و آنگاه به غديرخم گذشتيم چه افراد زيادى كه در
آن باره به پيامبر و على افتراء بسته اند.
و طبرى اين قصيده را شنيده و كتاب نامبرده را در رد او و بيان طرق حديث
غدير خم نگاشته است . و مردم از كتابش استقبال نموده به استماع آن مى
پرداختند.
مؤ لّف :
آيا براستى گوينده آن قصيده در غديرخم حضور داشته و رسول خدا - صلى
الله عليه و آله - را در آنجا تنها ديده و سراغ ملى را از او گرفته و
پيغمبر به او فرموده : على در يمن است ؟! و چرا اين گوينده كه خودش در
آن زمان نبوده به تاريخ كه بهترين گواه بر حوادث و پديده هاى گذشته است
مراجعه نكرده تا بداند كه رسول خدا پيش از حركتش به مكه ، على را به
نجران يمن به منظور اخذ صدقاتش فرستاده و بعد على - عليه السلام - در
مكه به آن حضرت ملحق شده است .
و گويا انگيزه واقعى اين منكر، اين بوده كه خواسته به جز انكار غديرخم
ساير فضائلى را كه براى على - عليه السلام - در آن سفر به وقوع پيوسته
نيز انكار نمايد؛ مانند شركت دادن رسول خدا، آن حضرت را در قربانى خود
و اين كه حج او مانند حج رسول خدا؛ حج قران
بوده و همچنين وصف نمودند رسول خدا - صلى الله عليه و آله - او
را به تصلب و قاطعيت در اجراى احكام الهى .
چنانچه طبرى در تاريخش آورده : رسول خدا در سال دهم از هجرت على بن
ابيطالب را به منظور اخذ صدقات و جزيه نجران يمن ، بدان سامان گسيل
داشت ، و خود آن وجود مبارك ، پنج روز مانده به آخر ماه ذى القعده براى
انجام حج از مدينه به طرف مكه حركت نمود تا اين كه به
سرف رسيد - در حالى كه قربانى خود را نيز
به همراه داشت - پس به آنان كه قربانى همراه نداشتند فرمود: تا محل شده
حج خود را به عمره مبدل كنند، و آنگاه على - عليه السلام - در مكه به
رسول خدا پيوست و پس از دادن گزارش سفر خود به رسول خدا، آن حضرت به او
فرمودند: تو نيز مانند ديگران طواف نموده از احرام بيرون شود! على -
عليه السلام - عرضه داشت كه : من در موقع احرام بستن چنين نيت كرده ام
: خدايا من احرام مى بندم آن گونه كه بنده و
رسول تو احرام بسته است .
پيامبر - صلى الله عليه و آله - به او فرمود: آيا قربانى به همراه
آورده اى ؟
اميرالمومنين گفت : نه ، پس رسول خدا - صلى الله عليه و آله - او را در
قربانى خود شريك نمود و مناسك حج را با همديگر انجام داده و رسول خدا
شتر قربانيش را از طرف خود و اميرالمومنين - عليه السلام - نحر نمود
(710).
و نيز آورده : هنگامى كه على - عليه السلام - از يمن به جانب مكه حركت
مى كرد به علت تعجيل در پيوستن به رسول خدا در مكه ، از همراهان خود
جدا شده فردى از اصحاب خود را به جاى خود بر لشكر امير نمود، پس آن شخص
از حله هايى كه اميرالمومنين از يمن آورده بود بر بعض لشكريان پوشانيد،
تا اين كه به نزديكى مكه رسيدند. على - عليه السلام - به پيشواز آنان
از مكه خارج شد و چون آن گروه را با آن حله ها ديد چهره اش متغير شد و
به جانشين خود فرمود: اين چيست ؟
گفت : هدفى جز تجمل و نمايش در انظار مردم نداشته ام .
اميرالمومنين به او فرمود: واى بر تو! زود باش پيش از آن كه به محضر
رسول خدا - صلى الله عليه و آله - شرفياب شوى آنها را بيرون بياور. او
اطاعت نمود. وليكن همراهانش رنجيده ، از على - عليه السلام - به نزد
رسول خدا - صلى الله عليه و آله - شكايت بردند.
ابوسعيد خدرى مى گويد: آنگاه رسول خدا - صلى الله عليه و آله - در ميان
ما بپاخاست و سخنرانى كرد، از او شنيدم كه فرمود:
اى مردم ! از على شكايت نكنيد كه او در ذات خدا
- يا راه خدا - متصلب و سرسخت است
(711).
و در هر حال حديث غدير خم از حيث سند تمام و صحيح بوده هيچ گونه ترديدى
در آن نيست ؛ زيرا كه متواتر است ، و حجيت خبر متواتر از بديهيات ؛ و
دلالت آن نيز بر امامت اميرالمومنين ، و اين كه آن حضرت همانند رسول
خدا - صلى الله عليه و آله - بوده صريح و غير قابل تشكيك ؛ چرا كه
پيامبر در ابتداى آن به حاضران فرموده : الست
اولى بكم من انفسكم ؟؛ آيا من نسبت به شما از خودتان اولى نيستم ؟.
و همگى پاسخ داده اند: بله . و پس از اين اقرار به آنان فرموده : من
كنت مولاه فعلى مولاه و معناى آن جز اين نيست كه هر كس كه من اولى هستم
به او از خودش ، پس على نيز همانند من اولى است به او از خودش ، و
تشكيك برادران اهل سنت ما در سند و يا دلالت آن نظير تشكيك
سوفيست است در بديهيات .
وانگهى ، چگونه عقل تجويز مى كند كه پيغمبر اميرالمومنين - عليه السلام
- را جانشين خود ننموده باشد، با اين كه اميرالمومنين از ابتداى رسالت
پيغمبر - صلى الله عليه و آله - همراه و همگام با آن حضرت در تمام شوون
و سختيها و مشكلات او حضور فعال داشته تا زمانى كه دعوت پيامبر - صلى
الله عليه و آله - همه جانبه و فراگير گشته است ، و در همان حال ديگران
سرگرم زندگانى خوش خويش و راحت و آسوده خاطر، و اگر هم گاهى تحركى
داشته اند سرانجام آن فرار بوده است .
