جنگ هاى امام على عليه السلام در پنج سال حكومت
ابن اعثم كوفى
مترجم : احمد روحانى
- ۹ -
اين بار مردى به
نام ادهم بن لام به ميدان آمد و مبارز طلب كرد، حجر بن عدى كندى از صف اميرالمومنين
عليه السلام بيرون آمد و با يك ضربت شمشير سر او را جدا كرد، سپس جولانى داد و
مبارز طلبيد، حكم بن ازهر از لشكر معاويه به ميدان آمد، حجر بن عدى به او مهلت
نداد، با يك ضربت شمشير او را به زمين انداخت و او نيز جان داد.
بعد پسر عم حكم بن ازهر با خشم در مقابل حجر حاضر شد، تا انتقام گيرد اما با حمله
اى از پاى در آمد و به خاك افتاد و كشته شد.
بعد از آنها سوارى نامدار از لشكر معاويه به نام عامر بن عامرى كه سر تا پا سلاح
پوشيده بود و فقط چشمانش ديده مى شد، در ميان دو صف ايستاد و به شجاعت و دليرى خود
فخر مى كرد، حجر بن عدى مى خواست به مصاف او برود مالك اشتر بر او سبقت گرفت ؛ عامر
با نيزه به مالك اشتر حمله ور شد، مالك چنان نيزه اى بر پهلوى او زد، كه نيزه زره
او را دريد و به پهلوى او رسيد، عامر بر زمين افتاد و جان داد. بلافاصله مبارزى
ديگر از لشكر معاويه به اشتر حمله كرد، اشتر او را هم مهلت نداد و به خاك انداخت و
كشت .
چهار نفر ديگر، يكى پس از ديگرى به مالك اشتر نخعى حمله كردند، كشته شدند. ديدن اين
صحنه بر معاويه سخت و گران بوده او به مروان بن حكم گفت : اى مروان اشتر نخعى مرا
نگران و مضطرب كرده است با لشكرى كه در اختيار توست بر او حمله كن و از او انتقام
كشتگان ما را بگير.
مروان گفت : اى معاويه ! چرا عمروعاص را به سراغ مالك اشتر نمى فرستى كه همه كاره
توست .
معاويه رو به عمروعاص كرد و گفت :
اشتر نخعى امروز جمعى از شجاعان و دليران مرا به خاك و خون غلطاند، و مرا در غمى
عميق نشاند با هر مكر و حيله اى به اشتر حمله كن تا انتقام مرا از او بستانى .
عمروعاص از ميان لشكر چهارصد مبارز قهرمان را انتخاب كرد تا بر مالك اشتر حمله كند.
افراد لشكر اشتر هم چون ديدند عمروعاص با اين عده قصد حمله به اشتر را دارد حدود
دويست نفر از قبيله نخع و مذحج را انتخاب كردند و به حمايت او فرستادند. عمروعاص
پيش آمده ، شروع به رجز خوانى كرد و از شجاعت و دليرى خود سخنها گفت آن گاه به
ياران مالك اشتر حمله كرد، مالك اشتر هم به طرف عمروعاص رفت و نيزه اى حواله او كرد
كه بر ين اسب او فرو رفت . نيزه شكست و عمروعاص با صورت بر زمين افتاد. چهره اش
خونى شده دندانش شكست . اصحاب عمرو به كمك او شتافته و او را از چنگ مالك نجات داده
به خيمه اش فرارى دادند.
مروان بن حكم را به مسخره گفت : اى عمرو چگونه اى ؟
عمرو گفت : اين است كه مى بينى ؟
مروان گفت : در مقابل امارت مصر اين ها سهل است .
جوانى از حمير كه غلام عمروعاص بود چون سر و صورت خونين او را ديد به خشم آمده به
مالك اشتر حمله كرد، مالك چون نگاه كرد، ديد جوانى نورس است ، از مبارزه با او عار
داشت .
فرزند خويش ابراهيم را گفت : همتاى تو در ميدان آمده به مبارزه او برخيز.
ابراهيم اسب تاخت و هر دو با نيزه جنگ را آغاز كردند، ابراهيم نيزه اى بر سينه او
زد كه از پشتش بيرون آمد و در دم جان داد.
پيكار ميان دو لشكر تا شام ادامه داشت ، عده زيادى از اصحاب معاويه كشته شدند.
روز ديگر
روز ديگر، معاويه لشكرش را آراسته و صفوف را مرتب كرده سپس يكى از بزرگان و سادات
اهل شام به نام عقيل بن مالك را كه مبارزى نامدار و پيوسته در عبادت و نماز بود، به
حضور طلبيد و گفت : چرا به على بن ابى طالب عليه السلام و ياران او مبارزه و نبرد
نمى كنى حال اين كه تو از شجاعان و دلير او اهل شام هستى ؟
عقيل گفت : از روزى كه مناظره و احتجاج عمروعاص و عمار ياسر و ذوالكلاع و ابو نوح
را شنيدم ، شك و شبهه اى در دل من ايجاد شد، و چندان كه مى انديشيم على بن ابى طالب
عليه السلام را بر حق و تو را بر باطل مى بينم . به اين سبب با على عليه السلام و
ياران او نمى جنگم و از عتاب محمد مصطفى صلى الله عليه و آله و عذاب خداى تعالى مى
ترسم .
معاويه كينه او را در دل گرفته و مى گويند بعد از مدتى عقيل به صورت مشكوكى كشته شد
و اهل شام در بين خود مى گفتند، معاويه او را پنهانى كشته است .
