58- مقاسمه عمر با عمال
خود
بلاذرى در فتوح
البلدان آورده : ابوالمختار يزيد بن قيس ، گزارشاتى از عمال عمر
در اهواز و ديگر مناطق ، در ضمن قصيده اى براى عمر فرستاد و خواستار
رسيدگى به اموال و داراييهاى آنان گرديد، كه از جمله اشعارش اين است :
فارسل الى الحجاج فاعرف حسابه
|
وارسل الى جزء وارسل الى بشر
|
تا اين كه مى گويد:
سيرضون ان قاسمتهم منك بالشطر
|
آورده : پس عمر با تمام آنان بالمناصفه مقاسمه نمود. و از جمله كسانى
كه عمر نيز با او مقاسمه كرد ابوبكره بود. وى به عمر گفت : من كه عامل
تو در جايى نبوده ام ؟
عمر گفت : برادرت ماموريت المال واخذ مالياتهاى
ابله بود و به تو مال مى داده ، با آنها تجارت مى كرده اى ، و
ده هزار از او بگرفت و بعضى گفته اند: بخشى از اموالش را گرفت .
بلاذرى افراد مذكور در شعر ابوالمختار را به تفصيل با ذكر نام و نشان و
خصوصيات و محل ماموريتشان شرح داده است
(636).
و در تاريخ يعقوبى آمده : معاويه نسبت به
تمام عاملان خود، آنگاه كه از دنيا مى رفتند، خود را مانند يك تن از
وارثان آنان در مالشان شريك مى دانست ، و هنگامى كه به او اعتراض كردند
گفت : هذه سنه سنها عمر بن الخطاب ؛ اين
سنت و روشى است كه عمر بن الخطاب آن را رواج داده است .
(637)
و در كتاب سليم بن قيس آمده : اگر عاملان
عمر خائن بوده اند و اموالشان در دستشان نامشروع ، پس براى عمر جايز
نبوده كه چيزى از آنها را برايشان باقى بگذارد، بلكه واجب بوده همه را
بگيرد؛ زيرا اموال تمام مسلمين بوده اند، بنابر اين مقاسمه چرا؟ و اگر
درستكار و امين بوده اند جايز نبوده از آنان چيزى بگيرد چه كم و چه
زياد. و عجيب تر، باز گرداندن آنهاست بر سر كارها و ماموريتشان ؛ زيرا
اگر خيانتكار بوده اند جايز نبوده آنان را به كار بگمارد، و اگر
درستكار بوده اند، جايز نبوده از اموالشان چيزى تصرف كند
(638).
مؤ لّف :
و همچنان كه او بخشى از اموال ابوبكره را مصادره نموده ، به جرم اينكه
برادرش از عاملين او بوده ، با قنفذ با اين كه از عاملينش بوده مصادره
نكرده است ، به علت تشكر و قدردانى از مظالمى كه او فاطمه زهرا
عليهاالسلام روا داشته است . چنانچه سليم بن قيس مى گويد: در ميان مسجد
رسول خدا صلى الله عليه و آله به جسله اى رسيدم كه اهل آن همه از بنى
هاشم بودند به جز سلمان و ابوذر و مقداد و محمد بن ابوبكر و عمر بن ابى
سلمه و قيس بن سعد بن عباده ، در اين موقع عباس از اميرالمومنين عليه
السلام پرسيد؛ به نظر شما چرا عمر با اين كه از تمام عاملين خود بخشى
از اموالشان را گرفت ولى از قنفذ چيزى نگرفت با اين كه او هم از عاملين
وى بود در اين هنگام على عليه السلام نگاهى در ميان حاضران انداخت و
سپس در حالى كه ديدگانش پر از اشك شده بود، فرمود: به منظور سپاسگزارى
از تازيانه هايى كه قنفذ به فاطمه عليهاالسلام زده بود، كه آن مظلومه
بر اثر آن تازيانه ها دنيا را وداع گفت ، و ديدند كه بازويش همانند
بازوبندى ورم كرده و كبود شده بود
(639).
ابن عبد ربه ، در عقد الفريد آورده :
عتبه بن ابوسفيان مدتى از سوى عمر فرماندار و مامور اخذ مالياتهاى طائف
بوده و سپس معزول شده بود، پس از گذشت زمانهايى اتفاقا عمر او را در
بين راهى ملاقات نمود در حالى كه مبلغ سى هزار به همراه داشت ، عمر
متوجه شد، از عتبه پرسيد؛ اين مال را از كجا آورده اى ؟
عتبه : به خدا سوگند نه مال توست و نه مال مسلمين ، بلكه ملك شخصى خودم
مى باشد كه در نظر دارم با آن زمينى بخرم .
عمر گفت : با عامل خود مالى يافته ايم راهى ندارد جز بيت المال .
و هنگامى كه عثمان به خلافت رسيد به ابوسفيان گفت : اگر به آن مال نياز
داشته باشى آن را به تو باز گردانم ؛ زيرا هيچ وجه دليلى براى تصرف عمر
به نظرم نمى رسد.
ابوسفيان گفت : به خدا سوگند به آن احتياج داريم ولى تو عمل خليفه پيش
از خودت را نقض نكن كه اين موجب مى شود كه خليفه پس از تو نيز كارهاى
تو را نقض نمايد
(640).
59- اقرار به حق
ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه
از موفقيات زبير بن بكار در ضمن خبرى طولانى از ابن عباس نقل
كرده كه گويد: عمر به من گفت : كسى كه پندارند مى تواند در درياى علم و
دانش شما به همراهتان غوص نموده تا به قعر آن رسد، حقا كه گمانى كرده
بى اساس ، و قطعا از آن عاجز است ، من از خدا براى خودم و تو طلب آمرزش
مى كنم ، و درباره موضوع ديگر صحبت كن . و آنگاه شروع كرد به سوال
نمودن ، و من به او پاسخ مى گفتم و هر بار به من مى گفت : صحيح گفتى حق
با توست (خداوند پيوسته تو را به گفتن حق موفق بدارد). به خدا سوگند تو
شايسته ترى از تو پيروى كنند(641).
مؤ لّف :
اين كه عمر با ذكر سوگند به ابن عباس مى گويد: تو شايسته ترى از تو
پيروى كنند بر يك قضيه عقلى و فطرى تنبه داده كه آيات قرآن نيز بر آن
تصريح دارد: افمن يهدى التى الحق احق ان يتبع
امن لا يهدى الا ان يهدى فما لكم كيف تحكمون
(642).
