جنگ هاى امام على عليه السلام در پنج سال حكومت

ابن اعثم كوفى
مترجم : احمد روحانى

- ۱۱ -


شما بنى هاشم در حق عثمان و خويشاوندان و متعلقان او از همه اعراب توهين بيشترى روا داشتيد و اين جنگ كه بين ما و شما واقع شد و همچنان ادامه دارد، اگر شدايدى براى ما باشد براى شما نيز هست ، همان خوف و رجا كه براى شماست براى ما نيز هست ، تا كى بايد در اين حالت باشيم و مبارزان و شجاعان ما و شما كشته شوند مخاصمه و جنگ را خاتمه دهيد، تا بيش از اين خون ريخته نشود و مردان قريش كشته نشوند. چون نگاه مى كنم از قريش شش تن بيشتر باقى نماندند.
در عراق ، تو و على بن ابى طالب عليه السلام ، در حجاز سعد وقاص و عبدالله بن عمر، در شام من و عمروعاص ، از اين عده سعد و عبدالله بن عمر از بيعت با على بن ابى طالب عليه السلام دست نگه داشتند من و عمروعاص مخالف شما هستيم ، تو مهتر و سرور ما بعد از پسر عمت على بن ابى طالب عليه السلام هستى ، اگر مردم بعد از عثمان با تو بيعت مى كردند كارها سهل تر صورت مى گرفت و ما در اطاعت و متابعت تو مطيع تر بوديم تا على بن ابى طالب عليه السلام پس در اين امر تفكرى كن تا راءى تو را بدانيم . والسلام
عبدالله بن عباس نامه معاويه را خواند و خنديد و گفت : معاويه تا كى گمان بى عقلى و بى خردى درباره من مى كند، طمع بيجا و خيال باطل در مغز مى پروراند. پس جوابى سخت برايش بنويسم تا بداند كه در دل چه دارم .
جواب نامه معاويه را چنين نوشت : (83)
بسم الله الرحمن الرحيم . اى معاويه ! نامه ات را خواندم ، سخنان بى حاصل تو را شنيدم آنچه از بدى ما در حق عثمان نوشتى فهميدم . تو اى معاويه ! بديهاى خويش را درباره عثمان فراموش كردى ، آن زمان كه به كمك تو محتاج بود و از، يارى خواست ، او را مساعدت نكردى تا ديدى چه بر سرش آوردند و تو به خويش كه هلاكت او بود رسيدى و امروز ما را متهم مى كنى كه به عثمان بدى روا داشتيم . اما درباره ابوبكر و عمر سخن گفتى و ما را به آن اغرار و تحريك مى كنى ، بدان كه عمر و ابوبكر از عثمان بهتر بودند، چنان كه عثمان هم از تو بهتر بود.
اين كه گفتى از رجال قريش جز شش نفر كسى باقى نمانده است ، اين خود دروغى خالص و كذبى محض است و مردان قريش بسيارى در ركاب اميرالمومنين على عليه السلام و عده اندكى در لشكر تو هستند و آنان كه در خانه نشستند بيشترند.
اما تضرع مى كنى كه جنگ را ترك كنيم تا خونها ريخته نشود و هر روز مصيبت بيشتر نگردد، بدان آنچه در پيكار و نبرد تا كنون از ما ديدى اندك بود و منتظر جنگ عظيم و قتال مخوف با.
اما كلام آخرت كه گفتى ، اگر مردمان با من بيعت مى كردند، تو و اهل شام در بيعت و متابعت بر ديگران سبقت مى گرفتيد، زهى شرم و حيا! مهاجر و انصار و عموم مردم يك دل و يك زبان با على بن ابى طالب عليه السلام بيعت كردند، او بردار رسول خدا صلى الله عليه و آله ، وصى ، وزير و وارث علم اوست ، او از من و جميع مهاجر و انصار و اصحاب رسول صلى الله عليه و آله بهتر و براى خلافت شايسته تر است ، چرا با او بيعت نمى كنى !
و بدان كه هيچ كسى تو را براى خلافت شايسته و لايق نمى داند تو را طليق پسر طليق و سركرده احزاب و ابن آكلة الاكباد مى گويند. والسلام .
وقتى نامه عبدالله بن عباس به معاويه رسيد، خود را ملامت كرده و گفت : هرگز براى او نامه نمى نويسم .
معاويه بعد از ماءيوس شدن از فريب عبدالله بن عباس ، نامه اى به اميرالمؤ منين على عليه السلام با اين مضمون نوشت : (84)
اما بعد، اين جنگ طولانى شده است و از هر دو لشكر خون هاى بسيارى ريخته و هر دو طرف رنج و مشقت زيادى متحمل شده ايم و بزرگان كثيرى كشته شدند.
آماده صلح باش تا براى آينده با هم مخاصمه و منازعه نكنيم ، در گذشته از تو التماس كرده و ولايت شام را خواسته بودم با اين شرط كه از من بيعت نخواهى و توقع متابعت و اطاعت نداشته باشى ، امروز هم مثل ديروز همين تقاضا را دارم .
تا اين جنگ به پايان برسد، بلا و محنت رفع شود، در اين پيكار اخيار كشته و اشرار باقى ماندند و ما همه از يك شجره ايم و همگى پسران عبد مناف و ما را بر يكديگر رجحان فضيلتى نيست . والسلام
اميرالمومنين جواب نامه معاويه را بدين مضمون نوشت : (85)
اى معاويه ! نامه تو رسيد و آنچه نوشتى معلوم شد؛ از طولانى شدن جنگ و كشته شدن اخيار، نزول بلا و رنج هر دو لشكر يادآور شدى . بدان آنچه بعد از اين مانده است ، به غايت عظيم تر و سخت تر خواهد بود و آنچه تاكنون ديدى از دريا قطره اى و از دوزخ شعله اى بود اما ولايت شام بدون اين كه در بيعت و اطاعت من باشى از من خواستى ، اين محال است ، آنچه را ديروز نپذيرفتم امروز هرگز به تو نخواهم داد.
