وقايع پس از نهروان و شهادت حضرت
فصل اول : يغماگرى و ايجاد نا امنى و كشتار فجيع
غائلهء نهراوان با قاطعيت
امام (ع ) و همت ياران با وفاى آن حضرت پايان پذيرفت و هنگام آن بود كه امام ,
باپاكسازى ارتش خود از اخلالگران , بار ديگر آرامش را به سرزمينهاى اسلامى
بازگرداند و به خودكامگى معاويه و شاميان فريب خورده پايان بخشد, زيرا تمام
فتنه و فسادها زير سر فرزند ابى سفيان بود.
معاويه در سرزمين عراق جاسوسانى داشت كه وقايع را مرتب براى او گزارش مى كردند
برخى از اين جاسوسان , كينه توزانى ديرينه نسبت به على (ع ) بودند, مانند عمارة
بن عقبه برادر وليد بن عقبه . اين دو برادر,كه از شاخه هاى درخت ناپاك بنى اميه
بودند, از آنجا كه امام (ع ) ضربتهاى شكننده اى بر پيكر اين خاندان خبيث فرود
آورده بود, دشمنى آن حضرت را به دل داشتند. بالاخص كه پدر وليد در جنگ بدر به
دست على (ع ) كشته شده بود. وليد همان كسى است كه قرآن در آيهء ششم سورهء حجرات
او را فاسق خوانده است و حدشرابخوارى بر او جارى شد. از اين رو تعجب آور نيست
كه برادر او عماره جاسوس معاويه در كوفه و خود وليدنيز از مشوقان معاويه در
نبرد همه جانبه با على (ع ) باشد.
عماره در نامه اى پرده از اختلاف و دو دستگى ميان ياران على (ع ) برداشت و
واقعهء نهروان را گزارش كرد ويادآور شد كه گروهى از قراء قرآن در اين واقعه به
دست على (ع ) و يارانش كشته شده اند و بدين سبب اختلاف و نارضايتى در ميان آنان
بالا گرفته است . او نامه را به وسيلهء مسافرى به شام فرستاد. معاويه نامه را
خواند و ازهر دو برادر كه يكى حاضر و ديگرى غايب بود, تشكر كرد.(1)
معاويه زمينه را براى ايجاد نا امنى و يغماگرى وقتل شيعيان امام (ع ) مناسب ديد
و از اين جهت با اعزام گروههايى به مناطق حجاز و يمن و عراق به جنگ روانى دست
زد و با ايجاد اغتشاش و قتل افراد بيگناه و غارت اموال زنان و بيچارگان , نه
تنها امام را از انديشهء تسخير مجدد شام باز مى داشت , بلكه عملاً مى خواست
ثابت كند كه حكومت مركزى قادر به حراست مرزهاى خود نيست .
اين سياست , كه بحق سياستى شيطانى بود, اثر خود را كرد. معاويه با اعزام
سنگدلانى به قلمرو حكومت على (ع ) هزاران تن را را به قتل رسانيد. اين ياغيان
مهاجم حتى به كودكان و زنان نيز رحم نمى كردند و چنانكه خواهدآمد دو كودك
عبيدالله بن عباس را در برابر چشم مردم سربريدند.
اين برگ از تاريخ حكومت امام (ع ) بسيار دردآلود و اندوهبار است . البته اين
بدان معنانيست كه على (ع ) كفايت و تدبير سياسى براى نابود كردن دشمن نداشت ,
بلكه آنچه در اختيار آن حضرت بود تنها مشتى مردم فضول وبهانه گير و راحت طلب و
بدتر از همه دهن بين بودند و از اين رو, امام (ع ) نتوانست به اهداف عالى خود
دست يابد. تاريخ , شرح اين هجومهاى وحشيانه را به دقت نگاشته است و ما در اينجا
تصويرى روشن از اين هجومهارا ترسيم مى كنيم تا ميزان تعهد معاويه نسبت به اصول
اسلام و مبانى انسانى روشن شود.
1- غارتگرى ضحاك بن قيس
به معاويه گزارش رسيد كه امير مؤمنان آمادهء حركت به سوى شام است تا
بار ديگر نبرد را از سر گيرد. معاويه نامه اى در اين باره نوشت و كارگزاران خود
را به تمام نقاط شام فرستاد تا آن را براى مردم بخوانند. گروهى ازمردم شام
آمادهء حركت به سوى عراق شدند. فردى به نام حبيب بن مسلمه خطاب به آنان گفت :
از صفين تجاوزنكنيد, زيرا ما در آن نقطه بر دشمن پيروز شديم . ولى عمروعاص نظر
داد كه معاويه با سپاه خود به عمق سرزمين عراق وارد شود, زيرا اين كار مايهء
تقويت روحيهء سربازان شام و ذلت اهل عراق است . معاويه نظر او راتصويب كرد ولى
گفت : مردم شام آمادگى تجاوز از صفين را ندارند. بحث بر سر محل استقرار سپاه
ادامه داشت كه ناگهان خبر رسيد كه درگيرى شديدى ميان امام (ع ) و خوارج رخ داده
و او بر متمردان سپاه خود پيروز شده است و از مردم خواسته است كه به سوى شام
حركت كنند ولى آنان مهلت خواسته اند. باز نامه اى از عمارة بن عقبة ابن ابى
معيط رسيد كه در آن از تفرقهء ميان ياران على (ع ) سخن گفته بود و اين كه
قاريان قرآن و عابدان سپاه او سر به شورش نهاده اند و على رغم جنگ شديد و سركوب
آنان هنوز اختلاف كلمه باقى است .
در چنين وضعى معاويه ضحاك بن قيس فهرى را به فرماندهى سه الى چهار هزار نفر
برگزيد و فرمان داد كه به سمت كوفه برود و قبايلى را كه در اطاعت امام هستند
غارت كند و اين كار را به سرعت انجام دهد, به نحوى كه اگر بامدادان وارد شهرى
شد عصر آن روز در شهر ديگر باشد و هرگز در نقطه اى متوقف نشود كه با گروهى
رودررو نبرد كند به صورت جنگ و گريز كار خود را ادامه دهد.
ضحاك در مسير خود به روستاى ثعلبيه رسيد كه مسير حجاج عراق به سوى مكه بود. وى
به غارت اموال حجاج پرادخت و سپس به مسير خود ادامه داد و با عمرو بن عميس
برادر زادهء عبدالله بن مسعود روبرو شد واو را با گروهى از مردم كشت .
چون گزارش غارتگرى ضحاك به على (ع ) رسيد, امام بر فراز منبر قرار گرفت و گفت :
اى مردم , به سوى بندهء صالح عمرو بن عميس بشتابيد. به يارى گروهى از ياران خود
كه از حملهء دشمن آسيب ديده اند برخيزيد. حركت كنيد.
آنان در برابر سخنرانى امام (ع ) واكنش چشمگرى ندادند. امام كه ناتوانى و سستى
آنان را مشاهده كرد فرمود:
سوگند به خدا كه من حاضرم ده نفر از شما را با يك نفر از ياران معاويه عوض كنم
! واى بر شما كه همراه من بيرون بياييد و سپس مرا در وسط ميدان تنها بگذاريد و
فرار كنيد. به خدا سوگند كه من مرگ با بصيرت راناخوش ندارم و در آن براى من
آسايش بزرگى است و از شما و سختيهاى شما نجات مى يابم .(2)
امام (ع ) از منبر فرود آمد و حركت كرد تا به سرزمين غريبين رسيد. آن گاه حجر
بن عدى را به فرماندهى چهارهزار نفر برگزيد و پرچمى براى او بست . حجر حركت كرد
و به سرزمين سماوه رسيد و پيوسته در دنبال ضحاك بود تا در نقطه اى به نام تدمر
به او برخورد. جنگ ميان دو گروه آغاز شد و از دشمن نوزده نفر و از ياران على (ع
)دو نفر كشته شدند. ضحاك از تاريكى شب استفاده كرد و پا به فرار نهاد و
بامدادان اثرى از او پيدا نبود.
ضحاك در فرار خود از عراق با بى آبى روبرو شد, زيرا شترى كه حامل آب براى او
بود در راه گم شد. ولى سرانجام راه را يافت و از ساكنان اطراف آب طلبيد و رفع
عطش كرد.
امام (ع ) دربارهء غارتگرى ضحاك خطبه اى دارد كه قسمتهايى از آن را مى نويسيم :
<ايها الناس , المجتمعه ابدانهم المختلفة اهواوهم كلامكم يوهى الصم الصلاب و
فعلكم يطمع فيكم الاعداء! تقولون فى المجالس : كيت و كيت فاذا جاء القتال قلتم
حيدى حياد>.
اين مردمى كه بدنهايشان در كنار هم و گرايشهايشان مختلف است , سخنان شما سنگهاى
سخت را نرم مى كند,ولى كارتان دشمنان را به طمع مى اندازد. در مجالس دور هم مى
نشينيد و لاف و گزاف مى گوييد, ولى در وقت نبرد با دشمن مى گوييد: اى جنگ از ما
دور شو.
<... اى دار بعد دار كم نمنعون ؟ و مع اى امام بعديب تقاتلون ؟ المغرور و الله
من غررتموه . و من فازبكم فقد فاز و الله بالسهم الاخيب و من رمى ببكم فقد رمى
بافوق ناصل >.
كدام خانه را بعد از خانهء خود از تصرف دشمن باز مى داريد؟ و با كدام امام و
امينى بعد از من نبرد مى كنيد؟ به خدا سوگند, فريب خورده كسى است كه شما او را
فريب داده ايد. آن كس كه به وسيلهء شما كارى را صورت دهد, به خدا سوگند كه جز
نوميدى چيزى نصيب او نمى شود و كسى كه به وسيلهء شما تيراندازه همانا با
تيرسرشكسته و بى پيكان تيراندازى كرده است .