آيا كسى كه خلق را به راه حق رهبرى مى كند
سزاوارترست پيروى شود يا آن كه ره نمى يابد مگر اين كه خود هدايت شود،
پس شما را چه شده چگونه حكم مى كنيد.
و در جايى كه عمر به ابن عباس اين چنين گفته ، پس چه رسد به
اميرالمومنين عليه السلام حال آن كه ابن عباس قطره اى است از درياى
بيكران او.
60- شوراى عمر
و نيز ابن ابى الحديد از عمرو بن ميمون نقل كرده كه مى گويد: من
در مجلس عمر حاضر بوده و سخنان او را مى شنيدم ، هنگامى كه شش نفر
افراد شورا نزد او نشسته بودند و با آنان سخن مى گفت به جز على بن
ابيطالب و عثمان كسى با او حرف نمى زد، تا اين كه پس از زمانى امر كرد
همه آنان از مجلس خارج شده و آنگاه به حاضران رو كرد و گفت : هرگاه
تمام آنان بر خلافت يك نفر اتفاق نمودند پس هر كس كه مخالفت كرد بايد
گردنش زده شود، و سپس گفت : اگر آن احلج - على بن ابيطالب - خليفه شود
مردم را در راه حق رهنمون خواهد شد، در اين موقع يكى از حضار به عمر
گفت : حال كه چنين است پس چرا عهد خود را به او نمى سپارى ؟
عمر گفت : خوش ندارم بار خلافت را در حال حيات و پس از مرگ بر دوش كشم
(643).
مؤ لّف :
عمر خود بخوبى مى دانست كه افراد شورا، جملگى بر خلافت عثمان اتفاق
خواهند نمود، بخصوص كه عبدالرحمن بن عوف - داماد عثمان - را نيز حكم
قرار داده بود، و بنابر اين پس آنجا كه گفته :
... هر كس كه مخالفت كرد بايد كشته شود جز به قتل اميرالمومنين
- عليه السلام - فرمان نداده است ، همان انسان كاملى كه به نص قرآن
كريم ، نفس رسول خدا بوده ، و همان كسى است كه به اقرار خود عمر، اگر
خليفه شود مردم را در طريق حق رهبرى خواهد كرد و روشن است كه تنها هدف
و آرمان انبياى الهى و جانشينان آنان هم جز اين چيز ديگر نبوده است .
بعلاوه ، اگر عمر واقعا مايل نبود كه مسووليت خلافت را پس از مرگ نيز
تحمل كند تنها راهش اين بود كه مردم را به خلافت برگزينند نه اين كه آن
را به شورا بگذارد؛ چنان شورايى كه بنى اميه را نيز بر سر كار آورد،
آنان كه دشمنان خدا و رسول خدا و متجاهرين به كفر و الحاد بودند.
و اين كه عمر گفت : خوش ندارم بار خلافت را تحمل
كنم در حال حيات و پس از مرگ دليلى است بر اين كه تصدى او براى
خلافت ورزى بوده كه در حال حيات آن را بر دوش كشيده و پس از مرگ
خواسته از آن شانه خالى كند.
ولى در حقيقت كراهت داشته از اين كه خلافت پس از مرگش نيز به
اميرالمومنين عليه السلام برسد همانند ياورانش از قريش در روز سقيفه ،
همان كسانى كه پس از قتل عثمان و بيعت نمودن مردم با آن حضرت نيز بر سر
تافته گروهى پيمان شكستند، و گروهى ستمگرى پيشه نمودند، و جمعى از راه
منحرف گشته ، و دسته اى هم عزلت گزيدند.
61- گفتگوى معاويه با ابن
حصين
در عقد الفريد آمده : زياد بن
ابيه ابن حصين را به منظور ابلاغ پيامى به نزد معاويه فرستاد، ابن حصين
مدتى نزد معاويه اقامت گزيد. در آن ايام روزى معاويه وى را به نزد خود
فراخوانده و در تنهايى به او گفت : شنيده ام كه تو مردى خردمند و زيرك
هستى ، مى خواهم از تو مطلبى بپرسم ببينم نظرت در آن باره چيست ؟
ابن حصين : بپرس .
معاويه : به نظر تو علت اين همه اختلافات و پراكندگى مسلمين چيست ؟
ابن حصين : قتل عثمان .
معاويه : درست نگفتى .
ابن حصين : جنگ جمل .
معاويه : خير.
ابن حصين : جنگ على با تو.
معاويه : نه .
ابن حصين : مطلب ديگرى به خاطرم نمى رسد.
معاويه : خودم به تو بگويم ، تنها سبب تفرق و پراكندگى مسلمين شوراى شش
نفره عمر شد، زيرا ابوبكر عمر را بالخصوص به عنوان خليفه بعد از خود
معرفى نمود و هيچ مشكلى پيش نيامد، ولى عمر خلافت را در ميان شورا
گذاشت ، و اعضاى شورا هر كدام خود و قوم و قبيله اش خلافت را براى
خود آرزو داشته ، در انتظارش بودند و همين سبب شد كه بين آنان رقابت و
كشمكش پديد آيد، و اگر عمر نيز همانند ابوبكر فرد خاصى را براى خلافت
تعيين و نصب مى نمود هرگز آن همه تفرقه و تشتت پيش نمى آمد(644)
مؤ لّف :
جا دارد به معاويه گفته شود آيا تو هم اين را مى گويى ؟ با اين كه اين
شوراى عمر بود كه شما بنى اميه را به قدرت رساند زيرا براى عمر امكان
نداشت كه يار شما (عثمان ) را بالخصوص و با تصريح بنام ، به عنوان
خليفه مسلمين تعيين و به مردم معرفى كند؛ زيرا عثمان سابقه خوبى نداشت
. جز اين كه رسول خدا صلى الله عليه و آله را چند مورد از كشتن بستگان
مشترك خود - كه در ظاهر اظهار اسلام نموده ولى از بدترين دشمنان اسلام
بودند - باز دارد.
از جمله در مدينه براى پسر عمويش معاويه بن مغيره كه پس از جنگ
احد در مدينه به منظور جاسوسى مانده بود
و رسول خدا صلى الله عليه و آله خونش را مباح كرده ولى عثمان او را در
منزل خود پناه داده بود، تا اين كه اين خبر به سمع مبارك رسول خدا صلى
الله عليه و آله رسيد، آن حضرت دستور جلب وى را صادر كرد، پس هنگامى كه
او را مى بردند عثمان نيز به همراه وى نزد رسول خدا رفت ، و آن حضرت را
مجبور به عفو او نمود.
