«هر سه در شب با همديگر ملاقات كردند پيدا شدن ساوونارولا با قيافه جدّي و
مصمّم در برابر «سلوسترو» و «دومينيكو» كافي بود كه تصميم و اراده آن دو را هم
تحكيم بخشد و تاريكيها و پرده ها را از جلوي چشمشان كنار زند، و آنان با ديدن
اين پدر مهربان آرامش خاطر يافتند(1) . آنها كمي با همديگر سخن گفتند و
سپس هر كدام به «زندان» خود روانه شدند.
در سپيده دم روز بعد، هر سه كشيش انقلابي به ميدان آتش كشانيده شدند و هر سه
در انظار عمومي در زير غُل و زنجير سوزانده شدند(2) و در آن هنگام كه
آتش، «ساوونارولا» و يارانش را در كام خود فرو برد، «اربياتي» دستور داد كه
گروهي از كودكان آنان را سنگباران كنند! و سپس خاكستر و باقيمانده اعضاي آنان
از روي پل قديم به آبهاي نهر «ارنو» ريخته شد!.
«حسن عثمان» در كتاب جامعي كه درباره «ساوونارولا» نوشته است، مي گويد:
...و بدين ترتيب پاپ فرصت و امكان يافت كه نفوذ خود را در «فلورانس» گسترش
دهد. پاپ، فرزند خود «سزاربورژيا» را تشويق كرد كه بر سرزمين «توسكاني» حمله ور
شود و كوشيد كه خاندان «مديسي» را بر «فلورانس» برگرداند. و «سزار»، مردم
شهرهاي «توسكاني» را براي شورش بر ضدّ فلورانس تحريك مي كرد و اين پاداشي بود
كه فلورانس پس از آنكه «ساوونارولا» را بخاطر جلب رضايت پاپ از دست داد، از
جانب وي دريافت داشت!
او سپس در جاي ديگر از كتاب خود، درباره ارزش وجودي «ساوونارولا» مي گويد:
«ساوونارولا» از نخستين كساني بشمار مي رود كه مردم را به فكر و انديشه اي
اصيل دعوت كردند و دريافتند كه بشريت بايد به عصر جديدي وارد شود. و اين صحيح
نيست كه ما، عصر نهضت، عصر انقلاب و جنبش را با عصر تمدن جديد كه پس از آرامش و
ثبات اوضاع بوجود آمد در هم بياميزيم. و از همينجاست كه مي توان «ساوونارولا»
را پيامبر عصر نهضت ناميد. «ساوونارولا» از جمله كساني بود كه توانستند مردم را
چه در حال زنده بودن و چه پس از مرگشان، پيرو خود كنند و پرده هاي جهل و تاريكي
را كنار بزنند و راه آنان را از ميان سنگلاخهاي صعب العبور باز كنند و با خون
ريخته شده خود، انسانيت را تجديد و حيات بخشند. ولي اگر فلورانس نتوانست كه
خدمتهاي ساوونارولا را در زمينه اصلاحات در قانون اساسي و روش وي را در دمكراسي
درك كند و روزگاري مصلحت را چنين ديد كه از دست وي رهايي يابد مي توانست او را
تبعيد كند و از فلورانس دور سازد نه آنكه به قتلش برساند ولي فلورانس تمايل
داشت كه رمز آزادي و آموزگار نسلهاي بعدي را از ميان بردارد. و اينچنين يكي از
بنيادگذاران كاخ بلند آزادي را در هم شكست و نابود ساخت. و در هنگامي كه
ساوونارولا را شكنجه دادند و سوزانيدند و سپس خاكسترش را بدست امواج آب سپردند،
هيچ صدايي براي دفاع از وي بلند نشد، ولي اگر او چند ماه در فلورانس زنده مي
ماند، احتمال داشت كه مجدداً مورد پرستش توده مردم قرار گيرد!
توضيح مترجم
بحث مؤلف محترم درباه «ساوونارولا» و اقدامات و سرانجام وي، در اينجا بپايان
مي رسد، ولي بايد پرسيد كه آيا واقعاً «ساوونارولا» با يكي دو سخنراني و يا با
ايجاد يك جمهوري كوچك در گوشه اي از ايتاليا (فلورانس) مي تواند در ترازوي
مقايسه با امام علي عليه السلام قرار بگيرد؟... البته ما منكر مبارزات بي امان
«ساوونارولا» بر ضدّ تشكيلات ضدّانساني پاپ و پدران روحاني نيستيم و نمي توانيم
اقدامات بشردوستانه وي را نستاييم ولي وقتي «ساوونارولا» و چند سخنراني او و
نتيجه اقداماتش را در معرض مقايسه با «امام علي عليه السلام » بگذاريم بخوبي در
مي يابيم كه: «تفاوت از زمين تا آسمان است».