يحيى بن محمد علوى - بنا به نقل ابن ابى الحديد - در اين باره گفته :
احدى از مردم شك ندارد در اين كه رسول خدا عاقلى كامل و خردمندى هوشيار
بوده ، اما اعتقاد مسلمين معلوم ، و اما يهود و نصارى و فلاسفه نيز بر
اين باورند كه او حكيمى عليم و فيلسوفى عظيم بوده كه آيينى را هدايت و
ملتى را رهبرى كرده و حكومتى بزرگ را تشكيل داده است ، و او خود بخوبى
حس انتقامجويى و خوى خونخواهى عرب را مى شناخته و مى دانسته كه اگر
فردى از قبيله اى ، يك فرد از قبيله ديگر را بكشد، اولياى مقتول تا
قاتل را به قصاص نكشند از پاى نخواهند نشست . و اگر بر قاتل دست نيابند
از فاميل او و اگر از فاميل نيابند حداقل يك يا چند نفر از قبيله او را
مى كشند، و اسلام هم در آن زمان كوتاه ، سرشت ديرينه آنان را دگرگون
ننموده و اين عادت و خوى آنان را كه در اعماق جانشان ريشه داشته بكلى
عوض نكرده ، بنابراين ، چگونه كسى احتمال مى دهد كه اين انسان عاقل
كامل كه خونهاى زيادى از - كفار و مشركين - عرب بر زمين ريخته ، بويژه
از قريش ، و يگانه يار و ياورش در اين خونريزيها و قتل و اسارتها پسر
عمش بوده ، او را جانشين خود قرار ندهد تا بدين وسيله خون او و
فرزندانش را حفظ نمايد؟
آيا اين انسان خردمند دانا نمى داند كه اگر پسر عمش را با بستگانش به
صورت افراد عادى بگذارد و بگذرد، آنان را در معرض استيصال و نابودى
قرار داده تا لقمه اى براى خورندگان و شكارى براى درندگان باشند، اما
اگر براى آنان قدرت و شوكتى قرار دهد و صاحب حكومت و اختيار گرداند در
حقيقت خون آنان را حفظ نموده و از نابودى نجاتشان داده است ، و اين به
تجربه ثابت و قطعى است ...
آيا احتمال مى دهى كه اين موضوع بسيار مهم از خاطر رسول خدا - صلى الله
عليه و آله - رفته باشد و يا اين كه دوست داشته اهل بيت و ذريه خود را
مستاصل گرداند، پس چه شد آن شدت علاقه و محبتى كه به جگر گوشه اش فاطمه
زهرا - عليهاالسلام - داشته ، آيا مى گويى كه او را مانند يك فرد عادى
رها نموده ، و على را نيز به همين وضع كه بر بالاى سرش هزاران شمشير به
انتقام خون عزيزان كشيده باشد...؟!
(712)
باز مى گرديم به روايت عنوان بحث ، آنجا كه عمر گفته :
رسول خدا - صلى الله عليه و آله - همواره راجع
به تصريح به اين موضوع منتظر فرصتى بود تا اين كه در بيمارى وفاتش
خواست بصراحت از او على نام ببرد ولى من نگذاشتم دلالت دارد بر
اين كه رسول خدا صلى الله عليه و آله همواره در صدد بيان و تصريح به
اين مطلب بوده ولى از مخالفت آنان بيم داشته تا اين كه در مرض وفاتش
خواسته از آن پرده بردارد ولى او عمر نگذاشته است .
و همين اقرار و اعتراف عمر بر اين موضوع كافى است در اثبات اين كه رسول
خدا صلى الله عليه و آله اميرالمومنين - عليه السلام - را جانشين خود
قرار داده است ، و جلوگيرى او برخلاف شرع بوده زيرا خداى تعالى فرموده
: و ما ارسلنا من رسول الا ليطاع باذن الله
؛
(713)، و ما رسول فرستاديم مگر اين كه خلق به امر خدا
اطاعت او كنند. و نيز فرموده : فلا و ربك لا
يومنون حتى يحكموك فيما شجر بينهم ثم لايجدوا فى انفسهم حرجا مما قضيت
و يسلموا تسليما
(714).
چنين نيست ، قسم به خداى تو كه اينان به حقيقت
اهل ايمان نمى شوند مگر آن كه در خصومت و نزاعشان تنها تو را حاكم كنند
و آنگاه هر حكمى كنى هيچ گونه اعتراضى در دل نداشته و كاملا از دل و
جان تسليم فرمان تو باشند.
و اين كه عمر گفته : تنها انگيزه من از آن
ممانعت ، خوف وقوع فتنه بوده ثكلى را به خنده وا مى دارد، چرا
كه رسول خدا صلى الله عليه و آله بطور صريح مى فرمايد: برايم قلم و
دوات بياوريد تا برايتان دستور العملى بنويسم كه هرگز پس از من گمراه
نشويد، و عمر مى گويد: من نگذاشتم تا مبادا با نوشتار رسول خدا به
اسلام صدمه اى وارد شود و يا فتنه اى پديد آيد... ولى قسم به خدا كه
انگيزه ممانعت آنان به جهت دلسوزى براى اسلام نبوده بلكه بخاطر مسائلى
ديگر... چه آن كه بيانات و تصريحات رسول خدا صلى الله عليه و آله در
غدير خم راجع به اين موضوع و همچنين قبل و بعد از آن مطالبى بوده شفاهى
و گذرا، و آنان مى توانسته اند كه آن موارد را انكار و شاهدان عينى را
از اداى شهادت ارعاب و جلوگيرى نمايند. اما از جايى كه نوشتن وصيت امرى
ثابت و پايدار و سندى قطعى بوده و در آينده مجالى براى انكار و يا
تشكيك در آن نمى گذاشته ، چاره اى جز اين نديده اند كه اساسا از نوشتن
آن جلوگيرى كنند.
و اين كه عمر گفته : سوگند به خدا كه قريش بر
خلافت او اميرالمومنين اتفاق نمى كردند در پاسخش بايد گفت كه :
قريش نسبت به شخص رسول الله نيز مطيع و تسليم نبوده اند، تا زمانى كه
آن حضرت مكه را فتح نموده كه در آن موقع مجبور به تسليم شده اند، و آن
وقت هم واقعا اسلام نياورده ، بلكه در ظاهر اظهار و آن كفر درونى خود
را آشكار ساختند، و بارها اميرالمومنين عليه السلام قريش را مورد لعن و
نفرين قرار داده و مى فرمود:اجمعوا على حربى
كاجماعهم على حرب رسول الله ؛ قريش بر محاربه با من اتفاق
نمودند، آن گونه كه بر محاربه با رسول خدا اتفاق نمودند.
و قريش پس از بيعت نمودن مردم با آن حضرت عليه السلام (بعد از قتل
عثمان ) نيز به او نگرويده و از او اطاعت ننموده بلكه به معاويه
پيوستند، بطورى كه در جنگ صفين سيزده قبيله از قريش با معاويه بود، و
تنها پنج نفر از آنان با اميرالمومنين عليه السلام بودند كه عبارتند
از: محمد بن ابى بكر از طائفه تيم قريش
بخاطر پاكدامنى و نجابتى كه از طرف مادرش اسماء بنت عميس داشت ، و هم
اين كه ربيبه آن حضرت بود، و جعده بن هبيره از قبيله مخزوم قريش به علت
اين كه خواهرزاده آن حضرت عليه السلام بود. (پسر ام هانى خواهر آن حضرت
بو)، و محمد بن ابى حذيفه عبشمى و هاشم بن عتبه زهرى ، و در خبر آمده :
و مردى ديگر.