بعد از اين قضيه لشكرها به يكديگر نزديك شدند، نخستين كسى كه وارد ميدان نبرد شد،
اصبغ بن نباته از اخيار و اصحاب اميرالمومنين عليه السلام بود. او رجز مى خواند و
پيوسته بر لشكر شام مى تاخت و چنان حماسه اى آفريد كه نيزه او به خون آغشته شد و در
يك حمله نيز معاويه را عقب راند، سپس به جايگاه خود برگشت .
سپس مردى از لشكر معاويه به نام عوف بن مخراة مرادى در وسط دو لشكر ايستاد و مبارز
خواست .
مبارزى از لشكر اميرالمومنين به نام كعب بن جرير به سوى او آمد و به او حمله كرد و
او را كشت ، سپس به سوى لشكر شام نگريست ، معاويه او را ديد و گفت : اين مرد حتما
از لشكر معاويه گريخته و به ما پناه آورده است .
كعب بن جرير به نزديك معاويه رسيد، و شمشير كشيد تا او را بكشد؛ اما ياران معاويه
به دفاع پرداخته مانع حمله او به معاويه شدند.
كعب بن جرير گفت : اى معاويه ! من همان غلام اسدى هستم و عاقبت تو را به سزاى عمالت
مى رسانم اين را گفت به سوى لشكر خويش برگشت .
اميرالمؤ منين على عليه السلام فرمود: اى كعب ! در ميان انبوه ياران معاويه چه مى
خواستى .
گفت : مى خواستم معاويه را با نيزه بزنم تا عباد و بلاد از شر او خلاص شوند.
اميرالمؤ منين على عليه السلام تجسم كرد و او را تحسين نمود.
عبدالرحمن بن خالد بن وليد از لشكر معاويه بيرون آمد و رجز خواند. حارثة بن قدامة
از اصحاب على عليه السلام در برابر او حاضر شد، هر دو با نيزه جنگ را آغاز كردند،
حارثه نيزه اى بر او زد، و او را زخمى كرد، او با همان حال زخمى به سوى معاويه
بازگشت .
ابوالاعور سلمى با غرور وارد ميدان شد، و رجز مى خواند. زياد بن مرحب همدانى در جلو
او ظاهر شد، و نيزه اى بر او فرود آورد او نيز با تنى مجروح پيش معاويه گريخت .
معاويه نعره اى برآورد و گفت :
اى اهل شام ، فقط با قبيله همدان بجنگيد كه آنان قاتل عثمان بن عفان هستند.
سعيد بن قيس همدانى كه آواز معاويه را شنيد، خويشان ، هم پيمانان و غلامان خود را
فرا خواند و گفت : بايد بر اصحاب معاويه به طور گروهى حمله كنيم .
آنان مانند برق بر لشكر معاويه حمله كردند، جمع كثيرى از ياران معاويه را به خاك و
خون كشيدند و تا شامگاه همچنان جنگ را ادامه دادند. با تاريكى شب دو طرف به جايگاه
خود بازگشتند.
رفع اختلاف ياران على عليه السلام
اميرالمؤ منين على عليه السلام به افراد قبيله ربيعه محبت بيشترى مى كرد.
(73)اين كار بر
قبيله مضر سخت و سنگين آمد، لذا افراد اين قوم براى ربيعه و قومش اشعارى به صورت
هجو سروده و معايب آنان را آشكار كردند. چون اين كار به درازا كشيد؛ سران قبايل و
رؤ ساى لشكر، آنان را به دوستى خواندند و از اين كار فبيح باز داشتند.
يكى از بزرگان قبيله مضر كه كنيه او ابوطفيل كنانى بود، نزد اميرالمومنين عليه
السلام آمد و گفت :
ما به جماعتى كه خداوند آنان را به خير و عزت و شرف برگزيده باشد حسد نمى ورزيم ،
اما بعضى از افراد قبيله ربيعه گمان مى كنند كه از ما بهتر و نزد شما محبوب ترند و
تصور مى كنند كه ما در نزد شما چندان قرب و منزلتى نداريم ، اگر مصلحت مى دانى ،
چند روز آنان را از پيكار معاف دار و قوم ما را به جنگ لشكر معاويه بفرست ، چون ما
در كنار هم با لشكر معاويه پيكار مى كنيم دلاورى ها و مبارزات ما معلوم نمى شود.
اميرالمؤ منين على عليه السلام فرمود:
اين كار سهل و آسانى است و به قوم ربيعه چند روز استراحت داد.
پس سركرده بنى كنانه ، عامر بن واثله با قوم خويش از جانبى و ابوطفيل با خويشان و
نزديكان خود از جناح ديگر به لشكر معاويه حمله كردند و از صبح تا غروب به قتال
پرداختند، به طورى كه شجاعت و شهامت بى نظيرى از خود به يادگار گذاشتند.
در پايان روز ابوطفيل كنانى به خدمت على عليه السلام رسيد و گفت :
(74)
يا اميرالمومنين ! از شما شنيدم بهترين مرگ شهادت و بهترين كار صبر است ، و مى
دانيم كشتگان ما شهيد راه خداوند هستند، ما بعد از اينم جز در راه خير قدم نمى
گذاريم ، و به سوى هوى پرستى ميل پيدا نمى كنيم و تا جان
داريم در ركاب تو خواهيم بود.
اميرالمؤ منين على عليه السلام چون اين سخنان را شنيد در حق او دعا كرد و او را
تحسين گفت .
روز بعد رئيس قبيله بنى تميم به نام امير بن عطارد با افراد قوم خويش به ميدان رفت
آنان با حملات پى در پى بر لشكر معاويه تا شب به جنگ ادامه داده ، نيزه و شمشير خود
را به خون اهل شام رنگين كردند. در هنگام شام امير بن عطارد به خدمت اميرالمومنين
عليه السلام آمد و گفت : من به قوم خويش ظن نيكو در جنگ و محاربه با شاميان داشتم ،
اما آنان فوق ظن من مبارزه و دلاورى كردند.
