مقدّمه
بهنام خدايى كه در چشممان
جارى است.
نسيم حقيقتى كه در اين منظر
وزيدن گرفته، مژگان تاريخ را به تلاطم آورده و اين
دريچهاى شده است به سوىِ «يك پلك تحيّر».
من على(ع) را در خانه عرفان
فاطمه(س) جستجو كردم كه اتصال عجيبى بود بينِ منزل
امالائمه(س) و مقصد ابوتراب. از زمانى كه نبودم، مدام به
من گفتند: (على(ع) در ادراك انسان نمىگنجد.) آنقدر شنيدم
و قبول كردم تا خسته شدم. اين را هنوز هم مىگويند. ولى
اين سدّ تكاپو نيست، كه كليد جستجوست. يادم هست از روزى كه
رياضى را آغاز كردم، مىكوشيدم آن را با تاريخ انطباق دهم.
و امروز كه خواستم على(ع) را در تاريخ بنگرم، رياضى به
ياريم شتافت. كه ديدم را وسيع كرد و انديشهام را بلند. من
پرواز قلم را به دو بال رياضى دانشگاه و اسلام حوزه سپردم؛
تا آسمان ادراك شما، چه رنگى باشد و چه هوايى داشته باشد.
نوشته حاضر، برگ سبزى است
تحفه انگشتان خستهاى كه با ذكر «ياعلى» رمقمىگيرد و
حاصل درنگى است هرچند ناچيز، امّا عاشقانه؛ در وسعت
بىكران على(ع). سيرى در جادههاى غربت آلود آشنايى با
مولاى دلشدگان، با نثر ادبى.
اين نوشته شامل هشت فصلِ دو
قسمتى است كه در قسمت اول هركدام، فردى با زبانى خاص با
آستان حضرتش به گفتگو مىنشيند. در قسمت اول على(ع) مخاطب
است و قسمت دوم تمام فصلها، مولا، گويندهاى است بليغ كه
صداى آسمانىاش از نهجالبلاغه بر مىخيزد.
در قسمتهاى اول:
1. فصل اول: پيغمبر روح، با على(ع) كه «شأن نزول عشق»است،
از فضايل و ميلاد آسمانى ايشان و... سخن مىگويد.
2. فصل دوم: مادر گرامى ايشان؛ حضرت فاطمه بنت اسد، از
ميلاد او كه «تفسيركعبه» است، صحبت مىكند.
3. فصل سوم: حضرت زهرا(س) در «تسبيح سكوت» خود، دوران
زندگى با حضرت و مظلوميتهايشان را به درد دل مىنشيند.
4. فصل چهارم: ابوذر غفارى «مسافر عشق» از آغاز آشنايىاش
با مولا(ع) تا غربت خود در ربذه، گفتگو مىكند.
5. فصل پنجم: از آنجا كه لياقت صحبت با اميرالمؤمنين را در
عايشه نديدم، شتر جنگ جمل او «به جرم جهل» خويش اعتراف
مىكند.
6. فصل ششم: امتداد نور حقانيت ايشان، «ميراثدار زخم»
غربت، امام حسن(ع) با پدر، از دنياى با او و پس از او، سخن
مىگويد.
7. فصل هفتم: دكتر سيدمحمّد تيجانى، نويسندهاى غير شيعه
كه با الطاف الهى شيعهشده و شهد ولايت را نوشيده، با مولا
از درياى او «تلاطمى در مرداب» خود را تعريف مىكند.
8. فصل هشتم: مقام معظم رهبرى حضرت آيةاللَّه خامنهاى،
«امين» غزلها، بهعنوان نايب برجسته امام زمان(عج) و
امتداد ولايت على(ع) از ثقلين پيامبر(ص) از اين امانت روشن
در ايران امروز سخن مىگويد، با سيرى در تاريخ (از امانت
تا امين).
