شتر عايشه
يعلى بن مينه شترى كه نامش عسگر بود را
به دويست اشرفى خريدارى نمود. شيخ كشّى روايت كرده كه سلمان فارسى رضى
اللّه عنه هرگاه آن شتر را مى ديد آن را مى زد كسى به او گفت يا ابا
عبداللّه چه مى خواهى از اين حيوان ؟ فرمود: اين حيوان نيست اين عسگر
بن كنعان جنّى است . سپس سلمان به مصاحبت ناقه كه مردى از قبيله عرنيّه
بود گفت : اى مرد عرنى اين شتر خود را در اينجا مفروش بلكه بر موضعى كه
آن را حَوْاَبْ مى گويند ببر زيرا كه در آن مكان به تو خواهد رسيد آنچه
را كه مى خواهى . حضرت امام محمد باقر(ع ) فرمودند: كه شتر شيطان بود.
آن مرد عرنى نقل مى كند كه من بر شتر سوار بودم و مى رفتم كه ناگاه
ديدم سوارى به من رسيد و پرسيد شتر خود را مى فروشى ؟ گفتم : بلى به
هزار درهم گفت ديوانه شده اى گفتم : چرا، به خدا قسم كه هرگز بااين شتر
بدنبال كسى نرفتم مگر آن كه او را گرفتم و از كسى نگريختم مگراين كه به
من نرسيد. آن سوار گفت : گويا نمى دانى كه من اين شتر را براى كه مى
خواهم براى عايشه مى خواهم ، من گفتم : اگر چنين است آن را بدون پول
بردار پس آن سوار يك ناقه و ششصد درهم به من داد سپس شترم را به نزد
عايشه برد و او را بسيار خوش آمد و جمال ، توصيف قدرت و زيبايى آن شتر
را در نزد عايشه نمود و دراثناى سخن آن شتر را عسگر خواند. عايشه چون
اين اسم را شنيد گفت : انا للّه و انا اليه راجعون . گفت : اين شتر را
برگردانيد كه مرا با آن شتر حاجتى نيست . سبب آن را از عايشه سوال
كردند: عايشه گفت : يك روزى رسول خدا فرمودند: اى عايشه بترس از خدا و
بپرهيز از آن كه بعد از من به سفرى بروى و بر شترى سوار شوى كه نام او
عسگر باشد پس گفت : ببريد اين شتر را و ناقه ديگرى براى من پيدا كنيد و
هر چه تفحّص كردند مثل آن شتر پيدا نكردند مجبور شدند كه جُلّ و پالان
و اسباب آن را تغيير دادند و به نظر او رساندند و گفتند شترى از آن
بزرگتر و بهتر يافتيم و عايشه به آن شتر راضى شد.
پيام مالك اشتر به عايشه
مالك اشتر نامه اى از مدينه به عايشه نوشت كه اى عايشه تو پرده
نشين رسول خدايى و حضرت به تو امر فرموده است كه در خانه خود بنشينى و
اگر فرمان آن جناب بجا نياورى و در ميان مردم درآيى و پرده خود را بدرى
با تو جنگ خواهم كرد تا آن كه ترا به خانه ات برگردانم . عايشه در جواب
نوشت كه توئى اول كسى كه فتنه بر پاكردى و تفرقه در ميان مردم افكندى و
مخالفت خلفاى پيغمبر مثل پدرم ابو بكر و عمر نمودى و سعى در كشتن خليفه
رسول خدا نمودى و تو مى دانى چه كردى با خليفه مظلوم و نامه تو به من
رسيد و به مضمون آن مطلع گرديدم و دراين زودى انتقام از تو و يارانت
خواهم كشيد والسلام . آن مرد عرنى صاحب ناقه نقل مى كند كه چون شتر را
از من براى عايشه خريدند، گفتند اى عرنى اين را كه ما اراده رفتن آن را
داريم تو مى دانى ؟ گفتم من داناترين مردم به اين راه هستم . گفتند: پس
با ما بيا و من با ايشان روانه شدم و از هيچ وادى نگذشتم مگر اين كه از
من سوال كردند كه اين كدام موضع است تا آن كه رسيديم به مكانى به نام
حَوْاَبْ و آن چشمه آبى بود كه سگان زيادى اطراف آن آبادى بودند كه بر
ما پارس كردند جمعيّت از من پرسيدند كه اين آب از كجا سرچشمه مى گيرد؟
من جواب دادم از آب حَوْاَبْ است ، وقتى عايشه اين سخن را شنيد با صداى
بلند گفت : انّا للّه و انا اليه راجعون به درستى كه اينست آنچه از
رسول خدا شنيدم كه مى فرمود: يك روزى زنان آن جناب نزد آن حضرت جمع
بودند كه فرمود: اى كاش مى دانستم كه كدام يك از شما است كه سگان
حَوْاَبْ بر روى او فرياد مى كنند در وقتى كه متوجّه قتال و جنگ وصىّ
من علىّ بن ابى طالب باشد، بدانيد كه من از او در دنيا و آخرت بيزارم و
اوست كه موجب فتنه و فساد عظيم مى شود. سپس عايشه چوبى بر زانوى شتر
خود زد و او را خوابانيد و گفت برگردانيد كه منم صاحب آن حَوْاَبْ پس
شترها را در كنار آب خوابانيدند و يك روز و شب در آنجا ماندند و
عبداللّه بن زبير مى گفت كه اين مرد عرنى دروغ گفت و پيوسته عايشه را
ترغيب به رفتن به سوى بصره مى نمود ولى عايشه قبول نمى كرد پس پنجاه
نفر به روايتى هفتاد نفر از اعراب آوردند كه شهادت به دروغ دادند كه
اين آب حَوْاَبْ نيست و به راستى گواهى خود قسم ياد كردند تا عايشه
پذيرفت و قوم همراه عايشه شاهدين دروغگو را جامها و دراهم جايزه دادند.
ابن بابويه در كتاب من لايحضره الفقيه از امام جعفر صادق (ع ) روايت
كرده است . كه اول شهادت دروغى كه در اسلام واقع شد شهادت دادن هفتاد
مرد بود در آن زمانى كه به آب حَوْاَبْ رسيدند و سگان فرياد كردند و
آنان شهادت دادند كه آن آب ، آب حَوْاَبْ نيست به خاطر آنچه كه به زنان
از دراهم و دنانير فراوان و عده داده بودند. ابن عباس مى گويد: اولين
درهم و دينارى كه بر روى زمين سكّه شد شيطان برداشت و آن را بوسيد و بر
چشم گذارد و گفت شما نور چشم من هستيد و باك ندارم اگر فرزندان آدم شما
را دوست دارند از اين كه بت را نپرستند.
آرى چنين است
حب الدنيا راس كل خطيئة
هر جور و ظلم و جرم و عصبانى كه از بدو خلقت آدم تا به خاتم اتفاق
افتاد به همين واسطه بود و هر ظلم و ستمى كه بر انبياء، اولياء، صلحا،
علما و نيكان در هر زمانى و از هر يك از اهل عدوان بود به واسطه محبت
دنياى دون بود حتى آنچه واقع شد بر سرور شهيدان و سيّد جوانان اهل جنان
نيز به اين واسطه بود چنان كه مفهوم مى شود از كلمات قاتلان آن سرور از
آن جمله يكى از آن ظالمانى كه در مجلس پيشواى اهل هاويه يزيد بن
معاويه گفت :
اى يزيد با كن چهارپايان مرا از طلا و نقره به جهت آن كه من آقاى پرده
نشينان را كشتم و كشتم كسى را كه بهترين مردمان بود از جهت پدر و مادر
و شريف ترين ايشان بود و از حيث و نسب بهترين مردمان بود و اين شعر دو
بيتى هم از عمر سعد است :
فواللّه ما ادرى و انى لحاية
|
و به خدا قسم نمى دانم چه كنم و حيرتم در دو امر عظيم و دراين فكر مى
باشم كه آيا ملك رى را ترك كنم و حال آن كه آن آرزوى ديرينه من است يا
آن كه كشتن حسين را اختيار كنم و به اين گناه عظيم مبتلا شوم .
با وجود اين كه روزى امير المؤ منين (ع ) به عمر سعد فرمودند:
كيف تكون اذا اقمت تتخير فيه الجنة و النار
فتختار لنفسك النار
چگونه خواهى بود هرگاه بايستى در مقامى كه مخيّر شوى ميان بهشت و جهنم
پس اختيار آتش را مى كنى ؟ عمر سعد گفت : معاذاللّه كه چنين باشد.
حضرت فرمود:
سيكون ذلك بلا شك
و با وجود اينها وقتى كه پاى رياست و مملكت در ميان آمد دين را به دنيا
فروخت . از براى عبرت بشنويد اين چند كلمه را در مهيّج الاءحزان و بعضى
از كتاب معتبره ديگر مذكور است كه چون پسر زياد خواست كسى را سركرده
لشگر نمايد براى جنگ با سيدالشهداء و كسى قبول نمى كرد عمر بن سعد را
طلبيد و تكليف كرد و او او اول قبول نمى كرد عبيداللّه بن زياد گفت
هرگاه چنين باشد ايالت رى را به تو مى دهيم عمر سعد گفت امشب مرا مهلت
دهيد. گفت مهلت مى دهم پس عمر سعد به منزل خود آمد و مردّد بود در اين
امر با دوستان خود مشورت كرد و كسى صلاح او را نديد. مردى از اهل خير
در آن شب در خانه او ميهمان بود اسم او كامل بود حقيقة كه كامل الفعل
بود و با پدر او سعد ابى وقّاص رفيق بود، وقتى عمر را مضطرب ديد گفت تو
را چه مى شود؟ اى كامل ، سردارى لشكر را بمن داده اند از براى جنگ با
حسين بن علىّ بن ابى طالب (ع ) و در فكر مى باشم لكن كشتن او و اهل بيت
در نزد من مثل لقمه طعامى است كه من آن را بخورم يا شربت آبى است كه آن
را بنوشم و بعد از آن مملكت رى را مالك باشم كامل وقتى اين سخنان را
شنيد گفت :
اف عليك و على دينك
اف بر تو باد و بر دين تو آيا فراموش كردى و گمراه شدى آيا به سوى جنگ
مى روى ؟ انّا للّه و انا اليه راجعون .
