امام علي (ع) صداي عدالت انسانيت (جلد ۲)

جرج جرداق
مترجم:عطامحمد سردارنيا

- ۴ -


كاروان به جايگاه مخصوص آتش زدن «گمراهان و بي دينان» مي رسيد، يكي از كشيشان مي ايستاد و به سخنراني مي پرداخت... پاپ را تعريف و تقديس مي كرد و به بي دينان و زنديقان ناسزا مي گرفت و آنان را سگها و حيوانات درنده و مارهاي سمّي خطرناك، و دشمنان خدا و انسان مي ناميد كه همگي سزاوار سوختن هستند!

در گوشه ديگر، پدران روحاني، راهبان و قسيسان، كتاب مقدس خود را مي خواندند رئيس دادگاه تفتيش عقايد، به آن كسيكه گمراهان و زنديقان را به كنده و زنجير بسته بود و براي سوزاندنشان هيزم را آماده مي كرد، مي گفت:

ـ با آنان خوشرفتاري كن!

و آنگاه آتش زبانه مي كشيد و مردم بدبخت را به بدترين وضع، در كام خود فرو مي برد و سپس پادشاه و ملكه و پدران روحاني بر املاك آنان مسلط مي شدند، و فرزندانشان را طرد مي كردند تا در خيابانها به گدايي بپردازند و بدين ترتيب بود كه سراسر سرزمين اسپانيا را گروههاي ژنده پوش پر ساخت كه در خيابانها پرسه مي زدند و حتّي مكاني هم براي پناه بردن يا دوستي براي همراهي كردن نداشتند؛ زيرا يكي از بزگترين گناهان، در آن زمان اين بود كه انسان به فرزندان بدبخت اين گمراهان و بي دينان نيكي و ياري كند؟! سرانجام «توركيماد» ملعون و كثيف مرد تا پست سيرت ديگري به نام «ديزا» در اسپانيا جايگزين او شود و در اين زمان كه دادگاههاي تفتيش عقايد، همچنان شبانه روز به كار خود ادامه مي داد و مرد وزن را همراه با آزادي و حقوق انساني و عدالت، درهم مي شكست و نابود مي ساخت(1) . در موقع بازپرسي از قربانيان، داوران دادگاهها، خود را در ميان لباسهاي سياه محض مي پوشانيدند و بر سر خود كلاههاي سياه و مخروطي شكل و درازي مي گذاشتند و چهره هاي حيله گر خود را در زير نقابهاي سياهي پنهان مي ساختند كه فقط دو سوراخ داشت و از آن ميان گوشه چشمهاي كينه توز و شرربارشان هويدا مي شد(2) . مسخره است كه همه اينها را بخاطر تحقّق بخشيدن به عدالت الهي در روي زمين، انجام مي دادند!

و انگليسيها هم قهرمان فرانسه، «ژاندارك» را كه فقط 19 سال داشت، به اين علّت آتش زدند كه او «زنديق، مرتد، كافر، بت پرست و جادوگر» بود.

سپيده دم آزادي

از شگفتيهاي مسئله صفات و نامها، آن است كه دزدان و نادانان و مردم بي ثمر جامه نيكوي آن را بر خود مي پوشانند و لقبهاي: بزرگي و شرافت و پشتيبانيهاي معنوي از آنان را، براي خود بكار مي برند و در ميان ظلمت وجود خود، آهسته آهسته گام بر مي دارند تا به مراكز بلندمرتبه تابش نور، آنجا كه متفكران و ادبا و نويسندگان (بزرگان واقعي خلق) هستند قدم بگذارند؛ تا با چنگالهاي كثيف خود، كم كم آن گروه قليل را بدرند و از هم بپاشند و با كمال حماقت و ناداني و بي خردي، لقبِ «گمراهان» را بر آنان بگذارند!.

و بدين ترتيب، قرون وسطي به طور كلّي دورانهاي سياه و ستم زايي بود. و جامعه قرون وسطي، جامعه فئوداليته طبقاتي بود كه در فئوداليسم و امتيازات طبقاتي غوطه مي خورد. و بشدّتِ تمام به تعصب جاهلانه مي پرداخت و هرگونه آزادي در گفتار را طرد مي كرد و از هرگونه گرايشي به سوي كار آزاد، جلوگيري مي نمود.

جامعه اي بود كه انسان را از حّقِ خود در نان باز مي داشت و انديشه آزاد و عقيده آزاد را بر او تحريم مي كرد و با كشتار و سوزانيدن، براي طلب نان و آزادي كيفر مي داد و كوچكترين رحم و اغماضي را هم در كيفر نمي شناخت و بدين ترتيب، بشريت اين قرون در اين زمينه، كمتر و پايينتر از بشريتهاي قرون قديم بود. ولي، آيا اين سياهيها و تاريكيها، خالي از جرقه ها و شهابهايي بود كه در ميان ظلمت شديد برقي بزنند و بدرخشند و سياهيها را ولو براي مدّتي از بين ببرند؟

آيا انسان در اروپا به طور مطلق به بدبختيهاي ناشي از امتيازات طبقاتي و فئوداليسم و تعصب احمقانه، تسليم شد؟

آيا زندگي در ميان زندگان خاموش و شعله آن نابود شد و در نتيجه، زندگي متوقف گرديد و مردم نيز بي حركت ماندند و هيچ فردي در راه حق انقلابي بپا نكرد و هيچ عصيانگري بر بيشرمي و ستم نشوريد؟ آيا حلقه هاي زنجيري كه از بدو پيدايش انسان اجتماعي تا اين دوران از تاريخ بشر، بانور انديشه ها و دلها به هم پيوند داده شد و با قربانيها و خون و فداكاريها تحكيم يافت از هم گسست؟ آيا راههاي شرافتمندانه اي كه انسان پيشين بخاطر استقلال برادر آينده خود، رفته بود تا به او نشان دهد كه او هم انسان است، و داراي حقوقي است كه بايد آن را با سرسختي و اصرار مطالبه كند بسته شد و از بين رفت؟

هرگز! زندگي خاموش نشد. انسان هم هيچوقت تسليم نشد و راههاي شرافتمندانه در همه دلها و انديشه ها نابود نگرديد. بعضي از محافل، در ميان ملّتهاي اروپايي كوششهاي بزرگي بكار بردند كه فكر آزادي را در اين قرون تحكيم بخشيد و در بنيادگذاري انقلاب بزرگ انسان در سال 1789 شركت كرد؛ ولو اينكه پيش از آن تاريخ نتوانست به هدف نهايي خود برسد.