قابل توجه است كه فصل هشتم را، امام
على(ع) با سكوت بلند خويش پاسخ مىدهد. يعنى با صفحهاى
سفيد كه تقدير هميشه عشق است. تمام اين سخنها در فضايى از
زمان شكل مىگيرد كه امام على(ع) در بستر شهادت است. يعنى
زاويه ديد زمانى در اين نوشته؛ شب قدر، شب شهادت امام، شب
يتيمى زمين را، ضبط مىكند. و تمام اشخاص به غير از دكتر
تيجانى و آقای خامنهاى (مد ظلّهالعالى) حضرت را در شب
شهادت در بستر سرخ معراجش مخاطب قرار مىدهند.
به اين اميد كه آغاز روشنى باشد براى نسل انتظار. ان شاء
الله.
محبوبه زارع
آبان 1378
1.شأن نزول عشق
- «امّ ملدم! اُخرجى عن رسول الله(ص)».
اين صداى تو بود. ديگر باورم مىشود كه تو بر بالينم
نشستهاى و اين دستان توست كه روى سينهام آيينه شفا
مىكارد. پلك نمىزدم، تا تجسّم روشنت، زير چشمانم باقى
بماند. گرمم بود و پيشانىام غرق عرق. شميم صحابه در اتاق
پيچيده بود و عطر زلال تو. همين كه لبهاى مليحت گشوده شد
كه: «اى تب! بيرون شو از پيامبر خدا...» اصحاب به شهود
شفاى من از دستان تو رسيدند و تب من به فنا پيوست.(1)
طبيب دردهاى پيغمبر(ص)!
نه. نه. تو خودت مرهم بودى. قربان دستانت! تو را دوست
نمىدارد مگر مؤمن و دشمنىات نمىكند الّا منافق.(2) تو
را پروردگار عالميان، به بهانه رفع بلا از زمين آفريد؛ كه
آسمانها را از تصدّق سر تو بنا نهاد. آسمان نگهبان وسعت
تو بود. روزى كه زير آبى بلندش خم شدى. كفشهايت را بيرون
آوردى و به نماز وسيع خود اقتدا كردى. تو غرق در خدا شدى و
ملائك مست حضورت شدند. آسمان زير چشمى به كفشهايت
مىنگريست كه مدّتها بود، به آن غبطه مىخورد.
ناگاه مارى رسيد و ميان كفشت خزيد. آسمان مىدانست اين مار
هم به بوى تو آمده است. نمازت به پايان رسيد. خواستى كفشت
را بردارى. آسمان ترسيد. پيش از تو، با شتاب، كلاغى به سوى
كفشت فرستاد. كلاغ، با منقار خود، كفش تو را به بالا برد،
و از فراز آن به نشيب زمين رهايش كرد. مار از كفش تو بيرون
جست. آسمان نفس راحتى كشيد. كفشت را پوشيدى و آرام به روى
خدا، لبخند زدى.(3)
امّا، آه! اى آسمان! خواب بودى يا نتوانستى از سقف مسجد
گذر كنى؟ آسمان! جواب مرا بده!
سرت را بالا بياور! از وسعت تو، انتظار نداشتم پشت سقفى
بماند. باآنكه تمام شب، على تو را مىنگريست و از شوق
مىگريست، كه: «انا للّه و انّا اليه راجعون».
تو ديشب مردان نقاب پوش را ديدى و غربت آشكار على را.
