حرف غين
حرف «غين»، بلفظ «غاية»
از آنچه وارد شده از سخنان حكمت آميز حضرت أمير
المؤمنين علىّ بن أبى طالب عليه السّلام در حرف
«غين با نقطه»، بلفظ «غاية» كه بمعنى «پايان» است يا «غرض و علّت غائى» يعنى آنچه
كارى را از براى آن كند.
فرموده است آن حضرت عليه
السّلام:
6345 غاية الدّين الايمان. پايان دين ايمان است،
ممكن است كه مراد اين باشد كه اعلاى مراتب دين ايمان است و مراد به «ايمان» تصديق
بدل باشد و غرض اشاره باين باشد كه مجرّد اعتراف بزبان مرتبهايست از دين كه بآن
حكم مىشود باسلام و محفوظ مىماند خون و مال، نهايت مرتبه كامل آن كه باعث رستگارى
باشد اينست كه بدل تصديق بآن بشود، يا مراد بايمان معنى اصطلاحى باشد كه اقرار
بشهادتين يا اقرار بامامت ائمّه هدى صلوات اللّه عليهم
باشد و مراد اين باشد كه أعلاى مراتب دين آنست و پائينتر از آن اسلام است كه مجرّد
اقرار بشهادتين باشد چه آن مرتبه باشد از دين كه بمجرّد آن حكم بخروج از كفر و بعضى
احكام مثل طهارت و محفوظ ماندن مال و جان و غير آن مىشود، نهايت مرتبه كامل آن كه
بآن سعادت أخروى حاصل شود ايمان است بمعنى مذكور.
و ممكن است كه مراد به «غايت» در اينجا علت غائى و
غرض باشد و مراد اين باشد كه غرض و علت غائى از وضع دين و شرايع ايمان بخدا و تصديق
بوجود او و معرفت اوست.
6346 غاية الايمان الايقان. پايان ايمان يقين داشتن
است، يعنى أعلاى مراتب آن اين است كه بعنوان يقين باشد يعنى اعتقاد جازمى از روى
دليل و برهان باشد و از راه تقليد نباشد و بنا بر اين مستفاد مىشود كه ايمانى كه از روى
يقين نباشد نيز مرتبه پستى باشد از ايمان.
6347 غاية اليقين الاخلاص. پايان يقين اخلاص است
يعنى اعلاى مراتب يقين يقينى است كه بسبب آن طاعات و عبادات خالص شود از براى حق
تعالى و بهيچ وجه آميخته بغرضى ديگر نباشد، و ممكن است كه مراد به «غاية» در اينجا
غرض و علت غائى باشد و مراد اين باشد كه غرض و علت غائى تحصيل اخلاص است بمعنيى كه
مذكور شد.
6348 غاية الاخلاص الخلاص. غايت اخلاص خلاصى است.
يعنى علت غائى آن و غرض از آن خلاصى از عذاب و عقاب است، يا پايان اخلاص و عاقبت و
خاتمه آن خلاصى است از عذاب و عقاب.
6349 غاية الاسلام التّسليم. غايت اسلام تسليم است،
يعنى علت غائى مسلمانى و غرض از آن اطاعت و انقياد حق تعالى است.
6350 غاية التّسليم الفوز بدار النّعيم. غايت تسليم
فيروزى يافتن بسراى نعمت است يعنى بهشت، مراد به «غايت» غرض و علت است، يا پايان
بمعنى خاتمه و عاقبت.
6351 غاية الدّين الرّضا. غايت ديندارى رضا و
خشنودى است يعنى پايان و عاقبت آن يا مرتبه كامل آن يا غرض و علت غائى آن رضا و
خشنودى است به آن چه حق تعالى تقدير كرده از براى او و بر او، و نصيب و بهره او گردانيده.
6352 غاية الدّنيا الفناء. غايت دنيا فناست، يعنى
پايان و عاقبت آن، يا غرض از آن فانى شدن است و پاينده نماندن در آن.
6353 غاية الاخرة البقاء. غايت آخرت بقاست، يعنى
غرض از آن باقى و پاينده بودن در آن است.
6354 غاية الحياة الموت. غايت زندگانى موت است،
يعنى عاقبت زندگانى دنيوى مرگ است.