و همچنين پس از فتح مكه براى عبدالله بن ابى سرح برادر رضاعى خود نزد
رسول خدا صلى الله عليه و آله شفاعت كرد با اين كه آن حضرت دستور قتل
او را داده بود ولو آن كه در زير پرده هاى خانه كعبه ديده شود. و چگونه
عمر مى توانست با وجود اميرالمومنين عليه السلام همان كسى كه پس از
رسول خدا اسلام مجسم و ريشه و اساس و شاخ و برگ آن بود، عثمان را با آن
سوابقش به عنوان خليفه مسلمين معرفى كند. و ما در اينجا تنها به نقل
گوشه اى از تاريخ كه بيانگر نمونه اى از عملكرد اميرالمومنين و نيز
عثمان مى باشد بسنده مى كنيم :
اما درباره عثمان ؛ طبرى در تاريخش آورده : مردم در روز جنگ احد از
اطراف رسول خدا صلى الله عليه و آله پا به فرار گذاشته تا مقدار زيادى
از ميدان نبرد دور شدند، و عثمان بن عفان نيز به همراه دو نفر از انصار
گريخته تا به جعلب كوهى در نزديك اعوص
رسيدند، و زمانى در آنجا ايستاده و سپس به نزد پيغمبر صلى الله عليه و
آله باز گشتند
(645).
و اما اميرالمومنين ؛ آنگاه كه در جنگ احد
علمداران سپاه دشمن را به خاك و خون كشيد ناگهان رسول خدا گروهى از
مشركين قريش را در رزمگاه مسلمين مشاهده نموده به على عليه السلام
فرمان حمله داد، حضرت به آنان هجوم برده آنها را متفرق ساخت و عمرو بن
عبدالله جمحى را نيز به هلاكت رساند.
دگر بار پيامبر خدا صلى الله عليه و آله متوجه گروه ديگرى از مشركين
قريش شده ، از على عليه السلام خواست تا آنان را متفرق سازد، امام برق
آسا به آنان حمله نموده شيرازه آنها را از هم پاشيد و شيبه بن مالك را
نيز به قتل رساند. در اين موقع جبرئيل گفت : يا رسول الله ! حقا كه اين
مواسات است . پس رسول خدا فرمود: انه منى و انا منه ؛ على از من است و
من از على . و آنگاه جبرئيل گفت : و من از هر
دوى شما. پس صدايى شنيده شد كه مى گفت :
لا سيف الا ذوالفقار، و لا فتى الا على
(646).
و اما علت اظهار مخالفت معاويه با شوراى عمر اين بوده كه ، معاويه
تصميم داشته براى پسرش يزيد از مردم بيعت بگيرد و سعد ابن ابى وقاص كه
يكى از اعضاى شوراى عمر بوده ، در آن موقع زنده بوده و با وجود او
معاويه جرات اظهار چنين مطلبى را نداشته و به همين جهت سمى فرستاده او
را به قتل رسانيده است . و نيز به همين علت امام حسن مجتبى عليه السلام
را مسموم نموده ؛ زيرا امام حسن در ضمن صلحنامه اش با او شرط كرده بود
كه پس از خودش خلافت را به اهلش بسپارد.
62- نظرخواهى عمر از كعب
الاحبار
ابن ابى الحديد آورده : عمر در اواخر عمرش نسبت به اداره امور
خلافت در خود احساس ناتوانى و ضعف مى كرد، و به همين جهت پيوسته از خدا
مى خواست كه هر چه زودتر مرگش را برساند، در آن موقع روزى به كعب
الاحبار گفت : حدس مى زنم مرگم نزديك شده از اين رو دوست دارم براى خود
جانشينى معين كنم ، نظر تو درباره على چيست ؟ و در اين باره در كتابهاى
آسمانيتان چه خوانده اى ؛ زيرا شما معتقديد كه تمام حوادث و رويدادهاى
اين پديده بزرگ تاريخ (نبوت و خلافت دين اسلام ) در كتابهايتان مذكور
است .
كعب پاسخ داد: اما نظر شخصى خودم اين است كه آن صلاح نيست ؛ زيرا على
مردى است انعطاف ناپذير كه در امر دينش هيچ گونه گذشت و اغماضى
نداشته و لغزش و خطايى را تحمل ننموده به راى و اجتهاد شخصى خود عمل
نمى كند، و اينها همه دور از سياست مملكت و زمامدارى است .
و اما آنچه كه در اين باره در كتابهايمان آمده : اين است كه نه او و نه
فرزندانش متصدى اين امر - خلافت - نخواهند شد و اگر بشوند هرج و مرج
شديد به وجود خواهد آمد.
عمر: چرا؟
كعب : زيرا او خونها ريخته است و بدين جهت خداوند او را از ملك و سلطنت
محروم نموده است . چنانچه داود پيغمبر هنگامى كه خواست ديوارهاى بيت
المقدس را بالا ببرد، خداوند به او وحى نمود، تو اين كار را نكن ، آن
را به سليمان بسپار؛ زيرا تو خونها بر زمين ريخته اى .
عمر: مگر خونهايى كه على ريخته به حق نبوده ؟
كعب : بله ، داوود هم به حق خون ريخته بود.
عمر: بنابراين خلافت به چه كسى خواهد رسيد؟
كعب : آنچه كه در كتابهايمان يافته ام اين است كه خلافت پس از صاحب
شريعت و دو تن از اصحاب او به دشمنان محارب او منتقل خواهد شد.
در اين موقع عمر چند بار استرجاع گفت و به ابن عباس كه در آنجا حضور
داشت رو كرده و گفت : شنيدى سخنان كعب را، به خدا سوگند خود من هم نظير
اين مطالب را از رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيده ام ؛ از آن حضرت
شنيدم كه مى فرمود: بزودى بنى اميه بر منبر من
بالا خواهند رفت
(647).