آنچه گفتى كه ما هر دو فرزندان عبد منافيم ، اين سخن راست است وليكن هرگز اميه مثل هاشم و حرب مانند عبدالمطلب نبودند و ابوسفيان ابوطالب قابل مقايسه نيست . مبطل با محق و طليق با مهاجر هرگز برابر نيستند اگر چه تو از پسران عبد منافى مرا فضل نبوت است كه به واسطه اين ذليل عزيز مى شود.
چون نامه اميرالمومنين عليه السلام به معاويه رسيده آن را مطالعه كرد، ولى از نوشتن نامه سخت پشيمان شد و خود را ملامت كرد.
عمروعاص گفت : بارها گفتم از نوشتن نامه به على بن ابى طالب عليه السلام دست نگه دار وليكن نصيحت قبول نكردى .
معاويه به خشم آمد و گفت : تو پيوسته به تعليم و تجليل على بن ابى طالب عليه السلام مى پردازى و او را بر من تفضيل مى دهى مثل اين كه او نبود تا را به فضاحت و رسوايى انداخت ، باسن برهنه و عورت هويدا از جلو گريختى تا جان سالم بدر بردى .
عمرو خنديد و گفت : من افتخار مى كنم كه در مبارزه با على بن ابى طالب عليه السلام توانستم با هر حيله و رسوايى بود خلاص شوم ، اگر تو به قوت ، شجاعت و دليرى فخر مى كنى ، خود را بيازماى و قدم در ميدان مبارزه با على عليه السلام بگذار تا ببينيم چگونه از شمشير او رهايى مى يابى .
لشكر اميرالمومنين عليه السلام آماده حمله
چون از نامه نوشتن نتيجه اى حاصل نشد، لشكر اميرالمؤ منين على عليه السلام بار ديگر آماده جنگ شد، على عليه السلام بعد از نماز صبح ، لشكر خويش را منظم و آماده كار زار كرد، فرماندهان و مبارزان علم ها پيش ‍ آوردند، معاويه هم لشكر خويش را مرتب كرد.
سوارى از عراق به ميدان آمد از سر تا پا سلاح پوشيده بود به گونه اى فقط چشم هاى او پيدا بود، نيزه اى در دست گرفته از جلو اصحاب اميرالمؤ منين على عليه السلام عبور كرد. كسى او را نمى شناخت ، مى گفت : صف ها را محكم كنيد.
سپس در مقابل اهل عراق ايستاد و گفت :
اى بندگان خدا، خداى تعالى را حمد و سپاس گوييد كه پسر عم محمد مصطفى صلى الله عليه و آله ، را وصى و وزير در ميان ما قرار داد، مردى كه محبوترين خلق خدا، در ايمان سبقت گرفته و در هجرت قدمت يافته ، او سيف الله شمشير برنده خدا بر سر دشمنان است ، اى ياران چون تنور جنگ داغ شود و غبار برخيزد و نيزه ها بشكند و شمشيرها از كار بيفتد، مردان كار و دليران روزگار جولان دهند؛ در آن ساعت سخن نگوييد، دل بر قضاى الهى محكم داريد كه بى اجل كسى نمى ميرد.
سپس بر لشكر معاويه حمله كرد و آن قدر مردان شام را به خاك بينداخت تا اين كه نيزه اش شكست ، چون بازگشت ، معلوم شد او اشتر نخعى است . (86)
سخن مرد شامى با اميرالمؤ منين على عليه السلام
مردى از اهل شام بيرون آمد و در بين دو لشكر ايستاد و به آواز بلند گفت :
اى ابا الحسن !، لطف فرما و نزديك بيا با تو سخنى دارم .
اميرالمومنين عليه السلام نزديك آمد.
مرد شامى گفت ، يا على عليه السلام فضل و سابقه اى كه تو در اسلام دارى ، هجرت ، قرابت و اخوتى كه با رسول خدا دارى بر همه عالميان معلوم است ، هيچ كسى با تو برابرى نمى كند هيچ آفريده اى به بزرگوارى و كمال و علم و شجاعت و مروت و فتوت تو نمى رسد، اما اگر اجازه فرمايى مطلبى دارم ولى مى خواهم به عرض برسانم تا شايد خون مسلمانان ريخته نشود.
آن حضرت فرمود: هر انديشه اى دارى بيان كن .
گفت : پيش نهاد مى كنم شما به جانب عراق بگرديد و ما به سوى شام ؛ شما به شام و اهل شام كارى نداشته باش ، ما هم به تو اهل عراق صدمه اى نرسانيم .
اميرالمؤ منين على عليه السلام گفت :
مى دانم سخن تو از روى نصيحت و دلسوزى است . اما من شبها و روزها در اين كار تاءمل و تفكر كردم ، راهى جز قتال و نبرد را سزاوار نديدم ، چون اگر اين جمعيت شام را به راه راست دعوت نكنم و اين كار را همچنان مبهم و معطل و مشوش بگذارم و به ضلالت و گمراهى آنان راضى شوم ، به خداى تعالى كافر شده ، احكام خدا و رسول را مهمل گذاشته باشم ؛ پس امروز جنگ مى كنم و اين جماعت شامى را به راه راست مى خوانم تا در روز قيامت به آتش دوزخ گرفتار نشوم . (87) مرد شامى به موضع خويش ‍ برگشت در حالى مى گفت ، انا الله و انا اليه راجعون .