6355 غاية الموت الفوت. غايت مرگ فوت است، يعنى
پايان آن فوت مطالب و مقاصد است و بعد از آن ديگر كسى نتوان كرد پس بايد كه كسب
سعادت پيش از آن بشود و تأخير در آن نشود.
6356 غاية الامل الاجل. غايت اميد مرگ است، يعنى
پايان اميدها مرگ است و چون مرگ در رسد همه اميدها بريده شود پس آدمى اميد آنچه
داشته باشد از سعادت و نيكبختى بايد كه سعى در آن پيش از رسيدن اجل بكند و اگر نه
بعد از آن بريده شود آن و محروم ماند از آن.
6357 غاية العلم حسن العمل. غايت علم يعنى غرض و
علت غائى آن نيكوئى كردار است.
6358 غاية المؤمن الجنّة. غايت مؤمن بهشت است، يعنى عاقبت او دخول در آن و
قرار در آنست.
6359 غاية المعرفة الخشية. غايت معرفت ترس است،
يعنى پايان و عاقبت معرفت حق تعالى و شناخت او يا غرض و علت غائى آن ترس از اوست و
از نافرمانى او.
6360 غاية الكافر النّار. غايت كافر آتش است، يعنى
عاقبت او دخول آن و مخلد بودن در آنست.
6361 غاية المكارم الايثار. غايت مكرمتها ايثارست،
يعنى أعلاى أفراد آنها ايثارست، يعنى جود و بخشش يا برگزيدن كسى بر خود و دادن چيزى
باو با وجود احتياج خود بآن.
6362 غاية الحزم الاستظهار. غايت دورانديشى پشت قوى
كردن است، يعنى عاقبت دور انديشى در كارى پيش از آن يا غرض از آن پشت قوى شدن است
در آن و ايمن گرديدن از مفاسد آن.
6363 غاية العبادة الطّاعة. غايت عبادت
فرمانبرداريست، يعنى غرض از عبادات و علت غائى آنها فرمانبردارى حق تعالى است و بجا
آوردن فرموده او، پس هر كه عبادتى كند بايد بآن قصد كند و آميخته بغرضى ديگر نسازد.
6364 غاية الاقتصاد القناعة. غايت اقتصاد قناعت
است، «اقتصاد» بمعنى ميانه رويست در معاش بر وجهى كه نه بخل باشد و نه اسراف، و
مراد اينست كه غرض از اقتصاد كه امر بآن شده اينست كه آدمى قانع شود بداده حق تعالى
و آنچه نصيب و بهره او كرده و خود را بتعب و زحمت از براى طلب زياد از آن نيندازد چه هر كه
ميانه روى كند كفاف او بآسانى باو برسد و قانع بآن تواند شد و اگر اسراف كند قانع
بآن نتواند شد.
6365 غاية المعرفة ان يعرف المرء نفسه. غايت معرفت
اينست كه بشناسد مرد نفس خود را، يعنى نهايت معرفت و شناسائى اينست كه مرد بشناسد
چنانكه بايد نفس خود را، زيرا كه شناخت نفس خود چنانكه بايد مستلزم شناخت حق تعالى
و معرفت جمله أحوال مبدأ و معاد گردد چنانكه از علم كلام ظاهر مىشود.
6366 غاية المرء حسن عقله. غايت مرد نيكوئى عقل
اوست، يعنى نهايت فضل و كمال او نيكوئى عقل اوست و بالاتر از آن فضلى از براى او
نباشد چه آن سبب همه فضايل و كمالات و سعادات تواند شد.
6367 غاية الانصاف ان ينصف المرء نفسه. غايت انصاف
اينست كه انصاف ورزد مرد با نفس خود يعنى رعايت انصاف كند در باره خود و رعايت خود
زياده بر ديگرى نكند، چه ظاهرست كه هر كه چنين باشد بطريق اولى حيف و جورى از براى
ديگرى نيز نكند، پس در هر باب بانصاف سلوك كند.
6368 غاية العدل ان يعدل المرء فى نفسه. نهايت عدل اينست كه عدل كند مرد در باره نفس خود،
اين همان مضمون فقره سابق است و تأكيد آنست، چه «انصاف» و «عدل» هر دو بيك معنى است
چنانكه مكرّر مذكور شد.