اشتباه مؤلف محترم در اينجا است كه مي خواهد حتّي نوابغي از قبيل ولتر
وتولستوي و برنارد شاو را در رديف شخصيّت هاي آسماني و جهاني نظير مسيح عليه
السلام ، و محمد صلي الله عليه و آله و علي عليه السلام قرار دهد و اين امر
چنانكه در پاورقي صفحه 305 جلد اول توضيح داديم، حتّي با صرفنظر از رسالت مقدّس
و آسماني اين بزرگواران صحيح نيست؛ چرا كه بايد عظمت هر انسان بزرگ و تعليمات
او را از نقطه نظر تأثيرات اجتماعي و تحولاتي كه توانسته است چه در زمان حيات و
چه بعد از خود در جوامع بشري بوجود آورد، ارزيابي كرد.
درست است كه تولستوي و ولتر و ساوونارولا در زمان خود و در محيط خود
شخصيتهايي بوده اند و احتمالاً باعث دگرگونيهايي نيز شده اند ولي بايد پرسيد كه
آنان اكنون چه تأثيري در ميان مردم دارند و چه ميزان از افراد بشر امروز پيرو
آنان و تعليماتشان هستند؟
تازه بايد در نظر داشت كه تاريخ نهضت حضرت محمد صلي الله عليه و آله و علي
عليه السلام تقريباً 800 سال قبل از ساوونارولا و در جامعه اي چون جامعه عرب
جاهليت رخ داده است كه نه از نظر كيفيت و شكل تحول اجتماعي و نه از نظر محتواي
تعليمات و قوانين و نه از نظر ادامه آن تا امروز و تأثير تعليمات آن در ميان
متجاوز از ششصد ميليون انسـان قرن بيستم، به هيچ وجه قابل مقايسه با قيام
ساوونارولا و تحول اجتماعي ناشي از آن، نمي تواند باشد.
ساوونارولا زماني قيام كرد و چند دستور اجتماعي به مردم فلورانس عرضه داشت
كه از نهضت آزادي بخش اسلام و تعليمات اجتماعي پر ارج آن 800 سال گذشته بود و
رهبران اسلام توانسته بودند امتيازات طبقاتي را لغو كنند، ربا و استثمار و
احتكار را تحريم نمايند، جامعه اي جديد بوجود آورند، رژيم كهنه و پوسيده
فئوداليسم عرب را بر چينند و تعليماتي را به بشريت عرضه كنند كه انسان قرن
بيستم در قبال آن بايد سرتعظيم فرود بياورد.
در هر صورت ما هم با صرفنظر از جنبه هاي منفي زندگي ساوونارولا كه مؤلف به
آنهااشاره نكرد مي پذيريم كه ساوونارولا در دوران كوتاهي در فلورانس تحولي
ايجاد كرد؛ ولي با هر مقياسي كه بسنجيم نه خود او را مي توانيم در رديف امام
علي عليه السلام بشماريم و نه تعلميات او را به اندازه تعليمات امام بزرگ مي
يابيم.
و اكنون با اجازه شما سخن كوتاهي از زندگي «ساوونارولا» را با استفاده از
تاريخ در اينجا مي آوريم تا هم بحث مؤلف را تكميل كرده باشيم و هم حقيقت موضوع
را بيشتر بشكافيم و هم آنكه خوانندگان محترم ببينند كه در اعتراض خود بر اين
«مقايسه» و «برابر شمردن!» مؤلف، راه صواب پيموده ايم:
آقايان: كرين برينتون، جان كريستوفر، روبرت لي و ولف در اول كتاب تاريخ تمدن
غرب و مباني آن در شرق، ترجمه آقاي پرويز داريوش از صفحه 424 به بعد چنين مي
نويسند:
كليساي دوره نوزايي از بالا گرفته تا پايين لحن اخلاقي ناپسندي داشت. رهبري
روحاني روم به طور مداوم تحت نفوذ پاپهاي دنيادوست متوالياً رو به تنزل نهاد؛
اگر اين سركردگان سربازان اجير جانشين پطرس قدّيس نشده بودند كليساي كاتوليك
روم، هم اسماً كاتوليك مانده بود و هم عملاً عظمت اين پاپها موجب مخارج گزاف و
ازدياد مالياتهاي كليسايي شد. بسياري از اسقفها عمل سياستمداران را انجام مي