شهادت عمار ياسر
دو لشكر جنگ را شروع كرده ، با نيزه و شمشير به قتال پرداختند، جز صداى چكاچك شمشير و نيزه صداى ديگرى شنيده نمى شد، در اين گير و دار عمار ياسر سر به آسمان بلند كرد و گفت :
اللهم انك تعلم انى لو كنت اعلم ان رضاك فى ان اقذف نفسى فى هذا الفرات فاغرقها لفعلت .
خدايا! اگر مى دانستم رضاى تو در آن است كه خويشتن را در اين آب فرات غرق كنم ، همين كار را مى كردم .
و ادامه داد: خدايا اگر مى دانستم رضايت تو آن است كه شمشير در سينه خود فرو كنم ، حتما همين كار را مى كردم . سپس گفت : خدايا، مى دانم هيچ كارى نيكوتر از جهاد با اين قوم ستمكار و گمراه نيست . پس از دعا، به مردم گفت : اى مسلمانان ! با اين پرچم ها و علم ها كه همراه معاويه است سه نوبت در خدمت محمد مصطفى صلى الله عليه و آله جنگ كرديم و اين چهارمين بار است ، من امروز در راه مولايم على عليه السلام شهيد مى شوم ، چون مرا بكشند شما دوستان ، سلاح مرا برگيريد، مرا با خونم در همان لباس رزم بعد از خواندن نماز در قبرم دفن كنيد. آن گاه مرا با خدايم تنها بگذاريد؛ اميرالمؤ منين على 7 امام و مقتداى ماست و در قيامت از نيكان شفاعت مى كند.
بعد گفت : اى ياران ! هر كسى طالب بهشت است به نزد من آيد تا به كمك شمشير و نيزه خود را به جنت رضوان برسانيم ، امروز روز ملاقات و ديدار با محبوبم محمد مصطفى صلى الله عليه و آله و پيروانش مثل جعفر طيار و حمزه سيدالشهدا است . (88)
آن گاه مقابل لشكر معاويه آمد، رجز مى خواند و پى در پى حمله مى كرد و مى گفت : اى اهل شام ! ما شما را بر باطن و خويشتن را بر حق مى دانيم او چون جان خود را در كف گرفته بود بى محابا حمله مى كرد، در آن هنگام گروهى از اهل بغى او را محاصره كرده تا اين كه پسر جون سكونى نيزه اى بر پهلوى عمار زد، عمار از آن ضربه زخمى شد به زمين افتاد؛ اما به موضع خود برگشت و آب خواست ، غلامى به نام راشد داشت ، برايش شير آورد و گفت : اى خواجه اين شير را به جاى آب بنوش .
چون عمار چشمش به شير افتاد تكبير سر داد و گفت : (89)صدق رسول الله ، حبيب من رسول خدا صلى الله عليه و آله مرا خبر داد، آخرين روزى من در دنيا، شير خواهد بود. بعد از نوشيدن شير، كلمه شهادتين را بر زبان راند و سپس جان داد. رحمة الله عليه به ديدار محبوب و لقاء پروردگار شتافت .
وقتى اميرالمؤ منين على عليه السلام از واقعه عمار خبر يافت بر بالين وى آمد و سر او را بر زانو گرفت و گفت :
هر كس از وفات عمار دلتنگ نشود از اسلام و مسلمانى بويى نبرده است ، خدا عمار را در روز قيامت رحمت كند، هر وقت در خدمت مصطفى صلى الله عليه و آله سه نفر را مى ديدم عمار چهارمين آنان بود و هر وقت چهار نفر را ديدم عمار پنجمين آنان بود. نه يك نوبت بلكه دو نوبت و سه نوبت ، بهشت بر عمار ياسر واجب است ، بر او گوارا باشد، او را كشتند در حالى كه او با حق و حق با او بود و محمد مصطفى صلى الله عليه و آله فرمود:
يدور الحق مع عمار حيثما دار. قاتل عمار و دشنام دهنده او را بهره اى از آتش دوزخ است .
سپس به اتفاق افراد بر او نماز گزارد و او را دفن كرد.
خبر شهادت عمار ياسر
در همان هنگام عمروعاص خبر كشته شدن عمار را به معاويه داد: عمار ياسر كشته شد.
معاويه گفت : چه زيانى براى ما دارد؟
عمروعاص گفت : آيا نشنيده اى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله درباره عمار گفت ؛
اى عمار! تقتلك الفئة الباغية و ان آخر زادك من الدنيا اللبن .
اى عمار! فرقه گمراه و طغيان گر تو را مى كشند و آخرين روزى تو از دنيا شير خواهد بود. (90)
معاويه گفت : على بن ابى طالب عليه السلام كه او را به ميدان فرستاد كشنده اوست . عمروعاص گفت : پس كشنده حمزه سيدالشهداء هم رسول الله صلى الله عليه و آله است چون او را با خود به جنگ آورد و وحشى قاتل او نيست .
معاويه گفت : اى عمروعاص ، از من دور شو كه نمى دانى چه مى گويى .
خشم ياران على عليه السلام
اصحاب اميرالمؤ منين على عليه السلام كه از وفات عمار ياسر به خشم آمده بودند بر لشكر شام حمله كردند، مالك اشتر و قيس به سعد بن عباده با قبايل خود همچون شير خشمگين حمله هاى پى در پى و بى امان مى كردند.
مغيرة بن حارث بن عبدالمطلب سوار بر اسب در پيش روى دلاوران اهل عراق ايستاد و آنان را به دلاورى تحريض و ترغيب مى كرد.