و در پايان خطبه مى فرمايد:
<القوم رجال امثالكم . اقولا بغير علم ؟ و غفلة من غير ورع ؟ و طمعاً فى غير حق
؟!(3>شاميان مردانى چون شما هستيد آيا صحيح است گفتار بدون اعتقاد؟ و غفلت از
خدا در عين بى تقوايى ؟ آيا درغير حق طمع مى ورزيد؟
عقيل , برادر امام (ع ) از جملهء ناجوانمردانهء ضحاك آگاه شد و از مكه نامه اى
به عنوان همدردى به وى نگاشت و در پايان نامه درخواست كرد كه اگر امام اجازه
دهد با فرزندانش به عراق بيايد و در غم و شادى برادر شريك باشد, زيرا او دوست
ندارد كه پس از آن حضرت زنده بماند. امام (ع ) در پاسخ نامهء برادر, كه از نامه
هاى تاريخى آن حضرت است , وضع قريش و ستم پيشگى آنان را نسبت به خود چنين شرح
مى دهد:
<الا و ان العرب قدا جمعت على حرب اخيك اليوم اجماعها على حرب رسول الله قبل
اليوم . فاصبحوا قد جهلوا حقه و جحدوا فضله و بادروه العداوة و نصبوا له الحرب
و جحدوا عليه كل الجحد و جرو اليه جيش الاحزاب >.(4)
همانا عرب امروز براى جنگ با برادرت همپيمان شده اند, چنانكه قبلاً براى نبرد
با پيامبر خدا همپيمان شده بودند. آنان به انكار حق برادرت پرداختند و برترى او
را ناديده گرفتند و به دشمنى با او مبادرت ورزيدند و ازكوششهاى او در سخت ترين
لحظات عصر رسالت چشم پوشيدند و سرانجام سپاه احزاب را به سوى او به حركت در
آوردند.
اين كلمات حاكى است كه امام (ع ) نبرد با معاويه را دنبالهء نبرد پيامبر اكرم
(ص ) با ابوسفيان مى داند. درحقيقت , نبرد احزاب , در پوشش گرفتن انتقام خون
عثمان , در سرزمين صفين تجديد شد.
2- اعزام بسر به حجاز و يمن
امام (ع ) ادارهء بخشى از سرزمين يمن را به عهدهء عبيدالله بن عباس
و ادارهء بخشى ديگر را به نام جند (5 به سعيد بن نمران واگذار كرده بود. در
منطقهء مركزى يمن گروهى بودند كه از روش عثمان و عثمانيان پيروى مى كردند و
علاقه اى به حكومت على (ع ) نداشتند و پيوسته در فكر اغتشاش و شورش بودند.
اينان وقتى ازجريان خوارج و پيدايش دو دستگى در سپاه على (ع ) آگاه شدند پرچم
مخالفت بر افراشتند, تا آنجا كه سعيدبن نمران را از منطقهء جند بيرون راندند.
گروهى نيز كه از نظر فكرى عثمانى نبودند, به سبب نپرداختن ماليات باشورشيان
همصدا شدند.
سعيد بن نمران و عبيدالله بن عباس وضع مخالفان را به امام (ع ) گزارش كردند.
امام (ع ) در كوفه با يكى ازشخصيتهاى يمن به نام يزيد بن قيس ارحبى به مشاوره
پرداخت و سرانجام بر آن شد كه نامه اى به شورشيان بنويسد و آنان را نصيحت كند و
همه را بار ديگر به اطاعت و پيروى از حكومت مركزى دعوت نمايد. امام (ع )نامه را
به وسيلهء يك مرد يمنى از قبيله همدان براى آنان فرستاد. پيك امام (ع ) در يك
اجتماع بزرگنامهء آن حضرت را براى آنان خواند. لحن نامه بسيار آموزنده و مؤثر
بود,ولى مخالفان بازگشت به اطاعت را مشروط به بركنارى عبيدالله و سعيد اعلام
كردند.
از طرفى , در آن اوضاع , شورشيان فرصت را مغتنم شمردند و نامه اى متضمن اشعارى
به معاويه نوشتند و از اودرخواست كردند كه نماينده اى را به صنعاء و جند اعزام
كند تا با او بيعت كنند و اگر در اين كار تأخير كندناچارند با على (ع ) و مشاور
او يزيد ارحبى بيعت نمايند.
وقتى نامهء شورشيان به دست معاويه رسيد تصميم گرفت كه سياست قتل و ايجاد نامنى
و شورش را به خاك حجاز و يمن گسترش دهد. از اين جهت , يكى از سنگدلترين
فرماندهان سپه خود به نام بسر بن ارطاة را به حضور طلبيد و به او گفت : راه
حجاز و مدينه را در رأس يك سپاه سه هزار نفرى در پيش گير و در سر راه خود به هر
جا رسيدى كه مردم آنجا پيرو حكومت على بودند زبان به بدگويى و دشنام آنان باز
كن . آن گاه همگى را به بيعت با من دعوت نما و بيعت كنندگان را رها ساز و كسانى
را كه تن به بيعت ندادند بكش و در هر نقطه اى كه به شيعيان على دست يافتى خون
آنان را بريز.
معاويه اين روش را دنبال مى كرد و در حالى كه خود در شام بود و با على (ع ) به
صورت روياروى جنگ نمى كردولى همان نتيجهء جنگ روياروى را مى برد و كسانى چون
وليد بن عقبه را كه پيشنهاد جنگ روياروى با امم (ع ) رامى دادند ابله مى خواند
و معتقد بود كه تجربهء سياسى كافى ندارند.
ابن ابى الحديد در اين مورد تحليل زيبايى دارد و مى نويسد:
وليد كانون خشم بر امام بود, زيرا پدر او در جنگ بدر به دست آن حضرت كشته شده
بود و در زمان حكومت عثمان خود او از دست امام تازيانه خورده بود. وى كه مدتها
بر سرزمين كوفه حكومت مى كرد, اكنون ميراث خود را در دست على مى ديد و طبعاً
انديشه اى جز رويارويى با على در سر نداشت . معاويه , بر خلاف وليد,دور انديش
بود, چه مقابله با امام را در جنگ صفين تجربه كرده و دريافته بود كه اگر در آن
جنگ به نيرنگ قرآن كردن بر نيزه متوسل نمى شد هرگز نمى توانست از چنگ على (ع )
جان به سلامت ببردو اگر بار دوم به مقابله برمى خاست ممكن بود در شعله هاى جنگ
بسوزد. از اين جهت , مصلحت مى ديد كه با ايجاد رعب و ناامنى درقلمرو حكومت على
به تضعيف او بپردازد و ناتوانى امام را در زمينهء ادارهء سرزمينه اسلامى ثابت
كند.(6)
حركت بسر
بسر با سه هزار نفر از شام حركت كرد. وقتى به دير مروان رسيد چهارصد
نفر از آنان بر اثر بيمارى مردند و او بادو هزار و ششصد نفر راه حجاز را در پيش
گرفت . او به هر آبادى كه مى رسيد شتران مردم را به زور مى گرفت وخود و
سربازانش بر آنها سوار مى شدند تا به آبادى ديگر برسند, آن گاه آنها را رها مى
كردند و از شتران آبادى بعد بهره مى گرفتند. بدين ترتيب اين راه طولانى را
پيمودند تا وارد مدينه شدند. بسر, در بدو وردود به مدينه ,فحاشى و بدزبانى به
مردم آنجا را آغاز كرد و مسئلهء قتل عثمان را پيش كشيد و گفت :
همهء شما در قتل عثمان دست داشته ايد يا لااقل به سبب بى طرفى خود, او را خوار
و ذليل ساخته ايد. به خداسوگند كارى انجام دهم كه مايهء آرامش قلب خاندان عثمان
باشد.
سپس تهديدهاى خود را آغاز كرد و مردم از ترس به خانهء حويطب بن عبدالعزى , كه
شوهر مادر او بود, پناه بردند و در سايهء شفاعت او خشم بسر فرو نشست . آن گاه
همگان را به بيعت با معاويه دعوت كرد. گروهى با اوبيعت كردند, ولى او به بيعت
اين گروه اكتفا نكرد و خانه هاى سرشناسان مدينه را كه از نظر فكرى با معاويه
مخالف بودند يا در عراق با على (ع ) همكارى نزديك داشتند به آتش كشيد. خانهء
زرارة بن حرون و رفاعة بن رافع و ابو ايوب انصارى به اين طريق دستخوش حريق شد.
آن گاه سران بنى مسلمه را خواست و از آنان پرسيد:جابربن عبدالله كجاست ؟ يا او
را حاضر كنيد يا آمادهء كشته شدن باشيد.
جابرر در آن هنگام به خانهء ام سلمه همسر رسول خدا پناه برده بود و در پاسخ ام
سلمه كه از او پرسيد چه مى بينى گفت : اگر بيعت نكنم كشته مى شوم و اگر بيعت
كنم با ضلالت و گمراهى همپيمان شده ام . ولى به نوشته ء<الغارات > سرانجام جابر
به تصويب ام سلمه با بسر بيعت كرد.
وقتى بسر به مأموريت خود در مدينه پايان داد رهسپار مكه شد و عجيب اين كه
ابوهريره را براى جانشينى خوددر مدينه برگزيد. او در مسير خود از مدينه تا مكه
گروهى را كشت و اموالى را غارت كرد. وقتى به نزديكى مكه رسيد, فرماندار امام (ع
) به نام قثم بن عباس شهر را ترك گفت . بسر, به هنگام ورود به مكه , به برنامهء
خود ادامه داد و مردم را به باد فحش و ناسزا گرفت و از همگان براى معاويه اخذ
بيعت كرد و آنان را از مخالفت با او برحذرداشت و گفت : اگر از جانب شما خبر
مخالفت با معاويه به من برسد, ريشه هاى شما را قطع و اموالتان را غارت و خانه
هايتان را ويران مى سازم .