و اگر اين گفتار عمر صحيح باشد كه اتفاق قريش شرط صحت خلافت است ، پس
قول خودشان به امامت آن حضرت پس از قتل عثمان و بيعت مردم با او نيز
باطل نخواهد بود؛ زيرا بنابر آنچه كه نقل شد در آن موقع نيز قريش به آن
حضرت ايمان نياورده بلكه ، قبله گاهشان معاويه بود.
و اما اين كه عمر گفته : اگر او اميرالمومنين
خليفه شود عرب از گوشه و كنار با او پيمان شكنى مى كنند، دروغى
بيش نيست ، بلكه قضيه برعكس بوده و چنانچه آن حضرت عليه السلام عهده
دار خلافت مى شد عرب بطور عموم از او پيروى مى كردند؛ زيرا از خاندان
پيامبرشان بود. و عرب با ابوبكر پيمان شكنى كرده آن هنگام كه دريافتند
كه خلافت در محل واقعيش قرار نگرفته است . چنانچه اعثم كوفى در تاريخش
نقل كرده كه پيمان شكنان با ابوبكر به اين مطلب تصريح مى نمودند، و
ابوبكر آنان را مرتد ناميده به قتل و حرق و اسارت محكوم مى كرد. قدر
مسلم از مرتدين كسانى بودند كه دعوى پيامبرى نموده بودند، مانند:
مسيلمه كذاب و اسود عنسى و طليحه . و از جمله كسانى كه عامل ابوبكر
(خالد بن وليد) او را به بهانه ارتداد محكوم به قتل نمود مالك بن نويره
بود كه قطعا فردى مسلمان بود، و عمر نيز اسلام او را قبول داشت و بدين
جهت از ابوبكر خواست تا از قاتل او قصاص بگيرد ولى ابوبكر نپذيرفت ،
و تنها جرمش بنا به ادعاى خالد اين بود كه در گفتگويش با خالد از
ابوبكر به عنوان صاحبك ؛ يار تو تعبير
كرده بود.
سبحان الله از اين عصبيت ، آنان طلحه و
زبير و عايشه را كه به جنگ با اميرالمومنين عليه السلام كه به نص آيات
قرآن همچون رسول خدا صلى الله عليه و آله بوده و در خبر مستفيض ،
پيامبر به او فرموده : حربك حربى ؛ محاربه با تو
محاربه با من است رفته كافر نمى شمرند، بلكه براى آنان درجات و
مقامات قائلند، و همچنين نسبت به معاويه با اين كه رسول خدا در موارد
زيادى او را لعن كرده و نيز او به مقاتله با اميرالمومنين برخاسته و سب
بر آن حضرت را رواج داده و مرتكب جناياتى شده كه روى تاريخ را سياه
نموده است ، ولى مالك بن نويره را به بهانه اى واهى سر مى برند و نام
او را از ليست صحابه رسول خدا حذف مى كنند، چنان كه ابوعمر و بن منده ،
و ابونعيم و قبل از ايشان جد ابوعمرو و مورخينى ديگر پس از آنان هيچ
كدام مالك را جزء صحابه رسول خدا صلى الله عليه و آله ذكر نكرده اند تا
اين كه نوبت به ابن اثير رسيده و او با اين كه ناصبى است ، در كتاب
اسد الغابه مالك را در زمره صحابه رسول
خدا آورده و از مورخين پيش از خودش كه او را در صحابه عنوان نموده
اند اظهار تعجب كرده است .
آرى ، كسانى كه با اميرالمومنين عليه السلام پس از به خلافت رسيدنش
پيمان شكنى كرده اند، افرادى نظير عايشه دختر ابوبكر و طلحه پسر عموى
ابوبكر و زبير داماد ابوبكر، و عبدالله و عبيدالله دو پسر عمر، و سعد
بن ابى وقاص يكى از اعضاى شش نفره عمر بوده اند؛ و همچنين معاويه و بنى
اميه كه عمر خلافت را براى آنان سياستگزارى نموده بود. با اين كه نقض
عهد قريش با آن حضرت و يا عرب بنا به قول عمر، تنها به سبب پيشى گرفتن
او و ابوبكر بوده بر آن بزرگوار، و نيز بخاطر نقشه اى بوده كه عمر براى
به قدرت رساندن عثمان و بنى اميه طراحى نموده بود.
با اينكه نبوت كه منصبى است الهى هيچ گونه ملازمه اى با به وجود آمدن
حكومت ظاهرى ندارد، چه رسد به وصايت (به اين معنى كه اگر حكومت ظاهرى
نبود نبوت هم از بين برود)، سخن ما اين است كه چرا عمر نگذاشت رسول خدا
صلى الله عليه و آله اين راه حجت بر مردم تمام شود ولو اين كه تمام عرب
و عجم و قريش و غير قريش هم با او پيمان شكنى كنند، و در نتيجه سرنوشت
مسلمانان پس از وفات رسول خدا همانند زمان حيات آن حضرت در مكه باشند،
و مانند سرنوشت بسيارى از انبياى الهى و اوصياى آنان كه پيوسته مظلوم و
مقهور ستمگران و زورگويان زمان خود بوده اند.
و البته آنان تنها حكومت ظاهرى را از اميرالمومنين گرفتند، وگرنه منصب
وصايت و امامت آن حضرت كه منصبى است الهى بر جاى خود محفوظ و تا پايان
عمر ثابت و برقرار بوده است . گرچه حق اين است كه همواره مى بايست
حكومت ظاهرى نيز در اختيار انبياى الهى و جانشينان آنان باشد، ولى اگر
با قهر آن را گرفتند اصل نبوت كه از طرف خداست باطل نشده و همچنان باقى
است .
و اما سخنى كه عمر با ابوبكر به هنگام بيعت كردن با او گفته :
رضيك النبى لديننا فلا نرضاك لدنيانا؛
(715) پيامبر تو را براى امور دينى ما پسنديده بنابراين
چگونه جانشينى رسول خدا صلى الله عليه و آله فقط جنبه حكومت ظاهرى آن
بوده ، نه جنبه معنوى و الهى بودن آن و مراد او از جمله
رضيك النبى لديننا قضيه نماز خواندن
ابوبكر است در بيمارى وفات رسول خدا به جاى آن حضرت ، و ما قبلا درباره
حقيقت و ماهيت آن بحث كرده ايم ، و بر فرض اين كه صحيح باشد هيچ گونه
دلالتى بر نتيجه اى كه عمر از آن گرفته ندارد؛ با اين كه خودشان گفته
اند: صلوا خلف كل مومن وفاجر. و در هر
حال معلوم مى شود كه ارزش خلافت و جانشينى رسول خدا نزد عمر از امامت
جماعت كمتر بوده ، چرا كه خلافت را مربوط به دنياى مردم و امامت جماعت
را مربوط به دين آنان دانسته است . و هرگاه علماى يهود يا نصارا از
آنان مساءله مشكلى مى پرسيدند، آنها را به نزد اميرالمومنين عليه
السلام راهنمايى كرده و اظهار مى داشتند كه اين جانشين پيغمبر ما و
مخزن علم و دانش اوست ، و ما تنها در حكومت و سلطنت به جاى پيامبر
نشسته ايم .