در اين روز از اهل شام عده زيادى كشته شدند و بسيارى زخمى و مجروح به خيمه خود باز گشتند.
فرا رسيدن شب پناهگاه امنى براى لشكر معاويه شد تا از شمشير ياران اميرالمؤ منين على عليه السلام براى ساعاتى در امان باشند.
اعتراض در لشكر معاويه
آن شب اهل شام بر كشتگان خود بسيار بى تابى مى كردند و بى اندازه ناراحت بودند بعضى نيز غصه مى خوردند و اشك مى ريختند.
معاوية بن خديج كندى گفت : اى اهل شام ، لعنت بر اين زندگانى ! بعد از حوشب و ذى الكلاع حميرى كه در اين جنگ كشته شدند و بعضى ديگر هم كه از جنگ خسته شده بودند سخن از نارضايتى از اين جنگ طولانى گفتند.
چون اين كلمات به گوش معاويه رسيد، سران قبايل و امراى لشكر را فرا خواند و گفت : اى اهل شام ! در جنگ كشته شدن و مجروح شدن هست . اگر چه مردانى از ما در اين جنگ كشته شدند. اهل عراق هم كشته دادند. ما از اهل عراق سزاوارتر به گريه نيستيم .
اگر ذى الكلاع حميرى از لشكر ما كشته شد عمار ياسر هم از لشكر على عليه السلام هم به قتل رسيد.
اگر حوشب ذوالعظيم و عبيدالله بن عمر در لشكر ما كشته شدند. هاشم بن عتبة و عبدالله بن بديل بن ورقاء از ياران على عليه السلام هم كشته شدند. كه كشتگان ما از مقتولين عراق عزيزتر و شريف تر نبودند.
اى اهل شام ! بشارت بر شما باد كه سه تن از نامداران بى همتا كه در ميان عرب نظير نداشتند و على عليه السلام را در هر كارى يارى مى دادند و چون صاعقه بر لشكر ما مى تاختند، بدست لشكر ما به قتل رسيدند؛ اول آنان عمار ياسر. دوم هاشم بن عتبه و سوم عبدالله بن بديل بن ورقاء كه او را فاعل و الافاعل مى گفتند كه در راءى ، تدبير، بصيرت ، شجاعت و فرزانگى انگشت نماى عرب بود.
سه شخص ديگر هم مانده اند؛ يعنى مالك اشتر، اشعث بن قيس و عدى بن حاتم كه هر يك از اينها در شجاعت ، مردانگى و مروت ، قطب لشكر على عليه السلام هستند، اگر اين سه تن را بكشيم ، على عليه السلام را قوت چندانى نمى ماند.
دسيسه هاى پنهانى معاويه براى توقف جنگ
معاويه يكى از سران قبيله كندى به نام معاوية بن خديج كندى را به حضور خواند و گفت : اشعث بن قيس مردى از قبيله كنده و پسر عم شماست و از معارف لشكر على بن ابى طالب عليه السلام است و بسيارى از مبارزان من با شمشيراو هلاك شدند، دوست دارم نامه اى براى او بنويسى تا كشندگان عثمان را كه در كنار على عليه السلام جمع شده اند به ما تحويل دهند تا قصاص كنيم اگر چنين كنند، دست از جنگ مى كشيم و در خانه خويش ‍ مى نشينيم چون اين جنگ مردان بسيارى از ما را هلاك كرده است و طاقت مقاومت بيشتر را نداريم .
معاوية بن خديج كندى نامه اى به اين مضمون براى اشعث بن قيس ‍ نوشت :
اما بعد، كلامى دارم كه به صلاح امت اسلام است و لشكر ما و شماست ، رتبه و علوشاءن و كمال و منصب تو در نزد على عليه السلام بر همگان معلوم است . از ملوك جاهليت غير از تو و ذوالكلاع حميرى كسى اسلام را نپذيرفت و به خدمت آن در نيامد، تو به خدمت على بن ابى طالب عليه السلام و ذوالكلاع به خدمت معاويه متصل شد، هر دو از سادات و سروران قوم بوديد تا اين جنگ كه بلاى جان مسلمانان است پيش آمد.
ذوالكلاع با فرا رسيدن عجلش از ميان ما رفت و مى دانيم كه تو هرگز از عمثان نرنجيده و خلاف راءى او كار نكردى و از على بن ابى طالب عليه السلام هم امروز راضى و دل خوش نيستى . من از تو التماس نمى كنم على را ترك كن و به سوى معاويه بيا؛ نمى گويم عراق را بگذار و شام را انتخاب كن ، بلكه از تو درخواست مى كنم از اميرت ، على بن ابى طالب عليه السلام بخواهى كشندگان عثمان را بگيرد و نزد ما بفرستد تا ما جنگ را متوقف كنيم والا جنگ را ادامه مى دهيم .
چون نامه معاوية بن خديج به اشعث بن قيس رسيد، جواب آن را به اين مضمون نوشت :
نامه تو رسيد، لطف كردى و انواع نعمت هاى بارى تعالى را در حق من شرح دادى ، شكر و سپاس خداى را كه شكرش مزيد نعمت است . من نيز الطاف ربانى را ذكر مى كنم تا شامل حال تو شود. اى برادر! آسان تر از آن چيزى كه از من خواستى از تو مى خواهم تا اگر به كار بندى سعادت دنيا و آخرت تو را تضمين مى كند.