بسر پس از مدتى مكه را به عزم طائف ترك گفت و از جانب خود مردى را در رأس گروهى
روانه تباله كرد, زيرامى دانست كه مردم آنجا از شيعيان على (ع ) هيتند و دستور
داد كه همگان را بدون كوچكترين گفتگو و سؤال وجواب از دم تيغ بگذراند.
مأمور بسر به سرزمين تباله رسيد و همهء مردم را به بند كشيد. مردى به نام منيع
از او درخواست كرد تا امان نامه اى از بسر براى او بياورد. او پيشنهاد منيع را
پذيرفت . قاصد راهى طائف شد و سرانجام توانست با بسرملاقات كند و امان نامه اى
از او بگيرد. ولى بسر در دادن امان نامه آن قدر دفع الوقت كرد تا امان نامه
هنگامى به سرزمين تباله برسد كه همگى به قتل رسيده باشند. سرانجام منيع با امان
نامه به سرزمين خود قدم نهاد و درهنگامى رسيد كه همه را براى گردن زدن به خارج
شهر آورده بودند. مردى را پيش كشيده بودند تا گردن او رابزنند, ولى شمشير جلاد
شكست . سربازان به يكديگر گفتند: شمشيرهاى خود را بيرون بكشيد تا بر اثر گرمى
خورشيد نرم شود و آنها را در هوا به گردش در آوريد. قاصد برق شمشيرها را از دور
ديد و با تكان دادن لباس خود اشاره كرد كه دست نگه دارند. شاميان گفتند: اين
مرد خبر خوشى به همراه دارد. دست نگه داريد. اورسيد و امان نامه را به فرمانده
تسليم كرد و از اين طريق جان همه را خريد. جالب آن كه كسى را كه براى اعدام
آماده كرده بودند و به سبب شكستگى شمشير در قتل او وقفه افتاد برادر او بود.
بسر, پس از انجام مأموريت , طائف را ترك گفت و مغيرة بن شعبه سياستمدار معروف
عرب او را بدرقه كرد. اودر مسير خود به يمن به سرزمين بنى كنانه رسيد و آگاه شد
كه دو كودك خردسال عبيدالله بن عباس فرماندارامام (ع ) در صنعاء به همراه
مادرشان در آن سرزمين هستند. عبيدالله فرزندان خود را به مردى از بنى كنانه
سپرده بود آن مرد با شمشير برهنه به سوى شاميان آمد. بسر به او گفت : مادرت به
عزايت بنشيند ,ما قصد قتل تو را نداشتيم بلكه خواهان كودكان عبيدالله هستيم .
آن مرد در پاسخ بسر گفت : من در راه كسانى كه در حمايت من هستند آمادهء كشته
شدن هستم . اين جمله را گفت و بر شاميان حمله كرد و سرانجام كشته شد. كودكان
خردسال عبيدالله را براى اعدام آوردند و با كمال قساوت هر دو را كشتند. زنى از
بنى كنانه فرياد كشيد: شمامردان را مى كشيد; كودكان چه تقصيرى دارند؟ به خدا
سوگند, نه در جاهليت و نه در اسلام كودكى رانمى كشتند. سوگند به خدا, آن حكومتى
كه پايه هاى قدرت خود را با كشتن پيران و كودكان استوار سازدحكومت سستى است .
بسر گفت : به خدا سوگند كه تصميم داشتم زنان را نيز بكشم آن زن در پاسخ گفت :
ازخدا مى خاستم كه تو اين كار را بكنى .
بسر سرزمين كنانه را ترك گفت و بر سر راه خود در نجران عبدالله بن عبدالمدان ,
داماد عبيدالله بن عباس , راكشت و آن گاه گفت : اى مردم نجران , اى مسيحيان ,
به خدا سوگند كه اگر كارى انجام دهيد كه من آن را خوش ندارم باز مى گردم و كارى
مى كنم كه نسل شما قطع شود و زراعت شما نابود و خانه هايتان ويران گردد.
سپس به راه خود ادامه داد و بر سر راه خود ابوكرب را, كه از شيعيان على (ع )
بود و از بزرگان همدان به شمارمى رفت , كشت و سرانجام به سرزمين صنعاء رسيد.
فرماندهان امام (ع ), به نامهاى عبيدالله بن عباس و سعيدبن نمران شهر را ترك
گفته و مردى را به نام عمروثقفى جانشين خود قرار داده بودند. جانشين عبيدالله
قدرى دربرابر بسر مقاومت كرد, ولى سرانجام كشته شد. بسر سفاك وارد شهر شد و
گروهى از مردم را كشت و حتى هيئتى را كه از مآرب به سوى او آمدند به جز يك نفر
از دم تيغ گذراند. فرد نجات يافته به مآرب بازگشت و گفت :من به پيروان و جوانان
هشدار مى دهم كه مرگ سرخ در كمين آنهاست .
بسر صنعاء را به قصد نقطه اى به نام جيشان ترك گفت . اهل اين منطقه همگى از
شيعيان على (ع ) بودند نبردميان آنان و بسر در گرفت و سرانجام , پس از دادن
تلفاتى , مغلوب و اسير شدند و به وضع فجيعى به شهادت رسيدند وى بار ديگر به
صنعاء بازگشت و صد تن ديگر را نيز كشت , به جرم اينكه زنى از آنان فرزندان
عبيدالله بن عباس را پناه داده بود.
اين برگى از پروندهء سياه جنايات بسر بن ارطاة بود كه تاريخ ضبط كرده است چون
خبر جنايات بسر به على (ع )رسيد, آن حضرت فرماندهء ارشدى را به نام جارية بن
قدامه در رأس دو هزار رزمنده براى تعقيب و مجازات بسرروانهء حجاز كرد. او از
طريق بصره راه حجاز را در پيش گرفت تا به يمن رسيد و پيوسته در تعقيب بسر بود
تا آگاه شد كه وى در سرزمين بنى تميم است . هنگامى كه بسر از تعقيب جاريه آگاه
شد به سوى تمامه متوجه شد.وقتى مردم از عزيمت جاريه آگاه شدند, در مسير بسر كار
را بر او سخت گرفتند ولى او سرانجام توانست خود رابه سلامت به شام برساند و
گزارش سفر خود را به معاويه بدهد.
او گفت : من دشمنان تو را در رفت و برگشت كشتم . معاويه گفت : تو اين كار را
نكردى , خدا اين كار را كرد!
تاريخ مى نويسد: بسر در اين سفر سى هزار نفر را كشت و گروهى را با آتش سوزاند.
امير مؤمنان (ع ) پيوسته او را نفرين مى كرد و مى فرمود: خدايا, او را نميران
تا عقل او را از او بازگيرى . خدايا بسرو عمروعاص و معاويه را لعنت كن و خشم
خود را دربارهء آنان نازل كن . نفرين امام (ع ) به هدف اجابت رسيد وچيزى نگذشت
كه بسر ديوانه شد و وپيوسته مى گفت : شمشيرى به من بدهيد تا آدم بكشم . مراقبان
او چاره اى نديدند جز اينكه شمشيرى از چوب به او دادند و او پيوسته با آن شمشير
به در و ديوار مى كوبيد تا هلاك شد.
كار بسر مشابه كار مسلم بن عقبه است كه از طرف يزيد در سرزمين مدينه در نقطه اى
به نام حره انجام داد. درحقيقت اين پدر و پسر (معاويه و يزيد) نه تنها از نظر
روحيات شبيه يكديگر بودند, بلكه مزدوران آن دو نيز درقساوت و سنگدلى همسان
بودند و به تعبير ابن ابى الحديد: <و من اشبه اباه فما ظلم >. (7)
در پايان اين قسمت , خطبهء امام (ع ) را دربارهء بسر يادآور مى شويم :
در تصرف من جز كوفه جايى نيست و تنها اختيار قبض و بسط آن را دارم . اگر بنا
باشد تو هم (اى كوفه ) درگردبادهاى سياسى متزلزل شوى , خدا تو را زشت گرداند.
به من خبر رسيد كه بسر وارد يمن شده است . سوگندبه خدا كه من گمان مى كنم به
همين زودى ايشان بر شما مسلط مى شوند, و بر شما فرمان مى رانند, زيرا آنان
درباطل خويش با هم وحدت و يگانگى دارند ولى شما در راه حق خود با يكديگر اختلاف
داريد. شما با پيشواى بر حق خود مخالفت مى كنيد و آنان پيشواى باطل خود را
اطاعت مى نمايند. آنان امانت را به پيشواى خود بازمى گردانند و شما به به امانت
امام خود خيانت مى ورزيد. اگر يكى از شما را بر قدحى چوبى بگمارم مى ترسم بند
آن را بربايد. بار خدايا! من از مردم كوفه بيزار و دلتنگ شده ام و ايشان هم از
من ملول و سير گشته اند; پس بهتر از آنان را به من عطا كن و به جاى من شرى را
به آنان عوض ده . بارالها! دلهاى آنان را مانند نمك در آب ذوب كن . به خدا
سوگند كه دوست داشتم در برابر همهء شما هزار سوار از فرزندان فراس بن غنم در
اختيار من بود.(8)
3- غارتگرى سفيان بن عوف
سفيان بن عوف غامدى از طرف معاويه مأمور شد كه در رأس لشگرى مجهز و
بى باك به سمت فرات حركت كند تا به شهرستان هيت كه در بالاى انبار قرار داشت
برسد و از آنجا به سمت انبار برود و اگر در مسير خود بامقاومتى روبرو شد بر
آنان يورش برد و آنان را غارت كند و اگر با مقاومتى روبرو نشد غارت كنان تا شهر
انباربرود و اگر در آنجا لشگرى را نديد تا به مدائن برود و از آنجا به شام باز
گردد و زنها كه به كوفه نزديك نشود.