بعضي از محافل در ميان ملل اروپايي كوششهايي بجا آوردند تا از هزارگونه كابوس و اختناق آزاد شوند و اين كوششها در زمان خود بيشتر از يك شكل به خود گرفتند و بيشتر از يك راه پيمودند كه از آنجمله بود: كينه پنهاني همگاني كه جز با دشمن داشتن ستمكاران و بدگويي به آنان، امكان نداشت كه از آن رهايي يافت. و از آنجمله بود: عصيان فردي يا دسته جمعي در صفوف بردگان و تابعين و نوكران اربابان، كه با سركوبي و قلع وقمع آنان پايان مي يافت. و از آنجمله بود: انقلابهاي همه جانبه اي كه دهقانان و طردشدگان و شكنجه ديدگان در روي زمين، آنها را بپا مي داشتند و بدينوسيله قوانين اين دورانها و اصول و برنامه هاي اربابها را از بين مي بردند ولي سپس خود، هيزم آتش آن و آتشگيره دوزخ آن مي شدند. و از آنجمله بود: آشوبهايي كه بعضي از راهبان شرافتمند بر ضّدِ زمامداران ستمكار و بزرگان پدران روحاني! برپا مي ساختند. و يا افكاري كه در تاريخ اين قرون به جلو مي آمد و در اين نقطه يا آن نقطه قاره اروپا بظهور مي پيوست و به شكل عباراتي در مي آمد كه در آينده شكل قانون به خود خواهد گرفت و هواداران و صاحبان آن افكار با كمال شجاعت اعلان مي داشتند كه كجيها را بايد اصلاح كرد و هيچ مانعي ندارد كه پادشاهان اين دوران و همكاران نادانشان و تبهكاران و آنهايي كه پشت پرده دفاع از دين مخفي شده بودند، قوانين دهشتناكي را براي از بين بردن اين متفكران (پس از شكنجه دادنشان) وضع كنند، زيرا فرد متفكر هرگز از ستمكار نمي هراسد و فرد دانشمند هرگز تسليم جاهل و نادان نخواهد شد و ارزش واقعي انسانيت را نيرنگهاي حيله گران و بي ارزشي بي عرضگان و مردم كوچكِ دورو و منافق نمي تواند از بين ببرد! و از شگفتيهاي مسئله صفات و اسماء، آن است كه دزدان و نادانان و مردمان بي ثمر، جامه هاي نيكوي آن را در بر مي كنند و القاب بزرگي و زمامداري و شرافت و پشتيبانيهاي معنوي از آنان را، براي خود بكار مي برند و در ميان ظلمت وجود خود، آهسته آهسته گام برمي دارند تا به مراكز بلند مرتبه تابش نور، آنجا كه متفكران و ادبا و نويسندگان و صاحبان كار شرافتمندانه و اخلاق استوار و عقل كامل و قلب مهربان هستند، قدم بگذارند؛ تا با چنگالهاي كثيف خود، كم كم آن گروه قليل را از هم بپاشند و پاره كنند و با كمال حماقت و ناداني و بي خردي، لقب «گمراهان» و «زنديقان» را بر آنان بگذارند! و به همان اندازه كه باند تبهكاران بي خرد، مورد نفرت مردم بودند و در اين دورانها پست شمرده مي شدند، گمراهان! در دلها جاي داشتند و با نور انديشه ها و صفا و پاكي وجدانها، با زيبايي هرچه تمامتر بر صفحه تاريخ مي درخشيدند!... آري، آنان گمراهان بودند!

در آن هنگام كه امپراطورهاي اروپا، در قرون وسطي به تعقيبِ زنديقان و گمراهان و مصادره املاك و زنداني كردن و شكنجه دادن و سپس سوزانيدن مي پرداختند، اين زنديقان از دهقانان «نرماندي» فرانسه و از شاعران و نويسندگان، اين سرود را مي خواندند كه امروز هم صداي آن در گوش ما طنين انداز است كه:

«ما مرداني همانند آنها هستيم!»

«خلقت و اعضاي ما نيز مانند آنان است!»

«و جسم و بدن ما نيز چون آنان است(3) !» ودلهاي پاكي كه بالاتر از جسم بود فقط در نزد اينان وجود داشت!. گمراهان به طور كلّي، مردمي شرافتمند و با انديشه بزرگ و از عصيانگران بر ستمگريها و از هواخواهان آزادي و تقبيـح كنندگان آزار و شكنجه و كشتار، و از كساني بودند كـه زنجير «زيرسازي اعلاميه حقوق بشر» با آنان پيوند يافته است. «فرانسوا ويللون»، شاعر بزرگ فرانسوي، يكي از قهرمانان دوستي و آزادي در تاريـخ بشري، در قانون و قاموس سياهپوشان و صاحبان تاج و عصا در قرون وسطي، يك گمراه بود. و به همين علّت هم بود كه از نظر قانون مطرود شد و در هيچ نقطه اي براي او جايي پيدا نشد و بر ضدّ او بيشتر از شصت حكم صادر گرديد كه هر كدام مربوط به تبعيد، زندان، حبس ابد، شكنجه، كشتن با شمشير و سوزانيدن با آتش بود!. ولي او از چنگ نيرنگبازان گريخت و همچنان اصول دوستي و آزادي و مساوات را در ميان مردم گسترش داد و تعصب را با همه رنگهايش در هم كوبيد. چنانكه همچنان به قيام عدالت و زندگي بر ضدّ ستم و مرگ، مي خواند، تا آنكه عمر كوتاه وي، در عنفوان جواني، در سي وچهارمين سال زندگي بپايان رسيد!.

در اواخر قرن دوازدهم در قسمت اشغالي بريتانيا در فرانسه، دو متفكر اصلاح طلب پا به ميدان گذاشتند: يكي از آنان «اموري بيناوي» بود و ديگري «داويد دينانتي» نام داشت كه شاگرد و رفيق «بيناوي» بشمار مي رفت. اين دو مرد متفكر، تعليمات پدران روحاني را كه قصد داشتند توده مردم از حقوق خود در آزادي فكر و آزادي زندگي بي خبر بمانند و فرزندان خلق همچنان بردگان پدران روحاني و اشراف و بزرگان و ناشايستگان باشند، بشدّت مورد حمله قرار دادند.

