3. تسبيح سكوت
«...هرگاه شاخ شيطان ظاهر
شد؛ هر وقت افعىهاى پليد مشركين، دهان باز كردند؛
پيامبر(ص) برادرش على(ع) را در كام آنان افكند. او روگردان
نمىشد تا آنكه دشمنان را سخت پشيمان كند و شراره آتش
آنان را با ذوالفقارش سرد و خاموش. او كسى است كه از تلاش
در راه خدا رنجها ديده و هميشه در اجراى اوامر كوشيده
است. نزديكترين به رسولِخداست و مولاى دوستان خدا، هميشه
آماده و سختكوش...»(1)
ديوارها مىلرزيد. به سقف مسجد نگاه كردم، خود را بهزحمت
روى ستونها نگاه مىداشت. فرو نمىريخت. شايد فكر مىكرد
اين گوشهاى سنگى، اين بتهاى انسان نما، با شنيدن فرياد
من، با شنيدن وصف تو، به سمت تو مىآيند، دستان بستهات را
باز مىكنند، دورت حلقه مىزنند، بر مصيبت پيامبر تسلّايت
مىدهند، حكومت را -هر چند ارزشش براى تو از لنگه كفش وصله
دار هم ناچيزتر است- اين امتداد رسالت پدرم را به تو
مىسپارند....
ولى هرگز از زمين سير نمىشوند، قومى كه غدير را فراموش
كنند. از من پرسيدند: «چرا على سكوت كرد و حقّ خود را
نگرفت؟»
مگر پدرم يادشان نداده بود؟ مگر پدرم نفرموده بود كه تو
مانند كعبهاى و مردم بايد گرد كعبه طواف كنند، نه كعبه
دور مردم؟(2)
على جان! تو خوب مىدانى، اگر من بين در و ديوار قرار
گرفتم، خواستم حريم ولايت تو شكسته نشود. براى اين مردم،
با چه زبانى بايد سخن گفت؟ وقتى به آنان فكر مىكنم، هيجان
و شوق آمدنت را از ياد مىبرم. خداوندا! مهريّه من شفاعت
امّتى است كه على را رنجاندند؟ كسىرا كنار زدند كه تو او
را مقدّم داشتى؟ دلم نمىخواهد از آن مردم حرف بزنم.
امّا پسر ابوطالب! تو گوش كن! همسفر!يادت هست به «قُبا»
رسيديم؟ پدرم بىدرنگ به استقبالمان شتافت و در آغوشت
فشرد، درحالىكه از پاهاى تو، قطرههاى خون جارى بود و از
چشمان او، سيل اشك. از قبا گذشتيم مدتى در مدينه گذشت.
ياران صُفّه را با چه شوقى تماشا مىكردى! پدرم بين مهاجر
و انصار، عقد اخوّت جارى ساخت. در پايان تو را ديد با
چشمانى اشكبار و بغضى كه از صدايت مىچكيد: «همه را با هم
برادر كرديد جز من را...»
كجايند على جان! آن شاهدانى كه پدرم مقابل چشمشان رو به تو
فرمود: «غم مخور، تنهاترين مرد! تو در دنيا و آخرت برادر
منى. نسبت تو به من مثل هارون است به موسى(ع). جز اين كه
بعد از من پيامبرى نيست.»
بعد از آن، جبرئيل، آن حنجره وحى، پيام آورد كه تمام
درهايى كه از خانهها به مسجد باز مىشود، بسته گردد، جز
درِ خانه على. يعنى اين خانهاى است كه تا ابد درش به روى
خلق و خدا باز است.
ماهها گذشت. زمين به چرخش خود ادامه داد تا اين كه، ميان
آن طعنههاى قوم مسيح، قبله ما از بيت المقدّس به سوى
كعبه، خانه آغازت، تغيير يافت. اگر چه تو هر طرف رو كنى،
خدا همان سمت است. مىدانى، اصلاً تو مرزناپذيرى، على جان!