سپس معاويه او را چنين مورد خطاب قرار داد:
اگر تو انبار و مدائن را غارت كنى مثل اين است كه كوفه را غارت كرده باشى اين
يورشهاى غارتگرانه اهل عراق را مرعوب مى سازد و هواداران ما را خوشحال مى كند و
كسانى را كه از همكارى با ما بيمناكند به سوى ما فرارمى خواند. در مسير خود
كسانى را كه با تو موافق نيستند بكش و روستاها را ويران ساز و اموال آنان را به
غنيمت بگير, زيرا غنيمت گرفتن از آنان به سان كشتن ايشان است و چنين كارى دلها
را مى سوزاند.
سفيان مى گويد: من در اردوگاه شام حاضر شدم . معاويه سخنرانى كرد و مردم را به
همراهى با من دعوت نمود.چيزى نگذشت كه شش هزار نفر آمادهء حركت با من شدند. آن
گاه جانب فرات را در پيش گرفتم تا به نقطهء هيت رسيدم مردم آنجا از حضور من
آگاه شدند و از فرات عبور كردند من نيز از فرات گذشتم و با كسى برخورد نكردم
.سپس به نقطه اى به نام صندوداء رسيدم . مردم آنجا نيز از برابر من گريختند.
تصميم گرفتم كه به سمت انبارحركت كنم . دو نفر از جوانان آن منطقه را به اسارت
گرفتم از آنان پرسيدم كه نيروهاى مسلح على چند نفرند.
گفتند: آنان پانصد نفر بودند, ولى تعدادى از ايشان به سوى كوفه رفته اند و نمى
دانيم اكنون چند نفر از آنها باقى مانده اند. شايد در حدود دويست نفر مانده
باشند. من سربازان تحت فرمان خود را گروه گروه كردم و آنان را به نوبت به سمت
انبار روانه مى كردم تا در شهر به جنگ تن به تن بپردازند. ولى چون ديدم اين كار
به نتيجه نمى رسد دويست نفر از پياده نظام را فرستادم و آنها را با سواره نظام
تقويت كردم در چنين شرايطى همه ءنيروهاى امام متفرق شدند و فرماندهء آنان به
همراه سى نفر ديگر كشته شد. آن گاه آنچه را در انبار بود به غارت بردم و سپس به
سوى شام بازگشتم . وقتى به نزد معاويه رسيدم وقايع را نقل كردم . او گفت : من
چنين گمانى رادر حق تو داشتم . چيزى نگذشت كه رعبى در مردم عراق پديد آمد و
گروه گروه از آنان به سوى شام معاجرت كردند.(9)
به على (ع ) گزارش رسيد كه سفيان وارد انبار شده و فرماندار او را به نام حسان
حسان كشته است . آن حضرت خشمگين از خانه بيرون آمد و به اردوگاه نخيله رفت و
مردم نيز در پشت سر او آمدند امام (ع ) بر نقطهء بلندى رفت و خدا را ستود و بر
پيامبر او درود فرستاد و سپس سخنان خود را چنين آغاز كرد:
اى مردم ! جهاد درى است از درهاى بهشت كه خداوند آن را به روى خواص دوستان خود
گشوده است , و آن لباس تقوا و پرهيزگارى و زرهى محكم و سپرى نيرومند است هر كس
آن را به اختيار ترك كند خدا جامه ذلت ولباس بلا بر او مى پوشاند و سرانجام
زبون و بيچاره مى شود و خداوند رحمت خود را از دل او بر مى دارد و به بى خردى
مبتلا مى گردد... .
به من گزارش كرده اند كه سفيان بن عوف به فرمان معاويه به شهر انبار يورش برده
, حسان بن حسان بكرى حاكم آنجا راكشته و مزداران آنجا را از شهر رانده است . به
من گزارش رسيده است كه لشگريان سفيان بر زنان مسلمانان و زنان اهل ذمه حمله
برده اند و دستبند و گردن بند و گوشواره هاى آنان راربوده اند و آن زنان سلاحى
جز گريه و زارى نداشته اند. اين گوره با غنيمت فراوان به شام بازگشته اند و نه
كسى از آنان زخمى شده و نه خونى از آنان به زمين ريخته است . اگر مرد مسلمانى
از شنيدن اين واقعه از فزونى اندوه بميرد بر او ملامتى نيست , بلكه به مردن نيز
سزاوار است . جاى حيرت و شگفتى است كه آنان بر كار نادرست خويش متحدند وشما در
حق و راه استوار خود متفرق . كار شما دل را مى ميراند و غم و اندوه به بار مى
آورد. چهره هاى شما زشت و دلهاى شما غمگين باد... وقتى به شما در تابستان فرمان
جهاد مى دهم مى گوييد هوا گرم است , ما را مهلت ده تا كمى گرما بشكند; و چون در
ايام زمستان شما را به جنگ با آنان امر مى كنم مى گوييد هوا سرد است , به
مامهلت ده تا سرما بر طرف شود. سرما و گرما بهانه اى بيش نيست ; شما از شمشير
مى ترسيد. اى مردنماها كه آثار مردانگى در شما نيست ! عقل شما به اندازهء خرد
كودكان و زنان تازه عروس است . اى كاش من شما رانمى ديدم و نمى شناختم ....
(10)
برنامهء معاويه براى ايجاد ترس در دل مردم عراق منحصر به اعزام اين سه غارتگر
خونريز نبود, بلكه افرادديگرى را نيز به چنين مأموريتهايى گسيل مى داشت . مثلاً
نعمان بن بشير انصارى را وادار ساخت كه به عين التمر, كه شهرى در غرب فرات بود,
حمله برد و آنجا را غارت كند. (11) و به يزيد بن شجره رهاوى مأموريت داد كه به
سوى مكه برود و اموال مردم آنجا را به غارت برد. (12) سرانجام اين توطئه ها به
نتيجه رسيد و رعب وترس شديدى بر دل مردم عراق نشست . البته اين فجايع پس از جنگ
نهروان صورت گرفت كه فشار داخلى ازيك طرف و فشار خارجى از طرف ديگر مردم عراق و
خصوصاً علاقه مندان امام (ع ) را سخت مى آزرد. اى كاش حوادث ناگوار در اينجا
خاتمه مى يافت , ولى حوادث ديگرى نيز روح على (ع ) را آزرد و قلب او را فشرد كه
هم اكنون آنها را مى نگاريم .
فتح مصر و شهادت محمد بن ابى بكر
پس از قتل عثمان , كه همهء مناطق اسلامى بجز شام در قلمرو حكومت على (ع )
درآمد, امام در سال 36هجرى , نخستين سال حكومت خود,
قيس بن سعد بن عباده را به عنوان استاندار مصر برگزيد و به
آنجا گسيل داشت (13). ولى ديرى نپاييد كه امام (ع ) به جهتى او را از آن مقام
عزل كرد و در همان سال , پس از جنگ جمل , محمد بن ابى بكر را به عنوان مصر
برگزيد و روانهء آن سرزمين كرد. تاريخ در اين مورد دو نامه از امام (ع ) را ياد
مى كند كه يكى را به عنوان ابلاغ رسمى نوشت و به دست محمد بن ابى بكر داد و
ديگرى را پس ازاستقرار او در مصر ارسال كرد. هر دو نامه را مؤلف <تحف العقول
>آورده است . (14) همچنان كه ابوالسحاق در كتاب <الغارات >آن دو نامه را نقل
كرده و تاريخ نگارش نامهء نخست رااول ماه رمضان سال سى و شش قيد كرده است .
نامهء دوم در كتاب اخير به صورت گسترده نقل شده و امام (ع ) در طى آن بسيارى از
احكام اسلام را بيان كرده است و ما بعداً درباره ءنامهء دوم به تفصيل سخن
خواهيم گفت و يادآور خواهيم شد كه چگونه اين نامه به دست معاويه افتاد و سپس در
خاندان او دست به دست گشت .
اينك ترجمهء نخستين نامهء امام (ع ):
به نام خداوند رحمن و رحيم , اين فرمانى است كه بندهء خدا على امير مؤمنان به
محمد بن ابى بكر آن گاه كه او را به زمامدارى مصر گماشت . او فرمان مى دهد به
تقواى خدا واطاعت از او در خلوت و جلوت و ترس از او در نهان و عيان و نرمش با
مسلمانان و صلابت و خشونت و با بدكاران و عدالت با اهل ذمه و گرفتن حق
ستمديدگان و سختگيرى برستمكاران و عفو و گذشت از مردم و نيكوكارى در حد امكان ,
كه خدا نيكوكاران را دوست مى دارد و بدكاران را كيفر مى دهد.
او فرمان مى دهد كه محمد بن ابى بكر مردم را به اطاعت از حكومت مركزى و پيوستگى
به مسلمانان دعوت كند, زيرا در اين كار براى آنان عافيت و پاداش بزرگى است كه
نمى توان آن را اندازه گرفت و حقيقت آن را شناخت .
او فرمان مى دهد كه خراج زمين را, آنچنان كه قبلاً از مردم گرفته مى شد, بگيرد
و چيزى از آن كم نكند و چيزى بر آن نيفزايد. سپس آن را در ميان مستحقان , چنان
كه سابقاً تقسيم مى شد, تقسيم كند.