مؤ لّف :
بايد توجه داشت كه پيدايش حوادث و پديده ها داراى دو جنبه است ؛ يكى
تقدير الهى به معناى علم و آگاهى خداوند به صدور اعمال از عاملين آنها
به اراده و اختيار خودشان ، و ديگرى به كارگيرى تدبيرها و نقشه هاى خود
عاملين در مقام انجام دادن آن اعمال ، و روشن است كه جهت اول علت و عذر
براى دوم نخواهد شد. و اينك به منظور روشن شدن مقصود و اين كه چه كس و
چه چيز سبب وقوع آن وقايع و حوادث در تاريخ اسلام گشته ، به چند سند
تاريخى اشاره مى كنيم :
در كتاب انساب بلاذرى آمده : هنگامى كه
حسين عليه السلام به شهادت رسيد عبدالله بن عمر به يزيد بن معاويه چنين
نوشت : اما بعد؛ مصيبت حسين مصيبتى بزرگ و حادثه
اى عظيم بود، و هيچ روزى مانند روز حسين نخواهد بود.
يزيد در پاسخش نوشت : اما بعد؛اى مرد نادان !
بدان كه ما وارث نظام و حكومتى هستيم كه از حريم آن دفاع نموده با
دشمنانش نبرد كرده ايم ، اگر در اين مبارزه حق با ما بوده پس از حق خود
دفاع نموده ايم ، و اگر حق با دشمن ما بوده پس پدر تو اول كسى بوده كه
اين گونه رفتار نموده و حق را از صاحبانش گرفته است
(648).
و نيز مسعودى در مروج الذهب و ديگر
مورخين نقل كرده اند كه ، معاويه در پاسخ نامه محمد بن ابى بكر چنين
نگاشت : اما بعد؛ نامه تو به دستم رسيد، در نامه
ات از فضائل على بن ابيطالب و سوابق درخشان او در تاريخ اسلام ، و نصرت
و مواسات او نسبت به رسول خدا صلى الله عليه و آله ياد كرده بودى ...
ما و پدر تو در زمان حيات رسول خدا صلى الله عليه و آله با هم بوديم و
لزوم مراعات حق پسر ابيطالب و فضيلت و بزرگى او بر همه ما ثابت و مسلم
بود تا اين كه رسول خدا پس از اتمام دعوت و ابلاغ رسالتش بدرود حيات
گفت ، پس در آن هنگام پدر تو و فاروق او (عمر) اولين كسانى بودند كه حق
او (اميرالمومنين ) را از او گرفته و در امر خلافت با او به مخالفت
برخاسته ، در اين باره با يكديگر عهد و پيمان بستند. و سپس او را به
بيعت با خود تكليف نموده ولى او نپذيرفت تا اين كه او را تحت فشار قرار
داده به او قصد سوء نمودند پس بناچار با آنان بيعت كرد، ولى تصميم
گرفتند كه او را در كار خود (خلافت ) شركت ندهند، و بر اسرار خود مطلع
نسازند تا اين كه مرگشان فرا رسيد حال اگر اين قدرتى كه ما در دست
داريم حق و صواب است پس پدر تو آغازگر آن بوده ، و اگر باطل و ناحق است
باز هم پدر تو ريشه و اساس آن بوده و ما، همكاران و شركاى او، كه از
او پيروى نموده ايم . و اگر آن اعمال و رفتار پدر تو نبود ما هرگز با
پسر ابوطالب مخالفت نمى كرديم ؛ بلكه مطيع و تسليم او بوديم ، ولى ما
كارهاى پدر تو را ديديم پس قدم بر جاى قدم او نهاده به او اقتدا كرديم
، بنابر اين ، اگر ايراد و انتقادى دارى بايد بر پدرت وارد سازى ،
وگرنه درگذر
(649).
و همچنين ابن قتيبه در عيون از شعبى نقل
كرده كه مى گويد: خبر حركت حسين بن على عليه السلام به سوى عراق به
عبدالله بن عمر رسيد، وى كه به هنگام خروج آن حضرت از مدينه غايب بود،
پس از طى سه روز راه ، خود را به آن بزرگوار رسانيده به امام عرضه داشت
: به كجا مى رويد؟
حسين عليه السلام : به جانب عراق . و آنگاه آن حضرت دعوتنامه ها و
طومارهايى را كه برايش فرستاده بودند به وى نشان داد، عبدالله امام را
سوگند داد برگردد، ولى آن حضرت نپذيرفت و چون عبدالله از مراجعت آن
حضرت مايوس گرديد گفت : حال كه چنين است پس من حديثى برايتان نقل كنم
: همانا جبرئيل به نزد رسول خدا صلى الله عليه و
آله آمد. و آن بزرگوار را بين زندگانى دنيا و آخرت مخير ساخت ، و آن
حضرت آخرت را برگزيد و شما نيز پاره تن پيامبريد. به خدا سوگند
خلافت نه به شما خواهد رسيد و نه به كسى از اهل بيت شما، و البته اين
تقدير الهى به خير و صلاحتان خواهد بود.
(650)
مؤ لّف :
اگر كسى بگويد كه واقعيت چنان نيست كه در آن خبر (خبر ابن ابى الحديد)
آمده - از اين كه خلافت پس از رسول خدا صلى الله عليه و آله و دو تن از
يارانش به دشمنان محارب آن حضرت منتقل شده است ؛ زيرا خلافت بعد از آن
دو به عثمان رسيده و عثمان از دشمنان پيغمبر نبوده ، و دشمنان محارب
رسول خدا ابوسفيان و معاويه و حكم بن ابى العاص و مروان و گروهى ديگر
از بنى اميه بوده اند - پاسخش اين است كه سلطنت عثمان در حقيقت سلطنت
بنى اميه بوده كه اميرالمومنين عليه السلام در اين باره مى فرمايد:
وقام معه بنوابيه يخضمون مال الله خضم الابل
نبته الربيع
(651).
به همراه او فرزندان پدرش برخاستند و چونان شتر
كه علفهاى بهارى را مى خورد، مال خدا را مى خوردند.
جوهرى در سقيفه آورده : هنگامى كه مردم
با عثمان بيعت كردند، ابوسفيان گفت : ابتدا اين امر ( خلافت ) در قبيله
تيم بود (ابوبكر)، ولى تيم كى شايستگى
اداره چنين مسوليتى را داشت و سپس در طائفه عدى
قرار گرفت (عمر) و آنگاه دورتر شد، تا اين كه سرانجام در جاى
واقعى خود (بنى اميه ) قرار گرفت ، هم اكنون شما اى بنى اميه ! آن را
همانند توپ كودكان به يكديگر پاس دهيد
(652).
و نيز آورده : ابوسفيان به عثمان گفت : پدرم فداى تو باد! به مردم
انفاق و بخشش كن و مانند ابوحجر (عمر) بخيل مباش ، و شما اى بنى اميه !