اسلام، تازه زير سايه تو و پدرم آرامش يافته بود كه طوفان
جنگها، ذوالفقارت را از نيام بيرون كشاند. براستى، اين
غريب مردى كه تا لحظهاى پيش، به سقف خيره مانده بود و
روزنهاى به سمت بالا مىجست، با اندوه مظلومانهاى، كه
چشمانش را مجال تماشا نمىداد ... آيا باور كنم؟ باور كنم
او همانى است كه در بدر، آن حماسه آغازين دفاع، افتخار
نبرد بود و آرامبخش طوفان؟ نه. چطور باور كنم او همان
باشد كه بر كوه احد، خورشيد حقيقت و شجاعتش تابش گرفت و
آسمان برايش ترانه «لا سيف الّا ذوالفقار، لافتى الّا على»
سرود؟ چطور ترديد نكنم، در اين كه او همان باشد كه اگر
ضربتش نبود، طفل اسلام در جنين مىمرد؟!
خدايا! چگونه شك نكنم در اين كه او همان قهرمانى باشد، كه
از خيانت بنى نضير تا انتقام از آنان قامت خم نكرد؟ حال
آنكه اكنون او را قدرت تكان دادن سر نيست.
وامحمّدا! او همان سوارى است كه از خندق عبور مىكرد و هر
بار حماسهاى شگفت در نبرد با دشمن مىآفريد؟ يا على، تو
با من بگو! آيا اين مظلوم، همان قهرمانى است كه از جنگ بنى
المصطلق تا صلح حديبيه، همواره چشمان وسيعش بر خانه اميدم
مىتابيد؛ و اكنون غم او آسايش را در خانهاش تاريك كرده
است؟...
خداى من!آيا براستى او همان مرد افلاكى است كه لقب «فاتح
خيبر» بر پيشانى شجاعتش خورشيد شد؟ و آيا اينها، همان
بازوانى است كه درِدژخيبر را سپر على ساخت؟ همان در كه
جمعى از قهرمان مردان مسلمان هم نتوانستند آن را از جا
بلند كنند. با من بگو، با او چه كردند، كهالآن نمىتواند
بالش خود را زير سر جابه جا كند؟
مىدانى به ياد چه افتادم؟ لحظات وداعم با تو. گريستم. آن
قدر كه زير سرم مرطوب شد.
پرسيدى: «فاطمه! چرا گريه مىكنى؟»
همان پرسشى كه پيش از من، از پدرم هم پرسيده بودى.
پاسخمنهم، از جنس جواب پدرم بود.
گفتم: «بر مصيبتهايى كه پس از من، بر تو باريدن خواهد
گرفت، مىگريم».
و تو چنين آرامم كردى كه: «گريه مكن و اندوهگين مباش،
سوگند به خدا، اين گونه سختىها در راه او براى من ناچيز
است.»
اما پيش از آن، به پدرم گفته بودم كه آيا از خداوند رهايى
تو را از اين مشكلات و مصائب نمىطلبد و استغاثه نمىكند؟
و از او شنيده بودم كه: «چارهاى جز آن نيست. چون انسانها
آزادند و از نعمت اختيار خود سوءاستفاده مىكنند...»
آرى! پسر ابوطالب! پدرم راست مىگفت. من امّتى مثل آنها
نديدم كه اينگونه عهدشكن و بد رفتار و بى وفا باشند.
جنازه رسول خدا را در دست ما گذاشته، رها كردند و عهد خود
را فراموش كردند و ولايت تو را انكار، طورىكه انگار اصلاً
غديرى وجود نداشته است. و او؛ واى! چه زود كينهتوزى خود
را بر اهلبيت ظاهر كرد!(3)
وجودش مرا آتش مىزد. بيخود
نبود كه سوگند خوردم تا روز ملاقات با خدا، هرگز با او
صحبت نكنم.