او استاندار را فرمان مى دهد كه در برابر مردم تواضع كند و در مجلس آنان به همه
يكسان بنگرد و در ميان خويشان و بيگانگان از نظر حق فرقى نگذارد.
به او فرمان مى دهد كه در ميان مردم به حق داورى كند و عدالت را گسترش دهد.
پيرو هوا و هوس نباشد و در راه خدا از نكوهش نكوهشگران نترسد, كه خدا با كسانى
است كه تقوارا پيشه كنند و اطاعت او را بر ديگران مقدم بدارند والسلام .
اين نامه به خط عبيدالله بن ابى رافع , بندهء آزاد شدهء رسول خدا, در نخستين
روز ماه رمضان سال 36نگارش يافت .(15)
تاريخ اين نامه , كه با عزل قيس بن عباده متقارب است , مى رساند كه مدت حكومت
قيس بسيار كوتاه بوده است , زيرا امير مؤمنان (ع ) در اواخر سال 35به عنوان
خليفهء مسلمين انتخاب شد و اين نامه , پس از گذشت هشت ماه از حكومتش , نوشته
شده است . وقتى كه اين نامه به دست محمد بن ابى بكر رسيد در ميان مردم مصر بپا
خاست و سخنرانى كرد وآن گاه نامهء امام (ع ) را براى آنان خواند.
محمد بن ابى بكر از مصر نامه اى به حضور امام (ع ) نوشت و در آن از حلال و حرام
و سنتهاى اسلام پرسيد و از آن حضرت درخواست راهنمايى كرد. و در نامهء خود به
امام (ع )چنين نوشت :
به بندهء خدا امير مؤمنان از محمد فرزند ابى بكر. درود بر تو. خدايى را كه جز
او خدايى نيست سپاسگزارم . اگر امير مؤمنان مصلحت ببيند براى ما نامه اى بنويسد
كه در آن واجبات ما روشن سازد و احكامى از قضاى اسلام را كه افرادى چون من بدان
مبتلا هستند در آن بياورد. خدا بر پاداش امير مؤمنان بيفزايد.
امام (ع ) در پاسخ نامهء او پيرامون مسائل مربوط به قضا, احكام وضو, مواقيت
نماز, امر به معروف و نهى از منكر, صوم و اعتكاف مطالبى را نوشت و سپس , به
عنوان نصيحت ,دربارهء مرگ و حساب و خصوصيات بهشت و دوزخ مسائلى را يادآور شد.
مؤلف الغارات متن كامل نامهء آن حضرت را در كتاب خود آورده است .(16)
ابواسحاق ثقى مى نويسد:
چون نامهء امام به دست محمد بن ابى بكر رسيد پيوسته به آن مى نگريست و طبق آن
داورى مى كرد. آن گاه كه محمد در حملهء عمروعاص به مصر مغلوب و كشته شد, نامه
ها به دست عمروعاص افتاد و او همه را جمع كرد و براى معاويه فرستاد. در ميان
نامه ها اين نامه توجه معاويه را جلب كرد و با دقت بيشترى در آن نگريست . وليد
بن عقبه اعجاب معاويه را مشاهده كرد و گفت : فرمان بده كه اين نامه را
بسوزانند. معاويه گفت : آرام باش . تو در اين باره نبايد اظهار نظر كنى . فرزند
عقبه در پاسخ معاويه گفت : تو حق رأى ندارى ! آياصحيح است كه مردم بفهمند كه
احاديث ابوتراب نزد توست و تو از آنها درس مى گيرى و قضاوت مى كنى ؟ اگر چنين
است چرا با على مى جنگى ؟ معاويه گفت :واى بر تو, به من فرمان مى دهى كه چنين
گنجينهء دانشى را بسوزانم ؟ به خدا سوگند كه دانشى جامع تر و استوارتر و روشنتر
از آن نشنيده ام . وليد سخن پيشين خود را تكرار كرد وگفت : اگر از دانش و داورى
على در شگفتى چرا با او نبرد مى كنى ؟ معاويه در پاسخ وى گفت : اگر ابوتراب
عثمان را نمى كشت و در مسند فتوا مى نشست ما از او علم مى آموختيم .آن گاه قدرى
سكوت كرد و به اطرافيان خود نگريست و گفت : ما هرز نمى گوييم كه اينها نامه هاى
على است . ما مى گوييم اين نامه هاى ابوبكر صديق بوده كه به فرزندش محمد به
وراثت رسيده است و ما نيز بر طبق آن داورى مى كنيم و فتوا مى دهيم . بارى ,
نامه هاى امام پيوسته در گنجينه هاى بنى اميه بود تا عمر بن عبدالعزيز زمام كار
را به دست گرفت واعلام كرد كه اين نامه ها احاديث على بن ابى طالب است .
وقتى على (ع ), پس از فتح مصر و كشته شدن محمد, آگاه شد كه اين نامه به دست
معاويه افتاده است بسيار بر آن افسوس خورد. عبدالله بن سلمه مى گويد: امام (ع )
با ما نماز گزاردو پس از فراغت از نماز در سيماى او آثار تأثر را مشاهده كرديم
. او شعرى مى خواند كه مضمون آن تأسف برگذشته بود از امام پرسيديم : مقصود شما
چيست ؟ گفت : محمد بن ابى بكر را براى ادارهء امور مصر گماردم . او به من نامه
نوشت كه از سنت پيامبر اطلاع فراوانى ندارد. براى او نامه اى نوشتم و در آن
سنتهاى رسول خدا را تشريح كردم , ولى او كشته شدو نامه به دست دشمن افتاد.
استاندار على (ع ) و افراد بى طرف
در زمان استاندار معزول مصر, محمد بن قيس , گروهى از حكومت وى كناره
گيرى كرده خود را افراد بى طرف معرفى كردند. وقتى از زمامدارى فرزند ابوبكر يك
ماه گذشت وى افراد بى طرف را بين دو كار مخير ساخت كه يا اعلام اطاعت و وابستگى
به حكومت كنند يا مصر را ترك گويند. آنان در پاسخ استاندار گفتند: مهلت بده تا
ما در اين باره فكر كنيم ,ولى استاندار پاسخ آنان را نپذيرفت و آنان نيز در
موضع خود مقاومت نشان دادند و آمادهء دفاع شدند.
در چنين وضعى نبرد صفين رخ داد خبر رسيد كه حل اختلاف ميان امام (ع ) و معاويه
به دو داور واگذار شده است و طرفين از جنگ دست كشيده اند جرأت اين گروه بر
استاندارافزايش يافت و اين بار از حالت بى طرفى در آمدند و صريحاً به مخالفت با
حكومت برخاستند. استاندار ناگزير شد دو نفر را به نامهاى حارث كنانى گسيل دارد
تا به ارشاد ونصيحت آنان بپردازند, ولى اين دو نفر به هنگام اجراى مأموريت خود
به دست مخالفان كشته شدند. فرزند ابوبكر فرد سومى را نيز اعزام كرد و او نيز در
اين راه كشته شد.
قتل اين گروه سبب شد كه برخى به خود جرأت دهند كه همچون شاميان مردم را به
گرفتن انتقام خون عثمان دعوت كند و چون زمينه هاى مخالفت قبلاً وجود داشت گروهى
ديگرنيز با آنان همراه شدند و سرانجام سرزمين مصر به اغتشاش كشيده شد و
استاندار جوان نتوانست آرامش را به مصر بازگرداند. امير مؤمنان (ع ) از وضع مصر
آگاه شد و فرمود: تنهادو نفر مى توانند آرامش را به مصر بازگردانند, يكى قيس بن
سعد كه قبلاً زمام امور را به دست داشت و ديگرى مالك اشتر. اين مطلب را موقعى
گفت كه مالك را به عنوان حاكم به سرزمين <جزيره >اعزام داشته بود. قيس بن سعد
ملازم ركاب امام (ع ) بود, امام وجود او در ارتش امام , كه در عراق مستقر بود,
ضوررى به نظر مى رسيد. از اين جت , امام (ع ) نامه اى به مالك اشتر نوشت و او
در اين هنگام در سرزمين نصيبين , كه منطقهء وسيعى ميان عراق و شام است , به سر
مى برد. در آن نامه , امام (ع ) وضع خود و مصر را چنين شرح مى دهد:
اما بعد, تو از كسانى هستى كه من به كمك آنان دين را به پاى مى دارم و نخوت
سركشان را قلع و قمع مى كنم و خلاهاى هولناك را پر مى كنم . من محمد بن ابى بكر
را براى استاندارى مصر گمارده بودم , ولى گروهى از اطاعت او بيرون رفته اند و
او به سبب جوانى و بى تجربگى نتوانسته بر آنان پيروز شود. هر چه زودتر خود را
به ما برسان تا آنچه را كه بايد انجام بگيرد بررسى كنيم و فرد مورد اعتمادى را
جانشين خود قرار ده .
چون نامهء امام (ع ) به مالك رسيد او شبيب بن عامر را جانشين خود ساخت و به سوى
امام (ع ) شتافت و از اوضاع ناگوار مصر با خبر شد. امام به او فرمود: هر چه
زودتر به سوى مصر حركت كن كه جز تو كسى را براى اين كار در اختيار ندارم . من
به سبب عقل و درايتى كه در تو سراغ دارم چيزى را سفارش نمى كنم . از خدا بر
مهمات كمك بگير و سختگيرى رابا نرمش درآميز و تا مى توانى به ملايمت رفتار كن و
آنجا كه جز خشونت چيزى كارساز نباشد قدرت خود را بكار بر.