به خدا قسم اگر دنيا و مافيها را بمن دهند كه يكى از امت محمد(ص ) را
نخواهم كشت و تو مى خواهى به جهت رياست چند روز دنيا پسر پيغمبر را
بكشى آيا تو جواب رسول خدا را چه مى دهى و حال آن كه او در اين روز
امام و پيشواى ما است همچنان كه جدّ بزرگوارش پيشواى خلق بود پس هر چه
مى خواهى اختيار كن و لكن شهادت مى دهم و تو را خبر به آينده مى دهم كه
اگر با او جنگ كنى يا او را شهيد كنى يا شريك و معين در كشتن او باشى و
يا در آن صحرا حاضر باشى و ناله او را بشنوى و او را يارى نكنى بعد از
او در دنيا قليلى بيشتر نمانى . آن لعين بى ايمان گفت آيا مرا به مرگ
مى ترسانى و حال آن كه اگر من از كشتن او فارغ شدم امير هفتاد هزار نفر
خواهم بود و به علاوه مملكت رى را خواهم داشت . كامل گفت اى عمر سعد به
خاطر اين امر مهم تاريخچه اى دارم شايد اگر گوش كنى و قبول نمايى از
اين عمل خطرناك منصرف شوى . بدان و آگاه باش كه در زمان سابق من و پدرت
سعد بن ابى وقّاص به شام مى رفتيم من از قافله دور ماندم و راه را گم
كردم و در بيابان حيران بودم كه تشنگى هم بر من غلبه كرد. از دور دير
راهبى به نظر آمد به سوى آن رفتم چون به آن دير رسيدم در را كوبيدم
راهب بر بام آمد و گفت چه مى خواهى ؟ گفتم تشنه ام گفت آيا تو از امّت
اين پيغمبر مى باشى كه يكديگر را به جهت محبّت دنيا و رغبت به متاع
دنيا مى كشند؟ گفتم من از امت مرحومه محمدم گفت شما بدترين امتها مى
باشيد و اى بر شما در قيامت كه شما اهل بيت پيغمبر خود را مظلوم مى
كشيد و در بيابانها متفرّق مى كنيد.
و انى لاجد فى كتابنا تقتلون ابن بنت نبيكم
عطشانا وحيدا مظلوما و تسبون نسائه و تنهبون امواله
به درستى كه من در كتابهاى خود خواندم كه شما فرزندزاده پيغمبر خود را
مى كشيد در حالى كه تشنه باشد، تنها و مظلوم و زنانش را اسير مى كنيد و
اموالش را غارت مى نمائيد.
و چون اين عمل شنيع و فعل قبيح از شما صادر شود
عجت السموات و الارضون و البحار و الجبال و
البرارى و القفار و الوحوش و الاطيار باللعنة على قاتله
به ناله و گريه در مى آيند آسمانها و زمينها و درياها و كوه ها و
بيابان ها و وحشيان و مرغان و لعنت مى كنند كشنده او را و قاتل او در
دنيا زندگى نمى كند مگر قليلى پس مردى قيام مى كند و طلب خون او مى
كند و نگذارد بر روى زمين كسى را كه شريك در خون او شده باشد.
واللّه انى لو ادركته الوقيته بنفسى من حر
السيوف
اى مرد به خدا قسم اگر مى يافتم او را در خدمت او بودم جان خود را نثار
او مى كردم و او را از شمشيرهاى دشمنان حفظ مى كردم پس راهب بمن گفت به
گمانم كه تو را قرابتى با قاتل آن بزرگوار هست ، گفتم اى راهب من پناه
مى برم به خدا كه از كسانى باشم كه با فرزند رسول خدا جنگ كنم . گفت
اگر تو همان نيستى پس آن كسى هست كه نزديك با تو است به درستى كه بر
قاتل او است نصف عذاب اهل جهنم و عذاب او بدتر از عذاب فرعون و هامان
است پس در را بر روى من بست و داخل دير شد و آب خواستم ولى به من آب
نداد و گفت شما امتى هستيد كه از فرزند پيغمبر خود آب را منع مى كنيد.
كامل مى گويد من سوار بر مركب خود شدم و به دوستانم ملحق شدم . اى عمر
سعد پدرت سعد به من گفت كجا رفتى ؟ من كيفيت امر را براى او نقل كردم
سعد گفت راستى مى گويى يك روزى عبور من به آن دير افتاد، راهب به نزد
من آمد و گفت توئى كشنده پسر پيغمبر و اراده اذيت من داشت و مرا از او
فرار دادند. اى عمر سعد پدرت مى گفت مى ترسم پسرم مرتكب اين امر شود پس
بترس اى عمر سعد كه نصف عذاب اهل جهنم به جهت تو باشد. راوى نقل مى كند
كه اين خبر به گوش پسر زياد رسيد آن ملعون ، كامل را طلبيد و زبان او
را بريد يك روز يا كمتر زنده بود و به رحمت الهى واصل گرديد. كجا شنيده
ايد و در كدام تاريخ خوانده ايد كه كسى را در كنار نهر بكشند و او تشنه
باشد و چهار هزار تير و صد و هشتاد زخم نيزه و شمشير بر بدن شريفش
اصابت نمود پس لعنت خدا و مقرّبين به پسر سعد و ساير سركرده هاى ضلالت
و شقاوت باد و چه قدر گمراه شدند كه به جاى على پسر هند را و بجاى حسين
، يزيد ملعون ولد الزنا را اختيار كردند. هيچ مى دانيد چه كردند زنان
مخدّره علويّه را كه از پرده بيرون كشيدند و ايشان را بر شتر سوار كرده
و در شهرها و ولايتها گرداندند و همين براى حزن ما بس است . عجب حكايتى
است كه گويا قتل و اسيرى و در بدرى و آزار و اذيت كشيدن را بر بهترين
خلق تقسيم كرده اند. آه از آن وقت كه هاتف اهل بيت و خبر رسان ايشان
فرياد بلند كرد كه اينك حسين را كشتند و بدنش را بر روى ريگهاى گرم
انداختند شايد مراد از هاتف ، ذوالجناح باشد آن وقتى كه در خيمه آمد و
فرياد مى زند و شيهه مى كشيد و در شيهه خود مى گفت :
الظليمة من امة قتلت ابن بنت نبيها
يعنى واى بر امتى كه كشتند پسر دختر پيغمبر خود را.
و شايد مراد از هاتف ، جبرئيل باشد وقتى كه به يارى آن حضرت نزول كرد و
نرسيد و صداى خود را بلند كرد و جزع كرد و شايد مراد از آن هاتف سيد
سجاد باشد آن وقتى كه بر بستر افتاده بود كه هوا تاريك شد و بادهاى
شديد وزيد آن جناب سر از بستر برداشت مثل مرغ بال شكسته فرياد زد اى
عمّه ها بياييد زير بغل مرا بگيريد، دامن خيمه را برچينيد تا ببينيم كه
بر سر پدر غريبم چه آمده ، زير بغل آن سرور را گرفتند و دامن خيمه را
برچيدند، حضرت چشم به ميدان داشتند و حرم چشم به آن سرور داشتند تا چه
خبر دهد ناگاه ديدند آن سرور هر دو دست مبارك خود را بر سر زدند و
فرمودند عمّه ها برخيزيد و چادرها بر سر كنيد و بند معجزها ببنديد اينك
پدرم را شهيد كردند
الا لعنة اللّه على القوم الظالمين .
فصل سوم : رسيدن خبر حركت
لشگر طلحه و زبير و عايشه به سوى بصره به على(ع ) و نامه حضرت به ايشان
در كتاب ارشاد و بعضى كتب ديگر مذكور است كه چون خبر رفتن عايشه
و طلحه و زبير از مكه به سوى بصره به اميرالمؤ منين (ع ) رسيد حمد و
ثناى الهى بجاى آوردند و فرمودند: طلحه و زبير رفتند و هر يك از ايندو،
خلافت را براى خود مى خواهند. طلحه خلافت را مى طلبيد به جهت آن كه پسر
عموى عايشه است و زبير خلافت را مى طلبيد چون داماد ابى بكر و شوهر
خواهر عايشه است و اگر ظفر يابند هر يك از اين دو گردن ديگرى را مى
زند. به خدا قسم كه فرياد كنند بر روى آن سگان حَوْاَبْ و برنگردند تا
ثلث ايشان كشته شوند و ثلث ديگر فرار كنند و ثلث باقى برگردند. و در
نهج البلاغه مذكور است كه آن حضرت سه نامه نوشتند يكى به طلحه و يكى به
زبير و يكى هم به عايشه كه مشتمل بر مواعظ و نصايح بوده ، نامه را به
يكى از اصحاب خود به نام عمران بن حصين خزاعى دادند. راوى مى گويد چون
نامه ها به ايشان رسيد طلحه و زبير در جواب نوشتند كه اى پسر ابوطالب
كار از موعظه و سرزنش و عتاب گذشته است ما هرگز اطاعت تو نمى كنيم و
آنچه از دستت برآيد كوتاهى مكن و عايشه گفت : كسى را براى من پيدا كنيد
كه عداوتش با على ابن ابى طالب از همه كس زيادتر باشد تا من او را به
نزد على (ع ) بفرستم .