تو را به زور به طرف مسجد مىكشاندند، با دستان بسته!
فاطمه زندهباشد و ساكت!؟ فرياد زدم: «سوگند به خدا
نمىگذارم، پسر عموى مرا ظالمانه به سوى مسجد بكشانيد. واى
بر شما! چه زود به خدا و رسولش خيانت كرديد و به اهلبيتش
ستم! با آنكه پيامبر(ص) پيروى از ما و دوستى با ما را
سفارش كرده بود. به خدا اگر كراهت نداشتم بى گناهان مدينه،
گرفتار بلاى الهى شوند، نفرين مىكردم.(4)
و على جان! تو كه روز مباهله
را شاهد بودى، مفهوم و عاقبت نفرين فاطمهات را خوب
مىدانستى. مىدانستى كه ناقه صالح هرگز نزد خدا، از من
عزيزتر نبود و بچّه آن هم از فرزندان من گرامىتر نيست.(5)
بگو آيا طوفانى بود كه به
فرياد آه من سجده نكند؟ جز صداى سست و بادآلود و بى بنيادى
كه تو را تهديد مىكرد كه: «خانهات را به آتش مىكشم...»
و ضربه قُنفذ... و... سيلى...
ولى فاطمه همان فاطمه بود. او با شمشير برهنه تو را تهديد
مىكرد كه اگر بيعت نكنى، گردنت را مىزنم. على جان! تو
پيش از آنكه همسر من باشى، همسِرِّ من بودى. تو بگو! كه
فقط گفتن تو برايم كافى است.
بگو على! به من بگو! مسخرهتر از اين در دنيا چه بازى
كودكانهاى انجامشد؟ «هيچ» مىخواست از «همه چيز» بيعت
بگيرد. چه خندهدار است، بيعت گرفتن روباه از شير! آن هم
با زور و شمشير!
به خدا قسم، هرگز روزى مانند آن روز نديدم كه قوم اسلام،
زشتترين صحنه را پديد آوردند. جنازه پيامبرشان را در دست
ما گذاشتند و گم شدند. رفتند و خودسرانه و مستكبرانه،
ديگران را به جاى ما نشاندند.(6)
امّا من و تو با حسنين، شب و
روز، براى بيدارى اين قوم غفلت زده به خانههايشان
مىرفتيم. ولى آن نمك پروردهها را چنان قحط معرفتى رسيد،
كه بىهيچ واهمهاى نمكدان را شكستند. در تاريكى شب جواب
مساعد مىدادند كه ياريمان مىكنند، ولى در روز روشن، دست
از همراهى مىكشيدند.
در مصيبت پيامبرشان به تو گفتند، از من بخواهى؛ از من كه
پاره تن رسول(ص) بودم بخواهى يا شب بگريم يا روز، تا آرامش
آنها به هم نخورد، آرامش شهرى كه اگر پدرم نبود، هرگز
مدينه نمىشد. با آتش و هيزم، بهجاى تسليت به خانهام
آمدند. آيا اين امّت سزاوار بودند كه بر من نمازبخوانند،
يادر تشييع جنازهام حضور يابند؟ حضور كسانى كه هميشه در
يارى ما غايب بودند!
امّا تو، نخلستان خود را مىفروختى و دست خالى به خانه
مىآمدى. اگر بچّهها از تو غذا مىخواستند، على جان!
مىگفتى: «به فقراى امّت دادم.» تو به امّتى مىبخشيدى كه
فدك را با كتك از من گرفتند.
آيا عجيب نيست مهريهام شفاعت قومى باشد كه اين طور
آزارمان دادند؟
شمشير برهنه بر فراز سر شير خدا ديدن و سكوت؟! فاطمه زنده
باشد، كسى مقابل او، چنين جسارتى به امام زمانش كند؟!
فرياد زدم: «اگر دست از على برندارى، موى سرم را پريشان
مىكنم و گريبان چاك مىزنم، كنار قبر پدرم مىروم و...»