دادند و نه روحانيان را. كشيشها غالباً درس نخوانده و بيسواد بودند و گاه خلق
وخوي ناپسندي نيز داشتند كه ايشان را براي اجراي تكاليف كشيشي نامناسب مي
ساخت... ساوونارولا (1498ـ1452) در همان پايتخت فرهنگي دوره نوزايي يعني
فلورانس به تبليغ مرام خود پرداخت. ولي پرغوغاترين جريانات اصلاحي كه به دست
ساوونارولا آغاز شد، عمرش از ساير جريانات كوتاهتر بود. وي از درويشان دومينيك
بود. لطف «مديسي» را از طريق نفوذ «پيكودلاميراندولا» به خود جلب كرد و در سال
1490 در رأس صومعه دومينيك سان ماركو (مرقس قديس) قرار گرفت. در آن صومعه اتاقي
داشت كه با «فرسكوهاي فراآنژليكو» تزيين شده بود. و شهرت اينكه او وقايع آينده
را پيش بيني مي كند بزودي او را معروفترين واعظ شهر فلورانس ساخت... ساوونارولا
خصوصاً موجب وحشت پاپ الكساندر ششم شد و او را بعنوان «شيطان» و «ديو» كه بر
كليساي «فاحشه» و «بي عفت» رياست دارد، لعنت كرد... وي در سال 1497 بالفعل
ديكتاتور فلورانس بود و دسته هايي از پسران و دختران تشكيل داده بود كه در شهر
گشت مي زدند و تمامي «چيزهاي پوچ» را از وسايل آرايش گرفته تا كتابها و
نقاشيهاي وثني جمع مي كردند و در ميدانهاي عمومي آتش مي زدند!... پيروان او
خصوصاً پس از آنكه وعده داد معجزه اي بياورد، از او جدا شدند. وي مي خواست
حقيقت الهام الهي را در خود با عبور بي سليح از ميان آتش اثبات كند!... وي چيزي
را كه مصلح حقيقي بزرگ بايد بداند نمي دانست و مانند اغلب داعيان افراطي تصفيه
دين، بيشتر جنبه مرد مبتلا به سرسام را داشت تا مرد مقدّس را!...
و «جان الدر» مبشر مسيحي در ايران در كتاب تاريخ اصلاحات كليسا، صفحه 91
درباره سرانجام وي مي نويسد:
...پاپ در سال 1947 او را تكفير كرد ولي ساوونارولا، حكم تكفير پاپ را باطل
و خالي از اعتبار و بي مورد اعلام نمود؛ در شهر شورشي برپا شد و صومعه وي مورد
هجوم قرار گرفت و او را دستگير كردند و به زندان بردند. در زندان او را در معرض
شكنجه هاي وحشيانه قرار دادند و او در زير شكنجه مجبور شد كه از آيين و عقيده
خود دست بردارد ولي پس از آنكه بهوش آمد دوباره اظهارات خود را تأييد كرد! در
سال 1948 او با بيست نفر از پيروانش بدار آويخته شد و جسدش را سوزاندند...
اين بود اجمالي از اظهار عقيده چند مسيحي ديگر درباره ساوونارولا و اقدامات
وي. و با مراجعه به مجموع گفته هاي جرج جرداق و ديگران درباره وي، داوري درباره
چگونگي مقايسه او با «امـام علي عليه السلام » را بعهـده خـوانندگانِ نكته سنج
خود مي گذاريم.
نتيجه
* طبقه حاكمه استبدادگر، مانند حشرات كثيف، هرگز در فضاي پاك و سالم بسر نمي
برند و جز در محيط غفلت و بي خبري همگاني و جهالت و ناداني سياه، پرورش نمي
يابند و «دام» خود را براي شكار پهن نمي كنند!.
عقل استبدادگران راه تفاهم و همزيستي را نمي شناسد و درك نمي كند. و بخاطر
عدم لياقت و كوته فكري، نمي توانند چگونگي وصل به حق را ارزيابي كنند. و هيچوقت
صدايي در راه نيكي بلند نمي شود مگر آنكه بلافاصله تازيانه و شلاق وحشت و ترور
در بالاي سر آن قرار مي گيرد و مي خواهد كه آن را خاموش سازد و يا صاحب آن را
بقتل برساند!.