چگونه دلت آمد، على را در مسجد تنها بگذارى؟ مىدانم. حق
دارى. مسجد حريم الهى است. با خود گفتى ملائك حفاظتش
مىكنند. امّا فرشتگان در نماز على غرق بودند و از خود
بىخبر. تا آنجا كه «فزتُ و ربّ الكعبه»اش، آنان را به خود
آورد. امّا واى بر زمين، كه دير شده بود. نمىپرسى در مسجد
چهگذشت؟ نمىخواهى بدانى با فرزند كعبه در آغوش محراب چه
كردند؟ چهسكوتى است اين نيمه شب در تو! آسمان! كىْ بغض تو
مىتركد تا سينه ملائك خالىشود؟
على جان! از مصدر عشق، حديث دو فرشته تو را ندا داده بودم
كه: «دوفرشته برادرم على(ع) بر بقيه ملائك افتخار مىكنند،
به سبب همراهبودن باعلى. زيرا هرگز از او به سوى خداوند،
چيزى نبردهاند كه پروردگار را خشمناك يا غمگين كند.»(4)
على جان! چگونه اين لحظات پايانت را به تماشا بنشينم و
ابتداى تو را مرور نكنم، اى ازلىترين ابدى! انگار همين
ديروز بود. اولين روز مكّه. روزميلاد كعبه. مردم دسته
دسته، دور هم جمع شده بودند. همهجا صحبت فاطمه بود. يكى
پرسيد: «چه شده؟»
گفتند: «مگر نمىدانى؟ همين الآن ديوار كعبه شكافته شد و
فاطمه بنتاسد را در بر گرفت. درحالىكه به بچّهاى نه
ماهه حامله بود...»
گفتند: «معطّل چه هستيد، مردم!؟ كليد كعبه كجاست؟...»
كليد آوردند. در كعبه باز نشد. كلنگ آوردند، به ديوار اثر
نكرد. تاسهروز، نُقل مجلس مردم، ماجراى كعبه و مادرت بود.
كسى نمىدانست در حريم خدا، بر آن زن باردار چه مىگذشت.
تااينكه روز چهارم ناگاه، كعبه دوباره خود را مقابل بانويى
گشود. مادرى كه در آغوشش حقيقت تمام عالم خفته بود، يعنى
تو. و ملائك چهقدر مضطربانه بدرقهات مىكردند! انگار
مىدانستند، بيرون از كعبه، كسى با تو آنچنان كه شايسته
مقام توست، رفتار نخواهد كرد.
اضطراب آسمان! و اشتياق زمين! خواستند قنداقهات را
-چنانكه رسمعرب بود- به دست مرد شجاعى دهند كه چشم به
روى او بگشايى، تامانند وى قهرمان شوى. قنداقهات از دست
پدر و عموهايت گذشت. پلكهم نزدى. تا اينكه در آغوش من،
چشمهاى آسمانىات را گشودى. لبهايت لهجه ملكوت گرفت كه:
«قَدْ افلح المُؤمِنُون...»
سوره احساس من! برادرم! تو در ميان امّت من شبيه «قل هو
اللّه احد» هستى در قرآن. كه اگر كسى يك بار بخواند، مثل
اين است كه يك سوّم قرآن را تلاوت كرده است. مؤمنى كه دو
مرتبه بخواند انگار دو سوّم قرآن را خوانده و آنكه سه
دفعه تلاوت كند، اجر قرائت تمام قرآن با اوست.
و امّا تو، هر كه با قلب دوستت بدارد، يك سوم ايمان را
دارد. آنكه باقلب و زبان، ياريت كند، دو سوّم ايمان با
اوست و مؤمنى كه با قلب و زبان و دست، در دوستى با تو
باشد، تمام ايمان از آن اوست. على جان! به خدا قسم اگر همه
مردم دنيا، دست به دست هم مىدادند تا تو را دوست بدارند،
خدا جهنّم را خلق نمىكرد.(5) سيزده رجب بود. تو آمدى. كه
اگر نمىآمدى، مؤمنان بعد از مرگ شناخته نمىشدند.(6)
آشتى با تو، دوستى با من است و جنگ با تو، محاربه با من.
