پيشگوئيهاى امير المؤمنين عليه السلام

سيد محمد نجفى يزدى

- ۱۰ -


آنقدر براى هدايت شما رنج ديدم كه از زندگى سير شدم

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

ادامه : سوگند به خدا اگر مى توانستم چاره كلام و مراسله شما را بنمايم (به خلافت شما) حاضر نمى شدم ، آن قدر درباره هدايت شما رنج ديدم كه از زندگى خود سير شدم و بالاخره تمام گفتار مرا به استهزاء گرفتيد و به اين وسيله از حق فرار كرديد و به باطلى گرويديد كه خدا دينداران خود را به آن عزيز نفرموده و من مى دانم كه در نتيجه بى توجهى به گفتار من به غير زيان چيز ديگرى برايم نتيجه ندارد، هر وقت شما را به پيكار با دشمن خودتان دعوت كردم زمين گير شديد و از من درخواست تاءخير نموديد مانند كسى كه وام طولانى از كسى گرفته (و اكنون كه هنگام پرداخت رسيده باز هم مهلت ديگرى مى خواهد)
هر گاه در زمستان مى گفتم براى جنگ آماده شويد مى گفتيد: اكنون هوا بسيار سرد است و اگر در تابستان مى گفتم آماده كارزار شويد مى گفتيد: اكنون هوا به شدت گرم است به ما مهلت بده تا گرما برطرف شود! و اين همه براى فرار از بهشت مى باشد، هرگاه شما از گرمى و سردى هوا عاجز باشيد، سوگند به خدا از گرمى شمشير عاجزتر و درمانده تريد، انالله و انا اليه راجعون اى كوفيان به من خبر رسيده كه (يكى از فرماندهان معاويه ) اخوغامد با چهار هزار نفر شبانه به شهر انبار (يكى از شهرهاى عراق است ) يورش برده و اموال آن را به تاراج برده و با آنها مثل كفار برخورد كرده و فرماندار من - حسان - را با عده اى از مردان شايسته و با فضل كه اهل عبادت و شرافت بوده اند كشته است . و سپس شهر را غارت كرده است .
خدا همه آنها را در بهشت هاى پرنعمت خود جاى دهد و اطلاع يافته ام عده اى از شامى ها بر زن مسلمان و يا غير مسلمان كه با مسلمانان تعهد دارند وارد شده حجاب او را دريده و مقنعه از سرش گرفته و گوشواره از گوشش ربوده و دست بند خلخال از دست و پا و بازوانش در آورده و او چاره اى نداشته جز اينكه كلمه استرجاع بگويد و مسلمانان را به يارى خود بخواند ولى كسى او را يارى ننمايد و از او فريادرسى نكند. پس اگر مؤمنى بر اين حادثه از غصه جان دهد نزد من مورد ملامت نيست بلكه او نزد من نيكوكار و خوش كردار است . شگفت ، تمام شگفت اينجاست كه چگونه اين مردم در پيشبرد باطل خود كوشا و شما از تقويت حق خودتان سستى مى ورزيد، شما را هدف گرفته اند ولى شما آنها را هدف قرار نمى دهيد! با شما مى جنگند ولى شما با آنها پيكار نمى كنيد خداوند نافرمانى مى شود و شما راضى هستيد!
الهى هيچ گاه از خير و خوشى بهره مند نگرديد شما همچون اشتران پراكنده اى هستيد كه ساربانشان را از دست داده هرگاه آنها را از گوشه اى گرد آورند از جاى ديگر متفرق مى شوند.(297)

خبرهائى كه حضرت على عليه السّلام از حوادث گذشته و آنچه در قلبها خطور كرده بيان كرده است .
آگاهى اميرالمؤمنين از دوست و دشمن خود

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

اميرالمؤمنين عليه السّلام در ميان اصحاب خود نشسته بود كه مردى از شيعيان حضرت وارد شد و گفت : يا اميرالمؤمنين خدا آگاه است كه من شما را دوست دارم در نهان همانگونه كه آشكارا دوست دارم .
حضرت فرمود: راست گفتى ، براى فقر پوششى بردار كه فقر به طرف شيعيان ما سريعتر مى آيد از فرود آمدن سيل به دامنه كوه .
آن مرد با شنيدن اين كلمات ، از شوق گريه كرد و رفت .
يكى از خوارج كه در مجلس حضور داشت به رفيق خود گفت : به خدا قسم تا كنون مانند اين نديده ام ، مردى نزد او آمد و اظهار محبت كرد و او هم تصديق كرد - از قلب او آگاه بود - رفيقش گفت : مساءله اى نيست به هركه بگويند تو را دوست دارم او مى گويد راست مى گوئى .
سپس افزود: عقيده ات در مورد من چيست ، آيا گمان مى كنى من از دوستان او باشم ؟ رفيقش گفت : نه او گفت : الان نزد على مى روم و مانند آنچه آنمرد گفت مى گويم و خواهى ديد كه جواب مرا هم مثل آن مرد مى دهد، اينرا گفت و برخاست و مقابل حضرت آمد و همان كلام را گفت : (من تو را در نهان دوست دارم همچنانكه در آشكارا) حضرت امير عليه السّلام با شنيدن اين سخن نگاه عميقى به او نمود و فرمود: به خدا قسم دروغ گفتى ، نه تو مرا دوست دارى و نه من تو را دوست دارم .
آن مرد منافق براى فريفتن حضرت امير عليه السّلام گريست و گفت : يا اميرالمؤمنين آيا از من اين چنين استقبال مى كنيد در حاليكه خداوند خلاف اينرا مى داند، دستت را بگشا (تا به نشان محبت ) با تو بيعت كنم ! حضرت فرمود: به چه شرط؟ گفت : به آنچه زريق و حبتر (اولى و دومى ) انجام دادند حضرت فرمود: دست بردار لعنت خدا بر آن دو، به خدا كه تو را مى بينم كه در مسير گمراهى كشته شده اى و چهار پايان عراق صورت ترا له كنند به گونه اى كه قوم تو را ترا نشناسند.
چند زمانى نگذشت كه اين مرد همراه خوارج نهروان شورش كرد و كشته شد(298)