از كتاب اسلام و استبداد سياسي
و بدين ترتيب، قرون وسطي اين شراره هاي درخشان را در دل تاريكيهاي خود، ديد
و شناخت. و در واقع، هيچ زماني بدون افراد بزرگ نيكوكار نبوده و هيچ سياهي و
ظلمتي از درخشش آن جرقه ها دور نمانده است. سازندگي اين بزرگمردان به جوامع
انساني آينده نيرو مي بخشيد كه بيش از امكانات خود و قرون و دورانشان در راه
خود ثابت قدم بمانند و ارزش واقعي آنها در اين مسئله روشن مي شود كه آنها، راه
را براي ابراز مفهوم «انسان» در قرون آينده هموار ساختند و يا به مثابه زيربناي
محكم در ساختمان آن كاخ بزرگ انساني بشمار رفتند كه بشريت از نخستين روز پيدايش
در راه زيرسازي و پي ريزي آن يكي پس از ديگري سنگي بكار برد تا آنكه ساختمان
آن، به طور نسبي، بدست مردان انقلاب بزرگ پايان يافت!
چرا مي گويم «به طور نسبي»؟ براي آنكه انسانيت در ساختنِ كاخِ بزرگ خود، در
مرحله و حدّ خاصّي متوقف نخواهد شد!
و چرا اين عظمتها در قرون وسطي نتوانستند نتايج و آثار مورد انتظار را در
همانوقت تحويل بدهند؟ و چرا آنها براي اعلان حقوق بشر در آينده مقدمه بودند نه
آنكه خود در دوران خود تثبيت حقوق بشر بشمار آيند؟ جواب اين پرسشها بسيار آسان
است: فراوان ديده شده كه نيروي افراد با اينكه ناشي از نيروي همگاني بوده و نمي
توانسته است از دايره خود جز در چهارچوب معلومي پا را فراتر نهد، بر نيروي
جماعات و توده ها برتري يافته و سبقت گرفته اند. و توده هاي مردم در قرون وسطي
به حكم تحول اجتماعي، خود به آن درجه از لياقت نرسيده بودند كه در اين زمينه
ثبات و دوام يابند. دليل ما بر اين موضوع آن است كه با اينكه گروههايي در اين
دورانها در برابر تبهكاران قيام مي كردند ولي اين قيامها هنوز آغاز نشده پايان
مي يافت. يا با نيروي گروه ديگري از خود مردم سركوب مي شد كه به اندازه اي در
جهل و ناداني غوطه ور بودند كه تبهكاران و تجاوزكاران آنان را فريب مي دادند و
آنان بدون درك مصالح واقعي خود، نمي دانستند كه به چه كاري دست مي زنند و همين
اقدام، با اينكه بوسيله گروه بسياري از مردم انجام مي يافت، چون ناشي از تحريك
و پشتيباني طبقه خاصّي بود، شباهت زيادي با عمل و اقدام فرد دارد.
و يا به علّت روشن نبودن هدف انقلاب، آن نتايجي كه مورد انتظار بود، بدست
نمي آمد و از همينجا بود كه ناگهان در ميان خود انقلابيون اختلافاتي راه مي
يافت و بدين ترتيب انقلاب شكست مي خورد. مثلاً در قرون وسطي دهقانان در فرانسه
بر ضدّ طبقه نجبا و فئودالها (كساني كه حقوق دهقانان را غصب كرده بودند) قيام
كردند ولي بلافاصله نيروهاي عظيمتري تشكل يافت و با پشتيباني نيروهاي هنگفت
اقتصادي، دهقانان را بسختي شكست داد.
و در آن هنگامي كه تجاوز رجال انگيزيسيون و افراد دادگاههاي تفتيش عقايد
همگاني شد و تبهكاري آنان جنبه انتقامي به خود گرفت، ايتالياييها انقلاب فلج
كننده اي را بر ضدّ آنان آغاز كردند و بر «رم» و «برسيا(3) » و «مان تو(4) »
يورش آورده و بر زندانهاي آنها حمله برده و درهاي آنها را شكسته و هزاران
انساني را كه براي شكنجه و اعدام دستگير شده بودند آزاد ساختند و سپس زندانها
را آتش زده و به توده اي از خاكستر مبدل ساختند. ولي نتيجه چه بود؟ تجاوزكاران
با نيروي دسته جمعي قويتر و بيشتري بر انقلابيون هجوم آوردند و آنان را شكست
دادند و زندانها را مجدداً بنا كردند و بلكه بر تعداد آنها نيز افزودند و
ديوارهاي آنها را محكمتر كردند و تعداد بيشتري از قربانيان را در آنها جاي
دادند!