تو بعد از من در ميان امّت من علامت و نشانه حقخواهى
بود.(7) خداوند هم در قيامت به جبرئيل امر مىكند، بر در
بهشت بنشيند و كسى را اذن دخول ندهد، مگر آنكه برات آزادى
را از تو بگيرد.(8)
ولى مردم چه مىدانند كه من و تو در قسمت راست عرش، نور
بوديم؟ نورى كه چهار هزار سال پيش از خلقت پدرمان آدم، خدا
را تسبيح مىگفت و من و تو همواره يكى تا آنكه در صلب
عبدالمطّلب از هم جداشديم.(9)
چه مىدانند، خدا توبه آدم را به خاطر سوگند بر ما پنج تن،
قبول كرد.(10) كه: «عَلَّمَ آدَمَ الأسماءَ...»؟ چه
مىدانند كه دو هزار سال پيش از آنكه خداوند آسمان و زمين
را خلق كند، بر سر در بهشت، نوشت: «محمّد پيامبر خدا و على
برادر اوست.»؟(11)
و غدير بلندترين پرده اين اجرا در زمين بود. همين كه با
شامّه ولايت، گل نبوّت را بوييدى، چشمانت را گشودى. من از
حلاوت لبهايت، وقتى بوسيدم، شور عشق نوشيدم. پيشانىات مهر
ولايت خورده بود. دستان يدالّلهىات، هفت آسمان حقيقت نهان
را در خود جا داده بود. تو را نيز مثل دخترم فاطمه لباس
بهشتى پوشانده بودند. من ظهور خورشيد ولايت را كه امتداد
خودم بود، در قنداقه آسمانىات ديدم.
قربان خدا شوم؛ با آن قدرت لايزالش. نسل هر پيامبر را در
پشت خودش قرار داده و نسل مرا در پشت تو.(12) حال آنكه هر
سبب و نسبى در قيامت بريده مىشود، مگر نسب من.(13)
ولى با تمرّد خلق چه مىشود كرد؟ با آنكه تولّد تو، ميلاد
آسمان بود در زمين. تو ظهور دوباره اسلام بودى. گاهى با
خود فكر مىكردم، مگر ظرفيت مردم دنيا چهقدر است كه خدا
على را اميرشان قرار داده است؟ علىيى كه شب معراج، ملائك
را مست تولّايش ديدم. علىيى كه خورشيد هم مطيع اوست. يادت
مىآيد، آن روز عصر؟ روى زانوهايت خوابم برده بود. وقت
فضيلت نماز عصر گذشت و تو نماز نخوانده بودى. نپسنديدى مرا
بيدار كنى. تا آنكه آفتاب غروب كرد. بيدار شدم. فهميدم
نماز عصر را از دست دادهاى. رو به آسمان كردم، كه خوب
مىدانست بدترين مصيبت براى على، ازدستدادن نماز است.
لحظهاى نگذشت. آفتاب همانطور كه بر تو غالب شده بود،
برگشت. برخاستى و نماز خواندى. همينكه نمازت تمام شد؛
آفتاب پنهان گرديد و ستارهها درخشيدند.(14)
خورشيد برگشت تا نمازت تجديد شود. امّا امان از اين
آدميزاد، كه نگذاشت نمازت را به پايان برسانى. آن روز كه
در آغوشت گرفتم و ناخودآگاه، رازهاى دلم را گريستم،
پرسيدى: «اى پيغمبر صبر! چرا گريه مىكنى؟» آن روز جوابت
داده بودم كه: «از كينههايى كه در دل اقوامى از همين
مسلمانان است و آن را برايت ظاهر نمىكنند مگر بعد از من،
مىگريم. و آن كينههاى بدر و خونهاى اُحد است.»
يادم نمىرود. اشكهايم را پاك كردى و مضطربانه پرسيدى:
«آيا آن هنگام، دينم سالم خواهد ماند؟»(15) قربان وجودت
على جان! كه چيزى جز دين خدا، برايت مهم نبود و نيست.
به خدا اگر آسمان و زمين، در يك كفّه ترازو گذاشته شود و
ايمان تو در كفّه ديگر، ايمان تو سنگينتر است.(16)
مىدانى؟ هيچ امّتى پس از پيامبرشان، اختلاف نمىكنند، مگر
آنكه اهل باطل آن، بر اهل حق غالب شوند.(17) بگذار همانها
كه امينم خطاب كردند، امانتم را ناديده بگيرند. بگذار
ثقلين مرا فراموش كنند. فردا دور نيست. تو را به جرم
علىبودن در بستر شهادت انداختند، شير خدا!...