خلافت را همانند توپ كودكان بين خودتان بگردانيد كه به خدا سوگند نه
بهشتى هست و نه دوزخى ، اتفاقا زبير در آنجا حاضر بود و سخنان او را مى
شنيد، از اينرو عثمان به ابوسفيان گفت : آهسته تر بگو!
ابوسفيان گفت : مگر كسى هست ؟
زبير گفت : بله من هستم
(653).
و از اين خبر بخوبى روشن مى شود كه ابوسفيان نسبت به عثمان كاملا مطمئن
بوده كه او از اين گفتارش كه گفته : خلافت را
همچون توپ به همديگر پاس دهيد هيچ گونه ابا و انكارى ندارد، و
گمان مى كرد كه غير از بنى اميه كسى آنجا نيست - چون نابينا بود - و
موقعى كه عثمان به او گفت : آهسته تر بگو! فهميد افراد ديگرى هم
هستند... و عثمان در زمامداريش تمام كارهاى حكومت را به مروان واگذار
كرده و در واقع مروان حاكم بود و عثمان در صورت ظاهر...
چنانچه در تواريخ آمده : هنگامى كه مصريان از عامل عثمان در مصر، يعنى
، ابن ابى سرح به نزد عثمان شكايت بردند عثمان ولايت مصر را به محمد بن
ابى بكر سپرد، وى به همراه مصريان از مدينه به سوى مصر حركت كرد تا اين
كه پس از طى سه روز راه ، ناگهان غلام سياهى را ديدند كه شتابان از
مدينه به جانب مصر در حركت بود، پس او را تفتيش نموده چيزى با او
نيافتند و آنگاه بعضى از وسائل و ادوات او را شكافته به نامه اى
برخوردند، ( از عثمان براى ابن ابى سرح ) كه در آن نوشته شده بود:
آن هنگام كه محمد بن ابى بكر با همراهانش به نزد
تو آمدند همگى آنان را به قتل رسانده نامه ماموريتش را پاره نموده و
خودت تا اطلاع ثانوى همچنان بر كارت ثابت باش .
آنان چون نامه را مطالعه كردند دهشتزده به مدينه بازگشته به نزد عثمان
رفتند و نامه و غلام و شتر او را نيز به همراه برده به عثمان گفتند:
اين غلام ، غلام تو و اين شتر شتر تو، و مهر، مهر تو مى باشد! عثمان
گفت : درست است ولى من اين نامه را ننوشته ام ، آنان دريافتند كه
نويسنده و فرستنده نامه مروان بوده از اين رو از عثمان خواستند تا
مروان را به آنان تحويل دهد، ولى او نپذيرفت ، لاجرم او را محاصره
نموده به قتل رساندند
(654).
63- محاجه عمر و ابن عباس
ابن ابى الحديد آورده : عبدالله بن عمر مى گويد: روزى نزد پدرم
بودم ، عده ديگرى نيز در مجلس او حضور داشتند سخن از شعر به ميان آمد،
عمر از حاضران پرسيد؛ به نظر شما ماهرترين شعراى عرب كيست ؟
حاضران هر كدام از شاعرى نام بردند، در اين اثناء ابن عباس از دور
نمايان شد، چون نگاه عمر به او افتاد گفت : مرد خبير و آگاه آمد، و
آنگاه سوال خود را از ابن عباس پرسيد، ابن عباس گفت : به اعتقاد من
زهير بن ابى سلمى . عمر گفت : از زيباترين اشعار وى برايم بخوان .
ابن عباس گفت : زهير قصيده غرايى در مدح طائفه بنوسنان (تيره اى از
غطفان ) سروده و در آن چنين گفته است :
لو كان يقعد فوق الشمس من كرم
|
قوم باولهم او آخر هم قعدوا
|
عمر گفت : بخدا بكشد او را، چقدر زيبا سروده ! من اين قطعه شعر را جز
در مدح بنى هاشم بخاطر قرابتى كه با رسول خدا - صلى الله عليه و آله -
دارند، شايسته هيچ كس نمى دانم .
ابن عباس گفت : خدا تو را موفق بدارد و همواره موفق هستى . آنگاه عمر
به ابن عباس گفت : مى دانى چرا مردم از شما روگردان شدند؟
ابن عباس : نه .
عمر: ولى من مى دانم .
ابن عباس : به چه علت ؟
عمر: زيرا قريش مايل نبود كه نبوت و خلافت هر دو در خاندان شما جمع شده
در نتيجه بر مردم اجحاف نماييد، پس قريش فردى را براى تصدى خلافت
انتخاب نموده و در اين گزينش نيز موفق شده به حق رسيد.
ابن عباس : از خليفه مى خواهم بر من غضب ننموده آرام به سخنانم گوش
دهد.
عمر: هر چه مى خواهى بگو!
ابن عباس : اما اين كه گفتى : قريش خوش نداشت كه
نبوت و خلافت هر دو در خاندان شما جمع شود. خداوند هم درباره
گروهى از مردم فرموده : ذلك بانهم كرهوا ما انزل
الله فاحبط اعمالهم
(655).
اين بدان سبب است كه آنها از قرآن كه خدا نازل
فرمود كراهت داشتند پس خدا اعمالشان را محو و نابود كرد.
و اما اين كه گفتى : در آن صورت ما به ديگران
اجحاف مى كرديم چنين نيست ؛ زيرا ما قومى هستيم كه اخلاق و
كردارمان از اخلاق و كردار رسول خدا - صلى الله عليه و آله - نشات
گرفته كه خدايش درباره او مى فرمايد: و انك لعلى خلق عظيم ؛
(656) حقا كه تو بر نيكو خلقى عظيم آراسته اى .
و نيز مى فرمايد: و اخفض جناحك لمن اتبعك من
المومنين ؛
(657) پر و بال مرحمت بر تمام پيروان با ايمانت به
تواضع بگستران .
و اما اينكه گفتى : قريش خود خليفه انتخاب كردند،
خداوند هم در اين باره مى فرمايد: و ربك يخلق ما
يشاء و يختار ما كان لهم الخيره ؛
(658) و خداى تو هر چه بخواهد بيافريند و برگزيند و
ديگران را هيچ اختيارى نيست . و تواى خليفه ! به خوبى مى دانى كه
خداوند چه كسى را براى اين امر (خلافت ) برگزيده و اگر قريش نيز از آن
ديد و نظر كه خدا انتخاب نموده انتخاب مى كردند، قطعا موفق شده به حق
مى رسيدند.
