جنگ هاى امام على عليه السلام در پنج سال حكومت

ابن اعثم كوفى
مترجم : احمد روحانى

- ۱۴ -


7- جنايت بُسر بن ارطاة
معاويه پس خواندن نامه اهل جند، بُسر بن ارطاة را كه يكى از فراعنه شام بود فرا خواند و چهار هزار (111) نفر از نخبگان و بيرحمان شام را به او سپرد و گفت : اهل يمن به مخالفت على بن ابى طالب عليه السلام و موافقت ما برخاستند، از طريق مكه و مدينه به جانب يمن روان شو، به هر شهرى كه وارد شدى على بن ابى طالب عليه السلام و شيعيان او را سخنان درشت بوى و كار را بر ايشان سخت بگير سپس به بيعت ما بخوان ؛ اگر به بيعت ما در آمدند، آنان را نيكو دار وگرنه در قتل و غارت كوتاهى نكن تا به سرزمين يمن برسى . (112)
بُسر بن ارطاة با چهار هزار سوار بيرحم از شام به طرف يمن روان شد. اول به مدينه رفت ، ابوايوب انصارى عامل اميرالمؤ منين على عليه السلام در مدينه بود وقتى خبر آمدن بُسر را شنيد، از ترس جان از مدينه گريخت .
اهل مدينه با ورود بُسر در خارج شهر به استقبال او رفتند.
بُسر با ديدن آنان گفت : اى روسياهان ! اين شهر موضع هجرت سيدالمرسلين و خاتم النبيين است و منازل خلفا راشدين است . شكر نعمت گزارديد، حق پيشوايان را رعايت نكرديد و خليفه مسلمين را ميان ما كشتند و شماها ناظر و شاتم و بعضى قاتل و خائن بوديد و او يارى نداديد، به خدا سوگند با شما چنان كنم كه هرگز فراموش نكنيد.
اى اشرار انصار و دوستان يهودان ، شما را بنى نجار و بنى دينار و بنى سالم و بنى زريق ، بنى ديلم ، بنى عجلان و بنى طريق خوانند، اينك با شما كارى كنم كه سينه مومنين از كينه ديرين شفا يابد.
بُسر وارد مدينه شد بار ديگر بر منبر نشست و همان نوع سخنان گفت و اهل مدينه را ملامت و نكوهش و تحقير نمود.
حويطب بن عبدالعزى برخاست و گفت : اى امير! آرام باش ، اين شهر نبى شهر خويشاوندان و ياران توست و اين جماعت ، صحابه محمد مصطى صلى الله عليه و آله هستند و بعضى از اينها انصار دين خدايند و قاتل عثمان نيستند، از خدا بترس و بيش از اين ما را مرنجان .
بُسر ساعتى ساكت و خاموش ماند و ديگر سخن نگفت ، وليكن دستور داد تا خانه هاى قومى از انصار را آتش بزنند و منهدم سازند و چنين كردند. مردم مدينه را به بيعت معاويه خواند به ميل و اكراه از آنان بيعت گرفت . جابر بن عبدالله انصارى را كه شيخى كهن سال بود احضار و از او بيعت خواست و اكراها از او بيعت گرفت .
بُسر بن ارطاة بعد زا چند روزى اقامت در مدينه مردم را جمع كرده و گفت : شما را عفو كردم اگر چه لايق عفو و اغماز نيستيد، شما جماعتى هستيد كه امام و پيشواى تان عثمان را در حضورتان كشتند و شما از او دفاع نكرديد.
ابوهريره را جانشين خويش قرار مى دهم ، گوش به فرمان او باشيد و مطيع فرمانبردار او گرديد اگر عصيان و تخلف كنيد، باز گردم همگى را هلاك و قتل عام مى كنم .
سپس از مدينه سوى مكه حركت كرد، قثم بن عباس بن عبدالمطلب عامل اميرالمؤ منين على عليه السلام در مكه بود چون شنيد بُسر بن ارطاة با چهار هزار نفر به مكه مى آيد از آنجا متوارى شد، بُسر به مكه نزديك شد، اشراف و بزرگان شهر به استقبال او در بيرون مكه رفتند.
بُسر بانگ بر آنان زد و دشنام هاى قبيح داد و گفت : والله اگر سفارش و وصيت اميرالمؤ منين معاويه نبود، هيچ كس از شما را زنده نمى گذاشتم .
از آنجا حركت كرده به بئر ميمون رسيد، مردم از بيش او، از ترس جان مى گريختند در آن ميان دو كودك نيكو صورت و با جمال را ديد كه مى گريزند، بُسر گفت :
آن دو كودك را پيش من آريد، چون آنان را پيش آوردند پرسيد: شما كيستيد؟ يكى گفت من عبدالرحمان و اين برادر من از فرزندان قثم بن عباس ‍ بن عبدالمطلب هستيم .
بُسر آن دو نوجوان زيباروى را گردن زد و كشت .
چون مادر ايشان در مكه از اين واقعه خبر يافت ، چندان بگريست كه سابقه نداشت مادرى بر فرزند اين چنين بگريد.
دشمن خدا بُسر وارد مكه شد، طواف كعبه به جاى آورد و دو ركعت نماز خواند و گفت :
حمد خداى را كه بر دشمنان نصرت داد و ما را عزيز و دشمنان را ذليل و مقتول گردانيد على بن ابى طالب عليه السلام در نواحى عراق در ذلت و قلت است از عطاياى جزيل بارى تعالى كه در حق او متواتر بود محروم شده و كار به دست معاويه بى ابى سفيان افتاد و ولى امر مسلمين شد، با او بيعت كنيد و صلاح خانمان و زن و فرزند خويش را نگه داريد.
