4. مسافر عشق
- «برادر! فكر مىكنم، در
اين شهر، تنها و غريبى!»
اين صداى وحى بود، يا ترانه وصل كه از ملاحت لبهايت بر
جانم نشست؟ به ديوار تكيه داده بودم. چه قدر خسته بودم، در
آن شهر خاموش. و چه شب غريبانهاى بود! تمام روز را به
دنبال گمشدهام بودم، هرچند بىنتيجه، چشمهايم به
كفشهايت گره خورد. ابتدا مكث كردم. مبهوت مانده بودم در
صدايت، كه چه قدر شبيه آواز ملكوت صحرا بود! صحرايى كه
سالها در آن چوپانى كرده بودم. دستانت بر شانهام خورد.
نگاهم از كفشهايت بالا رفت تا به چشمانت رسيد. ولى نمىشد
در نگاهت مكث كرد.
گفتم: «آرى. اينجا كسى را نمىشناسم.»
و باز شيرينى صدايت، خستگىام را پر از حلاوت كرد و اميد.
گفتى: «مىتوانى امشب را در منزل من بگذرانى.»
آرى. اين تو بودى على! كسى كه در تمام غربتها، فريادرس
بيچارگانى. پابهپايت به راه افتادم. آن شب را با همه هراس
و دلهرهاش، در خانه آرام تو به سر بردم. صبح، باز از نو،
دنبال گمشدهام در شهر به راه افتادم. خفقان عجيبى مكّه را
اسير كرده بود. طورى كه نمىشد، مستقيم دنبال او گشت. براى
همين كوششم بى نتيجه نماند. سه روز اين صحنهها تكرار شد.
شب سوّم، تو ميزبان آگاهم، پرسيدى كه براى چه كارى به مكّه
آمدهام؛ و من از صلابت نگاهت، حس كردم مىشود با تو راز
بسته را گفت و عقده خسته را گشود.
گفتم: «به دنبال پيامبرى مىگردم كه مردم را به سوى خداى
يكتا مىخواند و بتها را طرد مىكند.»
در چشمانت، مسرّت آشنايى شكفت. خود را معرفى كردم. دستم را
گرفتى، اى دستگير دلهاى سردرگم! و مرا به سوى خانه
پيامبر(ص) بردى. آنقدر خوشحال بودم و لحظه ديدار را
مشتاق، كه گاه قدمهايم از تو جلوتر مىرفت. آنچه سالها
در بيابانها دنبالش بودم، آنجا شميم طراوتش، بهمشامم
مىرسيد.
انتظار به سر آمد و پاهايم در منزل پيامبر(ص) سكنى گزيد.
مدهوشانه دروديوار را نظاره مىكردم. از همهجايش تمنّاى
ديدار دوست داشتم. باهم وارد اتاقى كوچك شديم. چشمم به
انوار محمّد(ص) روشن شد و گوشم با طنين آسمانىاش، آشنا.
- «سلامٌ عليكم!»
چه زيبا سخنى بود و چه آغاز روشنى براى ديدار و چه پايان
وسيعى براى نماز. من نيز جواب دادم:
«و عليك السلام و و بركاته.»
انگار دلدادهام را، پس از سالها فراق يافته بودم. از
گذشتهام گفتم و از آيندهاش شنيدم. از آن قومى گفتم كه
قدرت تحمّل مرا نداشتند، مردمى كه بتهايشان را با صلابت
انكار مىكردم و آنها با خشونت مرا طرد مىكردند. خود را
براى هر جانفشانى آماده ديدم. آتشفشان درونم در اشتياقى
مىسوخت و پيامبر(ص) شعله شدن را يادم داد. لبهايم گويا،
شيرينترين ملاحت بيان را در خود نوشيد:
«اشهد ان لا اله الّا اللَّه و اشهد انّك رسول اللَّه»
رو به من فرمود: «مواظب باش، اسلام خود را مخفى بدار تا از
گزند مردم در امان باشى»
ولى مگر من مىتوانستم ساكت بمانم. منى كه هميشه با همين
جرم مطرود بودم. با عزمى كه نمىدانم سرچشمهاش تو بودى يا
رسول خدا بود. گفتم: «بهخدا عقيدهام را بر سر كوى و برزن
فرياد خواهم زد.»