آه! اى خدا! بعد از آن همه رنج در امانتدارى تو، كه بر اين
مردم متحمّل شدم، شاهد باش كه چگونه با امانت من رفتار
كردند! اين مزد رسالت من نبود كه به من دادند...
امّا برادر! مىدانم خستهاى. حق دارى. من از اين بالا، از
تماشاى آنچه بر تو مىگذشت، به خود مىپيچيدم. اگر دخترم
پيشم نبود كه آرامم كند، رنج تو را تاب نمىآوردم.
خسته نباشى! سراپايت را شوق كوچيدن پر كرده است. امّا
آرامتر باش تا زينب، خود را براى سوّمين مصيبت آماده كند.
حسنين، دو جوان اهلبهشت، را تسلّى ده.
اشتياق آمدنت مرا از جا بلند كرده، مىروم با فاطمهام
بهشت را براى آمدنت مهيّا كنم، كه هرگز زمين جاى تو نبوده
و نيست.
حق با شماست. دلتنگم و خسته؛ از اين دنياى سنگ كه شيشه
وجودم را بارها شكسته. دلم تنگ شده است؛ براى آن روزها كه
مرا در آغوش مىگرفتيد و به سينه خود مىفشرديد، غذا
مىجويديد و در دهانم مىگذاشتيد، در بستر خود مرا
مىخوابانديد؛ طورى كه ملاحت بدنتان را حس كنم و بوى
جبرئيل را از نفسهاى قدسىتان بشنوم.(18) خوب يادم است،
مكّه را قحطى گرفت و شما به هستىام بركت داديد. مرا از
خانه پدرم به كاشانه عظيم خديجه آورديد. وقتى دستانم حرارت
محبّت شما را بر خود حس كرد، لبهايتان دريچه وحيى بلند را
گشود، كه: «همان را برگزيدم كه خدايم برايم انتخابكرد.»
من مانند بچّهاى كه به دنبال شميم مادر روان است، همهجا
همراهتان مىرفتم. هر روز آيينهاى از فضايل را بر روح
روشن كودكانهام نازل مىكرديد. ديگر حوصلهاى برايم
نمانده تا بر فراز منبر كوفه از حقّ پايمال شدهام بگويم.
يادش به خير! هر سال در كوه حرا آن معدن وحى، من و شما
تنها مكاشفه مىكرديم.
يادتان هست آن روز كه جبرئيل -مقامش افزون- شما را وحى
نبوّت آورد، صداى نالهاى شنيدم. پرسيدم: «اين شيون كيست؟»
و شما فرموديد: «اين ناله شيطان است، از اينكه ديگر، از
داشتن مطيع در زمين، نااميد شد.(19)
يا رسولاللّه! ولى بعد از شما من شاهد بودم و خدا -و چه
شاهدى صدّيقتر از ما؟!- آنچه بيشتر اطلاعات شد شيطان بود.
نمىدانيد چه بر سرم آوردند كه تاب از كف طاقتم بردند! حال
آنكه ما اهل بيت شما بوديم. زنده كننده علم و دانايى و از
بين برنده جهل و نادانى. به وسيله ما، حق به اصل و موضع
خود باز مىگشت و باطل از جاىخود دور مىشد. زبان باطل
آنجاكه حق آشكار مىشد، بريده مىگشت، من دين شما را
شناختم. شناختنى كه از روى علم و عمل بود، نه از روى ديدن
و شنيدن، كه راويان علم بسيارند و عاملان به آن اندك.(20)
چنان كه خودتان شاهدشان بوديد. امشب كه به خوابم آمديد،
آنقدر از دست ايشان دلم گرفته بود كه غريبانه گفتم: «اى
رسول خدا! آه! كه چهقدر از امّت شما كينه و نافرمانى
ديدم!»
و شما آرام فرموديد: «على جان! نفرينشان كن!»