اميرالمؤ منين على عليه السلام فرمود: آرى ، درست مى گويى ،من هميشه از تو قوم تو
راضى و خوشدل بودم و امروز بيشتر راضى شدم .
روز ديگر رئيس قبيله بنى اسد به نام قبيصة بن جابر اسدى به ياران و قبيله خود گفت :
اى ياران ، امروز مى خواهم همت كنيد تا با اين گمراهان و احزاب شيطان مردانه جنگ
كنيم و اميرالمؤ منين على عليه السلام را از خود خشنود سازيم .
افراد اين قوم بر لشكر معاويه حمله بردند و نيزه و شمشيرهاى خود را از خون اصحاب
معاويه رنگين كردند. آنان چندين نفر از ناموران معاويه را كشتند. در پايان روز
قبيصه به خدمت اميرالمومنين رسيد و گفت :
يا اميرالمومنين ! ما در جنگ كوتاهى نكرديم ، در هر كارى خشنودى شما را مى طلبيم .
اميرالمؤ منين على عليه السلام او را تحسين كرد و در حقش دعاى خير كرد.
روز ديگر امير هوازان به نام عبدالله بن طفيل عامرى به قبيله خويش براى پيكار به
ميدان رفته و افتخار آفريدند. آنان چنان عرصه را بر اصحاب معاويه تنگ كردند كه اهل
شام از ضربات و نيزه و شمشيرشان به فرياد و ضجه در آمدند.
آنان جنگ را تا فرا رسيدن تاريكى شب ادامه دادند.
عبدالله بن طفيل به خدمت على عليه السلام آمد و گفت : امروز اميرالمومنين عليه
السلام ما را در پيكار با دشمنان چگونه يافت ؟ آيا مبارزات و مجاهدات ما مقبول و
مرضى حضرتش بود. اميرالمؤ منين على عليه السلام شجاعت ، شهامت و دلاورى قبيله
هوازان را تحسين كرد و آنان را ستود و ثنا گفت .
بزرگان و اعيان قبيله مضر از سخنانى كه اميرالمومنين عليه السلام در حق آنان فرمود
شادمان شدند و به شكرانه عواطف و مهربانى اميرالمومنين عليه السلام اشعارى سرودند و
عداوت و كينه اى كه از قبيله ربيعه در دل حادث شده بود به كلى زايل گرديد و به محبت
و دوستى مبدل شد.
معاويه كه ابتدا با شنيدن اختلاف ميان اصحاب اميرالمومنين عليه السلام خوشحال شده
بود بار ديگر ماءيوس و نااميد شد، و يك روز از جنگ دست كشيد. او در فكر چاره و حيله
اى ديگر بود تا چگونه خود را از اين مهلكه نجات دهد!
اضطراب معاويه
معاويه بعد از يك روز درنگ ، لشكر خويش را به صف آرايى خواند تا بار ديگر براى نبرد
آماده شوند، اما لشكر چندان رغبتى نشان نمى داد و به سبب جراحات زياد در بين افراد
لشكر و خستگى در ميان آنان ، صف آرايى لشكر ديرتر انجام شد.
معاويه كه وضع را چنين ديد رو به لشكر كرد و گفت :
اى اهل شام ! چه چيزى موجب تاءخير و توقف شما شده است ؟ از هر دو طرف جمعى كشته و
جمعى زخمى شدند، اگر دير بجنبيد، همه تلاش و جد و جهد ما ضايع مى شود، چرا در طلب
خون عمثان رغبت نشان نمى دهيد؟ اگر تعلل كنيد، شجاعان عراق و سپاهيان على عليه
السلام شما را مجال نخواهند داد.
اصحاب او گفتند: معاويه راست مى گويد، به خدا سوگند كه ما با مارهاى سياه و افعى
هاى عراق رو به رو هستيم و اگر سستى كنيم ما را خواهند بلعيد پس خود را براى جنگ را
پيكار آماده كردند.
دعوت به جنگ تن به تن
اميرالمؤ منين على عليه السلام مثل روزهاى قبل ، لشكر خود را آرايش نظامى داد آن
گاه بر بلندى ايستاد و با آواز بلند شعر حماسى خواند.
وقتى معاويه كلام اميرالمؤ منين على عليه السلام را شنيد و به اشعارش گوش داد، به
اطرافيانش گفت : على بن ابى طالب ما را به مبارزه با خود مى خواند، و قبلا هم چند
نوبت مرا به مبارزه طلبيده است و من اقدام به اين كار نكردم ؛ اما اكنون از قريش
شرم دارم و براى من ننگ و عار است اگر دعوت او را اجابت نكنم .
برادر او، عتبة بن ابى سفيان ، گفت : كلام على بن ابى طالب را نشنيده فرض كن ،
زينهار كه خود را در چنگال شير ربانى بيندازى ، يقين بدان كه در مقابل على عليه
السلام مرد جنگ نيستى .
ديدى كه غلامت ، حريث ، كه سوارى نامدار بود، چگونه به دست على بن ابى طالب عليه
السلام كشته شد؟! عمروعاص هم كه به مكر و حيله و صبر و استقامت در جنگ شهرت دارد،
با كشف عورت توانست از مقابل او بگريزد كه حتما مردم تا قيامت از رسوايى او خواند
خنديد. اى معاويه ! كدام نامدار عرب در برابر على بن ابى طالب عليه السلام ايستادگى
كرد كه تو بتوانى با او مبارزه نبرد كنى ؟!