فكر مي كنم كه خوانندگان متوجه شده باشند كه ما در گفتار مربوط به قوانين
قرون وسطي و چگونگي قلع وقمع انقلابهاي افراد و توده ها بر ضدّ آن قوانين، رجال
دين (مسيحي) را از طبقه حاكمه و صاحبان امتيازات طبقاتي جدا نمي كنيم، و اين
براي آن است كه در واقع محال است بتوان اين دو طبقه متحد را از همديگر جدا
ساخت؛ چرا كه با هر دليلي كه حساب كنيم، منافع اين دو طبقه با يكديگر پيوندي
ناگسستني داشت. قانوني را كه زمامداران و صاحبان امتيازات طبقاتي وضع مي كردند
به همان اندازه كه به نفع آنان و در خدمت آنان بود، به نفع پدران روحاني و رجال
دين نيز بود. و احكامي را كه پدران روحاني صادر مي كردند به همين ترتيب در خدمت
و در جهت سود زمامداران و طبقات بالا بود، و بنابراين، انقلاب بر ضدّ طبقه
حاكمه، انقلاب بر ضدّ پدران روحاني نيز بود، چنانكه قيام بر ضدّ پدران روحاني،
قهراً بر ضدّ زمامداران هم به شمار مي رفت. و از همينجا بود كه اين دو گروه،
هميشه با همديگر تعاون و همكاري داشتند و هيچ زشتي و فسادي وجود نداشت كه هر دو
گروه در آن شريك نباشند و هيچ فاسد و تبهكاري در اين طرف نبود كه از آن طرف
هزار ويك پشتيبان نداشته باشد و براي همين هم بود كه هميشه قوانين را براي برده
ساختن مردم و بستن راهها بر روي مردم، براي نگهداري آنان در ناداني ابدي، وضع
مي كردند.
پادشاهان و امرا، نجبا، فئودالها و همه نالايقاني كه خود، لقب « شرف و
افتخار»! را به خود داده بودند، هميشه از پدران روحاني پشتيباني مي كردند و با
اشاره گوشه چشم آنان به جنگ هر متفكر يا فرد مظلومي مي شتافتند!. و پدران
روحاني هم اين گروه ناشايست را حتّي در هر تبهكاري و فسق و فجوري تأييد مي
كردند و آنان را «بركت» باران نموده و از آسمان بر آنان «بركت»مي پاشيدند! و از
زير پايشان در روي زمين، چشمه ها جاري مي ساختند!!رجال هر دو گروه به رژيم
موجود، به هر ميزان هم كه فاسد و ضدّانساني بود، افتخار مي كردند! و البتّه
دشمنان سرسخت هر دو گروه هم، نخست نويسندگان و افراد متفكّر بودند. زمامداران
اين قرون و بسياري از پدران روحاني آن دورانها، «رسالت» واحد و «مقدّسي» بعهده
داشتند كه مربوط به كشتار مردم و سوزاندن متفكران، يا تسليم ساختن آنان در
برابر ستم حكومت و ناداني حاكم و زمامدار بود!.
اگر انديشمندي كه انسانيت به وجود آن افتخار مي كند
«گمراه»! مي شد و اعلام مي داشت كه دادگاههاي تفتيش عقايد شكلي از اشكال بي
شرمي و وقاحت است و بايد بساط آن برچيده شود، داوران اين دادگاهها او را دستگير
ساخته و سركوب نموده و به دردناكترين وضع بقتل مي رسانيدند و سپس درباره «قدرت
مقدّس»! خود
به مديحه سرايي مي پرداختند و از رهبران و رؤساي خود تعريف و تمجيد مي كردند و
آنگاه «گمراه» را مي سوزانيدند، و ناگهان اين عاليجنابان پرهيزگار، مورد تشويق
پادشاه قرار مي گرفتند و احساسات وي كه بوسيله تبهكاريها و غرور نابود شده بود،
از نو به جوشش درمي آمد و رجال دين (يعني رجال وابسته به خود) را تأييد مي كرد
و آنان را به دربار خود دعوت مي نمود و با آنها «تجديد عهد»! مي كرد و از آنان
«بركت» مي گرفت!.
در قرون وسطي اگر انديشمند ديگري كه انسانيت به وجود او افتخار مي كند،
«گمراه» مي شد و به حكم الهام وجدان و شرف و انديشه اعلام مي كرد كه اين پادشاه
اروپايي ستمكار و مستبد و نالايق است و ملّت با اينكه در روي كره زمين است، در
ظلمت و خاموشي گورستان بسر مي برد، پادشاه با همه پستيهايي كه داشت، او را
دستگير مي نمود و شكنجه مي داد و به بدترين وضع با وي رفتار مي كرد و سپس به
قدرت خود مي باليد و خويشتن را تعريف مي نمود و متفكر بزرگ را بقتل مي رسانيد.
و ناگهان عدالت پروري پادشاه كه (به قول پدران روحاني مسيحي) ناشي از آسمان!
بود، رجال ديني را مسحور مي ساخت و آنان او را بزرگ مي شمردند و هرگونه لقب و
عنواني را به او مي بخشيدند و و او را «بركت»! مي دادند و با «روغن مقدّس»!
