جنگ هاى امام على عليه السلام در پنج سال حكومت
ابن اعثم كوفى
مترجم : احمد روحانى
- ۲ -
اكنون اين چه حيله
اى است كه در پيش گرفتى ، و بر على بن ابى طالب عليه السلام پسر عم رسول خدا شورش
مى كنى و مردم را با مخالفت با او مى خوانى ، در حالى ؟ مهاجر و انصار با ميل و
رغبت با وى بيعت كردند، به خلافت و امامت او راضى شدند و تو فضايل اميرالمؤ منين
على عليه السلام را از همه بهتر مى دانى .
عبدالله زبير كه پيش ام سلمه ايستاده بود و سخنان ام سلمه را در بيان فضائل على
عليه السلام را مى شنيد،گفت : اى ام سلمه ! تو هرگز با آل زبير خوب نبودى و هيچ وقت
ما را دوست نداشتى .
ام سلمه گفت :
اى پسر زبير! آيا توقع طمع دارى كه مهاجر و انصار و اكابر صحابه على بن ابى طالب
عليه السلام كه والى مسلمانان است رها كنند و با پدر تو زبير و رفيق او طلحه بيعت
كنند؟ يقين بدان كه اميرالمؤ منين على عليه السلام مولاى من و مولاى هر مؤ من و مؤ
منه اى است ، تو و پدرت كه خويشتن را در اين فتنه مى اندازيد، نتيجه اى نخواهيد
گرفت .
(14)
عبدالله بن زبير گفت : هرگز از رسول خدا صلى الله عليه و آله نشنيدم كه على بن ابى
طالب عليه السلام والى مسلمانان است .
ام سلمه گفت : اگر تو نشنيده اى از خاله ات عايشه بپرس تا به تو بگويد، كه رسول خدا
صلى الله عليه و آله در حق على عليه السلام فرمودند: على
خليفتى عليكم فى حياتى و مماتى فمن عصاه فقد عصانى .
((على خليفه من در حيات و بعد از حيات است ، هر كسى او را عصيان كند مرا
عصيان كرده است .))
اى عايشه ! آيا تو اين سخن را در حق على عليه السلام از زبان مبارك آن حضرت صلى
الله عليه و آله شنيده اى و گواهى مى دهى ؟
عايشه گفت : آرى همين سخن را در حق على بن ابى طالب عليه السلام شنيده ام .
ام سلمه گفت : اى عايشه ! حالا كه مى دانى ، پس چرا بر على عليه السلام شورش مى كنى
و فريب فتنه گران را مى خورى ، از خداى تعالى بترس ، و بر حذر باش از آن كلمه اى كه
رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود:
لا تكونى صاحبة كلاب و حواءب و لا يغرنك الزبير و طلحه
فانهما لايغنيان عليك من الله شيئا.
((اى عايشه ! از آن كه سگان حواءب بر وى
بانگ زدند نباش و طلحه و زبير تو را نفريبند كه هيچ سودى برايت ندارد.))
اى عايشه ! اين كلمات مبارك مصطفى صلى الله عليه و آله را فراموش مكن .
عايشه چون اين سخنان را از ام سلمه شنيد، او را خوش نيامد، و آزرده خاطر از نزد او
بيرون رفت .
آن گاه با طلحه و زبير و جماعتى از بنى اميه و عده اى از مردم مكه به سوى بصره حركت
كرد.
نامه ام سلمه به اميرالمؤ منين على عليه السلام
چون مخالفان على عليه السلام به سوى بصره حركت كردند، بلافاصله ام سلمه (رضى الله
عنه ) نامه اى بدين مضمون به اميرالمؤ منين على عليه السلام نوشت .
سلام عليكم و رحمة الله ، اميرالمؤ منين على عليه السلام بداند كه طلحه و زبير و
عايشه جماعتى از پيروان آنان به همراهى عبدالله بن عامر به بهانه خونخواهى عثمان بن
عفان به سوى بصره حركت كردند، خداوند تو را از شر آنان حفظ فرمايد.
اگر خداى تعالى زنان را از جهاد و بيرون رفتن از خانه نهى نمى كرد و پيامبر صلى
الله عليه و آله هم بر اين معنى سفارش نمى فرمود من كه ام سلمه ام شمشير بر مى
داشتم و در ركاب تو مى جنگيدم و هر چه مى فرمودى ، اطاعت مى كردم ، اكنون كه چنين
عذرى دارم ، فرزند عمر بن ابى سلمه كه حضرت رسول صلى الله عليه و آله او را فراوان
دوست داشت به خدمت تو مى فرستم ، تا در ركاب تو به هر كارى اشاره فرمايى اطاعت كند.
(15)
نامه را پيچيد و به پسر خود عمر داد و او را به خدمت اميرالمؤ منين على عليه السلام
فرستاد. عمر بن ابى سلمه مردى پارسا و عالم و عاقل بود. اميرالمؤ منين على عليه
السلام او را پذيرفت و نامه نوشتن ام سلمه را تحسين كرد و عفت ، صلاح ، سلامت و عقل
و ديانت او را ستود.
نامه ام الفضل
ام الفضل دختر حارث نيز نامه اى به اميرالمؤ منين على عليه السلام بدين مضمون نوشت
: طلحه و زير و عايشه از مكه خارج شدند و قصد عزيمت به بصره را دارند. مردم را به
جنگ و دشمنى با تو ترغيب تشويق مى كنند، خداى تعالى يار تو است و به زودى بر آنان
پيروز و غالب مى شوى .