دست حسنين را گرفتم و به سمت حرم پدرم روان شدم. سلمان
شتابان ازپى من آمد كه: «اى دختر پيامبر(ص)! خواهش مىكنم
به خانه برگرد و در حقّ مردم نادان نفرين مكن!»
گفتم: «سلمان! آنها قصد جان على را دارند و من در شهادت
على طاقت صبر ندارم. صبرم تمام شده. مرا به حال خود بگذار
تا كنار قبر پدرم بروم و به درگاه خدا ناله سر دهم...»(7)
سلمان كه مرا مصمّم در نفرين
ديد، گفت: «على مرا فرستاده و خواسته به خانه برگرديد و
نفرين نكنيد.»
مرا كه مىشناسى. چه مىتوانستم انجام دهم مقابل امر تو،
جز اين كه بگويم: «حالا كه شوهرم و امامِ زمانم فرمان
داده، به خانه مىروم و صبر مىكنم. ولى واى بر آنان
سلمان! به خدا از در مسجد مدينه پا بيرون نمىگذارم تا پسر
عموى خود را با چشمان خودم، رها شده و سالم ببينم.(8)»
لحظهاى نگذشت كه در ميان
سكوت و اندوه من، دست از تو كشيدند و تو تنهاى هميشه،
مظلومانه از مسجد بيرون آمدى. تو را نگاه كردم، خلاصهاى
از تمام غربت انبيا در تاريخ زمين؛ سمبل مظلوميت حق.
توسرتاپا استقامت بودى و دستان من پر از استجابت.
مىتوانستم. بهخودت قسم مىتوانستم. فقط كافى بود لب باز
كنم تا فرياد آهم به آسمان برسد. آنوقت، ديگر مدينهاى كه
هيچ، زمينى، زمانى باقىنمىماند تا تو پس از من، بلاكش آن
باشى. هستى را خدا طفيل وجود ما قرار داده بود. همهچيز به
بهانه خلقت ما خلق شد. چرا باور نمىكنند؟ على جان! چرا
مردم درك نمىكنند؟ چرا نمىفهمند فدك تنها يكبهانه بود
كه نشان دهم تا هستم نمىگذارم حقّى از شيعيان ما و اولاد
بابركت ما، غصب شود، حتّى اگر در اين راه جان ببازم.
فدك. چه خنده دار است، اگر چنين بينديشند كه فاطمه براى
يكقباله زمين، هر چند حقّ خودش بود، اين طور قيام كرد.
نه، به خدا قيام من، انقلاب تمام ملائك بود؛ انقلابى به
وسعت يك تاريخ كه ما نقطه عطف آن بوديم.
بگذريم. امّا على جان! آن روز از مسجد مدينه سالم بيرون
آمدى، شايد، چون از نفرين من ترسيدند. امّا ديشب چه؟ ديشب
فاطمه نبود كه تهديد كند. ولى قطّامى بود كه تشويق كند تا
تو را با چنين وضعى از مسجد كوفه بيرون آورند.
زير بازوان تو را گرفتند. اميرالمؤمنينى كه لشكر صفّين جنگ
معاويه را يك نفرى به هم مىپاشيد، نمىدانم آن شمشير
زهرآلود با فرق تو چه كرد كه بين تو و آن علىِ رشيد فرق
انداخت.
خداى من! آيا دوباره گريبان چاك زنم و مظلومىاش را.... نه
يا على! باتو سخنى دارم. با تو كه تنها كسى هستى كه زبانم
را مىفهمى. همسفر من! همسر من! هم سرِّ من! هر كسى با تو
حرفى مىزند و از اشتياق بهشت به آمدن تو مىگويد: كه بهشت
پيش از تولّدت براى آمدنت بى قرار بود. ولى چيزى مىخواهم
بگويم كه هيچكس نگفته است، على جان! به خدا سوگند زمين
لياقت ندارد، تو در آن بمانى. هر چيزى ظرفيتى دارد و دنيا
گنجايش ما را ندارد. بيا! بيا كه طاقت ندارم بعد از اين،
از اين بالا تنها، مظلوميت فرزندانم را نظارهگر باشم. بيا
با هم امتداد خيانت اين مردم را، ومظلوميت فرزندانمان را
تماشا كنيم و بگرييم. تو مرثيه بخوانى، ملائك سينه زنند و
من بگريم.