حال آنكه هر دو مولاى دعاييم. امّا خواب بود و رحم در دست
پروردگار. انگار خدا هم اندوه مرا تاب نداشت كه خواست در
خواب بگويم: «خدا به جاى ايشان بهترين ياران به من هديه
كند و در عوض من، بدترينِ خلق را بر آنان بگمارد!»(21)
مىدانم كه ياران من امروز در پس اصلاب پدران و ارحام
مادرانشانند. زود باشد كه روزگار، آنان را ظاهر گرداند و
به واسطه اينان، ايمان قوّت بگيرد.
شما از سرزمينى طلوع كرديد كه دهان داناى آن بسته بود و
نادانش افسار گريخته. مردم پيرو شيطان بودند. در جاى پاى
او قدم مىگذاشتند. كمكش كردند تا آنكه حيلههايش به كار
افتاد و بيرق كفر و ضلالتش برافراشته شد. در فتنههايى كه
مردم را پايمال و لگدكوب كرد و همگى در آن سرگردان و حيران
و گرفتار ماندند. شما در مكّه -بهترين محل دنيا- امّا ميان
بدترين همسايهها بوديد.(22)
تا آنكه به اذن خداى لايزال، از مشرق نجات سرزديد. شما كه
درختى از شجره پيغمبران، از چراغداران روشنايى، مردى بلند
پيشانى از دل بطحا، و از سرچشمههاى حكمت بوديد(23) و سند
حقّانيت شما، كتاب خدا، گوياترين زبانى كه هيچگاه خسته
نمىشود. خانهاى كه اركانش خراب نمىگردد و يارانش همواره
پيروزند.(24)
يارانش! آه! ... حتّى اگر خانه نشين شوند، قرآن را بنويسند
و از آنان نپذيرند و...
بگذريم يا رسولاللّه! كه كار على گذشتن است. چهقدر از
تولّدم شيرينسخن گفتيد، درحالىكه آغاز رسالتم بود و
اسارتم. اين را الآن كه در بستر افتادهام و براى من طبيب
آوردهاند، نمىگويم. كه از لحظه هبوطم، از خدا به كعبه،
اين اسارت را سه روز گريستم. شما كه مىدانيد آن سه روز در
كعبه بر من چه گذشت و از من چه ماند. آن سه روز در مصيبت
زمينى شدن، مرا تسلّى مىدادند و اگر شما بيرون از كعبه
منتظرم نبوديد، به پروردگارم سوگند، آن چنان از فراق فرياد
مىكردم كه همان لحظه مرا به نيستان اصلم برگردانند.
از دنيا چه بگويم؟ حال آنكه لياقت ندارد يك حق را در خود
نگه دارد. دنيايى كه سراى فنا و نيستى است. تقدير آن و اهل
آن، رخت بربستن و كوچ است. روزگارش بدنها را كهنه مىكند
و آرزوها را تازه و نو. مرگ را نزديك مىسازد و آرزوها را
دور. هر كه بر آن پيروز شود به رنج مىافتد و هر كس هم آن
را نيابد، دچار سختى مىگردد.(25)
با آنكه ما اهل بيتى بوديم كه خداوند همه هستى را به خاطر
ما خلقكرد؛ يادم نمىرود آن دو را نزد من فرستاديد، تا
واقعه شب قبلش را برايشان تعريفكنم. سكوت كردم تا آنكه
خودتان آمديد و خواستيد بگويم. وقتى گفتم: «اى رسول خدا!
شرم دارم.»، فرموديد: «خداوند، از حق شرم نمىكند.»
فهميدم بهتر از خودم ماجرا را مىدانيد. ولى مقابل آن دو
تعريفكردم. نزديك صبح بود و هنوز براى غسل در جستجوى آب
بودم. نااميد شدم و غمگين، از اينكه نمازم از دست مىرود.
ناگاه سقف اتاق شكافته شد. سطلى پر از آب، كه روى آن
دستمالى حرير بود به زمين نشست. غسل كردم و نماز خواندم.
