77- عمر و شورا
و نيز ابن ابى الحديد آورده : آنگاه كه
عمر بر اثر ضربات ابولولو مجروح گرديد و به مرگ خود يقين كرد، درباره
جانشين پس از خود به مشورت پرداخت ... و آنگاه گفت : رسول خدا صلى الله
عليه و آله از دنيا وفات نمود در حالى كه از اين شش نفر از قريش راضى و
خشنود بود؛ على ، عثمان ، طلحه ، زبير، سعد، عبدالرحمن بن عوف ، و من
تصميم گرفته ام خلافت را در ميان آنان به شورا بگذارم تا يك نفر را از
بين خودشان براى تصدى خلافت انتخاب نمايند... و سپس گفت : اين شش نفر
را نزد من بخوانيد!
آنان را خواندند. پس عمر وارد شده در حالى كه او در بستر مرگ آفرين
لحظات زندگى خود را مى گذرانيد. عمر به آنان نگاهى افكنده به ايشان گفت
: آيا همگى شما چشم طمع به خلافت نداريد؟
آنها از اين گفتار وى ناراحت شده سكوت اختيار كردند... و پس از آن به
آنها گفت : آيا من همگى شما را از وضع اخلاق و روحياتتان آگاه نسازم ؟
گفتند: بگو! كه اگر بگوئيم نه ، اعتنا نخواهى كرد. پس به زبير رو كرده
و گفت : اما تو اى زبير! مردى زيرك ، بد خلق ، و بخيل هستى ، در حال
خشنودى ، مومن ، و در موقع غضب ، كافر، يك روز انسان و روز ديگر شيطانى
، اگر خلافت را به تو واگذار كنم مسلمانان در
بطحا براى يك صاع جو سر و مغز يكديگر را خرد مى كنند، و اگر تو
خليفه مسلمين باشى آن روز كه خوى شيطانى بر تو غالب آيد چه كسى پيشواى
اين مردم خواهد بود؟! و تا چنين خصلتهايى در تو هست خداوند سرنوشت اين
امت را به دست تو نخواهد سپرد.
و آنگاه به طلحه رو كرد و در حالى كه هنوز از روز وفات ابوبكر كينه او
را در دل داشت ، بدان جهت كه طلحه به ابوبكر گفته بود: تو زنده اى و
عمر اين گونه با ما مخالفت مى كند، چه رسد به روزى كه تو نباشى و او
زمامدار امور مسلمين شده باشد و به او گفت : آيا درباره تو هم بگويم و
يا سكوت كنم ؟ طلحه گفت : بگو كه سخن خير نمى گويى .
عمر: من تو را از روز جنگ احد مى شناسم كه بر اثر مختصر جراحتى كه به
انگشت تو رسيده بود آن همه بيتابى نمودى . و نيز رسول خدا از دنيا رحلت
نمود در حالى كه نسبت به تو خشمگين بود به خاطر سخنى كه در موقع نزول
آيه حجاب گفته بودى .
جاحظ گفته : سخن طلحه در موقع نزول آيه حجاب اين
بود كه در حضور افرادى كه بعد گفتار او را به پيغمبر رساندند گفته بود:
حجاب امروز همسران رسول خدا چه سودى براى او خواهد داشت آنگاه كه از
دنيا برود و ما با همسرانش ازدواج نماييم ؟!
جاحظ پس از نقل خبر اضافه كرده : اگر در اينجا
كسى به عمر بگويد: تو خودت الحال گفتى رسول خدا از دنيا وفات نمود در
حالى كه از اين شش نفر راضى بود، و اينك به طلحه مى گويى رسول خدا وفات
كرد در حالى كه نسبت به تو غضبناك بود به خاطر آن گفتارت در موقع نزول
آيه حجاب پاسخى از اين تناقض گوئيش نخواهد داشت . وليكن كيست كه بتواند
در برابر عمر كمتر از اين سخن را بگويد، چه رسد به اين اعتراض !
(733).
مؤ لّف :
با توجه به اين تناقضى كه در گفتار عمر وجود دارد ناچار مى بايست يكى
از آن دو خلاف واقع باشد، و از جايى كه معمولا سخن دروغ به فراموشى
سپرده مى شود ناگزير كلام اول او كه گفته : پيغمبر از اين شش نفر راضى
بوده دروغ بوده و عمر آن را فراموش كرده است ، و اگر گفتار نخستين وى
راست بود سخن دوم را كه ضد آن است نمى گفت .
بنابراين ، گفتار اولش افترايى بوده كه به پاى پيغمبر صلى الله عليه و
آله بسته است آن هم به منظور زمينه سازى براى تضعيف خلافت اميرالمومنين
عليه السلام و تقويت خلافت عثمان .
و اما سخن عمر به طلحه : من از روز جنگ احد تو
را مى شناسم ... داستانش اين بوده چنانچه بلاذرى در
انسابش
(734) آورده كه در جنگ احد مالك بن زهير جشمى تيرى به
جانب رسول خدا صلى الله عليه و آله افكند پس طلحه دست خود را در برابر
آن سپر نمود، و تير به انگشت كوچك او اصابت كرد و آن را فلج نمود. و او
در موقع اصابت تير گفت : حس ، پس رسول
خدا فرمود: اگر او به جاى اين كلمه بسم الله
گفته بود داخل بهشت مى شد.