پس مردم مكه از روى اضطرار و اكراه با معاويه بيعت كردند، در حالى كه از بُسر به سبب دشنام گويى و زبان درازى به على بن ابى طالب عليه السلام ناراحت بودند.
بعد از چند روز اقامت در مكه شيبة بن عثمان را نايب خود كرد و گفت اى اهل مكه ! بدانيد قصد من سركوبى و گوشمالى شما بود اما شما را عفو كردم ، به خدا سوگند اگر در بيعت معاويه پايدار نمانيد و راه مخالفت بپيماييد. از يمن باز مى گردم ، مردان شما را مى كشم ، اموال شما را غارت مى كنم و خانه هايتان را خراب و آتش مى زنم .
بُسر در طائف فرود آمد جماعتى را فرا خواند و گفت به سوى بثاء كه شيعيان على بن ابى طالب عليه السلام در آن جا بودند بروند و آنان را قتل و عام كنند.
و آن جماعت به دستور بُسر تمام آن بيگناهان را كه در دوستى با اميرالمؤ منين عليه السلام بودند كشته و خانه هايشان را به آتش كشيدند، بُسر پس از طايف به نجران رفت .
مردى از اصحاب مصطفى صلى الله عليه و آله آنجا بود كه به دوستى اميرالمؤ منين عليه السلام معروف بود. آن بى رحم سنگ دل دستور داد دو فرزندش را جلوى چشمان پدر گردن زده ، بعد پدر را هم گردن زده و به قتل رساندند. بُسر بن ارطاة اهل نجران را به قتل و كشتار تهديد كرد و گفت :
اى اخوان يهود و برادران ترسايان ! اگر بشنوم در ولايت و متابعت على بى ابى طالب عليه السلام قدمى برداشتند، باز مى گردم و همه را از دم شمشير مى گذرانم .
لشكريان بُسر از نجران به جانب يمن رهسپار شدند، در بلاد همدان طايفه اى از بنى ارحب كه از دوستان و محبان اميرالمؤ منين على عليه السلام بودند همه را قتل و عام كردند سپس به شهر جيشان كه طايفه اى از شيعيان اميرالمؤ منين على عليه السلام در آن ساكن بودند رفتند و همه را كشتند، بُسر مسير را ادامه داده تا به شهر صنعا رسيد عبيدالله بن عباس نماينده و والى اميرالمؤ منين در صنعا بود چون شنيد بُسر به سوى او مى آيد، مردى از اصحاب خويش به نام عمرو بن اراكه (113) را نايب خود قرار داد و پنهان شد، بُسر بن ارطاة ، عمرو بن اراكه را دستگير كرد و گردن زد. سپس ‍ دستور داد دوستان اميرالمؤ منين را هر جا بيابند دستگير كنند. آن سنگ دلان هر كسى از محبان و شيعيان على را يافتند، گرفتن و گردن زدند به طورى كه در صنعا احدى از شيعيان على عليه السلام باقى نماند.
بعد از اين جنايت بُسر و همراهان به حضرموت روان شدند در آنجا هر كس ‍ اندك تعلق و دوستى با اميرالمؤ منين داست ، گرفتند و كشتند و خلق بسيارى از دوستان على عليه السلام را شهيد كردند.
يكى از شاهزادگان حضرموت به نام عبدالله بن ثوبه چون خبر آمدن بُسر را شنيد در قلعه خويش پناه گرفت ، بُسر با لطايف الحيل و مكر و خدعه او را از حصار بيرون آورد و دستور قتل او را صادر كرد.
شاهزاده پرسيد: اى مرد شامى ! من گناهى در خود نمى بينم كه دستور كشتن مرا صادر كردى .
بُسر گفت : گناه تو بس عظيم است .
پرسيد: بيان كن چه گناهى دارم ؟
بُسر گفت : دوستى با على بن ابى طالب عليه السلام و ترجيح و تفضيل دادن على عليه السلام بر ديگران و بيعت نكردن با معاويه اين بزرگترين جرم گناه توست .
گفت : پس مهلت دهيد دو ركعت نماز بگزارم و عمر را به نماز ختم كنم .
در پايان نماز او را با شمشير پاره پاره كردند. رحمة الله
اميرالمؤ منين عليه السلام در تدارك لشكر براى سركوبى بُسر بن ارطاة
چون اخبار يمن صنعا و جنايت هاى بُسر و همراهان به اميرالمؤ منين عليه السلام رسيد، به شدت دلتنگ و غمناك شد. مردم را به مسجد خواند، بر منبر نشست و خطبه اى ايراد كرد. فرمود:
ايها الناس ! هيچ كارى از بندگان كه در روز شب و در پنهان و آشكار انجام مى شود از خداوند مخفى نيست . اى بندگان از خدا پروا داشته باشيد و امر و نهى او را مجرى و مطيع باشيد با خبر شدم ، دشمن خدا و رسول صلى الله عليه و آله بُسر بن ارطاة با لشكر انبوه به فرمان معاويه به يمن فرستاده شد، راه حجاز در پيش گرفته با جمع زيادى از سنگ دلان و ياغيان از خدا بى خبر، اموال مسلمين و دوستان مرا غارت كردند و شيعيان مرا از تيغ شمشير گذراندند و خانه هاى آنان را پس از غارت ، سوخته و خراب كردند. اكنون سركوبى و دفع او از فرائض و واجبات است هر كسى از شما راغب به جهاد و طالب اجر و ثواب است ، آماده حركت به سوى بسر بن ارطاة شود. بدانيد ترك جهاد موجب ذلت و خوارى و نقصان دينى است .
هيچ كسى او را پاسخ مثبت نداد و اجابت نكرد.