اميرالمؤ منين على عليه السلام چون از مسافرت طلحه و زبير و عايشه به بصره آگاه شد،
محمد بن ابى بكر برادر عايشه را به حضور طلبيد و گفت :
آيا شنيده اى كه خواهر تو عايشه چه انديشه و چه خيالى در سر دارد؟ اول اينكه از
خانه خويش كه خداى سبحان او را امر به به استقرار در آن كرده خارج شده .
دوم اينكه طلحه و زبير را به مخالفت با من تحريض كرد، و جمعيتى را نيز مهيا كرده تا
به جانب بصره براى جنگ و منازعه حركت كنند.
محمد بن ابى بكر گفت : خداى تعالى يار و ياور تو و پيروزى از آن توست . مسلمانان در
خدمت و ركاب تو هستند و جاى نگرانى نيست به فضل الهى بر همه آنان پيروز مى شويم .
على عليه السلام با آواز بلند اصحاب و ياران خود را فرا خواند، همگى در مسجد جمع
شدند، حضرت به آنان فرمود:
ان الله بعث كتابا ناطقا لا يهلك عنه الا هالك و ان
المبتدعات المشتبهات هن المهلكات المرويات الا من حفظ الله ...
((اى مردم ! خداى تعالى به وسيله پيامبرش
كتابى ناطق فرستاد، حق و باطل را بيان كرد، هر كسى به نبال شبه و بدعت باشد هلاك
شود و هر كسى دستورات قرآن و فرمان يزدان را اطاعت كند نجات يابد .و اى ياران !
طلحه و زير راه شقاق و اختلاف را انتخاب كرده ، مردم را به مخالفت و منازعت من مى
خوانند.
آماده جنگ با اين فرقه ناكث و پيمان شكن باشيد تا اينكه فساد را از ريشه بركنيد و
مجال فتنه انگيزى ندهيد. (16)مردم
در مقابل سخنان اميرالمؤ منين على عليه السلام پاسخ مثبت دادند و دعوت او را اجابت
كردند.
عايشه در آبگاه حواءب
عايشه به همراهى طرفداران خود، شتابان به سوى بصره در حركت بود، در وقت سحر به آب
حواءب رسيد كه سگان آن حوالى با ديدن او و همراهانش به جنب به جوش در آمدند و به
پارس كردن پرداختند.
مردى از لشكر عايشه پرسيد: نام اين آبگاه چيست ؟
گفتند: اين آبگاه حواءب است .
عايشه با شنيدن حواءب لرزه بر اندامش افتاد، بلافاصله به اطرافيان گفت نه مرا
برگردانيد، من شما را همراهى نمى كنم و هرگز به بصره نخواهم آمد.
طلحه و زبير به سرعت خود را به او رساندند و گفتند: اى عايشه ! چرا سخنان پريشان مى
گويى . مگر چه شده است ؟
عايشه گفت : از رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيدم كه فرمود:
از همسرانم كسى را مى بينم كه سگ هاى حواءب بر او حمله مى برند. عايشه ! سعى كن تو
آن زن نباشى . اينك گمان مى كنم كه آن از فرمان مصطفى صلى الله عليه و آله مردد
كرده ام .
صبح روز بعد، عبدالله زبير پنجاه تن را به حضور عايشه آورد تا گواهى دهند كه اين
مكان حواءب نيست پس آنان به دروغ شهادت دادند. بدين حيله عايشه را آرام كرده به
سرعت از آن سرزمين دور كردند، تا اينكه همگى به نزديكى بصره رسيدند.
در آستانه جنگ جمل
عثمان بن حنيف انصارى از دوستان و ياران اميرالمؤ منين على عليه السلام و والى بصره
بود،براى مقابله با مخالفان اميرالمؤ منين على عليه السلام بيرون آمد اما بعد گمان
كرد شايد اميرالمؤ منين على عليه السلام به جنگ آنان تعجيل نكند، پس با وساطت طايفه
اى با آنان صلح كرد تا اميرالمؤ منين على عليه السلام از راه برسد و تكليف را روشن
كند، به شرط آنكه عثمان بن حنيف همچنان از طرف على عليه السلام امير بصره باشد.
طلحه و زير و عايشه در محلى به نام خريبه فرود آمدند، آنان در كار خويش ، تدبير مى
كردند و آنجا كسى را به دنبال احنف بن قيس فرستادند، وقتى احنف حاضر شد به او
گفتند:
عثمان بن عفان را مظلومانه كشتند و ما براى خونخوهاى او بدين جا آمده ايم ، مى
خواهيم تو با ما باشى ما را مدد كنى و نصرت دهى .
(17)احنف رو به عايشه كرد و گفت :
اى عايشه ! آن روز كه عثمان را محاصره كرده و عزم كشتن او را داشتند از تو پرسيدم
اگر عثمان را بكشند با كدام كس بيعت كنم ، در جواب گفتى با على بن ابى طالب عليه
السلام بيعت كن ، آيا اين گونه نبود؟
عايشه گفت : اى احنف ! آن روز چنين گفتم ؛ اما امروز چيزهاى ديگرى آشكار شده كه ما
به آن از تو آگاه تر و عالم تر هستيم .
احنف گفت : اين حرفها را باور نمى كنم ، اما به خدا سوگند هرگز با على عليه السلام
كه پسر عم و داماد رسول خدا صلى الله عليه و آله است جنگ نخواهم كرد، به خصوص اينكه
مهاجر، انصار، اكابر صحابه و اشراف و قبايل عرب با او بيعت كرده اند.
آن گاه احنف برخاست و به سرعت به سوى قوم خود ((بنى
تميم )) رفت .
بلافاصله چهار هزار مرد جنگى
(18)گرد او جمع شدند، آنان از جا حركت كرده در دو فرسخى بصره اردو زدند و
منتظر اميرالمؤ منين على عليه السلام ماندند.