و اما راجع به اين مطلب كه در خبر آمده : عمر از
روز وفات ابوبكر نسبت به طلحه خشمگين بود. طبرى در تاريخش
(735) از اسماء بنت عميس نقل كرده كه مى گويد: طلحه بر
ابوبكر وارد شد به او گفت : عمر را به عنوان جانشين پس از خود معرفى
نموده اى حال آن كه اكنون كه با او هستى مى بينى چگونه با مردم
بدرفتارى مى كند، چه رسد به آن موقع كه تو نباشى و او خليفه مسلمين شده
باشد، و خدا از سرنوشت اين ملت از تو سوال خواهد نمود.
و اما راجع به سخن طلحه درباره همسران رسول خدا صلى الله عليه و آله كه
عمر به آن اشاره كرده ، هنگامى كه ابوسلمه و خنيس بن حذافه از دنيا
رفتند و رسول خدا صلى الله عليه و آله با همسرانشان ام سلمه و حفصه
ازدواج نمود، طلحه و عثمان گفتند: آيا محمد پس از مرگ ما با همسرانمان
ازدواج كند ولى ما نتوانيم ... به خدا سوگند آنگاه كه او از دنيا رود
بر زنان او قرعه خواهيم زد، و طلحه نظرش به عايشه بود و عثمان به ام
سلمه . پس آيه شريفه نازل شد.
و ما كان لكم ان توذوا رسول الله ولا ان تنكحوا
ازواجه من بعده ابدا ان ذلكم كان عندالله عظيما
(736).
و نبايد هرگز رسول خدا را در حيات بيازاريد و نه
پس از وفات هيچ گاه زنانش را به نكاح خود درآوريد كه اين كار نزد خدا
گناهى بسيار بزرگ است .
و نيز اين آيه : ان تبدوا شيئا او تخفوه فان
الله كان بكل شى ء عليما(737)؛
هر چيزى را اگر آشكار يا پنهان كنيد خداوند بر آن و بر همه امور جهان
كاملا آگاه است .
و همچنين اين آيه : ان الذين يوذون الله و رسوله
لعنهم الله فى الدنيا والاخره واعد لهم عذابا مهينا
(738).
آنان كه خدا و رسول را به عصيان آزار و اذيت مى
كنند خدا آنها را در دنيا و آخرت لعنت كرده ، بر آنان عذابى خوار كننده
مهيا ساخته است .
ولى عمر اين مطلب را درباره عثمان نگفت ؛ زيرا كه به او علاقه مند بود،
چون عثمان بر عكس طلحه با خلافت او موافق بود و زمانى كه ابوبكر درباره
جانشين نمودن عمر پس از خود با عثمان مشورت كرد عثمان از عمر تعريف و
تمجيد بسيار نمود، و نيز موقعى كه ابوبكر خواست عهدنامه (مربوط به
تعيين جانشين پس از خود را) بنويسد و در آن حال بيهوش گرديد، عثمان
از پيش خودش آن را به نام عمر ثبت كرد. چنانچه طبرى در تاريخش
(739) آورده : ابوبكر به عثمان گفت : نظرت درباره عمر
چيست ؟
عثمان گفت : خدايا تو مى دانى آنچه كه من درباره
عمر مى دانم اين است كه نهان او از آشكارش بهتر، و در ميان ما هيچكس به
خوبى او نيست !.
و نيز آورده
(740): ابوبكر در بيمارى وفات خود عثمان را طلبيد و به
او گفت : بنويس : اين عهدى است كه ابوبكر بن
ابوقحانه براى مسلمين مى نويسد: اما بعد و در اين موقع بيهوش
گرديد، پس عثمان به انشاى خود چنين ادامه داد
اما بعد: همانا من عمر بن الخطاب را به عنوان جانشين پس از خودم براى
شما تعيين نمودم .... و سپس ابوبكر به هوش آمد و به عثمان گفت
: نوشته ات را برايم بخوان ، عثمان نوشتارش را براى او قرائت كرد، پس
ابوبكر تكبير گفت و بر آن صحه گذاشت ، و به او گفت : گمانم مى ترسيدى
كه من در حال بيهوشى بميرم و در بين مردم اختلاف پديد آمد؟!
عثمان : آرى ، و همينها سبب گرديد كه عمر نيز به عنوان تشكر و قدردانى
از او، خلافت پس از خودش را براى وى تدبير كند.
گذشته از اينها، در صورتى كه طلحه متكبر و مغضوب رسول خدابوده ، و زبير
نيز بخيل و كافر الغضب و شيطان صفت كه عمر در اول خبر گفته و سعد بن
ابى وقاص نيز صاحب تير و كمان و احشام ، وعبدالرحمن بن عوف ضعيف و
نالايق علاوه بر اين كه او و سعد از قبيله زهره
بوده ، و زهره كجا و زمامدارى كجا؟! و عثمان را نيز قريش به
خلافت رسانده ولى او بنى اميه و بنى ابى معيط را بر گردن مردم سوار
نموده و بيت المال را به آنان اختصاص داده تا جايى كه گروهى از عرب بر
او شوريده و او را در بسترش خواهند كشت . چنانچه اين مطالب را عمر در
آخر آن خبر گفته پس چگونه عمر خلافت را در ميان اين گروه شورا قرار
داده با اين كه خودش به عدم صلاحيت آنان براى خلافت اعتراف نموده است ،
بويژه عثمان ، با اين كه عمر خلافت را به وسيله تشكيل آن شورا، تنها
براى عثمان تدبير كرده بود و مى دانست كه سرانجام نقشه او پياده شده و
عثمان به خلافت خواهد رسيد.