لباس وي را خوشبو مي ساختند و بخاطر او به نيايش و نماز مي پرداختند و اهريمن
را نفرين مي كردند و به شادي و سرور مشغول مي شدند و مانند ماهيان، جوجه هاي
سرخ كرده را مي بلعيدند و مشروبات را سر مي كشيدند و سپس مانند مگس و زنبور، بر
دور پادشاه مي چرخيدند و مي خنديدند و مي رقصيدند و به دعاگويي و دورويي خود
ادامه مي دادند(5) . پادشاه، پدران روحاني را «عاليجنابان»! خطاب مي
كرد!. و آنان شاه را «قبله عالم» و «صاحب عمر دراز» مي ناميدند.
دلايلي كه بر اين همكاري بين اين دو گروه، در قرون وسطي گواهي مي دهد قابل
شمارش نيست. و وحدت منافع در ميان دو طبقه، منبع و سرچشمه پيدايش همه قوانين و
برنامه ها بود. عامل وحدت آنان «دين» (مسيحيگري) بود كه هر دو از آن «دفاع» مي
كردند و جمع شدن براي جنگ با معرفت بشري، همان خير و سودشان بود كه رمز وجودشان
بشمار مي رفت و مسئله امر به معروف و نهي از منكر در نزد آنان افسانه اي بيش
نبود!... آري، تعاون و همكاري اين دو گروه، قاعده اي اساسي بود و تخلّف از آن
بسيار نادر است.
خلاصه سخن آنكه قرون وسطي از همه قرون ديگر تاريخ، تاريكتر و سياه تر و از
نظر ابراز شهامت و شجاعت از طرف عدّه اي، درخشانتر از دورانهاي ديگر بود. و از
همينجا است كه قرون وسطي در يك وقت، هم قرون ارتجاع و عقبگرد است و هم قرون
جرأت و شهامت!.
در هر صورت، تاريخ سر خود را براي هميشه در برابر تباهيهاي آن قرون خم نكرد،
بلكه از ميان مشكلات و سختيها عبور نمود و خود را بدست بشريت «قرون جديد» سپرد
كه از آغاز اعلان حقوق بشر (در اواخر قرن هيجدهم) آغاز گرديد!. و بسيار روشن
است كه اين جناياتي كه به نام دفاع از دين و بر ضدّ انسان انجام يافت، مخصوص
«قرون وسطي» است و البته «اروپا» در اين تعصّب شديد تنها نبود؛ بلكه در جهان
شرق عربي نيز بسياري از تعصبها و سختگيريها ديده شد(6) . آيا حكومتها و
دولتها در مشرق فقط به نام دين بوجود نيامدند؟ آيا طبقه حاكمه، تعصب توده ها را
در راه سركوبي دشمنان خود بكار نبردند؟ و آيا گروههايي از مردم را به اتهام
«گمراهي» و «الحاد» به طور كامل نابود نساختند(7) ؟ اين هوس جنون آميز
كه در خلال قرون وسطي بر حكام و زمامداران و بزرگان دو گروه در اروپا و شرق
عربي، چيره شده بود و جز با كشتار مردم انديشمند و آزادگان و تبعيد نويسندگان و
دانشمندان و هر فرد بزرگي كه احتمال مي رفت بوسيله او به انسانيت و تمدن سود
فراواني برسد، و شكنجه افراد توده كه با متفكران و نويسندگان همگام مي شدند،
اشباع و آرام نمي شد؛ اين هوس جنون آميز را بهتر از مؤلف كتابِ الاسلام
والاستبدادالسياسي نمي توان توضيح داد.
مؤلف آن كتاب، تجاوزكاران شرق را با عباراتي توصيف مي كند كه كاملاً بر
همكاران آنان در غرب، يا هر مكان ديگري تطبيق مي كند. او مي گويد: «طبقه حاكمه
استبدادگر، مانند حشرات كثيف، هرگز در فضاي پاك و سالم بسر نمي برند و جز در
محيط غفلت و بي خبري همگاني و جهالت و ناداني سياه، پرورش نمي يابند و «دام»
خود را براي شكار و غارت پهن نمي كنند!.
عقل استبدادگران، راه تفاهم و همزيستي را نمي شناسد و درك نمي كند و بخاطر
عدم لياقت و كوته فكري نمي توانند چگونگي وصول به حق را ارزيابي كنند و هيچوقت
صدايي در راه نيكي بلند نمي شود مگر آنكه بلافاصله تازيانه و شلاق
وحشت و ترور در بالاي سر آن قرار مي گيرد و مي خواهد آن را خاموش سازد و يا
صاحب آن را بقتل برساند(8) ». ما درباره اين جنبه از جنبه هاي زندگي
همگاني شرق، در خلال قرون وسطي بزودي در فصل جداگانه اي بحث و گفتگو خواهيم
كرد.