البتّه واكنش پدرانِ روحاني در قبال اين دو، آن بود كه بسرعت دادگاهي تشكيل دادند كه آن دو و پيروانشان را يكجا محاكمه كنند. البته حكم بدون چون وچرا و كيفر هم سخت و قاطع بود و هواداران اين دو مرد، به سوي ميدان آتش، سوق داده شدند، ولي خود آن دو مرد مصلح و متفكر براي رهايي از چنگال پدران روحاني فرار كردند، اما انتقام گرفتن پدران روحاني در اين قرون خيلي وسيعتر از آن بود كه زنده يا مرده يك انسان بتواند از چنگال آنان بگريزد!، آنان در انتظار مرگ اين دو مرد شرافتمند نشستند و پس از مرگ، قبر آنان را شكفافتند و جنازه شان را آتش زدند!

و البتّه ما در جرگه اين «گمراهان» و «زنديقان»، گروهي از پدران روحاني را مي يابيم كه در چهارچوب زمان و مكان خود در راه اصلاح مي كوشيدند، ولي هيچكدام از اين گروه كاهنان شرافتمند، از سرنوشت دردناكي كه براي آنان و ديگر اصلاح طلبان و صاحبان عقيده و نظريه آزاد، آماده شده بود، رهايي نيافتند.

در طليعه اين مردان بي نظير، راهب و فيلسوف ايتاليايي «جوردانوبرونو» قرار دارد كه با تعليمات پدران روحاني (مسيحي) در مخالفت با علم و فرهنگ، مبارزه كرد و از دانش و آزمايشهاي علمي هواداري كرد، چنانكه از آزادي فكر و اظهار عقيده هم پشتيباني نمود، و سرانجام به بي ديني و گمراهي متهم و در شهر رم به آتش كشيده شد!

همچنين دكتر «جان ويكليف»، راهب انگليسي كه در زمان خود از طرفداران و ياران آزادي بود. «ويكليف»، مردي پاك و شرافتمند و نيرومند از نظر اخلاق و انديشه و دوستدار و هواخواه ملّت بود. او در دوراني كه انگلستان در ظلمت و تاريكي قرن چهاردهم فرو رفته بود، افكار و نظريات خود را به مردم عرضه داشت. از جمله افكار او اين بود كه: مردم بايد خود، مستقيماً و بدون واسطه پدران روحاني، از تورات آگاهي يابند و همچنين مي گفت: اين پدران روحاني در يك زندگي مرفه بسر مي برند و به خوشگذراني و فسق وفجور مي پردازند، در صورتيكه مردم بيچاره در دوزخ فقر و بدبختي دست وپا مي زنند.

اين پدران روحاني خواهان اين بودند كه در انگلستان چيزي به نام «افكار عمومي» وجود نداشته باشد، ولي او مي خواست به افكار مردم احترام گذاشته شود. وي سپس اعلان كرد كه پاپ هم مانند همه افراد بشر است و همانند ديگران اشتباه مي كند و بايد چون مردم ديگر با او رفتار شود و سپس گفت كه تعليم خواندن به مردم يك امر ضروري است... مردم كم كم به دور او جمع شدند و تعليمات او را فرا گرفتند، آنان مي خواستند كه اگر رجال ديني اجازه دهند، گفته ها و تعليمات او را به مورد اجرا بگذارند. و خود وي شروع به ترجمه تورات به زبان انگليسي كرد تا مردم زودتر بتوانند آن را بخوانند!.

در قبال اين گناهان، پدران روحاني ادّعا كردند كه «ويكليف»، كافر و زنديق و گناهكار است و بايد در آتش سوزانيده شود. او را به محاكمه كشيدند ولي جرأت نكردند كه او را بسوزانند چون «آن»، دختر پادشاه «بوهم(4) » (كه بزودي همسر ريشار دوم پادشاه انگلستان مي شد) از او پشتيباني مي كرد. آنگاه چنين تصويب كردند كه گزارش امر را به پاپ بفرستند. پاپ به او دستور داد كه به نزد وي برود و در مقابل او قرار گيرد. او فهميد كه در چنين وضعي رفتن به نزد پاپ زندگي وي را به خطر خواهد انداخت و از رفتن به نزد پاپ و پذيرفتن دعوت وي، خودداري كرد.

«دكتر ويكليف»، دوست قدرتمندي داشت به نام «جفري چاوسر» كه شاعر بود و او در مبارزه بخاطر آزادي، با تمام نيرو و اصرار تلاش مي كرد. اين شاعر، بسيار هوشمند و نكته سنج و باريك بين و حساس بود و دختر پادشاه «بوهم» از دوستان مورد توجه وي بود و از جمله زناني بود كه از او مي خواستند كه درباره آنان غزلي بسرايد و او از همه اين شرايط و اوضاع در تأييد و ياري «ويكليف» براي دفاع از آزادي استفاده مي كرد.

پدران روحاني و اشراف از اينكه نمي توانند «ويكليف» را از بين ببرند كه تعليماتش در بين مردم گسترش مي يافت و در دلهاي توده جاي مي گرفت، بسيار خشمناك بودند... و خشم آنان فقط در هنگامي آرام شد كه پس از آنكه چهل سال از مرگ وي مي گذشت گور وي را شكافتند و استخوانهاي او را درآوردند و آتش زدند و خاكستر ساختند. ولي اگر آنان نتوانستند «ويكليف» را زنده بسوزانند، اين دليل آن نمي شد كه شاگرد او، دكتر «جان هيس» را نسوزانند. زيرا اين مرد كه راهبي از «بوهم» بود، بر ضدّ زندگي فاسد و دروغيني كه رفقاي وي آن را زنده مي كردند، قيام كرد و ناشر تعليمات «ويكليف» شد و خواستار اجراي آن در سرزمين خود گرديد. اعضاي باند پدران روحاني دور هم جمع شدند و گفتند كه اين راهب، «كافر و گمراه و زنديق» است. اسقف شهر كه مردي بيسواد بود به پاپ گزارشي فرستاد و وضع اين مرد را در آن شرح داد و پاپ دستور داد كه:

اين راهب نبايد از حدّ خود تجاوز كند و براي مردم با زبان لاتيني(5) ، نه زبان محلّي، كه مردم آن را مي فهمند، سخن بگويد و وعظ كند، ولي راهب از حدّ خود پا را فراتر نهاد. و درنتيجه، «هيس» را دستگير ساختند و در زندان او را شكنجه دادند. تا در ششم تموز 1415، مردم از هر سو جمع شدند تا سرنوشت دردناكِ هيس «كافر و گمراه و زنديق» را كه سوختن در آتش بود، تماشا كنند.

