5 .به جرم جهل
- «آرى «ازْدى»ها آزاد
مردانند كه در شدايد، سخت شكيبايند.»(1)
اين همان صداى بى بنياد او بود، كه نه تنها پاهاى مرا
لرزاند، بلكه شرمى عميق از ناقه صالح بر چشمانم ريخت.
يا على! من از شنهاى بيابان هم شرمنده بودم كه در راهى
مىرفتم كه نگاه اشكبار و بغض خاموش تو، آن را دنبال
مىكرد. انگار هر دانه شن دهان مىگشود و مىگفت: «چه
مىكنى، عسكر؟! فردا چگونه مقابل ناقه حضرت صالح سر، بلند
مىكنى؟ راه نرو! به مركب بلعم باعورا اقتدا كن، كه زير
تازيانه سوارش مُرد ولى در راه غير حق قدم ننهاد...»
امّا چه كار كنم؟ من هم تربيت شده همانهايى بودم كه به
ابوذر اقتدانكردند و جلوى شما، مستكبرانه گردن افراشتند.
ديدم افسار من، بعداز «ضبّه» در دست «ازْد» قرار گرفت.
سوارم رو به آنها براى تحريكشان گفت: «تا «بنى ضبّه» زنده
بودند، من در لشكر خود، آثار پيروزى و غلبه احساس مىكردم.
ولى پس از آنان از پيروزى نااميد شدم.»(2)
شجاع بود و نيرومند، آن قدر
كه هر كس نزديكش مىشد، با يك ضربه او از پاى در مىآمد.
(عمرو بن اشرف ازدى را مىگويم كه افسارم را دردست داشت).
به لشكر شما نگاه كردم. رقيبى برايش نمىديدم جز پسرعمويش
حارث بن زهره ازدى. عمرو فرياد مىزد: «بهترين مادر! اى
امّالمؤمنين! مىبينى در برابرت، چه مردان شجاعى فداكارى
مىكنند؟!»
و گاهى رجز مىخواند، كه: «اى قبيله ازد!ازمادرتان دفاع
كنيد كه او نماز و روزه شماست!»
صدايش وقتى خاموش شد وافسارم آنگاه رهاگشت كه خونش را
شمشير حارث برزمين ريخت. پس از او سيزده نفر از خاندانش،
مقابل منو سوارم جان باختند. بعد از او، اين طور
دلدارىاش مىدادند كه «مادر!تا دنيا بر پاست، هيچ نيرويى
ما را از اطراف شتر تو متفرّق نخواهدكرد.»
ولى آن قدر تير بر من نشسته بود و آن قدر خون از بدنم جارى
بود، كه از ياد برده بودم سنگينى نگاه ناقه حضرت صالح را.
ديگر گذشته بود. ديرشده بود. مولاى مؤمنان! يا على! آيا
اجازه مىدهى يك شتر با تو درددل كند و از تو به خاطر غفلت
خويش، پوزش بطلبد؟ يا على! من چهمىدانستم؟ ديدم همسر
پيامبر بر من سوار است. ديدم محمل كسىرا بر من گذاشتهاند
كه امّ المؤمنين صدايش مىكردند. من هم او را سوارى دادم.
آقا! شما، چه قدر نگاهتان سنگين است! انگار مىخواهيد به
گناهم اعتراف كنم. از اوّل بگويم؟ يعنى پيش از جنگ؟ باشد.
ولى سوگند به آنچه انسانها به آن سوگند مىخورند، من
نمىدانستم چه مىكنم.
خبر قتل عثمان در مكّه پيچيد و فرياد او: (رحمت خدا از
عثمان دورباد! گناهانش او را به هلاكت انداخت. ولى مردم!
كشته شدن عثمان شمارا دلگير نكند! اگر او كشته شد، اينك
طلحه، بهترين مرد براى خلافت است. با او بيعت كنيد و از
اختلاف بپرهيزيد!...)