پس مردى را به نزد عايشه آوردند. عداوت تو به على (ع ) در چه مرتبه است
؟ آن مرد گفت بسيار اس تبه طورى كه آرزو مى كنم و از خداوند مى خواهم
كه شكم مرا بزرگ كند كه علىّ بن ابى طالب با همه اصحاب او در شكم من
باشند و هزار مرد شمشير زن با شمشيرهاى بزرگ زهر آلوده دور مرا بگيرند
و شكم مرا پاره كنند. عايشه گفت : اين مرد در اعتقاد نزديك من است و
شبيه من فكر مى كند. پس عايشه امر كرد كه صد اشرفى به او دادند و جواب
نامه اميرالمؤ منين را نوشته و به آن مرد داد و گفت اين نامه را به على
برسان به هر حال او را بيابى چه در راه و چه در منزل ولى اى مرد اگر او
را در بين راه بين راه ببينى و كمان آن سرور را به بازو انداخته ، نامه
را به او بده و اگر تو را تكليف به خوردن طعام و نوشيدن آب كند مخور و
قبول مكن كه مى ترسم سحر او در تو اثر كند و تو را از اين اعتقاد حق
برگرداند. آن مرد مى گويد من نامه را برداشتم و به آن حضرت رسيدم در
حالى كه آن بزرگوار سوار بود نامه را به آن حضرت دادم و مُهر آن را
برداشت و خواند و فرمود بيا منزل و طعام ما را بخور و آب بياشام . آن
مرد گفت : هيهات هيهات نه به خدا قسم . حضرت بعد از تبسّم فرمودند:
اطاعت عايشه مى كنى مى ترسى كه سخر من در تو اثر كند و تو را از آن
اعتقاد برگرداند پس حضرت آنچه ميان او و عايشه اتفاق افتاده بود كلا به
تفضيل ذكر كردند. آن مرد تصديق كرد و گفت : آمدم به نزد تو و بر روى
زمين دشمن ترى از من براى تو نبود، و اكنون در روى زمين دوستى بهتر از
من ندارى ، شهادت مى دهم كه توئى اميرالمؤ منين و وصىّ سيّدالمرسلين
فرمودند خدا تو را رحمت كند برگرد و به عايشه بگو اطاعت خدا و رسول و
وصىّ او نكردى و از خانه بيرون آمدى در ميان لشكر تردد مى كنى و به آن
دو نفر لعين طلحه و زبير بگو كه بى انصافى كرديد كه زنان خود را درخانه
گذاشتيد و زوجه رسول خدا را بيرون آورديد و در ميان مردمان و نامحرمان
برديد(و از اين طلحه و زبير بى انصاف تر آن ظالمانى بودند كه زنان و
دختران خود را در عقب پرده نشاندند و دختران رسول خدا را شهر به شهر
گرداندند). پس آن جناب نامه را به آن مرد دادند و آن مرد به نزد عايشه
برگشت و نامه را در نزد عايشه انداخت و سخنان آن حضرت را به او رساند
عايشه گفت ما هيچكس را به نزد على نمى فرستيم مگر آن كه او را از ما
برمى گرداند و آن مرد برگشت به خدمت آن حضرت و در خدمت وى بود تا در
جنگ صفّين شهيد شد. وقتى حضرت اصرار دشمنان را در جنگ نمودن مشاهده
كردند برخاستند و در ميان اصحاب خود حمد و ثناى الهى را بجاى آوردند و
طلحه و زبير را بر نقض بيعت سرزنش كردند و بطلان و فساد امر ايشان را
بيان كردند و فرمودند اى جماعت من ايشان را موعظه كردم و ايشان چنان
كردند و الآن چنان كردند و الآن قاصدى به نزد من فرستادند كه بيرون بيا
به سوى جنگ نمودن و صبر كن بركشته شدن و دراين زودى ماتم داران و
عزاداران در عزا و ماتم ايشان بنشينند و به خدا قسم كه من هرگز از جنگ
نمى ترسم و از شمشير زدن هراس ندارم و هر كه از شما آن را ديده است
تصديق من مى كند. منم ابوالحسن كه مشركان را بر هم پيچيدم و جمعيت
كافران را متفرق مى ساختم و همان قوّت و نصرت و دل و شجاعت با منست پس
مردم را تحريص بر بيرون رفتن كردند و عرض كرد پروردگار اين دو مرد را
مهلت مده پس مهاجر و انصار و اصحاب آن بزرگوار به تهيه سفر بصره
مشغول شدند اما عايشه با طلحه و زبير رفتند تا به منزل و قريه ابو موسى
اشعرى كه در نزديك بصره بود رسيدند. عثمان بن حنيف كه در آن وقت از
جانب اميرالمومنين (ع ) حاكم بصره بود ابوالاسود دئلى كه مرد بزرگ و
دانايى بود او را با احنف بن قيس به نزد عايشه فرستاد. ابوالاسود به
نزد عايشه آمد و گفت براى چه امر به اين ديار آمده اى ؟ عايشه جواب داد
كه به طلب خون عثمان آمده ام . ابوالاسود گفت هيچكس از كشندگان عثمان
در بصره نيست . عايشه گفت راست مى گويى و آنها با علىّ بن ابى طالب
هستند كه در مدينه اند و ليكن من آمده ام كه از اهل بصره لشگرى جمع كنم
و با علىّ بن ابى طالب جنگ كنم و طلب خون عثمان نمايم . ابوالاسود گفت
: زنان را جنگ و قتال روا نيست تو زوجه رسول خدايى و رسول خدا ترا امر
فرموده است كه در خانه خود بنشينى و به تلاوت قرآن مشغول شوى و علىّ بن
ابى طالب از تو به عثمان سزاوارتر است زيرا كه هر دو فرزندان عبد
منافند. عايشه گفت اى ابوالاسود من بر نمى گردم مگر آن كه قصدى كه كرده
ام بجا آورم اى ابو الاسود آيا كسى با من جنگ خواهد كرد؟ ابوالاسود گفت
بلى به خدا قسم جنگ شديد هم خواهد شد و ما وصىّ رسول خدا را تنها
نخواهيم گذاشت .
پس احنف بن قيس گفت : اى عايشه من در سال گذشته اراده حج كردم و به
مدينه آمدم و مردم براى كشتن عثمان جمع شده بودند و سنگ به جانب او مى
انداختند و ميان او و آب حايل شده بودند، من به نزد تو آمدم و گفتم اين
مرد كشته مى شود و اگر بخواهى مى توانى مانع شوى تو گفتى او بكشته شدن
سزاوارتر است . من گفتم اگر عثمان كشته شود چه كسى خليفه است ؟ تو گفتى
علىّ بن ابى طالب . عايشه گفت : برويد به نزد طللحه و زبير و با او سخن
بگوييد پس به نزد طلحه آمدند و احنف بن قيس به طللحه گفت : چه چيز تو
را به اين ديار آورد؟ طلحه گفت : عثمان را كشتند. احنف گفت : به خاطر
دارى سال گذشته به مدينه آمدم و مردم عثمان محاصره كرده بودند من به تو
گفتم شما اصحاب جناب محمد(ع ) مى توانيد او را نجات دهيد، تو گفتى
برگرد و اين سخنان را واگذار من گفتم اگر او كشته شود خليفه رسول خدا
كيست ؟ تو گفتى علىّ بن ابى طالب . طلحه گفت ما چنين نمى دانستيم كه
اميرالمؤ منين مى خواهد همه را به تنهايى بخورد و ما را شريك نكند پس
ايشان برگشتند و اين خبر را به حاكم بصره رساندند. ابن اعثم كوفى ذكر
كرده كه عثمان بن حنيف كه عامل حضرت در بصره بود با لشگر بسيار از بصره
بيرون آمد كه با ايشان جنگ كند پس جمعى از طرفين در وقتى كه در برابر
يكديگر صف كشيده بودند به جهت مقابله در ميان افتادند و ايشان را صلح
دادند به اين نوع كه عايشه و طلحه و زبير داخل بصره شوند و بيت المال و
مسجد در دست عثمان بن حنيف ، عامل اميرالمؤ منين باشد تا وقتى كه آن
حضرت وارد بصره شود. پس عهدنامه و صلحنامه نوشتند و طرفين مهر كردند و
آن دو لشگر وارد بصره شدند. چون دو روز از ورود ايشان در بصره گذشت ،
طلحه به اصحاب خود گفت كه اگر اميرالمؤ منين علىّ بن ابى طالب وارد
بصره شود گردن هاى ما را ذليل مى كند و بينى هاى ما را به خاك مى مالد
بهتر آن است كه تا او وارد نشده است بيت المال را از عامل او بگيريم ،
شايد به واسطه آن مال بر او غالب شويم پس در شب تاريكى بر سر عثمان بن
حنيف حاكم بصره ريختند و او با اصحاب مشغول نماز عشاء بودند و پنجاه
نفر ايشان را در اثناى نماز كشتند و عثمان را گرفتند.(اى مسلمانان از
اين عمل شنيع تعجّب كرديد از اين شنيع تر روز عاشورا بعمل آوردند در
وقتى كه امام (ع ) با لشگر خود نماز مى كرد و از اطراف سنگ و تير به
جناب ايشان مى انداختند.)
عثمان بن حنيف را وقتى دستگير كردند موهاى سر و محاسن او را كندند و
سرش را شكستند و او را حبس كردند چون اين خبر به سهل بن حنيف برادر
او رسيد او نامه اى به طلحه و زبير نوشت كه مشتمل بر تهديد و وعيد
بسيار بود. چون نامه به ايشان رسيد عثمان را رها كردند و بعد از آن
عبداللّه بن زبير را با گروهى بر بيت المال فرستادند و ابو سالمه زحلى
با پنجاه نفر از دوستان اميرالمؤ منين را آنجا شهيد كردند و اموال را
به تصرف خود درآوردند و خواستند كه احنف كه از بزرگان بصره و از دوستان
على (ع ) بود را بگيرند و او با شش هزار نفر از اهل بصره و شيعيان على
(ع ) از بصره بيرون آمدند و رسيدند به خجلاء كه دو فرسخى بصره است و
منتظر آمدن اميرالمؤ منين (ع ) بودند. اميرالمؤ منين (ع ) عازم براى
رفتن به بصره شدند و هر يك از اصحاب آن جناب اظهار اخلاص و حُسن اعتقاد
خود و جان فشانى و يكرنگى نسبت به آن حضرت نمودند اول كسى كه سخن گفت
عقبة بن عمرو بود گفت يااميرالمؤ منين آنچه در اين سفر از تو فوت شود
از نمازگذاردن در مسجد رسول خدا و نشستن در ميان قبر و منبر آن حضرت ،
از شام و عراق عظيم تر است . او علاقمند بود كه حضرت در مدينه بماند و
شخصى را به عنوان سردار انتخاب كند و به جنگ ايشان بفرستد و عرض كرد
اگر مى خواهيد خود به بصره برويد از طرف خود كسى را نزد ما بگذار كه ما
حق تو را درباره او رعايت كنيم و تو را ياد كنيم و به سبب او، غم
مفارقت تو را سبك گردانيم . سپس شعرى چند مشتمل بر اظهار درد مفارقت و
تلخى دورى از حضرت خواند. سپس قيس بن سعد گفت : يا على (ع ) در روى
زمين كسى از تو نزد ما عزيزتر نيست اگر در ميان ما اقامت مى نمايى از
تو منّت مى داريم زيرا كه توئى ستاره نور دهنده ما كه به تو هدايت مى
يابيم و تويى پناه ما كه به تو پناه مى بريم اگر تو را نيابيم زمين و
آسمان ما تاريك خواهد شد. يكى از اصحاب ديگر عرض كرد: يا على به هر طرف
كه متوجه شوى ما خود را سپر تو مى كنيم زيرا از پيامبر شنيده ايم كه تو
با حقّى و حقّ با تو است ، حضرت ايشان را دعا كردند حال كه اظهار اخلاص
ياران على (ع ) را با حضرت شنيديد قدرى هم از اخلاص و ارادت اصحاب ابا
عبداللّه (ع )بشنويد وقتى كه در دل شب آن حضرت اصحاب خود را جمع فرمود
و خطبه اى خواند و فرمودند شما با من نيامديد مگر به جهت آن كه چنان مى
دانستيد كه من به سوى جماعتى مى روم كه با من با قلب و زبان بيعت كرده
اند.