6369 غاية الحياء ان يستحيى المرء من نفسه. نهايت
شرم اينست كه شرم كند مرد از نفس خود [يعنى شرم كند در باره نفس خود از اين كه ظلمى
و ستمى بكند از براى نفس خود، چه هر گاه از آن شرم كند در باره نفس خود شرم خواهد
كرد در باره ديگران نيز بطريق اولى. و ممكن است كه مراد اين باشد كه شرم كند از نفس
خود] يعنى شرم كند از نفس خود از داشتن او بر گناهى و بدى هر چند ديگرى بر او مطلع
نشود كه شرم از او داشته باشد.
6370 غاية المجاهدة ان يجاهد المرء نفسه. نهايت
جهاد كردن اينست كه جهاد كند مرد با نفس خود، يعنى از براى داشتن او بر طاعات و منع
از معاصى.
6371 غاية الجهل تبجّح المرء بجهله. نهايت نادانى
شادمان بودن مردست بنادانى خود، يعنى اينست كه كسى نادان باشد و شادمان و مسرور
باشد بنادانى خود، باعتبار اين كه نادانى را به از دانائى داند، يا اين كه نادان
باشد و خود را دانا داند و مسرور باشد از آن.
6372 غاية الجود بذل الموجود. نهايت جود و سخاوت
عطا كردن موجودست، يعنى كسى كه آنچه داشته باشد عطا كند هر چند قليلى باشد او نهايت
جود داشته و فضيلت آنرا دريابد و معتبر نيست در آن اين كه قدر زيادى داده شود زيرا
كه جود و سخاوت در هر كس بقدر بذل و عطاى اوست باندازه آنچه داشته باشد و بآن نسبت،
و معتبر نيست در آن بسيارى آن فى نفسه.
6373 غاية الدّين الامر بالمعروف و النّهى عن
المنكر و اقامة الحدود. نهايت ديندارى امر بمعروف است، و نهى از منكر، و بر پاى
داشتن حدود، يعنى حدودى را كه حق تعالى از براى گناهان مقرّر فرموده و بايد كه هر
يك از آنها را شامل خود نيز گرفت تا نهايت ديندارى باشد.
6374 غاية الخيانة خيانة الخلّ الودود و نقض
العهود. نهايت خيانت خيانت با دوست بسيار دوستى است، و شكستن عهدها و پيمانها.
6375 غاية العقل الاعتراف بالجهل. نهايت عقل و خرد
اعتراف بجهل است يعنى اعتراف بنادانى در آنچه نداند نه اين كه چيزى را نداند و
اعتقاد اين داشته باشد كه ميداند مانند آنان كه جهل مركب دارند، يا اين كه داند كه
نمىداند امّا اعتراف بنادانى خود نكند بلكه خود را دانا وانمايد.
6376 غاية الفضائل العقل. غايت فضيلتها عقل است،
يعنى عقل و خرد بلند مرتبهترين فضيلتها و افزونيهاست.
6377 غاية العلم الخوف من اللّه سبحانه. غايت علم
ترس از خداى سبحانه است يعنى بلند مرتبهترين علمها علميست كه باعث آن شود، يا غرض
از علم اينست كه ترس از خدا حاصل شود و بآن سبب مخالفت و عصيان او نشود.
6378 غاية الايمان الموالاة فى اللّه، و المعاداة
فى اللّه، و التّباذل فى اللّه، و النّواصل فى اللّه سبحانه. غايت ايمان دوستى
كردنست با يكديگر در راه خدا، و دشمنى كردن با يكديگر در راه خدا، و عطا كردن
بيكديگر در راه خدا، و پيوستن بيكديگر و نبريدن از هم در راه خداى سبحانه، يعنى
بلند مرتبهترين ايمانها ايمانيست كه سبب اينها شود، يا غرض و علت غائى ايمان
اينهاست.
6379 غاية الفضائل العلم. غايت فضيلتها علم است،
يعنى علم بلند مرتبهترين فضيلتها و افزونيهاست.
و پوشيده نيست كه هر گاه در فضايل چند چيز باشند كه
هر يك در أعلاى مراتب باشند هر يك از آنها را غايت فضايل و نهايت آنها مىتوان گفت
پس منافاتى نيست ميانه اين فقره كه غايت فضايل در آن علم را فرمودهاند و فقره كه
چند فقره قبل ازين مذكور شد كه غايت فضايل عقل است، با آنكه مىتوان گفت كه غايت
فضايل بودن عقل نيز باعتبار اينست كه سبب علم شود، پس حاصل هر دو يكى است.