با عجله بر من سوار شد. دهانه افسارم را گرفت و مرا به سمت
مدينه كشاند. سرم به زير بود و مىرفتم. گاهى در سكوت
صحرا، صدايش را مىشنيدم كه با خود از عظمت طلحه مىگفت و
او را مىستود. مرتّب از عثمان با بدى ياد مىكرد و او را
نفرين مىنمود، تا اين كه مرا نگه داشتند. مردى رسيد كه
عايشه «عُبيد بن امّكلاب» صدايش مىكرد. گويا از مدينه
مىآمد. از او شنيد كه مردم با شما بيعت كردهاند. فرياد
زد: «به خدا اگر امر خلافت به نفع على تمام شود، سزاوار
است آسمانها خراب شود.»
و دهانه افسارم را به سمت مكّه برگرداند و فرياد زد: «على
قاتل عثمان است. عثمان بىگناه كشته شد. من به خونخواهى او
قيام مىكنم...»
شما مىدانيد. امّا من نفهميدم چه مىگفت. گيج شدم كه بايد
به سمت مدينه بروم يامكّه. تا اينكه صداى «عبيد» را شنيدم
كه گفت: «عايشه! من تعجّب مىكنم. تو ديروز به كفر و قتل
عثمان فتوا و فرمان مىدادى و او را يهودى مىخواندى؛ ولى
اكنون خونخواهش شدهاى؟!»
در جوابش چيزى شنيدم كه بيشتر شبيه منطق ما بود تا
انسانها: «عثمان چنين بود. ولى توبه كرد! ولى بدون اين كه
به توبهاش توجه كنند، او را كشتند. بعد هم شما را با
گفتار ديروزم چه كار؟ آنچه را امروز مىگويم بپذيريد كه از
حرفهاى ديروزم بهتر است.(3)»
ديدم عصبانى شده است. از
خشمش ترسيدم. با اين كه غضبناك بر من تازيانه زد، آرام به
سمت مكّه سوارىاش دادم. رفتم تا به در مسجدالحرام
رساندمش. من نفهميدم آنجا چه شد و با مردم چه گفت. فقط
چيزى نگذشت كه دو نفر به قصد عمره آمدند. عايشه آنان را
طلحه و زبير صدا مىزد. من نديدم اعمال عمره به جا آورند.
فقط هر روز عدّهزيادى را دور خود جمع مىكردند. تا اين كه
يك روز كجاوه عايشه را پشت من بستند و او را ميان آن قرار
دادند. ديدم اطراف من، هر روز شلوغتر مىشود. انگار كعبه
ديگرى پديد آمده بود. نمىدانستم چه خبر است. فقط به خود
مىگفتم: «مقام خود را فراموش مكن! خود را درياب كه تو
امّالمؤمنين را مركبى!...»
جايى مرا نگاه داشتند، براى نماز ايستادند. بين طلحه و
زبير، براى پيشنمازى اختلاف پيش آمد. سوار من، نماز را به
عبداللَّه بن زبير، پسر برادرش، سپرد و بعد زير لب گفت:
«به خدا اگر هم فتح و پيروزى، نصيب ما شود، در مسأله خلافت
به اختلاف شديدترى دچار مىشويم، زيرا نه طلحه دست از مقام
مىكشد، و نه زبير!...»
از حرفهاى لشكر فهميدم، به سمت بصره در حركتم. فرماندار
بصره، «ابوالأسود دوئلى» را فرستاد. ديدم از عايشه
مىپرسد: «براى چه كارى به بصره آمدى؟»
او گفت: «براى خونخواهى عثمان و انتقام از كشندگان او.»
ابوالأسود گفت: «كسى از قاتلان عثمان در بصره نيست.»
سوارم ادامه داد: «آرى، ولى ما آمدهايم از مردم بصره كمك
بگيريم تا از قاتلان عثمان كه دور على را گرفتهاند،
انتقام بگيريم...»
او بسيار نصيحت كرد و عايشه جوابهايى بى جهت داد. او
برگشت و باز من عايشه را تا بصره بردم. گاهى به علوفهها و
دشتهاى بصره مىانديشيدم و آنچه بعد از پيروزى سوارم
نصيبم خواهد شد. تا تجسم مىكردم، قدمهايم بزرگتر مىشد.
ناگهان صداى مبهوتانه زبير مرا متوجه بحثهايى كرد.
مىگفت: «نه، ممكن نيست. اشتباه مىكنى. عمّار در بين لشكر
على نيست....»