چنانچه نوشتى من از سادات اهل عراق هستم ، تو هم يكى از سروران اهل شام هستى ، برخيز بر اسب خويش سوار سو و به نزد جماعتى از مهاجر و انصار كه نه در خدمت اميرالمومنين اند و نه در موافقت معاويه برو، تحقيق كن تا بدانى كدام يك براى خلافت اولى ترند. على بن ابى طالب عليه السلام سزاوارتر است يا معاويه ؟
اگر گفتند على عليه السلام بر اين كار از معاويه شايسته تر است ، ما و شما على بن ابى طالب عليه السلام را مدد مى كنيم و دست به دامن او مى زنيم و از او متابعت مى كنيم . اگر گفتند معاويه براى خلافت از على بن ابى طالب عليه السلام اولى تر است ، ما على عليه السلام را ترك كرده به خدمت معاويه مى آييم و او را حمايت مى كنيم . اما سخن تو كه گفتى از عثمان نرنجيده باشم و از على عليه السلام راضى نباشم ، بايد بدانى من از اميرالمؤ منين على عليه السلام به غايت القصوى راضى ام و از عثمان بى نياز و جنگى كه داريم به فرمان امامى هادى و مرشد كه مهاجر و انصار او را با بيعت به خلافت و امامت برگزيدند. انجام مى دهيم و جنگى كه شما با ما داريد به دستور مردى است كه اهالى شام او را پيشواى خود كردند، او را نصيبى در خلافت و حظى رد شوراى خلافت نيست والسلام
سپس نامه را همراه چند بيت شعر برايش فرستاد، چون نامه اشعث بن قيس به معاويه بن خديج رسيد، با خواندن نامه به خشم آمد و گفت ، (91)اى معاويه ! اين غصه از جانب تو به من رسيد و تو باعث شدى كه او چنين جوابى سخت بر: بنويسد.
عتبة بن ابى سفيان گفت : اشعث بن قيس مرد زيركى است و او را با نامه نمى توان فريفت ، بلكه بايد از نزديك با او مناظره كرد، اگر معاويه اجازه فرمايد با او حضورى سخن بگويم .
معاويه گفت : مانعى ندارد.
عتبة بن ابى سفيان سوار بر اسب به نزديك لشكر اميرالمؤ منين على عليه السلام آمد و ايستاد و آواز داد؛ اشعث بن قيس كجاست .؟
اشعث با شنيدن صداى او گفت : عتبه مردى است دانا، بايد سخن او را شنيد تا چه مى گويد.
اشعث بلافاصله در مقابل عتبه ايستاد گفت : بگو چه كار دارى و از ما چه مى خواهى ؟ عتبه زبان تملق پيش كشيد و گفت : تو سرور اهل عراق و سيد و سالار قبيله كنده هستى و عثمان را در حق تو سوابق و اكرام است و تو از كسانى نيستى كه در كشتن عثمان مساعدت و معاونت كرده باشد اما مالك اشتر از جمله كشندگان عثمان است ، عدى بن حاتم از جمله كسانى است كه مردم را به كشتن عثمان تحريك و ترغيب مى كرد اما سعيد بن قيس غلام حلقه به گوش و نوكر بى اراده على بن ابى طالب عليه السلام است و شريح بن هانى و زحر بن قيس تابع نفس هواى خويش اند.
اما تو با آنان فرق دارى ، از اخلاق كريمه محاسن حسنه كه در تو سراغ دارم در هيچ كسى نيست و امروز اگر معاويه مى خواست با يكى از مبارزان على عليه السلام ملاقات كند فقط با تو ملاقات گفت و گو مى كرد، از تو توقع دارم از حاميان اهل عراق نباشى و با ما جنگ نكنى و از راه حميت و جاهليت و با مسلمانان شام جنگ نكنى . از تو نمى خواهم على بن ابى طالب را ترك كنى و به اطاعت و نصرت معاويه درآيى ، بلكه درخواست مى كنم صلاح ما و خويش را نگه دارى و جنگ را متوقف كنى تا خون مسلمانان ريخته نشود.
اشعث بن قيس گفت :
آنچه گفتى شنيدم ، از اين كه از بذل و محبت معاويه در ملاقات با من سخن گفتى ، ملاقات با معاويه نه منزلت و عظمت مرا زياد مى كند نه چيزى از شاءن من كم مى شود. اما آنچه گفتى من سيد و سرور اهل عراق و مقتدا و رئيس قبيله كنده هستم ، بدان كه سيادت و سرورى و مهترى از آن مولاى ما اميرالمؤ منين على عليه السلام است با بودن او هيچ كسى را دعوى سيادت و سرورى نيست . اما احسان عثمان را ياد آور شدى ، ما را از خشم عثمان غم و اندوه و از احسان او شرف و عزتى حاصل نشد.
اين كه دوستان و همرزمان ما عيب گرفتى و هر يك را به گونه اى مذمت كردى از قدر و منزلت تو چيزى نزد من نيفزود.
از حمايت اهل عراق سخن به ميان آوردى ، چون آنان همسايگان و هموطنان من هستند و حمايت از هموطن از غيرت و حميت ماست . اما از ترك جنگ و پايان خون ريزى گفتى ، شما به ترك آن محتاج تر هستيد تا ما، در عين حال در آن ، مل مى كنيم و مى انديشيم تا تصميم بگيريم .
عتبه چون جوابى بدين فصاحت و شيوايى شنيد بدون دريافت فايده اى به نزد معاويه برگشت .
معاويه نعمان بن بشير را احضار كرد و گفت :
مى دانم تو به خاطر انصار و مخصوصا كشته شدن عمار ياسر ناراحت هستى ، اما مصلحت مى دانم ، با اصحاب على بن ابى طالب عليه السلام رو به رو شوى و تقاضا كنى ، ترك جنگ كنند شايد تو را اجابت كنند.