چون خبر اعزام مالك از جانب امام (ع ) به مصر به گوش معاويه رسيد از اين خبر
وحشت كرد, زيرا چشم طمع به مصر دوخته بود. وى مى دانست كه اگر مالك زمام امور
مصر را به دست بگيرد, وضع آنجا از زمان محمد بن ابى بكر به مراتب براى او بدتر
خواهد شد. از اين رو, چاره اى انديشيد و به وسيلهء يكى از خراجگزاران و به قيمت
معاف كردن او ازخراج , مقدمات قتل مالك را فراهم ساخت .
مردم مصر از امام (ع ) درخواست كردند كه هر چه زودتر استاندار ديگرى را معرفى
كند و امام (ع ) در پاسخ نامه آنان چنين نوشت :
از بندهء خدا على بن ابى طالب امير مؤمنان به مسلمانان مصر. سلام بر شما. خدايى
را ستايش مى كنم كه جز او خدايى نيست . مردى را به سوى شما اعزام كردم كه در
روزهاى ترس خواب به چشمان او راه ندارد و هرگز در لحظات هولناك از دشمن نمى
ترسد و بر كافران از آتش شديدتر است وى مالك فرزند حارث از قبيلهء مذحج است .
سخن او را بشنويد وفرمان او را, تا آنجا كه با حق مطابق است , پيروى كنيد او
شمشيرى از شمشيرهاى خداست كه كند نمى شود و ضربت او به خطا نمى رود. اگر فرمان
حركت به سوى دشمن دادحركت كنيد و اگر دستور توقف داد باز ايستيد. فرمان او
فرمان من است . من , با اعزام او به سوى مصر, شما را بر خود مقدم داشتم , به
سبب خيرخواهى كه نسبت به شما وسختگيرى كه بر دشمن شما دارم .(17)
استاندار جديد امام (ع ) با تجهيزات لازم حركت كرد و چون به منطقه اى به نام
<قلزم >, (18) كه در دو منزلى <فسطاط>, (19) قرار داشت , رسيد و در خانهء مردى از
مردم آنجا فرود آمد.اين مرد به سبب خوش خدمتى كه از خود نشان داد اعتماد مالك
را به خود جلب كرد و سرانجام او را با شربتى از عس مسموم ساخت و بدين گونه اين
شمشير برندهء خدا براى هميشه در غلاف فرو رفت و جان به جان آفرين سپرد. وى در
سال 38هجرى در سرزمين قلزم چشم از جهان بربست و در همانجا به خاك سپرده شد.
به طور مسلم اين ميزبان يك فرد عادى نبوده , بلكه فرد سرشناسى بوده كه مالك در
خانهء او فرود آمده است . وى قبلاً به وسيلهء دشمن مالك , كه همان معاويه باشد,
خريدارى شده بود.(20)
برخى ديگر از مورخان شهادت او را مشروحتر و به گونه اى ديگر نوشته :
وقتى معاويه از تصميم امام (ع ) در مورد گماردن مالك بر سرزمين مصر آگاه شد از
يكى از دهقانان متنفذ سرزمين قلزم درخواست كرد كه به هر وسيله كه بتوانند مالك
را از بين ببردو در برابر, او را پس از تسلط بر مصر از پرداخت ماليات معاف
خواهد كرد. معاويه به اين كار اكتفا نكرد و براى تقويت روحيهء مردم و اثبات
اينكه او و تمام پيروانش در راه خدا گام برمى دارند از مردم شام خواست كه
پيوسته مالك را نفرين كنند و از خدا بخواهند كه او را نابود سازد. زيرا اگر
مالك كشته مى شد مايهء شادمانى مردم شام مى گشت و باعث مى شد كه آنان اعتماد
بيشترى به رهبرى خود پيدا كنند.
وقتى مالك به سرزمين قلزم رسيد, مأمور معاويه از او دعوت كرد كه به خانه اش
وارد شود و براى جلب اعتماد او گفت كه هزينهء پذيرايى را از ماليات حساب خواهم
كرد.
ميزبان پس از ورود مالك به خانه اش به دوستى با على (ع ) تظاهر مى كرد تا آنجا
كه توانست اعتماد مالك را جلب كند. او براى مالك سفره اى گسترد و در آن شربتى
از عسل نهاد.اين شربت به قدرى مسموم بود كه طولى نكشيد كه مالك را از پاى
درآورد.
در هر حال , وقتى خبر قتل مالك به معاويه رسيد بر بالاى منبر قرار گرفت و گفت :
اى مردم , فرزند ابوطالب دو دست توانا داشت كه يكى از آنها (عمار ياسر) در نبرد
صفين بريده شده و ديگرى (مالك اشتر) امروز قطع گرديد.(21)
مرگى كه گروهى را خنداند و گروهى را گريان ساخت
شهادت مالك مايهء شادمانى مردم شام شد, زيرا آنان از زمان نبرد صفين
كينهء مالك را به دل داشتند. امام وقتى خبر شهادت وى به امام (ع ) رسيد آن حضرت
با صداى بلند گريست و فرمود: <على مثلك فليبكين البواكى يا مالك >.يعنى : براى
مثل تو بايد زمان نوحه گر بگريند.
آن گاه فرمود: <اين مثل مالك ؟>يعنى : مانند مالك كجاست ؟
سپس بر فراز منبر قرار گرفت و سخن خود را چنين آغاز كرد:
ما از خداييم و به سوى او باز مى گرديم . ستايش خداوندى را سزاست كه پروردگار
جهانيان است . خدايا, من مصيبت اشتر را در راه تو حساب مى كنم , زيرا مرگ او از
مصائب بزرگ روزگار است . رحمت خدا بر مالك باد. او به پيمان خود وفا كرد و عمر
خود را به پايان رساند و پروردگار خود را ملاقات كرد. ما با اينكه پس از پيامبر
خود را آماده ساخته بوديم كه بر هر مصيبتى صبر كنيم , با اين حال مى گوييم كه
مصيبت مالك از بزرگترين مصيبتهاست .(22)
فضيل مى گويد:
وقتى خبر شهادت مالك به على (ع ) رسيد, به حضور او رسيدم و ديدم كه پيوسته
اظهار تأسف مى كند و مى گويد: خدا به مالك خير دهد. چه شخصيتى بود مالك . اگر
كوه بود كه كوهى بى نظير بود و اگر سنگ بود سنگ سختى بود. به خدا سوگند, مرگ تو
اى مالك جهانى را مى لرزاند و جهانى ديگر را مسرور مى سازد. بر مثل مالك بايد
زنان نوحه گر گريه كنند. آيا همتايى براى مالك هست ؟
سپس مى افزايد:
على (ع ) پيوسته اظهار تأسف مى كرد و تا چند روز آثار اندوه بر چهرهء وى نمايان
بود.
نامهء امام (ع ) به محمد بن ابى بكر
محمد بن ابى بكر از اينكه امام (ع ) او را از فرماندارى مصر معزول
داشته و مالك را به جاى او نصب كرده بود دلتنگ بود. چون خبر دلتنگى او به او
امام رسيد, در طى نامه اى , پس از اعلام خبر شهادت مالك , از فرزند ابوبكر
دلجويى كرد و به او چنين نوشت :
به من گزارش شده است كه از اعزام اشتر به سوى مصر رنجش خاطر پيدا كرده اى , ولى
من اين كار را نه به اين جهت انجام داده ام كه تو در انجام مأموريت مسامحه كرده
اى . و من اگرتو را از فرماندارى مصر معزول مى دارم , در عوض والى جايى قرار مى
دهم كه ادارهء آن چندان مؤونه نخواهد و حكومت آنجا براى تو جالبتر باشد. شخصى
را كه براى فرمانروايى مصر برگزيده بودم نسبت به ما خيرخواه و نسبت به دشمنان
سختگير بود. خدا او را رحمت كند كه دوران زندگى خود را سپرى كرد و مرگ را
ملاقات نمود د رحالى كه ما از اوراضى بوديم . خداوند نيز از او راضى گردد و
پاداش او را مضاعف سازد. اكنون بر تو لازم است كه براى پيكار با دشمن , سپاه
خود را به بيرون از شهر منتقل كنى و در آنجا اردو بزنى و با بصيرت كار را دنبال
كنى و براى جنگ كمر همت بندى . مردم را به سوى خدا دعوت كن و از او استعانت
بجوى كه او در امور مهم تو را كفايت مى كند و در شدايد تو را يارى مى
رساند.(23)
نامهء فرزند ابوبكر به امام (ع )
وقتى نامهء امام به دست محمد رسيد, در پاسخ نامهء آن حضرت چنين
نگاشت :
نامهء امير مؤمنان به دست من رسيد و از محتواى آن آگاه شدم . كسى نسبت به
دشمنان امير مؤمنان سختگيرتر و بر دوستانش مهربانتر از من نيست . من در بيرون
شهر اردو زده ام و به همهء مردم امان داده ام , به جز كسانى كه با ما از در جنگ
درآمده اند و به دشمنى با ما تظاهر كرده اند. در هر حال , من پيرو امير مؤمنانم
.(24)
اعزام عمروعاص به مصر
معاويه , پس از پايان يافتن نبرد صفين و پيدايش شكاف در ارتش
اميرمؤمنان (ع ) به وسيلهء خوارج , فرصت را غنيمت شمرد و با اعزام سپاهى به
فرماندهى عمروعاص كوشيد تامصر را از قلمرو حكومت امام (ع ) خارج سازد. او براى
اجراى چنين امر خطيرى گروهى از فرماندهان سپاه را دعوت كرد. كه در آن ميان
عمروعاص , حبيب بن مسلمه فهرى , بسربن ارطاة عامرى , ضحاك بن قيس و عبدالرحمان
بن خالد به چشم مى خوردند و از غير قريش نيز افرادى را براى مشورت فرا خوند.آن
گاه رو به جمعيت كرد و گفت : مى دانيد چراشما را احضار كرده ام ؟
عمروعاص از راز او پرده برداشت و گفت : تو ما را براى فتح مصر دعوت كرده اى ,
چه آنجا سرزمين حاصلخيزى است و خراج فراوانى دارد و عزت تو و يارانت در گرو فتح
آنجاست .