و اعلموا الان لم يكن لهم مقصد سوى قتلى و قتل
معى و من يجاهد بين يدى و سبى حريمى بعد سلبهم
حال بايد بدانيد كه ايشان را مقصدى نيست سواى كشتن من و ياران من و
اسير كردن زنان و غارت ككردن ايشان و من مى ترسم شما ندانيد يا بدايند
و شرم كنيد و مكر و خدعه نزد ما اهلبيت حرامست و شب پرده اى است و كسى
را به كسى كارى نيست و من بيعت خود را از گردن شما برداشتم . راوى
سكينه خاتون است مى فرمايد:
واللّه ما اتم كلامه الا و تفرق القوم من نحو
عشرة و عشرين
به خدا قسم كه هنوز كلام آن حضرت تمام نشده بود كه جماعتى از بى وفايان
كوفه دسته دسته در آن بيابان متفرّق شدند. شيخ مفيد و سيد بن طاوس ذكر
كرده اند كه سيد سجّاد(ع ) فرمودند كه من بيمار بودم لكن خود را به
نزديك ايشان رساندم تا بشنوم كه آن درمانده وادى كربلا و سردار اهل
ابتلاء با اصحاب خود چگونه طريق سخن خواهد داشت . آن شب شنيدم كه پدر
بزرگوارم مى فرمود:
اما بعد فانى لا اعلم اصحابا اوفى ولا خير من
اصحابى ابر و اوصل من اهل بيتى فجزاكم اللّه عنى خيرا
به درستى كه من اصحابى را بهتر و باوفاتر از اصحاب خود نمى دانم پس خدا
شما را جزاى خير دهد پس آگاه باشيد كه يك روز ديگر زياده از عمر ما
باقى نمانده است من امشب شما را مرخّص كردم و بيعت خود را از گردن شما
نيز برداشتم شما هم برويد و مرا تنها بگذاريد و به روايت سيّد بن طاوس
اين جمله را فرمود:
ولياخذ كل رجل بيد رجل من اهل بيتى و تفرقوا فى
سواد هذا الليل و ذرونى و هؤ لاء القوم فانهم لايريدون غيرى
و هر يك از شما دست يكى از اهل بيت مظلوم مرا بگيريد و دراين سياهى و
ظلمت شب برويد و مرا با اين گروهى ستمكار تنها بگذاريد كه ايشان همه از
براى كشتن من جمع شده اند و غير مرا نمى خواهند. و چون اصحاب اين را
شنيدند صدا به گريه بلند نمودند و هر يك از سخنى از روى اخلاص گفتند.
اول كسى كه سخن گفت حضرت عباس (ع )بود گفت اى برادر آيا ما تو را تنها
بگذاريم و برويم ؟ فردا جواب جدّت رسول خدا را چه مى دهيم نه به خدا
قسم دست از تو بر نمى داريم . ديگران هم از عبّاس بن على (ع ) متابعت
كردند و گفتند:
لم نفعل ذلك لنبغى بعدك لا اراد اللّه ذلك ابدا
يعنى دست از تو برنمى داريم كه بعد از تو زنده باشيم خدا هرگز نخواهد
كه بعد از تو زنده باشيم . پس آن تحضرت متوجّه فرزندان عقيل شدند و
فرمودند:
يا بنى عقيل حسبكم من القتل بمسلم بن عقيل
فاذهبوا انتم فقد اذنت لكم
اى پسران عقيل شهادت مسلم شما را بس است شما برگرديد من شما را اذن مى
دهم پس به روايت ابن بابويه عبداللّه بن مسلم در جواب گفت كه آيا مردم
چه مى گويند كه ما بزرگ و آقاى خود را واگذاريم و تيرى به همراه ايشان
نيندازيم و ندانيم چه بر سر ايشان مى آيد به خدا هرگز چنين نكنم . سپس
مسلم بن عوسجه برخاست و گفت :
انحن نخليك و ننصرف عنك و قد احاط بك هذا العدو
آيا ما دست از تو برداريم و برويم و از تو جدا شويم و حال اين كه اين
دشمن بسيار دور از تو را گرفته ؟ به خدا قسم دست از تو بر نمى داريم تا
نيزه خود را در سينه دشمنان تو فرو نبريم و تا قائمه شمشير به دست منست
با دشمنان تو جنگ مى كنم و اگر سلاحى نيابم با سنگ صحرا با ايشان جنگ
خواهم كرد. پس سعد بن عبداللّه حنفى برخاست و گفت :
اما واللّه لو علمت انى اقتل ثم احيى احرق حيا
ثم اذرى يفعل ذلك بى سبعين مرة ما فارقتك
اگر بدانم كه كشته مى شوم و دوباره زنده مى شود و بدن مرا مى سوزانند و
خاكستر مرا بر باد مى دهند، هفتاد بار هم تكرار شود هرگز از تو جدا
نخواهم شد. و حال آن كه يك كشته شدن بيش از نيست و بعد از آن سعادى است
كه منقض نمى شود. زهير بن قيس بجلى برخاست و گفت :
يابن رسول اللّه انى لوددت ان قتلت ثم نشرت الف
مرة ...
به خدا قسم كه دوست مى داشتم كه كشته شوم و زنده شوم تا هزار مرتبه و
خداوند دفع نمايد به اين از تو و اهل بيت تو، ظلم و قتل را. در آن شب
به محمد بن بشير حضرمى كه يكى از اصحاب آن جناب بود خبر رسيد كه كفّار
در يكى از آباديهاى روم فرزند او را اسير كرده اند، آن سعادتمند اظهار
رضايت و شكر نمود و گفت نمى خواهم كه پسرم اسير شود ولى من زنده باشم .
سيّد الشّهداء(ع ) پس از شنيدن اين خبر فرمود: خدا تو را رحمت كند من
بيعت را از گردن تو برداشتم برو فرزند خود را از دست كفار آزاد كن . آن
يار با وفاء در جواب گفت :
الكتنى السباع حيا ما فارقتك
درنده ها مرا در زندگى قطعه قطعه كنند اگر دست از تو بردارم . سپس آن
حضرت پنج جامه از جامه هاى قيمتى به او دادند كه هزار اشرفى ارزش داشت
و فرمودند به پسر خود بده تا برود برادر خود را آزاد كند. آرى آن
بزرگوار در چنين شبى براى نجات اسيرى هزار اشرفى دادند و در صدد نجات
اسيرى از اسراى اهل اسلام برآمدند آيا روا بود كه عيال و فرزندان آن
امام بزرگوار را اسير كنند.
اسارى لاهل الهند تفدى و تطلقوا
|
اسارى لاهل البيت تبقى بلا فداء
|
مردم اسيران رومى و فرنگى را مى خرند و در راه رضاى خدا آزاد مى كنند
ولى يك نفر نبود كه اسيران آل محمّد را بخرد و در راه رضاى خدا
آزادكند. هرگز نشنيده ايد كه در هيچ غزوه اى اسيرى از كفّار را غل و
زنجير كنند مگر در غزوه ذات السّلاسل كه در آن غزوه چون اسراء بسيار
بودند و همه با قوّت و شوكت بودند شبها ايشان را به ريسمانها مى بستند
كه مبادا به مسلمانان آزار و اذيّتى برسانند. ولى هرگز نشنيده ايد كه
يك نفر اسير بيمار ولى دشمنان حدود يكصد و بيست هزار نفر باشند و غل و
زنجير برگردن بيمار اسير بگذارند. اى ياران كسى كه بيمار بود و عمّه
هايش اسير و خواهرانش دستگير و فرزندش امام محمّد باقر(ع ) گرفتار دست
دشمن ، علّتى براى غل و زنجير آن حضرت نمى بينم مگر كثرت شقاوت و شدّت
عداوت اشقياء.
حضرت يوسف (ع ) نيز اسير شد وقتى كه فروشندگان يوسف ، او را به مالك بن
زعر خزاعى فروختند و به او گفتند به شرط آن كه غل و زنجير در گردن يوسف
بگذارى ، مالك هم فرستاد غل و زنجير در گردن يوسف بگذارى ، مالك هم
فرستاد غل و زنجير آوردند چون چشم آن حضرت بر غل و زنجير افتاد بى
اختيار با صداى بلند گريه كرد. مالك خود را به يوسف رسانيد گفت : اى
جوان زمان تا مقصد كوتاه است فقط براى آن كه با فروشندگانت عهد بستم كه
زنجير بر گردن تو بيندازم . كمى راه رفتند همين كه از فروشندگان دور
شدند غل و زنجير را از گردن يوسف برداشت ولى براى اهل بيت ابا عبداللّه
اينگونه عمل نكردند. از كربلا تا نزديك به چهل منزل غل و زنجير بر گردن
امام سجّاد(ع ) بود به طورى كه گردن مباركش مجروح شد و از آن خون مى
ريخت . امام حسين (ع ) در آن شب عاشورا منازل رفيعه و درجات عاليه
يارانش را به آن سعادتمند نشان دادند لذا ذوق و شوق و تلاوت قرآن از آن
لشكر سعادت ظفر بلند بود. گروهى از دشمن اظهار عجز كردند كه ما چگونه
با اين گروه با ايمان جنگ كنيم ابن طاوس مى گويد: در آن شب عاشورا سى و
دو نفر از لشگر مخالف به لشكر امام حسين (ع ) ملحق شدند. نمى دانيم آن
شب بر زنان خاندان نبوت خصوصا جناب زينب خاتون چه گذشت ؟ حضرت ، على
اكبر را طلبيد تا به همراهى جمعى از اصحاب به كنار آب بروند و مشكى چند
از آب بياورند. آن شهرزاده والا مقام با بيست سوار و بيست نفر پياده
رفتند. و چند مشك پر از آب كردند و آوردند حضرت به اصحاب فرمودند از
اين آب بياشاميد كه اين آخرين توشه شماست در دنيا و با آن غسل كنيد و
لباسهاى خود را تطهير كنيد كه بجاى كفن شما خواهد بود. اى دوستان و
عاشقان حسين (ع ) چه بگويم آن لباس هايى كه شب به عنوان كفن پوشيده
بودند، فردا آن طاغيان از ايشان مضايقه كردند با وجود آن همه
لباسهايشان پاره پاره و خون آلود بودند از بدنهاى آن سبزجامگان كندند و
آن بدنهاى لطيفه و جسدهاى شريفه را برهنه در آفتاب گرم كربلا بر روى
خاك انداختند به طورى كه آن شبى كه قبيله بنى اسد براى دفن آن ابدان
شريفه آمده بودند غير از آهويى و مرغى چند بر دور آن بدن هاى مطهّر،
ديگر كسى را نديدند.
