزيد و
مىگريست.(9)
پيامبر(ص) خوب مىدانست
روزگار در نبود او، بازىهاى شيطنت بارى را به دنبال دارد.
آرى. روزگار غربت هم فرا رسيد. آنگاه كه دوّمى در حمايت از
خليفه اوّل، زمينه خلافت را براى خود پى ريزى مىكرد، به
ابوبكر گفت: «غير از على، هيچكس نمىتواند خللى در كار تو
بنمايد. اين مردم بنده پول و مال دنيايند. بايد على و
خاندانش را تهيدست نگه داشت تا مردم دنيا از دور آنان
متوارى شوند. ولى تا فدك در دست آنان است، درآمد كافى
دارند. مردم، از اطراف على كنار نمىروند. شايد روزى بر
حكومت تو قيام كنند. راه نجات تو در اين است كه خمس و فدك
را از آنان بگيرى تافقير بمانند و پيروان آنان از ايشان
روى بگردانند.»(10)
تاريخ با من چه غريبانه سخن مىگفت. من اشك زمان را لمس
مىكردم و آه تاريخ را استشمام. براستى چرا مردم
نمىخوانند؟ چرا نمىفهمند؟ چرا نمىدانند؟ چرا تأمّل
نمىكنند؟ چرا نمىگريند؟!...
و ابوبكر بى درنگ، پيشنهاد او را به اجرا گذاشت. كارگران
فاطمه(س) را از فدك بيرون كرد. فاطمه(س) شكايت آنان را به
نزد ابوبكر برد امّا او در پاسخ چنين گفت: «از پيامبر
خدا(ص) شنيدم كه فرمود: ما جماعت پيغمبران، ارث
نمىگذاريم.»
فاطمه(س) را ميان حيرت و غيرت تاريخ مىديدم كه به آنان
فرمود: «آيا فدك در دست من نبود؟! آيا در زمان پدرم غلّه
آن را نخورده بودم؟!...»
گفتند: «بلى».
فرمود: «اگر «بلى»، پس چرا در مورد چيزى كه در دست من است
از من دليل و شاهد مىخواهيد؟»
گفتند: «چون غنيمت مسلمين است. اگر شاهد آوردى به تو
مىدهيم و گرنه امضا نمىكنيم.»
فاطمه(س) ميان بغض زمان فرياد مىزد: «مىخواهيد كارى را
كه پيامبر(ص) كرده، رد كنيد و در مورد ما حكمى جارى سازيد
كه درباره ساير مسلمين انجام ندادهايد. مردم! شاهد باشيد!
اگر من اموال مسلمين را ادّعاى مالكيت كنم، از من شاهد
مىخواهيد، يا از آنان؟»
گفتند: «مسلماً از تو.»
با اندوه فرمود: «حال اگر همه مسلمين آنچه را در دست من
است، مدّعى شوند؛ از آنان شاهد مىخواهيد يا از من؟ آيا
سيّده زنان بهشت، ادّعاى باطل مىكند و آنچه را حقّ او
نيست مىطلبد؟ اگر چهار نفر عليه من به فحشا شهادت دهند،
آيا سخن آنان را تصديق مىكنيد؟»
دوّمى گفت: «آرى. و بر تو حد جارى مىكنيم.»
فرياد زد: «دروغ گفتى و لئامت خود را ثابت كردى. مگر آنكه
اقرار كنى بر دين محمّد نيستى. كسى كه شهادت عليه سيّده
زنان بهشت را قبولكند، يا حدى بر او جارى سازد، ملعون است
و به آنچه خدا بر محمّد(ص) نازل كرده، كافر گشته است، زيرا
كسانى كه خداوند همه بدىها را از آنان دور كرده و پاكشان
گردانده، شهادتى عليه آنان روا نيست. يعنى، اگر قومى عليه
آنان نسبت شرك يا كفر يا فحشا دهند، آيا مسلمين از اينان
برائت مىجويند و بر آنان حد جارى مىكنند؟»
دوّمى داد زد: «آرى، آنان با مردم ديگر يكى هستند.»