معاويه به تصديق عمروعاص برخاست و به خاطر آورد كه در آغاز همكارى عمروعاص به
او وعده داده بود كه اگر بر على پيروز شود مصر را به او ببخشد. در آن مجلس
مذاكرات زيادى انجام گرفت و سرانجام تصميم بر اين شد كه نامه هاى فراوانى به
مردم مصر, اعم از دوست و دشمن ,نوشته شود و به دوستان فرمان ثبات و مقاومت داده
شود ود دشمنان را به صلح و آرامش دعوت يا به نبرد تهديد كنند. از اين رو,
معاويه نامه اى به دو نفر از مخالفان على (ع ) به نامهاى مسلمه و معاويه كندى
نوشت و سپس عمروعاص را در رأس سپاه انبوهى به مصر اعزام كرد. هنگامى كه عمرو به
مرزهاى مصر رسيد هواداران عثمان اطراف او را گرفتند و به او پيوستند و عمروعاص
از آن نقطه به استاندار مصر نامه اينوشت و در آن چنين آورد: <من ميل ندارم با
تو درگير شوم و خونت را بريزم . مردم مصر بر مخالفت با تو اتفاق نظر دارند و از
پيروى تو پشيمان شده اند>.
عرموعاص اين نامه را به همراه نامه اى كه معاويه به محمد نوشته بود براى او
فرستاد. استاندار مصر هر دو نامه را پس از قرائت به حضور امام (ع ) گسيل داشت و
در نامه اى پيشروى قواى شام را به مرزهاى مصر گزارش كرد و يادآور شد كه اگر مى
خواهيد مصر در دست شما باقى بماند بايد مرا با پول و سپاه كمك كنيد.
امام (ع ) در نامهء خود استاندار مصر را به مقاومت سفارش كرد.
محمد بن ابى بكر سپس به نامه هاى عمروعاص و معاويه پاسخ گفت و سرانجام ناچار شد
با بسيج كردن مردم به استقبال ارتش عمروعاص برود. مقدمهء سپاه او را دو هزار
نفر به فرماندهى كنانة بن بشر تشكيل مى داد و خود نيز در رأس دو هزار نفر پشت
سر او حركت كرد. وقتى پيشتازان سپاه مصر با ارتش شام روبرو شدند, بحق ستونهايى
از ارتش شام رادرهم كوبيدند, ولى سرانجام به سبب كمى نيرو, مغلوب شدند. كنانه
خود از اسب پياده شد و با يارانش به جنگ تن به تن با دشمن پرداخت و در حالى كه
اين آيه را تلاوت مى كردبه شهادت رسيد.
<و ما كان النفس ان تموت الا باذن الله كتاباً موجلاً و من يرد ثواب الدنيا
نؤته منها و من يرد ثواب الاخرة نوته منها و نجزى الشاكرين >(آل عمران 145
شأن هيچ انسانى نيست كه جز به اذن خدا و در اجلى معين و ثبت شده بميرد هر كس
پاداش دنيا را بخواهد از آن به او عطا مى كنيم و هركس ثواب سراى ديگر را بخواهد
از آن به اومى بخشم و سپاسگزاران را پاداش مى دهيم .
شهادت محمد بن ابى بكر
شهادت كنانة بن بشر بر جرأت ارتش شام افزود و همگى بر آن شدند كه به
پيشروى خود ادامه دهند و به سوى اردوگاه محمد بن ابى بكر بروند. وقتى به
اردوگاه او رسيدند ياران اورا متفرق يافتند و او نيز سرگردان بود تا سرانجام به
ويرانه اى پناه برد. معاويه بن حديج از جايگاه محمد آگاه شد و او را در خرابه
دستگير كرد و از آن جا بيرون آورد و به منطقه اى بنام فسطاط كه مركز سپاه عمرو
بود, منتقل كرد در حالى كه نزديك بود از عطش از پاى درآيد.
عبدالرحمان بن ابى بكر برادر محمد در سپاه عمرو بود. فرياد كشيد: من اجازه نمى
دهم برادرم را اين گونه بكشيد و از عمروعاص درخواست كرد كه به فرماندهء سپاهش
معاوية بن حديج دستور دهد كه از قتل او صرف نظر كند. عمروعاص نمايندهء خود را
به سوى ابن حديج فرستاد كه محمد را زنده تحويل دهد ولى فرزند حديج گفت : كنانة
بن بشر كه پسرعموى من بود كشته شد ; محمد نيز نبايد زنده بماند. محمد كه از
سرنوشت خود آگاه شد درخواست كرد كه به او آب بدهند, ولى فرزند حديج , به بهانهء
اينكه عثمان هم تشنه كشته شد, از دادن آب خوددارى كرد.
در اين ميان فرزند حديج سخنان زشتى نثار محمد كرد كه از نوشتن آن صرف نظر مى
كنيم و در پايان گفت : من جسد تو را در شكم اين الاغ مرده قرار مى دهم و با آتش
مى سوزان .محمد در پاسخ گفت : شما دشمنان خدا كراراً با اولياء خدا چنين معامله
اى انجام داده ايد. من اميدوارم كه خدا اين آتش را براى من همچون آتش ابراهيم
سرد و عافيت قرار دهد وآن را وبالى بر تو و دوستانت سازد, و خدا تو را و
پيشوايت معاوية بن ابى سفيان و عمروعاص را به آتشى بسوزاند كه هرگاه بخواهد
خاموش شود شعله ورتر گردد. سرانجام معاويةب حديج به خشم آمد و محمد را گردن زد
و او را در شكم الاغ مرده اى قرار داد و به آتش سوزانيد.
خبر شهادت محمد دو نفر را بيش از همه متأثر كرد: يكى خواهرش عايشه بود كه به
وضع او سخت گريست . او در پايان هر نماز معاوية بن ابى سفيان و عمروعاص و
معاوية بن حديج را نفرين مى كرد. عايشه سرپرستى عيال برادر و فرزند او را به
عهده گرفت و فرزند محمد بن ابى بكر به نام قاسم تحت كفالت او بزرگ شد. و ديرگى
اسماء بنت عميس بودكه مدتى افتخار همسرى جعفر بن ابى طالب را داشت و پس از
شهادت جعفر به ازدواج ابوبكر درآمد و از او محمد متولد شد و پس از دگذشت ابوبكر
با على (ع ) ازدواج كرد و ازاو فرزندى به وجود آمد به نام يحيى . اين مادر وقتى
از سرنوشت فرزند خود آگاه شد سخت متأثر گرديد ولى خشم خود را فرو برد و به
جايگاه نماز رفت و بر قاتلان او نفرين كرد وسرانجام به خونريزى شديدى مبتلا گشت
.
عمروعاص در نامه اى به معاويه از شهادت آن دو نفر خبر داد و همچون همهء
سياستبازان , كه به يكديگر دروغ مى گويند, خود را محق جلوه گر ساخت و گفت ما
آنان را به كتاب وسنت دعوت كرديم , ولى آنان با حق مخالفت كردند و در ضلالت خود
باقى ماندند. سرانجام نبرد بين ما و ايشان درگرفت . ما از خدا مدد خواستيم و
خدا بر چهره ها و پشتهاى آنهازد و آنها را دست بسته تسليم ما ساخت .
حضرت على (ع ) از شهادت محمد آگاه مى شود
عبدالله بن قعيد ناله كنان وارد كوفه شد و على (ع ) را از شهادت
اسفبار محمد آگاه ساخت . امام (ع ) دستور داد كه مردم براى شنيدن سخنان وى جمع
شوند. آن گاه خطاب به آنان فرمود:
اين ناله هاى محمد و برادران شما از اهل مصر است . عمروعاص , دشمن خدا و دشمن
شما, به سوى آنان رفته و بر آنها مسلط شده است . هرگز انتظار ندارم كه علاقهء
گمراهان به باطل و اعتماد آنان به طاغوتشان استوارتر از علاقهء شما به حق باشد.
تو گويى كه آنان با حمله به مصر بر سر شما تاخته اند. هرچه زودتر به كمك آنان
بشتابيد. بندگان خدا, مصر از نظر خير و بركت برتر ازشام و مردم آنجا بهتر از
مردم شام هستند. مصررا از دست مدهيد. اگر مصر در اختيار شما باشد براى شما عزت
و براى دشمن نكبت است . هر چه زودتر به اردوگاه جرعه روانه شويد تا فردا به
يكديگر برسيم .
پس از گذشت روزها و رفت و آمد سران عراق به حضور امام (ع ), سرانجام مالك بن
كعب به فرماندهى يك سپاه دو هزار نفرى رهسپار مصر شد.(25)
امام (ع ) در نامه اى به ابن عباس جريان را چنين شرح مى دهد:
مصر به دست دشمن گشوده شد و محمد بن ابى بكر ـ كه خدايش رحمت كند ـ به شهادت
رسيد. اين مصيبت را به حساب خدا مى گذارم و پاداش آن را از او مسئلت دارم .
مصيبت فرزندى مهربان و كارگزارى پرتلاش , شمشيرى برنده و قدرتى بازدارنده .