قبل از آتش زدن هيس، گروهي از اسقفها ايستادند و به سخن پردازي در توصيف و تمجيد پاپ پرداختند، ناسزاها و لعنتها و نفرينهاي گوناگوني بر سر وروي «كافر» فرود آوردند(6) و او را به تمسخر گرفتند و با صداي بلند، قهقه زنان، خنديدند و سپس بر سر وي پارچه اي به شكل كلاه گذاشتند كه در آن عكس شيطانها و اهريمنهايي را كشيده بودند كه خيال پردازيهايشان آن را ساخته بود، و بروي آن كلمه «كافر» را نوشته بودند! و آنگاه آتش را مي افروختند! يكي از اين نيكوكاران، راهب هلندي «هرمان فان ريزويك»بود كه در سال 1512 ميلادي به اتهام گمراهي و زنديقي در شهر «لاهه» پايتخت «هلند» سوزانيده شد. گمراهي او از اينجا آغاز شد كه او عقايد استاد عقل بشري «ارسطو» را به ديده تحسين مي نگريست و عقايد شاگرد او، فيلسوف عربي، «ابن رشد» را ارج مي نهاد و در مسئله هستي و وجود، پيرو نظريه اين دو فيلسوف بشمار مي رفت! اين راهب، نخست قاضي دادگاههاي تفتيش عقايد (انگيزيسيون) در شهر لاهه بود، ولي چون با فلسفه ابن رشد آشنا شد، به صحّت آن ايمان آورد و نظريه خود را ابراز داشت. بزرگداشت آزادي تفكّر و انديشه در نزد او به مرحله اي رسيد كه در برابر دادگاه تفتيش عقايد كه براي محاكمه او تشكيل شده بود نظريه ارسطو و شاگرد او ابن رشد را تقديس كرد(7) !... و گفت: «ارسطو و سپس ابن رشد، دانشمندترين مردم هستند و اين دو به حقيقت نزديكتر بوده اند و من بوسيله آنان هدايت يافته و نور را ديده ام!»... تعداد گمراهان (چنانكه پدران روحاني مي پنداشتند) روز بروز زيادتر شد و حمله بر ضّد آنان هم شدّت يافت و چون تاريكيهاي ناداني و بيخردي همچنان بر سينه قاره اروپا سنگيني مي كرد و طغيان مي نمود، هيچ ستاره اي از ستاره هاي آزادي، مدّت زيادي ندرخشيد. و بسيار نادر است كه تاريخ اين قرون از متفكّري سخن بگويد كه از چنگال طبقه حاكمه و رجال ديني رهايي بيابد و شكنجه نشده و يا بقتل نرسيده باشد.

ولي اراده و خواست زندگي پيروزمند كه بر هرگونه قانون و نيرويي برتري دارد و هرگز سست و تسليم نشده و بجاي آزادي به چيز ديگري راضي نگرديده است، همچنان بر كوشش خود مي افزود و در دلهاي نيكوكاران و بزرگمردان به كار خود مشغول بود. و هميشه آنان را به مبارزه سوق مي داد، و اگر گروههاي گنهكار و دستهاي آلوده، آنها را از ميان برمي داشت، در روي زمين افراد ديگري پيدا مي شدند و جاي آنان را مي گرفتند. و البتّه بسيار پرارزش و زيبا است كه در طليعه اين گروه از آزادگان انقلابي عدّه اي از خود پدران روحاني، از قبيل آن افرادي باشند كه نام و وضع زندگي آنان را شرح داديم. براي آنكه در عصيان اين راهبان بر ضدّ گناه تبهكاران و در انقلابشان عليه زمامداران و پدران روحاني و روبرو شدن آنها با مشكلاتي كه مي دانستند سرانجام آن مرگ خواهد بود، دليل قاطعي وجود دارد كه عشق بر نيكي، در دلهاي بسياري از مردم فطري و طبيعي است. و همچنين در آن برهان روشني است براينكه اگر شما تبهكاري را در اينجا يا آنجا مي يابيد بلافصله در بين آنان پيامبر را نيز مي بينيد! اما وضع زندگي هيچيك از كشيشان «زنديق و گمراه» از نظر زيبايي و جالب بودن به پايه وضع زندگي راهب انقلابي و فيلسوف «ساوونارولا»، يكي از بزرگمردان تاريخ نرسيده است.

اكنون بايد ديد كه داستان اين مرد بزرگ چگونه بوده است؟

پيامبر عصر نهضت

برادري در ميان مردم نبايد بر اساس مكتب يا نژادي استوار باشد، بلكه بايد بر پايه انسانيتي ريشه دار و گسترش يافته باشد كه هرگونه مكتب و نژادي را زيربال و پرخود جاي مي دهد!

اگر ما به طور فرض، بتوانيم در مجلس واحدي چهار نفر از جمله علي عليه السلام و معاويه دو شرقي مسلمان و بورژيا و ساوونارولا دو مرد اروپايي و مسيحي را (با همه خصلتها و اخلاقي كه هر كدام دارند) دور هم جمع كنيم و سپس آنها را به حال خود بگذاريم كه با همديگر صحبت و درد دل كنند و بعد از مدتي به نزدشان بياييم و بگوييم: هر كدام از شما، فردي را كه مي خواهد با او زندگي و برادري نموده و همكاري كند، برگزيند چه چيزي مشاهده خواهيم كرد.

بدون شك «علي عليه السلام » را مي بينيم كه بر «ساوونارولا» لبخند مي زند و با مهر عميقي به او مي نگرد و دست او را مي گيرد تا ياور وي در راه خير و حق شود!. و پاپ پورژيا و معاويه خليفه را مي بينيم كه روي همديگر را مي بوسند و به يكديگر عشق مي ورزند و هر دو با هم، براي همكاري در راه غارت خلق و برده ساختن مردم و تقسيم سودها و ثروتها پيش مي روند!

