یک پلک تحیر

محبوبه زارع

- ۴ -


4. مسافر عشق

- «برادر! فكر مى‏كنم، در اين شهر، تنها و غريبى!»

اين صداى وحى بود، يا ترانه وصل كه از ملاحت لبهايت بر جانم نشست؟ به ديوار تكيه داده بودم. چه قدر خسته بودم، در آن شهر خاموش. و چه شب غريبانه‏اى بود! تمام روز را به دنبال گمشده‏ام بودم، هرچند بى‏نتيجه، چشم‏هايم به كفش‏هايت گره خورد. ابتدا مكث كردم. مبهوت مانده بودم در صدايت، كه چه قدر شبيه آواز ملكوت صحرا بود! صحرايى كه سال‏ها در آن چوپانى كرده بودم. دستانت بر شانه‏ام خورد. نگاهم از كفش‏هايت بالا رفت تا به چشمانت رسيد. ولى نمى‏شد در نگاهت مكث كرد.

گفتم: «آرى. اينجا كسى را نمى‏شناسم.»

و باز شيرينى صدايت، خستگى‏ام را پر از حلاوت كرد و اميد. گفتى: «مى‏توانى امشب را در منزل من بگذرانى.»

آرى. اين تو بودى على! كسى كه در تمام غربت‏ها، فريادرس بيچارگانى. پابه‏پايت به راه افتادم. آن شب را با همه هراس و دلهره‏اش، در خانه آرام تو به سر بردم. صبح، باز از نو، دنبال گمشده‏ام در شهر به راه افتادم. خفقان عجيبى مكّه را اسير كرده بود. طورى كه نمى‏شد، مستقيم دنبال او گشت. براى همين كوششم بى نتيجه نماند. سه روز اين صحنه‏ها تكرار شد. شب سوّم، تو ميزبان آگاهم، پرسيدى كه براى چه كارى به مكّه آمده‏ام؛ و من از صلابت نگاهت، حس كردم مى‏شود با تو راز بسته را گفت و عقده خسته را گشود.

گفتم: «به دنبال پيامبرى مى‏گردم كه مردم را به سوى خداى يكتا مى‏خواند و بت‏ها را طرد مى‏كند.»

در چشمانت، مسرّت آشنايى شكفت. خود را معرفى كردم. دستم را گرفتى، اى دستگير دل‏هاى سردرگم! و مرا به سوى خانه پيامبر(ص) بردى. آن‏قدر خوشحال بودم و لحظه ديدار را مشتاق، كه گاه قدم‏هايم از تو جلوتر مى‏رفت. آنچه سال‏ها در بيابان‏ها دنبالش بودم، آنجا شميم طراوتش، به‏مشامم مى‏رسيد.

انتظار به سر آمد و پاهايم در منزل پيامبر(ص) سكنى گزيد. مدهوشانه دروديوار را نظاره مى‏كردم. از همه‏جايش تمنّاى ديدار دوست داشتم. باهم وارد اتاقى كوچك شديم. چشمم به انوار محمّد(ص) روشن شد و گوشم با طنين آسمانى‏اش، آشنا.

- «سلامٌ عليكم!»

چه زيبا سخنى بود و چه آغاز روشنى براى ديدار و چه پايان وسيعى براى نماز. من نيز جواب دادم:

«و عليك السلام و و بركاته.»

انگار دلداده‏ام را، پس از سال‏ها فراق يافته بودم. از گذشته‏ام گفتم و از آينده‏اش شنيدم. از آن قومى گفتم كه قدرت تحمّل مرا نداشتند، مردمى كه بت‏هايشان را با صلابت انكار مى‏كردم و آنها با خشونت مرا طرد مى‏كردند. خود را براى هر جانفشانى آماده ديدم. آتشفشان درونم در اشتياقى مى‏سوخت و پيامبر(ص) شعله شدن را يادم داد. لب‏هايم گويا، شيرين‏ترين ملاحت بيان را در خود نوشيد:

«اشهد ان لا اله الّا اللَّه و اشهد انّك رسول اللَّه»

رو به من فرمود: «مواظب باش، اسلام خود را مخفى بدار تا از گزند مردم در امان باشى»

ولى مگر من مى‏توانستم ساكت بمانم. منى كه هميشه با همين جرم مطرود بودم. با عزمى كه نمى‏دانم سرچشمه‏اش تو بودى يا رسول خدا بود. گفتم: «به‏خدا عقيده‏ام را بر سر كوى و برزن فرياد خواهم زد.»

و اين اوّلين سوگندم به خدايى بود كه تو نشانم دادى و تا آخر با همين قسم زندگى كردم. در انتظار صبح، به خود مى‏پيچيدم، صبح مردم را در كعبه دور خود جمع كردم. همه جا، حيرت بود و تعجّب و انتظار، كه اين غريبه كيست و چه پيغامى دارد!؟ لحظه به لحظه جمعيت، رو به فزونى مى‏رفت. درحالى‏كه جاسوسان، مثل شغال‏ها، گوش‏هاى خود را تيز كرده بودند. ولى ترس از اين خفّاش‏ها، خورشيد حقيقتم را نمى‏توانست تاريك كند. تنها چيزى كه هر لحظه برايم روشن‏تر مى‏شد، خدا بود. ناگهان صدايم از حنجرى برخاست كه يقين دارم، نظر تو بر آن بود. نفس‏ها به‏تپش افتاد و صداى آتشينم به جريان.

- «من به يگانگى خداى بزرگ شهادت مى‏دهم و به اين كه محمّد(ص) فرستاده اوست. بتهايى كه مى‏پرستيد، چيزى جز ساخته دست خودتان نيست كه بايد نابود شود. همه چنگ به ريسمان الهى بزنيد و...»(1)

شغال‏ها، گرگ شدند و بر سرم ريختند. مى‏خواستند تكّه تكّه‏ام كنند. ولى عبّاس، عموى پيامبر(ص)، از آينده كارشان و انتقام قبيله من آنان را ترساند. مرا رها كردند. ولى من مردم را رها نمى‏كردم. فردا نيز تكرار شد، هم فرياد من، هم بيداد آنان. تا اين كه پيامبر(ص) مرا به سمت «غِفار» فرستاد، تا قبيله‏ام را بيدار كنم. اوّل از سفره تو غذاى معرفت خوردم، تاروزى كه در صفّه براى ديدار تو تشنه‏تر شدم. بعد از جنگ خندق در تمام رزم‏ها، مقتدايم تو بودى. هم ركاب با تو به سوى كفر مى‏تاختم. جزدر «تبوك» كه تو در مدينه ماندى، به فرمان پيامبر(ص)، تا اداره شهر دردستت باشد.

شتر لاغر و پيرم، آن‏قدر خسته بود، كه مرا از لشكر بازداشت. همه رفته و رسيده بودند كه من پياده به راه افتادم. از آن دور، چشمان پيامبر(ص) مرا دريافت. پاهاى خسته‏ام روى شن‏هاى تفتيده، به سختى حركت مى‏كرد، تاوقتى كه مولايم، پيامبر(ص) مثل كودكى مرا در آغوش كشيد و جمله‏اى گفت كه در آتش بيابان ربذه، حقيقتش را ديدم. فرمود: «در تمام آسمان‏ها و زمين، راستگوتر از ابوذر نتوان يافت. او تنها زندگى مى‏كند و تنها مى‏ميرد و تنها برانگيخته مى‏شود.»

بعدها، وقتى شنيدى، لبخند زدى. آرى، خوب مى‏دانستى به جرم راستگويى، روزى تبعيدم مى‏كنند. روزى كه عثمان، حق پايمال شده‏ات را در دست معاويه مى‏ريخت، مرا به شام فرستاد. هر سكوتى را با نام تو مى‏شكستم. عدّه‏اى مشتاق تشيّع گشتند. معاويه كه تحمّل مرا نداشت، ازاين استخوانِ در گلو به عثمان شكايت كرد. تو كه خوب مى‏دانى به او چه‏گفت.

گفت: «اگر فقط چند روز ديگر، ابوذر در آن ولايت بماند، همه به سمت ولايت على منحرف مى‏شوند!»

انحراف از تاريكى به نور، و دلسوزى معاويه! و بى شرمانه‏تر از آن، جواب عثمان بود كه به او اجازه داد مرا بر مركبى سوار كنند و شب و روز برانند. آن مطيع شيطان، مرا بر كوهان شترى درشت‏رو و برهنه نشاند، شترى بى جهاز كه بسيار سخت و ناخوش راه مى‏رفت و مجروحم مى‏كرد. تا عثمان زنده بود، من از دستش در عذاب بودم. همين كه كشته شد، تو را تهمت قتل او زدند. نفرين بر قومى كه بود و نبودشان، هر دو مايه رنج توست!

گفت: «بايد از اين سرزمين بروى.»

گفتم: «به كجا؟»

گفت: «به هر كجا كه مى‏خواهى.»

گفتم: «به شام مى‏روم تا سنّت‏هاى اسلام را زنده كنم و از حقّى كه در چنگال معاويه است، دفاع.»

گفت: «نه. تو بايد در بيابان‏هاى بى آب و علف زندگى كنى.»

آرى، على جان! به جرم يار تو بودن، به من گفت: «حقّ حيات ندارى. بايد به نقاط دور دست بروى. خودت انتخاب كن!»

گفتم: «هر كجا كه مى‏خواهى مرا بفرست، فقط از «ربذه» به اين علت كه ايّام بت پرستى، آنجا بودم بيزارم.»

على جان! تو شاهد بودى. ديدى چه كرد؟ فرياد زد: «فقط ربذه! او را در بيابان ربذه، زندانى مى‏كنم. كسى حقّ ملاقات با او را ندارد و بدرقه او هم ممنوع است.»

آماده بود، مثل هميشه. ولى گوشه گوشه، تو را مى‏جستم. آيا بدون ديدن تو خواهم رفت؟ يادگار پيامبر! بدون وداع با تو؟...نه، نه!

صداى خشم آلود شتربان، مردم را پراكنده كرد: «كسى حق ندارد او را بدرقه كند!»

آخرين لحظات و اميدم چه بى رنگ شد! شتر از جا برخاسته، آماده حركت بود. ناگاه صدايى از جنس همان وحى، كه آن شب در مكّه مرا ازسكوت نجات داد، امّا با اندوهى غريبانه، به گوشم رسيد:

- «اى شتربان احمق! تازيانه‏ات را بگذار و دور شو! فرمان تو و فرماندهت مقابل اراده ياران ما پشيزى ارزش ندارد.»

اين لحن على(ع) بود، بالاترين صدا، عالى‏ترين ندا. آرى تو بودى و عقيل و حسنين(ع) و برادرم عمّار. اشك در چشمانم حلقه زد. حسنين(ع) را در آغوش گرفتم، و تو پدر پير خود را، چه غريبانه نظاره مى‏كردى! آرام مى‏خنديدى. امّا اشك از چشمانت جارى بود. نه فقط اشك، كه تمام غربت مردانه‏ات آشكار بود و اشك‏هايت، زمزمه‏اى بلند درگوشم ريخت. مى‏خواستى بگويى: «ابوذر! اوّلين شخص، پس از من، توبودى كه به پيامبر(ص) ايمان آوردى. تو اوّلين امتداد منى و مى‏بينم به‏جرم بيگناهى، به سمت تنهايى تبعيدت مى‏كنند. برو كه سرنوشت مرد، هميشه درد است.»

من رفتم. با خانواده‏ام و به سوى بى خانمانى! تا لحظه‏هاى مرگ به ياد جمله پيامبر(ص) بودم و منتظر تحقّق آن. دخترم بر بالاى سرم مى‏گريست، كه من نيز شبيه پسرت حسين(ع) كفن نداشتم. در بيابانى سوزان با اهل و عيالم. ولى آبى نبود كه بر رويم ببندند. مادرم فاطمه(س) نبود كه تشنه جان دادنم، آن قدر سوزناك باشد! دخترم مى‏گريست. به او گفتم: «نترس! لحظه‏اى ديگر برادرانم از اينجا عبور مى‏كنند و مرا محترمانه به خاك مى‏سپارند.»

آرى. هيچ غربتى به پاى مظلوميّت شما نمى‏رسد؛ چرا كه آخر، برادرم مالك اشتر، با يارانش بر من نماز خواندند و...

على جان! در روزگار سبك سرى‏ها، با تو بودن سنگين‏ترين جرم است. من در شن‏هاى آتشين بيابان آرميدم. ولى آن زير هم در امتداد خاك، زمين كوفه را جستجو مى‏كردم، كه بر تو چه مى‏گذرد؟...

گاه زمين به خود مى‏لرزيد. مى‏فهميدم تو با چاهى خلوت كرده‏اى. گاه بيابان مى‏گريست، مى‏دانستم كه نخلستان دارد غربت مردى را مى‏نالد.

على جان، مولاى غريبان! به خدا قسم اگر من تنها زندگى كردم، تنها مُردم و تنها در بيابان، برانگيخته مى‏شوم باز هم كتاب تنهايى‏ام، خطّى از دفتر غربت تو نخواهد شد. جنس تو با زمين بيگانه بود. تو نه از خاك بودى كه از متن افلاك جوشيدى.

على جان! پيامبر(ص) به راستگويى من سوگند خورده بود. تو نيز اوّلين مؤمن به او بودى. باور كن على! باور كن از همين خاك، صداى لرزش چاهى را مى‏شنوم كه تو را نجوا مى‏كند، كه: «على! همدم شب‏هاى من! دوشب است نيامدى...»

على جان! ابوذر كور شود و تو را در بستر نبيند! كاش الآن قيامت مى‏شد. نفسم در قبر، به تنگ آمده است، در آسمان هم حال تنفّس ندارم. مى‏خواهم از قبر برخيزم. باز بر كوى و برزن، تو را و حقيقت تو را و غربت تو را، فريادكنم. بگذار مرا به بدتر از ربذه تبعيد كنند. بگذار اين بار، بى‏كفن بميرم. آه! كه چه‏قدر مردم دنيا، كوتاه فكر و بلند خيالند. خودستايانى كه هرگز على‏شناس نمى‏شوند. مردودانى كه هيچ‏گاه درس على‏شناسى نخوانده‏اند. على‏جان! بريده باد دستى كه اشك‏هاى زينب تو را جارى كرده و تو را ساكن بستر بيمارى. من اشك دخترم را بر سر بالينم ديدم و مى‏دانم اين بغض كه الآن بر گلويت نشسته است، در اندوه همواره زينبت ريشه دارد.

على! آقاى من! من دخترم را آرام كردم و جان دادم. تو نيز ابتدا تسلّايش‏ده! اشك‏هاى زينبت را پاك كن! تاريخِ صبر بعد از خودت را برجغرافياى شانه‏هايش بسپار و سپس....

اى تنهاتر از من! سپس بال بگشا، به سمت مولايم رسول اللَّه كه هرگز تو در خاك، همسايه من نخواهى شد. ولى دعا كن من در آسمان، هم‏آفتابت باشم...

نمى‏دانستم باز در چه شبهه‏اى افتاده، يا چه حيله جديدى در كار است. فرستاده‏اش اصرار داشت، عجله كنم. وارد شدم. چشمم به تو افتاد كه در بند آنان بودى. بى درنگ پرسيد: «اى اباالحسن! آيا از پيامبر(ص) اين حديثى را كه ابوذر مى‏گويد نشنيدى؟»

پرسيدم: «چه حديثى؟»

گفت: ابوذر مى‏گويد از پيامبر شنيده كه فرمود: «هر گاه تعداد شما بنى‏اميه، به سى مرد برسد، سرزمين‏هاى خدا را چون ملك شخصى خود، تصاحب مى‏كنيد و بندگان خدا را بردگان خويش مى‏سازيد و در دين خدا دغلبازى مى‏كنيد.»(2)

محكم‏تر از هميشه گفتم: «آرى، درست است.»

گفت: «چگونه ثابت مى‏كنى؟»

گفتم: «مگر پيامبر(ص) مقابل خودتان نفرمود كه آسمان سايه نيفكنده و زمين برنداشته راستگوتر از ابوذر را؟»

ديگر چه مى‏توانستند بگويند؛ جز اين كه روى حرف خودشان مغرضانه اصرار بورزند و با تو، چنان كنند كه كردند؟! درد دل ممتدّ خود را كه مى‏شد با همه ياران على گفت، آن روز به تو گفتم كه:

- «ابوذر! تو براى خدا خشمگين شدى، پس به او كه به خاطرش غضب نمودى اميدوار باش. اين مردم، از تو بر دنياى خود ترسيدند و تو از آنان بر دين خود هراس داشتى. پس چيزى را كه آن‏ها از آن در وحشتند، به خودشان واگذار و از آن‏چه مى‏ترسى گرفتارش شوند، بگريز! چه بسا آنان به چيزى كه منعشان مى‏كنى، نيازمند باشند و چه بسيار كه تو از آن‏چه برحَذرت مى‏دارند، بى‏نياز باشى. بزودى خواهيم ديد كه پيروزى براى كيست. ابوذر! اگر درهاى آسمان و زمين روى بنده‏اى بسته شود، امّا از خدا بترسد؛ خداوند راهى براى او خواهد گشود. فقط آرامش خود را در حق جستجو كن! غير از باطل، چيزى تو را به وحشت نيندازد. خوب مى‏دانم، اگر دنيايشان را مى‏پذيرفتى، دوستت داشتند و اگر با آنان كنار مى‏آمدى و سهمى از آن را به خودت اختصاص مى‏دادى، دست از تو مى‏كشيدند.»(3)

امّا ابوذر! ياران و دوستان ما، در انتظار رحمت الهى به سر مى‏برند؛ درحالى‏كه دشمن ما غضب خدا را براى خود مهيّا كرده است.(4)

چنان‏چه پس از پيامبر(ص)، روزگار غريبى بر من رسيد. با چشم خود مى‏ديدم كه ميراثم را به غارت مى‏برند.

شگفتا! همان وقت كه او در حياتش، كناره‏گيرى خود را از خلافت درخواست مى‏كرد، آن را براى ديگرى كابين مى‏بست. وه! كه چه محكم پستان حكومت را گرفته، ميان خود، نوبت به نوبت دوشيدند، درحالى‏كه چشمان مرا خاشاك و غبار، و گلويم را استخوان گرفته بود.(5)

اوّلين غاصب، بيهوش در بستر افتاد و من در خانه‏ام قرآن را جمع‏آورى مى‏كردم. قرآنى كه سند حقّانيت ما بود، همان قرآنى كه از من نپذيرفتند و خودشان نشستند و نوشتند. براى من چه اهميّتى داشت كه به هوش آيد و از اطرافيانش در مورد دوّمى نظر بخواهد؛ كه اگر از بدخُلقى و خشونت او بشنود، فرياد برآورد؛ و اگر از عثمان بشنود كه: «او باطنش از ظاهرش بهتر است و در بين آنان، بى‏مانند!» چهره‏اش باز شود و بگويد: «خدا تو را رحمت‏كند، اى ابا عبداللَّه! اگر مى‏شد از او چشم بپوشم، جز به‏تو نظر نداشتم؟».

براى من چه اهمّيتى داشت، ابوذر! با اينكه او خلافت را مثل پيراهنى پوشيده بود، اگر چه مى‏دانست من براى خلافت مانند قطب وسط آسيا هستم. من جامه خلافت را رها كردم و پهلو از آن تهى نمودم و در كار خود مى‏انديشيدم، كه آيا به تنهايى حقّ خود را بگيرم يا بر تاريكى و كورى خلق صبر كنم؟(6)

او گفت و عثمان نوشت. درحالى‏كه وقتى پيامبر در بستر، قلم و كاغذ خواست، همان غضبناكِ هميشه فرياد برآورد كه: «محمّد تب كرده، هذيان مى‏گويد، قرآن بين ماست و ما را بس...»

من نمى‏دانم ابوذر! آنان چه از قرآن مى‏فهميدند كه پيامبر(ص) نمى‏فهميد! كدام آيه، خلافت را به دوش آنان گذارده بود كه به من نسپرده بود!؟

نوشتند آنچه را نوشتنش، اشك پيامبر(ص) را در آسمان جارى كرد؛ و كردند آنچه انجامش، شانه‏هاى زهرا(س) را لرزاند. باز هم قسمت من سكوت شد و او حكومت را بر دل هوس آلود خود ترانه ساخت. تمام هستى‏اش دروغ بود؛ جز يك جمله كه گفت: «اگر على نبود، هلاك مى‏شدم.»

و اى كاش على نبود! على نشست. آن‏قدر كه «ابولؤلؤ» برخاست و او را از پاى درآورد. وقتى قاتل خود را شناخت؛ خدا را شكر گفت كه به دست مردى كشته نشد كه در عمرش، يك بار سجده كرده باشد!

نگاه كردم، ببينم آيا اين معتقد به سجده، عدل را هم قبول دارد و حق را به صاحب آن بر مى‏گرداند؟! و تو ديدى چنان رفتار كردند كه مثل هميشه على مظلوم بماند.

سوّمين آنان، خلافت - كه نه - حكومت خود را درحالى آغاز كرد كه پايان تو را مى‏خواست. تو رفتى. خبر شهادتت را آوردند. عمّار مقابل او، از تو گفت و از مرگ مظلومانه‏ات. او را چنان ناسزا گفت و تهديد كرد كه حتّى دستور تبعيد او هم صادر شد.

به او گفتم: «عثمان از خدا بترس! يكى را تبعيد كردى؛ حالا مى‏خواهى مرد صالح ديگرى مثل او را به كام مرگ بيندازى؟»

ابوذر! فرياد تو در گلوى من نشسته بود. آن‏قدر داغ تو بر دلم بود كه حتّى نشنيدم چه مى‏گفت. تا اينكه ديدم، فرياد مى‏زند: «تو سزاوارتر به تبعيدى از عمّار!»

من نيز داد درونم را سر دادم كه: «اگر مى‏خواهى، اين كار ديگر را هم‏بكن!»

ابوذر! پس از تو، نه اين كه آسوده باشى از تماشاى آنچه بر من و يارانم مى‏گذشت،كه‏من‏همواره‏عطر نگاه‏تو را ازنسيم بيابان ربذه، استشمام مى‏كردم.

او نه فقط با ياران ما، كه با دشمن هم آن طور رفتار كرد، كه طلحه و زبيرى كه تو نيز، تازيانه خيانتشان را بر دوشم حس كردى؛ به نزدم آمدند؛ واسطه‏ام قرار دادند. از او شكايت كردند. خوب گوش كن، ابوذر! به من گفتند: «على تو ما را هلاك كردى. اين مسند، جاى توست و خلافت حقّ مسلّم تو.»

ابوذر! مبادا اين قسمت را فراموش كنى كه تاريخ هم از ياد نمى‏برد.

تو نبودى، امّا آن قصّه را بايد با تو بگويم تا آسوده از اين عالم عروج كنم. خودشان عليه او شورش كردند. چهل روز خانه‏اش را محاصره كردند. تونبودى، ولى مقابل تو كه نبايد قسم خورد. باور مى‏كنى با وجود همه آزارهايى كه به ما رساند؛ اين مدّت من و فرزندانم از او دفاع كرديم و آب به منزلش رسانديم، ولى به خانه‏اش ريختند و كارش را يكسره كردند. به خود آمدم. ديدم از هر طرف به من روى آورده‏اند. مانند شتران و گوسفندان كه به بچّه‏هاى خود روى مى‏آوردند. و گفتند: «بيعت! بيعت!» من دستم را مى‏بستم ولى آنان مى‏گشودند. من آن را از آنان برمى‏گرفتم؛ آنان به سوى خود مى‏كشيدند،(7) ولى آن دو وقتى ديدند نزد من هيچ برترى در بيت‏المال ندارند به بهانه عمره نزدم آمدند و اجازه خروج از شهر را گرفتند. شيطان را ملاك كارشان قرار دادند، شيطان هم آنان را شريك خود ساخت. در سينه آنان تخم گذاشت و جوجه‏هاى آنان را در دامنشان پرورش داد. با چشم آنان نگاه كرد و با زبان آنان سخن گفت.(8)

ابوذر! به خدا راست گفتى. اكنون كه در بستر افتادم، مى‏فهمم اين فقط شمشير ابن ملجم نيست كه زمينگيرم كرده است و از زندگى سير. سوگند به پروردگارم، از نسبت دادن هيچ امر بدى به من شرم نكردند؛ و در مورد من، با عدل و انصاف رفتار ننمودند. حقّى را طلبيدند كه خودشان، تركش گفته بودند. انتقام خونى را مى‏خواستند كه خود ريخته بودند. اگر من در آن خون شريكشان بودم، آنان هم بى بهره نبودند؛ و اگر خودشان تنها قاتل بودند، اين انتقام را بايد از خود مى‏گرفتند.(9)

چه بگويم ابوذر؟! درحالى‏كه از آن هزاران مسلمانى كه پيامبر گذاشت و رفت، فقط تو برايم ماندى و سلمان و مقداد و.... چه بگويم؟ درحالى‏كه ياران من تا آخرين روز زمين، ميراث‏دار مظلوميت من هستند. كاش بودى. تا باز غربت ما را فرياد كنى؛ تا مگر از خواب بيدار شوند. امّا نه، قومى كه خود را به خواب بزند، با هيچ فريادى بيدار نمى‏شود.

امّا اينكه گفتى پيش از كوچ، زينبم را تسلّى دهم؛ حق دارى ندانى ابوذر! كه اين‏ها همه مقدّمه مصيبت فرزندم است. حتّى حسنم هم مقدّمه كربلايى است كه دخترم را در بيابانش، چونان اهل و عيال خودت رها مى‏كنند. امّا ابوذر! راست گفتى كه هيچ مصيبتى به پاى مظلوميت ما نمى‏رسد. چرا كه در آن صحرا هم رها نيست. آنجا اسير نسل همين قوم مى‏شود. امّا حق با توست كه من از خاك خسته باشم و ديگر همسايه‏اش نگردم. خسته‏ام. آن قدر كه ديگر خانه‏ام را هم نمى‏بينم. هر چند حسين، خون پيشانى‏ام را هر لحظه از چشمانم پاك مى‏كند، ولى بال‏هايم آن قدر تكان مى‏خورد و احساسم آن قدر براى سفر اوج مى‏گيرد كه جز غبارى از ملكوت، چيزى مقابلم نيست.

پاورقى:‌


1. ع - اللّهيارى، ابوذر غفارى، ص 79.
2. داود الهامى، صحابه از ديدگاه نهج‏البلاغه، ص 86.
3. نهج‏البلاغه، خطبه 130.
4. همان، خطبه 97.
5. همان، خطبه 3.
6. همان، خطبه 3.
7. همان، خطبه 137.
8. همان، خطبه 7.
9. همان، خطبه 137.