در عين حال كمال قوت ، شجاعت و جرائت على بن ابى طالب عليه السلام از آفتاب روشن تر
است ، تاكنون هيچ سوار نامدار و شجاع و صف شكنى با على عليه السلام رو به رو نشده
است مگر خاك هستى او را بر باد داده باشد. او به تنهاى بر لشكرى حمله مى كند و هيچ
خوف و هراسى از كسى ندارد.
بعد از عتبه ، جماعتى از بزرگان شام و فرماندهان سپاه نيز او را از مبارزه با على
بن ابى طالب عليه السلام منع كردند.
در آن هنگام ابرهة بن صباح حميرى از لشكر معاويه برخاست و گفت :
گمان مى كنم خداى تعالى تقدير فرمود تا همه در اين صحرا هلاك شويم ، اى بزرگان شام
! او را واگذاريد تا شجاعتش را ببينم او را از جنگ با على بن ابى طالب عليه السلام
نترسانيد بگذاريد، تا با يكديگر نبرد كنند، به هر حال يكى غالب و ديگرى مغلوب مى
شود و ما از اين رنج و گرفتارى نجات مى يابيم و آتش جنگ خاموش مى شود. و هر كدام از
دو نفر پيروز شوند، ما كمر خدمت در اطاعت و متابعت او مى بنديم .
وقتى اميرالمؤ منين على عليه السلام سخن ابرهه را شنيد، فرمود:
به خدا سوگند با انصاف تر از سخن ابرهه تا به حال از اهل شام سخنى نشنيده ام !
اما معاويه گفت : ابرهه عقل درستى ندارد. او را از صف هاى جلو دور كنيد و در عقب
لشكر قرار دهيد؛ چون بى خرد و سفيه است و سخنى نسنجيده بر زبان مى راند. اهل شام
گفتند: اى معاويه ! ابرهه مردى بسيار عاقل است و رد خردمندى ، درايت ، ديانت و فهم
سر آمد اهل شام است ، اما چون تو از نبرد با على بن ابى طالب عليه السلام مى ترسى و
از شمشير او بيم دارى درباره او اين گونه مى گويى !
مردم پيوسته معاويه ، عمروعاص و مروان حكم را ملامت مى كردند، دشنام مى دادند و
ناسزا مى گفتند.
ابرهه از سخن آنان رنجيده خاطر شد، او ابياتى چند در سرزنش معاويه سروده ، مى خواند
تا اين كه معاويه ، او را به نزد خويش فرا خواند و با هدايا و سخنان نرم راضى اش
كرد.
هوس نام آورى بُسر بن ارطاة
بُسر بن ارطاة غلامى به نام ((لاحق
)) داشت كه زيرك و كار آزموده بود. بُسر از جهت مشورت به غلام گفت :
معاويه از مبارزه با على بن ابى طالب عليه السلام ترسيد و عقب نشست ، حال من قصد
دارم در ميدان جنگ به مبارزه با على بن ابى طالب عليه السلام بپردازم ، سايد او را
با يك ضربت شمشير از پاى در آورم ، كه هم نام من به شجاعت ، دلاورى ، و مردانگى در
قبايل عرب منتشر شود و هم تا روزگار باقى است آوازه ام باقى بماند، تو چه مصلحت مى
بينى ؟
لاحق گفت : كارى بس عظيم و خطرناك است ، مبارزه با على بن ابى طالب عليه السلام كه
او را اسد اسود گويند، مخاطره اى بزرگ دارد. اگر بر قوت و شجاعت خويش اعتماد دارى و
يقين مى دانى كه پيروز خواهى يافت ، در برابر او حاضر شو وگرنه خود را در ورطه
هلاكت نينداز.
بُسر گفت : اى لاحق ! به جز مرگ چيز ديگرى نيست ، به هر حال به ملاقات و استقبال
مرگ بايد رفت . چه مردن در بستر و چه در ميدان جنگ با نيزه و شمشير باشد.
بُسر بن ارطاة با اين انگيزه به ميدان آمد و به صورت ناشناس و بدون اين كه سخنى
بگويد در ميدان جولانى داد.
وقتى اميرالمومنين عليه السلام ديد سوارى در ميدان جولان مى دهد، چنان با سرعت به
او حمله كرد كه بُسر از اسب به قفا افتاد. اميرالمومنين عليه السلام ببه او نزديك
شد تا او را از دم شمشير بگذراند، بُسر كه بر پشت افتاده بود و بر پايش شلوارى
نبود، دو پاى خود را بلند كرد به طورى كه عورت او نمايان شد، اميرالمومنين عليه
السلام بلافاصله صورت خود را برگرداند تا چشمش به عورت او نيفتد، بُسر فرصت را
غنيمت شمرد و از جا برخاست تا بگريزد اما در آن هنگام كلاه خود از سرش افتاد، ياران
على عليه السلام او را شناختند و آواز دادند، يا اميرالمومنين ! او بُسر بن ارطاة
است .
حضرت فرمود: بگذاريد برود؛ معاويه به اين كار بُسر لايق تر است .
معاويه از آن حالت بُسر مى خنديد و مى گفت :
اى بُسر اين كارها سهل است ، بايد جان سالم به در برد. اگر عورت برهنه شود باكى
نيست مبارزان من چنين اند، ديروز عمروعاص با كشف عورت جان خود را از دست على بن ابى
طالب عليه السلام نجات داد و امروز تو!
يكى از اهالى عراق فرياد زد: اى اهل شام ! شرم و حيا داشته باشيد، اين چه رسم بى
غيرتى است كه شما درآورده ايد، مردان در ميدان جنگ ، خصم را با شمشير و نيزه از پاى
در مى آورند اما شما با كشف عورت ، خود را نجات مى دهيد. و از ميدان مى گريزيد؟!