داستان «ساوونارولا» معروفتر از آن است كه در دنياي اروپا يا در محافل فرهنگي هر نقطه اي از جهان، نيازي به بازگويي آن باشد. او به طور مطلق سخنورترين خطباي قرون وسطي و يكي از بزرگان مصلحان اجتماعي در تاريخ بود، و در انديشه و قلب، نابغه اي بي نظير از نوابغي است كه انسان در هر كجا كه باشد به آن افتخار مي كند.

او در قرون تاريكي، در ميان متفكران، بيشتر از همه، توده مردم را دوست مي داشت و نيكوكارتر و مؤثرتر از ديگران بود. خطر او بر نجبا و اعيان و استبدادگران و تجاوزكاران و نالايقان و دورويانِ هر گروهي، پيگيرتر و دامنه دارتر بود؛ ما درباره اين مرد بزرگ به جهات زير، كمي مفصلتر از ديگران بحث خواهيم كرد:

1ـ گفتار و بحث ما درباره مفهوم «انسان» و «آزادي» و «اخلاق» و «دولت» در قرون وسطي، بدون ترسيم كامل خطوط زندگي «ساوونارولا» و تعليمات و افكار او، به طور روشن و آشكار جلوه گر نخواهد شد.

ما با بحث درباره «ساوونارولا» سخن را به انگيزه هاي خلاّق و محرك زندگي همگان در اين قرون، خواهيم كشانيد. و همچنين با بررسي وضع وي و دشمنانش، مسئله دعوت آتشين براي آزادي و زندگي از يك جهت و دژهاي طغيان و تجاوز سياه از طرف ديگر، با كمال وضوح براي ما نمايان خواهد شد.

2 ـ «ساوونارولا» كه به او لقبهاي زير را داده اند: پيامبر عصر نهضت(8) ، پايه آزادي در قرون وسطي، نشانه آزادي و انقلاب، مجدد انسانيت، آموزگار نسلهاي بعدي، به نهضتها و جنبشهاي اصلاحي بعد از خود از لحاظِ معنوي كمك كرده است، چنانكه با نصوص صريح و آشكاري كه براي ما داد و در آنها حقوق گوناگون انسان را مشخّص ساخت و در ميان تاريكيهاي استبداد و حكومت خودكامه، سيستم جمهوري دمكراتيك را تحكيم بخشيد و افكار و آراي نوين را در روح اروپاييان تحريك كرد، به مبادي و اصول انقلاب كبير فرانسه نيز كمك و ياري نموده است.

آن افكار و آراي جديد، آماده براي شكل گرفتن در مبادي انقلاب بزرگي شد كه ما بزودي اصول آن را، بعنوان ثمره همه قرون، با اصول علي بن ابيطالب عليه السلام مورد مقايسه قرار خواهيم داد.

3 ـ داستان «ساوونارولا» در مسئله تعصب و همزيستي، يك حقيقت اساسي را براي ما روشن مي سازد و توضيح مي دهد كه عامل اصلي تعصب ديني از جانب زمامداران و پدران روحاني (مسيحي) بخاطر بدست آوردن سود و منفعتهاي مادي و رهايي از دشمنان سياسي و ساير كساني بود كه مانع راه اين سودپرستان منفعت طلب بوده اند.

روش زندگي «ساوونارولا» و دشمنانش در اين زمينه، خاطره رويدادهاي آن جنگها و كشتارهاي تاريخ عربي را به ياد ما مي آورد كه گروهي از تاريخ نويسان خواسته اند بر آنها رنگ ديني يا قبيله اي محض بزنند، در حاليكه آنها در ماهيت خود، رويدادهاي جنگ، به خاطر سودهاي مادي و بازارهاي اقتصادي بوده است كه جملگي نصيب پادشاهان و بزرگان و همكاران مذهبي آنان بود كه به نام نگهداري و حفظ ايمان و صلاح مؤمنان بر آنها چيره شده بودند.

ما امروز شديداً به شناخت اين حقيقت نيازمنديم!

4 ـ داستان زندگي «ساوونارولا» و دشمنانش، از نقطه نظر روح و ماهيت رويدادها، هماننديِ كاملي با وضع زندگي علي بن ابيطالب عليه السلام و دشمنانش دارد.

و آنچه كه از اين همانندي مورد توجه ما است، بيان حقيقتي است كه مفهوم آن از قسمت قبلي سرچشمه مي گيرد و آن اينكه: خير و نيكي، و شرّ وبدي در هر مكاني و زماني يكي است و آزادي و همچنين فشار و اختناق نيز يكي است و تعصّب و گذشت، چه در اينجا و چه در آنجا، بين نيكوكاران و بدكاران تقسيم شده است!.

در زندگي «ساوونارولا» و دشمنانش، پاپ نيرنگباز و حيله گري را مي بينيم كه «الكساندربورژيا(9) » ناميده مي شود و در تاريخ بعنوان پاپ حقّه باز و خودخواه معروف شده كه دورتر از همه مردم نسبت به حقيقت مسيحيت بود و از همه بيشتر آز و حرص و طمع داشت و تنها هدفش اين بود كه قدرت و حكومت يابد و مال و ثروت بدست آورد و سرزمينهاي زير نفوذ خود و مردم آنها را بين فرزندان و نزديكان خود (هر چقدر هم بد سابقه و تبهكار و نالايق بودند) تقيسم كند.

و براي همين بود كه در كمين راهب فيلسوف، مصلح بزرگ اخلاق، نشست و بر ضّدِ او تهمتهايي بهم بافت كه فقط خود وي سزاوار آن بود، و تمام اينها به اين دليل بود كه «ساوونارولا» و اصلاحات وي را به نام «دفاع» از دين و نگهباني امنيت و آرامش مؤمنان! از بين ببرد و تنها او و فرزندان و يارانش، از طبقه حاكمه و پدران روحاني، به حكومت ملّت و استثمار مردم و بهره برداري از زمين و غارت حقوق همگان بپردازند.