و ممكن است نيز كه مراد بعقل در آنجا علم باشد نه
خرد يعنى قوّتى كه آلت ادراكات و علوم باشد پس مفاد هر دو يكى است.
6380 غاية العلم السّكينة و الحلم. غايت علم آرام و
بردباريست، يعنى از جمله أغراض و فوايد آنهاست.
حرف غين بلفظ مطلق
از آنچه وارد شده از سخنان حكمت آميز حضرت أمير
المؤمنين علىّ بن أبى طالب عليه السّلام در حرف
غين بلفظ مطلق يعنى بألفاظ مختلف نه بلفظ واحد مانند فصل سابق كه بلفظ «غاية» بود.
فرموده است آن حضرت عليه السّلام:
6381 غنى العاقل بعلمه. توانگرى عاقل بعلم اوست،
يعنى توانگرى را اين ميداند كه علم داشته باشد چه حقيقت توانگرى بىنيازيست و محتاج
نبودن، و ظاهرست كه علم سبب توانگرى باين معنى مىشود در آخرت بلكه در دنيا نيز، و
بر تقديرى كه در دنيا فقير و محتاج باشد فقر و احتياج چند روزه چه باشد و چه نمايد
در برابر توانگرى أبدى سرمدى...
6382 غنى الجاهل بماله. توانگرى جاهل بمال اوست،
يعنى توانگرى را اين ميداند كه مال داشته باشد با آنكه داشتن مال در حقيقت توانگرى
نباشد بلكه در دنيا سبب صد گونه احتياج باشد از براى حفظ و نگهدارى آن، و در آخرت
بغير وزر و وبال ثمره نداشته باشد، مگر اين كه از ممرّ حلال كسب كند و در مصارف
خيرات صرف كند كه آن سبب توانگرى در آخرت گردد أمّا آن توانگرى بمالدارى نشده بلكه
بصرف مال و بذل آن شده و با وجود اين توانگرى أخروى كه بسبب آن حاصل
شود كجا بمرتبه توانگريى باشد كه بعلم حاصل شود هر گاه عمل بآن شود، و مراد به
«عاقل» ظاهر آنست و به «جاهل» كم عقل، بقرينه مقابله با آن، يا مراد به «جاهل» ظاهر
آنست يعنى نادان، و به «عاقل» دانا بقرينه مقابله با آن.
6383 غيرة الرّجل ايمان. غيرت داشتن مرد ايمان است،
مراد به «غيرت» ننگ داشتن است از چيزى چند كه سبب عيب و نقص باشد در خود يا در اهل
و متعلقان خود، و ظاهرست كه اين معنى ايمان است يعنى ناشى از ايمان مىشود يا از
جمله اجزاى ايمان يا شرايط آنست يا سبب كمال ايمان و قوّت آنست.
6384 غيرة المرأة عدوان. غيرت زن ستم است، مراد به
«غيرت زن» غيرت متعارف زنان است يعنى ننگ- داشتن ايشان از اين كه شوهر ايشان زن
ديگر بخواهد يا مقاربت بكنيزى بكند و ظاهرست كه چون حق تعالى مرد را مرّخص در آنها
كرده ننگ داشتن از آن و منع او از آنها ستم و گناه است.
6385 غيرة الرّجل على قدر انفته. غيرت مرد بر
اندازه أنفت اوست، پوشيده نماند كه «أنفت» چنانكه از كتب لغت ظاهر مىشود بمعنى ننگ
داشتن است از چيزى و مراد به «غيرت» نيز همان است چنانكه در فقره سابق مذكور شد و بنا بر اين بودن
«غيرت» بر اندازه «أنفت» كلام بىفايده خواهد بود پس ظاهر اينست كه مراد به «غيرت»
در اينجا سعى كردن و اهتمام داشتن در زايل كردن نقص و عيب باشد از خود و مراد اين
باشد كه اين معنى بر اندازه ننگ داشتن است پس هر چند كسى از چيزى بيشتر ننگ داشته
باشد و او را نقص و عيب خود داند غيرت او و سعى او در دفع آن بيشتر باشد و هر گاه
پر ننگ نداشته باشد پر غيرتى هم نخواهد داشت و اهتمام در دفع آن نخواهد كرد.