عمر: اى پسر عباس ! آرام ، كه دلهاى شما بنى هاشم پيوسته به قريش پر از
كينه و غش بوده است .
ابن عباس :اى خليفه به من مهلت ده و اين چنين دلهايى بنى هاشم را به
داشتن غش و كينه متهم مكن ، چرا كه قلبهاى آنان با قلب رسول خدا - صلى
الله عليه و آله - كه خدايش آن را از هر كدورت و زشتى پاك و منزه نموده
، ارتباط دارد، و اينها خاندانى هستند كه خداوند درباره آنان فرموده :
انما يريد الله ليذهب عنكم الرجس اهل البيت و
يطهركم تطهيرا ؛
(659).
اما اين كه گفتى : دلهاى بنى هاشم نسبت به قريش
كينه دارد. چگونه كينه نورزد كسى كه حق خود را در دست ديگران
مغصوب و به ناحق ماخوذ مى بيند. و آنگاه عمر به ابن عباس گفت : از تو
سخنى به من رسيده كه دوست ندارم آن را با تو در ميان بگذارم و در نتيجه
قدر و منزلت تو نزد من زايل گردد.
ابن عباس : چه سخنى ؟ آن را به من بگو! اگر حق است ، پس موجب برطرف
شدن قدر من نزد تو نخواهد شد، وگرنه مى كوشم تا خود را از آن پاك كنم .
عمر: شنيده ام مى گوئى خلافت از روى ظلم و حسد از ما گرفته شده است .
ابن عباس : اما اين كه گفتى : حسد پس ما
فرزندان آدم همه محسود هستيم ؛ زيرا ابليس بر پدرمان آدم حسد برد و او
را از بهشت بيرون كرد. و اما اين كه گفتى : از
روى ظلم خليفه خود مى داند صاحب حق (خلافت ) چه كسى مى باشد. و
آنگاه گفت :اى خليفه ! آيا عرب بر عجم مباهات نمى كند به اين كه رسول
خدا - صلى الله عليه و آله - از عرب است ؟ و آيا قريش بر ساير عرب فخر
نمى كند كه رسول خدا از قريش است ؟ بنابراين ،
ما بنى هاشم به داشتن اين افتخار از ديگران سزاوارتريم .
سخن كه به اينجا رسيد عمر به ابن عباس گفت : فعلا كافى است برخيز و به
خانه ات برو! ابن عباس برخاست و همين كه قدرى دور شد عمر با صداى بلند
به او گفت من همچنان حق و احترام تو را پاس مى دارم .
ابن عباس صورت برگردانده و به عمر گفت : من بخاطر قرابتى كه با رسول
خدا دارم بر گردن تو و تمام مسلمين حق دارم ، و هر كس كه اين حق را ادا
كند وظيفه خود را انجام داده و گرنه ناسپاسى كرده است .
عمر به حاضران گفت : درود بر ابن عباس هيچ گاه نديدم با كسى بحث كند
مگر اين كه بر او غالب آيد
(660).
مؤ لّف :
آفرين بر ابن عباس ! كه در اين محاجه اش با عمر، حق مطلب را ادا نموده
و حق بودن اميرالمومنين - عليه السلام - را براى تصدى خلافت از قرآن و
سنت و نص صحيح و عقل سليم ، اثبات كرده است .
در اين مناظره چند نكته مهم آمده است : يكى تاييد و تقرير عمر، اين
گفتار ابن عباس را كه به او گفته : تو اى خليفه
نيك مى دانى كه خداوند چه كسى را براى اين امر (خلافت ) برگزيده است
؛ (يعنى اميرالمومنين على - عليه السلام - را).
و ديگرى اين گفتارش را كه به او گفته : چگونه
كينه نورزد كسى كه حق خود را در دست ديگران مى بيند.
و هم اين سخن او را و اما اينكه گفتى : به ظلم ،
همانا خليفه خود مى داند چه كسى صاحب حق (خلافت ) است .
و من در ميان فرزندان ابن عباس كسى را سراغ ندارم كه اين چنين در
مساءله خلافت و امامت ، بحث و تحقيق كرده باشد جز مامون كه با فقهاى
عامه چنان محاجه نموده كه توان پاسخگويى و رد او را نداشته ، بناچار به
حق اعتراف كرده اند. (و البته در بين فرزندان عباس غير از مامون هم
خلفايى متشيع و يا شيعه واقعى وجود داشته است .)
64- محاجه مامون با علماء
عامه
چنانچه در عقد الفريد از اسحاق بن
ابراهيم نقل كرده كه مى گويد: يحيى بن اكثم كه در آن زمان قاضى القضاه
بود به نزد من و جمعى ديگر از فقهاء فرستاد و گفت : خليفه (مامون ) از
من خواسته كه بامدادان خودم با چهل نفر از كسانى كه قدرت فهم و
پاسخگويى مسائل را داشته باشند نزد او برويم ، اينك شما چنين افرادى را
به من معرفى كنيد.
اسحاق مى گويد: من چند تن را به او معرفى نموده و خودش نيز تعدادى بر
آنها افزود تا مجموعا چهل نفر شدند، پس آنا را آماده كرد و صبح روز بعد
همگى بر مامون وارد شديم و پس از گفتگوى كوتاهى مناظره آغاز شد.
اسحاق : من از فرصت استفاده كرده گفتم : من مى پرسم .
مامون : بپرس .
اسحاق : به چه دليل خليفه ادعا مى كند كه على - عليه السلام - پس از
رسول خدا - صلى الله عليه و آله - از همه مردم برتر و به تصدى خلافت
سزاوارتر بوده است ؟
مامون : به من بگو آيا ملاك برترى در بين مردم به چيست ، كه مى گويند
فلانى از فلانى افضل است ؟
اسحاق : به داشتن اعمال صالح و نيك ...
مامون : حال فضائل على را به طور اجمال به نقل از راويان خودتان بررسى
كن و آنها را با فضائل ابوبكر مقايسه نما، اگر برابر بودند بگو ابوبكر
افضل است ، نه بخدا سوگند، بلكه تمام فضائل ابوبكر و عمر و عثمان را
روى هم با فضائل على بسنج اگر همانند بودند، بگو آنان افضلند، نه ، قسم
به خدا،
بلكه تمام فضائل ده نفرى را كه رسول خدا - صلى الله عليه و آله - به
بهشت رفتن آنان را گواهى داده يك طرف قرار ده و فضائل على - عليه
السلام - را در طرف ديگر و آنها را با هم مقايسه كن ! اگر متعادل بودند
بگو آنان افضلند. و آنگاه گفت :اى اسحاق ! آيا روزى كه خداوند پيامبرش
را به رسالت برگزيد كدام عمل از همه اعمال برتر بوده است ؟
اسحاق : ايمان به خدا و رسول از روى اخلاص .