آگاهى حضرت امير از درون جابر و معجزه حضرت

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

جابر گويد: فرزندى داشتم كه به سختى بيمار بود، از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله خواستم براى او دعا نمايد، حضرت فرمود: برو از على بخواه (دعا كند) زيرا من از اويم و او از من است ، با شنيدن اين سخن ترديدى در دلم افتاد، به دنبال حضرت على عليه السّلام رفتم ، گفتند: او در جيانة است ، وقتى نزد او رفتم حضرت مشغول نماز بود، بعد از تمام شدن نماز سلام كردند و سخن حضرت رسول صلى الله عليه و آله وسلم را بيان كردند حضرت فرمود: باشد و از جا برخاست و به طرف درخت خرمايى كه آنجا بود رفته ، خطاب به درخت كرده فرمود: اى درخت من كيستم ؟
ناگاه شنيدند از آن درخت صدائى را كه مى گفت : شما اميرالمؤمنين و وصى رسول رب العالمين هستيد، شمائيد نشان بزرگ (خدا) و شمائيد حجت بزرگ (خدا) و ساكت شد! آنگاه حضرت به من توجه نموده فرمود:
اى جابر الان شك تو (در مورد مقام من ) از بين رفت و قلب تو صفا گرفت ، آنچه را ديدى پنهان دار مگر از اهلش .(299)

آگاهى حضرت از تصميم خلاف مردى

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

روزى اميرالمؤمنين عليه السّلام فرمود: اگر مردى مورد اعتمادى را مى يافتم ، توسط او مالى را به شيعيان مدائن مى فرستادم .
يكى از حاضرين با خود گفت : من داوطلب مى شوم وقتى حضرت بر من اعتماد كرد راه كرخه را پيش مى گيرم و به مدائن نمى روم ، سپس نزد حضرت آمد و گفت : يا اميرالمؤ منين من اين اموال را به مدائن مى برم ، حضرت با شنيدن اين سخن متوجه من شده فرمود: دور شو مى خواهى راه كرخه را در پيش گيرى ؟(300)

امروز او را پشتيبانى كن تا فردا خلافت را به تو دهد

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

بعد از رحلت نبى اكرم صلى الله عليه و آله و بيعت مردم با ابوبكر، بنى هاشم نيز به اكراه بيعت كردند و نماند مگر اميرالمؤمنين عليه السّلام طرفداران ابوبكر نزد حضرت در مسجد آمدند و گفتند:
يا على با ابوبكر بيعت كن ، حضرت فرمود:
من از او به خلافت سزاوارترم ، و شما سزاوارتريد به بيعت با من تا با او و سپس ادله خود را ذكر كرد و سخن آنها را باطل نمود.
عمر گفت : يا على آيا تو پيرو خاندان خود نيستى ؟ (نديدى همه آنها بيعت كردند تو هم بيعت كن ) حضرت فرمود: از ايشان بپرسيد، مردم از بنى هاشم كه حاضر بودند پرسيدند آنها گفتند: بيعت ما دليلى بر عليه حضرت على نيست ، به خدا پناه مى بريم از اينكه خود را با او در هجرت و جهاد و منزلت او نزد پيامبر صلى الله عليه و آله يكسان بدانيم . عمر گفت : تو بايد بيعت كنى چه با زور يا با اختيار، بخواهى يا نخواهى رها نمى شوى ! حضرت به او فرمود: بدوش شيرى را كه براى توست نصف آن ، محكم نما براى ابوبكر امروز (خلاف را) تا فردا به تو برگرداند...(301)
و در خطبه معروف شقشقيه در مورد خلافت ابوبكر فرمود: آن دو نفر (ابوبكر و عمر) چه محكم تقسيم كردند (شير) دو پستان شتر (خلافت )(302) را يعنى قسمتى را ابوبكر براى خود برداشت و عمر نيز ياريش نمود تا بعدا خودش سهمى ببرد.

آگاهى حضرت به سخن عمر هنگام مرگ

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

اميرالمؤمنين عليه السّلام پس از اينكه چرا عمر مرا در شورى قرار داد؟ اگر براى كارى غير از خلافت بود پس عثمان خليفه نيست و اگر براى خلافت بود، پس مرا لايق خلافت مى دانست ، با اين حال چگونه روايت كردند كه پيامبر صلى الله عليه و آله اهل بيت خود را از خلافت خارج نموده و آنها را از آن بى بهره كرده است ؟
آنگاه به عبداللّه پسر عمر فرمود: تو را به خدا قسم مى دهم بگو پدرت زمانى كه مى خواست از دنيا برود چه گفت : عبداللّه گفت : چون مرا قسم دادى مى گويم ، پدرم گفت : اگر مردم از اصلع قريش (اصلع كسى است كه جلو سر او مو ندارد و از صفات حميده مردان و منظور اميرالمؤمنين است ) پيروى كنند، آنها را به راه روشن هدايت مى كند و كتاب خدا و سنت پيامبر را پياده خواهد كرد.
حضرت فرمود:اى پسر عمر تو چه گفتى ؟ او گويد من به پدرم گفتم :اى پدر چه مانعى دارد كه او را جانشين خود كنى ؟ و سپس عبدالله ساكت شد و ادامه نداد.
حضرت فرمود: عمر چه جوابى داد؟ عبدالله گفت : جوابى داد كه من پنهان مى كنم !
حضرت على عليه السّلام فرمود: پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله يك بار در حيات خود مرا از اين جريان آگاه كرد و يك بار ديگر نيز در خواب همان شبى كه پدرت از دنيا رفت به من خبر داد، و هر كه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله را در خواب بيند او را ديده است (زيرا پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله فرمود: هر كه مرا ببيند مرا ديده است و شيطان به شكل من در نمى آيد). عبدالله گفت : پيامبر صلى الله عليه و آله به شما چه خبرى داده است ؟
حضرت فرمود: تو را به خدا قسم مى دهم اى پسر عمر اگر به تو بگويم تصديق مى كنى ؟ در اين هنگام پسر عمر ساكت شد، حضرت فرمود عمر زمانى كه از او پرسيدى چه چيزى مانع توست از خلافت على ؟ او گفت : مانع من آن نوشته اى است كه در كعبه نوشتيم و بر آن تعهد كرديم !!
سپس حضرت امير عليه السّلام به پسر عمر كه ساكت شده بود فرمود: تو را به حق پيامبرت چرا جواب نمى دهى ؟ سليم بن قيس گويد: ديدم گريه راه گلوى عبدالله را گرفته و اشك از چشمانش سرازير بود(303) و منظور از صحيفه همان عهدنامه اى بود كه عده اى از منافقين در خانه خدا با هم بستند و تعهد كردند كه حتما به مضمون آن عمل كنند و مضمون آن اين بود كه اگر محمد كشته شود يا بميرد، خلافت را غصب كنند و همديگر را كمك دهند تا مبادا به على عليه السّلام برسد.