بابى الجسوم العاديات على الظلماء
|
بابى الجسوم الضايعات وحيدة
|
پدر و مادرم به فداى آن بدنهايى باد كه بر زمين افتاده بودند و لباس و
رواندازى نداشتند مگر غبار و خاك . پدر و مادرم به فداى آن بدنهايى باد
كه آنها را تنها در بيابان گذارده بودند و تنها بودند و انيس و مونس و
جليسى نداشتند مگر وحوش و مرغان صحرا.
فصل چهارم : وقايع حركت
على (ع ) از مدينه به بصره
از اخبار استفاده مى شود كه امّ الفل دختر حارث نامه اى به حضرت
نوشت كه مشتمل بر خبر حركت طلحه و زبير و عايشه به سمت بصره بود. حضرت
هم آماده شد تا حركت كند كسى از رؤ سا مخالفت ننمودند مگر چند نفر از
منافقين و ضعفا همانند سعدبن ابى وقّاص پدر عمر سعد و عبداللّه بن
عمربن الخطّاب و امامة بن زيد و محمّدبن مسلمه كه هر يك از اينها عذر و
بهانه اى آوردند. عمّار ياسر عرض كرد يا اميرالمؤ منين اين قوم را به
خودشان واگذار زيرا كه عبداللّه بن عمر در عمل ضعيف است و سعد وقّاص
حسود است و محمّدبن مسلمه كسى است كه تو برادر او را كشته اى .
پس عمّار به محمّد بن مسلمه گفت كه ما با جنگ كنندگان جنگ خواهيم كرد و
به خدا قسم كه اگر على (ع ) به هر جانب ميل كند ما هم به همان سمت حركت
مى كنيم . مالك اشتر عرض كرد: يا على (ع ) من اگر چه نه از مهاجرانم و
نه از انصارم حال در ميان ايشانم اين بيعتى است عمومى هر كه از آن
بيرون رود گنهكار است و امروز ادب آنان به زبان است و فردا با شمشير.
حضرت فرمود: اى مالك مرا تنها گذار پس روى مبارك را به جانب تخلّف
كنندگان كرد و فرمود: اى جماعت اگر كسى بيعت عمر و ابوبكر و عثمان مى
شكست شما جنگ كردن با او را حلال مى دانستيد؟ گفتند: بلى فرمود: پس مى
شكست شما جنگ كردن با او را حلال مى دانستيد؟ گفتند: بلى فرمود: پس جنگ
كردن با شكنندگان بيعت مرا جايز نمى دانيد؟ و حال اين كه با من بيعت
كرده ايد؟آن چهار نفر گفتند ما تو را خطاكار نمى دانيم و شك در تو و
حقيقت تو نداريم و امروز توئى اميرالمؤ منين و شكّى هم نيست كه حلال
است جنگ ككردن با قومى كه با تو بيعت كردند و آن را شكستند ولى تاءمّل
ما در اين است كه ايشان نماز مى خوانند، ما چگونه با كسانى كه مثل ما
نماز مى خوانند بجنگيم . مالك اشتر كه شاهد صحنه بود عرض كرد يا
اميرالمؤ منين مرخّص نما تا گردن اين منافقين بهانه گير را بزنم حضرت
قبول نفرمودند و متغيّر شدند و مالك هم دل شكسته شد و بيرون رفت و
گروهى از انصار رفتند تا مالك را تسلّى دهند و عذرخواهى كنند. سپس حضرت
آن منافقين را رها كردند و قشم بن عباس را به عنوان امير مكه معرّفى
نمود و روانه نمود و روانه مكه ساخت و سهل بن حنيف را در مدينه به
عنوان امير انتخاب نمود و خود با ياران از مدينه خارج شدند و به سمت
كوفه حركت كردند و به روايت ابن اعثم كوفى حدود شش هزار نفر در ركاب
ظفر انتساب آن جناب حضور داشتند كه جمعى از آنان از اهل بدر بودند و
جمع كثيرى از مهاجر و انصار هم حضور داشتند. وقتى به بذره رسيدند بار
گرفتند و بر سر قبر ابوذر غفارى رفتند و فاتحه خواندند و خاطره ابوذر
را متذكّر شدند. و ستمهايى كه به ابوذر رسيده بود ياد كردند و طلب رحمت
واسعه الهى براى آن مجاهد فى سبيل اللّه نمودند و اصحاب بر او گريستند.
در همان منزل بود كه خبر ورود طلحه و زبير و مكر آنان با عامل بصره و
دستيگرى عثمان بن حنيف و كشتن شيعيان را در بين نماز و همين طور كشتن
خزانه داران بيت المال و ابو سائمه زحلى ، به حضرت رسيد. حضرت هم اصحاب
را جمع نمود و فرمود: به درستى كه اخبار مهمّى به من رسيده است كه طلحه
و زبير داخل بصره شده اند و با عامل من در بصره جناب عثمان بن حنيف مكر
و خدعه كردند و از روى حيله به شروطى مصالحه نمودند ولى به شرايط هم
عمل نكردند و او را دستگير نموده و در بين نماز هم پنجاه نفر از
مسلمانان را كشته اند و عثمان را بسيار زده اند و بنده صالح حكيم بن
حنبله را با ابو سالمه خازنان بيت المال را كشته اند. پس مردم بسيار
گريستند و على (ع ) دستهاى مبارك را بلند كرد و گفت : پروردگارا جزا ده
طلحه و زبير را جزاى ظالمان و مكّاران . پس عبداللّه بن حنيفه طاوج به
خدمت آن حضرت آمد و حضرت او را نزديك خود نشاند پس عبداللّه شروع به
سخن كرد و گفت : حمد خداوندى را سزا است كه حق را به اهل حق برگردانيد
و خلافت و امامت را در جاى خودش قرار داد هر چند مشركان كراهت دارند. و
شهادت مى دهم كه اين گروه نه تنها با تو مكر كردند بلكه با سيّد عالم و
سيّد بنى آدم جناب حضرت محمد(ص ) نيز مكر كردند و خداوند هم مكرهاى
ايشان را به خودشان برگردانيد. به خدا قسم يا اميرالمؤ منين در پيش روى
تو جهاد مى كنم و در هر مكانى كه براى محافظت حرمت رسول خدا لازم باشد
ايستاده ام . حضرت هم او را تحسين فرمودند و در كنار خود او را جا
دادند و عبداللّه هميشه والى و دوست آن حضرت بود. عبداللّه چون از كوفه
آمده بود حضرت احوال ابو موسى اشعرى را كه از جانب آن حضرت حاكم كوفه
بود سؤ ال كردند، عبداللّه عرض كرد يا اميرالمؤ منين به خدا قسم مرا به
وقوق و اعتمادى نيست و از شرّ او ايمن نيستم و اگر ياورى داشته باشد با
شما مخالفت مى كند. حضرت فرمود به خدا قسم كه او در نزد من امين و ناصح
نيست و كسانى كه پيش از من او را دسوت داشتند و او را والى قرار دادند
و بر مردم مسلّط كردند و من اراده دارم كه او را از حكومت كوفه عزل
نمايم . مالك اشتر التماس كرد كه او را برقرار بگذارد و من چند روزى به
جهت او صبر كردم و بعد از اين او را عزل خواهم كرد. و ايشان در حال سخن
بودند كه گرد و غبار عظيمى از طرف كوههاى قبيله بنى طىّ بلند شد و از
دل گرد و غبار، سياهى عظيمى نمايان شد حضرت فرمود: ببينيد اين سياهى
چيست ؟ سواران اسبان را به آن سمت دواندند و چون برگشتند به عرض حضرت
رساندند كه اين گروه قبيله بنى طىّ هستند كه به خدمت با سعادت مى آيند
و گوسفند و شتر و اسب بسيار به رسم پيشكش و هديه براى حضرت و امام خود
مى آورند و گروهى مسلح به عزم جهاد با دشمنان آن حضرت مى آيند. حضرت
اين آيه را بر زبان جارى كرد:
فضل اللّه المجاهدين على القاعدين اجرا عظيما
چون به خدمت آن حضرت رسيدند سلام كردند و تعظيم نمودند و خود را بر خاك
انداختند. عبداللّه بن صلعه مى گويد كه من چون جمعيّت و حُسن هيئات و
ادب عظيم ايشان را ديدم شادمان شدم و چون سخن گفتند چشم من روشن شد
زيرا كه هيچ قبيله و هيچ سخن گويى به فصاحت و بلاغت ايشان نديدم . و
رئيس آن گروه عدىّ بن حاتم طائى بود كه از جابر خاست و بعد از حمد و
ثناى الهى گفت : يا اميرالمؤ منين خبر بما رسيده است كه گروهى از اهل
مكه بيعت تو را شكستند و مخالفت كردند و حال اين كه ظالمند و ما به نزد
تو آمده ايم كه تو را بحق يارى كنيم و اينك مثل غلامان در پيش روى تو
ايستاده ايم و هر چه فرمان دهى انجام خواهيم داد و شعرى به اين مضمون
خواند كه يارى تو يارى پيغمبر است و يارى پيغمبر يارى خدا است و بعضى
از بزرگان آن قبيله هر يك اظهار اخلاص نمودند. حضرت هم فرمود خداوند
جزاى خير دهد. شما از سر اسلام و صدق سخن گفتيد و با رغبت اسلام آورديد
و با مرتدّان مقاتله كرديد و حال امروز به نيّت يارى دين اسلام و امام
خود بيرون آمديد. حدود ششصد نفر از مردان مسلّح در نزد آن حضرت ماندند.