از كارهاي مسخره آميز «الكساندر بورژيا» در اين زمينه آن بود كه نماينده اي به نزد «ساوونارولا» فرستاد و به او تذكر داد كه چون او كشيشان را به فضايل اخلاقي دعوت مي كند و توده مردم را براي طلب حقوقشان مي خواند، آنها را در واقع «فاسد» و «تباه» مي سازد!... و شايد جناب پاپ مي خواست بگويد: از خدا بترس! دست من و فرزندان و ياران و كاركنان مرا در غارت زمين و برده ساختن مردم و پاشيدن تخم شرّ وبدي، فساد و بدبختي در هر مكاني، آزاد بگذار! ولي چون عظمت اخلاق «ساوونارولا» به حدّي بود كه «الكساندر بورژيا» را شكست داد، با شمشير به جنگ او آمد، امّا به رسواترين وضع شكست خورد، آنگاه به چاپلوسي پناه برد، ولي آن مرد بزرگ از همكاري با نيرنگ و نيرنگبازان خودداري كرد سپس او را تهديد كرد ليكن كاري از پيش نبرد تا آنكه بالأخره به نيرنگ و حيله پناه برد و چون شرايطي پيش آمد كه بر او تسلط يافت، به دادگاهش كشيد و او را به نام « دفاع از دين»! بدست پدران روحاني در آتش سوزانيد.

و در دوران زندگي « علي بن ابيطالب عليه السلام » و دشمنانش، فرماندار نيرنگباز و حيله گري را مي يابيم (كه بعداً خليفه مي شود) و وي «معاوية بن ابي سفيان» ناميده مي شود و در تاريخ بعنوان يك خليفه غاصب شناخته شده است كه نسبت به حقيقت اسلام دورتر از همه مردم بود و بيشتر از همه آز و حرص و طمع داشت و تنها هدفش اين بود كه قدرت و حكومت يابد و مال و ثروت بدست آورد و سرزمينهاي زير نفوذ خود و مردم آنها را در ميان فرزندان و نزديكان خود (هر چقدر هم بدسابقه و تبهكار و نالايق بودند) تقسيم كند.

و از همين جا بود كه در كمين امام فيلسوف، مصلح بزرگ اخلاق نشست و بر ضدّ او تهمتهايي بافت كه تنها خود وي سزاوار آن بود؛ و تمام اينها به اين دليل بود كه امام و اصلاحات او را به نام «خونخواهي عثمان» و «دفاع از دين» از بين ببرد.

از كارهاي مسخره آميز معاويه در اين زمينه آن بود كه به «علي عليه السلام » پيغام داد كه: «اما بعد، يا علي! در دين خود از خدا بترس»! و شايد مي خواست بگويد: از خدا بترس و دست من و فرزندان و ياران و كاركنان مرا در غارت زمين و برده ساختن مردم و پاشيدن تخم شرّ و بدي، فساد و بدبختي در هر مكاني، آزاد بگذار!

ولي چون عظمت اخلاق امام طوري بود كه «معاويه» را شكست داد، با شمشير به جنگ او آمد، اما به بدترين وضع شكست خورد و آنگاه به نيرنگ و خدعه پناه برد، تا آنكه سرانجام سرنوشت، او را از دست «علي عليه السلام » رها ساخت و او شروع به آزار و كشتار پيروان امام كرد و در بالاي منابر و بوسيله رجال به اصطلاح ديني و خطبا بعنوان «دفاع» از دين، به او ناسزا و دشنام داد!

5ـ «معاوية بن ابي سفيان» و «الكساندر بورژيا» (كه هر دو به اصطلاح جانشين خدا در روي زمين بودند!!) دو سوداگري بودند كه قدرت و نفوذ، اعم از ديني يا دنيايي، اگر در دست آنها باشد بهترين وسيله براي بهره مندي و مفتخوري است! و «علي بن ابيطالب عليه السلام » و «ساوونارولا» دو مرد انقلابي اي بودند كه كاري جز اصلاح و بررسي وضع مردم بخاطر برطرف ساختن ستم و جور از آنان نداشتند و هر دو نفرشان مي دانستند كه قدرت ناشي از اراده ملّت بوده و بايد در راه خدمت به توده و نگهباني حقوق مردم بكار رود.

متن گفتار «امام علي عليه السلام » در اين زمينه چنين است: «زمامدار به مثابه پدر و مردم فرزندان او هستند».

و سـاوونـارولا مي گـويـد: «حكـومت نسبـت به مردم به مثابه پدر است».

6ـ هم «علي عليه السلام » و هم «ساوونارولا» هر دو سمبل روش واحدي از انديشه در چگونگي كار كردن و نماينده احساس و درك صلاح و خير جهان و گرماي زندگي بودند كه مردم دورانشان آن را درك نمي كردند «ساوونارولا» در آن هنگام كه ثروت « صومعه» خود را در راه مردم فروخت و راهبان و كشيشان را فرستاد كه مانند همه مردم كار كنند و از دسترنج خود زندگي بگذرانند، چه شباهتي به «علي بن ابي طالب عليه السلام » پيدا مي كند در آن روز كه همه مردم را دعوت مي كرد كه كار كنند و نان خود را از عرق جبين خود، نه از كوشش ديگران، بخورند و در آن روز كه خود با دست خود كار مي كرد كه از كوشش خود بهره مند شود و خوراك فرزندانش را تهيه كند(10) . 7ـ چون هدف ما آن است كه پيش از آغاز بحث درباره انقلاب فرانسه و مبادي و اصول آن، به جهات همانندي بين علي عليه السلام و متفكران قرون، به طور تفصيل يا اجمال، اشاره كنيم، چاره اي جز اين نداريم كه درباره «ساوونارولا» كمي بيشتر سخن بگوييم و توجّه خواننده را به نكاتي جلب كنيم كه خود خواننده، شباهت زياد بين موقعيّت و گفتار اين دو مرد، در بسياري از مسائل و موضوعات را بدست خواهد آورد.

از بارزترين جهات اين همانندي (علاوه بر آنچه كه گفتيم) توافق بين استقامت علي عليه السلام و ساوونارولا بخاطر حق است. علي عليه السلام به هر اندازه كه راه دشوار مي شد و به هر مقدار كه شمار دشمنان و توطئه گران زيادتر مي گرديد و يا شرايط و اوضاع بر له يا عليه او مي شد، در «حق» پابرجا بود و استقامت داشت و اتفاقاً پيامبر عصر نهضت نيز در همه اين موارد اينچنين بود.

و شما هنگامي كه اين موقف اخلاقي مشترك بين دو مرد را ببينيد كه پابرجايي براي حق در هر دو وجود داشت، (آن هم در شرايطي كه بر ضدّ آنان بود و در دوراني كه اين دو مرد را درك نكرده بودند)، تعجب خواهيد كرد. و همين توافق فكري، گفتارهاي بيشماري برزبان هر دو جاري ساخت كه يا از نظر محتوا مشتركند و يا از نظر محتوا و متن هر دو، يكسان قلمداد مي شوند.