چنانچه در ادامه همین خبر آمده: عمر به عثمان گفت: گویا می بینم قریش خلافت را
همچون قلاده اي در گردنت درآورده به علت علاقه اي که به تو دارد و تو بنی امیه و
بنی ابی معیط را بر گردن مردم سوار خواهی نمود... به خدا سوگند این پیش بینی که
درباره تو گفتم واقع خواهی شد، و آن موقع است که مردم به انتقام تو را خواهند کشت.
و سپس موهاي پیشانی عثمان را به دست گرفت و به او گفت: آنگاه که این حوادث اتفاق
افتاد این گفتار مرا بیادآور؛ زیرا اینها که به تو گفتم بطور حتم واقع خواهد شد.
مؤلّف: و شاید پاسخ آنان از همه این اشکالات این است که این خبر دال بر فراست و صحت
حدس عمر می باشد چنانچه ابن ابی الحدید گفته که: خبر مذکور را عده اي بجز جاحظ در
باب فراست عمر ذکر کرده اند. همانگونه که جاحظ نیز از تناقض گویی عمر درباره طلحه
چنین عذر آورده: که عمر داراي چنان مهابتی بوده که کسی را یاري توجه دادن او به
لغزشهایش نبوده است.
و نیز در ضمن خبر گذشته آمده: عمر به علی علیه السلام رو کرد و گفت: به خدا سوگند
تو شایسته خلافتی جز این که در تو حالت مزاح و دعابه هست، به خدا سوگند اگر تو
خلیفه گردي مردم را در راه راست و طریق روشن رهنمون خواهی شد.
مؤلّف: به عمر باید گفت: با این که تو خصلتی را که موجب خدا و رسول او بوده، و خود
امیرالمومنین علیه السلام آن را از صفات مومنین شمرده می فرماید: المومن بشره فی
وجهه فلی قلبه؛ مومن همواره چهره اش خندان، و اندوه او در قلبش پنهان می باشد دعابه
نامید هاي و بخاطر همین گفتار تو منافقین نیز جرات کرده همین سخن را با اضافه اي به
آن حضرت بگویند، مانند عمرو بن عاص، و هنگامی که امیرالمومنین شنید که عمرو بن عاص
چنین مطلبی درباره او گفته فرمود: شگفتا! ابن نابغه عمرو بن عاص درباره من به
شامیان می گوید که در او دعا به است و او مردي بازیگر است، حقا که به دروغ سخن گفته
و به گناه نطق کرده است.
اگر ما این افتراي تو را نسبت به امیرالمومنین علیه السلام بپذیریم، روشن است که آن
خوش خلقی به مراتب از خشونتی که تو داشته اي بهتر بوده است؛ زیرا طبع مردم نسبت به
انسان خوشخو متمای لتر و راغب تر است تا انسان خشن و ترشرو، و به همین سبب بوده که
مردم از حضور در صف اول نماز جماعت او ترس داشتند و همین هم به قیمت جانش تمام شد.
چنانچه عمر بن میمون می گوید: روزي که عمر کشته شد من در نماز جماعت او حضور داشتم،
و هیبتش مانع گردید از این که در صف اول شرکت نمایم؛ زیرا عمر عادت داشت که قبل از
شروع نماز شخصا صف اول را منظم می نمود و اگر کسی جلو یا عقب ایستاده بود او را با
تازیانه می نواخت پس به نماز صبح مشغول گردید و معمولا آن را در موقع تاریکی هوا به
جاي می آورد، در این هنگام ابولولو، غلام مغیره با سه ضربه خنجر او را مجروح نموده
از پاي درآورد..
و در هر حال اگر چنانچه امیرالمومنین علیه السلام تنها کسی بوده که در صورت تصدي
خلافت مردم را به سوي خدا و راه خدا و طریق روشن هدایت می نموده بنا به گفته عمر، و
روشن است که تنها هدف خداوند از فرستادن رسولان و کتابهاي آسمانی هم جز این، چیز
دیگر نیست، پس بر عمر واجب بوده که حالت دعابه او را تحمل نموده و بالخصوص او را به
عنوان خلیفه مسلمین معرفی کند، نه این که آن حضرت را در صورت ظاهر همانند یک نفر از
افراد شورا قرار داده و در واقع هم با حکم نمودن عبدالرحمن بن عوف داماد عثمان که
تنها نظرش به عثمان بود او را خارج نماید.
و به همین جهت آن امام بزرگوار علیه السلام در خطبه شقشقیه می فرماید: زعم انی
احدهم؛ گمان می کرد عمر که من یکی از آنان هستم یعنی به دروغ. و آیا عمر گفتار خدا
را نشنیده بود که: افمن یهدی الی الحق احق ان یتبع امن لا یهدی الا ان یهدی فما لکم
کیف تحکمون. ( سوره یونس آیه 35 ) آیا کسی که خلق را به حق رهبری می کند سزاوارترست
پیروي شود یا کسی که راه نمی یابد مگر این که خود هدایت شود، شما را چه می شود
چگونه حکم می کنید؟
80- عمر رسول خدا را به عقب کشانید
ابن ابی الحدید در شرح نهج البلاغه آورده: هنگامی که عبدالله بن ابی(سرکرده
منافقین) از دنیا رفت فرزند و بستگان او به نزد رسول خدا رفته و از آن حضرت خواستند
تا بر جنازه عبدالله نماز بخواند. رسول خدا درخواست آنان را پذیرفت و مهیاي نماز
گردید، در این موقع عمر پیش رفت و آن حضرت را به عقب کشانید و گفت: مگر خداوند تو
را از نماز خواندن بر منافقین نهی نکرده است؟
رسول خدا به او فرمود: خداوند مرا در این باره مخیر ساخته و من خواندن را اختیار
نمودم و به من گفته: استغفر لهم او لا تستغفر لهم ان تستغفر لهم سبعین مره فلن
یغفرالله لهم.(743):
اي پیغمبر! تو براي آنان می خواهی طلب مغفرت بکن یا نکن، اگر هفتاد مرتبه هم بر
آنها از خدا آمرزش طلبی خدا هرگز آنان را نخواهد بخشید. و اگر می دانستم که خداوند
با بیش از هفتاد بار استغفار او را می آمرزد بر آن اضافه می کردم. پس مردم از جرات
و جسارت عمر نسبت به رسول خدا صلی الله علیه و آله تعجب نمودند، و آیه شریفه نازل
شد ولا تصل علی احد منهم مات ابدا اولا تقم علی قبره؛
(744):
دیگر هرگز به نماز میت آن منافقان حاضر نشده و بر جنازه آنها به دعا نایست.