و حضرت در ربذه و يا ذوقار كه منزل بعد از ربذه است منزل نمودند. شيح
مفيد و ديگران روايت كردند در كتاب جلد نهم سرور المؤ منين به اين كه
حضرت در سرزمين ذوقار نشسته بودند و از مردم بيعت مى گرفتند فرمودند:
امروز هزار نفر از جانب كوفه خواهند آمد و بيعت خواهند كرد. برموت ابن
عباس ميگويد: كه من مضطرب شدم و ترسيدم كه مبادا آن گروه كم و زياد
شوند و امر بر ما پريشان گردد و چون آن گروه وارد شدند همه را شمردم و
چون به نهصد و نود و نه رسيد، آمدن ايشان تمام شد و بر اضطراب من افزود
كه حضرت فرمود هزار نفر ولى يك نفر كم است پيش خود گفتم انّا للّه و
انا اليه راجعون غرض آن حضرت چه بود كه چنين فرمود پس شخصيتى را از دور
ديدم كه مى آمد چون نزديك شد ديدم مردى با قباى پشمينه و شمشيرى و سپرى
و ظرف آبى بود به خدمت حضرت رسيد عرض كرد يا على (ع )دست مبارك خود
را دراز كن تا بيعت كنم حضرت فرمود به چه نحو بيعت مى كنى ؟ عرض كرد به
اطاعت تام و جنگ با دشمنان تو تا كشته شوم يا خداوند فتح و پيروزى را
روزى كند. حضرت فرمود: چه نام دارى ؟ عرض كرد اويس حضرت فرمود توئى
اويس قرنى ؟ عرض كرد: بلى . على (ع ) تكبير گفت : اللّه اكبر. سپسس
فرمود مرا حبيبم رسول خدا(ع )خبر داد كه من مردى از امّت آن حضرت را
خواهم ديد كه نامش اويس قرنى مى باشد و آن مرد از حزب خدا و رسول او
خواهد بود و او كسى است كه از امّت من شفاعت خواهد كرد و در صفيّن به
شهادت خواهم رسيد. پيامبر اسلام (ع ) در يكى از روزها فرمودند: بوى
بهشت را از جانب قرن مى شنوم هر كه او را ملاقات كند سلام مرا به او
برساند. اصحاب عرض كردند اويس كيست ؟ حضرت فرمود: اويس قرنى كسى است
كه اگر غايب شود كسى تجسّس او نمى كند و اگر ظاهر شود كسى او را به
چيزى نمى شمارد و در پيش روى جانشين من در صفّين شهيد خواهد شد.
امير المؤ منين (ع ) در آن سرزمين نامه اى به ابو موسى اشعرى كه از طرف
آن حضرت در كوفه حاكم بود نوشت و فرمودند كه در اسلام بدعت بزرگى احداث
شده است تو بايد اهل كوفه را بردارى و به سرعت نزد ما بيايى تا آن بدعت
را چنان كه مى دانم و از جانب پروردگار ماءمورم رفع نمايم .
حضرت نامه را به هاشم بن عتبة ابن ابى الوقّاص پسر عموى عمر سعد كه از
جمله شيعيان مخلص آن جناب بود داد و او را به كوفه فرستاد چون هاشم به
كوفه رسيد ابو موسى را طلبيد و نامه حضرت را به او داد و او به مضمون
نامه مطلّع شد هاشم گفت : امام خود را اطاعت كن ولى ابو موسى اشعرى
مخالفت كرد هاشم نامه اى به حضرت نوشت كه او مخالفت كرده . وقتى حضرت
از برخورد ناشايست ابو موسى اشعرى آگاه شد متغيّر شد و امام حسن (ع ) و
عمّار ياسر و زيد بن صوحان و قيس بن سعد را به اهل كوفه نوشتند و ايشان
را به يارى خود طلبيدند. و چون قاصدين آن حضرت به قادسيّه رسيدند ايشان
را استقبال كردند و با حرمت تمام وارد كوفه كردند. ابو مخنف از تميم بن
جزيم نقل كرده كه بعد از آن كه حسن بن على (ع ) با رسولان اميرالمؤ
منين وارد بر ما شدند و نامه آن حضرت را با صداى بلند بر مردم خواندند
پس امام حسن (ع ) از جا برخاست و او در آن روز جوان كم سن و سالى بود و
من از اين كه اين نوجوان نتواند پيام امام را برساند نگران بودم . پس
تمام مردم نظرها بر او افكندند و منتظر آن جناب بودند من عرض كردم :
اللهم سدد منطق ابن بنت نبينا
پروردگارا محكم گردان سخن فرزند پيغمبر ما را پس آن حضرت دست بر چوب
منبر زد و در آن روز اندك بيمارى بر مزاج مباركش مستولى بود پس ديدم كه
خطبه اى در كمال فصاحت و بلاغت بيان فرمود. اما از فصاحت و بلاغت آن
سرور حيران شديم و گويا عقل از حاضران پرواز كرده و بعد از آن صلوات بر
جدّش رسول خدا فرستاد پس فرمود: اى اهل كوفه من رسولم از جانب
اميرالمؤ منين و سيّد الوصييّن
ارشد اللّه امره و اعز نصره
و شما را دعوت فرموده است به سوى خود و او است اول كسى كه با رسول خدا
نماز كرد و اول كسى كه تصديق كرد او را كسى كه يارى كرد سيدكاينات را
در جميع غزوالت و عبادت و شجاعت و علم و فضل او به شما رسيده است . و
او كسى است كه چشمان مبارك پيامبر را بهم آورد و به تنهايى او را غسل
داد و بر او نماز خواند ولى ديگران مشغول بودند و آنچه را كه مشغول
بودند و او است وصىّ رسول خدا و ادا كننده قرضهاى او و وفا كننده به
وعده هاى او پس اى مردم بر شما باد به اطاعت و پيروى آن حضرت در آنچه
شما را دعوت فرموده است پس فرمود:
عصمنا اللّه و اياكم بما عصم به اوليائه و
اعاننا و اياكم على جهاد اعدائه و استغفر اللّه العظيم لى و لكم
خداوند ما و شما را حفظ كند به آنچه را كه اولياء خود را حفظ نمود و
كمك كند ما و شما را به جهاد بر عليه دشمنانش ، براى خودم و شما از
خداوند بزرگ طلب مغفرت مى كنم سپس از منبر به زير آمد و مردم كوفه به
سوى حضرت شتافتند و دست او را مى بوسيدند سپس عمّار ياسر برخاست و بعد
از بيانات امام حسن (ع ) مردم را تحريك و تحريص به اطاعت اميرالمؤ منين
نمود و كسى از رؤ ساى كوفه مخالفت نكرد مگر ابو موسى اشعرى ملعون حاكم
كوفه و سعى مى كرد در بيرون رفتن مردم به جهت نامه اى كه عايشه به او
نوشت و سفارشى كه به او كرده بود كه مگذار مردم كوفه على (ع ) را يارى
كنند.
فصل پنجم : اهل كوفه به
يارى على (ع ) حركت مى كنند
تميم مى گويد: وقتى كه امام حسن (ع ) از منبر پايين آمد عريضه
اى به اميرالمؤ منين (ع ) نوشتند كه مشتمل بر اجابت اهل كوفه و مخالفت
ابوموسى اشعرى بود و اين نامه را براى حضرت فرستادند و خود امام حسن (ع
) سوار بر مركب شدند و با جمعى از خادمان و شيعيان آن حضرت به رُحْبه
تشريف بردند تا منزل را براى اميرالمؤ منين (ع ) و لشگريانش مهيّا
سازند. و چون نامه امام حسن (ع ) به حضرت رسيد و از مضمون نامه آگاه شد
مالك اشتر را ماءمور نمود كه با عده اى به كوفه بروند تا ابوموسى اشعرى
را با خوارى و ذلت از كوفه بيرون كنند. اميرالمؤ منين (ع ) در بين راه
در منطقه ذوقار به جهت نامه اى كه به اهل كوفه نوشت چند روز منزل
فرمود.