قرون جديد در اروپا
* در راه تكامل و پيشرفت
* داستان آزادي در انگلستان
در راه تكامل و پيشرفت
* اگر يكي از «گمراهان» اظهار پشيماني كند و به حظيره ايمان برگردد، با آتش
سوزانده نخواهد شد، بلكه با او به مهرباني رفتار شده و با شمشير كشته مي شود.
شارل پنجم
* ما تا پاي مرگ بخاطر آزادي مي جنگيم و اگر كسي از ما، جز يك كودك باقي
نماند، او هم در راه آزادي خواهد جنگيد و مادامي كه عوعوي سگ را در شهر مي
شنويد، بدانيد كه شهر هنوز مي جنگد!
ما گوشت بازوان چپ خود را مي خوريم تا با بازوان راست به جنگ ادامه دهيم. و
هنگامي كه خود را قادر به ادامه نبرد نيابيم، همه شهر را آتش خواهيم زد و به
خاكستر مبدل خواهيم ساخت، بدون آنكه از آزادي خود دست برداريم.
مردم «ليدن»
بسياري از نويسندگان با اعتماد به ارقام، در نوشته هاي خود، پايان دوران
قديم و سرآغاز عصر جديد نهضت را يادآور شده و نوشته اند، ولي اگر ما نتوانيم
پيوندهاي محكم دورانهاي قديم را با قرون جديد بخوبي نشان دهيم، اين موضوع از
نقطه نظر تعيين زمان پيدايش جنبش و نهضت در اروپا و جهان ناقص خواهد بود.
براي آنكه بذر و تخم عصر نهضت و رنسانس در قرون وسطي كاشته شد و از همانوقت
ريشه گرفت و در واقع از خود آن قرون بوجود آمد و تولد يافت؛ و همينطور تخم آن
از قرون قديم بشريت پاشيده شد. و از همينجا لازم است كه ما فصلهايي را كه گذشت
و روح انقلابهايي را كه در اينجا و آنجا رخ داد و شراره و جرقه هاي افكار روشن
اين يا آن مملكت اروپايي را كه بوجود آمد درها و راههايي بدانيم كه همواره
گسترش مي يافت تا افراد بيشتري در راهي كه به سوي اعلان حقوق بشر مي پيمودند،
وارد شوند! و اين سخن «پاسكال» (فيلسوف، رياضيدان و نويسنده فرانسوي) كه در
نيمه اول قرن هفدهم در اين زمينه گفته و بيان داشته است، چقدر زيبا و صحيح است:
«ما بايد به سلسله بشر، در خلال قرون تاريخ، طوري بنگريم كه گويي فرد واحدي
هميشه زندگي مي كند و بدون خستگي چيز ياد مي گيرد!».
اين « فرد واحد» كه همان مجموع بشريت بود، در سايه كوششهاي پيگير و دامنه
دار و بزرگ گذشته، كم كم از گرداب خارج مي شد و دستهاي خود را باز مي كرد و از
چشمهاي خود آثار شب تاريك و دراز را كنار مي زد و قامت خميده خود را راست مي
نمود و به آنچه كه در اطرافش وجود داشت، سر مي زد و مي نگريست و جهان و هستي را
بخصوص در قرن شانزدهم، تكان مي داد و بحركت درمي آورد!
ايتاليا و فرانسه، بعلّت آن اكتشافات علمي كه در آنها رخ داد و انديشه را از
نفوذ و سلطه خرافات و موهومات آزاد ساخت و راه را بر افسانه هاي پدران روحاني
افسانه باف، مسدود نمود و قوانين و اصول طبيعت را آشكار كرد و اساسهاي صحيحي
براي پي ريزي و بناي تمدن بوجود آورد، و سپس در سايه نويسندگان و فلاسفه و
متفكراني كه ايتاليا و فرانسه تحويل دادند و آنان هدف خود را برطرف ساختن ظلم و
ستم از افراد و توده ها و اصلاح تفكّر بشري و پيشبرد آنان در يك راه استوار و
صحيح قرار دادند، دو مركز عمده و اصلي براي اين جنبش بسيار پرارزش.