و پس از آن دیگر رسول خدا نماز خواندن بر منافقین را ترك کرد.
مؤلّف: این که در خبر آمده: مردم از جرات و جسارت عمر در شگفت شدند باید گفت که:
ابراز چنین جراتی از عمر نسبت به رسول خدا صلی الله علیه و آله منحصر به این مورد
نبوده بلکه در موارد دیگري نیز تکرار شده است، مانند جلوگیري او از وصیت کردن رسول
خدا و نسبت هذیان گویی به آن بزرگوار، و گذشت که در جریان صلح حدیبیه نیز نسبت به
تصمیم و عمل رسول خدا اعتراض نمود.
و عجب این که در آخر همین خبر آمده که پس از وقوع آن ماجرا آیه شریفه قرآن در تایید
و تصدیق عمل عمر نازل گردید، و پس از آن دیگر پیغمبر صلی الله علیه و آله بر منافقی
نماز نخواند، و با جعل این مطلب خواسته اند خلاف او عمر را اصلاح کنند، ولیکن درست
گفته آن که گفته: ان الکذوب لا حافظه له؛ دروغگو حافظه ندارد.
و در این خبر نیز جعل کننده یادش رفته که در اول خبر آمده: موقعی که عمر پیامبر صلی
الله علیه و آله را به عقب کشید، به او گفت: آیا خداوند تو را از نماز خواندن بر
منافقین نهی نکرده است؟ و این گفتار صریحی است در این که نزول آیه: ولا تصل... قبل
از این جریان بوده، و عمر تصور می کرده که عمل رسول خدا بر خلاف این آیه است. و
رسول خدا هم براي او روشن نموده که نهی در آیه تنزیهی است نه تحریمی؛ ولیکن سهل
است، در جایی که امام نفهمد، ماموم به طریق اولی نخواهد فهمید.
موارد مشابه عدبهم فانهم عبادك و ان تغفرلهم ...
(747).
و مثل عمر در ميان پيامبران مانند نوح است كه گفت :
... رب لا تذر على الارض
من الكافرين ديارا
(748) و مانند موسى كه گفت :
ربنا اطمس على اموالهم ...
(749)و اين خبر از جمله اخبارى است كه به دستور معاويه
در برابر اخبارى كه در فضائل اميرالمومنين عليه السلام آمده جعل شده
است ، و دليل بر مجعول بودن آن به جز آنچه كه ابن ابى الحديد آورده از
اين كه : گفتار عيسى در سوره مائده است كه در آخر عمر رسول خدا نازل
شده بنابر اين ، چگونه پيغمبر آن را در جنگ بدر كه در سال دوم از هجرت
اتفاق افتاده فرموده است ، اين كه : ميكائيل پيام آور رضا و خشنودى
خداوند است در يك مورد و جبرئيل آورنده عذاب در موردى ديگر، نه هر دو
در يك مورد، بنابر اين ، تشبيه از اساس غلط بوده و مقام پيغمبر صلى
الله عليه و آله از بيان آن منزه است .
80- مدارايى عمر با زبير
ابن ابى الحديد آورده : زيد بن اسلم از
پدرش نقل كرده كه مى گويد: روزى عمر براى انجام كار خصوصى ، خانه را
خلوت نموده به من گفت : بر در خانه بايستم ... در اين هنگام زبير از
دور نمايان شد و من از او خوشم نيامد، زبير مى خواست داخل خانه شود، پس
به او گفتم : عمر مشغول بعضى از كارهاى شخصى است و به كسى اجازه ورود و
ملاقات نداده است ، ولى زبير بى اعتنايى به من ننموده خواست وارد شود،
در اين هنگام من دستم را جلو سينه اش قرار دادم ، ناگهان زبير بر
بينى ام كوفت بطورى كه خون از آن جارى شد. و آنگاه برگشت ، من نزد عمر
رفتم ، عمر چون مرا ديد و نگاهش به شكستگى بينى ام افتاد با تعجب
پرسيد؛ چه كسى بينى تو را شكسته است ؟ گفتم : زبير.