اميرالمؤ منين عليه السلام فرمود:
چرا جواب نمى دهيد و خاموش مانده ايد، شما را به جهاد دشمن مى خوانم ، پاسخ نمى دهيد و از جهاد فرار مى كنيد، در زير سايه درختان شعر مى خوانيد. گويا جنگ و جهاد را فراموش كرده ايد آيا قلوب شما از حمايت دين و تقويت اسلام و جنگ با حزب شيطان فارغ شده است ؟
باز هم كسى پاسخ نمى داد و همگى خاموش ماندند.
اميرالمؤ منين عليه السلام ادامه داد و گفت :
عجيب تر اين كه معاويه اصحاب خويش را به ره كارى امر مى كند بى چون چرا اطاعت مى كنند و به هر امرى بخواند اجابت مى كنند. اما من على بن ابى طالبم ، شما را به كارى ماءمور مى كنم مخالفت مى كنيد و شما را مى خوانم پاسخ نمى دهد!
به خدا سوگند، آنان كه ارباب عقل و اصحاب بصيرت و صاحبان تقوا و راست گفتار و صادق بودند در هر كارى عامل و پيش رو بودند چهره در خاك كشيدند و از كنار من به ديار باقى شتافتند. امروز در دست جماعتى خسيس و پست گرفتار شدم كه ملامت و در آنان اثر نمى كند و نصيحت سودى ندارد تفكر در عاقبت كارها نمى كنند. با خود مى انديشم از ميان شما بيرون روم و از شما مددى و كمكى نخواهم و شما را به خود واگذارم .
مى نگرم در آينده نزديك واليانى بر شما مسلط شوند كه حرمت نگه ندارند و به انواع عذاب تنبيه كنند و عطا از شما باز گيرند.
پس از پايان خطبه ، مردم همچنان خاموش و ساكت بودند كسى آن حضرت را اجابت نكرد. سپس اميرالمؤ منين به سراى خويش رفت .
خطبه دوم اميرالمؤ منين
روز ديگر اميرالمؤ منين به مسجد آمد و بر منبر نشست و فرمود: (114)
اى مردم ! مى ترسم اين قوم ستمكار، حكومت و سعادت را از شما بربايند؛ چون فرمان امام خويش را در راه حق اطاعت نمى كنيد. وليكن آنها معاويه را در باطل اطاعت و متابعت جانانه مى كنند، طرفداران معاويه در باطل خويش متحد و متفق اند. اما شما در يارى حق اتحاد و اتفاق نداريد، فلان كس را ولايت فلان شهر فرستادم ، اموال بسيار جمع آورى كرد و به جانب معاويه رفت و ديگرى همين طور به جانب ديگر رفت ، به كه اعتماد كنم !
اى مردم ! آماده جهاد با غارتگران و ياغيان سركش شويد كه دوستان و شيعيان من و برادران دينى شما را قتل عام كرده ، اموالشان را به تاراج بردند، سستى و تنبلى را كنار بگذاريد و خواهش مرا اجابت كنيد.
كسى به حضرتش پاسخى نگفت و جوابى نداد. حضرت از روى ضجر و دلتنگى فرمود:
اللهم كرهتهم و كرهونى و سئمتهم و سئمونى و مللتهم و ملونى ، اللهم فارحنى منهم و ارحهم منى ، اللهم ابدلنى بهم خيرا منهم و ابدلهم منى شرا، اللهم مت قلوبهم كما يماث الملح فى الماء.
خدايا، آنان مرا كراهت مى دارند و من از ايشان كراهت دارم ، خدايا آنان از من ملول شدند و من هم از آنان دلتنگ و سير شدم ، خدايا! به جاى ايشان اصحابى بهتر به من عنايت فرما و به جاى من پيشوايى شرور و سنگ دل بر آنان بفرست ، خدايا دلهاى آنان را بميران مثل آب شدن نمك در آب گرم .
چون اين دعا تمام شد، حارثة بن قدامة السعدى برخاست و گفت يا اميرالمؤ منين عليه السلام تحت فرمان تو هستم هر چه دوست دارى امر فرما.
اميرالمؤ منين عليه السلام فرمود: اى حارثه ! من هميشه از تو راضى بودم و به تو اعتماد داشتم ، چون داراى حسن سيرت و صفاى نيت هستى .
على عليه السلام دو هزار نفر را انتخاب كرد و در اختيار او گذاشت و فرمود: به جانب بُسر بن ارطاة برو و او را سركوب دفع كن .
وقتى حارثه مهياى حركت شد، او را چنين وصيت فرمود:
اى حارثه ! تقوى خدا را رعايت كن ، چون به سرزمين يمن رسيدى هيچ كسى را نترسان و احدى را تحقير نكن ، احترام ذمى و مسلمان را نگه دار، مال كسى را نستان ، نماز پنجگانه را به وقتش بگزار، به لطف پروردگار، دشمن مقهور و مخذول تو مى شود.
حارثه با آن دو هزار نفر به سمت مكه حركت كرد، بُسر بن ارطاة وقتى خبر عزيمت حارثه را شنيد كه از يمن به يمانه رفته بود تا براى معاويه از آنان بيعت بگيرد. او جماعتى از اهل يمانه از دوستان على عليه السلام را اسير گرفته به سوى شام حركت كرد، اين ظالم سفاك بيرحم با همدستى چهار هزار نفر جاهل بى دين ، از مكه و مدينه و يمن و يمانه و اطراف ، سى هزار نفر از محبان و طرفداران اميرالمؤ منين على عليه السلام را كشته و اموالشان را تاراج كرده و خانه هاى بسيارى را ويران كرده بود.