نعمان بن بشير بر اسب نشست و به لشكرگاه على بن ابى طالب عليه السلام آمد صدا زد، قيس بن سعد بن عباده را بگوييد تا نزد من آيد، با او سخنى دارم . قيس بن سعد بى درنگ در مقابل او ايستاد و گفت : يابن بشير! هر سخنى دارى بگو؟
گفت : اى قيس ! هر كسى جماعتى را به حق بخواند و از ضلالت برهاند تا به هدايت برسند. انصاف كرده است .
اى جماعت انصار! شما در خذلان و خوارى عثمان خطا و اشتباه كرديد و او را كشتيد، خطاى ديگر شما اين كه ياران او را در جنگ جمل كشتيد، اگر عثمان را نكشته بوديد، على بن ابى طالب عليه السلام خليفه نمى شد، اما حق را خوار كرديد و باطل را يارى و نصرت داديد، به اين هم راضى نشديد، بلكه بر اهل شام طغيان كرده شمشير كشيديد، مردان و مبارزان آنان را هلاك كرديد، هرگاه يكى از نامداران على عليه السلام كشته مى شد نزد او مى رفتيد و او را تعزيت و دلدارى مى داديد اكنون كه جنگ ، مردان ما و مبارزان شما را در كام مرگ كشيده است و كارد به استخوان رسيده از خدا بترسيد و از ادامه جنگ دست برداريد تا بيش از اين خون مسلمانان ريخته نشود، والسلام .
قيس بن سعد بعد از سخنرانى نعمان خنديد و گفت :
گمان نمى كردم كلام بر اين منوال بگويى و در اين مكان بايستى و دليرى و جسارت كنى ! وليكن عثمان را كسانى مخذول و مقتول كردند كه از تو و پدرت بهتر بودند، اما اصحاب جمل بعد از پيمان بيعت با اميرالمؤ منين على مخالفت كردند، عهد را شكستند و جنگ را آغاز كردند. لذا جنگ با آنان واجب شد ما هم آنان را تنبيه كرديم ، اما معاويه ! اگر همه اعراب با او بيعت كنند، هرگز انصار خلافت او را نمى پذيرد و با او جنگ مى كند. اما از جنگ بين ما و شما ياد كردى ، ما در ركاب اميرالمومنين همچنان مى جنگيم كه در خدمت محمد مصطفى صلى الله عليه و آله شمشير مى زديم و صورت را در مقابل شمشير و سينه را در برابر نيزه سپر مى كرديم تا حق پيروز شود و باطل زايل گرديد.
اى نعمان ! بنگر آيا با معاويه غير از طليق و احزاب كى ديگرى هست ، بنگر ببين مهاجر و انصار كجا هستند و در خدمت چه كسى شمشير مى زنند؟ نگاه كن آيا غير از تو و مسلمة بن مخلد هيچ كس از مهاجر و انصار با معاويه هست . شما دو نفر نيز از بدرييون و عقبيون و از مسلمانان سابقه دار در اسلام نيستيد. امروز آمده اى بر ما دليرى و هرزه گويى و ياوه سرايى مى كنى ، پدر تو هم پيش از اين در سقيفه بنى ساعده از اين مهملات گفته بود. از من دور شو؛ لعنت خدا بر تو و آنچه براى ما گفتى باد.
نعمان بن بشير بعد از شنيدن سخنان قيس بن سعد بن عباده با شرمندگى به سوى معاويه بازگشت .
چاره جويى ديگر معاويه
نعمان بن بشير آنچه شنيده بود براى معاويه بيان كرد، معاويه فهميد با اين حيله كار به ترك جنگ و پايان نبرد نخواهد انجاميد. لذا جماعتى از سران قريش مثل عمروعاص ، عتبه بن ابى سفيان ، عبدالرحمان بن خالد بن وليد، حبيب بن مسلمة و ضحاك بن قيس و جمعى از اعيان شام را به نزد اميرالمؤ منين على فرستاد.
چون آنان نزديك لشكر على عليه السلام رسيدند اجازه خواستند، آن اجازه فرمود. آن جماعت به خيمه اميرالمؤ منين عليه السلام آمدند، سلام كردند و جواب سلام شنيدند در مجلس اميرالمؤ منين على عليه السلام مهاجر و انصار نشسته بودند، على عليه السلام رو به آنان كرد و گفت : هر سخنى داريد بگوييد؟ عمروعاص گفت : يا ابا الحسن ! شايسته است شما به جهت قرابت به رسول الله صلى الله عليه و آله و سابقه در دين و منزلت عند الله سخن آغاز كنى . اميرالمؤ منين على عليه السلام بعد از حمد و ثناى الهى فرمود:
اشهد ان لا اله الا الله وحده لا شريك له ، و اشهد ان محمدا عبده و رسوله ، بعثه الله رحمة للعالمين و خاتما للنبيين ، فادى عن الله ما امره ، وعبد ربه حتى اتاه اليقين .
امروز به جنگ با شما گرفتار شديم ، كه در مخالفت و محاربه جد و جهدى وافر داريد، بعد از كشتن عثمان ، به خدا سوگند از پذيرفتن خلافت و حكومت بر امت محمد صلى الله عليه و آله اكراه داشتم ، اما جماعتى بر عثمان خشم گرفته او را محاصره كرده و كشتند، در آن زمان من در منزل خويش نشسته بودم و كارى به امر خلافت نداشتم ، بعد از كشتن او مهاجر و انصار اتفاق كردند و مرا به اجبار اكراه از خانه بيرون كشيدند و با ميل و رغبت بيعت كردند و من شرط كردم كه به سنت محمد مصطفى صلى الله عليه و آله و كتاب خداى تعالى عمل مى كنم ، جمعى بى جهت بيعت را شكستند و مخالفت كردند و جنگ جمل را راه انداختند.