سطل از همان شكاف بالا رفت و شكاف به هم آمد.
شما فرموديد: «سطل از بهشت و آب از كوثر و دستمال از ديباى
بهشت بود. على جانم! چه كسى به پاى تو مىرسد، در آن شب كه
جبرئيل خادمت باشد؟...»(26)
امّا در زمين، ميان انسانها، بعد از شما من بودم و
دنياطلبى گروهى كه فدك را با سيلى از دخترتان يعنى عترت
شما، يعنى يكى از ثقلين، گرفتند. ماكه مخدوم ملائك بوديم،
مظلوم ستم بنىآدم شديم. مرگ بر زندگى، اگر در مَأْوايى
باشد كه نمىخواهى.اى پيغمبر حقيقت! امّا اينكه فرموديد:
«زمين جاى على نيست...» به صداقت خودتان، راست گفتيد. روزى
بر منبر كوفه -اگر چه تنها مستمع شنوايم ستونهاى مسجد
بود- گفتم: شايستهترين مَأْوا، جايى است كه اهل آن، تو را
بر دوش خود جاى دهد(27). تو را بخواهند و بخوانند. نه
اينكه سربار خود بدانند. حتّى خدا هم جايى كه خوانده نشود،
اشتياقى براى نظر انداختن ندارد، و شما بهتر مىدانيد،
هرگز اهل زمين خواستار من نبودند.
به بهانه شما از كعبه بيرون آمدم و حال كه شما مرا
خوانديد، مثل هميشه براى آمدن حاضرم.
امّا بهشت را هم نمىخواهم. پيش از اين، آسيه از خدا
نزديكترين خانه به او را خواست. ولى من به آن هم آرام
نمىشوم. من از اين خاك مىآيم تا به متن افلاك، به مضمون
خدايم بپيوندم. دلم نمىآيد جايى كه مهريه دخترتان، شفاعت
گنهكاران است، امّت شما را نفرين كنم. آخر، سخن در قيد و
بند آدمى است، تا آن را نگفته است. همين كه بر زبان آورد،
انسان در بند آن مىشود.»(28)
بيست و پنج سال سكوت كردم. تا سپيده سرخ شهادت هم ساكت
مىمانم. سكوت تا موسيقى بلند كوثر. هر چند بسيار آزارم
دادند و پشتم را خالى كردند. من باز هم دعايشان مىكنم كه
برگردند. درحالىكه شما مىدانيد سزاوارترين مردم به عفو و
بخشش، تواناترين آنها به انتقام گرفتن است.(29)
پاورقى:
1. شيخ عباس قمى، منتهى
الآمال، ص 188.
2. مرعشى، مناقب الامام على(ع)، ص 176.
3. شيخ عباس قمى، منتهى الآمال، ص 188.
4. مرعشى، مناقب الامام على(ع)، ص 134.
5. همان، ص 97.
6. همان، ص 98.
7. همان، ص 83.
8. همان، ص 136.
9. همان، ص 109.
10. همان، ص 92.
11. همان، ص 111.
12. همان، ص 111.
13. همان، ص 82.
14. همان، ص 115.
15. سليم بن قيس، اسرار آل محمّد(ص)، ص 207.
16. مرعشى، مناقب الامام على(ع)، ص 231.
17. سليم بن قيس، اسرار آل محمّد(ص)، ص 208.
18. فيض الاسلام، نهجالبلاغه، خطبه 234.
19. فيض الاسلام، نهجالبلاغه، خطبه 234.
20. همان، خطبه 239.
21. همان، خطبه 69.
22. همان، خطبه 2.
23. همان، خطبه 107.
24. همان، خطبه 133.
25. همان، حكمت 69.
26. مرعشى، مناقب الامام على(ع)، ص 113 - 114.
27. فيض الاسلام، نهجالبلاغه، حكمت 434.
28. همان، حكمت 373.
29. همان، حكمت 49.