ابو مخنف گفته است كه خبر توقف آن حضرت در آن منزل به عايشه رسيد،
عايشه نامه اى به حَفصه دختر عمر نوشت :
فان عليا قد نزل ذا قار و اقام بها مرعوبا خائفا
لما بلغه من عدتنا و جماعتنا فهو بمنزلة الاشقراء ان تقدم عقروان تاخر
نحر
بدرستيكه علىّ بن ابى طالب به ذوقار رسيده است و در آنجا از جمعيّت و
شوك ما آگاه شده است و از ترس ما در آن سرزمين مانده است مثل اسب اشقر
كه اگر پيش رود هلاك مى شود و اگر بماند هم هلاك مى گردد. و چون نامه
عايشه به حفصه رسيد كنيزان خود را جمع كرد و امر كرد تا دف زنند و آواز
بخوانند و شعرى را به امر حفصه ملعونه خواندند:
ان تقدم عقر و ان تاخر نحر
|
دختران ديگر به نزد حفصه رفتند و غنا و سرود را مى شنيدند و نامه عايشه
را به آنان نشان مى دادند و چون اين خبر به امّ كلثوم دختر على (ع )
رسيد چادر بر سرگذاشت و در ميان جمعى از زنان داخل خانه حفصه شدند در
حالى كه كنيزان او دف مى زدند و غنا مى خواندند چون روى مبارك را گشود
و حفصه آن خاتون را شناخت ، بسيار خجل شد و گفت :
انّا للّه و انا اليه راجعون
جناب امّ كلثوم فرمود كه امروز عايشه بر پدرم على ظلم مى كند سپس
فرمود:
لئن تظاهرتما عليه اليوم لقد تظاهرتما على اخيه
من قبل فاءنزل اللّه فيكما ما اءنزل
ديروز بر برادرش يعنى رسول خدا نيز انجام داديد آن چرا كه گذشت و بر
شما نازل شد آنچه نازل شد. حفصه گفت بس است اى دختر فاطمه پس استغفار
كرد، و نامه عايشه را پاره نمود. شيخ طوسى و ديگران ذكر كرده اند كه
مردى از لشگر اميرالمؤ منين (ع ) كه از بنى تميم بود مى گويد كه چون از
ذوقار كوچ كرديم خبر جمعيت عايشه و طلحه و زبير به ما رسيد و من فكر مى
كردم كه در همان روز يا روز بعد ما را خواهند گرفت پس شنيدم كه
اميرالمؤ منين (ع ) به جمعى از اصحاب خود مى فرمود كه به خدا قسم ما بر
اين گروه غالب خواهيم شد و آن دو مرد يعنى طلحه و زبير خواهيم كشت
ايشان را غارت خواهيم كرد. آن مرد تميمى مى گويد من از سخنان امام
تعجّب كردم و از قسم وى مضطرب شدم و به عبداللّه بن عباس گفتم ببين كه
پسر عمويت چه مى گويد ابن عباس فرمود اى مرد در گفته حضرت شك مكن واى
بر تو مگر نشنيدى كه پيامبر اسلام (ص ) با او راز گفتند و هزار باب علم
به او تعليم دادند كه از هر بابى هزار باب ديگر مفتوح مى شد و هشتاد
عهد با او كرده است كه هيچ كدام از آنها را با ديگرى انجام نداده است
شايد كه اين هم يكى از آنها باشد. بزرگان كوفه مثل قعقاع بن عمرو هندبن
عمرو و ميثم بن شهاب و زيدبن صوحان و مسيّب بن بختيه (نخبه ) و مالك
اشتر و يزيد بن قيس و حجر بن عدى و عمّار ياسر در خدمت امام حسن (ع )
با چهارده هزار نفر وبه روايت ابن اعثم كوفى با نه هزار نفر به خدمت
على (ع ) آمدند و اصحاب حضرت يك فرسخ ايشان را استقبال كردند و حضرت
ايشانرا مرحبا فرمودند و از شيعيان حضرت سه هزار نفر از بصره آمده
بودند. اخنف كه از شيعيان آن حضرت بود و در بصره بود قاصدى را به خدمت
آن حضرت فرستاد كه اگر اجازه مى فرمايى من با دويست نفر سواره به خدمت
شما مبادرت نمايم و يادر اينجا بمانم و مانع شش هزار نفر بنى سعد كه
همه منافقند باشم . حضرت او را به ماندن در همان جا امر نمود پس در آن
وقت مجدّدا اميرالمؤ منين (ع ) نامه اى به عايشه و طلحه و زبير نوشتند
و ايشان را نصيحت كردند و حجّت را برايشان تمام كردند و به نزد آنان
فرستادند و از جانب ايشان جز جهالت چيزى بروز نكرد. باز اميرالمؤ منين
(ع ) زيد بن صوحان و عبداللّه بن عباس را به نزد عايشه فرستادند كه او
را موعظه نمايند عايشه در جواب گفت مرا طاقت حجّتهاى على نيست كه جواب
دهم ابن عباس گفت اى عايشه تو طاقت حجّت مخلوق ندارى پس حجّتهاى خالق
را چگونه طاقت مى آورى . حضرت امام جعفر صادق (ع ) فرمودند كه طلحه و
زبير مردى را از قبيله عبدالقيس كه او را خيداش مى ناميدند طلبيدند و
او به عنوان قاصد به نزد على (ع ) فرستادند و به آن مرد گفتند ما تو را
مى فرستيم به نزد كسى كه در علم سحر و كهانت ماهر است و اعتماد ما به
تو زيادتر از ديگران است و بدان كه ادّعاى آن مرد از كلّ عالم بيشتر
است و مردم را به خوردن طعام و آب و عسل و روغن فريب مى دهد و با ايشان
خلوت مى كند و ايشان را فريب مى دهد پس خيداش طعام او را مخور و آب او
را نياشام و نزديك عسل و روغن او نرو و با او خلوت مكن و نزديك او
منشين و چون او را ديدى و چشم تو به او افتاد آيه سخّره بخوان و از او
به خدا پناه ببر و با او اُنس مگير و در چشمهاى او مستقيم نظر مكن و سر
خود را پايين انداز و سپس به او بگو دو برادر تو طلحه و زبير مى گويند
كه ما با تو بيعت كرديم و ترك ديگران كرديم و خلافت كه بتو رسيد، حرمت
ما را ضايع كردى و ما را از غنيمت محروم و قطع صله رحم كردى و اميد ما
را قطع نمودى و ما تو را شجاع ترين عرب و عجم مى دانستيم و حال آنكه تو
بر ما لعن مى كنى و چنين مى پندارى كه اين لعن ونفرين تو موجب شكست ما
مى شود اما نه چنين است . وقتى خيداش به خدمت امير المؤ منين (ع ) آمد
و آنچه گفته بودند به عمل آورد و حضرت به او نگاه كردند ولى او آهسته
چيزى مى خواند حضرت امير(ع ) تبسّم كردند و فرمودند اى برادر جناب
خيداش بيا كنار من بنشين و بر روى من درست نظر كن . خيداش عرض كرد مجلس
وسيع است من رسالتى دارم كه به شما مى رسانم و سپس مرخّص مى شوم . حضرت
فرمودند آرام گير و نزد ما طعام بخور و آب بياشام و روغن بر خود بمال و
با ما اُنس بگير و عسل بخور، اى قنبر برخيز و او را فرود آور. خيداش
گفت مرا به هيچ يك از آنها احتياجى نيست حضرت تبسم ديگرى نمودند و
فرمودند پس با تو خلوت مى كنم تا پيغام خود را برسانى خيداش گفت پيغام
مخفيانه ندارم حضرت فرمودند ترا به خداوند قسم مى دهم كه راست بگو آيا
آيه سخّره را مى خواندى در زمانى كه لبانت حركت مى كرد؟ گفت : بلى .
حضرت فرمودند باز بخوان آن مرد شروع به خواندن كرد. هرگاه حرفى يا كلمه
اى را غلط مى خواند حضرت به او مى فرمود، تا آن كه هفت مرتبه خواند سپس
حضرت تمام آنچرا كه ميان خيداش و آن دو منافق يعنى طلحه و زبير گذشته
بود همه را به تفصيل بيان فرمودند. پس خيداش با صداى بلند گفت كه من
شهادت مى دهم كه تو بهترين از اهل مشرق و مغرب و سيد فرزندان
عبدالمطّلب هستى و دشمنان تو در آتشند و در ضلالت و گمراهيند. پس خيداش
را فرستادند كه جواب ايشان را به آنان برساند خيداش عرض كرد از خدمت تو
نمى روم مگر آن كه از پروردگار بخواهى كه مرا بزودى به سوى تو برگرداند
زيرا كه تاب و تحمّل مفارقت تو را ندارم پس حضرت دعا فرمود و آن مرد
جواب را به آن منافقان كور دل رسانيد و برگشت و در جنگ جمل در خدمت آن
حضرت بود تا به شهادت رسيد. خلاصه اين كه حضرت امير(ع ) به طرف بصره مى
آمدند تا آن كه روز پنج شنبه نهم ماه جمادى الاخر سال سى و ششم از هجرت
آن حضرت وارد بصره شدند و طبق روايت صاحب كتاب كشف الغمّه تعداد آنان
بيست هزار نفر بود و در مقابل آنان لشگر عايشه سى هزار نفر بودند و به
روايتى صدو بيست هزار نفر بودند، كه در روز جمعه دهم ماه جمادى الاخرى
كه روز بعد از ورود مى باشد هر دو گروه در مقابل هم صف آرايى كردند.
حضرت طى خطبه اى با كمال فصاحت و بلاغت اتمام حجت نمودند سپس فرمودند
اى گروه مردمان بدانيد كه من با اين قوم مدارا كردم و ملائمت نمودم كه
شايد از جنگ برگردند ولى نفعى نبخشيد. منم ابوالحسن كه پيوسته صفوف
عساكر را بر هم مى پيچيدم و لشگرها را شكسته ام و شجاعان را كشته ام و
مبارزان را بر خاك هلاكت انداخته ام و فرقها را شكسته ام و قلعه ها را
خراب كرده ام و همان شمشير و بازو و دل و ثبات قدم ، شجاعت و قوّت و
نصرت و مردانگى با من همراه است ، زيرا من از جانب پروردگارم يقين دارم
و خداوند مرا وعده فتح و پيروزى و نصرت داده است و به خدا قسم كه هزار
ضرب شمشير بر من آسان تر از يك مردن بر فراش است .
پس دستهاى مبارك را به سوى آسمان بلند كرد و گفت : خداوندا طلحه و زبير
با من بيعت كردند و آن را شكستند و ايشان را بگير و مهلت مده و زبير
قرابت مرا قطع كرد و دشمن مرا يارى كرد و شرّ او را كفايت كن . در آن
روز حضرت امير(ع ) در ميان دو لشگر ايستاده بودند و پيراهن و ردائى
پوشيده بودند و عمامه سياهى بر سر داشتند و خفتان زردى پوشيده بودند و
طيلسان سبزى بر دوش انداخته و بر استر رسول خدا سوار بودند سپس با صداى
بلند فرمودند: كجاست زبير بن عوام بن خويلد بيايد به نزد من . مردم
گفتند: يا اميرالمؤ منين (ع ) به سوى بيرون مى روى با اين لباس و بدون
حربه و سلاح و زبير سرا پا غرق آهن است حضرت تبسّم نمودند و فرمودند
باكى نيست و خداوند وصىّ نبىّ خود را حفظ مى كند سپس دو مرتبه ديگر
زبير را صدا زدند كه در مرتبه سوم از ميان لشگر بيرون آمد و به خدمت
حضرت شتافت و در خدمت آن حضرت ايستاد. حضرت فرمودند: اى زبير چه چيز
ترا بر اين داشت كه مرتكب اين امر قبيح شدى ؟ زبير گفت : طلب خو عثمان
. حضرت فرمودند: تو و اصحاب تو او را كشتيد و بر تو لازم است كه از خود
و اصحاب خود بازخواست خون عثمان نمايى ، اى زبير تراقسم مى دهم به آن
خدائى كه فرقان را به جانب محمد(ص )فرستاد آيا به خاطر دارى كه رسول
خدا به تو فرمود اى زبير آيا على را دوست مى دارى ؟ تو گفتى چگونه او
را دوست ندارم و حال آن كه او پسر خالوى من است . سپس حضرت رسول (ص )
فرمودند: روزى خواهد آمد كه تو بر او خروج مى كنى و تو ظالم باشى .