6386 غنى الفقير قناعته. توانگرى درويش قناعت اوست،
چه هر گاه قناعت كند بىنياز گردد از ديگران و آن حقيقت توانگريست.
6387 غرور الدّنيا يصرع. فريب دنيا مىاندازد يعنى
در هلاكت يا زيان و خسران.
6388 غرور الهوى يخدع. فريب آرزو مىفريبد يعنى كار
ديگرست و كم است كه اثر نكند و آدمى را گرفتار نسازد، و ممكن است كه معنى «يخدع»
اين باشد كه فساد ميكند يا اين كه رنگ برنگ مىگردد و هر روز برنگى بر مىآيد، يا
اين كه داخل مىشود در دل و پنهان مىشود در آن.
6389 غرور الشّيطان يسوّل و يطمع. فريب شيطان گمراه
ميكند و بطمع مىاندازد.
6390 غرور الامل يفسد العمل. فريب اميد فاسد
مىسازد عمل را، زيرا كه مانع مىشود از عمل و از سعى در آن چنانكه بايد.
6391 غرور الجاهل بمحالات الباطل. فريب جاهل بمكرهاى باطل است، يعنى فريب خوردن جاهل
نادان يا كم عقل بمكرها و كيدهاى باطل است كه شيطان يا تبعه او يا هوا و هوس با او
بكند و اين بنا بر اينست كه «محالات» بكسر ميم خوانده شود جمع «محال» بمعنى كيد و
مكر.
و ممكن است كه بضمّ ميم خوانده شود جمع «محال»
بمعنى چيزى كه از حالى بحالى يا از صورتى بصورتى گشته باشد و مراد بآن شبههها باشد
كه از صورت باطل خود گشته باشند و بصورت حق در آمده باشند و مراد اين باشد كه: فريب
جاهل شبهههائيست كه قادر بر حلّ آنها نباشد و آنها را دليل و برهان سازد.
6392 غريزة العقل تحدو على استعمال العدل. خصلت و
خوى عقل و خرد ميراند بر كار فرمودن عدل يعنى مىدارد بر عدل كردن و ظلم ننمودن.
6393 غريزة العقل تأبى ذميم الفعل. خصلت و خوى عقل
و خرد سرباز مىزند از كار زشت نكوهيده.
6394 غنى المؤمن باللّه سبحانه. توانگرى مؤمن بخداى
سبحانه است، يعنى باينست كه توكل بر خداى سبحانه ميكند و او كفايت همه امور او
ميكند و او را بىنياز مىگرداند از مردم، و آن حقيقت توانگريست.
6395 غيرة المؤمن باللّه سبحانه. غيرت مؤمن از براى
خداى سبحانه است، يعنى ننگ داشتن مؤمن از چيزى و سعى او در دفع آن در اموريست كه
قبحى داشته باشد شرعا، و خشنودى حق تعالى در ننگ داشتن از آن باشد نه در امورى كه
شرعا قبحى نداشته باشد و تعصب و حميت جاهليت بعضى مردم را دارد بر ننگ داشتن از آن،
مثل اين كه كسى از خويشان او را كه مستحقّ قتل باشد بكشند.
6396 غضّ الطّرف من المروّة. پائين انداختن چشم از
مروّت است، مراد به «پائين انداختن چشم» تحمل مكروهات است از مردم و إغماض نمودن از
آنها يا حفظ نگاه است در جائى كه دغدغه افتادن نگاه بر نامحرمى يا مانند آن باشد، و
«مروّت» چنانكه مكرّر مذكور شد بمعنى مردى است يا آدميت.
6397 غير منتفع بالحكمة عقل معلول بالغضب و
الشّهوة. سودمند نيست بحكمت عقلى كه بيمار باشد بخشم و خواهش. مراد به «حكمت» علم
راست و درست است و مراد اينست كه عقل و خردى كه بيمار باشد بخشم و خواهش و پيرو
آنها باشد و مسلط بر آنها نباشد حكمت از براى او يعنى علم او به آن چه راست و درست
باشد سودى ندارد از براى او بلكه ضرر و زيان دارد چنانكه مكرّر مذكور شد كه مؤاخذه
عالم بر گناه و عصيان زياده است از مؤاخذه جاهل نادان.