آگاهى حضرت امير از سرگذشت خؤ له حنفية

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

وقتى ابوبكر بر مسند خلافت تكيه زد، خالد بن وليد و ماءمور جمع آورى زكاة قبيله بنى حنفية كرد، وقتى خالد براى گرفتن زكاة رفت آنها گفتند:
پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله هر سال مردى را براى جمع آورى زكات نزد ما مى فرستاد، او زكاة را از اعتياد مى گرفت و ميان فقراى ما تقسيم مى كرد تو نيز چنين كن .
خالد (كه دنبال بهانه مى گشت ) به مدينه برگشت و به ابوبكر گفت : اينها زكات نمى دهند! ابوبكر لشكرى را همراه خالد روانه كرد (وقتى به آنها رسيد، آنها تكبير گفتند و به استقبال آمدند، خالد با حيله و به تهمت به آنها حمله كرد و به طمع رسيدن به همسر زيباى رئيس قبيله شوهر او را كشت و همسر او را گرفته و بلافاصله مورد تجاوز قرار داد زنانشان را اسير و به مدينه برگشت .
مالك رئيس مقتول آن قبيله در جاهليت رفيق عمر بود، عمر به ابوبكر گفت : خالد را اول حد زنا بزن به خاطر تجاوز او با همسر مالك و سپس او را براى تقاص مالك بكش .
ابوبكر گفت : خالد ياور ماست و غفلت كرده (304)!! (و دو صد افسوس كه احكام الهى و خون و نواميس مردم اينگونه مورد بازيچه قرار گيرد)

اسيران مسلمان در مسجد پيامبر صلى الله عليه و آله

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

آنگاه اسيران را وارد مسجد كردند يكى از آنان بانوئى بود به نام خؤ لة ، خود را به قبر پيامبر رساند و به آن پناه برد و گريست و گفت :
اى رسول خدا از اعمال اين قوم به تو شكايت مى كنم ، ما را بدون گناه اسير كردند با آنكه ما مسلمانيم !
آنگاه متوجه مردم شد و گفت : اى مردم چرا ما را اسير كرديد؟ با آنكه ما شهادت مى دهيم به لا اله الا اللّه و پيامبرى رسول اللّه صلى الله عليه و آله .
ابوبكر گفت : شما زكاة نداديد
خوله گفت : مساءله آنگونه نيست كه گمان كرده اى و سپس حقيقت را بيان داشت ، آنگاه افزود، بر فرض اينكه مردان ما زكاة ندادند، چرا زنهاى مسلمان اسير شدند؟ (و ما در فصل اول در جريان جنگ جمل ديديم كه حضرت امير عليه السّلام زنهاى مسلمان را به خاطر شورش همسرانشان اسير نكرد زيرا فرمود در منطقه اسلام اينها مسلمانند و ياللاءسف كه در اين واقعه زنهاى مسلمان را چون كنيزان در معرض فروش گذاردند و ساقهاى زنان آزاد را عقب زدند تا آنها را معامله كنند، با اينكه عمر اقرار كرد كه آنها مسلمان بودند و خالد قاتل و زناكار است و ابوبكر نيز اعتراف كرد منتهى براى خالد عذر آورد و حتى حاضر نشد خالد را از فرماندهى عزل كند!)
بارى زنان مسلمان ميان مردم تقسيم شدند، طلحة و خالد بن عنان هر كدام لباسى بر خوله به نشان انتخاب او افكندند.
خوله گفت : نه هرگز، اين امكان نپذيرد، هيچكس مرا در اختيار نگيرد مگر اينكه مرا به سخنى كه هنگام تولد گفته ام خبر دهد.
ابوبكر گفت : او ترسيده و چنين حادثه اى را قبلا نديده ، ابوبكر سخنانى گفت كه بى حاصل بود.
خوله گفت : به خدا قسم من راست مى گويم (در هنگام تولد سخنى گفته ام )

حضرت امير عليه السّلام خوله را نجات داد

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

در اين ميان ناگاه حضرت على عليه السّلام وارد شد، ايستاد و به مردم و آن زن نگاهى نمود و فرمود: صبر كنيد تا من از حال اين زن بپرسم آنگاه فرمود:
اى خؤ لة گوش كن : وقتى مادرت به تو باردار شد و هنگام زايمان كار بر او سخت شد صدا زد: خدايا مرا از اين مولود به سلامت دار، آن دعا مستجاب شد و او نجات يافت و چون تو را زائيد تو صدا زدى : لا اله الا اللّه محمد رسول اللّه صلى الله عليه و آله به زودى مرا شخصيت بزرگى در اختيار خواهد گرفت كه براى او از من فرزندى خواهد بود! مادرت اين سخن را در پاره اى از مس نوشته و در همانجا كه به دنيا آمدى پنهان كرد، هنگام مرگ به تو در آن مورد وصيت كرد و (جايگاه آنرا نشان داد) و تو هنگام اسيرى همتى نداشتى جز آنكه آن لوح را برگيرى ، آنرا گرفتى و به بازوى راستت بستى ، بده آن لوح را كه منم صاحب آن لوح ، منم امير مؤ منان ! و منم پدر آن جوان خوش يمن ، كه نامش محمد است .
خوله با شنيدن سخنان حضرت رو به قبله كرد و گفت : خدايا توئى عطا كننده منان ، به من توفيق شكر اين نعمت را بده كه به من دادى و به هيچكس ندادى مگر آنكه كامل گرداندى .
خدايا تو را به صاحب اين خاك و آنكه به حوادث خبر مى دهد سوگند مى دهم كه فضل خود را بر من كامل گردانى آنگاه آن نوشته را بيرون آورد، ابوبكر لوح را گرفت و عثمان كه بهتر مى خواند آنرا خواند، معلوم شد از آنچه حضرت على عليه السّلام گفته بود كلمه اى كم يا زياد نبود (در روايتى آمده است همگى گفتند: خدا و رسول او راست گفتند آنگاه كه پيامبر فرمود: منم شهر علم و على درب آن شهر است ).
ابوبكر گفت : اى اباالحسن او را بردار، حضرت او را به خانه اسماء فرستاد و چون برادرش آمد (با حضور برادر خوله ) او را عقد نمود (نه به عنوان كنيز) و او به محمد حنفية بادار شد و محمد را به دنيا آورد.(305)