چنانچه حموى با اين كه ناصبى است در معجم
البلدان در عنوان احقاف از اصبغ
بن نباته نقل كرده كه مى گويد: روزى در زمان خلافت ابوبكر در محضر على
بن ابيطالب نشسته بوديم ، در اين اثنا مردى قوى هيكل و درشت اندام از
اهالى حضرت موت بر ما وارد شد و در كنارى
نشست و از آنان كه آنجا بودند پرسيد؛ بزرگ و رئيس شما كيست ؟
آنان به على عليه السلام اشاره نموده و گفتند: اين پسر عم رسول خدا صلى
الله عليه و آله داناترين مردم و... تا اين كه مى گويد على آئين اسلام
را بر او عرضه نموده و به دست آن حضرت مسلمان گرديد، و آنگاه او را به
نزد ابوبكر بردند...
69- تهمت و افتر
و نيز ابن ابى الحديد از ابن عباس نقل
كرده كه مى گويد: روزى به نزد عمر رفتم ، عمر به من گفت : اى ابن عباس
! اين مرد چنان در انجام عبادات خود را به رنج و تعب انداخته آن هم به
خاطر رياء كه ضعيف و لاغر شده است .
ابن عباس : مقصودت كيست ؟
عمر: پسر عمت (على ).
ابن عباس : انگيزه و هدفش از اين رياكارى چيست ؟
عمر: جلب توجه مردم نسبت به خود و بدست آوردن خلافت .
ابن عباس : ولى در جايى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله بطور صريح و
آشكار او را به عنوان خليفه پس از خود به مردم معرفى نموده و تو مانع
گشته اى ، ديگر اين كار او كه ادعا مى كنى چه سودى برايش خواهد داشت ؟
عمر: درست است كه رسول خدا او را معرفى نموده ولى او در آن موقع جوانى
نورس بوده و عرب او را كوچك مى شمرده و اما حال به حد كمال رسيده ، آيا
نمى دانى كه خداوند هيچ پيغمبرى را به نبوت برنگزيده مگر پس از اتمام
چهل سال او.
ابن عباس : ولى همه بزرگان و اهل نظر از همان ابتداى ظهور اسلام او را
فردى كامل مى دانسته اند وليكن محروم و محدود.
عمر: البته او على پس از فراز و نشيبها و وقوع حوادثى سرانجام به خلافت
خواهد رسيد، ولى گامهايش در آن مى لغزد و از اداره آن عاجز مى ماند. و
تو اى ابن عباس ! در آينده شاهد اين جريانات خواهى بود و در آن موقع
است كه عرب نيز به صحت نظريه مهاجرين اوليه كه با خلافت او مخالف بودند
پى خواهد برد، و اى كاش ! من هم در آن هنگام زنده بودم و آن روز شما را
مى ديدم ، حقا كه حرص به دنيا حرام ، و مثل دنيا همچون سايه توست كه هر
چه به آن نزديكتر شوى از تو دورتر مى گردد
(716).
مؤ لّف :
سبحان الله ! چگونه مى شود كه عمر كسى را كه خداوند بر عصمت و طهارت او
گواهى داده و او را نفس پيامبرش دانسته گاهى به عجب و زمانى به ريا
متهم مى سازد، با اين كه خداوند به جز بر عصمت او بطور عموم ، بر اخلاص
او خصوصا، و همچنين تواضع او گواهى داده كه مى فرمايد:
و يطمعون الطعام على حبه مسكينا و يتيما و اسيرا
انما نطعمكم لوجه الله لا نريد منكم جزاءا ولا شكورا
(717)
... و بر دوستى خدا به فقير و اسير و يتيم طعام
مى دهند و گويند: ما فقط براى رضاى خدا به شما طعام مى دهيم و از شما
هيچ پاداش و سپاسى نمى خواهيم ....
و پيش از اين گذشت احتجاج مامون به اين آيه شريفه بر اثبات افضليت آن
حضرت عليه السلام . و چه زيبا ابن عباس از اين سخن عمر پاسخ گفته كه :
او امير المومنين چه هدفى از اين كارش مى
توانسته داشته باشد در حالى كه رسول خدا او را براى خلافت به مردم
معرفى نموده ولى تو مانع گشته اى .
اما چه سود كه اهل دنيا همواره روگردان از حقيقتند، همچنان كه ابن عباس
از گفتار ديگر وى كه گفته : عرب او على را
خردسال مى شمردند نيز به خوبى پاسخ داده كه اهل عقل و درايت
همواره از ابتداى ظهور اسلام او اميرالمومنين را مردى كامل و بزرگ مى
دانسته اند، و مفهوم اين سخن اين است كه تو از جمله آنان نيستى . كما
اين كه مفهوم پاسخ اولش اين است كه تو پيش بينى ها و تمهيدات رسول
خدا را به منظور استخلاف او تغيير داده و ويران نموده اى .
و آنجا كه عمر به ابن عباس مى گويد: آيا نمى
دانى كه خداوند هيچ پيغمبرى را به نبوت برنگزيده مگر پس از رسيدن به
چهل سال به او بايد گفت : آيا گفتار خدا را درباره يحيى عليه
السلام نشنيده اى كه مى فرمايد: و آتيناه الحكم
صبيا؛
(718) و او را در كودكى مقام نبوت بخشيديم .
و منشا تشكيك عامه در اين مطلب كه اميرالمومنين نخستين كسى بوده كه به
رسول خدا صلى الله عليه و آله ايمان آورده با اين كه آن از مسلمات
تاريخ است به بهانه اين كه اسلام آوردن او در حال كودكى بوده ، همين
تشكيك عمر است .
و اين كه عمر به ابن عباس گفته : او على سرانجام
پس از وقوع وقايع و حوادثى به خلافت خواهد رسيد اما گامهايش در آن مى
لغزد و...در پاسخ او بايد گفت : كه علت آن همه نابسامانيهاو
كشمكشها، تو و يارت ابوبكر شده ايد، و اگر خلافت را از همان ابتدا براى
اهلش مى گذاشتيد هيچ شمشيرى در اسلام كشيده نمى شد و نه خونى ريخته مى
شد، به شهادت عقل و وجدان و تصريح خود اميرالمومنين بر آن و بلكه
معاويه ، در ضمن نامه اش به محمد بن ابوبكر.