امروز فتنه ديگرى پديد آمده و قاسطين بى منطق جنگ صفين را تدارك ديدند و خون عزيزان مرا بى جهت مى ريزند. همان گونه كه در ابتداى بيعت با مهاجر و انصار به متاب خدا و سنت محمدى صلى الله عليه و آله شرط كردم با شما نيز مى گويم شما را به بيعت كتاب خدا و سنت رسول الله صلى الله عليه و آله دعوت مى كنم ، اگر بپذيريد به انواع سعادت مى رسيد، اگر سر باز زنيد و به عصيان طغيان اصرار ورزيدند، در ضلالت و جهالت باقى مى مانيد.
پس از پايان بيانات اميرالمومنين عليه السلام عمروعاص لب به سخن گشود و گفت :
عثمان رضى الله عنه از اصحاب فاضل محمد مصطفى صلى الله عليه و آله بود. داراى حسب و نسب بود، قدمت مسلمانى و شرف دامادى مصطفى صلى الله عليه و آله را داشت يا على عليه السلام به خدا سوگند، ما سوابق قديمه و اخلاص حميده و فضايل كريمه تو را منكر نيستيم و بر همه عالميان ، علم ، شرف ، مروت و مردانگى تو روشن معلوم است .
ليكن غرض ما از نشستن و سخن گفتن آن است ، كه فتنه جنگ تسكين يابد و خون مسلمانان ريخته نشود و بين دو طرف اصلاح شود و هم اكنون اعيان شام و بزرگان و اشراف عراق در حضور شما جمع اند تا راه حلى براى جنگ بيابيم .
اميرالمؤ منين على عليه السلام فرمود: انديشه و راءى خويش را روشن بيان كنيد تا بدانم چيست ؟
شرحبيل بن السمط گفت : اى بزرگان عراق ! خداى تعالى ميان ما از جهت انساب و ارحام ، حقوق بسيارى قرار داد كه رعايت آن حقوق از واجبات است .
يا ابا الحسن ! تو را با رسول الله صلى الله عليه و آله سابقه قرابت و شرافت و دامادى است ، خداى تعالى علم و فضيلت و فقاهت و شجاعت و حلم و كمال تجربه ، بزرگى و عزت را به تو عنايت فرمود.
تو مى دانى ما اين جنگ را به شيوه جاهليت انجام مى دهيم ، اگر اين جنگ ادامه پيدا كند، چندين هزار نفر كشته مى شوند، انديشه ما اين است كه شما و لشكريانت به سوى عراق بازگردى و ما به جانب شام ، دست از اين محاربه بى فايده برداريم ، عراق و حجاز در دست شما و شام در كنترل ما باشد و خون عثمان هم حفظ مى شود. خداى بزرگ شاهد است كه اين سخن را از روى صدق و نصيحت مى گويم . و ما توفيقى الا بالله .
اميرالمؤ منين على عليه السلام فرمود:
اى شرحبيل ! در اين كار بسيار تاءمل و تفكر كردم . شب ها و روزها مطالعه نمودم . در آخر به نتيجه رسيدم يا با معاويه جنگ كنم يا به آنچه محمد مصطفى صلى الله عليه و آله رسول خدا آورده است كافر شوم به خدا سوگند، دوست داشتم خون مسلمانان ريخته نشود و جان من فداى جان هاى مسلمانان شود.
و لكن به معاويه بگوييد، يا از عناد لجاجت و مخالفت با مهاجر و انصار دست بردارد و به خدمت آنان رضايت دهد و تابع راءى و نظر اكثر مسلمانان شود يا براى مبارزه و نبرد تن به تن با من حاضر شود تا هر كدام بر حق باشد بر باطل غلبه كند و خون مسلمانان ريخته نشود. به خدا سوگند هر كسى معاويه را در اين جنگ يارى دهد همراه او رد آتش دوزخ افكنده شود.
شرحبيل چون اين سخنان را شنيد، از جا برخاست و ياران خود را گفت : چرا نشسته ايد برخيزيد، على عليه السلام جز به شمشير بران جواب معاويه را نمى دهد.
آن جماعت بر خاستند و مى گفتند: به خداى محمد صلى الله عليه و آله سوگند، عرب ها در اين جنگ هلاك مى شوند.
و جملگى به نزد معاويه رفتند و آنچه شنيده بودند به او گفتند. معاويه دانست اميرالمومنين عليه السلام خواسته او را كه امارت شام است تامين نخواهد كرد. معاويه آن شب را آسوده نخوابيد.
نبرد سنگين يا جنگ ليلة الهرير
آن شب لشكر دو طرف در اضطراب و نگرانى بودند، اميرالمؤ منين على عليه السلام بعد از نماز عشاء در حضور اصحاب و ياران اين خطبه را ايراد فرمود: (92)
حمد و سپاس خداى را كه قضا و قدر الهى را بر عالم حاكم گردانيد. هيچ آفريده اى را قدرت نقض قضاى الهى نيست اگر خداوند بخواهد هيچ دو نفرى با هم مخالفت نمى كنند و هيچ مبطل ، حق را انكار نمى كرد و مفضول حق فاضل را منع نمى نمود.
و لو شاء الله ما اقتلوا ولكن الله يفعل ما يريد.
ما را تقدير سابق و قضاى الهى به اين مكان آورده است و در منظر او هستيم . ما را مى بيند و كلام ما را مى شنود، اگر بخواهد انتقام ما را مى ستاند و سزاى بدكاران را مى دهد.
ليكن دنيا را سراى اعمال و آخرت را سراى پاداش و جزا قرار داده است .
ليجزى الذين اساؤ ا بما عملوا و يجزى الذين احسنوا بالحسنى .