اين عمروعاص بود كه نخستين بار شما را با كشف عورت تعليم داد.
بُسر بن ارطاة كه قبلا از عمل عمروعاص مى خنديد، اين بار عمروعاص بر كشف عورت بُسر
مى خنديد، آنان هرگاه يكديگر را مى ديدند به عمل زشت خود مى خنديدند. بُسر بن ارطاة
پس از اين واقعه در هر نبردى كه على بن ابى طالب عليه السلام را مى ديد، خود را از
شرم به كنار مى كشيد تا با اميرالمومنين عليه السلام رو به رو نشود.
پس از فصحات بُسر، لاحق غلام بُسر، دوست داشت مثل اربابش در آن عمل زشت مشهور باشد،
لذا به ميدان آمده ، رجز خواند و جولان داد، مالك اشتر نخعى او را ديد بلافاصله به
او حمله كرد و نيزه اى بر سينه او زد، از اسب افتاد و در خاك خون غلتيط تا جان داد.
حمله شديد لشكريان على عليه السلام
جماعتى از سران لشكر اميرالمومنين مثل مالك اشتر نخعى ، اشعث بن قيس ، عدى بن حاتم
طائى ، عمروبن حمق ، سليمان بن صرد خزاعى و حارثة بن قدامة السعدى هر كدام با هزار
مرد از اهالى عراق و حجاز به لشكر شام حمله كردند و آنان را از جاى كنده ، عقب
راندند، و جمعيتى انبوه از آنان را كشتند تا اين كه شب بين دو طرف فاصله انداخت .
گله معاويه با سران قريش
جمعى از سران لشكر خود را كه از قريش بودند، در دل شب فرا خواند و گفت : در اين چند
روز جنگ حالات شما را مطالعه كردم تعجب مى كنم كه چرا يك نفر از شما سخنى در تشويق
اهالى شام براى جنگيدن نكرده و خود نيز شجاعتى از خود نشان نداده است !
وليد بن عتبه گفت : اى معاويه ، آيا از من هم شكوه و شكايتى دارى ؟
معاويه گفت : در اين چند روز نديدم كه مبارز نامدارى از شما در ميدان جنگ پا نهد و
سر بلند برگردد، بلكه همه مقهور و مغلوب باز گشته ايد، عمروعاص كه ادعاى عقل ،
زيركى و شجاعت مى كند از مقابل على عليه السلام با حالتى برهنه گريخت . بُسر بن
ارطاة هم كه به دنبال شهرت و قهرمانى بود، با كشف عورت خود فرار كرد. آيا با اين
پهلوانى و شجاعت مى خواهيد خلافت را زا على بن ابى طالب عليه السلام بگيريد؟!
نگرانى معاويه از انصار
اميرالمومنين عليه السلام در بامداد، لشكر خويش را منظم كرده ، عده اى از انصار را
با پرچم به پيش فرستاد، معاويه به لشكريان خود گفت : آيا اينها را مى شناسيد كه
پرچم به دست ، جلو آمده اند؟
گفتند: آنان را مى شناسيم ، طايفه اى از انصارند.
معاويه ، نعمان بن بشير و مسلمة بن مخله كه از انصار و از قبيله اوس و خزرج بودند،
فرا خواند و گفت : من تاكى بنگرم كه اوس و خزرج از لشكرى على بيرون آيند، شمشير بر
گردن حمايل كرده ، مبارز طلب كنند و ياران مرا بكشند، من سراغ هر يك از سواران
نامدار اهل شام را مى گيرم ، مى گويند فلان انصارى او را هلاك كرده است ، تا كى از
قوم شما در رنج باشم ؟
كاش شما هم جنگ را ترك مى كرديد و از لشكر من بيرون مى رفتيد و به خرما خوردن مشغول
مى شديد.
نعمان بن بشير از سخن او به خشم آمد و گفت :
اى معاويه ! انصار را بر جنگ آورى ملامت نكن كه عادت و طبيعت آنان در جاهليت و
اسلام در جنگ ها چنين بوده است .
انواع مردانگى را در خدمت محمد مصطفى صلى الله عليه و آله از خودشان داده اند؛ اما
خوردن خرما و طفيشل اگر تو مزه آن زا مى چشيدى در خوردن از ما سبقت مى گرفتى .
قيس بن سعيد بن عباده كه در خدمت اميرالمؤ منين على عليه السلام و از انصار بود
وقتى اين حكايت را شنيد، شعرى سرود؛ در آن شعر معايب معاويه را بر شمرد و آن را
برايش فرستاد.
معاويه چون شعر قيس بن سعد را خواند رنجيده خاطر شد و كسى را به نزد جماعتى از
بزرگان و اعيان انصار كه در خدمت اميرالمؤ منين عليه السلام بودند فرستاد و از قيس
بن سعد شكايت كرد.
عده اى از افراد معروف انصار به قيس گفتند: اگر چه معاويه دشمن ماست از ما عيب نمى
گيرد و به ما ناسزا نمى گويد تو نيز او را هجو نگو و معايب او را مشمار.
قيس بن سعد گفت : تا زنده ام او را لعن مى كنم و دشنام مى دهم و عيب او را ياد آور
مى شوم .
در همين زمان لشكر معاويه به حركت در آمدند و گروه كثيرى از آنان به سوى لشكر
اميرالمومنين عليه السلام روان شدند، قيس پنداشت كه معاويه در ميان آنان است ، بر
اسبى نشست و خود را در ميان لشكر معاويه انداخت ، به سوارى كه شبيه معاويه بود
شمشيرى زد و او را از اسب به زير انداخت و كشت و حال آن كه او معاويه نبود.