و ممكن است كه «مغلول» بغين نقطهدار باشد و ترجمه
اين باشد كه سودمند نيست عقلى كه غلّ كرده شده باشد بخشم و خواهش، يعنى در بند آنها
باشد و آنها بمنزله غلى شده باشند از براى آن، و حاصل هر دو يكيست.
6398 غضّ الطّرف خير من كثير النّظر. پائين انداختن
چشم بهترست از بسيارى نگاه، يعنى پائين انداختن چشم و حفظ نگاه خود هر چند تعب و
كدورت و ملالتى دارد بهترست از بسيارى از نگاهها كه در نگريستن باطراف و جوانب باشد
يعنى نگاههاى نامشروع و نگاهى كه آدمى را در فتنه اندازد.
6399 غرور الغنى يوجب الاشر. فريب توانگرى واجب
مىسازد فرحناكى را، يعنى سبب فرحناكى زياد مىشود كه مذموم است پس كسى را كه توانگرى رو دهد بايد كه
خود را نگاهدارد از آن و در غم و غصه چگونگى آخرت خود باشد.
6400 غضّ الطّرف من افضل الورع. پائين انداختن چشم
از افزونترين پرهيزگارى است، مراد به «پائين انداختن چشم» تحمل مكروهات و
بىآدابيهاى مردم است و اغماض از آنها، يا از عيوب ايشان و افشا نكردن آنها، يا حفظ
نگاه خود از نگاههاى نامشروع و نگاههائى كه مظنه آن باشد كه در فتنه اندازد.
6401 غشّ نفسه من شرّبها الطّمع. غشّ كرده با نفس
خود و صاف نيست با او كسى كه آشاماينده او را طمع، يعنى آشامانيده او را شربتى از
طمع و منع او از آن بالكليه ننموده.
6402 غرّ عقله من اتبعه الخدع. فريب داده عقل خود
را كسى كه از پى او آورده مكرها را، يعنى كسى كه آنرا در مكرها كار فرموده و آنرا
آلت آنها ساخته.
6403 غضّ الطّرف من كمال الظّرف. پائين انداختن چشم
از كمال زيركى است، يعنى شيوه نيكوئى است كه از كمال زيركى ناشى مىشود چنانكه مدح
آن مكرّر مذكور شد.
6404 غطاء العيوب السّخاء و العفاف. پرده عيبها
سخاوت و پرهيزگاريست، يعنى آنها عيبهاى صاحب خود را در نظرها مىپوشانند و بمنزله
پردهاند از براى آنها.
6405 غيّروا العادات تسهل عليكم الطّاعات. تغيير دهيد عادتها را تا آسان شود بر شما طاعتها،
مراد اينست كه نفسها عادتها و خصلتهاى ذميمه دارند مثل كاهلى و حبّ دنيا و حرص و
طمع و مانند آنها كه تا آنها را تغيير ندهند و از خود زايل نكنند طاعتها و
فرمانبرداريهاى حق تعالى بر آنها آسان نگردد.
6406 غير منتفع بالعظات قلب متعلّق بالشّهوات.
سودمند نمىگردد بموعظتها و پندها دلى كه آويخته باشد بخواهشها، يعنى هر دلى كه
علاقه خواهشها و هواها و هوسها داشته باشد از پندها و موعظتها سودمند نگردد، كسى كه
خواهد از آنها سودمند گردد بايد كه سلب آنها از دل خود بكند.
6407 غيّروا الشّيب و لا تشبّهوا باليهود. تغيير
دهيد سفيدى موى را و شبيه مگرديد بيهودان كه خضاب نمىكنند.
6408 غير موف بالعهود من اخلف الوعود. وفا كننده
نيست بعهدها كسى كه خلف كند وعدها را، مراد اينست كه وعدها كه بمردم كنيد آنها نيز
داخل عهدها و پيمانهاست كه در شرع اقدس مدح وفاء به آنها و ذمّ خلف آنها شده.
6409 غير مدرك الدّرجات من اطاع العادات. نيست
دريابنده مرتبههاى بلند كسى كه اطاعت كند عادتها را، يعنى فرمانبردار و پيرو
عادتهاى نفس باشد يعنى عادتها و خصلتهاى ذميمه كه در آن باشد مثل كاهلى و حرص و طمع
و مانند آنها.