منتظرت هستم. مىشنوى؟! آرام باش، نكند حسينم دعوت مرا
بشنودو...
برخيز و دنيا را به مردم دنيا بسپار و خود را به آسمان. كه
زمين لياقت تو را ندارد، يا على!
*****
حق با توست. انگار حسين عطر
صداى تو را استشمام كرده است. كاسه شير به دستم مىدهد.
ولى در گوشه گوشه نگاهم تو را مىجويد. غريبانهتر از آن
شب كه صورتش را بر پاهاى تو گذارده بود و «مادر مادر»
مىكرد. آنقدر كه مرا قدرت نبود تا از تو جدايش كنم. حالا
بزرگ شده و مصائب او نيز رشد كرده است.
زهرا جان! راستى، اين كاسه شير تو را به ياد چيزى
نمىاندازد؟
روزى كه وسايل زندگى خريدم، پدرت اين كاسه را ديد. يادت
هست اشك در چشمانش جمع شد و دست به دعا برداشت كه: «خدايا
بركت بده، قومى را كه اكثر ظروفش سفالين است.»(9)
بى شك، از اين دعاى اوست كه من تا حالا دوام آوردهام. چرا
كه زيستن بى تو، مرا از روى پيامبر(ص) شرمنده مىكند. من
روى خاك باشم و تو زير آن!؟ امّا نه. تو همواره عروس آسمان
بودى كه زمين يك چين دامن توست. كمكم شميم رهايى به مشامم
مىرسد. خوشحالم از اين كه آخرين لحظات زندگى و آخرين
ثانيههاى شرمندگى را پشت سر مىگذارم. از زندگى خودمان
چيزى نگفتى. مىدانم. زندگى ما بهانهاى بود براى مرگظلم.
هر چند آنچه بيشتر نصيب خودمان مىشد، ستم بود. بعد از تو،
بعد از سكوت خونين گلويم، زخمهاى صدايم، روزى لب گشودند
كه: «ظلمى كه بازخواست مىشود و هيچگاه بخشيده نمىگردد،
ستم بنده است بر بنده؛ كه سخت عذابى دارد و دشوار حسابى.
قصاصى كه زخم و تازيانه مقابل آن چيزى نيست».(10)
غم مخور، زهرا جان! هر كه با
حق درآويزد، حق او را به خاك هلاكت مىافكند.(11)
آن روز هم به خودت گفتم، تا
سختىها براى خدا باشد، پيش من آسان است. امّا آنچه بيشتر
آزارم مىداد، رنجهايى بود كه در زندگى با من كشيدى. آرى،
حق با توست. براى حفظ ولايت، ميان در و ديوار قرار گرفتى.
امّا آن تاولهاى اثر دستاس چه؟ آنجا كه ديگر ناكسى با
غلاف شمشير، يا سيلى، يا لگد به در نيم سوخته، حريم مرا
تهديد نمىكرد.
تو مصداق شگفت همّت بودى. قانع، امّا در وسيعترين ادراك
هم نمىگنجيدى. باور كن با آن همه بلاغت كه هر فصيحى
مقابلم زانوى ادب مىزند، نمىدانم از تو چه بگويم.