بر سوار ديگرى نظر انداخت ، گمان كرد معاويه است ، بر او تاخت و او را از پاى در
آورد. اما باز هم او معاويه نبود. بر سومى حمله كرد و او را در خون خود غلتاند،
بدين ترتيب چندين سوار نامدار معاويه را كست .
معاويه فرياد زد: اى اهل شام ! اين سوار شير ضرغام است ، هرگاه او را ديديد در
مقابلش نايستيد.
قيس چون دانست معاويه در ميان آنان نيست به جايگاه خود بازگشت .
مقابله به مثل على عليه السلام
مردى از لشكر معاويه به نام مخارق بن عبدالرحمن كه سوارى نامدار مبارزى شجاع بود
بيرون آمد و ميان دو صف ايستاد و مبارز طلب كرد.
مؤ من بن عبيد مرادى از لشكر اميرالمومنين پيش آمد و جنگ را با نيزه آغاز كردند.
آخر الامر مؤ من بن عبيد به دست مرد شامى كشته شد. مرد شامى سر او را بريده صورتش
را به خاك نهاد و عورت او را برهنه ساخت آن گاه به ميدان بازگشت و جولان داد و
مبارز خواست .
مسلم بن عبد ربه ازدى به مقابله با او رفت پس از پيكارى سخت او نيز شهيد شد، مرد
شامى با او همان رفتار زشت را كه با مؤ من كرده بود انجام داد.
مجددا مبارز خواست ، تا چهار نفر از ياران اميرالمومنين را كشت و همان رفتار را
تكرار كرد.
لشكر اميرالمومنين عليه السلام از ترس شمشير او، و بيم كشف عورت خود از جنگ با او
احتراز كردند، اميرالمومنين اين صحنه را ديد و دانست كسى به مبارزه با او رغبت
ندارد با صورت پوشيده و ناشناس به ميدان رفت ؛ مرد شامى در حالى كه على عليه السلام
را نمى شناخت بر او حمله كرد.
اميرالمومنين او را با شمشير به دو نيم كرد. آن گاه از اسب پياده شد و سر او را
بريده بر خاك انداخت به گونه اى كه چهره اش به آسمان باشد؛ ولى عورت او را برهنه
نكرد سپس به ميدان آمد و مبارز خواست ، مردى از لشكر معاويه بيرون آمد، حضرت او را
كشت و سرش را بريد و بر خاك نهاد؛ پيوسته هماورد طلب كرد، تا هفت يا هشت نفر از
شجاعان لشكر معاويه را به خاك هلاكت انداخت .
جان سالم به در بردن غلام معاويه
لشكر معاويه چون آن هيبت و صلابت را ديدند، ديگر كسى جرئت نمى كرد تا به ميدان جنگ
بيايد، معاويه غلامى داشت به نام حرب كه سوارى نامدار بود، به او گفت :
اى حرب ! به ميدان برو و كار اين سوار را تمام كن ، مى بينى چندين سوار نامدار مرا
كشت .
حرب گفت : اى امير! اين سوار را چنان مى بينم . اگر تمام لشكر تو به مبارزه او
روند، همه را از پاى درآورد، اگر بخواهى به مبارزه او مى روم ولى يقين دارم كشت مى
شوم اگر مرا نزد خود نگه دارى و به جنگ اين شير خشمناك نفرستى شايد روز به كار آيم
.
معاويه گفت : نه والله ، مايل نيستم تو را به چنگال مرگ بفرستم ، پس درنگ كن تا
ديگرى به مبارزه او رود.
حرب توقف كرد و اميرالمؤ منين على عليه السلام همچنان جولان مى داد، و هيچ كسى زا
جراءت نبود تا به جنگ او رود. وقتى على عليه السلام ديد كسى از لشكر معاويه به جنگ
او نمى آيد كلاه خود را از سر برداشت و گفت : منم ابو الحسن .
حرب به معاويه گفت : اى امير! مادر و پدرم فدايت ، فراست مرا ديدى كه گفتم : اين
قهرمانى نامدار است ، و همه لشكر تو را مى تواند بكشد.
مقابله به مثل دوباره على عليه السلام
سپس مبارزى از شجاعان اهل شام به نام كريب بن صباح پا در ميدان گذاشت و ميان دو صف
ايستاد و مبارز خواست .
مترفع بن الوضاح خولانى از لشكر اميرالمؤ منين على عليه السلام به سوى او آمد، مرد
شامى او را كشت ، دوباره مبارز خواست .
شرحبيل بن طارق از لشكر على عليه السلام بيرون آمد. مرد شامى او را نيز از پاى در
آورد، حارث بن حاج الحكمى به مبارزه مرد شامى آمد و كشته شد، عباد بن مسروق همدانى
به ميدان رفت ، مرد شامى او را نيز كشت سپس از اسب فرود آمد و آن كشتگان را روى
يكديگر انداخت ، آن گاه دوباره هماورد خواست .
اميرالمؤ منين على عليه السلام كه ناظر مبارزه او بود به ياران خود فرمود:
او سوارى چابك و مبارزى پر جرئت است ، آن گاه خود به جنگ او رفت و در برابرش ايستاد
و از او پرسيد، كيستى ؟
گفت : مرا كريب بن صباح گويند.
اميرالمؤ منين على عليه السلام فرمود: اى كريب از خدا بترس و بر باطل اصرار منماى .
من تو را به كتاب خدا و سنت محمد مصطفى صلى الله عليه و آله دعوت مى كنم تا در دو
جهان رستگار شوى .