آيا اين گفتار علي عليه السلام كه مي فرمود: «بسياري تعداد مردم در دور من موجب عزّت و افتخار من نمي شود و دوري آنان از من هم باعث ترس و هراس من نمي گردد و من از مرگ در راه حق باكي ندارم.» و يا مي فرمود: «به خداوند سوگند، اگر من به تنهايي با دشمنانم روبرو شوم كه همه جا را پر كرده باشند، نه باكي خواهم داشت و نه هراسي در من بوجود خواهد آمد.» با گفتارهاي پيامبر عصر نهضت (ساوونارولا) همانندي ندارد كه خطاب به توده مردم گفت: «اگر كسي از من بپرسد كه: اگر همه مردم بر ضدّ تو جمع شوند و به سوي تو بيايند چه خواهي كرد؟

من به او پاسخ مي دهم: من در همانجا كه ايستاده ام، ثابت قدم خواهم بود.» و يا گفت: «من از هيچكس نمي ترسم و از هيچ چيز باك ندارم، چون تعليمات و عقايد من، همان تعليمات زندگي پاك و ساده است»، و يا گفت: «من در اينجا هستم، چون خداوند و توده مردم مرا در اين مكان قرار داده اند.» و يا هنگامي كه حكم و سند محروميت وي از طرف «الكساندر بورژيا» رسيد، خطاب به مردمي كه دور او را گرفته بودند، گفت: «اين سندها ارزشي ندارند»؟!

آيا گفتارهاي «امام علي بن ابي طالب عليه السلام » درباره بزرگان زمان خود و علل تقبيح آنان، اين سخن «ساوونارولا» را به ياد شما نمي آورد كه درباره يكي از پدران روحاني دوران خود مي گويد:

«او مرا فقط به اين علت دوست نمي دارد كه من حقوق توده را اعلام مي كنم و او ملتزم ركاب زمامداران و نجبا و اشراف است»! و يا با اين سخن، اعيان و اشراف زمان

پى‏نوشتها:‌


1. مدرك سابق، ص 35 ـ 32.

2. اين قيافه بي شباهت به عكس اهريمنهايي نيست كه پدران روحاني، عكس دمدار و شاخدار آنها را بر روي پيراهن «گمراهان» نقّاشي مي كرده اند!

3. تاريخ اعلان حقوق الانسان ، از داستان سرخ!

«كميت اسدي»، شاعر معروف شيعه هم در قصيده «لاميه» خود، تبهكاران بني اميه را بشدّت تقبيح كرده است و خاندان پيامبر را تقديس مي كند.

اشعار او بوسيله دوست عزيزم آقاي «شيخ محمد حسين بهجتي» به فارسي ترجمه شده و به قالب شعر فارسي درآمده است كه ما چند بيت از ترجمه آن را به تناسب موضوع كتاب در اينجا نقل مي كنيم. مطلع قصيده كميت چنين است:

الاهل عم في رأيه متأمل   وهل مدبر بعدالاسائة مقبل
تر دامنان كه هر عمل ناسزا كنند   روزي شود كه پشت به راه خطا كنند؟
آزادي وشهامت و بينش چه شد كه خلق   بر خويش «دزد قافله» را رهنما كنند؟
كو مردم مبارز و سرباز و بي هوس   تا انقلاب دامنه داري بپا كنند؟
داريم پرسشي زبزرگان خيره سر   ما را دهند پاسخ و كم ادعا كنند
ما هردوچون هميم به گوهر،پس از چه روي   ما را بپاي منفعت خود فدا كنند؟
اين فرق بهر چيست كه ما لخت و بينوا   و آنها كشند باده و عيش و نوا كنند؟
آنها چو گاو فربه و ما لاغر و ضعيف   كي نازپروران به ضعيف اعتنا كنند؟
بر منبر از صواب و صداقت زنند دم   ناآمده فرود، هزاران خطا كنند!
از خون مسلمين شكم خود بپا كنند   وز قطع شاخه اي زدرختي ابا كنند!

4. Boheme ، قسمتي از چكسلواكي است كه پايتخت آن پراك است.

5. اگر پدران روحاني مسيحي در گذشته براي بيسواد نگهداشتن مردم مي كوشيدند و مي خواستند كه زبان محلّي و ملّي مردم در كليساها و در مواقع وعظ بكار نرود، اكنون نيز با كمال نيرو مي كوشند كه «خط لاتيني» را جانشين خطهاي ملّي هر كشور كنند تا آن را هر چه بيشتر از فرهنگ و آثار تاريخي و مدارك مذهبي خود دور سازند. پدران مسيحي در قاره سياه، به مردم بومي خط لاتيني را تعليم مي دهند تا هرگونه شخصيت و استقلال آنان را از بين ببرند. در كشورهاي اسلامي هم مي كوشند با جانشين ساختن خط لاتيني بجاي خط اسلامي ، توده هاي مسلمان را از اسلام و قرآن دور سازند.

طبق نوشته دكتر خالدي و دكتر فروخ در كتاب التبشير والاستعمار، چاپ دوم، صفحه 225 به بعد، پدران روحاني در لبنان و سوريه و كشورهاي عربي خواستار تغيير خط هستند و به همين منظور، كتابها و مقالاتي هم منتشر ساخته اند. در ايران هم متأسفانه ايادي استعمار و نوكران بيگانه، در لباس علم و فرهنگ زمزمه تغيير خط را هر چندي يكبار ساز مي كنند، تا مردم مسلمان ايران را، همانند مردم مسلمان تركيه از كتب و آثار اسلامي دور كنند و به غرب مسيحيگري نزديكتر سازند، ولي ما اميدواريم كه اين گروه هرگز به آرزوي خود نرسند و استقلال مردم ما شكوفا شود... مترجم