6410 غالبوا انفسكم على ترك المعاصى تسهل عليكم
مقادتها الى الطّاعات. غلبه كنيد بر نفسهاى خود بر ترك نمودن گناهان تا
آسان شود بر شما كشيدن آنها بسوى طاعات، مراد اينست كه ترك گناهان بالخاصيه سبب اين
مىشود كه طاعات بر اين كس آسان گردد.
6411 غلبة الشّهوة اعظم هلك و ملكها اشرف ملك. غالب
شدن خواهش بزرگتر هلاكتى است، و مالك بودن آن بلندتر مالك بودنى است، چون غلبه
خواهش و هوا و هوس سبب بسيارى از گناهان مىشود پس آن بزرگتر هلاكتيست، و مالك آن
بودن و آن را در فرمان خود داشتن بلند مرتبهتر ملكيست.
6412 غلبة الشّهوة تبطل العصمة و تورد الهلك. غالب
شدن خواهش باطل مىسازد نگاهدارى را و وارد مىسازد بر هلاكت، يعنى نگاهدارى خود را
از گناه، و مراد به «هلاكت» هلاكت أخروى است و گاهى دنيوى نيز.
6413 غرّى يا دنيا من جهل حيلك و خفى عليه حبائل
كيدك. فريب ده اى دنيا كسى را كه نداند حيلتهاى ترا، و پنهان باشد بر او دامهاى مكر
تو. مراد اينست كه چنين كسى فريب تو مىخورد من چنين نيستم پس فريب تو نمىخورم دست
از من بردار و از من مأيوس باش.
6414 غلبة الهوى تفسد الدّين و العقل. غالب شدن
خواهش فاسد ميكند دين و عقل را، «فاسد شدن دين بسبب آن» ظاهرست، و «فاسد شدن عقل»
باعتبار آنست كه عقل را از راه مىبرد و باعث اين مىشود كه قبح آنچه خواهش زياد
بآن باشد در نظر او چندان ننمايد و مشتبه گردد، يا اين كه چون باعث اين مىشود كه
عمل بعقل نشود پس آنرا باطل و لغو گرداند.
6415 غشّك من ارضاك بالباطل، و اغراك بالملاهى و
الهزل. غشّ كرده با تو و صاف نبوده كسى كه خشنود كرده ترا بباطل، و تحريص كرده
بلهوها و بازى. مراد به «خشنود كردن بباطل» اينست كه اعانت و يارى او كرده باشد در
باطلى يا اين كه مدح او كرده باشد به آن چه دروغ باشد و در او نباشد و «لهو» و
«هزل» هر دو بمعنى بازى است و ذكر «هزل» بعد از لهوها از براى تأكيد است و جهت
رعايت سجع عقل در فقره سابق و ظاهر اينست كه مراد به «لهو» و و «هزل» در اينجا شامل
جميع مهمات دنيوى باشد كه همه در حقيقت لهو و لعبى چند است و ثبات و بقائى ندارند.
6416 غلبة الهزل تبطل عزيمة الجدّ. غلبه كردن هزل
باطل مىسازد عزيمت جدّ را، «هزل» بمعنى لهو و بازى است چنانكه در شرح فقره سابق
مذكور شد و ظاهر اينست كه مراد بآن در اينجا اشتغال بأمور دنيوى باشد چنانكه مذكور
شد و مراد اين باشد كه غلبه اشتغال به آنها باطل مىسازد آنچه را عزيمت آن بايد كرد
و جدّ و اهتمام تمام در آن بايد داشت كه امور أخروى باشد يعنى مانع مىشود و باز
مىدارد از عزيمت آنها و جدّ در آنها.
و ممكن است كه مراد به «هزل» بىاهتمامى و جدّ
نداشتن در كار باشد و كردن آن بعنوان لهو و بازى و مراد منع از عادت كردن بآن باشد
و اين كه عادت كردن بآن و غلبه كردن آن در كسى باطل مىسازد عزيمت جدّ را و سبب اين
مىشود كه در هيچ كارى عزيمت و جدّ نكند با آنكه آنها در بعضى كارها ضرورست و
بىعزيمت و جدّ در آنها بعمل نيايد.