اى كريب من تو را مردى دلير مى بينم و دريغ دارم كه بر باطل هلاك شوى . كريب گفت :
تو كيستى ؟
گفت : على بن ابى طالبم .
كريب گفت : از اين سخن بسيار شنيده ام كه فايده اى در آن نيست ، اگر راست مى گويى
بيا نزديك تا ضرب شمشير مرا ببينى .
اميرالمؤ منين على عليه السلام فرمود: بار ديگر تو را نصيحت مى كنم ، براى معاويه
خويشتن را در آتش جهنم مينداز.
كريب گفت : نزديك تر بيا تا بدانى نيك بخت و بدبخت كيست ، پس با شمشير به اميرالمؤ
منين على عليه السلام حمله كرد، آن حضرت شمشير او را دفع كرد بلافاصله با يك ضربت
ذوالفقار سر او را از تن جدا كرد. آن گاه در ميدان ايستاد و مبارز خواست .
حارث بن وداع الحميرى از لشكر معاويه بيرون آمد، على عليه السلام او را كشت ، مطاع
بن مطب بيرون آمد، اميرالمؤ منين عليه السلام او را هم از پاى درآورد، همچنان ادامه
داد تا چهار نفر از مبارزان شام را بكشت ، پس از اسب فرود آمد و آنان را روى همديگر
انداخت و اين آيه قرآن را تلاوت كرد:
فمن اعتدى عليكم فاعتدوا عليه بمثل ما اعتدى عليكم وتقوا
الله واعملوا ان الله مع المتقين
(75)
سپس اميرالمؤ منين على عليه السلام فرمود:
اى معاويه ! بيا در ميدان و ساعتى با هم نبرد كنيم ، تا تكليف تو را معين كنيم اين
همه اهل شام را فداى ضلالت و رياست طلبى خويش مساز.
معاويه گفت : به مبارزه تو حاجتى نيست ، تو الان چهر نفر از مبارزان مرا كه هر يك
به گرگ عرب معروف بودند كشتى ، به آن قناعت كن .
عاقبت مردى از لشكر معاويه به نام عروة بن داود دمشقى فرياد مستانه برآورد و گفت :
اى پسر ابو طالب ! اگر معاويه از پيكار، كراهت دارد من تو را به مبارزه مى خوانم .
اميرالمؤ منين على عليه السلام بيرون آمد تا با او مبارزه كند، اما اصحاب گفتند: يا
على عليه السلام او رد حد تو نيست ، ما او را خاموش مى كنيم .
آن حضرت فرمود: حق با شماست ، او كفو من نيست ، اما چون مرا به مبارزه خواسته است ،
او را سزاى نيكو مى دهم . پس على عليه السلام به سوى او رفت . آن مرد با سرعت به
اميرالمؤ منين على عليه السلام حمله كرد،اما على عليه السلام او را فرصت نداده چنان
با شمشير بر گردنش زد كه سرش مانند گويى در ميدان افتاد. آن گاه على عليه السلام
فرمود:
اى عروة آنچه الان مى بينى به قوم خويش خبر بده ، به خداى كه محمد صلى الله عليه و
آله ره به هدايت و راستى معبوث فرمود، به آتش دوزخ افتادى و پشيمان شدى ولى پشيمانى
سودى برايت ندارد.
بعد از كشته شدن عروة ، اهل شام به يكديگر مى گفتند: بعد از مردن عروة لعنت بر
زندگانى باد، افسوس كه در بين همه اهل شام نظير نداشت .
در آن هنگام اميرالمؤ منين على عليه السلام به مالك اشتر فرمود: اگر مى توانى اصبح
بن ضرار كه شبگرد لشكر معاويه است ، زنده دستگير كن و به نزد من بياور، اشتر نخعى
هم شبانه در كمين او نشسته دستگيرش كرد و بلافاصله وى را به خدمت اميرالمومنين عليه
السلام آورد، اصبح بن ضرار شاعرى بليغ و فصيح بود، شعرى براى مالك اشتر سروده بود
كه مالك را خوش آمده بود.
به اميرالمومنين عليه السلام گفت : يا على ! او را نكش چون اشعارى بليغ مى سرايد،
حضرت فرمود: او را به تو واگذار مى كنم ، ولى اى مالك ! اگر اسيرى از لشكر معاويه
دستگير كردى ، نكش ، چون آنان اهل قبله هستند، و اسير مسلمان را كشتن جايز نيست .
اشتر نخعى هم او را دلجويى كرد و آنچه از او گرفته بود به او پس داد و سرانجام
رهايش كرد.
مذمت معاويه از ياران خويش
روز ديگر معاويه ، مروان بن حكم ، وليد بن عقبه ، عبدالله بن عامر و طلحة الطلحات
را به حضور فرا خواند، و به آنان گفت :
كار ما با على بن ابى طالب عليه السلام بسيار عجيب است ، هيچ كسى از ما نيست كه از
على بن ابى طالب كينه داشته باشد.
همان طور كه مى دانيد او برادر و دايى مرا در يك روز به قتل رساند و در قتل جدم نيز
شركت داشت .
اما تو اى وليد! پدرت را در جنگ بدر كشت .
و تو اى طلحه ! خون برادرت را در جنگ احد بر زمين ريخت و پدرت را در جنگ جمل كشت و
برادرانت را يتيم كرد.
اما عبدالله بن عامر هم بى نصيب نيست ، پدرش را اسير گرفته و اموالش را به غارت
داد.