و اين اوّلين سوگندم به خدايى بود كه تو نشانم دادى و تا
آخر با همين قسم زندگى كردم. در انتظار صبح، به خود
مىپيچيدم، صبح مردم را در كعبه دور خود جمع كردم. همه جا،
حيرت بود و تعجّب و انتظار، كه اين غريبه كيست و چه پيغامى
دارد!؟ لحظه به لحظه جمعيت، رو به فزونى مىرفت. درحالىكه
جاسوسان، مثل شغالها، گوشهاى خود را تيز كرده بودند. ولى
ترس از اين خفّاشها، خورشيد حقيقتم را نمىتوانست تاريك
كند. تنها چيزى كه هر لحظه برايم روشنتر مىشد، خدا بود.
ناگهان صدايم از حنجرى برخاست كه يقين دارم، نظر تو بر آن
بود. نفسها بهتپش افتاد و صداى آتشينم به جريان.
- «من به يگانگى خداى بزرگ شهادت مىدهم و به اين كه
محمّد(ص) فرستاده اوست. بتهايى كه مىپرستيد، چيزى جز
ساخته دست خودتان نيست كه بايد نابود شود. همه چنگ به
ريسمان الهى بزنيد و...»(1)
شغالها، گرگ شدند و بر سرم ريختند. مىخواستند تكّه
تكّهام كنند. ولى عبّاس، عموى پيامبر(ص)، از آينده كارشان
و انتقام قبيله من آنان را ترساند. مرا رها كردند. ولى من
مردم را رها نمىكردم. فردا نيز تكرار شد، هم فرياد من، هم
بيداد آنان. تا اين كه پيامبر(ص) مرا به سمت «غِفار»
فرستاد، تا قبيلهام را بيدار كنم. اوّل از سفره تو غذاى
معرفت خوردم، تاروزى كه در صفّه براى ديدار تو تشنهتر
شدم. بعد از جنگ خندق در تمام رزمها، مقتدايم تو بودى. هم
ركاب با تو به سوى كفر مىتاختم. جزدر «تبوك» كه تو در
مدينه ماندى، به فرمان پيامبر(ص)، تا اداره شهر دردستت
باشد.
شتر لاغر و پيرم، آنقدر خسته بود، كه مرا از لشكر
بازداشت. همه رفته و رسيده بودند كه من پياده به راه
افتادم. از آن دور، چشمان پيامبر(ص) مرا دريافت. پاهاى
خستهام روى شنهاى تفتيده، به سختى حركت مىكرد، تاوقتى
كه مولايم، پيامبر(ص) مثل كودكى مرا در آغوش كشيد و
جملهاى گفت كه در آتش بيابان ربذه، حقيقتش را ديدم.
فرمود: «در تمام آسمانها و زمين، راستگوتر از ابوذر نتوان
يافت. او تنها زندگى مىكند و تنها مىميرد و تنها
برانگيخته مىشود.»
بعدها، وقتى شنيدى، لبخند زدى. آرى، خوب مىدانستى به جرم
راستگويى، روزى تبعيدم مىكنند. روزى كه عثمان، حق پايمال
شدهات را در دست معاويه مىريخت، مرا به شام فرستاد. هر
سكوتى را با نام تو مىشكستم. عدّهاى مشتاق تشيّع گشتند.
معاويه كه تحمّل مرا نداشت، ازاين استخوانِ در گلو به
عثمان شكايت كرد. تو كه خوب مىدانى به او چهگفت.
گفت: «اگر فقط چند روز ديگر، ابوذر در آن ولايت بماند، همه
به سمت ولايت على منحرف مىشوند!»
انحراف از تاريكى به نور، و دلسوزى معاويه! و بى شرمانهتر
از آن، جواب عثمان بود كه به او اجازه داد مرا بر مركبى
سوار كنند و شب و روز برانند. آن مطيع شيطان، مرا بر كوهان
شترى درشترو و برهنه نشاند، شترى بى جهاز كه بسيار سخت و
ناخوش راه مىرفت و مجروحم مىكرد. تا عثمان زنده بود، من
از دستش در عذاب بودم. همين كه كشته شد، تو را تهمت قتل او
زدند. نفرين بر قومى كه بود و نبودشان، هر دو مايه رنج
توست!
گفت: «بايد از اين سرزمين بروى.»
گفتم: «به كجا؟»
گفت: «به هر كجا كه مىخواهى.»
گفتم: «به شام مىروم تا سنّتهاى اسلام را زنده كنم و از
حقّى كه در چنگال معاويه است، دفاع.»
گفت: «نه. تو بايد در بيابانهاى بى آب و علف زندگى كنى.»