مامون : آيا افضل اعمال سبقت به اسلام نبوده است ؟
اسحاق : بله .
مامون : آيه قرآنش را بخوان : والسابقون
السابقون اولئك المقربون
(661) كه مقصود سبقت گيرندگان به اسلام هستند. اينك كسى
را سراغ ندارى كه پيش از على - عليه السلام - اسلام آورده باشد؟
اسحاق : درست است كه على پيش از همه اسلام برگزيده وليكن او در آن موقع
كودكى خردسال بوده و شرعا مكلف به تكليفى نبوده است ، ولى ابوبكر موقعى
كه اسلام آورده بزرگسال و مكلف بوده است .
مامون : فعلا بگو كداميك پيش از ديگرى اسلام آورده و آنگاه درباره
كوچكى و بزرگى با تو گفتگو خواهيم كرد.
اسحاق : على قبل از ابوبكر اسلام آورده اما بدان گونه كه گفتم .
مامون : بسيار خوب ، حال بگو آيا اسلام على بخاطر الهامى الهى بوده كه
مستقيما در قلب او وارد شده يا بخاطر اجابت دعوت رسول خدا - صلى الله
عليه و آله - بوده است ؟
اسحاق در فكر فرو رفت . مامون : نگويى به الهام الهى بوده وگرنه على را
بر رسول خدا مقدم داشته اى ؛ زيرا رسول خدا پيش از آن كه جبرئيل بر او
نازل شود از آيين اسلام اطلاعى نداشته است .
اسحاق : درست است كه اسلام على بنا به دعوت رسول خدا بوده است .
مامون : آيا اين دعوت رسول خدا - صلى الله عليه و آله - به دستور
پروردگارش بوده يا از نزد خودش ؟
اسحاق مى گويد: باز هم در فكر فرو رفتم ، پس مامون گفت : رسول خدا را
به انجام كارى برخاسته از فكر خودش نسبت ندهى ، زيرا خداوند در قرآن
مجيد از قول رسولش مى فرمايد: و ما انا من
المتكلفين
(662).
اسحاق بنا به امر خدا بوده است .
مامون : آيا ممكن است كه خداوند رسولش را نسبت به دعوت كودكى كه مكلف
به تكليفى نبوده مامور كند؟ اسحاق : پناه مى برم به خدا از اين گفتار!
مامون : آيا اين مطلب را درباره رسول خدا - صلى الله عليه و آله - روا
مى دارى كه او به گونه اى تكلف آميز كودكان را به قوانينى كه در توان
آنها نبوده دعوت كرده و آنان زمانى بنا به دعوت رسول خدا مكلف شوند و
زمانى هم برگشته و تكليفى بر آنها نباشد، و حكم رسول هم در حقشان غير
نافذ؟
اسحاق : پناه مى برم به خدا!
مامون : ولى تو اى اسحاق ! در اين گفتارت ناآگاهانه به فضيلتى از فضائل
على اشارت نموده اى و آن اين كه رسول خدا - صلى الله عليه و آله - با
اين دعوتش حساب على را از ديگران جدا نموده تا از اين راه بزرگى و عظمت
او بر همگان روشن و مبرهن باشد. و چنانچه اين موضوع به على اختصاص
نداشت ، مى بايست رسول خدا كودكان ديگر را نيز به اسلام دعوت كند، آيا
به تو رسيده كه پيغمبر، اطفال ديگرى را از خاندان و بستگانش به اسلام
دعوت نموده باشد؟
اسحاق : اين را نمى دانم .
مامون : پس درباره موضوعى كه از آن اطلاعى ندارى بحث نكن .
مامون : پس از سبقت به اسلام كدام عمل از تمام اعمال افضل بوده است ؟
اسحاق : جهاد در راه خدا.
مامون : درست است ، آيا در ميان اصحاب رسول خدا - صلى الله عليه و آله
- كسى را سراغ دارى كه جهادش همپايه على - عليه السلام - باشد؟
اسحاق : در چه وقت ؟
مامون : هر وقت كه بگويى .
اسحاق : جنگ بدر.
مامون : بسيار خوب ، من هم غير از آن را نخواسته ام ، زيرا كه نبرد على
در اين جنگ از همه بيشتر بوده است .
مامون : شماره كشته هاى دشمن در بدر چند نفر بوده ؟
اسحاق : شصت و اندى .
مامون : از اين تعداد چند نفر را على كشته است ؟
اسحاق : نمى دانم .
مامون : بيست و دو يا بيست و سه نفر را على به تنهايى كشته و بقيه را
ساير مسلمانان .
اسحاق : ابوبكر نيز در اين جنگ در جايگاه مخصوص پيغمبر در كنار آن حضرت
بوده است .
مامون : ابوبكر در آنجا چكار مى كرده است ؟
اسحاق : به رايزنى و تدبير امور جنگ مشغول بوده .
مامون : آيا به تنهايى يا با مشاركت رسول خدا و يا به گونه اى كه رسول
خدا به فكر و تدبير او نيازمند بوده است ؟
اسحاق : پناه مى برم به خدا! از هر سه قول .
مامون : بنابر اين مجرد حضور در جايگاه پيغمبر - صلى الله عليه و آله -
چه فضيلتى را براى او اثبات مى كند، و آيا آن كس كه در پيشاپيش رسول
خدا شمشير مى زده ، از كسى كه نشسته بوده افضل نيست ؟!
اسحاق : تمام لشكريان رسول خدا مجاهد بوده اند.
مامون : قبول دارم وليكن روشن است كسى كه سرگرم كارزار و حرب و قتال
بوده از كسى كه جنگ نمى كرده افضل است ، آيا قرآن نخوانده اى :
لا يستوى القاعدون من المومنين غير اولى الضرر و
المجاهدون فى سبيل الله ...
(663).
هرگز مومنانى كه بى هيچ عذرى مانند نابينايى ،
مرض ، فقر و غيره از كار جهاد باز نشينند با آنان كه به مال و جان كوشش
كنند يكسان نيستند.