گفتگوى حضرت امير با جاثليق يهودى

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

سلمان فارسى گويد: مردى به نام جاثليق بزرگ نصارى با عده اى از مسيحيان نزد ابوبكر آمدند و از او سئوالاتى كردند كه از جواب دادن عاجز ماند.
عمر گفت : اى مسيحى از اين كار دست بردار وگرنه خون تو را حلال مى كنيم !! جاثليق گفت : آيا اين عدالت است در مقابل كسى كه براى هدايت آمده ؟ كسى را معرفى كنيد تا من سئوالات خود را از او بپرسم .
در اين ميان حضرت على عليه السّلام وارد شد، مرد نصرانى گفت : آنچه از اين پيرمرد پرسيدم (و او از جواب عاجز ماند) از تو مى پرسم ، آنگاه سئوالات خود را مطرح كرد و گفت : بگو بدانم آيا تو نزد خداوند نيز مؤمنى يا فقط نزد خودت مؤمن هستى ؟ حضرت فرمود: من نزد خداوند مؤمن هستم همچنانكه در عقيده خويش نيز چنين هستم .
جاثليق گفت : از جايگاه خودت در بهشت به من خبر بده ، فرمود: جايگاه من با پيامبر امى در فردوس اعلى است ، در اين شك ندارم و نه در وعده خدايم به آن .
جاثليق گفت : وعده اى كه گفتى از كجا شناختى ؟ فرمود: از كتاب نازل شده و راستگوئى پيامبر مرسل ، پرسيد: صدق پيامبرت را از كجا فهميدى ؟ فرمود: از نشانه هاى واضح و معجزه هاى روشنگر، پرسيد: به من بگو خداوند در كجاست ؟ فرمود: خداوند متعال برتر از جا و مكان است ، او در ازل بود و مكانى نبود، اكنون نيز چنين است و خداوند تغيير نكرده است ، جاثليق سئوالات خود را ادامه داد و در پايان گفت :
اى دانشمند، علت برترى تو بر ديگر مردمى كه از تو ناقصند چيست ؟ حضرت فرمود: به جهت آنچه از دانش خودم به تو خبر دهم از آنچه بوده و خواهد بود! جاثليق گفت : مقدارى از آن بازگو تا ادعاى خودت را برايم ثابت كنى ، حضرت فرمود:
اى مرد مسيحى تو از منزل خود خارج شدى و تظاهر كردى كه دنبال حق و هدايت هستى اما در باطن سفر تو براى هدايت نبود، در خواب مقام مرا به تو نشان دادند و سخن مرا به تو گفتند و تو را از مخالفت با من برحذر داشتند و دستور داده شدى به پيروى من ! جاثليق گفت : به خدا سوگند راست گفتى ، من شهادت مى دهم كه لااله الااللّه و اينكه محمدا رسول اللّه صلى الله عليه و آله و اينكه تو (يا على ) وصى پيامبر و سزاوارترين مردم به جايگاه او هستى ، آنگاه همراهان او نيز مسلمان شدند.
عمر (كه احساس كرده بود مجلس به ضرر او تمام شد) گفت : اى مرد خداى را شكر كه تو را هدايت كرد ولى بايد بدانى كه علم نبوت در خاندان نبوت است ، اما خلافت براى همان است كه اول بر او سخن گفتى زيرا امت به آن راضى شدند.
عالم مسيحى تازه مسلمان شده گفت : سخنت را فهميدم (منظورت را متوجه شدم ) من بر اعتقاد خود يقين دارم .(306)

آگاهى حضرت امير عليه السّلام به سارق و سرقت او

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

مردى در زمان حضرت امير عليه السّلام هزار دينار از بيت المال سرقت كرد، هيچكس نيز از آن مطلع نبود، حضرت امير عليه السّلام سلمان را فرستاد تا نزد آن مرد رود و بگويد: مال را برگردان خداوند مى فرمايد: هر كه خيانت كند با آنچه خيانت كرده محشور شود. سلمان نزد دزد آمد و پيغام حضرت را داد.
دزد بى شرم كه سّرش فاش شده بود گفت : جادوى فرزندان عبدالمطلب چه بسيار است ؟! كسى از اين مسئله آگاه نبود سپس افزود:
عجيب تر از آن اينكه روزى على را ديدم كه كمان پيامبر صلى الله عليه و آله را در دست داشت ، من او را مسخره كردم ، ناگاه كمانرا به طرف من انداخت و فرمود: بگير دشمن خدا را، ناگاه آن كمان به صورت اژدهائى شد و به من حمله ور گرديد، او را قسم دادم تا اينكه آنرا گرفت و به شكل اول برگردانيد.(307)
مؤ لف گويد: ما در اول كتاب احاديثى را ذكر نموديم كه دلالت بر قدرت اهل البيت عليه السّلام بر كارهائى بس عظيم تر از اينها مى كرد و آنچه خداوند به ديگر انبياء داده است از جمله حضرت موسى كه عصا در دست او اژدها مى شد به ايشان عطا فرموده است .

آگاهى حضرت امير عليه السّلام به بيت المال و نفرات

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

عمار و ابن عباس گويند: حضرت امير عليه السّلام روى منبر فرمود:
ميان صفها بگرديد و ندا كنيد كه آيا كسى هست كه از قسمت من ناراضى باشد؟
مردم از هر طرف صدا برآوردند: خدايا ما راضى هستيم و تسليم شديم و از پيامبر و پسر عموى او اطاعت مى كنيم .
حضرت فرمود:اى عمار برخيز و به بيت المال برو و به هر نفر سه دينار عطا كن ، براى من نيز سه دينار بياور.
عمار با گروهى به طرف بيت المال رفتند، وقتى اموال بيت المال را شمردند سيصد هزار دينار بود و تعداد مردم يكصد هزار نفر! عمار گفت : به خدا قسم كه حق از جانب پروردگارتان آمد، به خدا قسم او (قبلا) نه از مقدار پول اطلاع داشت و نه از تعداد مردم ، و به اين علامت بر شما واجب شد اطاعت او و در همين جريان بود كه طلحة و زبير و عقيل از گرفتن سهم خود (به عنوان اعتراض ) امتناع كردند.(308)