فرمود: «دروغ گفتى. كافر شدى. آنان هرگز با ساير مردم در
اين باره يكى نيستند. زيرا خداوند آنان را معصوم قرار داده
و در مورد عصمت و طهارتشان آيه نازل كرده است.»(11)
من از زبان شيعه سخن
نمىگويم. من مىگويم مولا جان! حتّى اگر خلفا فدك را غصب
نكردند؛ حتى اگر واقعاً فدك از آن مسلمين بود، آيا جاى آن
نبود كه زمامدار وقت، رضايت مسلمانان را در پس دادن فدك به
فاطمه(س) جلب مىكرد؟ چه زيبا و شايسته بود، اگر به شيوه
پيامبر(ص) برمىخاست و خطاب به مسلمين مىگفت: «مردم! زهرا
دختر پيامبر شماست. او مىخواهد مثل زمان پيامبر(ص) فدك در
اختيارش باشد، آيا حاضريد فدك را به فاطمه پس بدهيم؟»
افسوس. افسوس. مولا! افسوس كه ناجوانمردانه، حقّ يادگار
پيغمبر(ص) را پايمال كردند و حتّى شاهد او را انكار. در
اين ميان عايشه عليه دخترپيغمبر شهادت مىداد. شانههاى
تاريخ مىلرزيد. منتظر انتقام بود. دست عدالت، عاقبت از
آستين زمان روييد. آن روز عايشه، نزد عثمان، ميراث خود را
طلب كرد. خليفه تكيه داده بود. تا صحبت او را شنيد،
ناگاهنشست. رو به عايشه محكم گفت: «تو شهادت ندادى كه
پيامبر(ص) فرموده است انبياء ارثى نمىگذارند؟ پس اگر راست
گفتى، اكنون چهمىخواهى؟ و اگر رسول خدا(ص) مىتواند ارث
داشته باشد، پس چرا فاطمه را از حقّش منع كردى...؟»
از پيش عثمان رفت، درحالىكه فرياد مىزد: «اين كفتار پير
را بكشيد، كهكافر شده است.»(12)
آرى. هميشه تاريخ در كشاكش
تناقضهايش، دست و پا مىزند، آنقدر كه از پا در آيد.
امّا در ميان همه حيرانىام تو آغوش گشودى تا در وسعت
سينهات، از آن اقيانوس معرفت، جرعهاى طراوت يابم.
«سَلونى قبل أنتفقِدونِى» تو را دل عطشناك و آتش بار من،
امّا پس از چهارده قرن كوير، لبّيك مىگويد. درحالىكه
آنان، سؤال كننده را با تازيانه مىزدند. طورى كه خون از
بدنش جارى مىشد و بر او نهيب مىزدند كه: «از چيزهايى
مپرسيد كه اگر معلوم شود، به زيانتان خواهد بود.»(13)
مولا جانم! من غرق شدهام در
حسرت كه اى كاش پيشتر از اينها، ابرهاى كرامت شما بر من
مىباريد و دست سخاوت شما شستشويم مىداد. براستى تو
كيستى؟ تو كيستى اى حنجره بغض آلود زمان!؟ چيستى اى تفسير
هستى؟ اى مشق تشرّف و الفباى حركت!
دامان عنايت تو مرا از درّه تسنّن تا فراز قلّه تشيّع بالا
برد. اگر چه ديرشد، امّا تا ابد دل «تيجانى»، از تو سير
نخواهد شد. تو بالاترين پرسش آفرينشى. زمين را محك زدى و
رفتى تا ناچيزى خويش را به تماشا بنشيند.
بزرگترين دروغ خلقت و زشتترين رسوايى زمين در شمشيرى
خلاصهشد كه ديشب در حريم كردگار، در شب نزول ملائك، بر
سرت فرودآمد. اگر چه بهانه عروج تو بود. مولاى من!
مىايستم و تاريخ را به باور مىنشانم، به اين اميد كه مهر
تشيّع را بر دفتر تقدير همه جستجوگران حقيقت بزنى. برايم
دعا كن كه تا هميشه، تمام انگشتانم شيعه بماند و شيعه
بسازد و قلمم مصدر بغض تشيّع بماند كه: «اشهد انَّ عليّاً
ولى اللَّه.»
*****
بلوغ وسيعى بر پلكهايت شكفته است. ديگر سراپاى تو، چشم
شده و خدا بر بينايىات نشسته است. برادر! در تشييع پيكره
حقيقت، به عزاخانه تشيّع قدم نهادى. سوگوارى بلندى داشتى.
چاووش خوان سفرت ملائك بودند. آمدن غريبى بود. تمام مدّت
سردرگمىهايت، چشمان آسمان سايبانت بود.
خسته نباشى! رسيدن به خير! حتماً در صفحات بلاغت من به
اينجا هم رسيدهاى كه: «كسى كه از خداوند پند و هدايت
بطلبد، توفيق نصيبش مىشود و هر كس گفتار خدا را راهنماى
خود قرار دهد، به استوارترين مسيرها هدايت مىشود. زيرا
آشناى با خدا، همواره در امن و امان است و دشمن او هراسان.
هرگز به راه راست نخواهيد رفت، تا آنكه كسى را كه آن مسير
را واگذاشته، بشناسيد. هرگز به عهد قرآن وفا نمىكنيد تا
آن كس را كه نقض پيمان كرده، بشناسيد. هرگز به كتاب خدا
چنگ نمىزنيد، مگر آن كسى را كه احكام آن را دور ريخته،
بشناسيد.»(14)
و تو بسيار روشن شناختى و
بسيار زيبا پردههاى تعصّب را دريدى و خود را از حجاب
بيرون كشيدى. از پيلههاى جهل بيرون آمدى و پروانه تشيّع
گشتى. تاريخ را واضح به تجسّس نشستى و روشن تجسّم كردى.
درمورد من و مردم چه فكر مىكنى؟ حق داشتى اين همه مدّت
درشبههها، سرگردان بمانى. آن قدر پشت سرِ ما آتش دشمنى و
كينه افروختند كه دستى به طراوت و سبزى ما نمىرسيد.
سوگند به خدا،آرزو داشتم، اجل من مىرسيد و بين من و مردم
بىدرد من، جدايى مىافكند. درحالىكه از بودن با آنان
بيزار و تنها ماندهبودم. آيا تعجّب نكردى؟ آيا مبهوت
نماندى، وقتى كه معاويه ستمگران پست را مىخواند و از او
پيروى مىكردند. بدون اين كه به آنان كمكى و بخششى نمايد
ولى من با آنكه اميرشان بودم و آنان بازمانده اهلاسلام و
باقيمانده مسلمين بودند، با بذل و كرامت دعوتشان مىكردم،
امّا از من دور مىشدند و مخالفت مىكردند.(15)
امّا خوارج، بدترين مردم و
پستترين كسانى بودند كه شيطان آنان را به درّه گمراهى خود
پرتاب كرده و به حيرت و سرگردانى واداشته است. براثر اطاعت
از ابليس، بزودى دو طايفه در مورد من هلاك خواهند شد.
گوشمىكنى؟ يكى دوستى كه در دوستى خود افراط كند، طورى كه
محبّت بىاندازه، او را به راه باطل بكشاند؛ يعنى شبيه
همانها كه مرا تا الوهيّت بالابردند و تو را تا پرتگاه
شبهه به نزول كشاندند. ديگرى دشمنى كه از حد تجاوز كرده و
كينه بسيارش او را به غير حق وا دارد. امّا بهترين مردم
براى من، گروه ميانهاند.(16) آنان همان قومىاند كه تو به
تازگى در طراوت ييلاقىشان، چادر اسكان زدهاى.
امّا ذوالفقار من شاهد تمام مجاهدتهاى من در مسير دفاع از
دين است. از ياد نمىبرم روز صفين را، كه من سوار بر
«دُلدل» بودم. برخى از يارانم گفتند: «يا على! «اشهب»
تيزتر است؛ چرا سوار قاطر شدهاى؟!»
گفتم: «مرد مبارز، فرارى را مىتواند دستگير كند و اگر خود
بگريزد، دشمن نمىتواند او را بگيرد. من هرگز فكر فرار
ندارم و از هيچ كس بيمناك نيستم.»(17)
و يا آن روز كه از من
پرسيدند: «چرا زره شما پشت ندارد؟»
من گفتم: «براى اين كه هيچگاه پشت به دشمن نخواهم
كرد.»(18)
و اين را بدان، «تيجانى»! تا
حجّت بر تو تمام شود و قلمت مصدر حقيقت گردد. به پروردگارم
سوگند! آن 25 سال، اگر مصلحت الهى ايجابمىكرد، يك تنه،
مقابل همه باطل آنان مىايستادم تا همه آنان را ازپاى
درآورم و حق را به جايگاه خود بنشانم. امّا زمان، آينده، و
چشمان بصيرتم اجازه نمىداد اسلام را به خطر اندازم.
قضاوتهاى تحيّرآور مرا درتاريخ جستجو كن! به صفحههايى
مىرسى كه خليفه، حكم اسلام را تاپرتگاه سقوط برده بود؛ كه
اگر من به داد دين نمىرسيدم سكوت اسلام در زمين جارى
مىشد، آنجا به تماشا بنشين. اين سخن را كه خودش گفت: «اگر
على نبود، عمر هلاكمىشد.»
امّا، امّا، درياب اين زمان را! كه زمان آمدن موعود است.