كنجكاو شدم كه، يعنى چه خبر شده؟ «جون بن قتاده» رسيد، كه
آرى خبر درست است. عمّار با على است. زبير به خود لرزيد.
«جون» گريست. برخود فرياد زد كه: «واى بر من كه مىخواستم
در ركاب زبير بجنگم و در راه عايشه جان دهم!»
زبير هم حديث پيامبر(ص) را شنيده بود كه اين طور مىلرزيد
و فرياد مىزد: «اى واى! كمرم شكست.»
آخر پيامبر(ص)، عمّار را معيار و ميزان حق معرفى كرده و
فرموده بود كه عمّار در هر طرف باشد، حق با آن طرف است.
در راه، افراد بسيارى مىآمدند و نامههاى زيادى مىرسيد و
از عايشه مىخواستند دست بردارد و به خانهاش برگردد.
حتّى در راه سگان (حَوْأب) بر او پارس كردند. همان جريانى
كه طبق پيشبينى پيامبر(ص)، محكمترين دليل بر بطلان و
گناهكارى عايشه بود.
آقا! باز هم ادامه دهم؟ نه! مىبينم اندوه سنگينى بر
نگاهتان نشسته و من چه گستاخانه نادانى خود را اعتراف
مىكنم. هيچ حيوانى به اندازه من تو را نيازرد. لعنت بر
من! خوب مىدانم. مىدانم ناشناخته قدم در راهى نهادم كه
لحظهبهلحظه، اندوه تو را بيشتر مىكرد. مىدانم لشكرى با
من مىآمد كه پساز بيعت به تو خيانت كرد؛ آن هم به بهانه
زيارت! اعترافمىكنم اگر چه حيوان بودم، ولى وظيفهام اين
بود كه به هر كسى سوارى ندهم. چونان مركب بلعم، كه وقتى
شنيد سوار مستجاب الدّعوهاش، براى نفرين حضرت موسى بهراه
افتاده است، به او سوارى نداد و آنقدر پافشارى كرد تا زير
تازيانهاش مُرد.
آقا! تو حق داشتى. حق داشتى، آن قدر از من غضبناك باشى كه
وقت پايان جنگ، بعد از آن همه كشتار كه باعثش همان سوار من
بود؛ آن لحظه كه در اثر تيرهاى زيادى كه به كجاوه و من
خورده بود و كجاوه را به شكل خار پشت درآورده بود، ...
واى! واى! ...نگاهى با خشم مردانه، به من بيندازى؛ -كه به
چشمانت قسم، من زير سنگينى نگاهت خرد شدم- وفرمان دهى كه:
«برويد و اين شتر شوم را پى كنيد!» شرمندهات هستم. باور
كن، نه اينكه بخواهم مثل انسانها كه تا به بنبست
مىرسند، عذرمىخواهند؛ احساسات افلاكىات را تحريك كنم.
حالا كه همهچيز تمام شده و خاكستر من هم بر زمين نمانده
است. ولى من مىخواستم همان لحظه كه فرياد زدى: «اين شتر
را پى كنيد! زيرا اين مردم، آنرا براى خود قبله قرار داده
و مانند كعبه به دورش مىچرخند. تا اين شتر پابرجاست، جنگ
فرو نخواهد نشست. تا اين شتر زنده است، مردم از نثار جان و
خون خود، ابا نخواهند داشت.»(4) مىخواستم ميان آن همه
همهمه و درگيرى، براى يك بارهم كه شده فريادم را بشنوند كه
در تمام آن جنگها با لهجه خودم مىگفتم: «اى انسانها! آن
سردار لشكر روبهرو را نمىشناسيد؟ او كسى است كه تمام شما
به بهانه او خلق شديد و من نيز براى شما آفريده شدم. امّا
چرا به خاطر خودتان مرا به گردابى افكنديد كه على(ع) مرا
شوم خطاب كند؟...»