عمر زبير را نزد خود طلبيد، وقتى كه زبير خواست بر عمر وارد شود من هم
به همراه او رفتم تا ببينم عمر به او چه مى گويد. ديدم عمر به زبير گفت
: چرا چنين كردى آيا بخاطر ديدار با من مردم را خون آلود مى كنى ؟
زبير در پاسخ عمر چند بار اين گفتار وى را با لحن مسخره آميزى تكرار
نمود اداى او را در آورد و به عمر اعتراض كرد و گفت : آيا براى ما،
دربان مى گذارى ، به خدا سوگند نه رسول خدا ونه ابوبكر پيش از تو نسبت
به من چنين نكرده اند. پس عمر مانند عذرخواهنده به او گفت : من در آن
موقع كار خصوصى داشتم . اسلم مى گويد: وقتى كه ديدم عمر از او عذرخواهى
مى كند مايوس شدم از اين كه حقم را از او بگيرد، و زبير هم از نزد او
خارج شد، در اين موقع عمر به من رو كرد و به منظور دلدارى به من گفت :
اين شخص زبير بود و تو سوابق آثار او را مى دانى پس من هم گفتم حق من
حق شماست ، هر چه كنيد من قبول دارم
(750).
مؤ لّف :
چه شد آن عدالت عمر كه خواست از جبله بن ايهم
كه قبلا از پادشاهان روم بود بخاطر يك سيلى كه در مطاف به مردى
زده بود قصاص بگيرد، كه به ارتداد او منجر گرديده به روم رفت و چه شد
آن شدت تعصبش در اجراى احكام الهى كه پسر خودش را بخاطر يك گناه دو بار
حد زد كه منجر به مرگ او گرديد، و در اينجا اين گونه مداهنه و سازشكارى
او با زبير چه معنى دارد؟!
81- حمايت عمر از مغيره
ابوالفرج در اغانى از ابوزيد عمر
بن شبه نقل كرده كه مى گويد: عمر در صورت ظاهر به منظور تحقيق و بررسى
ماجراى زنا مغيره بن شعبه تشكيل جلسه داد، مغيره و شهود بر زناى وى را
به نزد خود فراخواند، در اين جلسه سه نفر از شهود به نامهاى ابوبكره ،
نافع ، شبل بن معبد بطور صريح و كامل بر زناى مغيره گواهى دادند... در
اين موقع زياد براى اداى شهادت از دور
نمايان گرديد عمر چون نگاهش به او افتاد، گفت : كسى را مى بينم كه هرگز
خداوند مسلمان مهاجرى را بر زبان او خوار نخواهد كرد، پس زياد به اشاره
عمر به گونه اى گواهى داد كه عمر آن را ناقص دانست ، در اين هنگام عمر
تكبير گفت و به مغيره گفت : برخيز! و بر آن سه شاهد حد افترا جارى كن
(751).
مؤ لّف :
از جمله آداب و سنن شرع در باب قضا اين است كه قاضى بايد كسى را كه به
زنا يا لواط خود اقرار نموده پيش از تمام شدن چهار بار اقرارش او را به
رجوع از اقرارش تلقين و تشويق كند چنانچه در فصل چهارم از بخش نخست
گذشت ، كه اميرالمومنين عليه السلام اين گونه عمل كرد، ولى در باره
شاهد، چنين چيزى وجود ندارد كه قاضى او را از
اداى شهادتش منع كند. آن چنان كه عمر درباره زياد عمل كرده است
با اين كه در حقيقت گواهى زياد نيز مانند ساير شهود كامل و تمام بود، و
تنها او بخاطر جانبدارى از عمر از تصريح به لفظ خاص امتناع ورزيده بود.
مطلب ديگر، اين كه از كجا كه مغيره از مهاجرين بوده چنانچه در گفتار
عمر آمده با اين كه بلاشك او از منافقين بوده است ، و بر نفاق او خليفه
سوم آنان (عثمان ) گواهى داده ، هنگامى كه به او اعتراض كردند كه چرا
وليد بن عقبه را كه در حال مستى نماز صبح را چهار ركعت براى مردم
خوانده ، و همچنين ابى ابن سرح را كه آيه قرآن بر كفر او نازل شده و
رسول خدا صلى الله عليه و آله خونش را مباح نموده بود، عاملان و
كارگزاران خود قرار داده ، عثمان در پاسخ اعتراض كنندگان به كار عمر
استناد كرد كه او نيز مغيره بن شعبه را كه در فسق و فجور دست كمى از
آنها نداشته عامل خود گردانده است .
و نيز عبدالرحمن بن عوف از جمله عشره مبشره
، و يكى از شش نفر شوراى عمر، و حكم او در شورا، بر نفاق مغيره
گواهى داده است . آن هنگام كه عبدالرحمن با عثمان بيعت نمود و او را به
عنوان خليفه برگزيد مغيره به منظور خوشايند عثمان به عثمان گفت : بخدا
سوگند اگر با ديگرى بيعت كرده بودند، ما هرگز با او دست بيعت نمى داديم
. در اين موقع عبدالرحمن به مغيره گفت : بخدا سوگند دروغ مى گويى ، اگر
با ديگرى هم بيعت كرده بودند تو نيز با او بيعت مى نمودى و همين سخن را
هم بخاطر مصالح و منافع دنيوى خود به او مى گفتى ، و تو آنگونه نيستى
كه در ظاهر خودت را مى نمايانى .
و مغيره همان كسى است كه معاويه را به استخلاف فرزند پليدش يزيد كه
زمامدارى او نابودى امت اسلام را در برداشت ترغيب و تشويق نمود، آن
هنگام كه معاويه خواست مغيره را به علت پيريش از كار بركنار كند. و او
كسى است كه معاويه را برخلاف مقررات شرع وادار به استلحاق زياد نمود او
را فرزند ابوسفيان و برادر خود دانست
(752) زيرا از زناى پدر معاويه (ابوسفيان ) با مادر
زياد متولد شده بود، به انگيزه سپاسگزارى از بر طرف نمودن حكم رجم كه
زياد درباره او انجام داده بود. و جنايات و تبهكاريهاى مغيره از اشعث
بن قيس كه ابوبكر به هنگام مرگ آرزو مى كرد: اى كاش ! موقعى كه او را
اسير به نزد او آورده بودند، وى را كشته بود و زنده اش نمى گذاشت
فزون تر بوده ؛ زيرا مغيره در تمام فتنه گريها و ستمكاريهاى زمان خود
به نحوى دست داشته و به آنها كمك نموده است .