6417 غشّ الصّديق و الغدر بالمواثيق من خيانة
العهد. غشّ كردن با دوست و بىوفائى بپيمانها از خيانت عهدست، يعنى غشّ كردن با دوست و صاف نبودن با او و بىوفائى بپيمانها كه
با او بشود يا با هر كه بشود از جمله خيانت عهد با خداى عزّ و جلّ است و از جمله
افراد آنست و حكم آن دارد، و ممكن است كه مراد به «مواثيق» وعدها باشد و مراد اين
باشد كه غشّ كردن با دوست و وفا نكردن بوعدها كه با دوستان بشود يا بر هر كه بشود
از جمله خيانت عهد و پيمانست و حكم آن دارد.
6418 غالبوا انفسكم على ترك العادات تغلبوها، و
جاهدوا اهواءكم تملكوها. غلبه كنيد بر نفسهاى خود بر ترك نمودن عادتها تا اين كه
غالب شويد بر آنها، و جهاد كنيد با خواهشهاى خود تا اين كه مالك شويد آنها را، يعنى
غلبه كنيد بر نفسهاى خود در باب ترك نمودن عادتها كه دارند مثل كاهلى و حرص و طمع و
مانند آنها تا اين كه غالب شويد بر آنها، يعنى هر گاه غالب شويد بر آنها بر ترك
عادتها غالب شويد بر آنها در هر باب و در فرمان شما باشند در همه عبادات و طاعات و
غير آنها، و ممكن است كه مراد اين باشد كه سعى كنيد در غلبه كردن بر نفسها بر ترك
عادتها تا اين كه غالب شويد بر آنها، و جهاد كنيد با خواهشها يعنى جنگ كنيد با آنها
تا مالك شويد آنها را و در فرمان شما باشند، يا مالك شويد بسبب آن نفسهاى خود را و
اطاعت شما كنند.
و فرموده است آن حضرت
عليه السّلام در وصف دنيا:
6419 غرّارة غرور ما فيها، فانية فان من عليها.
فريب دهنده است فريب است آنچه در آنست، نيست شنونده است فانى شونده است هر كه بر
آنست.
و فرموده است در وصف جهنم:
6420 غمر قرارها، مظلمة اقطارها، حامية قدورها،
فظيعة امورها. پوشاننده است ته آن، تاريك است أطراف آن، گرم است
ديگهاى آن، رسواست كارهاى آن، يعنى ته آن كه جايگاه مردم است مىپوشاند ايشان را در
آتش و پنهان مىگرداند در آن، و ممكن است كه «غمر» بمعنى پوشاننده نباشد بلكه بمعنى
سخت باشد و ترجمه اين باشد كه: سخت است ته آن، يعنى سخت است عذاب و عقاب در آن، يا
بمعنى چرب و بدبو باشد، يا بمعنى محلّ ازدحام و بر روى يكديگر افتادن مردم باشد، يا
بمعنى خراب باشد. و «تاريك است اطراف آن» يعنى اطراف آن تاريك است چه جاى ميان آن
چه روشنى خانهها كه روشن باشد از اطراف داخل مىشود و ازين معلوم مىشود كه آتش آن
تاريك است و روشنى ندارد. و «ديگهاى آن» جايگاههاى مردم است در آن كه تشبيه شده
بديگى كه كسى را در آن بپزند، و «رسواست كارهاى آن» يعنى شنيع و رسواست آنچه در آن
واقع مىشود از عذاب و عقاب اهل آن، نعوذ باللّه منه.
6421 غالب الهوى معالبة الخصم خصمه، و حاربه محاربة
العدوّ عدوّه لعلّك تملكه. غلبه كن بر خواهش غلبه كردن دشمن دشمن خود را، و جنگ كن
با آن جنگ كردن خصم با خصم خود، شايد كه مالك گردى آن را، يعنى اگر چنين كنى شايد
كه مالك گردى آن را و بفرمان تو در آيد.
6422 غنى العاقل بحكمته و عزّه بقناعته. توانگرى
عاقل بحكمت اوست و عزّت او بقناعت اوست، مراد به «حكمت» چنانكه مكرّر مذكور شد علم
راست و كردار درست است و مراد اينست كه عاقل بسبب حكمتى كه دارد قطع طمع ميكند از
مردم و خود را بىنياز مىسازد از ايشان و اين حقيقت توانگرى است، و بسبب قناعتى كه
ميكند خود را عزيز مىسازد نزد مردم، چه هر كه قناعت كند به آن چه دارد و از مردم
طمع و طلب نكند عزيز باشد نزد ايشان.