آگاهى حضرت امير عليه السّلام به مالك اسب

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

جويرة بن عبدى با مردى بر سر ماديانى منازعه داشتند و هر يك خود را مالك آن مى پنداشت (وقتى داورى را نزد حضرت على عليه السّلام آورند) حضرت فرمود: هيچكدام از شما شاهد داريد؟ گفتند: خير، حضرت به جويرة فرمود: اسب را به آنمرد بده ، عرضكرد: بدون هيچ شاهدى اسب را بدهم ؟ حضرت فرمود: به خدا قسم كه من از تو نسبت به خودت آگاهترم آيا فراموش كردى عمل خودت را در جاهليت و او را به ماجرايش خبر داد.(309)

آگاهى حضرت امير عليه السّلام از مكان اسب ثابت

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

ثابت بن افلج گويد: در دل شبى اسب خود را گم كردم (وقتى نااميد شدم ) خدمت اميرالمؤ منين عليه السّلام آمدم ، چون به در خانه حضرت رسيدم ، قنبر غلام حضرت بيرون آمد و به من گفت :
اى پسر افلج برو اسب خود را از عوف بن طلحه سعدى تحويل بگير!(310)

خبر دادن حضرت به شغل مخفى مغيرة

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

روزى مغيرة بن شعبة (كه از منافقين و دشمنان حضرت على عليه السّلام است ) نزد حضرت آمد، حضرت مشغول نماز بود، او سلام كرد ولى حضرت به او جوابى نداد! با تكبر گفت : يا اميرالمؤمنين سلام كردم ولى جواب مرا نداديد گويا مرا نشناختيد!
حضرت فرمود: به خدا قسم كه تو را مى شناسم ، گويا بوى پشم را از تو استشمام مى كنم !
مغيره با شنيدن اين سخن به شدت خشمگين شد و در حاليكه عبايش را روى زمين مى كشيد رفت ، برخى از حاضرين گفتند: يا على اين چه سخنى بود؟ حضرت فرمود: من درباره او جز حق نگفتم ، به خدا قسم گويا او و پدرش را مى بينم كه در يمن پشم ريسى مى كنند، مردم از اين كلام تعجب كردند، زيرا تا به حال هيچكس اين گونه نگفته بود(311) يعنى كسى از شغل پائين او و خانواده اش در گذشته آگاهى نداشت .

خبر داشتن حضرت از مكان اختفاى مروان و ابن زبير

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

وقتى حضرت امير عليه السّلام سپاه بصره را شكست داد، زبير و طلحة كشته و عايشه اسير و سپاهيان متوارى شدند، (حضرت در شهر بصره مى گذشت كه ) زنى به نام صفية دختر حارث به حضرت گفت : اى كشنده دوستان و عزيزان و اى جدا كننده بستگان (منظورش خالى كردن عقده خود نسبت به حضرت على عليه السّلام به خاطر كشته شدن بستگان خبيثش بود) حضرت فرمود: من تو را سرزنش نمى كنم بر دشمنى خودت (نسبت به من ) زيرا كه من جد تو را در بدر كشته ام و عموى تو را در جنگ احد و شوهر تو را امروز، و اگر من قاتل دوستان بودم معرفى مى كردم كسانى را كه در اين خانه هستند.
وقتى خانه را بازرسى كردند ديدند (دو نفر از سران جنگ جمل ) مروان و عبداللّه بن زبير در آنجا پنهان شده اند.(312)

معرفى جاسوس معاويه و نابينائى جاسوس

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

مردى جاسوس به نام عيزار از طرف معاويه در لشكر حضرت امير عليه السّلام بود كه اخبار را به معاويه مى رساند، حضرت او را متهم به جاسوسى كرد، عيزار منكر شد و گفت : من جاسوس نيستم .
حضرت فرمود: آيا سوگند ياد مى كنى كه جاسوسى نكرده اى ؟ گفت : آرى و قسم دروغ نيز خورد.
حضرت فرمود: اگر دروغ گفتى خداوند چشم تو را كور گرداند.
رواى گويد: جمعه نشده بود كه ديدم عيزار (نابينا شده ) و از خانه بيرون مى آمد در حاليكه كسى دست او را گرفته بود.(313)

آگاهى حضرت امير عليه السّلام به فرستاده معاويه و هدف او

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

در رحبه كوفه مردى نزد حضرت امير عليه السّلام آمد و خود را از اهل شهر و بلاد حضرت معرفى كرد، حضرت فرمود: تو نه از بلاد من هستى و نه از رعيت من ، ولى ابن اصفر مسائلى را از معاويه پرسيده و او از جواب عاجز مانده و تو را فرستاده تا آنرا از من بپرسى !
آن مرد كلام حضرت را تصديق كرد و گفت : راست مى گوئى يا اميرالمؤمنين ، معاويه مرا در پنهانى فرستاده و شما بر آن آگاه شديد با آنكه جز خداوند كسى از آن آگاه نبود.(314)

آگاهى امير عليه السلام به حال شيعيان خود

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

يكى از شيعيان كه نامش رميله بود بيمار شد، به گونه اى كه نتوانست به مسجد آيد، چند روز بعد كه حالش بهتر شد به نماز آمد، حضرت امير عليه السّلام به او فرمود:
اى رميله بيمار شدى ، سپس اندكى در خود سبكى احساس كردى و به نماز آمدى ؟ رميله گفت : آرى اى سرور من ، شما چطور آگاه شديد؟ حضرت فرمود:
اى رميله هيچ مرد و زن مؤمنى نيست كه مريض شود مگر اينكه ما نيز ناراحت و غمگين مى شويم ، او دعا نمى كند مگر اينكه ما براى او آمين مى گوئيم ، او خاموش نمى شود مگر اينكه ما براى او دعا مى كنيم ، هيچ مرد و زن مؤمنى در شرق و غرب عالم نيست مگر اينكه ما با او هستيم
آگاهى حضرت امير عليه السّلام به اولين بيعت كننده با ابوبكر