درياب كه بزودى كسى از ما، آل اللَّه فتنههاى زمان را در
خواهد يافت و در تاريكى آن فسادها با فانوسى روشن، سير
خواهد كرد. به روش نيكان رفتار خواهدنمود. تا در آن
اسارتها، بندها را از زمين بگشايد و اسيران جهل را آزاد
كند و جمعيت باطل را پراكنده سازد و پراكندگى حق را گرد هم
بياورد و به هم پيوند دهد. در اين زمان، در غيبت او از
مردم، آثار و نشانه او را جويندگان هم در نمىيابند. امّا
گروهى در اين فتنهها، صيقلمىيابند، مثل صيقل يافتن
شمشير، در دست آهنگر. ديدههاى آنان به نور قرآن جلا
مىيابد و تفسير در گوشهايشان جا مىگيرد. درنيمههاى شب،
جام حكمت به آنان نوشانده مىشود؛ اگر چه در بامدادان هم
مىآشامند.(19)
آزاد مرد باش و دنيا، اين ته
مانده طعام در دهان را براى اهل آن رهاكن. زيرا بهاى
جانهاى بشر، جز بهشت نيست. آخر چرا انسان خود را به كمتر
از آن مىفروشد؟(20)
و حق همواره در ظاهر، گران و
سنگين است. هر چند باطنش گوارا و شيرين باشد. امّا باطل
ظاهراً سبك است و آسان، اگر چه درونش نابودكننده باشد.(21)
هميشه ضعيف و ستم كشيده، پيش
چشم من، عزيز و ارجمند بود، تاآنكه حقّ او را باز
مىستاندم. و قوى و ستمگر مقابل من ناتوان و ضعيف بود،
تاوقتى كه حقّ مخفى را از حلقومش بيرون مىكشيدم.(22)
اين را خوب بفهم و بفهمان،
دكتر تيجانى! كه ياران من، دنيا را از دلهاى خود خارج
مىكنند پيش از آنكه بدنهايشان را از آن بيرونبرند.(23)
دنيا ميدان امتحان آنان است و چه خوب فهميدهاند كه براى
غير دنيا خلق شدهاند و اينجا مسافرى بيش نيستند.
امّا تو، اى بنده هدايت يافته پروردگارم! مباركت باد!
مباركت باد كه در همين دنياى فانى به بهشت يقين پيوستى.
مباركت باد كه جرعه ولايت را از كوثر كرامات ما نوشيدى.
مباركت باد كه تعصّبها را شكستى و خويش را با روح آينه
ساختى.
فردا نزديك است، برخيز! تعصّب شكستن را در پيش گير! و
جادههاى كمال را به بلوغ ادراك بنشان!
با قلم شيوايت، هستى تشيع را قلم بزن و در مسير عشق قدم.
برخيز! من از كنار پنجره قرون پيش، تو را مىنگرم. آن سوى
ديوار فاصله، تو را مىخوانم كه، برخيز! برخيز و زمان را
تكان بده! برخيز و كتاب تشيّع را جان بده!
برخيز و ترجمه غيبت را در صفحههاى زمان؛ تفسير كن. تا
عقربهها، دفزنان در ساعت عشق، در ساحت دوازده قائم؛ لحظه
وصل را به گوش عالم امكان برسانند.
برخيز كه براى شيعه، نشستن ننگ است. پس بنام كوثر، برخيز!
پاورقى:
1. محمّد تيجانى، آنگاه... هدايت شدم، ص 204.
2. همان، ص 57.
3. همان، ص 114 و 115.
4. همان، ص 224.
5. همان، ص 225.
6. نساء (4) آيه 82.
7. آنگاه... هدايت شدم، ص 74.
8. مجموعه زندگانى چهارده معصوم(ع)، ص 410.
9. آنگاه ... هدايت شدم، ص 231.
10. مجموعه زندگانى چهارده معصوم(ع)، ص 279.
11. سليم بن قيس، اسرار آل محمّد(ع)، ص 336.
12. آنگاه ... هدايت شدم، ص 231.
13. همان، ص 241.
14. نهجالبلاغه، خطبه 147.
15. همان، خطبه 179.
16. همان، خطبه 127.
17. مجموعه زندگانى چهارده معصوم(ع)، ص 466.
18. مجموعه زندگانى چهارده معصوم(ع)، ص 466.
19. نهجالبلاغه، خطبه 150.
20. همان، حكمت 448.
21. همان، حكمت 368.
22. همان، خطبه 37.
23. همان، خطبه 194.