6 . پس از آنكه تشريفات اعدام انجام مي يافت و ناقوس كليسا بصدا در مي آمد، كشيشهاي مشعل بدست دور اسقفي را كه بايد صيغه لعن را بخواند مي گرفتند!. قسمتي از متن صيغه! لعن از اين قرار بود: «هر جا هستند در تمام ساعات، چه روز چه شب، چه در خواب و چه در بيداري ي، از فرق سر تا قدم به لعنت خدايي گرفتار باشند. به خواست خداي پدر از چشم كور و از گوش كر و از دهان لال بشوند و زبانشان به كام بچسبد و دستشان به چيزي نرسد و پايشان حركت نكند و تمام اعضاي بدنشان به لعنت گرفتار آيد. چه به پا ايستاده، چه به زمين نشسته و چه دراز كشيده باشند خدا آنها را لعنت كند. به خواست خدا با سگ و خر مدفون شوند و گرگهاي درنده آنان را بدرند!! از تاريخ قرون وسطي، آلبرماله، ج 2، ص 315. مترجم

7 . البته به آتش كشيدن راهب را كه بوسيله همقطاران وي انجام پذيرفت، كار صحيحي نمي دانيم ولي از نقطه نظر فلسفي هم معتقدات ارسطو و ابن رشد را نمي پذيريم و آن دو را «دانشمندترين مردم» نمي دانيم و براي حفظ امانت در ترجمه، جملات راهب را به فارسي درآورديم وگرنه همين ارسطو بود كه بنا به اعتراف خود مؤلف، بردگي را براي بردگان «يك امر طبيعي و سودمند» معرفي مي گرد... و اگر راهبي را انكيزيسيون آتش زده است، اين دليل نمي شود كه ما همه گفته هاي وي را بخاطر مخالفت با انكيزيسيون پبذيريم... ارسط و ابن رشد داراي اشتباهاتي در مسائل فلسفي بوده اند كه پاورقي ما جاي مطرح ساختن آنها نيست و بايد به كتب فلسفي مراجعه شود. مترجم

8. لازم به يادآوري نيست كه مراد از پيامبر، پيامبر اصطلاحي نيست.

9. «اسكندربورجيا» (بقول مؤلف) همان پاپ الكساندر ششم، بورژيا است كه در قرن شانزدهم، شهر «رم» را سرچشمه فساد و تباهي كرد. زندگي اين پاپ «نيرنگباز» سراپا توأم با فسق و فجور و تبهكاري است و اصولاً وجود او لكه ننگي در تاريخ سياه پاپهاي عاليجناب! بشمار مي رود. «آلبرماله و ژول ايزاك» در ج 1 تاريخ قرون جديد، صفحه 92 درباره وي چنين مي نويسند: «... پاپهاي آخر قرن پانزدهم بيتر مي كوشيدند كه ثروت خود و خويشاوندانشان را بيفزايند و اين رسم را به زبان فرانسه نپوتيسم Nepotisme قوم وخويش پرستي مي گويند الكساندر ششم (503 ــ 492) معروف به بورژيا بيش از ديگران از اين رسم پيروي كرد و مقام پاپ كه بواسطه اعمال او پست و ننگين شده بود بيشتر از پيش اعتبار خود را از دست داد» و در صفحه 131 مي نويسند: «...زندگاني الكساندر ششم بورژيا، همه با فسق و فجور گذشت». و درباره فرزند وي در صفحه 68 مي نويسند: «سزار بورژيا يكي از فرزندان پاپ الكساندر ششم، مظهر تمام عيوب و جنايات اين عصر است، قتلهايي كه بدست يا به فرمان او انجام يافت از حساب بيرون است؛ وي كساني را كه مي خواست مسموم مي كرد؛ سر مي بريد، خفه مي كرد و يا در آب مي انداخت و از كشتن مقصودش آن بود كه هم دشمن را از بين ببرد و هم از اموال و تركه او چيزي بدست آورد». مؤلفان تاريخ تمدن غرب و مباني آن در شرق، درج 1 كتاب خود، صفحه 374 مي نويسند: «اين دوره منظره جالبي از دسيسه و نيرنگ و قتل است كه گرد سه ترن افراد بدنام بورژيا تمركز يافته است و اين سه تن عبارتند از پاپ الكساندر و پسرش سزار و دخترش لوكرسيا...» و در صفحه 424 همين كتاب مي نويسند: «...الكساندر ششم آنقدر در بدكاري شهرت دارد كه ...» و در تاريخ قرون وسطي، نشريه انستيتوي تاريخ وابسته به آكادمي علوم شوروي، چاپ تهران، صفحه 187 درباره او و پسرش چنين مي خوانيم: «...هر يك از پاپها مي كوشيد به هر ترتيب، خويشاوندان خود را به ثروت و تمكّن برساند و هيچيك از آنان در اين راه به هيچ چيز پايبند نبود. در اين ميان بويژه الكساندر ششم بورژيا، با دست اندازيها و جناياتش شهرت دارد و پسر او با استفاده از قدرت پدر مي خواست به فرمانروايي ايتاليا برسد و ابزار كارش: فريب، نيرنگ، سوگندشكني، خنجر و زهر بود...». اين خلاصه اي از وضع زندگي عاليجناب! پاپ الكساندر ششم بورژيا است، و با اين تبهكاريها، مؤلف محترم حق دارد كه اعمال او را به باد انتقاد بگيرد و كارهاي او را تقبيح كند و او را همكار و همفكر معاويه بنامد!... ـ مترجم

10. بـدون شك از نظـر اسلام، مفت خوري و يا مـال مـردم خـوري جايـز نيست و قـرآن مجيـد چنانكـه قبـلاً اشـاره شـد، كشيشان و كاهنـان مال مـردم خور را بشـدّت تقبيـح مي كنـد، ولي اگـر شـرايط زمـان چنين اقتضـا كنـد كه هـر گـروهي در رشتـه اي تخّصص يابنـد و روي هميـن خـواست زمـان، عـدّه اي هـم در فلسفـه و علـوم الهـي تخصّص يـابنـد و كـار آنان فقـط ارشـاد مـردم بـه مفهـوم واقعي كلمـه و رسيـدگي به نيـازمنـديهـاي معنـوي تـوده باشـد، مخـارج زنـدگي آنـان از كجـا بايـد تأميـن شود؟... آيا اين صحيـح است كه آنـان هـم بروند و بيل بـدست گيـرند و مثـلاً كشـاورزي كنند؟ ظـاهراً در عصـر ما جمع بين هـر دو امـر، كار امكان ناپذيـري است ... چنانكـه وضـع دانشمنـدان ديگـر و آنهـايي كه در علـوم ديگر تخصص دارنـد، چنين نيست... در هـر صـورت، سخـن مـؤلف مربـوط به نيـرنگبـازان و بـي مـايگـان است.