باور كنيد آقا! اى سرور مخلوقات عالم! مىسوختم كه اى كاش
انسانبودم و مختار، تا به شما مىپيوستم. خوشا به حال
ذوالجناحى كه فردا مركب فرزندانتان خواهد شد. مرا پى
كردند. نعره كشيدم، واى،واى، آنقدر كه يكلحظه راه دنيا
تا نيستى را طى كردم. سينهام برزمين خورد. و... بقيهاش
را من نديدم. ولى شما شاهد بوديد. لشكرياناو، مثل ملخ
درمقابل طوفان پراكنده شدند و فرار كردند. كجاوهاش را
برداشتيد. بهدستور شما مرا آتش زدند و خاكسترم را
برباددادند.
واى بر من! كه بعد از خودم، اين طور از من ياد كرديد:
«مردم! آن شتر، حيوان شوم و شرربارى بود. به گوساله
بنىاسرائيل شباهت داشت كه درميان آن قوم، مثل اين شتر بين
مسلمين مايه اختلاف و بدبختى گرديد.(5)»
و من، منى كه معترف به عصيان خودم هستم، مىگويم: آقا! هر
چند بهجرم اين كه هميشه مىخواستيد مايه فساد را از بيخ
بركنيد و ريشه فتنه را با آتش بسوزانيد و خاكستر نفاق را
بر باد دهيد، الآن در بستر افتادهايد؛ ولى من در جنگ جمل،
جملهاى از شما شنيدم كه ديدن شما در اين احوال، خاكسترم
را هم از خاطرهاش آتش مىزند. خوب يادم هست فرياد زديد:
«هزار مرتبه در ميدان جنگ كشته شوم برايم شيرينتر است از
اينكه يك بار در بستر نرم جان دهم.»
و من، يك حيوان عاصى علىنشناس كه يك عمر به عايشه سوارى
داد، شرمندهام كه انسانها حقيقت شما را نفهميدند. هر چند
مرگ شما آخرين وسعت تولّدتان است؛ اگر چه شهادت شما،
شيرينترين شهد در كام بهشت است؛ هر چند بسترتان، پايگاه
نزول ملائك است، امّا همين بهتر كه مرا پىكرديد، تا فردا
از مردم كوفه و از در و ديوار زمين نشنوم كه: على(ع) از
بستر شهادت عروج كرد، آن هم با بالهاى خونينى كه از آن
مظلوميت مىچكيد.
***
آرى، بعيد نيست گوشهاى تو شنواتر از اين مردم باشد. لااقل
تكليفى بر عهدهات نبود. ثقلين پيامبر(ص) امانتى در دستت
نبود. سنگينى نگاه زهرا(س) بر دوشت نبود. آنها با منطق خود
نتوانستند گوش كنند ولى شايد تو بتوانى باانصاف خودت
بفهمى.
راستى، من با قريش چه بدى كرده بودم؟ چه اختلاف حسابى با
آنها داشتم كه اين همه فتنه و آشوب عليه من بر پا كردند؟
به خدا قسم خوردم كه باطل را بشكافم و حق را از پهلوى آن
ظاهر سازم. پردههاى ضخيم باطل را پارهكنم و چهره زيباى
حق را از زير آن نمايان. تو با آنان حرف بزن. شايد زبان تو
را بهتر از منطق من بفهمند. بگو هر چه مىخواهند بر بدبختى
و هلاكت خود ناله سر دهند و به ذلّت و بيچارگى خويش گريه و
زارى كنند ... و امّا سوار تو، به پروردگارم سوگند، در آن
سفر، از هيچ كوه و دشتى نمىگذشت و هيچ قدمى در بيابان
برنمىداشت، مگر اين كه راه خلاف و معصيت مىپيمود و به
جرم و گناه، آلوده مىگشت. او در اين راه خود و يارانش را
بهورطه هلاكت برد. سوار تو همان زنى بود كه سگان حوأب بر
او پارس كردند. و امّا طلحه و زبير، به خدا قسم، خود آنان
خوب مىدانستند كه بيراهه مىروند و راه معصيت مىپيمايند.