واژهها كمتر از آنند كه وصف تو را در خود جاى دهند. از
ابتدا آسمانى بودى. شنيدهام پيش از تولّد، با مادرت سخن
مىگفتى و مايه آرامش او مىشدى. و بعد از تولّد، پدرت را
مادرى مىكردى. خودم شاهد بودم از ابتداى هجرت مرا همراهى
مىكردى. اگر يك يار در عالم داشتم، تو بودى. حتّى شب
ازدواج كه تو را نگران و گريان ديدم، وقتى علّتش را
پرسيدم، گفتى در مورد خود فكر مىكردم. به ياد پايان عمر و
قبر افتادم. امروز از خانه پدرم به خانه تو آمدم و روزى
ديگر از اينجا به طرف قبر مىروم. در اين آغازين لحظههاى
زندگى، بيا به نماز بايستيم و خدا را عبادت كنيم.(12)
آنجا بود كه در يك لحظه تمام
حقيقت تو را ديدم. بيخود نبود، پيامبر به احترام تو از جا
برمىخاست. تو جلوه جلالت و محبّت خدا بودى. اگرخانهات
تهى از غذا مىشد، آن قدر صبر مىكردى و سكوت، تا جبرئيل
بىتاب مىشد و از بهشت براى سفرهات طعام مىآورد. افطار
سه روزت را مىدادى تا آسمان، برايت آيه بياورد. اگر
نداشتى، چادرت را به من مىدادى، تا نزدِ يكيهودى بگذارم
و قدرى جو قرض بگيرم. يادت آمد؟ آن شب را مىگويم كه زيد،
چادر تو را به خانهاش برد و در حجره گذاشت. همسرش آمد.
نورى كه از چادرت تمام حجره را روشن كرده بود، مبهوتش كرد.
شوهرش را صدا زد. زيد، سراسيمه و هيجان زده، به سمت خانه
يهوديان ديگر دويد. هشتاد نفر از خويشان او آن صحنه را
ديدند و از بركت شعاع چادرت، همگى به خورشيد اسلام، اقتدا
كردند.(13)
آرى. چادرت هم حجابهاى غفلت
را كنار مىزد. عجب مبلّغى! من اسلام را فرياد مىزدم، در
كسى اثر نمىكرد. سكوت مىكردم، بىشرمانهتر، گستاخ
مىشدند. درحالىكه مسلمان نيست، كسى كه مسلمانى از دست و
زبانش در امان نباشد.(14) مگر من اولين مسلمان نبودم؟ مگر
ما پناهگاهشان نبوديم؟ به پروردگار سوگند زهرا جان! اگر
درد محرومان، غيرتم را اسيرنمىكرد، آن قدر از دنيا سيرت
مىكردم كه همه خلق محتاج تو باشند. همچنانكه تا هميشه
خواهند بود. امّا خوب مىدانى كسى كه بادست كوتاه خود، مال
دنيايى خويش را در راه حق ببخشد، بهدستى دراز و وسيع،
ازجانب خدا بخشش مىيابد.(15) خوب مىدانستى با قناعت
مىتوان پادشاهى نمود و با نيك خويى در ناز و نعمت به سر
برد.(16)
و تو شاهدى كه ما را با فدك
و غير فدك كارى نبود. درحالىكه جايگاه همه، فردا قبر است.