اسحاق : ابوبكر و عمر نيز مجاهد بوده اند.
مامون : آيا آنان كه در جنگ شركت نموده اند بر آنان كه در خانه هايشان
مانده و اصلا در صحنه جنگ حضور نداشته اند برترى ندارند؟
اسحاق : بله .
مامون : پس به همين نسبت كسى كه در ميدان نبرد فداكارى و جانفشانى كرده
از عمر و ابوبكر كه تنها حضورى داشته ولى نجنگيده اند افضل مى باشد.
اسحاق : صحيح است .
مامون :اى اسحاق ! قرآن مى خوانى ؟
اسحاق : بله .
مامون : بخوان سوره هل اتى ... را.
اسحاق مى گويد: خواندم تا به اين آيه رسيدم :
... و يطعمون الطعام على حبه مسكينا و يتيما و اسيرا...
(664).
مامون : كافى است ، اين آيات كه تلاوت نمودى در شان چه كسى نازل شده ؟
اسحاق : در شان على - عليه السلام .
مامون : آيا مى دانى هنگامى كه على به مسكين و يتيم و اسير و طعام مى
داد مى گفت : انما نطعمكم لوجه الله ...
آيا شنيده اى كه خداوند در قرآن كسى را اين گونه بمانند على وصف نموده
باشد؟
اسحاق : خير.
مامون : راست مى گويى ؛ زيرا خداى على ، على را بخوبى مى شناخته است .
مامون : آيا گواهى مى دهى كه عشره مبشره
در بهشت هستند؟
اسحاق : بله .
مامون : حال اگر كسى در صحت و سقم اين خبر تشكيك كند او را كافر مى
دانى ؟
اسحاق : پناه مى برم بخدا!
مامون : اگر كسى درباره سوره هل اتى ...
ترديد كند و بگويد: نمى دانم از قرآن است يا نه ، آيا كافر است ؟
اسحاق : بله .
مامون : درست است ؛ زيرا آن دو با هم تفاوت دارند. (سوره
هل اتى قطعى ، ولى آن روايت مشكوك است ).
مامون : نقل حديث مى كنى ؟
بله . مامون : حديث طير
(665) را روايت مى نمايى ؟
اسحاق : بله .
مامون : آن را برايم نقل كن .
اسحاق مى گويد حديث را خواندم .
مامون : من تا به حال تصور مى كردم كه تو در پى حق هستى ، ولى الان
خلاف آن بر من ثابت گرديد؛ زيرا از طرفى مى بينم اين حديث را صحيح مى
دانى و از طرفى على را از ديگران افضل نمى دانى . و به حكم عقل ، كسى
كه صحت اين خبر را باور داشته باشد ولى على را افضل نداند بايد يكى از
سه مطلب را قائل شود؛ يا بايد بگويد كه دعاى رسول خدا - صلى الله عليه
و آله - به اجابت نرسيده ، يا اين كه خداوند، افضل را نشناخته . و يا
اين كه غير افضل نزد خدا محبوب تر بوده است ، حال كداميك را مى گويى ؟
اسحاق مى گويد: در فكر فرو رفتم .
مامون : هيچ كدام را نگويى ، وگرنه كافر شده تو را به توبه خواهم داد،
و اگر غير از اين سه صورت ، تاويل ديگرى در نظر دارى بگو.
اسحاق : چيزى به ذهنم نمى رسد.
اسحاق : ابوبكر هم داراى فضيلت بوده .
مامون : قبول دارم ؛ زيرا اگر هيچ گونه فضيلتى نداشت نمى گفتند على
افضل است .. حال بگو مقصودت چه فضيلتى است ؟
اسحاق : گفتار خداى تعالى : ثانى اثنين اذ هما
فى الغار اد يقول لصاحبه لا تحزن ...
(666) كه خداى تعالى در اين آيه از ابوبكر به عنوان
صاحب (همراه ) رسول خدا - صلى الله عليه
و آله - ياد كرده است .
مامون : من در قرآن ديده ام كه خداوند شخص كافرى را به عنوان
صاحب فرد مومنى ذكر كرده است :
قال له صاحبه و هو يحاوره اكفرت
(667).
اسحاق : صاحب در اين آيه كافر بوده حال
آن كه ابوبكر مومن بوده است .
مامون : قبول دارم ليكن در صورتى كه جايز باشد كافرى را با عنوان
صاحب براى مومنى آورد، جايز خواهد بود كه
مومن غير افضلى را نيز به عنوان صاحب
براى پيغمبر - صلى الله عليه و آله - ذكر نمود.
اسحاق : ولى اين آيه فضيلت بزرگى را براى ابوبكر اثبات مى كند.
مامون : گويا اصرار دارى كه بطور مشروح درباره اين آيه با تو گفتگو كنم
. حال بگو آيا حزن ابوبكر در ميان غار از روى رضا بوده يا غضب ؟
اسحاق : بخاطر ترسى بوده كه بر جان رسول خدا داشته كه مبادا به آن حضرت
آسيبى برسد.
مامون : اين مطلب كه گفتى پاسخ من نبود، پاسخ من اين است كه مشخص كنى
آيا حزن ابوبكر از روى خشنودى بوده يا سخط؟
اسحاق : از روى رضا و خشنودى .
مامون : بنابر اين آيا خداوند پيامبرى را برگزيده كه مردم را از رضاى
الهى كه طاعت پروردگار است باز دارد؟
اسحاق : پناه مى برم بخدا!
مامون : ولى اين مقتضاى سخن خودت مى باشد؛ زيرا گفتى : حزن ابوبكر از
روى رضا بوده .
اسحاق : درست است .
مامون : از طرفى در قرآن آمده كه رسول خدا - صلى الله عليه و آله - به
ابوبكر فرمود: لا تحزن ؛ محزون مباش .
بنابراين پيغمبر ابوبكر را از داشتن حالتى كه طاعت پروردگار بوده باز
داشته است .
اسحاق : پناه مى برم به خدا!
مامون : من مى خواهم با تو با مدارا بحث كنم به اميد اين كه خداوند تو
را از باطل بازگردانده به راه حق هدايت كند، چرا كه مى بينم در سخنانت
زياد به خدا پناه مى برى . و باز هم در اين ارتباط از تو مى پرسم آيا
مقصود خداوند از آيه شريفه فانزل الله سكينه
عليه ؛
(668) پس خداوند وقار و آرامش خاطر به او فرستاد
كيست ؟ آيا رسول خداست يا ابوبكر؟