عبيدالله بن عباس بعد از خروج بُسر بن ارطاة از يمن ، به تدارك لشكر پرداخت و هزار نفر از نخبگان يمن و اطراف با او همراه شدند و به تعقيب بُسر بن ارطاة آمدند قبل از اين كه بُسر وارد شام شود او را يافتند و جنگ سختى واقع شد، در آن جا جمع زيادى از اصحاب بُسر كشته شدند و بُسر بن ارطاة هم در اين جنگ كشته شد. (115) جثه خبيس او را سوزاندند و بقيه لشكر بُسر منهزم و متوارى شده و به شام به نزد معاويه گريختند.
وقتى حارثه بن قدامه در بين راه مكه خبر كشته شدند بُسر را شنيد، بسيار خوشحال شد او به مسير خود ادامه داد تا وارد مكه شد حارث به مكه گفت :
اى اهل مكه ! مى ترسم از آن جماعت باشيد كه خداى تعالى فرمود:
اذا لقوا الذين آمنوا قالوا آمنا و اذا خلوا الى شياطينهم قالوا انا معكم انما نحن مستهزؤ ن . (116)
شما قبلا با اميرالمؤ منين على عليه السلام بيعت كرده بوديد، چرا مجددا از ترس بُسر با معاويه بيعت نموديد.
حارثه از مكه به طائف رفت و بر طبق وصيت على عليه السلام با احدى بد رفتارى نكرد به جز با طايفه اى از يهوديان كه قبلا مسلمان شده اما دوباره از اسلام برگشته و مرتد شدند كه مجازات مرتد را اجراى كرد.
حارثه براى اميرالمؤ منين در آن نواحى تجديد بيعت كرده به مكه مراجعت كرد، سه روز در مكه اقامت كرد، سپس به سوى مدينه رهسپار شد، چون به مدينه رسيد، مردم به استقبال آمده او را دعا مى كردند و ثنا مى گفتند.
حارثه گفت : اى اهل مدينه ، شما را نبايد به سبب بيعت اجبارى با معاويه شماتت كرد، اگر بدانم شماتت كننده كيست او را توبيخ خواهم كرد، مجددا اهل مدينه با اميرالمؤ منين على عليه السلام بيعت كردند.
حارثه به اتفاق همراهان بعد از مكه و يمن و مدينه به سوى كوفه باز آمد و به خدمت اميرالمؤ منين على عليه السلام رسيد آنچه اخبار يمن و اطراف ديده و شنيده بود به عرض رساند.
عبدالله بن عباس و زياد بن ابيه و ابى الاسود الدؤ لى در بصره
به هنگام مراسم حج ، اميرالمؤ منين على عليه السلام عبدالله بن عباس ‍ عامل خويش در بصره را فرا خواند و فرمود تا به مكه رود و مناسك حج را با حاجيان بگزارد، عيدالله بن عباس ، ابوالاسود و زياد بن ابيه را دعوت كرد و گفت :
اميرالمؤ منين عليه السلام مرا براى انجام دادن مناسك حج به مكه مى فرستد از شما دو نفر، ابوالاسود به امامت جماعت و اقامه نماز قيام كند و زياد بن ابيه به امور مالى و خراج و ماليات بپردازد. هر دو موافق هم باشيد و در غياب من اختلاف نكنيد.
وقتى عبدالله بن عباس مقدمات سفر حج را مهيا و به جانب مكه روان شد، بعد از چند روزى ميان ابوالاسود و زياد بن ابيه كدورت و منافرت پيش ‍ آمد.
ابوالاسود اشعارى در هجو زياد بن ابيه سرود و او را رنجيده خاطر كرد، زياد بن ابيه در خشم شد و او را دشنام داد. ابوالاسود دشنام او را با هجوى ديگر جواب داد و ميان آن دو مخالفت شديدى پديد آمد.
وقتى عبدالله بن عباس از سفر مكه برگشت ، زياد بن ابيه از ابوالاسود شكايت كرد كه او هجو كرده است .
عبدالله بن عباس ، ابوالاسود را احضار و ملامت كرد و گفت :
اگر شتربان بودى بهتر بود. تو را چه مار به هجو بزرگان چرا، هجو مى گويى و مردم را قبيح مى شمارى و عيوب آنان را آشكار مى سازى برخيز و از پيش ‍ من دور شو.
ابوالاسود از نزد عبدالله بن عباس برخاست با غضب و عصبانيت برخاست و نامه اى به اين مضمون براى اميرالمؤ منين على عليه السلام نوشت :
اى اميرالمؤ منين عليه السلام ! خداى تعالى تو را والى مؤ تمن و راعى روزگار قرار داد و انواع نعمت و عنايت فرمود. مدتى است كه اين خدمتكار، تو را نظاره مى كند و به چشم امتحان و در اعمال تو مى نگرد و تو را عظيم الامانت و ناصح رعيت مى بيند.
تو خود را از دنيا محروم كرده و حقوق امت را نگه مى دارى ، راه عدل و انصاف مى پيمايى و اهل رشوه نيستى ، اما اكنون پسر عم تو عبدالله بن عباس به بيت المال دست دراز كرده و به ناحق مى خورد، چون واقف شدم ، كتمان نكردم و خدمت شما عرضه داشتم . مرا راهنمايى فرما و نظر خويش ‍ را بيان دار. والسلام .
اميرالمؤ منين على عليه السلام جواب او را چنين نوشت : (117)
اما بعد، بر حسن سيرت و صدق ديانت تو وقوف يافتم از تو و امثال تو توقع دارم هميشه ناصح امام و امت باشيد، آنچه گفته بودى براى پسر عم خود، عبدالله بن عباس ، نوشتم اما از تو هيچ ذكر نكردم تو هم او را مطلع مگردان تا بدانم در جواب چه مى نويسد.