آرى، على جان! به جرم يار تو بودن، به من گفت: «حقّ حيات
ندارى. بايد به نقاط دور دست بروى. خودت انتخاب كن!»
گفتم: «هر كجا كه مىخواهى مرا بفرست، فقط از «ربذه» به
اين علت كه ايّام بت پرستى، آنجا بودم بيزارم.»
على جان! تو شاهد بودى. ديدى چه كرد؟ فرياد زد: «فقط ربذه!
او را در بيابان ربذه، زندانى مىكنم. كسى حقّ ملاقات با
او را ندارد و بدرقه او هم ممنوع است.»
آماده بود، مثل هميشه. ولى گوشه گوشه، تو را مىجستم. آيا
بدون ديدن تو خواهم رفت؟ يادگار پيامبر! بدون وداع با
تو؟...نه، نه!
صداى خشم آلود شتربان، مردم را پراكنده كرد: «كسى حق ندارد
او را بدرقه كند!»
آخرين لحظات و اميدم چه بى رنگ شد! شتر از جا برخاسته،
آماده حركت بود. ناگاه صدايى از جنس همان وحى، كه آن شب در
مكّه مرا ازسكوت نجات داد، امّا با اندوهى غريبانه، به
گوشم رسيد:
- «اى شتربان احمق! تازيانهات را بگذار و دور شو! فرمان
تو و فرماندهت مقابل اراده ياران ما پشيزى ارزش ندارد.»
اين لحن على(ع) بود، بالاترين صدا، عالىترين ندا. آرى تو
بودى و عقيل و حسنين(ع) و برادرم عمّار. اشك در چشمانم
حلقه زد. حسنين(ع) را در آغوش گرفتم، و تو پدر پير خود را،
چه غريبانه نظاره مىكردى! آرام مىخنديدى. امّا اشك از
چشمانت جارى بود. نه فقط اشك، كه تمام غربت مردانهات
آشكار بود و اشكهايت، زمزمهاى بلند درگوشم ريخت.
مىخواستى بگويى: «ابوذر! اوّلين شخص، پس از من، توبودى كه
به پيامبر(ص) ايمان آوردى. تو اوّلين امتداد منى و مىبينم
بهجرم بيگناهى، به سمت تنهايى تبعيدت مىكنند. برو كه
سرنوشت مرد، هميشه درد است.»
من رفتم. با خانوادهام و به سوى بى خانمانى! تا لحظههاى
مرگ به ياد جمله پيامبر(ص) بودم و منتظر تحقّق آن. دخترم
بر بالاى سرم مىگريست، كه من نيز شبيه پسرت حسين(ع) كفن
نداشتم. در بيابانى سوزان با اهل و عيالم. ولى آبى نبود كه
بر رويم ببندند. مادرم فاطمه(س) نبود كه تشنه جان دادنم،
آن قدر سوزناك باشد! دخترم مىگريست. به او گفتم: «نترس!
لحظهاى ديگر برادرانم از اينجا عبور مىكنند و مرا
محترمانه به خاك مىسپارند.»
آرى. هيچ غربتى به پاى مظلوميّت شما نمىرسد؛ چرا كه آخر،
برادرم مالك اشتر، با يارانش بر من نماز خواندند و...
على جان! در روزگار سبك سرىها، با تو بودن سنگينترين جرم
است. من در شنهاى آتشين بيابان آرميدم. ولى آن زير هم در
امتداد خاك، زمين كوفه را جستجو مىكردم، كه بر تو چه
مىگذرد؟...
گاه زمين به خود مىلرزيد. مىفهميدم تو با چاهى خلوت
كردهاى. گاه بيابان مىگريست، مىدانستم كه نخلستان دارد
غربت مردى را مىنالد.
على جان، مولاى غريبان! به خدا قسم اگر من تنها زندگى
كردم، تنها مُردم و تنها در بيابان، برانگيخته مىشوم باز
هم كتاب تنهايىام، خطّى از دفتر غربت تو نخواهد شد. جنس
تو با زمين بيگانه بود. تو نه از خاك بودى كه از متن افلاك
جوشيدى.
على جان! پيامبر(ص) به راستگويى من سوگند خورده بود. تو
نيز اوّلين مؤمن به او بودى. باور كن على! باور كن از همين
خاك، صداى لرزش چاهى را مىشنوم كه تو را نجوا مىكند، كه:
«على! همدم شبهاى من! دوشب است نيامدى...»
على جان! ابوذر كور شود و تو را در بستر نبيند! كاش الآن
قيامت مىشد. نفسم در قبر، به تنگ آمده است، در آسمان هم
حال تنفّس ندارم. مىخواهم از قبر برخيزم. باز بر كوى و
برزن، تو را و حقيقت تو را و غربت تو را، فريادكنم. بگذار
مرا به بدتر از ربذه تبعيد كنند. بگذار اين بار، بىكفن
بميرم. آه! كه چهقدر مردم دنيا، كوتاه فكر و بلند خيالند.
خودستايانى كه هرگز علىشناس نمىشوند. مردودانى كه
هيچگاه درس علىشناسى نخواندهاند. علىجان! بريده باد
دستى كه اشكهاى زينب تو را جارى كرده و تو را ساكن بستر
بيمارى. من اشك دخترم را بر سر بالينم ديدم و مىدانم اين
بغض كه الآن بر گلويت نشسته است، در اندوه همواره زينبت
ريشه دارد.
على! آقاى من! من دخترم را آرام كردم و جان دادم. تو نيز
ابتدا تسلّايشده! اشكهاى زينبت را پاك كن! تاريخِ صبر
بعد از خودت را برجغرافياى شانههايش بسپار و سپس....
اى تنهاتر از من! سپس بال بگشا، به سمت مولايم رسول اللَّه
كه هرگز تو در خاك، همسايه من نخواهى شد. ولى دعا كن من در
آسمان، همآفتابت باشم...
نمىدانستم باز در چه شبههاى افتاده، يا چه حيله جديدى در
كار است. فرستادهاش اصرار داشت، عجله كنم. وارد شدم. چشمم
به تو افتاد كه در بند آنان بودى. بى درنگ پرسيد: «اى
اباالحسن! آيا از پيامبر(ص) اين حديثى را كه ابوذر مىگويد
نشنيدى؟»
پرسيدم: «چه حديثى؟»
گفت: ابوذر مىگويد از پيامبر شنيده كه فرمود: «هر گاه
تعداد شما بنىاميه، به سى مرد برسد، سرزمينهاى خدا را
چون ملك شخصى خود، تصاحب مىكنيد و بندگان خدا را بردگان
خويش مىسازيد و در دين خدا دغلبازى مىكنيد.»(2)
محكمتر از هميشه گفتم:
«آرى، درست است.»
گفت: «چگونه ثابت مىكنى؟»
گفتم: «مگر پيامبر(ص) مقابل خودتان نفرمود كه آسمان سايه
نيفكنده و زمين برنداشته راستگوتر از ابوذر را؟»
ديگر چه مىتوانستند بگويند؛ جز اين كه روى حرف خودشان
مغرضانه اصرار بورزند و با تو، چنان كنند كه كردند؟! درد
دل ممتدّ خود را كه مىشد با همه ياران على گفت، آن روز به
تو گفتم كه:
- «ابوذر! تو براى خدا خشمگين شدى، پس به او كه به خاطرش
غضب نمودى اميدوار باش. اين مردم، از تو بر دنياى خود
ترسيدند و تو از آنان بر دين خود هراس داشتى. پس چيزى را
كه آنها از آن در وحشتند، به خودشان واگذار و از آنچه
مىترسى گرفتارش شوند، بگريز! چه بسا آنان به چيزى كه
منعشان مىكنى، نيازمند باشند و چه بسيار كه تو از آنچه
برحَذرت مىدارند، بىنياز باشى. بزودى خواهيم ديد كه
پيروزى براى كيست. ابوذر! اگر درهاى آسمان و زمين روى
بندهاى بسته شود، امّا از خدا بترسد؛ خداوند راهى براى او
خواهد گشود. فقط آرامش خود را در حق جستجو كن! غير از
باطل، چيزى تو را به وحشت نيندازد. خوب مىدانم، اگر
دنيايشان را مىپذيرفتى، دوستت داشتند و اگر با آنان كنار
مىآمدى و سهمى از آن را به خودت اختصاص مىدادى، دست از
تو مىكشيدند.»(3)
امّا ابوذر! ياران و دوستان
ما، در انتظار رحمت الهى به سر مىبرند؛ درحالىكه دشمن ما
غضب خدا را براى خود مهيّا كرده است.(4)
چنانچه پس از پيامبر(ص)، روزگار غريبى بر من رسيد. با چشم
خود مىديدم كه ميراثم را به غارت مىبرند.
شگفتا! همان وقت كه او در حياتش، كنارهگيرى خود را از
خلافت درخواست مىكرد، آن را براى ديگرى كابين مىبست. وه!
كه چه محكم پستان حكومت را گرفته، ميان خود، نوبت به نوبت
دوشيدند، درحالىكه چشمان مرا خاشاك و غبار، و گلويم را
استخوان گرفته بود.(5)
اوّلين غاصب، بيهوش در بستر
افتاد و من در خانهام قرآن را جمعآورى مىكردم. قرآنى كه
سند حقّانيت ما بود، همان قرآنى كه از من نپذيرفتند و
خودشان نشستند و نوشتند. براى من چه اهميّتى داشت كه به
هوش آيد و از اطرافيانش در مورد دوّمى نظر بخواهد؛ كه اگر
از بدخُلقى و خشونت او بشنود، فرياد برآورد؛ و اگر از
عثمان بشنود كه: «او باطنش از ظاهرش بهتر است و در بين
آنان، بىمانند!» چهرهاش باز شود و بگويد: «خدا تو را
رحمتكند، اى ابا عبداللَّه! اگر مىشد از او چشم بپوشم،
جز بهتو نظر نداشتم؟».
براى من چه اهمّيتى داشت، ابوذر! با اينكه او خلافت را مثل
پيراهنى پوشيده بود، اگر چه مىدانست من براى خلافت مانند
قطب وسط آسيا هستم. من جامه خلافت را رها كردم و پهلو از
آن تهى نمودم و در كار خود مىانديشيدم، كه آيا به تنهايى
حقّ خود را بگيرم يا بر تاريكى و كورى خلق صبر كنم؟(6)
او گفت و عثمان نوشت.
درحالىكه وقتى پيامبر در بستر، قلم و كاغذ خواست، همان
غضبناكِ هميشه فرياد برآورد كه: «محمّد تب كرده، هذيان
مىگويد، قرآن بين ماست و ما را بس...»
من نمىدانم ابوذر! آنان چه از قرآن مىفهميدند كه
پيامبر(ص) نمىفهميد! كدام آيه، خلافت را به دوش آنان
گذارده بود كه به من نسپرده بود!؟
نوشتند آنچه را نوشتنش، اشك پيامبر(ص) را در آسمان جارى
كرد؛ و كردند آنچه انجامش، شانههاى زهرا(س) را لرزاند.
باز هم قسمت من سكوت شد و او حكومت را بر دل هوس آلود خود
ترانه ساخت. تمام هستىاش دروغ بود؛ جز يك جمله كه گفت:
«اگر على نبود، هلاك مىشدم.»
و اى كاش على نبود! على نشست. آنقدر كه «ابولؤلؤ» برخاست
و او را از پاى درآورد. وقتى قاتل خود را شناخت؛ خدا را
شكر گفت كه به دست مردى كشته نشد كه در عمرش، يك بار سجده
كرده باشد!
نگاه كردم، ببينم آيا اين معتقد به سجده، عدل را هم قبول
دارد و حق را به صاحب آن بر مىگرداند؟! و تو ديدى چنان
رفتار كردند كه مثل هميشه على مظلوم بماند.
سوّمين آنان، خلافت - كه نه - حكومت خود را درحالى آغاز
كرد كه پايان تو را مىخواست. تو رفتى. خبر شهادتت را
آوردند. عمّار مقابل او، از تو گفت و از مرگ مظلومانهات.
او را چنان ناسزا گفت و تهديد كرد كه حتّى دستور تبعيد او
هم صادر شد.
به او گفتم: «عثمان از خدا بترس! يكى را تبعيد كردى؛ حالا
مىخواهى مرد صالح ديگرى مثل او را به كام مرگ بيندازى؟»
ابوذر! فرياد تو در گلوى من نشسته بود. آنقدر داغ تو بر
دلم بود كه حتّى نشنيدم چه مىگفت. تا اينكه ديدم، فرياد
مىزند: «تو سزاوارتر به تبعيدى از عمّار!»
من نيز داد درونم را سر دادم كه: «اگر مىخواهى، اين كار
ديگر را همبكن!»
ابوذر! پس از تو، نه اين كه آسوده باشى از تماشاى آنچه بر
من و يارانم مىگذشت،كهمنهموارهعطر نگاهتو را ازنسيم
بيابان ربذه، استشمام مىكردم.
او نه فقط با ياران ما، كه با دشمن هم آن طور رفتار كرد،
كه طلحه و زبيرى كه تو نيز، تازيانه خيانتشان را بر دوشم
حس كردى؛ به نزدم آمدند؛ واسطهام قرار دادند. از او شكايت
كردند. خوب گوش كن، ابوذر! به من گفتند: «على تو ما را
هلاك كردى. اين مسند، جاى توست و خلافت حقّ مسلّم تو.»
ابوذر! مبادا اين قسمت را فراموش كنى كه تاريخ هم از ياد
نمىبرد.
تو نبودى، امّا آن قصّه را بايد با تو بگويم تا آسوده از
اين عالم عروج كنم. خودشان عليه او شورش كردند. چهل روز
خانهاش را محاصره كردند. تونبودى، ولى مقابل تو كه نبايد
قسم خورد. باور مىكنى با وجود همه آزارهايى كه به ما
رساند؛ اين مدّت من و فرزندانم از او دفاع كرديم و آب به
منزلش رسانديم، ولى به خانهاش ريختند و كارش را يكسره
كردند. به خود آمدم. ديدم از هر طرف به من روى آوردهاند.
مانند شتران و گوسفندان كه به بچّههاى خود روى مىآوردند.
و گفتند: «بيعت! بيعت!» من دستم را مىبستم ولى آنان
مىگشودند. من آن را از آنان برمىگرفتم؛ آنان به سوى خود
مىكشيدند،(7) ولى آن دو وقتى ديدند نزد من هيچ برترى در
بيتالمال ندارند به بهانه عمره نزدم آمدند و اجازه خروج
از شهر را گرفتند. شيطان را ملاك كارشان قرار دادند، شيطان
هم آنان را شريك خود ساخت. در سينه آنان تخم گذاشت و
جوجههاى آنان را در دامنشان پرورش داد. با چشم آنان نگاه
كرد و با زبان آنان سخن گفت.(8)
ابوذر! به خدا راست گفتى. اكنون كه در بستر افتادم،
مىفهمم اين فقط شمشير ابن ملجم نيست كه زمينگيرم كرده است
و از زندگى سير. سوگند به پروردگارم، از نسبت دادن هيچ امر
بدى به من شرم نكردند؛ و در مورد من، با عدل و انصاف رفتار
ننمودند. حقّى را طلبيدند كه خودشان، تركش گفته بودند.
انتقام خونى را مىخواستند كه خود ريخته بودند. اگر من در
آن خون شريكشان بودم، آنان هم بى بهره نبودند؛ و اگر
خودشان تنها قاتل بودند، اين انتقام را بايد از خود
مىگرفتند.(9)
چه بگويم ابوذر؟! درحالىكه از آن هزاران مسلمانى كه
پيامبر گذاشت و رفت، فقط تو برايم ماندى و سلمان و مقداد
و.... چه بگويم؟ درحالىكه ياران من تا آخرين روز زمين،
ميراثدار مظلوميت من هستند. كاش بودى. تا باز غربت ما را
فرياد كنى؛ تا مگر از خواب بيدار شوند. امّا نه، قومى كه
خود را به خواب بزند، با هيچ فريادى بيدار نمىشود.
امّا اينكه گفتى پيش از كوچ، زينبم را تسلّى دهم؛ حق دارى
ندانى ابوذر! كه اينها همه مقدّمه مصيبت فرزندم است. حتّى
حسنم هم مقدّمه كربلايى است كه دخترم را در بيابانش، چونان
اهل و عيال خودت رها مىكنند. امّا ابوذر! راست گفتى كه
هيچ مصيبتى به پاى مظلوميت ما نمىرسد. چرا كه در آن صحرا
هم رها نيست. آنجا اسير نسل همين قوم مىشود. امّا حق با
توست كه من از خاك خسته باشم و ديگر همسايهاش نگردم.
خستهام. آن قدر كه ديگر خانهام را هم نمىبينم. هر چند
حسين، خون پيشانىام را هر لحظه از چشمانم پاك مىكند، ولى
بالهايم آن قدر تكان مىخورد و احساسم آن قدر براى سفر
اوج مىگيرد كه جز غبارى از ملكوت، چيزى مقابلم نيست.
پاورقى:
1. ع - اللّهيارى، ابوذر غفارى، ص 79.
2. داود الهامى، صحابه از ديدگاه نهجالبلاغه، ص 86.
3. نهجالبلاغه، خطبه 130.
4. همان، خطبه 97.
5. همان، خطبه 3.
6. همان، خطبه 3.
7. همان، خطبه 137.
8. همان، خطبه 7.
9. همان، خطبه 137.