دور از همّت من است كه نفس خود را كه با پاكى تربيت دادم
با ذلّت دنيا آلوده سازم. هر چند از تمامى آنچه آسمان بر
آن سايهافكنده است، فدك در دست ما بود و آنان بخل
ورزيدند، ولى خداوند داور بزرگى است.(17)
خوشا به حالت كه اينجا نيستى
تا ببينى، مردم دورو، در درياهاى فتنه فرورفتهاند. از
سنّتها چشم پوشيده، بدعتها را گرفتهاند. مؤمنين
كنارهگيرى كرده، خاموش نشستهاند و دروغگويان گمراه گويا
شدهاند، درحالىكه ما اهلبيت چون پيراهن تن پيامبر(ص)،
نزديك به اوييم و پاكيم. ولى اينان مانند صداى پوست سوسمار
آنگاه كه به هم ماليده شود، سر و صدا راه مىاندازند، حال
آنكه، نه حقّى را مىگيرند و نه از ظلم و ستمى جلوگيرى
مىكنند.(18)
آرى، فاطمه جان! همهجا، همه
امّتها و رعيتها، شب را صبح مىكنند، درحالىكه از ستم
امرا و رؤساى خود در ترس و وحشتند، ولى من شب را درحالىبه
صبح مىرسانم كه از ستم رعيت خود در عذابم. آنانرا براى
جهاد طلبيدم، نرفتند. گوشزد كردم، نشنيده گرفتند. در
نهانوآشكار دعوتشان كردم، اجابت نكردند. اندرز دادم،
نپذيرفتند. آياآنان حضور و غيابشان، با هم فرقى هم دارد؟
آيا با آنكه غلامند و رعيت، مثل رؤسا رفتار نمىكنند؟ با
اين كه گوش دارند، كرند. با اين كه گويايند، گنگند. اگر چه
چشم دارند، كورند.(19)
شگفتا، زهرا جان! چگونه
تعجّب نكنم از خطا و اشتباه كارى اين فرقههاى گوناگون كه
دلايلشان در دين با هم فرق دارد. بر سنّت هيچ پيغمبرى
نيستند و به روش هيچ وصيّى اقتدا نمىكنند. تنها پيرو هواى
نفس خويشند. معروف، پيش اينان چيزى است كه خودشان دوست
دارند و منكر همان است كه خودشان زشت مىدارند. پناهگاه
مشكلاتشان خودشانند. گويا هر مردى از آنان در آنچه
مىبيند، پيشواى خودش است و مقتدا و مقلّد خويش.(20)
مىدانى چرا؟ آخر آنان چشمى ندارند كه دور را ببيند. نتيجه
كوتاهى آنان پشيمانى است.(21)
فردا ستم پيشه، دستان خود را
به دندان مىگزد.(22)
غم مخور! اگر چه بعد از من
بر آنان روزگارى خواهد رسيد كه چيزى پنهانتر از حق و
آشكارتر از باطل و بيشتر از دروغ بر خدا و رسولش نباشد.
روزى كه مرا بر فراز منبرى كه از وجود ما آبرو گرفت، لعن
مىكنند، در نزد مردم آن زمان، چيزى بى ارزشتر از حقيقت
قرآن و رايجتر از معانى تحريف شده نيست.
حاملان قرآن به آن بى اعتنا مىشوند و حافظانش فراموش كار.
طورى رفتار مىكنند كه گويى پيشواى قرآنند، نه آنكه قرآن
پيشواى آنان است. از قرآن، جز نامش باقى نمىماند و...(23)
اگر چه همه چيز روزى به
پايان مىرسد، ولى همان طور كه خودت گفتى، بازى مسخره و
گستاخانهاى را با ما شروع كردند. تمام هستى به تصدّق سرِ
ما خلق شد، امّا به خاطر يك تكّه زمين، يك قطعه خاك، به تو
افتخار افلاك، تهمت زدند. از تو شاهد خواستند. همان طور كه
براى بىارزشترين چيزى كه حتّى از آب بينى بز، در نزد من
پستتر بود(24)
-يعنى حكومتِ بر اين مردم -
دستان مرا بستند. با شمشيرِ برهنه تهديدم كردند. ريسمان به
گردنم آويختند و به مسجد خدا كشاندند.
و من كه خوب مىدانستم لب گشودن تو همان و اجابت پروردگار،
همان؛ زود به او گفتم: «سلمان! فاطمهام را درياب! من دو
طرف مدينه را مىبينم كه به لرزه در آمده است. سوگند به
خدا، اگر فاطمه موى خود را پريشان كند و كنار قبر پيامبر
بنالد، ديگر مهلتى براى مردم باقى نمىماند و زمين همه
آنان را در كام مرگبار خود مىكشد.»(25)
سلمان آمد و تو، چه خوب
اطاعت كردى. آرى، اين رسم هميشه دنياست، كه هر كه براى حق،
چهرهاش را نمايان كند، مثل ما، نزد مردم نادان آزار و
عذاب مىبيند.