و كار ديگرى كه عمر به منظور متزلزل نمودن خلافت اميرالمومنين عليه
السلام براى هميشه انجام داد غير از تصدى ناحق خودش و ابوبكر اين كه
طلحه و زبير را نيز براى تصدى خلافت صالح دانسته آنان را جزو افراد
شوراى شش نفره خود قرار داد، با اين كه خود او در زمان حياتش آن دو
را در مدينه نگه داشته و ممنوع الخروج نموده بود حتى براى جهادى كه بر
همه مسلمين واجب است ، به آنان مى گفت : يكفيكما
جهاد كما ايام النبى ؛ براى شما كافى است جهادى كه در زمان رسول خدا
انجام داده ايدو علتش اين بود كه آنان در امر خلافت و سلطنت او
كارشكنى و اخلالگرى نكنند. و ديگر اين كه عبدالرحمن بن عوف داماد عثمان
را در شورا حكم قرار داد و از اين راه زمينه را براى بخلافت رسيدن
عثمان و بنى اميه آماده كرد، و به همين جهت طلحه و زبير اولين كسانى
بودند كه بيعت با آن حضرت عليه السلام را شكستند، و در نتيجه براى بنى
اميه به سركردگى و زعامت معاويه يگانه منافق و مزور تاريخ كه تاكنون
دومى برايش نيافته ايم ، از آن زمان پايگاهى نيرومند و حكومتى استوار
در شام فراهم گرديد، و پس از آن بهانه قتل عثمان پسر عموى آنان نيز بر
آن اضافه گرديد.
و اين كه عمر گفته : تا اين عرب به صحت راى
مهاجرين اوليه كه او امير المومنين را از خلافت بازداشته اند پى ببرد
جا داشت كه عمر اين جمله را نيز اضافه مى كرد: و
تا اين كه عرب به اشتباه رسول خدا نيز پى ببرد، چرا كه رسول خدا
صلى الله عليه و آله از آغاز بعثت در يوم
الانذار تا به هنگام وفاتش همواره اميرالمومنين را به عنوان وصى
و جانشين خود به مردم معرفى مى نمود.
و نيز بايد به او گفت : تمام مردم از عرب و عجم ، آنان كه مكابر و كودن
نيستند، مى دانند كه تنها منافقين بودند كه بوسيله تو و ابوبكر
اميرالمومنين را از تصدى خلافت بازداشتند، و اما مسلمانان واقعى و
مهاجرين اوليه كه عبارت بوده اند از: سلمان ، ابوذر، مقداد، عمار،
حذيفه ، و نظائر آنان ، آنها تصميم گرفتند كه بيعت با ابوبكر را نقض
كرده ولى نتوانستند.
چنانچه ابن ابى الحديد از براء بن عازب نقل كرده كه مى گويد: من همواره
دوستدار و علاقه مند به بنى هاشم بودم تا اين كه رسول خدا صلى الله
عليه و آله از دنيا رحلت نمود و من در آن حال مى ترسيدم كه قريش با
اجتماع و تبانى خلافت را از بنى هاشم بگيرند، پس در اثر شدت اندوهى كه
بخاطر وفات رسول خدا داشتم ، حيرت زده گاهى به نزد بنى هاشم مى رفتم در
حالى كه آنان در ميان حجره رسول خدا در كنار جسد پاك آن حضرت مجتمع
بوده و زمانى هم به نزد قريش رفته مراقب اعمال و حركات سران آنان
بودم پس در اين اثناء عمر و ابوبكر را نديدم ، كسى گفت : آنان در سقيفه
بنى ساعده اجتماع كرده اند. ناگهان ديگرى خبر آورد كه با ابوبكر بيعت
كردند، و پس از اندك زمانى ابوبكر را ديدم مى آيد در حالى كه عمر و
ابوعبيده و گروهى ديگر از اهل سقيفه همراه او بودند و همگى آنان
ازار صنعايى به كمر بسته به هر كس كه مى
رسيدند به زور يا رضا، از او براى ابوبكر بيعت مى گرفتند. من از مشاهده
اين حالت بسيار اندوهگين شده شتابان خود را به بنى هاشم رساندم در حالى
كه در بسته بود. محكم در را زدم و گفتم : مردم با ابوبكر بيعت كردند،
پس ابن عباس بر آنان نفرين كرد و گفت : تا ابد خير نبينيد من به شما
دستورى دادم ولى اعتناء نكرديد. پس با شدت ناراحتى و حزنى كه داشتم
درنگ كردم ، و در همان شب مقداد، سلمان ، ابوذر، عباده بن صامت ،
ابوالهيثم بن تيهان ، حذيفه و عمار را ديدم كه تصميم گرفته بودند خلافت
را در ميان شورايى از مهاجرين برگردانند، اين خبر به ابوبكر و عمر رسيد
پس به نزد ابوعبيده و مغيره بن شعبه رفته از آنان كمك فكرى و چاره
انديشى خواستند. مغيره به آنان گفت : صلاح در اين است كه عباس را
ببينيد و براى او و فرزندانش بهره و نصيبى در خلافت قرار دهيد تا از
ناحيه على بن ابيطالب آسوده خاطر باشيد...
(719)
نظام كه از مشايخ معتزله و استاد جاحظ
است آورده كه : رسول خدا صلى الله عليه و آله در
موارد متعددى بر خلافت على كرم الله و جهه تصريح نموده به گونه اى كه
براى كسى نقطه ابهامى باقى نمانده ولى عمر آن را كتمان نموده و هم او
بوده كه در سقيفه از حاضران براى ابوبكر بيعت گرفته است .
وانگهى ، چگونه عمر مى گويد: تا اين كه عرب به
صحت راى مهاجرين اوليه پى ببرد كه با خلافت او اميرالمومنين مخالف
بودند با اين كه طلحه و زبير كه به اعتقاد آنان از معروفترين و
با سابقه ترين آنان بوده اند، در ابتدا با خلافت اميرالمومنين عليه
السلام مخالفتى نداشته اند؛ زيرا خلافى نيست در اين كه زبير با
اميرالمومنين و در زمره بنى هاشم بوده تا زمانى كه پسر او از اسماء
دختر ابوبكر بزرگ شده است ، و هنگامى كه خواستند به زور از او براى
ابوبكر بيعت بگيرند شمشير كشيد، پس عمر شمشير را از دستش گرفت و آن را
به ديوار زد و گفت : بگيريد اين كلب را.
و اما طلحه ، با اين كه پسر عموى ابوبكر بوده ولى در جريان خلافت او
نقشى نداشته است ، چنانچه در عقد الفريدآمده
: وقتى كه عثمان خواست وصيت نامه ابوبكر را بخواند طلحه به او گفت :
بخوان آن را ولو آن كه اسم عمر در آن باشد، پس عمر به طلحه گفت : اين
را از كجا دانستى ؟ گفت : از اين كه تو ديروز او را به خلافت رساندى و
او امروز تو را؟
و در شرح ابن ابى الحديد آمده : عمر تنها كسى بوده كه بيعت با ابوبكر
را محكم و مخالفين را سركوب نموده است . و در اين رابطه شمشير زبير را
شكسته ، و بر سينه مقداد كوفته ، و در سقيفه سعد بن عباده را زير لگد
گرفته و گفته بكشيد سعد را، خدا او را بكشد، و بينى حباب بن منذر را
مجروح نموده به علت اين كه در سقيفه گفته بود:
انا جذيلها المحكك ، و عذيقها المرجب ؛ منم محل اعتماد در اين قضيه
خلافت .