از طرف ديگر طلحه و زبير بعد از قرارداد صلح با عثمان بن حنيف ، عامل اميرالمؤ منين
على عليه السلام در بصره ، تصميم گرفتند به عثمان بن حنيف و يارانش كه از شيعيان
على عليه السلام بود حمله كنند و آنان را از پاى در آوردند.
آنان شبانه بر عثمان بن حنيف و ياران و اقوام و ياران او يورش برده ، همه را به قتل
رساندند و عثمان را دستگير كردند، و چون قصد كشتن وى را كردند يكى از آنان گفت :
كشتن عثمان بن حنيف كار آسانى نيست زيرا او از انصار است و در مدينه داراى خويشان و
اقرباى بسيارى است ، اگر او را بكشيم ، به جنگ و منازعه بر مى خيزند و ما را آسوده
نمى گذارند. با اين تصور آنان از كشتن وى منصرف شدند، اما همه موى سر و صورت و موژه
هاى او را كندند و با خوارى خفت رها كردند.
فصل سوم : جنگ جمل و سرانجام آن
حركت على عليه السلام به جانب بصره
در همين روزها على عليه السلام از مدينه خارج شده ، در سرزمين ربذه اقامت گزيد.
وقتى خبر كشته شدن دوستان خويش را شنيد بلافاصله از ربذه به ذى قار
(19)حركت كرد. سپس فرزندش حسن بن على عليه السلام و عمار ياسر را به سوى
كوفه فرستاد تا جنگ آوران كوفه را به كمك و يارى اميرالمؤ منين على عليه السلام
بخوانند.
چون امام حسن عليه السلام و عمار ياسر مردم كوفه را به حمايت و نصرت على بن ابى
طالب عليه السلام دعوت كردند، ابو موسى اشعرى كه امارت كوفه را داشت از جاى برخاست
و گفت :
اى مردم كوفه از خدا بترسيد! و خويشتن را در هلاكت نيندازيد و بدانيد:
فمن يقتل مؤ منا متعمدا فجزاؤ ه جهنم خالدا فيها غضب الله
عليه (20)...
هر كسى مؤ من و مسلمانى را بدون جرم گناه بكشد، جزايش در جهنم و سخط رحمان است .
ابو موسى اشعرى با اين سخنان مردم را از حمايت على عليه السلام باز مى داشت . عمار
ياسر خشمگين شد، بر ابو موسى نهيت كرد او را ساكت كرد.
مردى از بنى تميم بر عمار بانگ زد و گفت : تو ديروز مردم مصر را بر ضد عثمان
شوراندى و امروز والى و استاندار ما را به سكوت دعوت مى كنى .
زيد بن صوحان و اصحابش كه از دوستان اميرالمؤ منين على عليه السلام بودند، از جاى
برخاستند و گفتند، بر ما واجب است با شمشير از ابا الحسن عليه السلام حمايت كنيم .
ابو موسى اشعرى گفت : اى مردم ! آرام باشيد و سخنان مرا بشنويد، اين نامه عايشه است
كه فرمان داده است از خانه هايتان بيرون نياييد.
عمار ياسر گفت : اى ابو موسى ! ما فرمان على عليه السلام را اطاعت مى كنيم نه دستور
عايشه را. پس آماده مبارزه و. قتال مى شويم تا فتنه و فتنه گران را ريسه كن كنيم .
در اين روز سخنان بسيارى بين مردم كوفه رد بدل شد، تا اين كه زيد بن ثابت عبدى
برخاست و گفت :
اءحسب الناس ان يتركوا ان يقولوا آمنا و هم لا يفتنون
(21).
اى مردم ! به سوى اميرالمؤ منين على عليه السلام حركت كنيد، و حق را نصرت كنيد.
عمار ياسر دوباره سخن آغاز كرد و گفت : اى مردم براى اصلاح امور حتما نياز به والى
و خليفه داريم ، تا ظالم را سركوب و مظلوم را حمايت كند.
اكنون اين پسر عم رسول خدا صلى الله عليه و آله است كه شما را به يارى و كمك طلبيده
تا عايشه ، طلحه و زبير را سر جاى خويش بنشاند، پس آماده نبرد شويد و بين حق و باطل
تدبر و تفكر كنيد و هر كسى را محق مى بينيد از او پيروى نماييد.
آن گاه حسن بن على عليه السلام فرمود: اى مردم كوفه ! به دعوت ما پاسخ مثبت دهيد و
ياور ما باشيد و بدانيد هر كسى پشتيبان حق باشد رستگار خواهد شد.
هيثم بن مجمع عامرى (22)
گفت : اى مردم ! بسى ننگ باشد كه اميرالمؤ منين على عليه السلام ما را به يارى
بخواهد و او را يارى نكنيم . اين فرزند حسن عليه السلام است ، به سخن او گوش فرا
دهيد و دستورات او را اجرا كنيد و آماده حركت به سوى خليفه مسلمين على عليه السلام
شويد.
حركت مردم كوفه
بعد از سخنان عمار ياسر و حسن بن على عليه السلام نه هزار دويست نفر
(23)مرد جنگى از راه
خشكى و دريا، به سوى اميرالمؤ منين على عليه السلام شتافتند. على عليه السلام از
آنان استقبال كرد و خير مقدم گفت ، سپس فرمود:
اى دلاوران كوفه ! شما شوكت عجم ها را در هم شكستيد و مواريث آنان را به دست
گرفتيد، آوازه عزم و حزم شما را شنيده ام و شجاعت و مردانگى شما را شناخته ام .
امروز اهل بصره و اصحاب جمل بعد از بيعت و متابعت ، مخالفت آغاز كردند و عزمم جنگ
دارند، شما را به يارى طلبيدم تا بنگريد كه خيال آنان چيست ،ابتدا آنان را نصيحت مى
كنيم ، اگر رشد يابند هدايت شوند و موافق ما گردند، آنان را در آغوش مى گيريم و اگر
عزم جنگ داشته باشند. آتش فتنه را به همت شما و يارى خداى قادر خاموش مى كنيم .
افرادى كه در ذى قار در كنار اميرالمؤ منين على عليه السلام اجتماع كرده بودند، شش
هزار تن از مردان جنگى مدينه ، مصر و حجاز و نه هزار تن از اهالى كوفه بودند و
همچنان افراد ديگرى خود را در ذى قار به على عليه السلام مى رساندند تا اين كه عده
سپاهيان به نوزده هزار نفر رسيد. آن گاه اميرالمؤ منين على عليه السلام با اين عده
از ذى قار به سمت بصره حركت كرد.
آماده شدن اهالى بصره براى جنگ
اميرالمؤ منين على عليه السلام با سپاهيان خويش به بصره نزديك شد طلحه و زبير با
شنيدن خبر حركت على عليه السلام فرمان آماده باش دادند و لشكر آرايى كرده ، سواران
و پيادگان را منظم كردند.
در اين هنگام مردى از بنى ضبه فرياد برآورد: اى سپاهيان بصره ! با صبر و استقامت
خود تويت آرام كنيد، و شجاعت و دليرى خويش را به ياران على عليه السلام نشان دهيد،
امروز اكثر مبارزان حجاز و دلاوران كوفه در ركاب على بن ابى طالب عليه السلام
هستند، مواظب باشيد كه رسوايى به بار نياوريد.
زبير او را ملامت كرد گفت چرا سخن بيهوده مى گويى و ياران على عليه السلام را مى
ستايى ضبى گفت : من بنده خدايم ، چيزهايى از اين جماعت ديدم و مى دانم كه شما از آن
بى خبريد!
چون اين سخنان به سمع على عليه السلام رسيد، به اصحاب خويش فرمود: پس آماده سختى
رنج باشيد. اى مردم ! راءى شما در اين باره چيست ؟
رعافة بن شداد جبلى گفت : اى اميرالمؤ منين ! سختى ما را مقابل دشوارى و گرفتارى
آنان است ، و به كمك حق ، باطل را دفع مى كنيم ، مقصود ما همين است ان شاءالله آنچه
را دوست دارى از ما مشاهده خواهى كرد.
طلحه و زبير در تدارك جنگ جمل
وقتى طلحه و زير شنيدند كه اميرالمؤ منين على عليه السلام با لشكرى مجهز به نزديكى
بصره رسيد، به تهيه اسباب جنگ پرداخته ، از بصره بيرون آمدند.
طلحه فرماندهى سوران را به عهده گرفت و عبدالله بن زبير هم افراد پياده را تحت
اختيار داشت .
سواران ميمنه به مروان بن حكم سپرده شد، و پيادگان ميمنه به عبدالرحمان بن عتاب و
قلب سواران به عبدالله بن عامر و قلب پياده گان به حاتم بن بكير باهلى سپرده شد،
بدين منوال سپاه خويش را منظم كردند.
(24)
چون اميرالمؤ منين على عليه السلام از آرايش لشكر طلحه و زبير و عزم آنان براى جنگ
آگاه شد، به امراى سپاه و اشراف حجاز و بزرگان كوفه گفت :
طلحه و زبير با سپاه نيرومند و آراسته ، آماده جنگ شده اند شما در اين كار چه مصلحت
مى بينيد؟ جنگ كنيم يا تسليم حكم ايشان شويم ؟
قبل از همه رعافة بن شداد جبلى گفت : اى اميرالمؤ منين ! همه ما مى دانيم كه
مخالفان بر باطلند و تو بر حقى و حق با توست ، دين دارى و دين پرورى خوى توست ، اگر
خيال جنگ دارند با ايشان نبرد كن ، به عون مدد الهى ، آماده دفاعيم و جان در كف
گذاشته ، گوش به فرمان تو هستيم .
چون دو لشكر به هم ديگر نزديكتر شدند، طلحة عبيد الله به سپاهيان خود گفت :
رنج و سختى سفر، على و يارانش را خسته و فرسوده كرده است ، شايست است از تاريكى شب
استفاده كنيم و بر آنان شبيخون بزنيم و به يكباره آنان را از پاى درآوريم . مروان
بن حكم هم راءى و نظر او را تاءييد كرد.
اما زبير نظر و راءى آنان را نپسنديد و با خنده گفت :
اى برادران ! آيا مى خواهيد على بن ابى طالب عليه السلام را غافلگير كنيد؟! آيا نمى
دانيد هيچ كس با على عليه السلام نبرد نكرد مگر اينكه مادرش به عزايش نشست پس ، از
اين انديشه دست برداريد.
طلحه ساكت شد. در اين ميان مرد ديگرى از اصحاب زبير كه كنيه او ابوالجربا بود گفت :
شبيخون بهترين راه حل جنگ بين ما و على بن ابى طالب عليه السلام است .
زبير رو به او كرد گفت : اى برادر! ما را در جنگ تجربه هاى بسيارى است ولى اين دو
لشكر كه در اين صحرا جمع شده اند مسلمانند و در ميان مسلمانان شبيخون رسم نبوده است
. در سيره رسول خدا صلى الله عليه و آله هم شبيخون را نديده يا كلامى نشنيده ايم .
غير از اينها، على بن ابى طالب عليه السلام آن مردى نيست كه بشود او را غافلگير
كرد، اميدوارم بينم دو طرف صلح برقرار شود.
در همين اثنا، احنف بن قيس با جماعتى از ياران خويش به نزد اميرالمؤ منين على عليه
السلام آمد و گفت :
اى ابا الحسن !اهل بصره مى گويند اگر على عليه السلام بر ما پيروز شود مردان ما را
مى كشد و عيال ، اطفال ما را برده خويش مى كند.
اميرالمؤ منين على عليه السلام فرمود: هرگز اين كار را نخواهم كرد، چون اهل بصره
مسلمان اند، فقط زن و فرزند كافران را مى توان برده گرفت . ان شاءالله بعد پيروزى
بر اهل بصره مشاهده خواهى كرد كه رفتار خوشى با آنان خواهم كرد. اى احنف ! آيا تو
با ما موافقت دارى يا نه ؟
احنف گفت : يا اميرالمؤ منين ! در خدمتگزارى شما آماده ام ، اكنون يكى از دو كار را
انتخاب فرما. يا با دويست نفر مرد جنگ آزموده در خدمت شما باشم ، يا با قبيله خويش
، چهار هزار مرد جنگى را زا شما دفع كنم .
اميرالمؤ منين على عليه السلام فرمود: دوست دارم ، چهار هزار شمشير زن را از ما دفع
كنى . احنف گفت : چنين مى كنم ان شاء الله ، خاطر مبارك جمع باشد، سپس باز گشت و به
قوم و قبيله خويش پيوست . طلحه و زبير با سپاه سى هزار نفرى خويش در موضع
((رابوفه ))
فرود آمدند، چون اين خبر به اميرالمؤ منين على عليه السلام رسيد، به پا خواست و اين
خطبه را براى سپاهيان خود ايراد فرمود:
اى مردم ! مرا با اهل زمان ، سه كار پيش مى آيد، كه حكم هر سه در قرآن مجيد ظاهر و
آشكار است ، بغى ، نقض عهد، مكر؛ اما بغى يعنى ظلم و حسد، بعضى ها از آن كه خليفه
رسول خدا صلى الله عليه و آله هستم مى خواهند لباس خلافت را از من بركشند؛ اما نقض
عهد، اين جماعت كه مخالفت با من را انتخاب كرده و جنگ را تدارك ديده اند به علاقه و
رغبت با من بيعت كرده بودند و سوگند ياد كرد بودند كه به قول و عهد خويش وفادار
باشند؛ اما مكر، آنان بعد از حسد و نقض عهد حيله ها را در پيش گرفتند تا بتوانند
خلافت را از من سلب كنند.
خداى تعالى در قرآن مجيد اين سه خصلت نكوهيده را چنين فرموده است :
يا ايها الناس انما بغيكم على انفسكم .
(25)
فمن نكث فانما ينكث على نفسه .
(26)
ولا يحيق المكر السى الا باهله .
(27)
اما ناگوارتر اين كه در اين زمان همتا ندارند مخالفت با من را اختيار كردند،
اول : زبير بن عوان كه هرگز سوارى دليرتر از او پاى در ركاب نكرده است ؛
دوم : طلحة بن عبيدالله كه هيچ كس مكارتر از او نيست ؛
سوم : يعلى بن منيه كه در اين عهد از همه مردم ثروتمندتر است ، و آن سه شخص از او
مال مى خواهند تا در مخالفت با من براى لشكر خويش خرج كنند. به يگانگى خدا سوگند،
اگر بر او دست يابم ، همه اموال او را به بيت المال مسلمانان ملحق مى كنم .
خزيمة بن ثابت از دوستان اميرالمؤ منين على عليه السلام از جاى برخاست و گفت :
هر چه اميرالمؤ منين فرمود، عين صدق و حق محض است . به خدا سوگند آن جماعت در حق تو
حسد مى ورزند. آنان هم عهد شكن هستند و هم مكر مى كنند، اما بحمدالله كه شجاعت تو
زيادتر از زبير است و علم تو افزون تر از دانش و حزم طلحة بن عبيدالله و هم افراد
تو مطيع تر از افراد عايشه هستند و مال دنيا را محلى چندان نيست . مال او از ظلم
جمع شده است لاجرم در فساد و جهل صرف مى شود.
نامه على عليه السلام به طلحه و زبير
وقتى لشكر اميرالمؤ منين على عليه السلام با بيست هزار نفر در مقابل لشكر طلحه و
زبير كه سى هزار نفر بودند، قرار گرفت ، على عليه السلام نامه اى به آنان نوشت كه
مضمونش چنين است :
اى طلحه و زبير! شما مى دانيد كه من به خلافت رغبتى نداشتم حتى از پذيرفتن آن ابا
داشتم و قبول نمى كردم ، اما مردم مرا وادار به پذيرفتن خلافت كردند و شما هر دو
راضى به خلافت و بيعت مردم با من بوديد، هيچ قوه و قهريه و اجبارى بر بيعت شما با
من نداشتم .
كسى هم شما را اجبار و الزام نكرد تا بيعت كنيد، اگر بر فرض هم با اكراه با من بيعت
كرده باشيد، كه من به حكومت و حاكميت اقدام كنم ، وظيفه ولايتى خويش را بر شما
انجام مى دهم . وظيفه ظاهرى شما اظهار اطاعت و متابعت از دستورات بود، نه اينكه
مسلمانان را بر ضد من بشورانيد و بر روى من شمشير بكشيد اما تو اى زبير! كه سرو
سروان قريشى و تو اى طلحه كه شيخ مهاجران هستى ! بيعت نكردن آسان تر و بهتر بود تا
مخالفت و عهد شكنى و جنگ .
اما از اشعار و گفتارتان كه عثمان را تو كشتى ، تعجب مى كنم ! كه تهمتى بس ناروا
بر من است . حاضرم طايفه اى از مردان بى طرف مدينه كه امروز نه مدر موافقت من و نه
در مصاحبت شمايند، بين ما حكم باشند و مشاهدات خود را تقرير كنند تا مشخص شود، كدام
يك در كشت عثمان سعى و تلاش داشت ، همچنين بدانيد وارث خون عثمان فرزندان او
هستند، نه شما و عايشه . هرگاه فرزندان عثمان به خلافت من اقرار كنند و مطيع
دستورات شوند دعوى قاتلان پدرشان را پيش من آورند، من بر اساس عدل و شريعت محمدى
صلى الله عليه و آله حكم و قصاص اجرا مى كنم .
اى طلحه و زبير! شما را به خون خواهى عثمان چه كار! شعار مردم فريبى سرداده كه
((عثمان مظلوم كشته شد))
در حالى - شما دو نفر از مهاجرين هستيد و عثمان مردى از بنى عبد مناف است . اگر او
را به حق يا ناحق كشتند، ميان شما قرابت و مواصلتى نيست ، پس چرا ادعاى بى جا مى
كنيد و در اين امر مبالغه داريد، و عهد و پيمان خود را شكستيد و بيعت را نقض
كرديد و همسر رسول خدا صلى الله عليه و آله عايشه را از خانه خارج كرديد و مردم را
به جنگ من تحريض و تشويق مى كنيد.
نامه على عليه السلام به عايشه
بسم الله الرحمن الرحيم ،
اما بعد، اى عايشه ! بر خداوند رسولش صلى الله عليه و آله عصيان كردى و از خانه ات
خارج شدى ، و كارى را طلب مى كنى كه خداى تعالى تو را از آن فراغت داده است و كمان
مى كنى براى اصلاح كار مسلمين از خانه بيرون آمدى .
اى عايشه ! به من جواب ده ، زنان را با لشكر كشيدن چه كار! گمان مى كنى كه وارث خون
عثمان هستى ، و خون عثمان را طلب مى كنى ؛ ميان تو عثمان چه خويشاوندى و قرابتى است
؟ عثمان مردى از بنى اميه و تو از بنى تميم هستى . بدان ، گناه تو كه از خانه بيرون
آمدى و خود دو ديگران را در معرض فتنه افكندى زيادتر از گناه قاتلان عثمان است .
مى دانم به تشخيص خويش اين ادعا را نمى كنى ؛ بلكه تو را وادار كردند، و به هيجان و
خشم آوردند. اى عايشه ! از خدا بترس ، و به منزل خويش باز گرد و در پرده بنشين كه
بهترين وظيفه زنان است .
خطبه حسن بن على عليه السلام
چون طلحه و زبير نامه اميرالمؤ منين على عليه السلام را خواندند، در جواب چيزى
نوشتند، بلكه براى او پيغامى به اين مضمون فرستادند:
اى ابو الحسن ! تو در راهى گام نهادى كه به هيچ وجه باز نمى گردى ، مگر مقصودت حاصل
شود، و به كمتر از اطاعت و متابعت ما راضى نخواهى شد و ما هم هرگز، را اطاعت و
متابعت نخواهيم كرد، هر چه از دستت بر مى آيد كوتاهى مكن .
سپس عبدالله بن زبير از جاى برخاست و گفت :
اى مردم ! على بن ابى طالب عثمان خليفه مسلمين ، را كشته و اينك با لشكرى انبوه
آمده است تا كار را بر شما سخت كند، بر شهر شما مسلط شود و ولايت را از شما بگيرد.
پس به خاطر خليفه مظلوم ، مردانه وارد ميدان شويد، از حريم خويش دفاع كنيد و براى
حفظ زن و فرزند و اهل خود پيكار كنيد.
مردى از بنى اميه برخاست و بعد از حمد و ثناى خدا به عبدالله زبير گفت : چه نيكو
سخن گفتى ، ما زا سياست پدرت پيروى مى كنيم و تا آخرين قطره خون پايدارى مى نماييم
.
چون كلمات عبدالله بن زبير به سمع اميرالمؤ منين على عليه السلام رسيد، فرمود:
سخنان ناصواب و بيهوده در حق من مى گويند و گمان مى كنند كه عثمان بن عفان را من
كشته ام .
آن گاه به حسن بن على عليه السلام فرمود: برخيز و به او جواب شايسته بده و خطبه اى
بليغ و كوتاه بخوان اما احدى را ناسزا مگو
حسن بن على عليه السلام بلافاصله در ميان جمعيت ايستاد، بعد از حمد و ثناى خداوند و
صلوات بر محمد مصطفى صلى الله عليه و آله فرمود:
اى مردم ! گفتار ناصحيح عبدالله زبير در نكوهش پدرم و اين كه كشتنم عثمان بن عفان
را به پدرم نسبت داد و او را متهم كرد، شنيديد شما كه جماعتى از مهاجر و انصار و
مردم مسلمان و ديندار هستيد مى دانيد كه پدر او زبير و بن عوان پيوسته درباره عثمان
چه سخنها مى گفت و چه كارهاى فضيح را به او نسبت مى داد، او را گناهكار مى شمرد و
طلحة بن عبيدالله در زمان عثمان چه نوع دخل و تصرفها در بيت المال مى كرد دشنام
گفتن به على عليه السلام را در اندازه دهان هر كس نيست كه پدرم را ناسزا بگويد، اما
اينكه گفته على عليه السلام مى خواهد كار را از دست شما بربايد و شهر و ولايت را از
تصرف شما بيرون آورد، دروغى آشكار است ، بزرگترين دليل و حجت ، گفتار زبير بن عوان
است كه مى گفت : با على بن ابى طالب عليه السلام با دست بيعت كردم نه با دل در حالى
كه بايد بداند همين فى الجمله اقرار به بيعت است و انكار، بعد اقرار قبول نيست ،
اما حديث آمدن اهل كوفه به دفاع اهل بصره محل اشكال نيست و كارى غريب نباشد. كه اهل
حق روى به دفع اهل باطل آرند و مصلحان دست رد بر سينه مفسدان زنند ما با انصار و
ياران عثمان كارى نداريم ، و با ايشان هيچ جنگ و ستيزى نداريم . ما با پيروان جمل
جنگ داريم .
همه اصحاب على عليه السلام اين خطبه را پسنديدند و بر حسن بن على عليه السلام تحسين
كردند. پس لشكرها به نزديك يكديگر رسيدند و مردان و غلامان بصره بيرون آمده و در
مقابل اهل كوفه ايستادند، كعب بن ميسور به نزد عايشه آمد و گفت :
اى ام المؤ منين ! دو لشكر به هم نزديك شده اند و آماده قتال هستند. اگر آتش جنگ
افروخته شود، خونهاى بسيارى به زمين ريخته مى شود. اى ام المؤ منين ! براى اين كار
چاره اى كن .
عايشه بر هودج شتر نشست و مردم نيز همراه او بودند تا شتر او در مقابل سپاهيان
اميرالمؤ منين على عليه السلام رسيد، و اميرالمؤ منين على عليه السلام را ديد كه
لشكر خويش را باز مى گرداند و از جنگ منع مى كند، چون عايشه ، على عليه السلام را
چنين ديد، از مقابل سپاه على عليه السلام بازگشت و همراهان و پيروانش نيز مراجعت
كردند.
لجاجت عايشه
روز بعد اميرالمؤ منين على عليه السلام ، يزيد بن صوحان و عبدالله بن عباس را فرا
خواند و فرمود:
شما دو تن به نزد عايشه برويد و بگويد آيا خداوند تو را امر نفرموده كه در خانه
خويش قرار گيرى و بيرون نيايى ؟ مى دانم كه عده اى درصدد فريب تو هستند و تو نيز
فريفته شدى و از خانه بيرون آمدى . اكنون صلاح تو در آن است كه باز گردى و در نزاع
و جنگ شركت نكنى ! اگر باز نگردى و اين فتنه و آشوب را فرو ننشانى ، سرانجام در جنگ
افراد بسيارى كشته مى شوند. از خدا بترس و توبه كن و به خدا باز گرد. خداوند تو به
بندگان را قبول مى كند و عذر ايشان را كى پذيرد.
زينهار كه دوستى عبداله بن زبير و قرابت طلحة بن عبيدالله تو را وادار به كارى كند
كه پايانش آتش دوزخ باشد.
فرستادگان على عليه السلام نزد عايشه رسيدند. پيام اميرالمؤ منين على عليه السلام
را ابلاغ كردند. عايشه در جواب گفت : من پاسخى ندارم چون توانايى جواب مناسب در
مقابل احتجاجات و مستدل على عليه السلام را ندارم .
آن دو نزد اميرالمؤ منين على عليه السلام بازگشتند و آنچه از عايشه شنيده بودند
بيان كردند.
اميرالمؤ منين على عليه السلام رؤ ساى لشكر معارف را در حضور طلبيد، چون جمع شدند.
برخاست و اين خطبه را ايراد فرمود:
يا ايها الناس ! انى قد ناشدت هولاء القوم كيما يرجعوا
ويرتدعوا فلم يفعلوا و لم يستجيبوا و...
اى مردم ! ندان كه امكان داشت با اين جماعت مدارا كردم و در افروختن آتش جنگ تاءنى
كردم و آنان را از عواقب جنگ و خونريزى ترساندم ، تا از منازعه و جنگ دست بردارند،
اما اين پندها هيچ تاثير نكرد و پيوسته كس مى فرستند و مى گويند آماده شمشير باش
و به ميدان مردان آى .
با مثل من اين چنين سخن مى گويند و مرا از جنگ مى ترسانند، من كه عمرى در ميدان
جهاد و مبارزه بوده ام و در ميدان رزم نشو و نما يافته ام ، نمى دانم چگونه ضرب
شمشير مرا فراموش كرده اند من همان على ام كه صفهاى مبارزان ايشان را درهم شكستم و
پدران و برادران آنان را كشته و جمعيت هاى آنان را متفرق كرده ام ، شمشير كه سرهاى
مبارزان عرب را با آن بريده ام در دست من است و آن نيزه اى كه پهلوى شجاعان را با
آن دريده ام در قبضه من است .
الحمدالله دلى قوى و بازوى محكم و صبر و يقينى وافر دارم . خداى تعالى هم مرا به
نصرت و ظفر وعده داده است و درهاى نعمت را بر من گشوده است هر چند از مرگ نتوان
گريخت و اجل را نتوان رد كرد و شهادت بهتر از مردن است ، به آن خداى كه جان على در
قبضه قدرت اوست هزار زخم شمشير بر من آسان تر از مردن در بستر است .
سپس دست به مناجات بلند كرد و فرمود:
خدايا! طلحة بن عبيدالله با من به ميل خود بيعت كرد بعد آن عهد را بشكست و خلاف
بيعت خويش عمل كرد. اى خداى بزرگ او را بيش از اين مهلت مده و مرا از مكر او باز
رهان .
خدايا! زبير بن خوان حق خويشاوندى را قطع مرد و عهد و پيمان را زير پا نهاد دشمنى
خويش آشكار كرد و ميان من مسلمانان جنگ برانگيخت در حالى كه كى داند در حق من بد
كرده و ظلم روا داشته است .
خدايا! شر او را دفع كن و او را به سزاى اعمالش برسان .
شروع جنگ جمل
على عليه السلام پس ايراد اين خطبه متوجه لشكر خويش شد و به سامان دادن سپاه پرداخت
. ميمنه (28) سواران
را به عمار ياسر سپرده ، ميمنه پيادگان را به شريح بن هانى داد، و بر ميسره
(29) سواران سعيد بن قيس همدانى را گمارد، و ميسره پيادگان را به رفاعة
بن شداد بجلى داد و محمد بن ابابكر را در قلب لشكر سواران قرار داد و عدى بن حاتم
طائى را در قلب پيادگان گماشت ، و جناح سواران را به زياد بن كعب الارجبى سپرد و
عمر بن حمق خزاعى را به فرماندهى سواران كمين نصب كرد و فرماندهى پيادگان جناح را
به حجر بن عدى الكندى سپرد. سپس براى هر قبيله از قبائل عرب مهتر و رئيسى از بزرگان
آنان مشخص كرد تا در حوادث به آنان رجوع كنند. اميرالمؤ منين على عليه السلام لشكر
خويش را بدين صورت آراست و تكليف افراد سواره و پياده را مشخص فرمود.
از آن طرف عايشه سوار بر شتر به ميدان آمد، شترى كه يعلى بن منيه به دويست دينار
براى او خريده بود هودجى مجهز و مرتب كه از چوب ساخته شده بود و علم اهل بصره بر آن
شتر نهاد بودند. اين گونه دو لشكر در برابر يكديگر ايستادند، و مبارزان رو در روى
هم قرار گرفتند.
اميرالمؤ منين على عليه السلام از سپاه خويش بيرون آمد و در ميان دو صف ايستاد، در
حالى كه پيراهن حضرت مصطفى را پوشيده و رداى آن حضرت بر دوش انداخته ، دستارى سياه
بر پيشانى بسته و بر استر رسول خدا صلى الله عليه و آله كه دلدل نام داشت نشسته و
به آواز بلند گفت :
زبير بن عوان كجاست ؟ بگوييد تا نزد من آيد.
جمعى گفتند يا اميرالمومنين ! زبير مجهز به صلاح آماده رزم است و شما هيچ حربه اى
با خود ندارى و اين درست نيست .
على عليه السلام گفت : باكى نيست ، او را بخوانيد تا بيايد، چون زبير بن عوان حاضر
نشد على عليه السلام بار ديگر بانگ برآورد كه زبير بن عوان كجاست ؟ بگويد به نزد من
آيد.
زبير پيش آمد، چون عايشه نظرش به زبير افتاد، فرياد برآورد كه هم اكنون است كه
اسماء بيچاره و بيوه شود.
به او گفتند: اى عايشه ! نگران نباش على عليه السلام بى صلاح به ميدان آمده و با
زبير سخنى دارد. زبير به نزد اميرالمؤ منين على عليه السلام آمد، على عليه السلام
پرسيد، اى زبير! اين چه كارى است كه انجام مى دهى ؟ و چه چيزى تو را وادار به جنگ
با ما كرده است ؟ زبير گفت : طلب خون عثمان مرا وادار به جنگ با شما كرد.
اميرالمؤ منين على عليه السلام گفت : تو و يارانت او را كشتيد، و خون عثمان از
شمشير شما مى چكد، پس خويشتن و يارانت را قصاص كن . اى زبير!، را به خداى يگانه
سوگند مى دهم آيا به ياد مى آورى روزى را كه رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود:
اى زبير! آيا على را دوست مى دارى ؟
تو گفتى : چرا دوست ندارم ! او دايى زاده من است .
آن گاه پيامبر فرمود: روزى فرا رسد كه تو با او مخالفت كنى و بر او شمشير بكشى ، و
يقين بدان كه تو آن روز ناحق و ظالم باشى .
زبير گفت : بلى يا ابو الحسن اين چنين بود.
باز اميرالمؤ منين على فرمود:تو را سوگند به خداى كه قرآن را نازل فرمود، به ياد مى
آورى روزى را كه رسول خدا صلى الله عليه و آله از منزل عمر بن عوف مى آمد و تو در
خدمت او بودى و او دست تو را گرفته بود. من نيز پيش شما آمدم و رسول خدا صلى الله
عليه و آله بر من درود فرستاد و من در روى او خنديدم ، و تو گفتى اى پسر ابو طالب !
چرا نخست بر رسول خدا صلى الله عليه و آله سلام نگفتى ؟ هرگز دست از تكبر برنمى
دارى .
آن حضرت فرمود: آهسته باش اى زبير! كه على متكبر نيست ، روزى فرا رسد كه تو با او
مخالفت و منازعت كنى و تو در آن روز ظالم و نا حق باشى .
زبير گفت : آرى چنين بوده است و رسول خدا صلى الله عليه و آله اين چنين فرموده
وليكن اى ابو الحسن ! من اين سخن را فراموش نكرده بودم . اگر پيش از اين به ياد
مى آوردى هرگز بر ضد تو جنگ را تدارك نمى كردم و حال آنكه سخنان را به ياد من آوردى
از جنگ منصرف مى شوم و باز مى گردم .
(30)
زبير اين كلمات را گفت و بازگشت و به نزد عايشه رفت .
عايشه گفت : اى زبير! ميان تو على چه گذشت .
زبير گفت : كلماتى را على عليه السلام از رسول خدا صلى الله عليه و آله تقرير كرد و
به ياد من آورد.
|