يقين داشتند كه در پيمان شكنى با من گناهكارند. كاش به من
مىگفتند در چه چيز حق داشتند كه از آن محرومشان كردم؟ يا
كدام نصيب و بهرهاى داشتند، كه خود برداشتم و به آنان
ندادم؟ يا كدام حقّى بود كه مرا از انجامش ناتوان يا به آن
نادان ديدند؟ درحالىكه اگر از روز اوّل بيعت نمىكردند،
برايشان بهتر و نيكوتر بود كه پس از بيعت، پيمانشكنى
كنند.(6)
اولين دستى كه بيعت كرد از
آنِ طلحه بود؛ دستى معيوب و فلج كه «حبيببن ذؤيب» ديد،
گفت: «انا للَّه و انّا اليه راجعون، اولين دست بيعت،
معيوب بود. خدا عاقبت اين پيمان را به خير كند!(7)»
و بعد از آن، زبير. همان روز چنان دستم را فشردند كه در پى
آنان، مردم مثل يالهاى كفتار، با ازدحام از هر طرف به
سويم هجوم آوردند. طورىكه حسن و حسين زير دست و پا ماندند
و دو طرف جامهام پارهشد.(8)
ولى اين ناكثان، ناكسانى
بودند كه غدير راكه هيچ، حتى بيعت خود را ازياد بردند.
امّا تو، امّ المؤمنينى كه سوارىاش مىدادى، كسى بود كه
خداوند به او دستور داده بود در خانه بنشيند. او مىدانست،
امّا فريبش دادند و او گولخورد. به خاطر علاقه به
عبداللَّه بن زبير و قرابت با طلحه، خود را به كارى واداشت
كه آتش دوزخ را به دنبال داشت. طلحه، همان كسى بود كه وقتى
پيامبر(ص) از او پرسيد:
-: «على را دوست دارى؟» گفت: «چگونه دوستش نداشته باشم كسى
كه برادر و پسر دايىام است؟!»
و پيامبر(ص) در موردش فرمود: «ولى بدان تو در آينده به جنگ
او خواهى رفت، درحالىكه ستمكار بر او هستى.(9)»
امّا مردم آن شهرى كه تو به
سويش مىرفتى (مردم بصره) سپاه زن بودند و پيروان حيوان
زبان بسته، يعنى تو. زيرا تو صدا كردى، آنان پاسخت دادند.
همين كه پِىْ شدى، گريختند. تو جايى مىرفتى كه غرق شدنش
را مىديدم. مسجدش مثل كشتى يا شتر مرغى بود كه بر سينه
خوابيده باشد. سرزمينى كه به آب نزديك بود و از آسمان
دور.(10) ساكنانش، مردمى پر نَقل امّا كمعقل، نيكو منظر
ولى زشت برخورد، بلند قد، لكن كوتاه همّت بودند كه رشته
اسلام را گسيختند و بيش از من به خودشان خيانت كردند. آرى،
آن شهر، جاى فرود شيطان و كشتگاه تباهكارى بود.(11)
فرماندارش (عثمان بن حنيف)
از شهر بيرون زد و با چشمان اشكبار بهنزدم آمد كه: «يا
اميرالمؤمنين! آن روز كه از پيش تو به بصره مىرفتم،
پيرمردى داراى ريش انبوه بودم و امروز به شكل جوانى كه در
صورتش هيچ مويى نيست، برگشتم.»(12)
جنگ پايان يافت و تو نيز،
خاكسترت در زمين بصره گم شد. من بااحترامى كه تنها شايسته
حلم على است، سوار تو را به مكّه باز گرداندم. هرچند، بعد
از آن هم از كينهورزى با من دست برنداشت. تو را از دست
داد ولى فردا استرى، بهدست خواهد آورد و بر آن سوار خواهد
شد كه باآن، جلو جنازه پسرم را مىگيرد و نمىگذارد او را
كنار قبر پيامبر دفنكنند. دستور مىدهد جنازه فرزندم را،
تير باران كنند. شايد براى انتقام از تيرهايى كه بر
كجاوهاش، و بر تو نشسته بود. مىبينى نسل روح تو، تا
استرى ديگر هم ادامه دارد، تا هميشه، حتّى تا مركب دجّال
در فرداهاى مورد انتظار. ولى ترسناكترين فتنه بر خلق را
بنىاميّه مىبينم، كه حكومت آنان سلطنتى فراگير خواهد شد.
طورى كه هر كه بينا باشد بلاوسختى آن دوران كورش مىكند.