و نيز گروهى از بنى هاشم را كه به خانه فاطمه عليهماالسلام پناه برده
بودند تهديد نموده آنان را از خانه خارج ساخت ، و بالاخره اگر كوششهاى
او براى ابوبكر نبود هيچ كارى براى او از پيش نمى رفت
(720) و اما اين كه عمر گفته :
حرص به دنيا حرام است ، اين گفتار وى شگفت انگيز است ؛ آيا او
حريص بر رياست است كه جنازه پيامبرش را بدون تجهيز روى زمين گذاشته و
بخاطر كسب سلطنت ، بدون داشتن استحقاق آن با مردم به منازعه برخاسته
و... يا آن كس كه با داشتن اهليت و استحقاق آن به جهت نص رسول خدا صلى
الله عليه و آله بر آن ، و همچنين قرابت او با رسول الله ، و دارا
بودند تمام صفات كماليه انسانى از علم و غيره و با اين همه از آن دست
كشيده و به دنبال تجهيز و كفن و دفن پيكر مطهر رسول خدا رفته ، و پس از
آن نيز به جمع آورى قرآن همت گمارده و اصلا در سقيفه حاضر نشده و قطعا
اگر حاضر مى شد هرگز كار به نفع ديگران پايان نمى پذيرفت .
چنانچه انصار به حضرت فاطمه عليهاالسلام گفتند: اگر پسر عمت پيش از
ابوبكر به ما پيشنهاد بيعت را نموده بود به ديگرى عدول نمى كرديم ، و
همچنين موقعى كه اميرالمومنين عليه السلام با آنان محاجه نمود به آن
حضرت گفتند: اگر ما سخنان شما را پيش از آن كه با ابوبكر بيعت كنيم
شنيده بوديم هرگز با ديگرى بيعت نمى كرديم !.
و اما اين كه عمر گفته : همانا دنياى تو به
منزله سايه توست ...تعجب آور است ؛ زيرا اگر طبق اظهارات او
دنيا بسان سايه اى است پس چرا خودش بخاطر آن به رسول خدا نسبت هجر داد
و از وصيت كردند آن حضرت جلوگيرى كرد؟ و چرا خواست كسى را بكشد كه به
منزله نفس رسول الله بود در صورتى كه با او بيعت ننمايد و نيز حكم قتل
او را صادر نمود در صورتى كه از دستور شوراء اطاعت نكند.
70- پاسخ كوبنده
ابن ابى الحديد از موفقيات زبير
بن بكار از ابن عباس نقل كرده كه مى گويد: به قصد ديدار با عمر بيرون
رفتم تا اين كه مى گويد عمر به من گفت : چرا براى خواستگارى به نزد پسر
عمت على نمى روى ؟
ابن عباس : تو پيش از من نرفته اى ؟
عمر: يكى ديگر از دخترانش را.
ابن عباس : او براى پسر برادرش مى باشد.
و آنگاه عمر گفت : اى ابن عباس ! مى ترسم اگر يار تو على خليفه شود او
را عجب گرفته از راه منحرف گردد و اى كاش ! كه من وضع و سرنوشت شما را
پس از خودم مى ديدم .
ابن عباس : ولى يار ما آن چنان كه خودت نيز مى دانى هيچگاه نه حكم خدا
را تغيير داده ، و نه تبديل نموده و نه به هنگام مصاحبتش با رسول خدا
صلى الله عليه و آله او را به خشم آورده است .
ابن عباس مى گويد: در اينجا عمر كلام مرا قطع نموده گفت : و نه آنگاه
كه خواست دختر ابوجهل را بر فاطمه خواستگارى كند.
ابن عباس به او گفت : خداى تعالى فرموده : ولم
نجد له عزما
(721)؛ نيافتيم اين انسان اراده و تصميمى و يار
ما هرگز قصد ناراحت نمودن رسول خدا صلى الله عليه و آله را نداشته
وليكن افكار گوناگون براى همه كس پيش مى آيد حتى براى آگاهان در دين و
درست كرداران . در اينجا عمر گفت : اى ابن عباس ! كسى كه مى پندارد مى
تواند در درياى علم شما فرو رفته قعر آن را دريابد گمانى كرده بى اساس
، و از آن عاجز
(722)
71- تحليل گفتار عمر
مؤ لّف :
اين كه عمر به ابن عباس گفته : مى ترسم اگر يار
تو خليفه شود او را عجب گيرد. بايد گفت : معمولا افراد ناآگاه
تفاوتى بين عجب و كبر و بين عزت نفس و بزرگ منشى نمى بينند، خداى تعالى
مى فرمايد: ولله العزه و لرسوله و للمومنين و
لكن المنافقين لا يعلمون
(723)؛ عزت مخصوص خدا و رسول و اهل ايمان است و
لكن منافقين از اين معنى آگه نيستند.
و از آنجا كه اميرالمومنين عليه السلام داراى منش و خويى بوده محبوب
پروردگار، از عدم تواضع و فروتنى براى اهل رياست و دنياپرستان ... از
اينرو عمر او را به عجب نسبت داده است ، وگرنه آن حضرت عليه السلام به
اتفاق دوست و دشمن پس از رسول خدا صلى الله عليه و آله برترين انسانى
بوده كه متصف به اين صفات است كه خداى تعالى فرموده :
و عباد الرحمن الذين يمشون على الارض هونا و اذا
خاطبهم الجاهلون قالوا سلاما...
(724) .
و بندگان (خاص ) خداى رحمن آنان هستند كه بر روى
زمين بتواضع و فروتنى راه روند، و هرگاه مردم جاهل به آنها خطاب و عتاب
نمايند با سلامت نفس جواب دهند....
و در روايات آمده كه : اين آيه در شان او و اهل بيت كرامش نازل شده
است .
و اين كه عمر گفته : و نه در خواستگارى دختر
ابوجهل بر فاطمه عليهاالسلام ... تعريض و رد بر ابن عباس بود كه
به او گفته بود تو شخصيت و مقام رفيع او على را
مى شناسى و مى دانى كه او هيچگاه حكم خدا را تغيير و تبديل نداده و
رسول خدا صلى الله عليه و آله را به خشم نياورده است .
و البته مفهوم اين گفتار ابن عباس به عمر اين بود كه تو اينها را مرتكب
شده اى ... و به همين جهت عمر برآشفته و سخن او را قطع نموده و با
افتراى بر اميرالمومنين عليه السلام و رسول خدا صلى الله عليه و آله
خواسته بود كلام او را نقض و رد نمايد.