ولى از اين نظر نصيب مروان بيشتر بود زيرا كه پسر عمش عثمان بن عفان را كشت و ظلمى
صريع بر آن خاندان خلافت و امارت روا داشته است ، وليكن شما با اين همه ظلم كه از
او ديده ايد، همچنان بى حركت و بى رمق در جاى خويش نشسته ايد، و هيچ اقدامى از خود
نشان نمى دهيد.
مروان گفت : اى معاويه ! آنچه از استيلاى على بن ابى طالب عليه السلام و رنجهايى كه
از دست او كشيديم براى ما روشن است ، اما از ما چه كارى توقع دارى تا به فرمان تا
انجام دهيم ؟
معاويه گفت : مى خواهم در جنگ جدى باشيد و همگان نيزه و سنان برداريد و به اتفاق بر
على عليه السلام حمله كنيد، شايد عالم و آدم از ظلم و عدوان و جور و طغيان او خلاص
شوند.
مروان گفت : اى معاويه ! پس معلوم شد، از ما خسته شده اى و نمى خواهى زنده باشيم ،
چون مى خواهى ما را به چنگ شير حجاز سپارى . بعد از مروان ، وليد بن عقبه گفت ، چرا
خودت با كينه اى كه نسبت به او در دل دارى و مى گويى برادر و خال و جد تو را كشته
است ، به مصاف على بن ابى طالب عليه السلام نمى روى ؟ اگر تو سلاح برگيرى و به
ميدان روى ، من و وليد و طلحه و عبدالله بن عامر نيز تو را همراهى مى كنيم ، و هر
نوع تلاش و سعى ممكن باشد انجام مى دهيم . اما تو از با على عليه السلام گريزانى ؛
زيرا دو بار تو را به مبارزه خواند و اما مانند روباهى كه شيرى ببيند گريختى .
اعيان و سرداران و شجاعان سپاه تو از ترس على بن ابى طالب عليه السلام قدم در ميدان
نمى گذارند، وزير تو عمروعاص كه بر مردانگى و فرزانگى خود فخر مى كند، وقتى برق
شمشير على عليه السلام را ديد از ترس جان ، عورت را برهنه كرد تا بتواند بگريزد. و
جان خود را نجات دهد، تو و عمروعاص جرئت مقابله با على عليه السلام را نداريد از ما
چهار نفر چه كارى ساخته است ! گيرم هر چهار نفر شمشير برگيريم و ترك جان بگوييم و
بر او حمله كنيم ، با يك ضربت ذوالفقار هر چهار نفر ما را فرارى مى دهد يا از پاى
در مى آورد.
عمروعاص از سخن او به خشم آمد و گفت :
هرگز گمان نمى كردم ، اگر از پيش على بن ابى طالب عليه السلام بگريزم و جان خود را
از ذوالفقار او حفظ كنم ، كسى مرا سرزنش كند؛ چون عقل حكم مى كند جان را به هر مكر
و حيله اى بايد حفظ كرد.
سپس رو به وليد بن عقبه كرد و گفت : اى وليد! تو كه لاف شجاعت مى زنى اگر راست مى
گويى ، ميدان برو و در جاى بايست كه على بن ابى طالب عليه السلام كلام تو را بشنود
و تو را ببيند، چنانچه تو صولت و هيبت او را بنگرى و جان سالم به در برى آن گاه مرا
ملامت كن .
شدت مبارزه
معاويه مشغول مجادله و گفت و گو با آن جماعت بود كه لشكرها به حركت در آمدند،
اميرالمؤ منين على عليه السلام علم را به دست هاشم بن عتبة بن ابى وقاص
(76)
داد و فرمود:
اى هاشم ! به جنگ دشمن قرآن حزب شيطان برو.
هاشم زرهى فراخ پوشيد و دستارى بر پيشانى بست و در ميدان قتال آمد و مبارز خواست .
جوانى از لشكر معاويه بيرون آمد در حالى كه اميرالمؤ منين عليه السلام را دشنام و
ناسزا مى گفت .
هاشم گفت : از خدا بترس و على عليه السلام را دشنام نده ، زيرا بازگشت تو به سوى
خداست او تو و كلام تو بازخواست خواهد شد.
مرد شامى گفت : چگونه شما را دشنام نگويم در حالى كه به من گفته اند تو و امير تو
عليه السلام نماز نمى گذاريد.
هاشم گفت : اين چه سخنى است كه مى گويى ، در بين ما احدى نيست كه نماز را طرفه
العينى به تاءخير اندازد. اما گفتار تو درباره اميرالمؤ منين على عليه السلام كه
نماز نمى گزارد، همه مهاجر و انصار مى دانند نخستين مردى كه همراه رسول خدا نماز را
به جماعت خواند او بود، به خدا سوگند على بن ابى طالب عليه السلام فقيه ترين مردم
در دين ، و مقرب ترين كس به رسول الله صلى الله عليه و آله و حافظ قرآن ، عالم به
حدود الله است . زينهار از سخن اين شقاوت پيشگان فريب نخورى و به سبب دوستى معاويه
خويشتن را در ورطه ضلالت و هلاكت نيندازى .
مرد شامى گفت : عجب نصيحتى در دين برايم آوردى ، اگر توبه كنم و از ميان لشكر
معاويه بيرون روم ، آيا توبه من قبول است ؟
هاشم گفت : بلى ، توبه تو قبول شود. هو يقبل التوبة عن عباده مرد شامى اسب را
تازيانه زد و به خدمت اميرالمؤ منين على عليه السلام رسيد، و همراه آن حضرت تا
پايان جنگ باقى ماند.
هاشم علم به دست گرفته جولان داد و مبارز خواست ، چون كسى به نبرد او رغبت نكرد،
اسب تاخت و به لشكر معاويه حمله كرد.
|