بدانيد شما فردا با دشمنان خويش مى جنگيد، شايد در ميدان حرب به فيض شهادت نايل شويد. پس امشب بيدار باشيد، ذكر خدا گوييد، نماز بگزاريد، قرآن تلاوت كنيد، از خداى تعالى نصرت و پيروزى بخواهيد، چون در ميدان جنگ واريد شويد با صبر و ثبات مقاومت كنيد تا به سبب صبر و استقامت به رستگارى و نجات برسيد، هر رنج و مشقتى به ما رسيده به دشمن ما نيز بيش از آن رسيده است . از دشمن رمقى بيش نماده و آخرين نفس ها را مى كشد و بدانيد اعتبار كارها به پايان آن است ، سعى كنيد در پايان جنگ ، پيروزى از آن شما باشد.
ياران من ! شما بر حقيد و دشمن بر باطل فردا صبح روى به جنگ مى آوريم تا آتش فتنه را خاموش كنيم و هو خير الحاكمين .
بعد از خطبه اميرالمؤ منين على عليه السلام لشكريان با رغبت تمام مشغول به كار شده ، به اصلاح شمشير و نيزه پرداختند و سپس به راز و نياز و نماز پرداختند.
ترغيب ياران به قتال
آن شب رد لشكر معاويه ، خوف و ترس بر دلها مستولى شده بود، معاويه خطاب به اصحاب خود گفت :
اى اهل شام ! كارى خطرناك در پيش داريم ، فردا با برادران عرب خود بايد جنگ كنيد و به ناچار بايد يكى از سه كار را انتخاب كنيد؛ چنان باشيد كه براى رضاى خدا با جماعتى كه بر شما ستم كرده اند جنگ مى كنيد، پس ‍ رضاى خداى تعالى را طلب كنيد.
يا چنان تصور كنيد كه براى خون خواهى خليفه مظلوم ، عثمان كه داماد نبى صلى الله عليه و آله بود جنگيد يا چنان در نظر بگيريد كه با قومى بيگانه كه به خانه و كاشانه شما حمله كردند و مى خواهند ناموس و عرض و مال شما را نابود كنند مى جنگيد پس براى حفظ ناموس خود بكوشيد و جانانه بجنگيد.
يكى از مبارزان شام به نام معاوية بن ضحاك كه در دل اميرالمؤ منين على عليه السلام را دوست داشت شبانه سخنان معاويه را در جند بيت شعر فصيح براى على عليه السلام فرستاد، چون اين اشعار به گوش معاويه رسيد، خشمناك شد و قصد كرد تا او را بكشد اما معاوية بن ضحاك شب به لشكر اميرالمومنين عليه السلام گريخت و در حمايت آن حضرت قرار گرفت .
نبردى سنگين شكست معاويه
در صبحگاه با طلوع خورشيد؛ طرف صف لشكر را مرتب و منظم كرده ، آماده كار و زار شدند، اميرالمومنين حيدر كرار عليه السلام زره محمد مصطفى صلى الله عليه و آله را پوشيد، شمشير آن حضرت را حمايل كرده ، دستار محمدى صلى الله عليه و آله بر پيشانى بست پس بر اسب رسول الله صلى الله عليه و آله نشست در ميدان ايستاد و به آواز بلند فرمود:
اى مردم ! هر كسى امروز با خدا معامله كند سود مى برد و بر بهشت جاويدان دست مى يابد، امروز روز يادگارى خواهد شد. به خدا سوگند احكام دين معطل نمى شد و حقوق مردم باطل نمى گرديد و ظالمان جولان نمى يافتند و حزب شيطان پيروز نمى شد. هرگز در اين ميدان قدم نمى گذاشتم و جنگ و جدال و قتال را بر عيش و آسايش خويش اختيار نمى كردم . اى ياران بدانيد، خضاب زنان و زينت بانوان با حناست و خضاب مردان با خون سرخ آنان است .
هيچ چيزى بهتر از صبر و بردبارى نيست ، مخصوصا در ميدان جنگ و مبارزات ، آگاه باشيد كه معاويه كينه هاى جنگ بدر و احد و دشمنى هاى جاهليت را در سينه ذخيره كرده و امروز قصد تلافى كينه هاى ديرين را دارد پس فقاتلوا ائمة الكفر انهم لا ايمان لهم لعلهم ينتهون . (93)
مهاجر و انصار و معارف عراق گفتند: يا اميرالمومنين ! ما براى رضاى خدا و از سر صدق ، يقين و بصيرت تا روز قيامت در جوار شما با دشمنان مى جنگيم . وقتى عمار ياسر به دست معاويه كشته شد، به يقين دانستيم كه آنان اهل بغى و عصيانند و ما بر حق طريق خدايت هستيم . پس شما در پيش و ما همه به دنبال شما در متابعت و موافقت ، هر فرمانى را صادر كنى اطاعت مى كنيم .
اميرالمؤ منين على عليه السلام با شنيدن آن سخنان به پيش راند و ده هزار نفر از سواران قبيله بنى مذحج و قبايل ديگر با شمشيرهاى كشيده و مسلح به آهن و فولاد به دنبال حضرت حركت كردند، عدى بن حاتم با خواندن رجز در عقب آنان و مالك اشتر هم در پى عدى به راه افتاد؛
اميرالمومنين حيدر كرار با ده هزار سوار از جان گذشته با تكبير واحد بر لشكر معاويه هجوم آوردند، تمامى صفوف لشكر معاويه را در هم شكستند و چنان ياران معاويه را به خاك خون انداختند كه دست و پاى تمام اسبان از خون آنان سرخ شد.
لشكر معاويه به كلى متلاشى شده و قوت از كف دادند.

next page

fehrest page

back page