ديشب به مسجد كوفه رفتم. از ميان مردان نقاب پوش عبور
كردم. دخترت، بىتاب بود. درست مثل نگرانى آن روزها كه تو
در بستر بودى. و حالا من، جانشين تو شدهام و ميراث دار
مظلوميت تو.
زهرا جان! راستى، آن شب، «اسماء» مقدارى كافور بهشتى به من
داد. چشمان غبارآلود زينب به آن گره خورد. خوشا به حالت كه
چشم را بستهبودى و نگاهش را نمىديدى. تو را كفن مىكردم
كه اسماء وصيت تو را به من گفت. گويا در وفات پيامبر(ص)
جبرئيل از بهشت برايش كافور آورده بود و پيامبر آن را سه
قسمت كرده بود. براى خودش و تو و...قسمت آخر، قسمت من
شد.(26)
من تحمّل اين را كه از زينب
تو، كافور يادگارت را بخواهم، ندارم. دعاكن به يادش بيايد.
مىبينى، بچّههايمان همه بزرگ شدهاند؛ در مصيبت و درد و
تحمّل. بهكجا مىنگرى؟! او؟ او را نمىشناسى؟ او پسرم
عبّاس است. پسرامّالبنينى كه در حق فرزندانت مادرى، امّا
به عقيده خودش كنيزىمىكرد.
اباالفضلى تربيت كرده است كه فردا سقّاى حسين تو خواهد شد
و انگشترى كه من در نمازم انفاق كردم كه امتداد بخشش لباس
تو در شبعروسى بود، هنوز تا حسين ادامه دارد. تا عبّاس...
آنجا در نماز خون حسين عزيزت، انگشترش را كلاغ صفتانى پست
مىدزدند و اى كاش فقط همين.
كاش با انگشت او كارى نداشتند و كاش با دستان علمدارش
كينهتوزى نمىكردند.
فاطمه جان! ديگر نمىگذارم تنها نوحه خوان غربتمان باشى.
غممخور! حس پرواز بر شانههايم جارى است. آسوده از اين
زمين، امشب آستان خانه را ترك مىگويم، مَثَل ما آل
محمّد(ص) مثل ستارگان آسمان است كه هرگاه ستارهاى ناپديد
شود، ستارهاى ديگر جاى آن را مىگيرد.(27)
تبسّم كن و چشمان فرزندت حسن
را به تماشا بنشين!
پاورقى:
1. قسمتى از خطبه حضرت زهرا(س)، آواى كوثر.
2. محمّد دشتى، نهجالحياة، حديث 16.
3. همان، حديث 59 و 68.
4. همان، حديث 69.
5. همان، حديث 70.
6. همان، حديث 171.
7. همان، حديث 71 و 72.
8. همان، حديث 73 و 74.
9. سيدهاشم رسولى محلّاتى، زندگانى حضرت زهرا(س)، ص 55.
10. نهجالبلاغه، خطبه 175.
11. همان، حكمت 400.
12. نهجالحياة، حديث 12.
13. منتهى الآمال، ص 160.
14. نهجالبلاغه، خطبه 166.
15. همان، حكمت 224.
16. همان، حكمت 220.
17. همان، نامه 45.
18. همان، خطبه 123.
19. همان، خطبه 96.
20. همان، خطبه 87.
21. همان، حكمت 172.
22. همان، خطبه 177.
23. همان، خطبه 147.
24. همان، خطبه 3.
25. محمّد دشتى، نهجالحياة، حديث 71.
26. همان، حديث 134.
27. نهجالبلاغه، خطبه 99.