به خدا بد زمامدارانى خواهند بود! مثل شتر پير لگد انداز و
بدخو -كه تو بهتر از آنان مىفهمى، يعنى چه!- شترى كه
هنگام دوشيدن، دوشنده را، با دهانش گاز مىگيرد و با دست
خود بر سرش مىكوبد. با پاهايش، لگد مىاندازد و از دوشيدن
شير جلوگيرى مىكند. آن زمامداران با بيتالمال و مردم
چنين خواهند كرد. همواره بر مردم تسلّط دارند، تا كسى را
باقى نگذارند، مگر اينكه برايشان سودى داشته باشد، يا
لااقل زيانى به آنان نرساند. فتنه و فسادشان ترسناك است و
راهشان، روش مردم جاهليت. بعد، در آن زمان، تنها آرزوى
همين قريش اين مىشود كه دنيا و آنچه را در آن هست بدهند و
بهجاى آن، يك بار، فقط يك مرتبه ديگر، حاكمى چون مرا
ببينند. هرچند ساعتى كوتاه، به مدت زمان كشتن يك شتر، تا
از من بخواهند ولايتشان را بپذيرم. يعنى درست همان چيزى كه
امروز، به خاطر خدا و خودشان، آن را خواستارم، ولى به من
نمىدهند.(13)
مردمانى كه بدنهايشان حضور
دارد، ولى عقلهايشان پريده است. كسانىكه افكارشان
پراكنده و مختلف است و اميران را به خود مبتلا و گرفتار
ساختهاند. فرمانده آنان، فرمانبردار خداست، ولى اينان
نافرمانى مىكنند. درحالىكه فرمانده شاميان نافرمانى خدا
مىكند، امّا آنان مطيع اويند. به خدا قسم، آرزو داشتم،
معاويه روى مردم من، با من، مثل پولنقد، معامله مىكرد.
ده تن از مردمانم را از من مىگرفت و به جاى آن يك نفر از
مردم خود را بهمن مىداد.(14)
اى كاش خدا از همان ابتدا
بين من و اين مردم جدايى مىافكند و مرا به كسى مىرساند،
كه سزاوارتر بود به من، از اينان. امّا بزودى حجّاج بن
يوسف، بر اينان مسلّط خواهد شد، آنكه خودخواه و ستمگر
است. اموالشان را خواهد بلعيد و گوشت تنشان را آب خواهد
كرد.(15)
امّا اين كه اجازه خواستى به
عنوان يك حيوان با من سخن بگويى سليمانوار اذنت مىدهم.
چرا كه به گفتگو و بحث با حيوانات عادت كردهام. مگر چه
تفاوتى است بين آن مردم و تو؛ درحالىكه زودتر از هرچيز
غدير و پيامبرشان را فراموش كردند و ديرتر از هر چيز -
يعنى هرگز - خودشان و دلشان را! چه قدر گفتم و نشنيدند.
حال آنكه حسّ غربتم در ميان آنان صد چندان شده است.
پروردگارا! اى ازلىترين آغاز! چشمان مرا در اين عالم، به
انجام برسان، كهوقتى حسنم را اين طور ساكت و اندوهگين، بر
بالينم مىبينم وبهدنبالش، آن زن شتر سوار - همسر پيامبر
مظلومت - را و فرياد او را درامتداد غريبى پساز خودم
مىشنوم كه: «جنازه حسن را تير باران كنيد!»؛ ديگر از تو
چيزى نمىخواهم جز پايان چشمانم را و آغاز آرامش پلكهايم
را.
پاورقى:
1. سيدمرتضى عسكرى، عايشه در دوران على(ع)، ص 208.
2. سيدمرتضى عسكرى، عايشه در دوران على(ع)، ص 208.
3. همان، ص 37.
4. همان، ص 227.
5. همان، ص 228.
6. نهجالبلاغه، خطبههاى 102، 103، 107، 196.
7. سيدهاشم رسولى محلّاتى، زندگانى اميرالمؤمنين(ع)، ص
340.
8. نهجالبلاغه، خطبه 3.
9. زندگانى اميرالمؤمنين، ص 407.
10. نهجالبلاغه، خطبه 14.
11. همان، نامه 18.
12. عايشه در دوران على(ع)، ص 144.
13. نهجالبلاغه، خطبه 92.
14. همان، خطبه 96.
15. همان، خطبه 115.