من مردم را به پيوستن به او تشويق كردم و به آنان فرمان دادم كه پيش از هر
رويدادى به فرياد او برسند. من همگان را, آشكار و پنهان , براى حركت به سوى او
دعوت كردم . گروهى با اكراه هماهنگى خود را اعلام داشتند و گروهى ديگر خود را
به بيمارى زدند وگروهسوم دست از يارى او برداشتند. از خدا درخواست مى كنم كه
هرچه زودتر مرا از دست اين مردم نجات بخشد.(26)
شهادت محمد بر على (ع ) بسيار گران آمد و آن حضرت با چشمان اشك آلود فرمود: <او
براى من فرزند و براى فرزندانم و فرزندان بردارم برادر بود>.(27)
پپو نيز فرمود: <او مورد علاقهء من بود و من در دامن خود او را پرورش داده بودم
>.(28)
اين نوع حوادث , پس از نبرد صفين , پى در پى اتفاق مى افتاد و افراد تيزبين مى
توانستند غروب حكوم على (ع ) را به دست دوستان نادانش پيش بينى كنند. در اين
زمان امام (ع ) دروضعيتى به سر مى برد كه معاويه بر شما مسلط شد و عمروعاص
منطقه مصر را در اختيار گرفته بود و گروههاى غارتگر و آدمكش پيوسته از طرف
معاويه براى تضعيف حكومت مركزى به اطراف يورش مى بردند تا به كلى امنيت را سلب
كنند. اما تدبير على (ع ) دربارهء چنين وضع اسفبارى چه بود؟ چگونه مى خواست از
مردم مرده دل عراق براى بركندن ريشهء فساد كمك بگيرد تاريخ مى نويسد كه امام (ع
) در آخرين روزهاى حيات خود سخنرانى آتشينى ايراد فرمود كه دلهاى مردهء عراقيان
را زنده كرد.
آخرين خطبهء امام (ع )
نوفل بن فضاله مى گويد: در آخرين روزهاى زندگى امام (ع ) جعد مخزومى
سكويى از سنگ براى آن حضرت نصب كرد و امام بر روى آن قرار گرفت , در حالى كه
پيراهنى از پشم برتن داشت و بند شمشير و نعلين او از ليف خرما بود و پيشانى او
از كثرت سجده به سان زانوى شتر پينه بسته بود. آن حضرت به سخنرانى پرداخت و
سخنان خود را چنين آغاز كرد:
<الحمد الله الذى اليه مصائر الخلق و عواقب الامر. نحمده على عظيم احسانه و نير
برهاه و نوامى فضله و امتنانه .>ايها الناس , انى قد بثثت لكم المواعظ التى وعظ
الانبياء بها اممهم و اديت اليك ما ادت الاوصياء الى من بعدهم و ادبتكم بسوطى
فلم تستقيموا و حدوتكم بالزواجر فلم تستوسقوا لله انتم !اتتوقعون اماماً غيرى
يطالكم الطريق و يرشدكم السبيل ؟
... ما ضرا اخواننا الذين سفكت دما وهم ـ و هم بصفين ـ الا يكونوا اليوم احياء؟
يسيغون الغصص و يشربون الرنق ! قد ـ و الله ـ لقوا الله فوفاهم اجورهم و احلهم
دار الامن بعد خوفهم .
اين اخوانى الذين ركبوا الطريق و مضوا على الحق ؟ ان عمار؟ و اين ابن التيهان ؟
و اين ذوالشهادتين ؟ و اين نظراوهم من اخوانهم الذين تعاقدوا على المنية؟>
سپاس خدايى را سزاست كه سرانجام بندگان و امور جهان به سوى اوست . او را در
برابر احسان بزرگش و برهان روشنش و كرم فراينده اش ستايش مى كنيم . اى مردم ,
من پندهاى پيامبران را در ميان شما پخش كردم و آنچه را كه جانشينان آنان به
آيندگان رسانده بودند به شما رساندم . با تازيانه ام شما را ادب كردم , اما پند
نگرفتيد. شما را با سخنان بازدارنده به پيش راندم , ولى به هم نپيوستيد. شما را
به خدا, آيا در انتظار پيشوايى جز من هستيد كه راه را براى شما هموار سازد و
شما را به راه حق رهبرى كند؟
برادران ما كه خون آنان در صفين ريخته شد زيانى نكردند, زيرا چنين روزى را
نديدند تا جامهاى غصه را سربكشند و از آب گل آلود اين نحو زندگانى بنوشند. به
خدا سوگند كه آنان به لقاى خدا راه يافتند و خدا نيز پاداش آنان را كامل ساخت و
در ديار امن خود آنان را جاى داد.
كجا رفتند برادران من كه در اره حق گام برداشتند و در آن راه جان سپردند؟ كجاست
عمار؟ كجاست ابن تيهان ؟ كجاست ذوالشهادتين ؟ كجايند همانند آنان و برادرانشان
كه بر عزم ونيت خود استوار بودند؟
نوفل مى گويد: در اين لحظه امام با دست خود بر محاسن خود زد وهاى هاى گريست و
آن گاه فرمود:
<اوه على اخوانى الذين تلوا القرآن فاحكموه و تدبروا الفرض فاقاموه , احيوا
السنة و اما تو البدعة. دعواللجهاد فاجابوا و تقوا بالقائد فاتبعوه >.
دريغا, دريغ , برادرانى كه قرآنرا خواندند و آنا را استوار كردند و در فرائض آن
انديشيدند و آنها را بپا داشتند. سنتها را زنده كردند و بدعتها را ميراندند. به
جهاد با دشمن دعوت شدند و دعوت را پاسخ گفتند. به رهبر خود اعتماد و از او
پيروى كردند.
آن گاه با صداى بلند فرياد زد:
<الجهاد الجهاد عبادالله ! الا و انى معسكر فى يومى هذا, فمن اراد الرواح الى
الله فليخرج >.
بندگان خدا, بر شما باد جهاد و پيكار, من امروز اردو مى زنم و هر كس كه خواهان
رفتن به سوى ميدان جهاد است آمادهء خروج شود.(29)
اين سخنان حماسى و شور آفرين امام (ع ) دلهاى مردهء عراقيان را آنچنان زهده
ساخت كه در اندك زمانى قريب هل هزار نفر براى جهاد در راه خدا و جنگ با دشمن در
ميدان صفين آماده شدند. امام (ع ) براى فرزند خود حسين (ع ) و قيس بن سعد و ابو
ايوب انصارى پرچمهايى بست و هر يك در رأس ده هزار نفر آمادهء حركت كرد و براى
افراد ديگرى نيزپرچمهاييبست و هر يك ارا در رأس گروهى آمادهء حركت نمود, اما
افسوس كه هنوز هفته به سر نيامده بود كه با شمشير عبدالرحمان بن ملجم از پاى
درآمد .
چون خبر قتل امام (ع ) به سپاهيانى كه در بيرون كوفه بودند رسيد همهء آنان به
كوفه بازگشتند و همگان به صورت گوسفندانى درآمدند كه چوپان خود را از دست داده
باشند كه گرگان به سرعت آنان را مى ربايند.
اكنون هنگام آن رسيده است كه آخرين برگ از زندگى امام (ع ), يعنى نحوهء شهادت
آن حضرت را ورق بزنيم .
پىنوشتها:
1- شرح نهج البلاغهء ابن ابى الحديد, ج 2 ص 115ـ 114 به نقل از تاريخ طبرى .
2- نهج البلاغه , خطبهء 97
3- نهج البلاغه , خطبهء 29 الغارات ثقفى , ج 2 ص 416; تاريخ طبرى , ج 4 ص 104 شرح
نهج البلاغهء ابن ابى الحديد, ج 2 ص 111تا 125
4- الغارات , ج 2 ص 431
5- يمن در آن هنگام به سه بخش تقسيم مى شد: بخش مجاور با حجاز را <حضر موت >و بخش
مركزى را <صنعا>و نقاط دورتررا <جند>مى ناميدند. مراصد الاطلاع , مادهء جند.
6- شرح نهج البلاغهء ابن ابى الحديد, ج 2 ص 8
7- الغارات , ج 2 ص 628ـ 591 شرح نهج البلاغهء ابن ابى الحديد, ج 2 ص 3تا 18 تاريخ
طبرى , ج 3 ص 108ـ106 تاريخ يعقوبى , ج 1 ص 189ـ 186 كامل ابن اثير, ج 3 ص 385ـ 383
8- نهج البلاغه , خطبهء 25
9- الغارات , ج 2 ص 464تا 474; تاريخ طبرى , ج 4 ص 103
10- نهج البلاغه , خطبهء 27
11- الغارات , ج 2 ص 445
12- همان , ج 2 ص 504
13- تاريخ طبرى , ج 3 ص 462
14- تحف العقول , ص 176تا 177
15- الغارات , ج 1 ص 224
16- الغارات , ج 1 ص 250ـ 224
17- نهج البلاغه , نامهء 38 الغارات , ج 1 ص 260
18- شهرى است در ساحل درياى يمن از جانب مصر. كاروانها از آنجا تا مصر را ظرف سه
روز طى مى كنند( مراصد الاطلاع ).
19- شهرى است در نزديكى اسكندريه . (مراصد الاطلاع ).
20- تاريخ ابن كثير, ج 7 ص 312
21- الغارات , ج 1 ص 264 تاريخ طبرى , ج 72 كامل ابن اثير, ج 3 ص 3521 الغارات , ج
1 ص 164 شرح نهج البلاغهء ابن ابى الحديد, ج 6 ص 77.
22- الغارات , ج 1 ص 168
23- همان , ج 1 ص 269
24- الغارات , ج 1 صص 282تا 294
25- نهج البلاغه , نامهء 35
26- تاريخ يعقوبى , ج 2 ص 194
27- نهج البلاغه , نامهء 65 طبع عبده .
28- نهج البلاغه , خطبهء 177 طبع عبده .