و دليل بر بى پايگى آن مطلبى كه عمر اظهار داشته ، اين كه چگونه ممكن
است كه رسول خدا كه خودش آورنده اين قانون است :
فانكحوا ما طاب لكم من النساء مثنى و ثلاث و رباع
(725)با انجام آن خشمگين گردد، حال آن كه خداى تعالى
درباره او فرموده : قل ان كان للرحمن ولد فانا
اول العابدين
(726)؛ بگو اگر خدا را فرزندى بود پس من اولين پرستش
كنندگان او بودم . و رسول خدا صلى الله عليه و آله اولين كسى بود كهه
به احكام و فرامين الهى كه خود مبين و مبلغ آنها بوده عمل مى نموده است
؛ چنانچه آن هنگام كه ربا را باطل و لغو نمود فرمود:
اولين ربايى را كه بر مى دارم رباى عمويم عباس
است . و آن هنگام كه خونهاى جاهليت را برداشت فرمود: اولين خونى
را كه بر مى دارم خون پسر عمويم ربيعه بن حارث بن عبدالمطلب است
.
و نيز در تاريخ طبرى آمده : رسول خدا صلى الله عليه و آله پس از فتح
مكه خطبه خواند و در ضمن خطبه اش فرمود:
خداوند
ربا را لغو نموده ، و رباى عباس بن عبدالمطلب برداشته شده است . و هر
خونى كه در جاهليت ريخته شده برداشته شده ، و اولين خونى را كه بر مى
دارم خون پسر عمويم ربيعه بن حارث بن عبدالمطلب است (و ربيعه
قبل از اسلام در ميان قبيله بنى ليث رفته زن شيرده طلب مى نمود پس
بنوهذيل او را كشته بودند).
بعلاوه ، غيرت و رشك بردن زن نسبت به شوهرش بخاطر ازدواج او با همسرى
ديگر از كفر اوست ، چه رسد به رشك بردن نزديكان او.
و اما اينكه ابن عباس او را در اين مطلب تكذيب نكرده بلكه بنحوى ديگر
او را پاسخ گفته ، بر طريق مماشات و جدال به نحو احسن بوده ، و به همين
جهت عمر مجبور شده اقرار كند كه از محاجه با او عاجز است .
72- اعمال راى
طبرى در تاريخش از ابن عباس نقل كرده كه
مى گويد: اولين موضوعى كه سبب شد اين كه مردم بطور علنى درباره عثمان
ايراد و انتقاد كنند اين بود كه او در سالهاى اول خلافتش نمازش را در
منى شكسته مى خواند تا اين كه در سال ششم نمازش را تمام بجا آورد،
بسيارى از صحابه رسول خدابه او اعتراض كردند و حضرت على عليه السلام
نيز به نزد او رفته و به او فرمود: بخدا سوگند نه مطلب تازه اى اتفاق
افتاده و نه زمانى طولانى از حيات رسول خدا گذشته خودت هم بخاطر دارى
كه پيامبر خدا نمازش را در منى شكسته مى خواند و پس از او ابوبكر و عمر
نيز به همين ترتيب ، و خودت هم در سالهاى گذشته مانند آنان عمل مى
نموده اى ، حال چه شده كه از آن برگشته اى ؟
عثمان گفت : نظريه اى بود كه بخاطرم رسيد
(727).
خطيب در تاريخ بغداد از معاذ بن معاذ نقل
كرده كه مى گويد: به عمرو بن عبيد گفتم : چگونه است اين حديثى كه حسن
نقل كرده كه عثمان همسر عبدالرحمن را پس از انقضاى عده اش از شوهرش ارث
داده است . عمرو پاسخ داد: عثمان صاحب سنتى نبوده است .
مؤ لّف :
اگر عثمان صاحب سنتى نبوده ، پس چگونه اهل سنت او را پيشواى سوم خود
قرار داده اند. از اين گذشته ، آيا راى تراشى در برابر عمل رسول خدا
صلى الله عليه و آله حكم به غير ما انزل الله نيست ؟!
73- نظر عثمان درباره
اختيار طلاق
ابونعيم در حليه از ابوالحلال
عتكى نقل كرده كه مى گويد: به منظور انجام كارى نزد عثمان رفته بودم ،
و چون كارم تمام شد، عثمان به من گفت : آيا حاجتى دارى ؟
گفتم نه ، جز يك سوال شرعى ، و آن اين كه مردى از فاميل ما اختيار طلاق
همسرش را به خود واگذار نموده است .
عثمان پاسخ داد: در اين صورت اختيار طلاق با زن خواهد بود.
مؤ لّف :
آيا رسول خدا صلى الله عليه و آله نفرموده :
الطلاق بيد من اخذ بالساق .
74- عثمان و عفو از قاتل
عوانه در شورى و جوهرى در
سقيفه از شعبى نقل كرده اند كه مى گويد:
مردم درباره جريان قتل هرمزان ، كه عبيدالله پسر عمر او را كشته بود
بسيار گفتگو مى كردند پس عثمان به منبر رفت و گفت : اى مردم ! از قضاى
الهى بود كه عبيدالله هرمزان را كشت ، و او مسلمانى است كه وارثى جز
خدا و مسلمين ندارد و من پيشواى شما هستم و عبيدالله را عفو كردم ، آيا
شما نيز فرزند خليفه ديروزيتان را نمى بخشيد؟ همگى گفتند: بله ، پس او
را آزاد نمود.
هنگامى كه اين خبر به سمع مبارك امير المومنين رسيد لبخندى بر لبان
گرفت و فرمود: سبحان الله ! اين نظرى است كه عثمان از نزد خودش ابراز
نموده ، آيا حق كسى را مى بخشد كه بر او هيچ گونه ولايتى ندارد، بخدا
سوگند كه اين بسى شگفت آور است !
(728).
75- توسعه مسجد الحرام و
تخريب منازل
واقدى آورده : در سال 26 هجرى عثمان مسجدالحرام را توسعه داد، و
بدين منظور از بعضى ، خانه هايشان را خريد، ولى عده اى هم حاضر به فروش
نشدند، عثمان به آنان اعتنايى ننموده منازلشان را ويران نمود و قيمت
آنها را از بيت المال پرداخت كرد، اين گروه به عثمان اعتراض نموده بر
او فرياد كشيدند، عثمان دستور داد آنان را زندانى كنند، و به آنان گفت
: شما تنها از بردبارى من سوء استفاده كرده ايد، پيش از من عمر نيز اين
كار را با شما انجام داد ولى بر او فرياد نكشيديد
(729) .
و همين خبر را بلاذرى نيز در فتوح البلدان
نقل كرده و پس از آن آورده : وليد بن عبدالملك به عمر بن
عبدالعزيز نوشت تا مسجدالنبى را از هر
طرف به وسعت دويست ذراع برساند، و اضافه كرد كه اگر كسى از فروش خانه
اش امتناع ورزد بگو خانه اش را قيمت زده بهايش را به او بپرداز و
خانه اش را خراب كن ، چرا كه تو در اين كار سلف صدوقى همچون عمر و
عثمان دارى .
يعقوبى در تاريخش آورده : در سال 17 هجرى عمر به مكه رفت و مسجد الحرام
را توسعه داد و خانه هاى بعضى را خريد ولى بعضى هم حاضر به فروش نشدند،
پس خانه هاى اين دسته را نيز ويران نمود و بهاى آنها را از بيت المال
پرداخت نمود؛ از جمله خانه عباس نيز خراب گرديد.