زبير گفت : بلى چنين بود پس حضرت فرمودند آيا به خاطر دارى آن روزى كه
رسول خدا از منزل عبدالرحمن بن عوف برگشت و تو در خدمت آن حضرت بودى پس
آن حضرت بر روى من خنديد و تو گفتى پسر ابو طالب شوخى را هرگز ترك
نخواهد كرد و حضرت رسول (ص ) متغيّر شدند و فرمودند بگذار اين سخنان را
تو اى زبير روزى بر او خروج مى كنى و تو ظالم خواهى بود. زبير جواب داد
به خدا قسم كه آن را فراموش كرده بودم و الّا بيرون نمى آمدم پس زبير
گفت : به خدا قسم با تو جنگ نخواهم كرد و چون برگشت زبير گريه مى كرد و
اين شعر را مى خواند:
ترك الامور التى تخشى عواقبها
|
للّه اءجمل فى الدنيا و فى الدين
|
فبعض ما قاله ذا اليوم يكفينى
|
يعنى ترك كردن امورى كه شخصى از عاقبت آن مى ترسد براى دين و دنيا بهتر
است و على (ع ) چيزهايى را ذكر كرد كه من آن را فراموش كرده بودم و
بعضى از آن چيزهايى كه على (ع ) امروز بيان كرد مرا كفايت مى كند. پسرش
عبداللّه بن زبير گفت : اى پدر ترسيده اى ؟ جواب داد اى فرزندم همه مى
دانند كه من نمى ترسم ولى علىّ بن ابى طالب به خاطرم آورد چيزى را كه
فراموش كرده بودم و سوگند خوردم كه با او جنگ نكنم . پسر ملعونش گفت اى
پدر، غلام خود را براى كفاره قسم آزاد كن . عايشه گفت :
يا زبير اءفررت من سيوف ابن ابى طالب
اى زبير از شمشير پهن پسر ابوطالب ترسيدى و جنگهاى جوانى او را بياد
آوردى و حال آن كه او پير شده است ، و اگر تو دست برداشتى و لكن من از
دشمنى با او تقصير و كوتاهى نمى كنم . پس عايشه زرهى پوشيد و صف آرايى
كرد و شمشيرى بر كمر بسته بود و هودج او صفحه هايى از آهن زدند و زرهى
بر هودج او پوشاندند و پرچمى بر بالاى هودج زدند و همان هودج پرچم و
عَلَم اهل بصره بود پس عايشه ميمنه لشگر خود را به هلال بن عوف وكيعى
داد و ميسره لشگر را به عبداللّه بن زبير خواهر زاده خود داد و خودش با
طلحه در قلب لشگر قرار گرفت . و در كتاب ارشاد مذكور است كه لشگر آن
حضرت بيست هزار نفر بودند و هشتاد نفر اهل بدر بودند و دويست و پنجاه
نفر اهل بيعت تحت شجره بودند و پانصد نفر صحابه رسول خدا(ص ) بودند.
اميرالمؤ منين (ع ) نيز صف آرايى كردند ميمنه لشگر را به مالك بن اشتر
و سعيد بن قيس دادند و ميسره را به عمّار ياسر و شريح بن هانى دادند و
قلب لشگر خود را به محمد بن ابى بكر و عدى بن حاتم طائى دادند و جناح
لشگر را به زياد بن كعب و حجربن عدى سپردند و عمرو بن الحمق و جندب را
در كمين گاه گذاشتند و ابو قتاده انصارى را سردار پيادگان لشگر قرار
دادند و پرچم را به محمّدبن حنفيّه دادند و دست خود را به دست امام حسن
(ع ) دادند. و چون حكايت صف آرايى اين دو لشگر مذكور شد مناسب است كه
صف آرايى روز عاشورا نيز مذكور شود شايد شنيدنش موجب مغفرت گردد و چون
عدد اين دو را شنيديد عدد اين دو لشگر را نيز بشنويد. به روايت شيخ
مفيد اصحاب سيّدالشّهداء سى و دو سواره و چهل پياده بودند و به روايت
امام باقر(ع ) چهل و پنج سواره و صد پياده بودند و به روايت صاحب مناقب
هشتاد و دو نفر بودند و لشگر پسر سعد يكصد و بيست و دو هزار نفر بودند،
و هنوز آن حضرت در تعقيب نماز صبح بودند كه عمر سعد صف آرايى كرد و
لشگر خود را زينت داد كه ميمنه لشگر خود را به عمرو بن حجاج زبيدى داد
و ميسره را به شمر بن ذى الجوشن سپرد و شيث بن ربعى را سركرده پيادگان
كرد و پرچم شقاوت شوم را به وريد غلام خود داد و ابو ايّوب غنوى را
سركرده بيل داران كرد و محمّد بن اشعث را سركرده تيراندازان نمود و
عمرو بن صبيع (صبيح ) صيداوى را سركرده سنگ اندازان كرد. حضرت هنوز با
اصحابش مشغول تعقيب نماز صبح بودند. هاتفى ميان زمين و آسمان به آواز
بلند نداء داد
يا خيل اللّه اركبوا
اى لشگر خدا شما هم سوار شويد حضرت برخاست و سوار شد و صف آرايى كرد كه
تمام كائنات به آن سرور گريستند اگر خواهى تو هم بگريى بشنو ميمنه لشگر
خود را به ظهيربن قين بجلّى دادند و ميسره لشگر خود را به حبيب بن
مظاهر اسدى دادند و پرچم را به دست حضرت عباس (ع ) دادند و خود در قلب
لشگر قرار گرفتند كه در اين وقت صداى گريه از خيام حرم محترم بلند شد.
چون كمى معين و ياور آن جناب را ديدند. پس آن حضرت خندقى را كه در پشت
خيمه ها حفر كرده بودند امر كردند كه پر ازنى و هيزم كردند و آتش زدند
تا كه از هر طرف روى نياورند و جنگ از يك طرف باشد. فوج كثيرى از لشگر
به ميدان آمدند و در ميان ايشان شمر ملعون بود و آن ملعون بى ادبى به
آن حضرت نمود و مسلم بن عوسجه خواست كه تيرى به سوى آن ملعون بزند كه
حضرت منع فرمودند. مسلم گفت : بگذاريد يابن رسول اللّه اين دشمن خدا را
بزنم حضرت فرمود: نمى خواهم شروع كننده جنگ باشم پس عرض كرد يابن رسول
اللّه جانم به فداى مروّت و انسانيّت شما. سپس حضرت امر فرمود كه اسبش
را آوردند كه اسب رسول خدا بود كه آن را فرس مرتجز مى ناميدند و حضرت
بر آن سوار شدند و عمامه و رداى پيامبر اسلام (ص ) را پوشيدند و شمشير
حضرت را حمايل كردند و از براى اتمام حجّت در برابر لشگر مخالف آمدند.
صاحب مناقب مى گويد كه لشگر مخالف اطراف آن حضرت را مانند حلقه گرفتند
حضرت فرمود:
ويلكم ما لكم اءن لا تنصتوا الى فتسمعوا قولى و
انما ادعوكم الى سبيل الرشاد
واى بر شما چه رسيد شما را كه سخن مرا گوش نمى دهيد و من شما را مى
خواهم به سوى راه راست هدايت كنم كه هر كس مخالفت كند هلاك مى شود پس
آن لشگر يكديگر را ملامت كردند كه گوش دهيد كه اين پسر پيغمبر شماست
ببينيد چه مى گويد پس همه ايشان ساكت شدند به نحوى كه صدايى از ميان آن
سى هزار نفر بلند نشد پس آن حضرت با صداى بلند فرمود:
فانسبونى و انظروا من اءنا
پس اى مردم نسب مرا بشناسيد و ببينيد كه من كيستم
فانظروا هل يصلح لكم قتلى و سبى نسائى
پس تاءمل كنيد آيا جايز است براى شما كه مرا به قتل برسانيد و زنان را
اسير كنيد؟ حضرت اتمام حجّت كردند تا اين كه فرمودند:
فبم تمنعونى و اءهلى من الفرات
پس به چه علت من و عيالم را از آب فرات منع مى كنيد؟
راوى مى گويد كه در آن وقت صداى گريه زنان و اطفال بلند شد كه از كلمات
آن سرور بى تاب شدند چون صداى گريه و خروش ايشان به گوش آن امام
عالميان غريب رسيد احوال آن حضرت متغيّر شد از غيرت رنگ مبارك آن حضرت
سرخ شد و روى مبارك برگرداند و به جناب عباس (ع ) و على اكبر فرمودند:
سكا هن فلعمرى ليكثرن بكائهن
يعنى اين زنان را ساكت كنيد، بجان خودم قسم بعد از اين ، گريه بسيار
خواهند كرد و چون پيغام به آنان رسيد ساكت شدند. باز آن حضرت اتمام
حجّت كردند تا كلام حضرت به اينجا رسيد كه بگذاريد بر سر آب بروم كه
جگرم از تشنگى مى سوزد باز بى اختيار صداى گريه از اهل حرم بلند شد.
ابو خليق گفت : نگاه كردم ديدم قريب به دو ثلث لشگر ما اهل مى گريستند.
پس اى ياران هرگاه دو سوم آن منافقان از اين سخنان گريستند پس همه ما
شيعيان و محبّان بايد بگرييم بلكه كارى كنيم كه دشمنان نگريند اگر
ايشان گريه كردند ما ندبه كنيم و ندبه گريه با صدا و ناله را گويند. پس
فرمود به ابن سعد كه انجام بده هر چه كه مى خواهى كه بعد از من شادى
نخواهى ديد، نه در دنيا و نه در آخرت . گويا مى بينم كه سر تو را در
كوفه بر سر نى زده اند و كودكان به آن سنگ مى زنند آن ملعون غضبناك شد
و به غلام خود گفت : پرچم را جلوتر ببر و تير و كمان طلبيد و گفت :
اشهدوا لى عند الامير انى اءول من رمى من الناس
شهادت دهيد براى من در نزد امير عبيداللّه كه اولين كسى كه تير به جانب
حسين انداخت من بودم و تير را به جانب امام متّقيان و اصحاب آن حضرت
انداخت پس آن لشگر جراءت كردند تير بسيار به جانب لشگر مظلوم حضرت
انداختند. محمدبن ابى طالب مى گويد دراين حمله ناجوانمردانه پنجاه نفر
از اصحاب سعادت مآب آن سرور كشته شدند و كسى نماند مگر آن كه تيرى به
او رسيد، نمى دانم چه گذشت آن روز به خانواده نبوّت خصوصا به جناب حضرت
زينب كه چگونه آن روز بر وى سپرى شد.