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

(315)
وقتى بعد از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله مردم با ابوبكر بيعت كردند، سلمان گويد: نزد حضرت على عليه السّلام رفتم ، او مشغول غسل دادن پيامبر خدا صلى الله عليه و آله بود، عرض كردم :
هم اكنون ابوبكر بالاى منبر رسول خدا صلى الله عليه و آله جاى گرفته و به خدا سوگند كه راضى نيست مردم با يكدست با او بيعت كنند بلكه با هر دو دست با او بيعت مى كنند.
على عليه السّلام فرمود:اى سلمان آيا فهميدى اولين كسى كه بالاى منبر با ابوبكر بيعت كرد كه بود؟
عرض كردم : نمى دانم ، همينقدر ديدم كه در سقيفه بنى ساعده وقتى انصار در انتخاب خليفه منازعة مى كردند نخستين كسى كه با او بيعت كرد مغيرة سپس بشير بن سعد و ابو عبيده جراح و بعد از آن دو عمر و سپس سالم مولى ابوحذيفه و معاذبن جبل .
حضرت فرمود: اينها را از تو نپرسيدم آيا مى دانى وقتى ابوبكر بالاى منبر رفت نخستين كسى كه با او بيعت كرد كه بود؟ عرض كردم : نه ولى پير مردى سالخورده را ديدم كه بر عصاى خود تكيه زده بود و ميان دو چشمش اثر سجده زيادى بود و او نخستين كسى بود كه از پله منبر بالا رفت و در حالى كه گريه مى كرد گفت : شكر خداى را كه مرا از دنيا بيرون نبرد تا تو را در اين جايگاه ديدم ، دست بگشا، ابوبكر دستش را باز كرد، پيرمرد بيعت كرد و سپس از منبر پائين آمده و از مسجد خارج شد.
على عليه السّلام فرمود: دانستى او كه بود؟ گفتم : نه ، ولى از سخنان او ناراحت شدم زيرا مثل آن بود كه از رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله خوشحالى مى كرد.
حضرت فرمود: او ابليس لعنه اللّه بود، پيامبر خدا صلى الله عليه و آله به من خبر داد كه شيطان و سران اصحاب او در غدير خم كه پيامبر صلى الله عليه و آله مرا براى مردم (به امامت ) نصب كرد، حضور داشتند، آنگاه كه پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: من از شما به خودتان سزاوارترم و به آنها دستور داد تا حاضرين به غائبين برسانند.
در آن هنگام پيروان و ايادى شيطان به ابليس گفتند: اين امت مورد رحمت و محفوظ است ، نه تو و نه ما بر آنها راه نفوذ نداريم ، اينها امام و رهبر خود را پس از پيامبرشان شناختند.
در اين موقع شيطان افسرده و ناراحت دور شد.
پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله به من خبر داد كه چون حضرتش رحلت كند مردم در سقيفه بنى ساعدة با آنكه تو نسبت به حق خودت مخاصمه كرده و استدلال مى كنى با ابوبكر بيعت مى كنند، سپس به مسجد مى آيند و اولين كسى كه بر روى منبر من به شكل پيرمردى با حالت شاد با او بيعت مى كند ابليس است و چنين و چنان مى گويد، آنگاه در حاليكه به شدت خوشحالى مى كند و با بينى خود سوت مى كشد و جست و خيز مى كند و به ديگر شياطين گويد:
شما خيال كرديد كه مرا بر ايشان راهى نيست ، اكنون ديديد من با آنها چه كردم تا سرانجام دستور خداوند و پيامبر خدا صلى الله عليه و آله را رها كردند.(316)

آگاهى حضرت امير عليه السّلام در مورد خواسته يهود

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

عبداللّه بن خالد گويد: روزى با اميرالمؤمنين عليه السّلام بودم كه حضرت از كوفه خارج شده به زمين رسيديم كه آنرا نخله (يا بجله ) مى گفتند در دو فرسخى كوفه .
در اين موقع پنجاه نفر مرد يهودى نزد حضرت آمدند و گفتند: توئى على بن ابيطالب پيشواى امت مسلمان ؟ حضرت فرمود: آرى منم آن مرد.
گفتند: در كتابهاى ما نوشته شده است كه (در اين حوالى ) سنگى است كه نام شش نفر از انبياء بر آن نقش بسته ، ما هر چه مى گرديم آنرا نمى يابيم اگر شما امام هستيد آن سنگ را براى ما آشكار سازيد.
اميرالمؤمنين عليه السّلام فرمود: دنبال من بيائيد گروه يهود دنبال حضرت حركت كردند، در ميان صحرا تپه اى بزرگ نمايان شد، حضرت به باد فرمود: اين رملها را به حق اسم اعظم خداوند از روى اين سنگ دور كن ! اندك زمانى نگذشت (كه با فشار باد متراكم ) رملها كنار رفت و سنگى ظاهر شد.
حضرت امير عليه السلام فرمود: اين است آن سنگى كه منظور شماست ، آنها نگاه كردند ولى نامهائى كه مى خواستند نديدند گفتند: سنگى كه ما مى خواهيم نام شش نفر از انبياء بر آن نقش است ، ما بر اين سنگ چيزى نمى بينيم .
حضرت فرمود: آنچه شما به دنبال آن هستيد در آن طرف سنگ است كه روى زمين است ، سنگ را برگردانيد و نوشته ها را بخوانيد.
آن گروه هر چه تلاش كردند نتوانستند سنگ را برگردانند، اميرالمؤمنين عليه السّلام وقتى ديد اينها با اين جمعيت و تلاش زياد نمى توانند سنگ را حركت دهند خودش اقدام نمود و با دست تواناى خويش آن سنگ را برگرداند.
يهود نگاه كردند و ديدند نام شش پيامبر بزرگ الهى بر آن نقش است به اين ترتيب : آدم ، ابراهيم ، نوح ، موسى ، عيسى و محمد صلى الله عليه و آله .
يهود با ديدن اين ادله آشكار و تسلط حضرت بر باد و دانش فراوان حضرت ، يكجا صدا برآوردند به لااله الااللّه و محمد رسول اللّه صلى الله عليه و آله و اينكه شما امير مؤ منان و سرور اوصياء و حجت خداوند در زمين هستيد، هر كه شما را شناخت رستگار شده و نجات يافته و هر كه با شما مخالفت كرد گمراه شد، مناقب شما بيشتر است از اينكه به اندازه و شماره درآيد.(317)

اطلاع حضرت امير عليه السّلام از مقتول و قاتل او

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

ميثم تمار گويد: روزى خدمت اميرالمؤمنين عليه السّلام در مسجد جامع كوفه بودم ، اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله و ياران حضرت اطراف او حلقه زده بودند، صورت حضرت مانند ماه شب چهارده در ميان ستارگان مى درخشيد.
در اين ميان مردى بلند قامت كه لباس بلندى از خز در بر و عمامه زردى بر سر داشت و دو شمشير بسته بود، وارد مسجد شد و بدون آنكه سلام كند نشست و سخنى نگفت ! همه نگاهها به سوى او خيره شد و توجه مردم را به خود جلب كرد در اين هنگام با زبانى كه در نهايت فصاحت بود چون شمشير برّان فرياد زد:
((ايّكم المجتبى فى الشجاعة و المعمّم بالبراعة ، ايّكم المولود فى الحرم و العالى الشيم ، ايّكم الاصلع الراءس و البطل الدعاس و المضيق للاءنفاس والاخذ بالقصاص ، ايّكم غصن اءبى طالب الرطيب و بطله المهيب و المسهم المصيب و القسم النجيب ايكم خليفة محمد صلى الله عليه و آله الذى نصره فى زمانه و اعتزبه فى سلطانه و عظم به شاءنه ؟)).
خلاصه آنكه پس از مدح بسيار و بيان فضائل حضرت ، پرسيد كداميك از شما جانشين محمد است همو كه او را در زمان حيات كمك كرد و حكومت او را عزت بخشيد و كار او به او بالا گرفت ، در اين هنگام اميرالمؤمنين به او فرمود:
چه مى خواهى اى ابا سعد پسر فضل ، پسر ربيع ، پسر مدركة ، پسر نجيبه ، پسر صلت ، پسر حارث ، پسر و عران ، پسر اشعث ، پسر ابى السمع الروى ؟ (حضرت تا نه نسل از اجداد او را نام برد) بپرس از هر چه كه مى خواهى ، منم گنجينه علم پيامبرى . آن مرد گفت : به ما خبر رسيده كه شما وصى رسول خدا صلى الله عليه و آله و جانشين او در قوم او و آسان كننده مشكلات هستيد.
من نماينده شصت هزار نفر به نام طايفه عقيمه هستم ، همراه من كشته اى است كه طايفه من در علت مرگ او اختلاف دارند.
آن كشته هم اكنون درب مسجد است ، اگر شما او را زنده كردى ما يقين مى كنيم شما حجت خدا در زمين و جانشين محمد صلى الله عليه و آله هستيد و اگر نتوانستيد برمى گردانيم آنرا و مى فهميم كه ادعاى شما نابجا و مدعى چيزى هستى كه از عهده آن بر نيائى !

حضرت امير عليه السّلام مردم را دعوت كرد

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

در اين هنگام اميرالمؤمنين فرمود:اى ميثم بر شتر خود سوار شو و در محله هاى كوفه و خيابانها اعلان كن هر كه مى خواهد فضيلتى را كه خداوند به على برادر پيامبر صلى الله عليه و آله و شوهر دختر او از علوم ربانى داده است بنگرد به طرف نجف بيايد.
مردم به طرف حضرت حركت كردند حضرت فرمود: اى ميثم آن مرد اعرابى و آن مرده را بياور، ميثم گويد: آن مرد را با ميت به نجف آوردم حضرت به مردمى كه اجتماع كرده بودند فرمود:
هر چه از ما مى شنويد از ما روايت كنيد و هر چه نقل مى كنيد درست نقل كنيد، هر چه مى بينيد بازگو كنيد (يعنى به دقائق امور متوجه باشد مبادا امور مشتبه گردد و براى كسى شبهه ايجاد شود).
سپس فرمود:اى اعرابى شتر را بخوابان و جنازه را فرود آريد، ميثم گويد: جنازه را خارج كردم ، سرپوشى از حرير سبز بر آن بود، در ميان آن نوجوانى بود كه خط عارض او تازه روئيده ، گيسوانى داشت زيبا مثل زنان ، و گوش تا گوش او بريده شده بود! حضرت فرمود: چند وقت است كه او مرده است ، آن مرد گفت : چهل و يك روز، فرمود: علت مرگش ‍ چيست ؟ آن مرد گفت : اى جوانمرد، جنازه او را براى همين امر نزد شما فرستاده اند تا تو آنها را آگاه كنى ، اين جوان شب سالم خوابيد، صبح او را كشته يافتند (شايد حضرت با اين سؤ ال مى خواست توجه مردم را به اين نكته جلب كند تا بدانند اين جنازه را براى چه موضوعى آورده اند و اينكه آورنده آن علت قتل را نمى داند).
آن اعرابى افزود: اكنون براى خونخواهى او پنجاه نفر شمشير كشيده با يكديگر نزاع مى كنند، پس اى بردار محمد صلى الله عليه و آله حقيقت امر را روشن نما.

معرفى قاتل و زنده شدن مقتول

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

حضرت امير عليه السّلام فرمود: قاتل اين جوان عموى اوست ، زيرا اين جوان حاضر نشد دختر او را به همسرى بپذيرد و با ديگرى ازدواج كرد و او از روى كينه اين جوان را كشته است .
مرد اعرابى گفت : اين سخن براى ما قانع كننده نيست ، مى خواهيم اين جوان (زنده شود) و خودش نزد خانواده خود شهادت دهد كه قاتلش ‍ كيست ؟ تا آشوب از ميان برود.
اميرالمؤمنين عليه السّلام بعد از سخن اعرابى برخاست ، خداوند را ثنا گفت و بر پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله صلوات فرستاده و سپس ‍ فرمود:
اى اهل كوفه خداوند گاو بنى اسرائيل را بعد از هفت روز با زدن عضوى از آن به عضو ديگر زنده گردانيد و من با اجازه خداوند اين مرده را زنده مى كنم !
سپس حضرت نزديك آن جسد رفت و با پاى خود به او زده فرمود: به اجازه خداوند برخيز اى مدرك پسر حنظله پسر غسان ، پسر بحير، پسر فحر پسر سلامت ، پسر طيب پسر اشعث ، بشنو كه خداوند تو را به دست على بن ابيطالب زنده گردانيد.
ميثم گويد: ناگاه آن جوان مرده از جا برجست ، صورتش در زيبائى از خورشيد درخشنده تر و از ماه زيباتر بود و گفت : لبيك لبيك اى حجت خدا بر مردم !
حضرت فرمود: اى جوان چه كسى تو را كشته است ؟ گفت : عمويم حارث بن غسان مرا كشته است ، حضرت فرمود: برو به سوى قوم خود و آنها را آگاه كن ، جوان گفت : اى مولاى من ، من احتياجى به رفتن به نزد ايشان ندارم ، مى ترسم دوباره مرا بكشند و كسى نباشد مرا زنده كند! حضرت به آن اعرابى فرمود:
شما به نزد قوم خودت برو و آنها را از حقيقت آگاه كن ، او نيز عرض كرد: اى مولاى من به خدا قسم از شما جدا نمى شوم . من نزد شما خواهم بود تا اجلم برسد، لعنت بر كسى كه حق برايش روشن شود و نپذيرد و نزد حضرت ماند تا آنكه در جنگ صفين شهيد شد. مردم كوفه به شهر خود برگشتند و در مورد حضرت اختلاف كردند(318) (يعنى با اينكه حضرت به آنها تذكر داده بود كه جريانات را به دقت پى گيرى كنند باز برخى در مورد حضرت زياده روى كردند).

آگاهى حضرت از حالات يك زن و حل مشكل او

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

اميرالمؤمنين عليه السّلام روزى به وشاء (يكى از ياران خود) فرمود: نزديك بيا، وشّاء گويد: نزديك شدم ، فرمود: برو به محله خودتان بر در مسجد مردى را مى بينى كه با زنى نزاع مى كند، آنها را نزد من بياور، و شاء گويد: به آنجا رفتم همانطور كه حضرت فرموده بود زنى با مردى نزاع مى كرد به آنها گفتم : اميرالمؤمنين عليه السّلام شما را مى خواند، با هم نزد حضرت آمديم .
حضرت فرمود:اى جوان چرا با اين زن نزاع مى كنى ؟ گفت : يا اميرالمؤمنين من اين زن را تزويج كرده ام ، مهريه او را داده ام و زفاف نموده ام ، هرگاه كه به او نزديك مى شوم او خون مى بيند و من از اين مساءله متحير گشته ام .
حضرت فرمود: اين زن بر تو حرام است و تو شوهر او نيستى ! مردم با شنيدن اين سخن مضطرب شدند و اختلاف كردند (كه چرا زنى كه عقد كرده همسر او نيست ) حضرت به آن فرمود: هيچ مرا مى شناسى ؟ گفت : چيزهايى شنيده ام ولى تا به حال شما را نديده ام (حضرت اين سئوال را نمود تا معلوم شود با يكديگر تبانى نكرده اند)
حضرت فرمود: توئى فلانة دختر فلان مرد از آل فلان ، عرض كرد: آرى به خدا قسم ، حضرت فرمود: آيا با مردى پسر فلانى مخفيانه پنهان از خانواده ات عقد موقت نبستى ؟ آيا از آن مرد باردار نشدى به نوزاد پسر سالمى و چون از قوم خود ترسيدى آن طفل را شبانه برداشته در مكان خلوتى بر زمين گذاردى و آنطرف مقابل او ايستادى در اين وقت (مهر مادرى تو نگذاشت ) غمگين شدى و برگشتى و طفل را برداشتى و (دوباره زمين گذاردى ) در اين موقع بچه گريه كرد و تو از رسوائى ترسيدى ، سگهائى نيز آمدند و بر تو پارس كردند، تو از ترس گريختى ، يكى از سگها نزديك فرزند تو شد و او را بو مى كرد خواست تا او را به خاطر بوى ناپسندش مجروح كند. تو براى اينكه به آن طفل آسيبى نرسد، سنگى برداشته به طرف سگ انداختى اما آن سنگ به فرزند تو خورد و زخمى شد، آن طفل از صدمه سنگ ناله اى زد و تو براى اينكه رسوا نشوى به او پشت كرده رفتى ، اما دلت پرشور بود، دستهاى خود را بلند كردى به طرف آسمان و گفتى :
خدايا اى حفظ كننده امانتها او را حفظ كن .
زن كه تعجب كرده بود گفت : بله به خدا قسم تمام اين سخنان صحيح است و من در سخن شما متحيرم (چگونه به اسرار من آگاهى و يا اينكه منظور شما از اين سخنان چيست ؟)
آنگاه حضرت فرمود: آن مرد كجاست ؟ مرد حاضر شد، فرمود: پيشانى (جلوى سر) خود را نمايان كن ، آنمرد چنين كرد، حضرت به آن زن فرمود: توجه كن ، اين همان زخم است كه در سر فرزند تو بود و اين مرد پسر توست و خداوند متعال مانع شد از نزديك شدن تو با او به واسطه آن نشانه اى (خونى ) كه ديدى ، و خداوند فرزند تو را محافظت كرد همانگونه كه درخواست كردى ، شكر خدا را بر اين نعمت به جاى آور.(319)

آگاهى حضرت از تروريستهاى معاويه

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

اصبغ بن نباته از ياران باوفاى حضرت على عليه السّلام است او گويد:
نماز صبح را با على عليه السّلام به جا آورديم ، ناگاه مردى با لباس سفر پيدا شد، خدمت حضرت رسيد، حضرت فرمود: از كجا مى آئى ؟ از شام ، فرمود: براى چه ؟ گفت : كارى دارم ، حضرت فرمود: تو به من خبر مى دهى يا من جريان تو را بگويم ؟!
عرض كرد شما بگوئيد، حضرت فرمود:
در فلان روز از فلان ماه و سال ، معاويه اعلان كرد هر كه على را بكشد ده هزار دينار به او (جايزه ) مى دهم ، فلان مرد برخاست و قبول كرد، اما وقتى به خانه رفت و آماده حركت شد با خود گفت : پسر عموى پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و پدر دو فرزند او را بكشم ؟ پشيمان شد و منصرف گرديد.
روز دوم دوبار منادى ندا كرد هر كه على را بكشد بيست هزار دينار براى او خواهد بود اين بار نيز شخصى برخاست و گفت : من مى روم ، ليكن پس ‍ از آنكه فكر كرد پشيمان شد و استعفا داد.
روز سوم منادى از طرف معاويه اعلان كرد هر كه على را بكشد سى هزار دينار به او داده مى شود! و تو قبول كردى و براى كشتن من آمدى و تو مردى از (طايفه ) حمير هستى ، آن مرد گفت : راست گفتى ، حضرت فرمود: اكنون نظرت چيست ؟ آيا به ماءموريت خود عمل مى كنى يا نه ؟ عرضكرد: نه من منصرف شده ام و برمى گردم . حضرت به قنبر فرمود: توشه راه و آذوقه سفر را براى او فراهم كن .(320)

next page

fehrest page

back page