بنابراين ، چگونه عمر او را از مهاجرين دانسته ، آن هم از مهاجرين
اوليه ؛ زيرا قبلا گذشت كه عمر به ابن عباس گفته بود كه :
مهاجرين اوليه نگذاشتند خلافت به يار شما
(اميرالمومنين ) برسد و مغيره از پرنقش ترين آنان در اين باره
بوده ؛ زيرا او نخستين كسى بوده كه آنان را به اين فكر انداخته است .
چنانچه ابن ابى الحديد از سقيفه جوهرى از
ابوزيد نقل كرده كه مى گويد: مغيره از كنار ابوبكر و عمر مى گذشت در
حالى كه آنان بر در خانه رسول خدا صلى الله عليه و آله نشسته بودند و
آن وجود مبارك تازه از دنيا رحلت نموده بود، مغيره به آنان گفت : اينجا
چه كار مى كنيد؟
گفتند: منتظر اين مرد (اميرالمومنين ) هستيم تا از خانه بيرون آمده با
او بيعت كنيم .
مغيره به آنان گفت : خلافت را در ميان قريش گسترش دهيد تا توسعه يابد.
پس آنان برخاسته و به سقيفه بنى ساعده رفتند.
و همواره آنان به منظور استحكام پايه هاى خلافتشان به فكر و تدبير او
مغيره نيازمند بوده و برايشان رايزنى مى نمود، از جمله موقعى كه مقداد
و سلمان و ابوذر و عمار و حذيفه و جمعى ديگر از شيعيان اميرالمومنين
عليه السلام تصميم گرفتند كه خلافت ابوبكر را نقض كنند، ابوبكر و عمر
كسى را به نزد مغيره فرستاد و از او تعيين تكليف و چاره جويى نمودند،
مغيره به آنان گفت : صلاح در اين است كه عباس را ببينيد و براى او و
پسرانش بهره و نصيبى در خلافت قرار دهيد تا از ناحيه على آسوده خاطر
باشيد
(753). و چگونه عمر حكم رجم را از مغيره برطرف نسازد با
اين كه او اولين كسى بوده كه عمر را به عنوان
اميرالمومنين خوانده ، در حالى كه ابوبكر جرات نمى كرد خود را
به اين لقب ملقب گرداند.
و بهترين دليل بر اين كه عمر حد ثابت و مسلمى را از مغيره برداشته اين
كه خود عمر بعدها به آن اقرار نموده ، و همچنين اميرالمومنين و فرزندش
امام حسن عليهماالسلام دو امام معصومى كه قرآن بر پاكى آنان گواهى داده
، اين مطلب را درباره مغيره فرموده اند.
امام اعتراف خود عمر؛ ابوالفرج در اغانى
آورده : كه عمر پس از ماجراى زناى مغيره سالى به حج رفته بود، اتفاقا
در موسم حج زنى را كه مغيره با او زنا كرده بود ديد، و مغيره نيز آن
روز در آنجا حضور داشت ، در اين موقع عمر به مغيره گفت : واى بر تو!
نسبت به من تجاهل مى كنى ؟ بخدا سوگند گمان ندارم كه ابوبكره در باره
تو افترا بسته باشد، و من هيچ گاه تو را نمى بينم مگر اين كه مى ترسم
از آسمان بر من سنگ ببارد
(754). و چنانچه عمر حد ثابتى را درباره مغيره تعطيل
نكرده بود هرگز چنين ترسى را نداشت كه از آسمان بر او سنگ ببارد.
و اما فرمايش اميرالمومنين على عليه السلام را در اين زمينه نيز
اغانى آورده : كه على عليه السلام مى
فرمود: اگر بر مغيره دست يابم او را سنگسار
خواهم كرد
(755).
و نقل شده كه ابوبكره پس از آن كه حد افتراء بر او جارى شده بود، مى
گفت : گواهى مى دهم كه مغيره چنين و چنان كرده است ، پس عمر تصميم گرفت
كه دوباره به او حد زند، اميرالمومنين به عمر فرمود: اگر ابوبكره را
تازيانه بزنى من هم يار تو (مغيره ) را سنگسار خواهم نمود، و بدين
وسيله او را از تصميمش منصرف كرد.
و اما فرمايش حضرت امام حسن عليه السلام در اين باره ابن ابى الحديد
آورده : كه امام حسن در مجلس معاويه به مغيره فرمود:
حقا كه حد خدا درباره تو قطعى و ثابت بوده و عمر
حقى را از تو برطرف نموده كه خداوند از او سوال و بازخواست خواهد نمود
(756).
و گناه ديگر عمر در اين قضيه اين كه ابوبكره را از ساير شهود شديدتر
تازيانه زده است ، با اين كه در حد قذف دستور به تشديد نيامده است .
چنانچه در اغانى آمده پس از آن كه عمر
ابوبكره را تازيانه زد، او بسيار ضعيف و ناتوان شده بود كه مادرش گفت :
گوسفندى را ذبح نموده و پوست آن را بر كمر خود ببندد.
راوى خبر، ابراهيم از پدرش نقل كرده كه مى گفت : اين بيمارى و نقاهت
ابوبكره علتى نداشت جز ضربات شديدى كه به او رسيده بود
(757).