عباس به عمر گفت : آيا خانه مرا خراب مى كنى ؟
عمر گفت : بله . به منظور توسعه مسجد.
عباس گفت : رسول خدا صلى الله عليه و آله فرموده :
همانا خداوند به داوود پيغمبر وحى نمود تا مسجدى
در ايليا بنا كند، داوود مسجد را ساخت ، پس خداوند به او وحى فرستاد كه
من جز پاكيزه و حلال را نمى پذيرم و تو آن را در زمين غصبى ساخته اى ،
داوود دقت و بررسى كرد، ديد كه يك قطعه زمين را نخريده است ، پس آن را
خريد.
عمر چون اين را شنيد گفت : آيا كسى اين خبر را
از رسول خداشنيده است ؟
گروهى برخاسته بر آن گواهى دادند تا اين كه آورده عمر از مكه بازگشت .
در حالى كه عباس نيز با او بود، پس عمر بر او پيشى گرفت ، و آنگاه
ايستاد تا اين كه عباس به او ملحق گرديد، در اين موقع عمر به عباس گفت
: من بر تو پيشى گرفتم ولى شايسته نيست كسى بر شما بنى هاشم تقدم جويد،
قومى كه در شما ضعف هست .
عباس به او پاسخ داد: خدايمان ما را ديد كه در نبوت نيرومنديم و از
خلافت ضعيف !
(730)
76- عمر و صلح حديبيه
ابن ابى الحديد آورده : هنگامى كه رسول
خدا صلى الله عليه و آله قرار داد صلح حديبيه را با سهيل بن عمرو (از
طرف قريش ) نوشت ، كه از جمله مواد آن يكى اين بود كه اگر كسى از
مسلمانان به نزد قريش رود او را بپذيرند و به مسلمانان باز نگردانند،
ولى اگر كسى از قريش به نزد پيغمبر صلى الله عليه و آله برود هر چند
مسلمان باشد او را به قريش برگردانند، عمر خشمگين شد و به ابوبكر گفت
: اين چه ننگ است اى ابوبكر! آيا مسلمانان به مشركين بازگردانده شوند؟!
و آنگاه به نزد رسول خدا رفت و در مقابل آن حضرت نشست و گفت : آيا شما
به حق فرستاده خدا نيستيد؟
پيامبر صلى الله عليه و آله بله .
عمر: آيا ما در حقيقت مسلمان نيستيم ؟
پيامبر: بله .
عمر: آيا آنان كافر نيستند؟
پيامبر: بله .
عمر: بنابراين چرا در آيينمان اين گونه تن به خوارى دهيم .
رسول خدا صلى الله عليه و آله : من فرستاده خدا هستم و آنچه كه خدا به
من دستور دهد انجام مى دهم ، و قطعا مرا ضايع نخواهد نمود.
عمر غضبناك از نزد رسول خدا برخاست و گفت : اگر يارانى براى خود بيابم
هرگز به چنين ذلتى تن در نخواهم داد. و سپس به نزد ابوبكر رفت و گفت :
مگر پيغمبر به ما وعده نداده بود كه به زودى داخل مكه خواهد شد، پس
چطور شده وعده او؟
ابوبكر: آيا رسول خدا به تو گفته همين امسال وارد مكه خواهد شد؟
عمر: نه .
ابوبكر: پس در آينده نزديكى داخل خواهيم شد.
عمر: پس اين صلحنامه اى كه نوشته شده چيست و چگونه ما به اين خوارى
گردن نهيم ؟
ابوبكر: دست از يارى رسول خدا صلى الله عليه و آله برندار. به خدا
سوگند او فرستاده خداست ، و خدايش او را درمانده نخواهد گذاشت ، از
اينرو در روز فتح مكه هنگامى كه پيامبر خدا كليدهاى خانه كعبه را در
دست گرفت : فرمود: عمر را نزد من بخوانيد!
عمر آمد، پس رسول خدا صلى الله عليه و آله به او فرمود: اين همان چيزى
است كه به شما وعده داده بودم
(731).
شهرستانى در ملل و نحل از
نظام نقل كرده كه مى گويد: عمر در روز
حديبيه ترديد نمود، و اين شك در دين خداست و ناخشنودى نسبت به آنچه كه
رسول خدا صلى الله عليه و آله قضاوت و حكم نموده است
(732).
و هنگامى كه ابوعمرو شطوى معتزلى خواست شيخ مفيد (ره ) را از راه وقوع
اجماع ، بر اسلام آن دو محكوم گرداند و مفيد اين استدلالش را رد نمود،
آنگاه مفيد به وى گفت : من مقصود تو را دريافتم و مجال اثبات آن را به
تو ندادم ، حال تو را در محذورى قرار خواهم داد كه تو مى خواستى مرا در
آن وارد سازى . آيا قبول دارى كه تمام امت اتفاق دارند بر اين كه هر كس
كه در دين خدا و نبوت رسول خدا صلى الله عليه و آله ترديد كند به كفر
خود اعتراف نموده است ؟
ابوعمرو: بله .
مفيد: و خلافى نيست در اين كه عمر گفته هيچگاه از روزى كه مسلمان شدم
در دين خدا شك نكردم جز روزى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله با اهل
مكه مصالحه نمود كه به نزد آن حضرت رفته و گفتم : آيا تو فرستاده خدا
نيستى ؟
فرمود: بله .
گفتم : آيا ما مومن نيستيم ؟
فرمود: بله .
گفتم : پس چرا اين چنين تن به ذلت داده اى ؟
رسول خدا: اين ذلت نيست و خير تو در آن است ، و سپس به او گفتم : آيا
به ما وعده نداده بودى كه داخل مكه مى شويم ؟
فرمود: بله .
گفتم : پس چرا وارد نمى شويم ؟
فرمود: آيا به تو وعده داده بودم كه همين امسال داخل مى شوى ؟
عمر: نه . رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: پس به خواست خداوند به
زودى داخل مكه خواهيم شد.
شيخ مفيد (ره ) گفت : بنابر اين او در دين خدا و نبوت رسولش ترديد
نموده است . و آنگاه موارد ديگرى از شكوك او را با ذكر دليل براى او
شرح داد و سپس نتيجه مطلوب را گرفت : پس از آن گفت : بعض از نواصب ادعا
كرده اند كه عمر پس از اين اظهار ترديدش ايمان آورده و شك او مبدل به
يقين گشته است وليكن گفته : آنها ادعايى است بدون دليل ، ولاجرم در
برابر آن اجماع فاقد ارزش .
شيخ مفيد مى گويد: ابوعمرو پاسخى نداشت جز اين كه گفت : من باور ندارم
اين كه كسى تاكنون ادعاى چنين اجماعى نموده باشد.
مفيد: ولى اكنون اين مطلب بر تو ثابت گرديد، چنانچه پاسخى از آن دارى
بگو! وليكن او هيچ گونه جوابى نداشت .