بعد از آن نامه اى به عبدالله به اين مضمون نوشت . (118)
اما بعد اى ابن عباس ! اخبارى از تو به ما رسيد كه خداى تعالى به آن عالم تر است ، اگر راست باشد از تو غريبت و ناپسند است ، اگر دروغ باشد، وبال آن بر گردن گوينده آن است ، چون نامه مرا خواندى ، بيان كن مال بصره را از كجا گرفتى و در كجا خرج كردى ، تفضيل آن را مكتوب كن . والسلام .
عبدالله بن عباس وقتى نامه اميرالمؤ منين على عليه السلام را خواند و از مضمون آن آگاهى يافت ، دلتنگ و ناراحت شد جوابى براى اميرالمؤ منين عليه السلام نوشت و اعلام كرد يا على عليه السلام ، كس ديگرى براى امارت بصره بفرست من خودم را كنار مى كشم .
اميرالمؤ منين عليه السلام چون نامه عبدالله را خواند و از دلتنگى او آگاه شد نامه اى ملاطفت آميز برايش نوشت و انواع مهربانيها كرد و او را به مسئوليت و امارت باز گرداند. عبدالله بن عباس نيز از على عليه السلام شاد شد و به كار خويش ادامه داد.
مخالفت خريت بن راشد با على عليه السلام
پيش از جنگ صفين اميرالمؤ منين على عليه السلام شخصى به نام خريت بن راشد را بر امارت شهر اهواز گمارد تا آن ولايت را ضبط و به امور مسلمين بپردازد.
بعد از حكميت تحميلى و مراجعت اميرالمؤ منين على عليه السلام به كوفه ،خريت بن راشد از حكم حكميت با خبر شد و به مخالفت با اميرالمؤ منين پرداخت او با پول بيت المال لشكرى تدارك ديد و مردم را به بر كنارى على عليه السلام و بيزارى و برائت از او خواند، همچنين عده زيادى را هم عقيده خود ساخته به عصيان و طغيان پرداخته .
چون اين خبر به على عليه السلام رسيد يكى از بهترين اصحاب خويش به نام معقل بن قيس رياحى را احضار و با چهار هزار نفر از سواران كوفه به سوى خريت بن راشد فرستاد.
وقتى معقل به اهواز رسيد، خريت بن راشد با چند هزار نفر سواره و پياده به مقابل او صف آرايى كرد.
معقل پرسيد خريت بن راشد كجاست ؟ به نزد من آيد با او سخنى دارم .
خريت با شنيدن صداى معقل از صف بيرون آمد و گفت منم خريت ، چه مى خواهى ؟ (119)معقل گفت : چرا بر اميرالمؤ منين على عليه السلام ياغى شدى و مردم را به بيزارى و برائت از او ترغيب مى كنى ؟ و حال اين كه تو بهترين و صميمى ترين دوستان او بودى و على عليه السلام انواع لطف ها در حق تو مى كرد.
خريت گفت : چرا على عليه السلام در كارى كه در اختيار او بود حكميت انتخاب كرد.
معقل گفت : واى بر تو! آيا مسلمان هستى ، من سر اين مسئله با تو بگويم .
خريت گفت : بلى مسلمانم ، اگر حجتى دارى بيان كن .
معقل گفت : اگر به مراسم حج روى و در حرم صيدى را بكشى كه خداوند نهى فرموده و از على بن ابى طالب عليه السلام حكم آن مسئله را بپرسى و او بر اساس شريعت نبوى جواب گويد آيا به فتواى او راضى مى شوى ؟
خريت گفت : آن فتوى را از على عليه السلام مى پذيرم و يقين دارم كه حكم خدا را بيان كرده است چون از رسول خدا شنيدم فرمود، على فقيه ترين و عالم ترين در بين شماست .
معقل گفت : چگونه او را اعلم الناس وافقه الناس مى دانى اما حكم او را منكر مى شوى !
خريت گفت : هيچ آفريده اى را نمى شناسم كه حق او حكم دادن باشد.
معقل : اى خريت ! لجاجت نكن ، چون تو بر همه علوم آگاه نيستى و حال اين كه على بن ابى طالب عليه السلام عالم ترين ماست ، ما به دستورات و احكام او راضى . مطلع هستيم ؟ از خدا بترس و بين مسلمانان اختلاف و تفرقه ايجاد نكن همان گونه كه قبلا از معتمدين على عليه السلام بودى اكنون هم از موافقين او باش و هر چه گويد مخالفت نكن .
خريت : هرگز راضى نمى شوم ، بين من و على بن ابى طالب عليه السلام فقط شمشير حاكم است .
سپس به معقل بن قيس و يارانش حمله كرد، دو لشكر به هم در آميختند.
چون قصد معقل بن قيس كشتن خريت بن راشد بود، به او حمله كرد و شمشيرى بر سرش زد و بر زمين انداخت و او را كشت .
حملات اهل كوفه بر اهل اهواز از بنى ناجيه بيشتر شد، بسيارى كشته و عده اى متوارى و جمعى اسير شدند، معقل اسيران و سر خريت را برداشت به سوى كوفه حركت كرد تا نزد اميرالمؤ منين على عليه السلام رسيد و آنچه اتفاق افتاد بيان كرد.
فصل هفتم فتنه خوارج و جنگ نهروان
خوارج و عزم جنگ با على عليه السلام
در اثناى زمانى كه اميرالمؤ منين على عليه السلام در كوفه منتظر انقضاى مدت قرارداد حكميت بود، تا مجددا به جنگ با معاويه اقدام كند؛ طايفه اى عباد و نساك از خواص اصحاب اميرالمؤ منين على عليه السلام به تعداد چهار هزار نفر با هم متفق و متحد شده از كوفه بيرون رفتند و حزب تشكيل دادند.
آنان با شعار لا حكم الا لله و لا طاعة لمن عصى به مخالفت با اميرالمؤ منين على عليه السلام برخاستند.
اى طايفه با تبليغات فراوان توانستند كه هشت هزار نفر ديگر را همفكر خود كنند و لشكر دوازده هزار نفرى فراهم آورند، در موضع حروراء (120) اردو زدند و فردى به نام عبدالله بن كواء را امير خود قرار ساختند.
اميرالمؤ منين على عليه السلام عبدالله بن عباس را به سوى آنان فرستاد تا بپرسد چه مى گويند و چه مى خواهند! براى كدام مقصود اجتماع كردند!
عبدالله بن عباس نزد آنان رفت ، چون او را ديدند با آواز بلند گفتند: واى بر تو اى ابن عباس ! آيا تو هم مثل اميرت على بن ابى طالب عليه السلام كافر شدى ؟
عبدالله گفت : يكى از شما كه عالم تر است نزد من آيد تا با هم سخن بگوييم . عتاب بن اعور ثعلمى به سوى عبدالله آمد و دو مقابلش ايستاد، و هر چه مى گفت از قرآن مى گفت و گويا همه قرآن را حفظ كرده ، و بر معانى آن واقف بود، سخنهاى بسيارى گفت بن عباس همچنان ساكت و خاموش ‍ ماند.
عبدالله بن عباس سر برداشت و گفت :
آنچه خواستى گفتى ، اگر چه بر معانى قرآن واقفى ! ولى به اشتباه افتادى و از راه راست منحرف شدى ، حال گوش كن تا ضرب المثلى بزنم . اى عتاب ! بگو بدانم سراى اسلام از آن كيست و هر چه كسى آن را بنا كرده است .
عتاب گفت : دار اسلام از آن خداست كه به دست انبيا و پيروان انبيا بنا شده است ، جماعتى به انبيا مؤ من و طايفه اى كافر شدند تا خداى بزرگ ، خاتم الانبياء محمد مصطفى صلى الله عليه و آله را براى آبادى آن سرا فرستاد.
عبدالله گفت : آيا محمد مصطفى صلى الله عليه و آله پايه هاى اين امارت را محكم كرد و حدود آن را معين فرمود يا خير؟
عتاب : بلى حدود آن را معين و عمارت آن را محكم كرد، به طورى كه تا قيامت بر جاى بماند.
عبدالله آيا رسول خدا صلى الله عليه و آله رحلت كرد يا در ميان ماست .؟
عتاب رحلت كرد.
عبدالله : راست گفتى ، بدان كه محمد مصطفى صلى الله عليه و آله سراى اسلام را محكم كرده ، و اميرالمؤ منين على عليه السلام را وصى خويش قرار داده تا اين سراى آباد، خراب و ويران نشود.
شما از حق بر نگرديد و با او مخالفت نكنيد و خود را به هلاكت نيندازيد.
عبدالله بن عباس نصيحت هاى بسيارى كرد و پندهاى فراوان گفت ، اما او قانع نشد و گفت شما چرا حكميت عمروعاص را پذيرفتيد و چرا اكنون به جنگ بر نمى خيزيد؟
عبدالله گفت : ما پيمان بستيم تا يك سال با هم جنگ نكنيم و اينك منتظريم تا مدت پيمان منقضى شود و على بن ابى طالب عليه السلام كسى نيست كه از حقى كه خداوند برايش قرار داده است ، عقب نشيند.
خوارج فرياد برآوردند و گفتند: هيهات اى ابن عباس ! ما امروز ولايت و بيعت على بن ابى طالب عليه السلام را نمى پذيريم ، برو و به على بن ابى طالب عليه السلام بگو تا نزد ما آيد، احتجاج كنيم و كلام او را بشنويم تا چند مى گويد، شايد از جنگ منصرف شويم .
عبدالله بن عباس به خدمت اميرالمؤ منين على عليه السلام آمد و آنچه واقع شد به عرض رسانيد.
اميرالمؤ منين على عليه السلام به همراهى يكصد نفر از نخبگان خويش به حروراء به ديدار آنان رفت از آن طرف عبدالله بن كواء با يكصد نفر از خواص در برابر آن حضرت آمد.
على عليه السلام فرمود: اى ابن كواء سخن بسيار است ، اما بگو تا بدانم يارانت چه مى گويند و از من چه مى خواهند؟
عبدالله بن كوا گفت : اگر نزديك تر بيايم از شمشير تو در امان هستم ؟
على عليه السلام فرمود: در امانى .
عبدالله بن كوا با ده نفر از خويشان و اصحاب خود اميرالمؤ منين على عليه السلام آمدند على عليه السلام سخن آغاز كرد و جنگ با معاويه را يادآور شد و آنچه از ماجراى جنگ با معاويه و بالا بردن قرآن بر نيزه ها و كيفيت انتخاب حكمين بود بيان كرد. سپس گفت :
واى بر تو اى ابن كوا! روزى كه اهل شام قرآن بالاى نيزه كردند آيا نگفتم اين خدعه و نيرنگ معاويه و عمروعاص است .
آيا نگفتم آنان در جنگ شكست خورده و درمانده شدند، بگذاريد تا جنگ را تمام كنيم ، شما گفتند چون ما را به كتاب خدا دعوت كردند، بايد آنان را اجابت كرد و مرا تهديد كرديد، يا تو را مى كشيم يا تحويل معاويه مى دهيم .
بعد از اين كه دست از پيكار كشيديم و پيشنهاد اهل شام را قبول كرديم خواستم پسر عم خود عبدالله بن عباس را كه مردى زيرك و عالم و با وفا! بود حكم و نماينده خويش قرار دهم ؛ اما جماعتى را شما قبول نكردند و هيچ كس غير از ابوموسى را نپذيرفتند و من با اكراه به حكميت ابوموسى راضى شدم .
سپس در جلو چشمان شما از حكمين تعهد گرفتم از ابتدا تا انتها به كتاب خدا و سنت قطعى محمد مصطفى صلى الله عليه و آله عمل كنند و حال اين كه دو نفر حكمين بر خلاف تعهد ديديد چه كردند آيا اين چنين نبوده است ؟ (121)
عبدالله بن كوا گفت : بلى چنين است . پس چون مى دانى حكمين بر خلاف مصلحت مسلمين و مخالف كتاب الله و مكر و خدعه عمل كردند چرا با معاويه نمى جنگى ؟
اميرالمؤ منين على عليه السلام گفت :
منتظر پايان يافتن مدت پيمان حكميت و در انديشه جمع آورى اعوان و انصار هستم . چون فراهم شود از حق امامت و ولايت خويش دفاع مى كنم . عبدالله بن كوا و ده نفر از همراهان با شنيدن سخنان اميرالمؤ منين على عليه السلام از كرده خود پشيمان شده ، اسب را پيش راندند و به حضرت ملحق شدند و به همراه على عليه السلام به كوفه مراجعت كردند.
با مراجعت عبدالله بن كوا كه امير و فرمانده خوارج بود. جمع آنان متفرق شده و شعار ((لا حكم الا لله و لا طاعة لمن عصى )) سر دادند.
اجتماع خوارج در نهروان
بعد از عبدالله بن كوا خوارج عبدالله بن وهب راسبى و حرقوص بن زهير را امير خويش قرار دادند و به سوى نهروان حركت كردند در بين راه مردى از اصحاب على عليه السلام با ديدن لشكر خوارج خود را پنهان كرد او را گرفتند و پرسيدند: كيستى ؟
گفت : عبدالله بن خباب بن الارت از اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله هستم . گفتند:
روايتى از مصطفى صلى الله عليه و آله بگوى .
گفت ، رسول خدا فرمود: بعد از من فتنه اى بر پا مى شود. در زمان فتنه ، قاعد از قائم و قائم از ماشى و ماشى از ساعى بهتر و عاقل تر است و مقتول شدن مناسب تر از قاتل بودن است .
سخنان او خوارج را ناخوش آمد و يكى از آنان ضربه شمشير بر سرش زد و او را كشت آنان همچنين وارد منزل او شدند، زد و فرزند او را نيز كشتند و از آنجا به حركت ادامه دادند، تا با دوازده هزار نفر سواره و پياده به نهروان رسيدند.
وقتى خبر خوارج آنان به اميرالمؤ منين على عليه السلام رسيد آن حضرت به مسجد كوفه رفت و اين خطبه را ايراد فرمود:
بسم الله الرحمن الرحيم ، ايها الناس ، ان الله عز و جل و بعث محمدا نذيرا للعالمين ، وامنيا على التنزيل و شهيدا على هذه الامة بالتحريم و التحليل ، و انتم يا مشعر العرب اذ ذاك فى شر دار و على شر دين يبتون على حجارة خشن و حيات صمم و شوك مهرب فى البلاد...
و بعد فقد علمتم ما كان من هولاء القوم من الاقدام و الجراءة على سفك الدماء و هم قوم فساق مراق و عماة حفاة ، يريدون فراقى و شقاقى ، و فيهم من قد عضه بالامس السلاح ووجد اءلم الجراح ؛ مجذوا رحمكم الله و خذوا آلة الحرب ، فانى سائر اليهم ان شاء الله و لا قوة الا بالله . (122)

از منبر فرود آمد در حالى كه فقط عده اى قليل فرمان او را اجابت كردند. لذا آن جناب با خاطرى آزرده به منزل خود رفت ، بعد از آن خطبه اى ديگر ايراد فرمود.
خطبه دوم براى توبيخ مردم كوفه
روز ديگر على عليه السلام بر منبر رفت و فرمود:
ايتها الفئة المجتمعة ابدانهم و المتفرقة اديانهم انه والله ما عزت دعوة من دعاكم و لا استراح من قاساكم . كلامك يوهن الصم الصلاب ، و فعلكم يطمع فيه عدوكم ، انا ادعوكم الى اءمر فيه صلاحكم والذب عن حريمكم و ... (123)
آن گاه با چشمى اشكبار از منبر فرود آمد، و غمناك به منزل رفت . در آن هنگام ، جماعتى از اشراف و اصحاب رسيدند و عرض كردند:
ما را به جنگ با دشمنانت گسيل دار؛ به هر جانب فرمان دهى اطاعت مى كنيم . يكى از اصحاب گفت :
يا اميرالمؤ منين ! مردم از تعلل و عقب نشستن پشيمان شده ، به جانب شما ميل پيدا كرده اند، اگر خطبه اى بخوانيد و آنان را با ديگر به مساعدت خويش بخوانيد همراهى مى كنند.
روز ديگر اميرالمؤ منين على عليه السلام با فرزندان و اصحاب خاص وارد مسجد شد و بر منبر نشست و خطبه اى خواند.
ايها الناس ، الا ترون الى اطرافكم قد انتقضت والى بلادكم تغزى و انتم ذوو عدد جم وشوكة شديدة ؟ فما بالكم اليوم لله ابوكم من اين توتون و من اين تسحرون و اءنى توفكون ، انتبهوا رحمكم الله و ابنهوا نائمكم و تجردوا لحرب عدوكم .. (124)
چون خطبه آن حضرت به پايان رسيد، چهار هزار نفر اجتماع كرده ، آماده جنگ با گروه مارقين شدند كه عدى بن حاتم در پيش روى آنان با صداى بلند شعرهاى حماسى مى خواند.
اميرالمؤ منين على عليه السلام با سواران خويش به جانب نهروان رهسپار شد و در دو فرسخى نهروان فرود آمد.
آن گاه نامه اى به سران خوارج به اين مضمون نوشت :
بسم الله الرحمن الرحيم . از عبدالله اميرالمؤ منين و اجير مسلمين و برادر رسول الله و پسر عم مصطفى صلى الله عليه و آله به عبدالله بن وهب و حرقوص بن زهير از فرقه مارقين .
به من خبر رسيد، در نهروان جمع شده و بر ضد من طغيان و شورش ‍ كرده ايد قبل زا اين ، پدر شما دو نفر هم چنين كرده بود. اگر بصيرت و فقاهت در دين و يقين به شريعت داشتيد هرگز به مخالفت بر نمى خاستيد، بدانيد سخن بسيار است و گوش شنوا اندك .
شما جماعت خوارج نسبت به گمراهى و ضلالت و بى دينى به من مى دهيد و بر من شوريده و ياغى شده ايد.
بعد از اين كه با ميل و رغبت با من بيعت كرده بوديد اكنون نقص عهد و پيمان كرده ايد و بر گمراهى خويش اصرار مى ورزيد، و دوستان مرا به قتل مى رسانيد.
عبدالله بن خباب ارت را بدون جرم گناه كشته و اهل اعيال او را قتل عام كرده ايد، او از اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله بود قاتلين او و زن و فرزندانش را به من واگذاريد تا قصاص كنم ، به سبب جهالت و گمراهى خود را به هلاكت نيندازيد، اگر قاتلين عبدالله بن خباب را تحويل من ندهيد به خدا سوگند شما را رها نمى كنم و به يارى و استعانت خداى بزرگ شما را مجازاتى سخت مى نمايم .
اميرالمؤ منين على عليه السلام نامه را به عبدالله بن ابى عقب داد تا نزد خوارج رود.
عبدالله نامه را در نهروان به عبدالله به وهب و حروقص بن زهير كه در كنار آب نهروان نشسته بودند داد.
ما بين فرستاده على عليه السلام و سران خوارج مناظره طولانى در مسائل مختلف انجام شد در پايان ، نامه اى بدين مضمون در جواب اميرالمؤ منين نوشتند.
اى على عليه السلام تو از حق بازگشتى ، به گمراهى گراييدى ، بعد از رسول خدا صلى الله عليه و آله ، در امت او هيچ كسى از تو عثمان شقى تر نيست قاتل عبدالله بن خباب را از ما خواستى ، بدان كه همه ما، قاتل او هستيم ، در پايان ما را به جنگ تهديد كردى ، بيا نزديك تر، ما با عزمى استوار آماده پيكار با تو هستيم .
نامه را مهر كرده به فرستاده اميرالمؤ منين عليه السلام دادند، عبدالله بن ابى عقب نامه را به خدمت على عليه السلام آورد و آنچه بين او و آن قوم گفته و شنيده شد بيان داشت .
حركت على عليه السلام به جانب نهروان
اميرالمؤ منين عليه السلام چون از تسليم و اطاعت آنان ماءيوس شد، با سواران خويش به جانب نهروان حركت كرد، به نزديكى نهروان رسيد، سوارى از جانب نهروان مى آمد، على عليه السلام پرسيد: از خوارج چه خبر دارى ؟ گفت : آن جماعت چون شنيدند با لشكرى قوى به سوى آنان مى آيى از نهروان عبور كرده ، گريختند.
اميرالمؤ منين فرمود: آيا آنان را ديدى از نهروان عبور كردند.
گفت : آرى ديدم .
اميرالمؤ منين فرمود: نه اين چنين نيست ، به خدايى كه محمد مصطفى صلى الله عليه و آله را فرستاد، اين جماعت از نهروان عبور نمى كنند، غير از ده نفر، همه كشته و هلاك مى شوند و از اصحاب من هم كمتر از ده نفر شهيد مى شوند. اين عهدى معهود و قضاى مكتوب است .
اميرالمؤ منين در نهروان فرود آمد، در حالى كه خوارج شمشير كشيده و در مقابل لشكر على عليه السلام ايستادند و شعار لا حمك الا لله مى دادند.
على عليه السلام فرمود: من هم منتظر حكم الله هستم ، سپس لشكر خويش ‍ را صف آرائى كرد. بار ديگر عبدالله بن عباس را فرمود تا در ميان دو صف بايستد و از آنان بخواهد چه مى گويند و چه مى خواهند؟
عبدالله بن عباس به نزد لشكر آنان ايستاد و گفت :
اى قوم ! چرا با على بن ابى طالب عليه السلام دشمنى مى كنيد و به جنگ او برخاسته ايد، چرا در بين اصحاب آن حضرت اختلاف و تفرقه به پا كرديد . گفتند: اى ابن عباس ! چرا حله يمانى و لاس لطيف به تن كردى ما براى جنگ آمديم و لباس رزم پوشيديم .
عبدالله گفت : لباس را فرو گذاريد و علت مخالفت و مخاصمت با اميرالمؤ منين على عليه السلام را بيان كنيد.
گفتند: على بن ابى طالب عليه السلام را بگو بيايد تا شرح حال بگوييم .
اميرالمؤ منين عليه السلام سخنان آن جماعت را شنيده بر اسب نشسته در مقابل آنان ايستاد و سلامى گفت .

next page

fehrest page

back page