و نيز آورده : كه عمر پس از آن ماجرا ابوبكره را توبه داد، ابوبكره به
عمر گفت : مرا توبه مى دهى تا در آينده گواهيم را بپذيرى ؟
عمر: آرى .
ابوبكره ، ولى من تا زنده هستم بين هيچ دو نفرى گواهى نخواهم داد. و از
آن پس هرگاه او را براى اداى شهادتى مى خواندند مى گفت : از ديگرى
بخواهيد، چرا كه زياد شهادت مرا فاسد وتباه نموده است
(758).
و اينها همه دال بر اين است كه ابوبكره در شهادتش صادق بوده و زياد با
القاء و تلقين عمر، قضيه را لوث كرده است ، وگرنه ابوبكره با اين كه
مرد بظاهر آراسته اى بوده بر آن گفتار خود ثابت نمى ماند زيرا خداى
تعالى فرموده : فاذلم ياتوا بالشهداء فالئك
عندالله هم الكاذبون ؛
(759) پس اگر شاهد نياورند، آنان نزد خدا مردمى
دروغگويند.
حال آن كه ابوبكره بنا به نقل ابوالفرج در اغانى
تا آخر بر آن گفتار خود ثابت و پا برجا بوده است .
مؤ لّف :
چگونه عمر گاهى زن آبستنى را با تهديد وادار به اقرار به زنا نموده و
به سنگساريش فرمان مى دهد چنانچه در بخش اول گذشت و گاهى هم شاهدى را
از اداى شهادتش درباره مرد منافقى كه در زمان جاهليت و پس از اسلام
معروف به فحشا بوده جلوگيرى مى كند؟!
چنانچه مدائنى روايت نموده كه مغيره زناكارترين مردم در جاهليت بوده ،
و پس از اسلامش نيز آن را داشته تا اين كه در ايام ولايتش بر بصره
آشكارا و برملا گرديده است
(760).
ابوالفرج در اغانى آورده : روزى مغيره
زمانى كه فرماندار كوفه بود در بيرون كوفه و نجف گردش مى كرد، پس به
مردى ناشناس رسيد كه هيچ كدام ديگرى را نمى شناخت ... مغيره به مرد
ناشناس گفت : درباره امير خود مغيره چه مى گويى ؟
گفت : اعوى زناكار است . در اين هنگام هيثم بن اسود به آن مرد گفت :
خدا دهانت را بشكند اين شخص ، امير كوفه ، مغيره است .
مرد پاسخ داد: اين كه گفتم سخنى بود كه مردم درباره او مى گفتند!
(761).
و نيز ابن ابى الحديد نقل كرده كه حسن بن على عليه السلام در مجلس
معاويه به مغيره گفت : تو كسى هستى كه از رسول خدا صلى الله عليه و آله
پرسيدى آيا جايز است مردى به زنى كه قصد ازدواج با او را دارد نگاه
كند، پس رسول خدا به تو فرمود: بله ، جايز است اما در صورتى كه قصد زنا
نداشته باشد، و اين تعريض به تو بود، زيرا رسول خدا مى دانست كه تو
زناكارى
(762).
و دليل ديگر بر اين كه ، عمر در اين قضيه از مغيره حمايت نموده بخاطر
تشكر از خدمات گذشته او و اميد به آينده اش ، اين كه پس از وقوع اين
ماجرا و انتشار آن در شهر بصره و نقل و گفتگوهاى مردم در آن باره ، او
را از امارت بصره معزول نموده وليكن امير كوفه گردانيد، در واقع اين
ترفيعى بود براى او؛ زيرا كوفه در آن زمان مهمتر از بصره بوده ، بطورى
كه اين برخورد عمر با او ضرب المثل شد. چنانچه ابن قتيبه در
عيون آورده : محمد بن سيرين گفته : مردم
به يكديگر مى گفتند: غضب الله عليك كما غضب
اميرالمومنين على المغيره ، عزله عن البصره و استعمله على الكوفه
.
خدا تو را غضب كند آن گونه كه خليفه بر مغيره
غضب نمود، او را از امارت بصره عزل ، و بر كوفه گمارد.
و البته اين گونه جانبدارى از مغيره اختصاص به عمر نداشته ، ابوبكر نيز
در اين جهت با او شريك بوده است چنانچه در ايضاح
آمده : اسبى به رسم هديه براى ابوبكر آورده بودند، ابوبكر به
حاضران گفت : كجاست اسب سوار ماهرى كه اين اسب را به او ببخشم ؟
جوانى از انصار گفت : من .
ابوبكر به جوان اعتنايى ننموده او را توهين كرد.
جوان انصارى به ابوبكر گفت : بخدا سوگند اسب سوارى من از تو و پدرت هم
بهتر است . مغيره از اين سخن جوان برآشفت و با زانو به بينى او حمله ور
شده بينى او را شكست . موقعى كه انصار از اين جريان باخبر شدند تصميم
گرفتند از مغيره قصاص بگيرند ابوبكر وقتى ماجرا را شنيد براى مردم خطبه
خواند و گفت : چه خيال كرده اند كسانى كه مى پندارند من براى آنان از
مغيره قصاص خواهم گرفت ! بخدا سوگند اين كه آنان را از وطنشان بيرون
كنم بر من آسانترست تا براى آنان از مغيره قصاص بگيرم .
و بلكه حمايت ابوبكر از مغيره بيش از عمر بوده ؛ زيرا در همين قضيه عمر
از ابوبكر خواست تا از مغيره قصاص بگيرد ولى او نپذيرفت .
82- ابوبكر و فرمان قتل
اميرالمومنين (ع )!
در ايضاح فضل آمده : سفيان بن
عيينه و حسن بن صالح و ابوبكر بن عياش و شريك بن عبدالله و جمعى ديگر
از فقهاى عامه روايت كرده اند كه : ابوبكر به خالد بن وليد گفت : آنگاه
كه من از نماز صبح فارغ شدم گردن على را بزن ، و چون نماز صبح را با
مردم بجاى آورد در آخر نماز از آن فرمان خود پشيمان شده در فكر فرو رفت
و بدون اين كه سلام نماز را بگويد متفكر و حيران به قدرى در جاى خود
ساكت نشست كه نزديك بود آفتاب طلوع كند، و آنگاه سه بار گفت :
اى خالد! آنچه كه به تو دستور داده بودم انجام
مده و سپس سلام داد. و على عليه السلام آن روز در كنار خالد
نماز مى خواند، در اين هنگام حضرت به خالد رو كرده در حالى كه خالد
شمشيرش را در زير پيراهنش پنهان كرده بود به او فرمود: آيا آن كار را
انجام مى دادى ؟
خالد: بله بخدا سوگند شمشير را بر سر تو فرود مى آوردم .
على عليه السلام : دروغ گفتى و فرومايه شدى ، تو كوچكتر از آنى كه
بتوانى چنين كارى را انجام دهى ، سوگند به خدايى كه دانه را شكافته و
موجودات را آفريده اگر نبود اينكه آنچه كه از قلم تقدير الهى گذشته ،
واقع خواهد شد، به تو نشان مى دادم كه كداميك از دو گروه (مومن و كافر)
روزگارش بدتر و سپاهش ضعيف تر است .
فضل مى گويد: بعضى به سفيان و ابن وحى و وكيع گفتند: چه مى گوييد
درباره اين اراده و تصميمى كه ابوبكر گرفته ؟ همگى پاسخ دادند گناهى
بوده كه انجام نگرفته است ...
و آنگاه فضل مى گويد: اين روايتى است كه خود شما درباره ابوبكر نقل
كرده ايد وليكن گروهى از شما آن را كتمان نموده و دور از حقيقت دانسته
آن را اظهار نمى دارند، حال آن كه شما در كتابهاى فقهى خود در
كتاب الصلوه در اين مساءله ، كه هرگاه
نماز گزار پس از خواندن تشهد و پيش از سلام مبطلى از او سر زند، گفته
ايد نماز او صحيح است به دليل همين عمل ابوبكر. و ابويوسف قاضى در
بغداد اين حديث را در ميان گروهى از شاگردان خود نقل كرده ، يكى از
آنان به او گفت : ابوبكر خالد را به چه چيز فرمان داده بود؟ ابويوسف او
را از سخن گفتن بازداشته به او گفت : خاموش تو را چه به اين كار؟!
فضل مى گويد: به خدا سوگند اگر على مطيع و فرمانبردار ابوبكر و راضى به
بيعت با او بوده ، پس در اين كره خاكى حكمى جائرانه تر از اين نخواهد
بود كه او ابوبكر فرمان قتل كسى را صادر كند كه به اقرار خود او و
يارانش او كسى بوده كه پيامبر صلى الله عليه و آله درباره او گواهى به
بهشت داده ، حال آن كه مطيع و تسليم وى نيز بوده است . و اگر راضى
نبوده پس مطلب چنان است كه شيعه مى گويد، از اين كه پيشى گرفتن ابوبكر
بر او بدون رضايت او بوده است
(763).
مؤ لّف :
بسى جاى تعجب است كه ابن ابى الحديد گفته : اين حديث از مجعولات شيعه
است در برابر احاديث مجعول بكريه در فضائل ابوبكر زيرا با توجه به اين
كه افراد زيادى از اكابر آنان ، آن را روايت كرده اند، و فقهاى آنان
نيز در كتب فقهى خود در كتاب الصلوه به
آن استدلال نموده اند، از جمله ابويوسف قاضى و ديگران ، چگونه آن را از
مجعولات شيعه مى داند؟! با اينكه خود ابن ابى الحديد در جاى ديگر از
استاد خود ابوجعفر نقيب كه بنا به گفته او شيعه نبوده نقل كرده كه مى
گويد: مردى نزد زفر بن هذيل ، شاگرد ابوحنيفه ، آمده از او فتواى
ابوحنيفه مبنى بر جواز خروج از نماز به غير سلام مانند سخن گفتن يا فعل
كثير يا حدث پرسش نمود؛ زفر گفت : جايز است ؛ زيرا ابوبكر در تشهد نماز
خود آن سخن را گفت .
مرد پرسيد؛ سخن ابوبكر چه بوده ؟
زفر: كار نداشته باش .
مرد اصرار كرد در اين موقع زفر گفت : او را بيرون كنيد من قبلا شنيده
بودم اين مرد از شاگردان ابوالخطاب است .
مؤ لّف :
تعجب ندارد، اين كه ابوبكر آن فرمان را به خالد داده باشد، و در نامه
اى كه معاويه به محمد بن ابى بكر نوشته آمده :
هنگامى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله از دنيا وفات نمود پدر تو و
فاروق او نخستين كسانى بودند كه حق او (على ) را گرفته و درباره خلافت
رسول الله با او از در مخالفت و ستيز وارد شده بر آن اتفاق كردند و سپس
او را به بيعت با خود دعوت نموده و چون امتناع ورزيد درباره وى
تصميمهاى خطرناك گرفتند...