در ايتاليا و فرانسه، صنعت به طور نسبي پيشرفته و مترقّي بود، و جنبش و تحرك
شهرهاي بزرگ كه دهقانان به سوي آنها سرازير شده و به هم مي پيوستند تأثير شگرفي
در گرايش افكار عمومي بر ضدّ عدم مساوات داشت. و همچنين رشد نهضت تجارت آزاد
نيز بالخصوص پس از اكتشاف قاره آمريكا بوسيله اسپانياييها، چنين تأثيري از خود
بجاي گذاشت.
شراره گرانقدري از ايتاليا و فرانسه به سوي اروپا و سپس سراسر جهان بشري
جهيد! و سپس گسترش يافت و اوج گرفت، تا آنكه سرانجام به شكل خورشيدي در نيمه
روز، درخشيدن گرفت و با اختراع چاپخانه (بزرگترين حادثه و رويداد در تاريخ
بشريت جديد) هرگونه ابر تاريكي را از جلوي اين خورشيد كنار زد.
اين عصر نخستين چيزي را كه ديد و ساخت، نهضت اصلاح مذهبي بود كه بر ضدّ
استبدادگران و قوانين آنان بوقوع پيوست!
نهضت اصلاح مذهبي در اين عصر، هدفي وسيعتر و فراختر از آن داشت كه امروز به
ذهن ما مي آيد، چون از آثار تعصب ديني(9) (يعني از بين بردن آزادي
فكر) در فشار گذاشتن هرگونه كوششي بود كه دانشمندان براي كشف اسرار طبيعت بكار
مي بردند و همچنين بستن هرگونه راهي بر روي متفكراني بود كه مي كوشيدند قوانين
اجتماعي و سياسي خاصّي بوجود آورند كه بشريت را از اشكال گوناگون بردگي برهانند
و به همين علّت نهضت اصلاح (رفورم) مذهبي كه ما مي خواهيم درباره آن بحث كنيم،
نقطه عطفي به سوي دنياي جديد، در تاريخ اروپا و جهان بشمار مي رود.
«ساوونارولا»ي بزرگ راه را براي اين نهضت اصلاحي هموار ساخت و پايه ها و
هدفهاي آن را پي ريزي كرد و مشخص ساخت ولي نتايج ثمربخش آن، نخست، جز در آلمان
و بدست راهب معروف دكتر «مارتن لوتر» تحقّق نيافت. و البتّه هدف اين جنبش كمتر
و كوچكتر از آن هدفي بود كه «ساوونارولا» مي خواست، زيرا خواست اين نهضت تنها
برگشت به گذشته بود، و رهبران آن فقط به لغو كردن همه تشريفات و ظاهرسازيها و
توجه به انجيل تنها، اكتفا نمودند. ولي نتيجه سودمند و حقيقي اين نهضت در دعوت
به آزادي مباحثه و اظهارنظر و استقامت در اين آزادي و فداكاري در راه آن تا پاي
جان بود و اين امر در واقع از اين سرچشمه گرفت كه «لوتر» و هواداران او خواستار
ترجمه تورات به زبان ملّي شدند تا همه مردم بتوانند آن را بخوانند و به طور
مستقيم، خود بتوانند از محتويّات و مطالب آن باخبر شوند؛ والبتّه مي دانيد كه
ترجمه آن قبلاً ممنوع بود! و فقط پدران روحاني حق داشتند كه از آن آگاهي يابند
و سپس آنچه را كه خودشان مي خواهند به مردم ابلاغ كنند!
خلاصه جريان اين نهضت آن است كه در آلمان در ميان دو طبقه از پدران روحاني
اختلافي درگرفت و آنان به طور دسته جمعي تصويب كردند كه راهبي موسوم به «مارتن
لوتر» به «رم» برود و در پيشگاه پاپ به سجده درآيد! و موضوع را گزارش دهد و راه
حلِّ آن را بخواهد ... لوتر عازم رم گرديد و گويي از مناظر شهر بزرگ رم كه
بزودي مشاهده مي كرد، مسحور شد!
راهب از آثار و عظمت شهر به شگفتي افتاد، ولي از وضعي كه شهر در آن روز داشت
بشدّت ناراحت شد. او بسياري از كاردينالها و اسقفها را ديد كه چنان لباسهايي
پوشيده اند كه به خيال و ذهن عياشان و سرمايه داران هم خطور نكرده بود و البتّه
بودجه اين خوشگذراني و اسراف بر دوش توده فقير اروپا سنگيني مي كرد!.
او نگهبانان پاپ را ديد كه در ركاب وي راه مي روند و
بادبزنهايي از پر طاووس همراه دارند و گروه ديگري صليبهايي از طلا و نقره حمل
مي كنند و كسي ديگر تاجِ مخصوص پاپي را حمل مي كند كه به اندازه اي از الماس و
جواهر گرانبها زيور يافته
پىنوشتها: