بازگشت امام (ع ) از صفين به كوفه
مسئلهء حكميت امرى بود كه امام (ع ) از روى جبر و اكراه و پس از مسدود شدن تمام
راهها به آن تن داد, زيرا اگر در برابر آن مقاومت مى كرد مخالفان داخلى , با همكارى
سپاه معاويه , به نبرد با امام بر مى خواستند كه پايانى جز نابودى او و ياران با
وفايش نداشت . از اين جهت وقت كار تصويب حكميت به پايان رسد, امام (ع ) براى اعزام
نماينده و اعزام هيأت ناظر بر داورى و حل و فصل مشكلات به كوفه بازگشت , در حالى كه
در موقع حركت , اين دعا را كه از پيامبر اكرم (ص ) نيز نقل شده است قرائت مى فرمود:
<با الها, از مشقت سفر و اندوه بازگشت و از چشم انداز بلا در اهل و مال به تو پناه
مى برم >.
امام (ع ) اين دعا را تلاوت كرد و راه ساحلى فرات را به مقصد كوفه در پيش گرفت .
وقتى به شهر <صندوداء>(1) رسيد قبيلهء بنوسعيد به استقبال آن حضرت شتافتند و
درخواست كردند كه بر آنان وارد شود ولى امام دعوت آنان را نپذيرفت (2) وقتى به
نزديك نخيلهء كوفه رسيد با پير مردى روبرو شد كه در سايهء خانه اى نشسته بود و آثار
بيمارى بر چهره داشت و گفتگويى ميان آن دو به شرح زير انجام گرفت .
امام (ع ): چرا رنگ تو پريده است ؟ آيا بيمارى ؟
پيرمرد: آرى .
امام (ع ):بيمارى را خوش نداشتى ؟
پيرمرد:نه , دوست نداشتم بيمار شوم .
امام (ع ):آيا اين نوع بيماريها در پيشگاه خدا امر خير حساب نمى شود؟
پيرمرد:چرا.
امام (ع ):مژده بده كه رحمت حق تو را فرا گرفته و گناهان تو آمرزيده شده است . نام
تو چيست ؟
پيرمرد:من صالح فرزند سليم از قبيلهء سلامان بن طى وهمپيمان قبيلهء سليم بن منصور
هستم .
امام (ع ):با شگفتى خاصى فرمود: چقدر نام تو و نام پدرت و نام هم پيمانان تو نيكوست
. آيا در نبردهاى ما شركت داشتى ؟
پيرمرد: نه , شركت نداشتم ولى به آن مايل بودم . همان طور كه مى بينى ناتوانى جسمى
, كه از عوارض تب است , مرا ازكار بازداشته است .
امام (ع ): به كلام خدا گوش فرا ده كه مى فرمايد: <ليس على الضعفاء و لا على المرضى
و لا على الذين لا يجدون ما ينفقون حرج اذا نصحوا لله و رسوله ما على المحسنين من
سبيل و الله غفور رحيم >(توبه : 91 يعنى : بر ناتوانان و بيماران و كسانى كه مالى
ندارند كه در راه جهاد انفاق كنند ايرادى نيست آن گاه كه براى خدا و پيامبر او
خيرخواهى نمايند. بر نيكوكاران مزاحمتى نيست و خداوند بخشنده و رحيم است .
امام (ع ):مردم دربارهء كار ما با شاميان چه مى گويند؟
پيرمرد:بدخواهان تو از اين كار خوشحال اند ولى ياران واقعى تو خشمگين و متأثرند.
امام (ع ):راست مى گويى . خدا بيمارى تو را مايهء آمرزش گناهان تو قرار داد. چه در
بيمارى پاداشى نيست ولى مايهء آمرزش گناهان مى شود. پاداش , مربوط به گفتار و كردار
است ولى در عين حال از حسن نيست نبايد غفلت كرد, زيرا خداوند گروه كثيرى را به سبب
نيت خيرشان وارد بهشت مى كند. امام (ع ) اين سخن را گفت و راه خود را در پيش گرفت
.(3)
پس از پيمودن مقدارى راه , با عبدالله بن وديعهء انصارى مواجه گرديد و مايل شد كه
از نظر مردم دربارهء قرارداد تحمليل با معاويه آگاه گردد. لذا با او به گفتگويى
پرداخت كه نقل مى شود .
امام (ع ): مردم دربارهء كار ما چه مى گويند؟
انصارى : مردم دو نظر دارند برخى آن را پسنديده اند و برخى ديگر آن را خوش ندارند و
(به تعبير قرآن : <و لايزالون مختلفين >) پيوسته در اختلاف هستند.
امام (ع ) صاحبنظران چه مى گويند؟
انصارى : آنان مى گويند كه گروهى دور على بودند اما على آنان را متفرق ساخت . دژ
استوارى داشت ولى آن را ويران كرد. ديگر على كى مى تواند مانند آنان را كه متفرق
ساخت گردآورد و بنايى را كه ويران كرد از نو بسازد؟ اگر او با همان گروهى كه به
فرمان او بودند به نبرد ادامه مى داد تا پيروز گردد يا نابود شود, كارى مطابق با
خرد و سياست صحيح انجام داده بود.
امام (ع ): من ويران كردم يا آنان (خوارج )؟ من آن جمع را متفرق ساختم يا آنان
اختلاف و دودستگى پديد آوردند؟ اينكه مى گويى حسن تدبير آن بود كه در آن زمان كه
گروهى پرچم مخالفت با من برافراشتند من بايد با گروه وفادار خود به نبرد ادامه مى
دادم , اين نظرى نبود كه من از آن غافل باشم . من حاضر بودم كه جان خود را بذل كنم
و مرگ را با روى گشاده پذيرا شوم , ولى بر حسن و حسين نگريستم و ديدم كه در شهادت
بر من سبقت مى گيرند. از آن ترسيدم كه , با مرگ آن دو, نسل پيامبر (ص ) منقطع شود.
لذا اين كار رانپسنديدم . به خدا سوگند كه اگر اين بار با شاميان روبه رو شوم اين
راه بر مى گزينم و هرگز آن دو (حسن و حسين ) با من همراه نخواهند بود.(4)
گفتگوى رك و بى پردهء انصارى با امام (ع ) دو مطلب را روشن مى كند:
الف ) محيطى كه امام (ع ) در آن مى زيست محيط آزادى بود و افراد مى توانستند افكار
و آراء مختلف خود را دربارهء حكومت وقت ابراز دارند و موافق و مخالف , در اظهار
عقيده , درپيشگاه امام (ع ) يكسال بودند و تا وقتى كه مخالف دست به سلاح نمى برد و
به قيام مسلحانه نمى پرداخت از آزادى كامل برخوردار بود.
ب ) حفظ نسل رسول خدا (ص ) كه قرآن از آن به لفظ <كوثر>تعبير كرده از واجبات مهم
اسلامى است . ادامهء نبرد امام (ع ) بر ضد معاويه و مخالفان داخلى , كه تعداد آنان
كم نبود,منجر به شهادت امام و حسنين (ع ) و برچيده شدن نسل پيامبر (ص ) و در نتيجه
نابودى <امامت >مى شد. ارادهء الهى در باقى ماندن نسل معصومان تا هنگام ظهور امام
زمان (ع )ايجاب مى كند كه على (ع ) حكميت را پذيرا شود. اين مطلب , هر چند تنها
دليل براى پذيرفتن حكميت نبود, ولى يكى از عللى بود كه امام را به آن وادار ساخت .
امام (ع ) در برابر قبر خباب بن ارت
امام به سير خود امامه داد تا در برابر خانه هاى بنى عوف قرار گرفت . در
سمت راست جاده در نقطهء بلندى هفت يا هشت قبر مشاهده كرد. امام (ع ) از اسامى
افرادى كه در آنجا به خاك سپرده شده بودند پرسيد. قدامة بن عجلان ازدى پاسخ داد:
خباب ارت پس از عزيمت شما به صفين درگذشت و سفارش كرد كه او را در نقطهء بلندى به
خاك بسپارند. دفن اودر اين نقطه سبب شد كه ديگران نيز اموات خود را در اطراف قبر او
به خاك بسپارند. امام (ع ) پس از طلب رحمت براى خباب دربارهء او گفت : وى از صميم
دل اسلام آورد و با ميل و رغبت هجرت كرد و يك عمر جهاد نمود و سرانجام با ناتوانى
تن روبرو شد. خدا پاداش نيكوكاران را ضايع نمى سازد. آن گاه با ارواح مردگان آن
نقطه چنين سخن گفت :
درود بر شما اى ساكنان سرزمينهاى وحشتناك و محلهاى بى آب و گياه , از مردان و زنان
مؤمن و مسلمان . شما بر ما پيشى گرفتيد و ما به دنبال شما هستيم و پس از اندكى به
شمامى پيونديم . پروردگارا, ما و آنان را ببخش و از ما و آنان درگذر.
(سپس فرمود:)
سپاس خداى را كه زمين را براى زندگان و مردگان محل اجتماع قرار داد. سپاس خدا را كه
همه را از آن آفريد و ما را به آن باز مى گرداند و بر آن محشور مى سازد. خوشا به
آنان كه معاد را به يادآورند و براى روز حساب كار كنند و به اندازهء كفايت قناعت
ورزند.(5)
آن گاه امام (ع ) به مسير خود ادامه داد و از كنار خانه هاى قبايل همدان عبور كرد و
صداى ناله هاى زنانى را شنيد كه بر كشتگان خود در صفين گريه مى كردند.
امام (ع ) شرحبيل را خواست و به او گفت : به زنان خود توصيه كنيد كه خويشتندار
باشند و فرياد نكشند. او در پاسخ امام (ع ) گفت : اگر مسئله به چند خانه محدود مى
شد امكان عمل به اين سفارش بود, ولى تنها از اين تيره صد و هشتاد نفر كشته شده اند
و خانه اى نيست كه در آنجا گريه نباشد. ولى ما مردان هرگز گريه نمى كنيم بلكه از
شهادت آنان خوشحال هستيم .
امام (ع ) برگذشتگان آنان رحمت فرستاد و چون شرحبيل خواست امام را, حكه بر مركب
سوار بود, بدرقه كند به او گفت : <ارجع فان مشى مثلك فتنة للوالى و مذلة للمؤمنين
>.(6)
يعنى : برگرد كه اين نحوه مشايعت موجب غرور والى و ذلت مؤمنان است .
وقتى وارد كوفه شد چهار صد نفر را به عنوان ناظر بر اعمال حكميت برگزيد و شريح را
به عنوان فرمانده نظامى و اين عباس را به عنوان پيشواى مذهبى آنان منصوب كرد و سپس
وقت آن رسيد كه نمايندهء تحميلى خود يعنى ابوموسى اشعرى را اعزام بدارد.(7)
امام از آغاز خلافت خود از بى تفاوتى او نسبت به رهبرى آن حضرت آگاه بود و مردم نيز
از سادگى و بلاهت او اطلاع داشتند. از اين جهت , به هنگام اعزام , امام (ع ) و مردم
با او به گفتگو پرداختند كه برخى از آنان سخنان را نقل مى كنيم .
گفتگوى امام (ع ) با ابوموسى
دوست و دشمن بر سادگى و كم عمقى ابوموسى اتفاق نظر داشتند و او را
<چاقوى كند و بى دسته >و كم ظرفيت مى خواندند. ولى على (ع ) چه مى توانست بكند؟
دوستان ساده لوح و بى ظرفيت او كه غالباً از همان قماش ابوموسى بودند, دو مطلب را
بر او تحميل كردند: هم اصل حكميت را و هم شخص حكم را .
امام (ع ) به هنگام اعزام ابوموسى به <دومة الجندل >با او و با دبير خود عبيدالله
بن ابى رافع چنين به سخن پرداخت :
امام (ع ) خطاب به ابوموسى : <احكم بكتاب الله و لا تجاوز>يعنى براساس كتاب خدا
داورى كن و از آن گام فراتر منه .
وقتى ابوموسى به راه افتاد, امام فرمود: مى بينم كه او در اين جريان فريب خواهد
خورد.
عبيدالله , اگر جريان چنين است و او فريب خواهد خورد چرا او را اعزام مى كنى ؟
امام (ع ) <لو عمل الله فى خلقه بعلمه ما احتج عليهم بالرسل >(8). يعنى : اگر
خداوند با علم خود با بندگانش رفتار مى كرد ديگر بارى آنان پيامبرانى اعزام نمى كرد
و به وسيلهء آنان با ايشان احتجاج نمى نمود.
گفتگوى فرمانده نظامى امام با ابوموسى
شريح بن هانى , فرماندهى كه امام (ع ) او را در رأى يك گروه چهارصد نفرى
به دومة الجندل اعزام كرد, دست ابوموسى را گرفت به او چنين گفت : تو مسئوليت بزرگى
را به دوش گرفته اى , كارى كه شكاف آن مرمت پذير نيست . بدان اگر معاويه بر عراق
مسلط شود ديگر عراقى وجود ندارد, ولى اگر على بر شام مسلط شود براى شاميان مشكلى
وجودنخواهد داشت . تو در آغاز حكومت امام از خود وقفه نشان داد; اگر باز چنين كارى
كنى گمان به يقين و اميد به نوميدى تبديل مى شود.
ابوموسى در پاسخ او گفت : گروهى كه مرا متهم مى سازند شايسته نيست كه مرا به داورى
برگزينند تا باطل را از آنان دفع و حق را بر ايشان جلب كنم .(9)
نجاشى , شاعر معروف سپاه امام و دوست ديرينهء ابوموسى , طى اشعارى او را به رعايت
حق و عدالت توصيه كرد و چون آن اشعار را بر ابوموسى خواندند گفت : از خدا مى خواهم
كه افق روشن گردد و طبق رضاى خدا انجام وظيفه كنم .(10)
گفتگوى احنف با ابوموسى
آخرين فردى كه با ابوموسى وداع كرد احنف بود. وى دست ابوموسى را گرفت و
به او چنين گفت : عظمت كار را درك كن و بدان كه كار ادامه دارد. اگر عراق را ضايع
كنى ديگرعراقى نيست . از مخالفت خدا بپرهيز كه خدا دنيا و آخرت را براى تو جمع مى
كند. اگر فردا با عمروعاص روبه رو شدى , تو ابتدا به سلام مكن , هر چند سبقت بر
سلام سنت است ولى او شايستهء اين كار نيست . دست در دست او مگذار, زيرا دست تو
امانت امت است . مبادا تو را در صدر مجلس بنشاند, ه اين كار خدعه و قريب است . از
اينكه با تو در اطاق تنها سخن بگويد بپرهيز, زيرا ممكن است در آنجا گروهى را, به
عنوان شهود, مخفى سازد تا بر ضد تو گواهى دهند.
آن گاه احنف براى آزمودن اخلاص ابوموسى نسبت به امام (ع ) به او چنين پيشنهاد كرد:
اگر با عمرو دربارهء امام به توافق نرسيدى به او پيشنهاد كن كه عراقيان مى توانند
از قريشيان ساكن شام كسى را به عنوان خليفه برگزينند و اگر اين را نپذيرفتند
پيشنهاد ديگرى كن و آن اينكه شاميان مى توانند از قريشيان ساكن عراق فردى را به
عنوان خليفه انتخاب كنند .(11) ابوموسى در برابر اين سخن را كه به معنى عزل امام (ع
) از خلافت و تعيين خليفه ديگر بود,
شنيد ولى واكنشى نشان نداد.
احنف فوراً به محضر امام (ع ) بازگشت و جريان را به او گفت و يادآور شد كه ما كسى
را براى احقاق حق خود اعزام مى كنيم كه از خلع و عزل تو پروايى ندارد. امام (ع )
فرمود: <ان الله غالب على امره >احنف يادآور شد كه اين كار مايهء ناراحتى ماست .(12)
سعد وقاص و فرزند او عمر
سعد وقاص از كسانى بود كه از بيعت با امام (ع ) سرباز زده بود ولى خود
را در كشمكش وارد نساخته بود. پس از برافروخته شدن آتش نبرد صفين , در سرزمين بنى
سليم فرود آمده ,پيوسته مراقب اخبار طرفين بود. در همين انديشه ها بود كه روزى از
دور سوارى را ديد كه به سوى او مى آيد. وقتى نزديك آمد معلوم شد كه وى فرزند او عمر
است .(همو كه دركربلا امام حسين و يارانش را به قتل رساند).
پدر از اوضاع و احوال جويا شد و عمر از ماجراى حكميت تحميلى و اجتماع حكمين در دومة
الجندل خبر داد و از پدر خواست كه به سبب سوابقى كه در اسلام دارد خود را به آن
منطقه برساند, شايد كه خلافت اسلامى را قبضه كند. پدر گفت : فرزندم , آرام باشد. من
از پيامبر شنيده ام كه مى گفت پس از او فتنه اى رخ مى دهد و بهترين مردم كسى است كه
درآن پنهان شود و از آن وارد نشدم و ديگر نيز وارد نخواهم شد. و اگر بنا باشد دستم
را در آن فرو ببرم با على فرو مى برم . مردم با تيزى شمشير مرا تهديد كردند ولى آن
را بر آتش مقدم داشتم .(13)
سعد وقاص مساعدت هر يك از دو طرف را مساعدتى پرفتنه مى انديشيد و پايان آن را آتش
مى انگاشت , ولى در عين حال , موقعيت على (ع ) را بر معاويه كاملاً ترجيح مى داد و
دراشعارى كه در همان شب سرود و فرزندش نيز آن را شنيد على (ع ) را ستود و معاويه را
نكوهش كرد و گفت :
;و لو كنت يوما لا محالة و افداتبعت عليا و الهوى حيث يجعل
اگر بنا باشد كه روزى به اين امر اقدام كنم از على پيروى مى كنم آنجا كه او تمايل
نشان دهد.
در كوردلى او همين بس كه پيروى از امامى را كه امامت و پيشوايى او در غدير خم
برهمگان روشن شد و پس از قتل عثمان كليهء مهاجران و انصار با او بيعت كردند دخول در
فتنه مى پندارد. حال آنكه رويگردانى از چنين امامى مايهء ورود در دوزخ است .(14)
نگرانى معاويه از اوضاع
گروهى از صحابه و فرزندانشان , كه در عين دورى از على (ع ) با معاويه
همكارى نكرده بودند, پس از خاموش شدن آتش نبرد به درخواست معاويه به شام آمدند,
مانند عبدالله بن زبير و عبدالله بن عمر, و مغيرة بن شعبه .
معاويه از مغيره درخواست كرد كه او را در اين جريان يارى كند و او را از انديشهء
حكمين آگاه سازد. مغيره اين مأموريت را پذيرفت و رهسپار دومة الجندل شد و براى
آگاهى از نظرحكمين با هر كدام جداگانه ملاقات كرد. نخست به ابوموسى گفت : نظر تو
دربارهء كسى كه از اين كشمكش پرهيز كرده و از خونريزى دورى جسته چيست ؟ ابوموسى گفت
: آنان نيكوترين افرادند! پشت آنان از بار خونها سبك و شكم آنان از اموال حرام خلى
است !
سپس با عمرو ملاقات كرد و همين مسئله را از او پرسيد. او در پاسخ گفت : گروه گوش
نشين بدترين مردم اند; نه حق را شناخته اند و نه باطل را انكار كرده اند.
مغيره به سوى شام بازگشت و به معاويه گفت : من هر دو حكم را به محك امتحان زدم .
ابوموسى , على را از خلافت خلع خواهد كرد و آن را به عبدالله بن عمر كه در اين
واقعه شركت نداشته است واگذار خواهد نمود. ولى عمروعاص رفيق ديرينهء توست . مردم مى
گويندكه او خلافت را براى خود مى خواهد و تو را شايسته تر از خود نمى داند.(15)
پايان توطئهء حكميت
مسائلى كه لازم بود نمايندگان طرفين پيرامون آن به بحث و گفتگو بنشيند و
حكم آنها را از كتاب و سنت استخراج كنند و به اطلاع هواداران امام (ع ) و معاويه
برسانند عبارت بود از:
1- بررسى علل قتل عثمان .
2- قانونى بودن حكومت امام (ع ).
3- علت مخالفت معاويه با حكومت قانونى امام (ع ) و مبناى صحت آن .
4- آنچه در اوضاع كنونى موجب تضمين صلح مى شود.
ولى متأسفانه آنچه كه حكمين پيرامون آن بحث و گفتگو نكردند همين موضوعات چهارگانه
بود زيرا هر كدام با سابقهء خاصى وارد ميدان حكميت شدند و در صدد تحقق بخشيدن به
آراء و اميال شخصى خود بودند; تو گويى كه اين موضوعات اصلاً در دستور حكمين نبوده
است .
طولانى شدن اقامت حكمين و ناظران در دومة الجندل سبب شد كه ترس و تشويش جامعهء
اسلامى را فرا گيرد. هر كسى به گونه اى مى انديشيد: شتابزدگان و كم مايگان به نحوى
وافراد عميق و دورنگر به گونه اى ديگر.
بحث پيرامون موضع نخست مبتنى بر اين بود كه عمدهء اعمال مورد انتقاد خليفهء سوم و
عمالش , به استناد مدارك صحيح , مطرح شود و آن گاه با دعوت از دست اندركاران قتل
خليفه , از عراقى و مصرى و صحابى , مسئله به دقت مورد رسيدگى قرار گيرد و ادعاى
قاتلان , كه خليفه اصول اسلام را زير پا نهاده و از سيرهء رسول خدا (ص ) و حتى
شيخين منحرف شده بود, بى طرفانه بررسى شود. امام در اين مورد كارى جدى صورت نپذيرفت
و فقط عمروعاص براى پيشبرد اهداف خود (خلع امام و نصب معاويه يا فرزندش عبدالله بر
مسند خلافت ) به ابوموسى گفت : آيا قبول دارى كه عثمان مظلوم كشته شد؟ او نيز به
نوعى تصديق كرد (16) و گفت : قاتلان خليفه او را توبه دادند و آن گاه كشتند, در
صورتى كه وقتى مجرم توبه كرد گناهان او بخشوده مى شود.
نيز آنچه اصلاً از آن بحثى به ميان نيامد مسئلهء قانونى بودن حكومت امام (ع ) بود,
حكومتى كه به اتفاق مهاجران و انصار بر على (ع ) تحميل شد و خود او در آغاز كار
پذيراى آن نبود و آن گاه كه اجتماع مهاجران و انصار را ديد, كه همگى اصرار مى
ورزيدند كه جز او به كسى رأى نمى دهند, احساس وظيفه كرد و حكومت را پذيرفت . اگر
خلافت خليفه ءنخست با بيعت افراد انگشت شمارى در سقيفه قانونى شد و خلافت خليفهء
دوم با نصب ابوبكر, خلافت امام (ع ) با بيعت تمام مهاجران و انصار (جز پنج نفر)
قطعاً رسمى وقانونى بوده و هرگز نبايد دربارهء آن شك و ترديد مى شد.
در محور سوم نيز, همچون محور دوم , سخن به ميان نيامد. چه هر دو حكم مى دانستند كه
علت مخالفت معاويه جز دفع امام (ع ) از مقام قانونى او و قبضه كردن خلافت نبوده است
. زندگى معاويه و گفتار و كردار او, چه پيش او قتل عثمان و چه پس از آن , همگى حاكى
است كه وى از مدتها پيش در صدد تأسيس خلافت اموى بوده است تا, به نام خلافت اسلامى
, سلطنت كسرى و قيصر را تجديد كند و مسئلهء <انتقام خون خليفه >و <قصاص قاتلان
>بهانه هايى براى قانون شكنى و توجيه مخالفت او بودند. اگر او واقعاً خود را ولى
الدم مى دانست لازم بود همچون ساير مسلمانان از حكومت قانونى امام (ع ) پيروى كند و
آن گاه از خليفهء وقت بخواهد كه دربارهء قصاص قاتلان عثمان اقدام كند.
امام (ع ) در نخستين روزهاى مخالفت معاويه , كراراً راه اقامهء دعوى بر ضد مخالفان
خليفه را به او نشان داد و يادآور شد كه وظيفهء نخست او حفظ وحدت كلمه و احترام به
شوراى مهاجران و انصار است و سپس طرح دعوا و درخواست قصاص و غيره , تا او حكومتى را
به رسميت نشناسد نمى تواند مسئله اى را مطرح كند.
پيرامون محور چهارم , ابوموسى به جاى اينكه ياغيگرى معاويه بر حكومتى را كه به
تصويب شوراى مهاجران و انصار رسيده بود محكوم سازد يا خود را به سبب توقف در
آغازخلافت امام (ع ) مقصر بداند, طرفين را خطا كار شمرده , مى خواست فردى را براى
خلافت نصب كند كه تنها افتخار او اين بود كه فرزند خليفه دوم است و از اين مناقشات
به دوربوده است . در حالى كه عبدالله بن عمر, از نظر كاردانى به حدى ضعيف بود كه
پدرش دربارهء او مى گفت : فرزندم چندان بى دست و پاست كه از طلاق دادن زنش هم عاجز
است .(17)
شايستهء حكمين اين بود كه بى طرفانه پيرامون محورهاى چهارگانه به بحث و گفتگو
بنشينند, و شايد توجه به قانونى بودن حكومت امام (ع ) و ياغيگرى معاويه بر حكومت
مركزى كافى بود كه در ديگر موارد نيز تصميم صحيح اتخاذ كنند. ولى متأسفانه دوستان
بد انديش امام (ع ) نماينده اى را بر او تحميل كرده بودند كه در مقام احتجاج و
داورى به سان خس بى مقدارى از اين سو به آن سو پرتاپ مى شد.
عمروعاص از نخستين روز ورود به دومة الجندال , ابوموسى را به عنوان صحابى پيامبر و
بزرگتر از خود, احترام مى كرد و در مقام سخن گفتن او را جلو مى انداخت . هنگامى كه
توافق كردن كه هر دو حكم , على و معاويه را خلع كنند, باز هم عمروعاص او را براى
اظهار عقيده و خلع موكل خود مقدم داشت , زيرا سيرهء طرفين در مدت اقامت آن دو در
دومةالجندل چنين بود. از اين رو, ابتدا ابوموسى به خلع امام (ع ) پرداخت و تمام
سفارشهايى را كه دوستانش در آغاز كار كرده بودند زير پا نهاد. ولى عمروعاص بى درنگ
معاويه را به خلافت نصب كرد! بلاهت و سادگى ابوموسى خسارت عظيمى به بار آورد كه
ديگر قابل جبران نبود. در اينجا نيز گفتگوى طرفين را منعكس مى كنيم تا روشن شود كه
بازى حكميت چگونه به پايان رسيد و لجاجت دوستان ساده لوح امام (ع ) چه خسارتى را
متوجه اسلام كرد.
اينك سخنان طرفين :
عمروعاص : آيا مى دانى كه عثمان مظلومانه كشته شد.
ابوموسى : آرى .
عمروعاص : مردم , شاهد باشيد كه نمايندهء على به قتل مظلومانهء خليفه اعتراف كرد.
آن گاه رو به ابوموسى كرد و گفت : چرا از معاويه , كه ولى عثمان است , روى گردانى ,
در حالى كه او فردى قرشى است ؟ و اگر از اعتراض مردم مى ترسى كه بگويند فردى را به
خلافت برگزيدى كه سابقه اى در اسلام ندارد, مى توانى پاسخ دهى كه معاويه ولى خليفهء
مظلوم است كه براى گرفتن انتقام خون خليفه تواناست و از حيث تدبير و سياست فردى
ممتاز است و از نظر نسبت به پيامبر (ص ) برادر همسر رسول خدا (ام حبيبه ) است .
گذشته ازاينها, اگر او زمام خلافت را به دست گيرد به هيچ كس به اندازهء تو احترام
نخواهد كرد.
ابوموسى : از خدا بترس , خلافت از آن رجال دين و فضيلت است و اگر شرافت خانوادگى
ملاك خلافت باشد, شريفترين قريش على است . من هرگز مهاجران نخستين را رهانكرده ,
معاويه را به خلافت انتخاب نمى كنم . حتى اگر معاويه به نفع من از خلافت كنار برود
من به خلافت او رأى نمى دهم . اگر مى خواهى نام عمربن الخطاب را زنده كنيم عبدالله
بن عمر را براى خلافت در نظر بگيريم .
عمروعاص : اگر به خلافت عبدالله بن عمر علاقه مندى , چرا به فرزند عبدالله رأى نمى
دهى كه هرگز از او كمتر نيست و فضيلت و درستكارى او نيز روشن است ؟
ابوموسى : او به سان پدرش در اين فتنه دست داشته و ديگر شايستهء خلافت نيست .
عمروعاص : خلافت از آن فردى قاطع است كه بخورد و بخوراند, و فرزند عمر را چنين
توانى نيست .
اكنون كه دربارهء اين افراد به توافق نرسيديم بايد طرحى ديگر پيشنهاد كنى شايد در
آن به توافق برسيم . در اين هنگام طرفين به تشكيل جلسه سرى مبادرت كردند و در آن به
توافقى رسيدند كه يادآور مى شويم .
ابوموسى : نظر من اين است كه هر دو نفر (على و معاويه ) را از خلافت خلع كنيم و
سرنوشت خلافت را به شوراى مسلمانان واگذاريم تا هر كسى را كه خواستند به عنوان
خليفه برگزينند.
عمروعاص : موافقم و بايد نظر خود را به طور رسمى اعلام داريم .
ناظران و ديگر كسانى كه در انتظار رأى حكمين بودند دور هم گردآمدند تا به سخنان
داوران گوش فرا دهند. در اين هنگام عمرو از بلاهت و سادگى ابوموسى استفاده كرد و او
رامقدم داشت كه مجلس را افتتاح كند و نظر خود را اظهار نمايد, ابوموسى , نيز غافل
از آنكه ممكن است عمروعاص پس از سخنان وى از تأييد نظرى كه در خفا بر آن توافق كرده
بودند خوددارى كند, شروع به سخن كرد و گفت :
من و عمروعاص بر مطلبى اتفاق نظر پيدا كرديم و اميدواريم كه صلاح و رستگارى مسلمين
در آن باشد.
عمروعاص : صحيح است ; به سخن خود ادامه بده .
در اين موقع ابن عباس خود را به ابوموسى رسانيد و به او هشدار داد و چنين گفت : اگر
بر مطلبى اتفاق نظر پيدا كرده ايد اجازه بده اول عمروعاص سخن بگويد و بعد تو اظهار
نظركن . زيرا هيچ بعيد نيست كه وى خلاف آنچه را كه بر آن اتفاق كرده ايد مطرح سازد.
ولى ابوموسى به هشدار ابن عباس توجه نكرد و گفت : رها كن , هر دو در مسئلهء خلافت
اتفاق نظر داريم . سپس برخاست و گفت :
ما وضع امت را مطالعه كرديم و براى رفع اختلاف و بازگشت به وحدت بهتر از اين نديديم
كه على و معاويه را از خلافت خلع كنيم و امر خلافت را به شوراى مسلمين واگذار كنيم
تا آنان هر كسى را كه بخواهند به عنوان خليفه برگزينند. بر اين اساس , من على و
معاويه را از خلافت عزل كردم .
اين جمله را گفت و آن گاه عقب رفت و نشست . سپس عمرو در جايگاه قبلى ابوموسى قرار
گرفت و خدا را حمد و ثنا گفت و افزود:
مردم , سخنان ابوموسى را شنيديد. او امام خود را عزل كرد و من نيز در اين مورد با
او موافق هستم و او را از خلافت عزل مى كنم ولى , بر خلاف او, معاويه را بر خلافت
ابقاءمى نمايم . او ولى عثمان و خونخواه اوست و شايسته ترين مردم براى خلافت است .
ابوموسى با عصبانيت خاصى رو به عمرو كرد و گفت : رستگار نشوى كه حيله ورزيدى و گناه
كردى . حال تو همچون حال سگ است كه اگر بر او حمله كنند دهانش را باز مى كند وزبان
خود را بيرون مى آورد و اگر رهايش كنند نيز چنين است .(18)
عمروعاص : وضع تو نيز مانند خر است كه كتابى چند بر او باشد.(19)
در اين هنگام خدعهء عمرو آشكار شد و مجلس به هم خورد (20) شريح بن هانى برخاست و
تازيانه اى بر فرق عمرو نواخت . فرزند عمروعاص به كمك پدر شتافت و تازيه اى بر شريح
زد و مردم ميان آن دو حائل شدند. شريح بن هانى بعدها مى گفت : از آن پشيمانم كه چرا
به جاى تازيانه با شمشير بر فرق او نزدم .(21)
ابن عباس : خدا روى ابوموسى را زشت سازد. من او را از حيلهء عمرو بر حذر داشتم ولى
او توجه نكرد.
ابوموسى : صحيح است . ابن عباس مرا از حيلهء اين مرد فاسق برحذر داشت و لى من به او
اطمينان پيدا كردم و هرگز فكر نمى كردم كه جز خيرخواهى براى من چيزى بگويد.(22)
سعيد بن قيس خطاب به هر دو داور گفت : اگر بر درستكارى اجتماع
كرده بوديد چيزى بر حال ما نيم افزوديد, چه رسد كه بر ضلالت و گمراهى اتفاق كرديد.
نظر شما بر ما الزام آورنيست و امروز به همان وضع هستيم كه قبلاً بوديم و جنگ با
متمردان را ادامه خواهيم داد.(23)
در اين جريان , بيش از همه , ابوموسى و اشعث بن قيس (بازيگر صحنهء حكميت ) مورد
سرزنش قرار گرفتند. ابوموسى پيوسته به عمرو بد مى گفت و زبان اشعث كند شد و بند
آمده بود و سخن نمى گفت . سرانجام عمروعاص و هواداران معاويه بار و بنه ها را بستند
و رهسپار شام شدند و ماجرا را تفصيلاً براى معاويه بيان كردند و به او, به عنوان
خليفه مسلمين ,سلام گفتند. ابن عباس و شريح بن هانى نيز به سوى كوفه بازگشتند و
جريان را تعريف كردند. ولى ابوموسى , به جهت خطايى كه مرتكب شده بود, پناهندهء مكه
شد كه در آنجا بسربرد.(24)
سرانجام نبرد صفين و حادثهء حكميت , با كشته شدن چهل و پنج هزار و به قولى نود هزار
شامى و شهادت بيست الى بيت و پنج هزار عراقى (25), در ماه شعبان سال سى و هشت
هجرى پايان پذيرفت (26) و مشكلات متعددى براى حكومت اميرالمؤمنين (ع ) و خلافت
اسلامى پديد آورد كه بسيارى از آن هرگز رفع نشد.
جنگ نهروان يا ره آورد شوم سياست قرآن بر نيزه كردن
سياست شوم و ناجوانمردانهء فرزند ابوسفيان و عقل منفصل وى عمروعاص , پيامدهاى
تلخ و درد آورى داشت . طراح نقشه از روز نخست از آثار و خيم آن آگاه بود و به
پيروزى خود در مسألهء تحكيم اطمينان كامل داشت . براى ارزيابى ابن سياست , كافى است
بدانيم كه در سايهء آن دشمن به آرزوهاى ديرينهء خود رسيد و نتايجى به دست آورد كه
از آن جمله موارد زير را مى توان نام برد:
1- سلطهء معاويه بر شامات تثبيت شد و كليهء فرمانداران و بخشداران آن حومه اطاعت او
را از صيميم دل پذيرفتند. و اگر بنا به علل و اغراضى , نيمدلى به على (ع ) بسته
بودند, از اوبريسدند و به معاويه پيوستند .
2- امام (ع ) كه در آستانهء پيروزى بود, فرسنگها از آن دور شد و بازگشت مجدد به آن
كار آسانى نبود, زيرا روحيهء جهادگرى در ارتش آن حضرت به شدت افول كرده , ديگر از
آن شوق و شور شهادت طلبى خبرى نبود .
3- ارتش رو به زوال معاويه تجديد سازمان يافت و به اصطلاح نفس تازه كرد و براى
تضعيف روحيهء مردم عراق دست به تطاول و غارتگرى زد تا امنيت منطقه را به خطر افكند
وحكومت مركز را فاقد كفايت معرفى كند.
4- بدتر از همه , در ميان ارتش عراق دو دستگى پديد آمد. گروهى تحكيم را پذيرفتند و
گروه ديگر آن را كفر و ذنب شمردند و بر امام (ع ) لازم دانستند كه از اين كار توبه
كند وگرنه ربقهء اطاعت او را از گردن باز مى كنند تو با وى مانند معاويه به نبرد بر
مى خيزند.
5- در سايه اين طرز تفكر, مخالفان تحكيم كه روزى خود طرفدار آن بودند و امام (ع )
تحت فشار اين گروه بر خلاف ميل و عقيدهء باطنى خود به آن رأى داد, پس از وردود آن
حضرت به كوفه , شهر را به عنوان مخالفان حكومت وقت ترك گفتند و در دو ميلى كوفه گرد
آمدند. هنوز آثار ناگوار جنگ صفين ترميم نيافته بود كه نبرد شومى به نام <نهروان
>پيش آمد و گروه ياغى , هر چند به ظاهر تار و مار شدند, اما بقاياى اين گروه در
گوشه و كنار دست به تحريكات مى زدند. و سرانجام در اثر همين تحريكات , در شب نوزدهم
سال چهلم هجرت على (ع ) قربانى توطئه خوارج شد و در محراب عبادت به شهادت رسيد.
بارى , اما (ع ) در دوران حكومت خود با سه نبرد سخت و سهمگين روبرو شد كه در تاريخ
اسلام از جهاتى بى سابقه است .
ر نبرد نخست , طرف مقابل پيمان شكنانى مانند طلحه و زبير بودند كه حيثيت ام
المؤمنين را, كه حيثيت رسول اكرم (ص ) بود, به بازى گرفتند و نبرد خونينى به راه
انداختند وسرانجام سركوب شدند.
در نبرد دوم , طرف مخالف فرزند ابوسفيان بود كه انتقام و خونخواهى عثمان را دستاويز
قرار داد و با ياغيگرى به مخالفت با حكومت مركزى و امام منصوص و برگزيدهء مهاجران
وانصار برخاست و از جادهء حق و عدالت منحرف شد.
در نبرد سوم , طرف جنگ ياران ديرينهء امام (ع ) بودند كه از كثرت عبادت
پيشانيهايشان پينه بسته بود و آهنگ تلاوت قرآن آنان در همه جا مى پيچيد. نبرد با
اين گروه دشوارتر از دوگروه نخست بود. ولى امام (ع ), پس از ماهها صبر و شكيبايى و
ايراد سخنرانى و اعزام شخصيتهاى مؤثر, از اصلاح آنان مأيوس شد و چون با قيام
مسلحانهء آنان مواجه شد به نبرد باآنان پرداخت و به تعبير خود <چشم فتنه را از كاسه
در آورد>.
جز امام (ع ) كسى را ياراى نبرد با اين مقدس نماها نبود, ولى سوابق على (ع ) در
اسلام و هجرت و ايثارگريهاى او در ميادين نبرد در عهد رسول خدا و زهد و پيراستگى او
در طول زندگى و علم و دانش سرشار و منطق نيرومند او در مقام مناظره , اين صلاحيت را
به او مى داد كه با قاطعيت و بدون ترديد ريشهء فساد را بر كند.
اين گروههاى سه گانه در تاريخ اسلام به نامهاى <ناكثين >(پيمان شكنان و <قاسطين
>(ستمگران و متجاوزان از خط حق ) و <مارقين >(گمراهان و از دين بيرون رفتگان )
معروف اند.سابقهء اين نامگذارى مربوط به عصر پيامبر گرامى (ص ) است . آن حضرت خود
از اين سه گروه چنين توصيفى كرده و به على (ع ) و ديگران يادآور شده بود كه على با
اين سه گروه نبرد خواهد كرد. اين سخن پيامبر (ص ) يكى از ملاحم و خبرهاى غيبى اوست
كه محدثان اسلامى در كتابهاى حديث به مناشبتهاى مختلف از آن ياد كرده اند كه به
عنوان نمونه يكى از آنها را يادآور مى شويم . على (ع ) مى فرمايد :
<امرنى رسول الله (ص ) بقتال الناكثين و القاسطين و المارقين >.(27)
پيامبر خدا (ص ) به من امر فرمود كه با ناكثان و قاسطان و مارقان نبرد كنم .
ابن كثير, متوفاى 774هق , در تاريخ خود قسمتى از اين احاديث را گرد آورده است . از
جمله يادآور شده كه پيامبر (ص ) وارد خانهء ام سلمه شد و بعداً على نيز آمد. پيامبر
رو به همسر خود كرد و گفت : <يا ام سلمة, هذا و الله قاتل الناكثين و القاسطين و
المارقين من بعدى >(28). يعنى : اى ام سلمه , اين (= على ) نبرد كننده با ناكثان و
قاسطان و مارقان بعد از من است .
مراجعه به كتابهاى حديث و تاريخ صحت و استوارى حديث فوق را ثابت مى كند. از اين جهت
, دامن سخن را در اين مورد كوتاه كرده , يادآور مى شويم كه محقق بزرگ مرحوم علامهء
امينى در كتاب <الغدير>قسمتى از صور حديث و مدارك آن را جمع كرده است .(29)
تاريخ مارقين گواهى مى دهد كه آنان پيوسته پرخاشگران بر حكومتهاى زمان بودند و زير
بار هيچ حكومتى نمى رفتند. نه حاكمى را به رسميت مى شناختند و نه حكومتى را. حاكم
عادل و منحرف , مانند على (ع ) و معاويه , در نظر آنان فرق نمى كرد و رفتار آنان با
يزيد و مروان با رفتار آنان با عمر بن عبدالعزيز نيز يكسان بود.
ريشه هاى خوارج
ريشهء خوارج به گونه اى مرتبط به عصر رسول خداست . اين گروه در عصر
پيامبر (ص ) فكر و ايدهء خود را اظهار مى كردند و سخنانى مى گفتند كه روح عدم تسليم
و پرخاشگرى درآنها نمايان بود. مورد زير از نمونه هاى بارز اين موضوع است :
پيامبر گرامى (ص ) غنائم <حنين >را بنابر مصالحى تقسيم كرد و براى تأليف قلوب
مشركان تازه مسلمان , كه ساليان درازى با اسلام در حال جنگ بودند, به آنان سهم
بيشترى داد. دراين موقع حرقوص بن زهير زبان به اعتراض گشود و بى ادبانه رو به
پيامبر كرد و گفت : عدالت كن !
گفتار دوم ازادب وى پيامبر (ص ) را ناراحت كرد و در پاسخ فرمود: واى بر تو, اگر
عدالت نزد من نباشد, در كجا خواهد بود؟ عمر در اين هنگام پيشنهاد كرد كه گردن او را
بزنند, ولى پيامبر نپذيرفت و از آيندهء خطرناك او گزارش داد و فرمود: او را رها
كنيد كه پيروانى خواهد داشت كه در امر دين بيش از حد كنجكاوى خواهند كرد و همچون
پرتاب تير از كمان ازدين بيرون خواهند رفت .(30)
بخارى در كتاب <المؤلفة القلوب >اين حادثه را به طور گسترده نقل كرده است و مى
گويد:
پيامبر دربارهء او و يارانش چنين گفت : <يمرقون من الدين ما يمرق السهم من
الرمية>(31)
پيامبر (ص ) لفظ <مرق >را كه به معنى پرتاب شدن است به كار مى برد. زيرا اين گروه
به سبب اعوجاج و كجى در فهم دين به جايى رسيدند كه از حقيقت دين دور ماندند و در
ميان مسلمانان <مارقين >لقب گرفتند.(32)
شايستهء روحيهء حرقوص معترض اين بود كه در دوران خلافت شيخين , مهر خاموشى را بشكند
و به نحوهء گزينش آن دو خليفه و سيرهء آنان اعتراض كند, ولى تاريخ در اين موردچيزى
از او نقل نمى كند فقط ابن اثير در <كامل >يادآور مى شود كه در فتح اهواز, حرقوص
فرماندهى سپاه اسلام را از جانب خليفه بر عهده داشته و متن نامه اى را كه عمر به او
پس از فتح اهواز و <دورق >نوشته آورده است .(33)
طبرى نقل مى كند كه در سال 35هجرى حرقوص در رأس بصريان شورش كرده بر حكومت عثمان
وارد مدينه شد و با شورشيان مصر و كوفه بر ضد خليفه هم صدا گرديد.(34)
از آن به بعد در تاريخ نام و نشانى از او ثبت نشده است تا موقعى كه امام على (ع )
مى خواست ابوموسى را براى داورى اعزام كند كه ناگهان حرقوص به همراه زرعة بن نوح
طائى برامام وارد شدند و مذاكرهء تندى ميان آن دو انجام گرفت كه در ذيل يادآور مى
شويم .
حرقوص : از خطايى كه مرتكب شدى توبه كن و از پذيرش حكمين باز گردد و ما را به نبرد
با دشمن اعزام كن تا با او بجنگيم و به لقاء الله نائل آييم .
امام (ع ) فرمود: به هنگام طرح مسئلهء حكمين من اين مطلب را گوشزد كردم ولى شما با
من مخالفت كرديد. اكنون كه تعهد داده ايم و ميثاق بسته ايم , از ما درخواست بازگشت
مى كنيد؟ خداوند مى فرمايد: <و اوفوا بعهد الله اذا عاهدتم و لا تنقضوا الايمان بعد
توكيدها و قد جعلتم الله عليكم كفيلاً ان يعلم ما تفعلون >(نحل : 91 يعنى : به
پيمان الهى , آن گاه كه پيمان بستيد, وفادار باشيد و سوگندهاى خود را بعد ازاستوار
ساختن آنها مشكنيد, در حالى كه خدا را بر اين سوگندهاى خود ضامن قرار داده ايد, كه
خدا از آنچه كه مى كنيد آگاه است .
حرقوص : اين گناهى است كه بايد از آن توبه كنى .
امام (ع ) گناهى در كار نبود, بلكه يك نوع سستى در فكر و عمل بود كه از ناحيهء شما
بر ما تحميل شد و من همان موقع شما را متوجه آن كردم و از آن بازداشتم .
زرعة بن نوح طائى : اگر از تحكيم دست بر ندارى , براى خدا و كسب رضاى او با تو مى
جنگيم !
على (ع ) بيچارهء بدبخت ! جسد كشتهء تو را در ميدان نبرد مى بينم كه باد بر آن خاك
مى ريزد.
زرعه : دوست دارم چنين باشم .
على (ع ): شيطان شما دو تن را گمراه كرده است .
مذاكرات بى ادبانه و وقيحانهء حرقوص با پيامبر اكرم (ص ) و امير مؤمنان (ع ) آن گاه
بر خلاف انتظار است كه او را يك مسلمان عادى بدانيم , در حالى كه وى از نظر مفسران
اسلامى (35) جزو منافقان بوده و آيهء زير دربارهء او نازل شده است :
<و منهم من يلمزك فى الصدقات فان اعطوامنها رضوا و ان لم يعطوا منها اذا هم يسخطون
>(توبه : 58
برخى از منافقان دربارهء تقسيم غنائم بر تو ايراد مى گيرند. اگر به آنان سهمى داده
شود راضى مى گردند و اگر محروم شوند ناگهان خشمگين مى گردند.
ريشهء ديگر خوارج
يكى ديگر از ريشه هاى خوارج ذوالثديه است كه در كتابهاى رجال به نام
نافع از او ياد شده است . بسيارى از محدثان تصور كرده اند كه حرقوص معروف به ذو
الخويصره همان ذوالثديه است , ولى شهرستان در كتاب ملل و نحل بر خلاف آن نظر داده و
مى گويد: <اولهم ذو الخويصرة و آخرهم ذوالثدية>(36). از آنجا كه شيوهء اعتراض هر دو
به پيامبر گرامى (ص ) يكسال بوده است و هر دو در تقسيم غنائم به پيامبر گفته بودند
كه <عدالت كن >و آن حضرت پاسخ واحدى به هر دو داده بود(37), غالباً تصور شده كه اين
دو اسم يك مسمى دارند, ولى توصيفى كه از ذوالثديه در تاريخ و در لسان پيامبر وارد
شده هرگز مانند آن دربارهء ذوالخويصره وارد نشده است . ابن كثير كه تاريخ و روايات
مربوط به مارقين راگردآورده است در آن يادآور مى شود كه پيامبر (ص ) فرمود: گروهى
همچون پرتاب شدن تير از كمان از دين خارج مى شوند و ديگر به آن باز نمى گردند.
نشانهء اين گروه آن است كه در ميان آنان مرد سياه چهرهء ناقص دستى است كه منتهاى آن
گوشتى است بسان پستان زن كه حالت ارتجاعى و كشش دارد.(38)
امام على (ع ) پس از فراغ از نبرد نهروان , دستور داد كه جسد ذوالثديه را در ميان
كشتگان پيدا كنند و دست ناقص او را مورد بررسى قرار دهند. وقتى جسد او را آوردند,
دست او رابه همان وصفى ديدند كه رسول خدا (ص ) توصيف كرده بود.
مكاتب عقيدتى در ميان خوارج
خوارج نخست بر سر مسئلهء حكميت با امام (ع ) به مخالفت برخاستند و آن را
بر خلاف كتاب خدا مى انگاشتند. در اين مورد علت ديگرى در كار نبود, ولى بر اثر مرور
زمان اين جريان به صورت يك مكتب عقيدتى درآمد و شاخ و برگهايى پيدا كرد و مكاتبى را
علاوه بر نام <محكمه >پديد آورد مانند ازارقه , نجدات , بيهسيه , عجارده , ثعالبه و
اباضيه وصفريه . همهء اين گروهها به مرور زمان منقرض شدند و فقط فرقهء اباضيه
(پيروان عبدالله بن اباض كه در اواخر دولت مروانيها خروج كرد) كه از معتدلين خوارج
به شمار مى روندباقى مانده اند در عمان و خليج فارس و مغرب مانند الجزاير منتشرند.
تاريخ خوارج علاوه بر سرگذشت نهروان مورد توجه مورخان اسلامى بوده است و در اين
مورد طبرى در <تاريخ >و مبرد در <كامل >و بلاذرى در <انساب >و... به گردآورى متون
حوادث مربوط به خوارج پرداخته و حوادث را به صورت تاريخ نقلى گردآورده اند. در ميان
متأخران , اعم از اسلامى و غيره , كتابهاى تحليلى متعدد در اين مورد نگاشته شده است
كه از آن جمله اند:
1- ملخص تاريخ الخوارج , نگارش محمد شريف سليم كه در سال 1342در قاهره چاپ شده است
.
2- الخوارج فى الاسلام , تأليف عمر ابوالنصر كه در سال 1949در بيروت منتشر شده است
.
3- وقهة النهروان , تأليف خطيب هاشمى كه در سال 1372در تهران چاپ شده است .
4- الخوارج فى العصر الاموى , تأليف دكتر نايف محمود معروف كه در بيروت دوبار چاپ
شده و تاريخ دومين چاپ آن 1401است .
از ميان شرق شناسان نيز افرادى به اين موضوع توجه كرده و رساله هايى در اين مورد
نوشته اند, مانند:
5- الخوارج و الشيعة, تأليف فلوزن آلمانى كه در سال 1902به زبان آلمانى نوشته شده و
عبدالرحمان بدوى آن را به عربى ترجمه كرده است .
6- ادب الخوارج , كه رسالهء فوق ليسانس زهير قلماوى در سالهاى 1930تا 1940است .
قلماوى در اين رساله دربارهء برخى از شعراى خوارج مانند عمران بن حطان سخن گفته است
. كتاب در سال 1940منتشر شده است .
نگارنده در تحليل حوادث تاريخ خوارج به مصادر اصيل اسلامى مراجعه كرده است و با
شيوهء خاصى كه در تحليل تاريخ اسلامى دارد موضوع را تعقيب مى كند و البته خود را
ازمراجعه به نوشته هاى ياد شده بى نياز نمى داند.
تظاهرات ننگين خوارج
واژهء خوارج از واژه هاى متداولى است كه در علم كلام و تاريخ زياد به
كار مى رود. در فرهنگ عربى اين واژه در مورد شورشيان بر حكومتها استعمال مى شود و
خوارج گروهى رامى گويند كه بر دولت وقت بشورند و آن را قانونى ندانند,ولى در اصطلاح
علماى كلام و تاريخ , اقليتى از سربازان على (ع ) را مى نامند كه به سبب پذيرفته
شدن مسئلهء حكميت ابوموسى و عمروعاص حساب خود را از امام (ع ) جدا كردند و شعار خود
را جملهء <ان الحكم الا لله >قرار دادند و اين شعار به طور ثابت در ميان آنان باقى
ماند و به جهت همين شعار آنان را در علم ملل و نحل <محكمه >مى نامند.
امام (ع ) پس از بستن پيمان تحكيم مصلحت ديد كه ميدان صفين را ترك گويد و به كوفه
باز گردد و در انتظار نتيجهء داورى ابوموسى و عمروعاص بنشيند. آن حضرت , به هنگام
ورود به كوفه , با انشعاب ناجوانمردانه اى در سپاه خود مواجه شد. او و ياران
جانبازش مشاهده كردند كه سپاهيانى كه تعداد آنان به دوازده هزار نفر مى رسيد از
ورود به كوفه خوددارى كردند و به عنوان اعتراض به پذيرفتن حكميت , به جاى ورود به
كوفه , روانهء دهكده اى به نام <حروراء>شدند و برخى ديگر در اردوگاه <نخيله >سكنى
گزيدند.
حكميتى كه خوارج آن را پيراهن عثمان كرده و به رخ امام (ع ) مى كشيدند, همان موضوعى
بود كه آنان خود در روز <بر نيزه كردن قرآنها>امام را براى تصويب آن تحت فشار
قراردادند و حتى او را تهديد به قتل كردند, ولى پس از اندكى , به سبب اعوجاج فكرى و
روحيهء اشكالتراشى , از عقيدهء خود برگشتند و آن را مايهء گناه و خلاف و بلكه شرك و
خروج ازدين دانستند و خود توبه كردند و از امام (ع ) خواستند كه او نيز به گناه خود
اقرار و از آن توبه كند و پيش از اعلام نتيجهء حكميت مجدداً لشكركشى كند و جنگ با
معاويه را ادامه دهد.
امام على (ع ) مردى نبود كه گرد گناه بگردد و كار نامشروعى را پذيرا شود و پيمانى
را كه بسته است ناديده بگيرد. امام (ع ) به انشعاب آنان وقعى ننهاد و پس از ورود به
كوفه زندگى عادى را آغاز كرد. ولى خوارج لجوج , براى رسيدن به مقاصد شوم خود, دست
به كارهاى مختلفى مى زدند كه بعضاً عبارتند بودند از:
1- انجام ملاقاتهاى خصوصى با امام (ع ) تا بتوانند او را به نقض پيمان وادار سازند.
2- سرپيچى از حضور در نماز جماعت .
3- سردادن شعارهاى تند و زننده در مسجد بر ضد على (ع ).
4- تكفير على (ع ) و كليهء كسانى كه پيمان صفين را محترم بشمارند.
5- ترور شخصيتها و ايجاد نا امنى در عراق .
6- قيام مسلحانه و رودرويى با حكومت امام (ع ).
متقابلاً, كارهايى كه امام (ع ) براى خاموش كردن فتنهء خوارج انجام داد در امور زير
خلاصه مى شود:
1- روشن كردن موضوع خود در صفين نسبت به مسئلهء حكميت و اينكه او از لحظهء نخست با
آن مخالفت كرد و جز جبر و فشار چيزى او را به امضاى آن وادار نساخت .
2- پاسخگويى به همهء ايرادها و اشكالات آنان در گفت و گوها و سخنرانيهاى متين و
استوار خود.
3 اعزام اشخاصى مانند ابن عباس براى هدايت و روشن كردن اذهان آنان .
4- دادن وعده و نويد به عموم آنان كه اگر سكوت پيشه سازند, هر چند از نظر فكر و نظر
تغيير نكنند, با ديگر مسلمانان تفاوتى نخواهند داشت . از اين رو, سهم آنان را از
بيت المال مى پرداخت و مسترى آنان را قطع نكرد.
5- تعقيب خوارج جنايتكار كه خون عبدالله خباب و همسر باردار او را ريخته بودند.
6- مقابله با قيام مسلحانهء آنان و قطع ريشهء فساد.
اين عناوين محور مجموع بحثهاى ما را در اين بخش تشكيل مى دهد. خوشبختانه تاريخ به
طور دقيق وقت وقوع اين جريانها را ضبط كرده است و ما براساس محاسبات طبيعى ,همهء
جريانها را مى آوريم .
1- ملاقاتهاى خصوصى
روزى دو نفر از سران خوارج به نامهاى زرعهء طائى و حرقوص به حضور امام
(ع ) رسيدند و گفتگوى تندى ميان آنان و امام انجام گرفت كه به نقل آن مى پردازيم .
زرعه و حرقوص : <لا حكم الا لله >.
امام (ع ): من نيز مى گويم : <لا حكم الا لله >.
حرقوص : از خطاى خود توبه كن و از مسئلهء تحكيم باز گرد و ما را به نبرد با معاويه
گسيل ده , تا با او نبرد كنيم و به لقاى پروردگار خود نايل آييم .
امام (ع ): من اين كار را مى خواستم ولى شما در صفين بر من شوريديد و تحكيم را شما
بر من تحميل كرديد. اكنون ما ميان خود و آنان پيمانى را امضا كرده و شروطى را
پذيرفته ايم ومواثيق به آنان داده ايم و خدا مى فرمايد: <و اوفوا بعهدالله اذا
عاهدتم و لا تنقضوا الايمان بعد توكيدها و قد جعلتم الله عليكم كفيلاً ان الله يعلم
ما تفعلوم ><نحل : 91.>
حرقوص : اين گناهى بود كه شايسته است از آن توبه كنى .
امام (ع ): اين كار گناه نبود, بلكه ناتوانى در رأى وضعف در تدبير بود (و منشأ آن
خود شما بوديد) و من قبلاً شما را از اين كار مطلع كردم و از آن بازداشتم .
زرعه : به خدا سوگند اگر حاكميت مردان را در كتاب خدا (39) ترك نكنى با تو براى
رضاى خدا نبرد مى كنم !
امام (با چهرهء بر افروخته ): اى بدبخت , چه بد مردى هستى ! به همين زودى تور را
كشته مى بينم و باد بر بدنت مى وزد.
زرعه : آرزو مى كنم چنين باشد.
امام (ع ) شيطانعقل شما دو تن را ربوده است . از عذاب خدا بپرهيز. در اين دنيايى كه
براى آن نبرد مى كنيد سودى نيست .
در اين موقع هر دو نفر محضر امام (ع ) را با دادن شعار <لا حكم الا لله >ترك
گفتند.(40)
2- اعتراض به حكومت با اعراض از جماعت
اقامهء نماز با جماعت يك تكليف استحبابى است و تخلف از آن گناه نيست ,
ولى وضع در آغاز اسلام به گونه اى ديگر بود و عدم شركت در آن به طور متوالى نشانهء
اعتراض به حكومت و نفاق و دو رويى بود. از اين جهت , در روايات اسلامى تأكيد بر
اقامهء نماز با جماعت شده است كه فعلاً مجال نقل آنها نيست .(41)
خوارج با حضور در مسجد و عدم شركت در نماز, مخالفت خود را اظهار مى داشتند و به
هنگام اقامهء نماز به دادن شعارهاى تند مى پرداختند.
روزى امام (ع ) به نماز ايستاده بود. ابن كواء, از سران خوارج , به عنوان اعتراض
اين آيه را تلاوت كرد:
<و لقد اوحى اليك و الى الذين من قبلك لئن اشتركت ليحبطن عملك و لتكونن من الخاسرين
>(زمر: 65.
به تو و به پيامبران پيش از تو وحى كرديم كه اگر شرك و رزى عمل تو تباه مى شود و از
زيانكاران به شمار مى آيى .
امام (ع ) با كمال متانت و به حكم قرآن كه <و اذا قرء القران فاستمعواله و
انصتوالعلكم ترحمون >(42) (اعراف : 204 سكوت كرد تا ابو كواء آيه را تمام كرد و سپس
به نماز خود ادامه
داد. ولى او مجدداً آيه را خواند و امام نيز سكوت كرد. ابن كواء چند بار اين عمل را
تكرار كرد و امام (ع ) با كمال صبر و حوصله سكوت را برگزيد. سرانجام امام (ع ) با
تلاوت آيهء زيربه او پاسخ گفت , به گونه اى كه آسيبى به نماز او نرسيد و هم او را
ساكت و منكوب كرد:
<فاصبر ان وعده الله حق و لا يستخفنك الذين لا يومنون >(روم : 60.
صبر را پيشهء خود ساز و كارهاى افراد غير مؤمن تو را خشمگين نسازد.(43)
اپپابن كواء با تلاوت آيهء ياد شده , با كمال وقاحت , نخستين مؤمن پس از
پيامبر (ص ) را مشرك قلمداد مى كرد زيرا غير خدا را در مسئلهء حكم شريك قرار داده
بود. ما بعداً درباره ءمسئلهء حاكميت الهى بحث گسترده اى خواهيم داشت .
3- سر دادن شعار <لا حكم الا لله >
خوارج براى اعلام موجوديت خود و ابراز مخالفت با حكومت امام (ع ) كراراً
در مسجد و بيرون آن شعار <لا حكم الا لله >را سر مى دادند. و شعار يادشده متخذ از
قرآن است و ازجمله در موارد ذيل وارد شده است :
الف : <ان الحكم الا لله يقص الحق و هو خير الفاصلين >(انعام : 57.
حكم مخصوص خداست , به حق دستور مى دهد و او بهترين داورهاست .
ب : <الا له الحكم و هو اسرع الحاسبين >(انعام : 62.
آگاه باشد كه حكم براى اوست و او سريعتر محاسب است .
ج : <ان الحكم الا لله امر الا تعبدوا الا اياه >(يوسف : 40.
حكم از آن خداست ; فرمان داده كه جز او را نپرستيد.
د: <ان الحكم الا لله عليه توكلت و عليه فليتوكل المتوكلون >(يوسف : 67.
حكم مخصوص خداست ; بر او توكل كرده ام و متوكلان نيز بر او توكل مى كنند.
ه: <له الحمد فى الاولى و الاخرة و له الحكم و اليه ترجعون >(قصص : 70
ستايش در دنيا و آخرت مربوط به او و حكم از آن اوست و به سوى او باز مى گرديد.
ز: <و ان يشرك به تؤمنوا فالحكم لله العلى الكبير>(غافر: 12
اگر براى او شريك قرار دهند به او ايمان مى آوريد; پس حكم از آن خداى بزرگ و بلند
مرتبه است .
شكى نيست كه در اين آيات <حكم >از آن خدا دانسته شده است و انتساب آن به غير او
مايهء شرك به شمار خواهد رفت . اما در آيه اى ديگر يادآور شده كه به بنى اسرائيل
كتاب وحكم و نبوت داديم : <و لقد آتينا بنى اسرائيل الكتاب و الحكم و
النبوة>(جاثية: 16.
در مورد ديگر خدا پيامبر را مأمور مى كند كه به حق حكم كند.
<فاحكم بينهم بما انزل الله و لا تتبع اهواءهم >(مائده 48.
در ميان آنان به آنچه كه خدا نازل كرده است داورى كن و از هوى و هوس آنان پيروى مكن
.
و در جاى ديگر به حضرت داوود دستور مى دهد كه در ميان مردم به حق داورى كند:
<فاحكم بين الناس بالحق و لا تتبع الهوى >(ص : 26.
بسيار دردآور است كه امام (ع ) دچار يك مشت جاهل و نادان شده بود كه ظاهر آيات را
دستاويز خود قرار مى دادند و به اغو و گمراه كردن جامعه مى پرداختند.
گروه خوارج قاريان قرآن و حافظان آيات آن بودند, ولى به گفتهء پيامبر (ص ) <قرآن از
گلو و سينه هاى آنان فراتر نمى رفت و در محيط انديشهء آنان وارد نمى شد>.
آنان در اين فكر نبودند كه به محضر امام (ع ) و مفسر واقعى قرآن يا دست پرورده هاى
او برسند تا آنان را به مفاد آيات الهى رهبرى كنند و به آنان بفهمانند كه حكم به
كدام معنى ازاپپآن خداست . زيرا, چنانكه گذشت , حكم داراى معانى يا به اصطلاح
مواردى است كه به طور اجمال يادآور مى شويم :
1- تدبير جهان آفرينش و نفوذ ارادهء خدا (يوسف : 67.
2- تشريع و قانونگذارى (انعام : 57.
3- حاكميت بر مردم و سلطه بر آنان به صورت يك حق اصيل (يوسف : 40.
4- قضاوت و داورى در منازعات مردم طبق اصول الهى (مائده : 49.
5- زعامت و سرپرستى و زمامدارى مردم به عنوان امانت دار الهى (جاثيه : 16.
اكنون كه دانسته شد حكم براى خود مفاهيم يا, به عبارت صحيحتر, موارد گوناگونى دارد,
چگونه مى توان به ظاهر يك آيه استناد كرد و مراجعه به حكمين را در صفين با آن مخالف
دانست ؟
نخست بايد ديد كدام حكم فقط از آن خداست و سپس عمل امام (ع ) را بررسى كرد و موافقت
و مخالفت آن را با قرآن سنجيد و اين امرى است كه صبر و حوصله و تدبير و انديشه لازم
دارد و هرگز با شعار و جنجال مفهوم نمى گردد.
از قضا امام (ع ) با صبر و حوصلهء مخصوص خويش , در برخى از احتجاجات خود, آنان را
به اهداف آيات آشنا مى ساخت و ايشان را از اين جهت خلغ سلاح مى كرد, ولى لجاجت و
عناد درد بى درمانى است كه تمام پيامبران و مصلحان جهان از مداواى آن عاجز و ناتوان
بوده اند.
ما, پيش از تحليل مفاد آيات ياد شده , به نقل برخى از برخوردهاى تند و زنندهء خوارج
مى پردازيم تا لجاجت و خودكامگى اين گروه به خوبى روشن گردد.
آزاد منشى و بزرگوارى امام (ع )
هر صاحب قدرت واسطه اى بود اين بى ادبان جسور را, كه رئيس كشور را مشرك
و كافر مى خواندند, ادب مى كرد, ولى امام (ع ) بر خلاف روش اغلب سلطه گران , با
كمال سماحت و سعهء صدر, با آنان روبرو مى شد.
روزى امام (ع ) بر كرسى خطابه قرار گرفته بود و مردم را پند مى داد. ناگهان يك نفر
از خوارج از گوشهء مسجد فرياد زد: <لا حكم الا لله >وقتى شعار او تمام شد فرد ديگرى
برخاست و همان شعار را تكرار كرد و بعد گروهى برخاستند و همان شعار را سردادند.
امام (ع ) در پاسخ به آنان فرمود: سخنى است به ظاهر حق , اما آنان باطلى را دنبال
مى كنند. سپس فرمود: <اما ان لكم عندنا ثلاثاً فاسبحتمونا>يعنى : تا وقتى كه با ما
هستيد از سه حق برخورداريد( و جسارتها و بى ادبيهاى شما مانع از آن نيست كه شما را
از اين حقوق محروم سازيم ).
1 <لا نمنعكم مساجد الله ان تذكروا فيها اسمه >: از ورود شما به مساجد خدا جلوگيرى
نمى كنيم تا در آنجا نماز بگزاريد.
2 <لا نمنعكم من الفىء ما دامت ايديكم مع ايدينا>: شما را از بيت المال محروم نمى
كنيم مادامى كه در مصاحبت ما هستيد (و به دشمن نپيوسته ايد).
3 <لا نقاتلكم حتى تبدؤونا>: تا آغاز به جنگ نكرده ايد با شما نبرد نمى كنيم .(44)
روزى ديگر امام (ع ) در مسجد مشغول سخنرانى بود كه يك نفر از خوارج شعار داد و توجه
مردم را به خود جلب كرد.
امام (ع ) فرمود: <الله اكبر,كلمة حق يراد بها الباطل >. يعنى سخنى حق است ولى از
آن معنى غير حق قصد شده است . سپس افزود: اگر سكوت كنند با آنان همچون ديگران
معامله مى كنيم و اگر سخن بگويند پاسخ مى گوئيم و اگر شورش كنند با ايشان مى جنگيم
.
آن گاه يك نفر ديگر از خوارج به نام يزيد بن عاصم محاربى برخاست و پس از حمد و ثناى
خدا گفت : به خدا پناه مى برم از پذيرش ذلت در آيين خدا. يك چنين كارى خدعه در
امرخدا و ذلتى است كه صاحب آن را به خشم الهى دچار مى سازد. على , ما را به قتل مى
ترسانى ؟
... امام (ع ) در پاسخ او سكوت كرد و در انتظار حوادث آينده نشست .(45)
تلاشهاى هدايتگرانهء امام (ع )
شورش بخشى از ارتش امام (ع ) كه بازوى محكم و استوار او به شمار مى رفت
, عرصه راتنگتر و دشوارتر ساخت . اين شورش دوباره صورت گرفت : يك بار در صفين و
خواسته ءشورشيان در آنجا اين بود كه امام (ع ) جنگ را متوقف سازد و داورى حكمين را
بپذيرد و گرنه به قتل مى رسد; با ديگر پس از امضاى پيمان و پذيرش حكميت از طرف همان
گروه كه اين بار خواسته اى كاملاً به عكس خواستهء نخست داشتند و خواهان نقض عهد و
ناديده گرفتن ميثاق پيشين بودند.
خواستهء نخست , هر چند پيروزى امام (ع ) را از بين برد, ولى تن دادن به صلح در آن
شرايط كه سپاهيان ساده لوح امام نه تنها حاضر به نبرد نبودند بلكه آماده بودند حتى
آن حضرت را ترور كند كارى نامشروع و بر خلاف اصول و مقررات عقلى به شمار نمى رفت و
به تعبير خود امام خطاب به سران خوارج <پذيرش داورى حكمين به سبب فشار ياران يك
ناتوانى در تدبير وضعف د رانجام كار بود كه از ناحيهء آنان بر او تحميل شد>. (46)
در حالى كه خواستهء دوم درست بر خلاف صريح قرآن بود كه همگان را بر حفظ مواثيق و
پيمانها دعوت مى كند.
در اين صورت , امام (ع ) چاره اى جز ثبات و استوارى و ارشاد و هدايت فريب خوردگان و
احياناً كوشش در تفريق جمع آنان نداشت . از اين رو, نخست به تلاشهاى هدايتگرانه
مبادرت كرد, ولى چون اين حربه مؤثر واقع نشد, به تناسب شرايط, از حربه هاى ديگر
بهره گرفت , از جمله براى هدايت آنان از ياران فاضل و دانمشند خود, كه در ميان
مسلمين به آگاهى از كتاب و سنت اشتهار داشتند, كمك گرفت و آنان را به اردوگاه خوارج
فرستاد.
ابن عباس و احتجاج او با خوارج
ابن عباس به امر امام (ع ) به اردوگاه خوارج رفت و با آنان گفتگويى
انجام داد كه ذيلاً نقل مى شود:
ابن عباس : سخن شما چيست و بر امير مؤمنان چه ايرادى داريد؟
خوارج : او امير مؤمنان بود, ولى وقتى تن به حكميت داد كافر شد. بايد به كفر خود
اعتراف و از آن توبه كند تا ما به سوى او بازگرديم .
ابن عباس : هرگز بر مؤمن شايسته نيست مادامى كه يقين او به اصول اسلامى آلوده به شك
نشده به كفر خود اقرار كند.
خوارج : علت كفر او اين است كه تن به حكميت داد.
ابن عباس : پذيرش حكميت يك مسئلهء قرآنى است كه خدا در مواردى آن را يادكرده است ,
از جمله مى فرمايد:
<و من قتله منكم متعمداً فجراء مقل ما قتل من النعم يحكم به ذوا عدل منكم >(مائده :
95.
(اى افراد با ايمان شكار را در حال احرام به قتل نرسانيد) و هر كس از شما عمداً آن
را به قتل رساند بايد كفاره اى معادل آن از چهار پايان بدهد, كفاره اى كه دو نفر
عادل از شمامعادل بودن آن را تصديق كند.
هرگاه خداوند در مسئلهء شكار در حال احرام كه از پيچيدگى كمترى برخوردار است به
تحكيم فرمان دهد, چرا در مسئلهء امامت , آن گاه كه براى مسلمانان مشكلى پيش آورد,
اين تحكيم روا نباشد؟
خوارج : داوران بر نظر او رأى داده اند ولى او نپذيرفته است .
ابن عباس : موقعيت داور بالاتر از موقعيت خود امام نيست . هرگاه امام مسلمانان راه
خلاف در پيش گيرد بايد امت با او به مخالفت برخيزند, چه رسد به قاضى آن گاه كه بر
خلاف حق حكم كند.
در اين هنگام كه خوارج محكوميت خود را احساس كردند, همچون كافران كوردل , از باب
لجاج وارد شده به انتقاد از ابن عباس پرداختند و گفتند:
تو از همان قبيلهء قريش هستى كه خدا دربارهء آنها گفته است : <بل هم قوم خصمون
>(زخرف : 58, يعنى : قريش گروهى كينه توزند. و نيز گفته است : <و تنذر به قوما
لدا>(مريم : 97يعنى : تا به وسيلهء قرآن گروه كينه توز را بيم دهى .(47)
اگر آنان افرادى حق طلب بودند و كوردلى و استبداد فكرى بر آنها حكومت نمى كرد منطق
استوار فرزند عباس را مى پذيرفتند و سلاح را به زمين مى نهادند و به امام مى
پيوستند. وبه نبرد با دشمن واقعى مى پرداختند, ولى با كمال تأسف , در پاسخ پسر عموى
امام (ع ) آياتى را تلاوت كردند كه مربوط به مشركان قريش است نه افراد با ايمان از
آنان .
مراجعه به حكم مطلبى است كه قرآن آن را در نزاعهاى كوچك نيز, از قبيل اختلافات
خانوادگى , تجويز كرده و نتيجهء آن را در صورت حسن نيست طرفين نيكو خوانده است
;چنانكه مى فرمايد:
(و ان خفتم شقاق بينهما فابعثوا حكما من اهله و حكماً من اهلها ان يريدا اصلاحاً
يوفق الله بينهما ان الله كان عليما خبيراً< (نساء: 35.
اگر از اختلاف زوجى بيم داريد داورى از خانوادهء مرد و داورى ديگر از خانوادهء زن
برانگيزيد; اگر خواهان اصلاح باشند خدا آن دو را براى رسيدن به هدف موفق مى گرداند,
كه خدا دانا و آگاه است .
هرگز نمى توان گفت اختلاف امت پس از نبرى كوبنده در طى سه ماه , كمتر از اختلاف زن
و شوهر است و اگر امت خواهان داورى دو نفر از طرفين در پرتو كتاب و سنت شدند كارى
بر خلاف انجام داده و كفر ورزيده اند و بايد توبه كنند(48)
كنندبا توجه به اين آيات , تخطئهء مسئلهء حكمين از ناحيهء خوارج , جز لجاجت و عناد
و ابراز استبداد انانيت علت ديگرى نداشت . به طور مسلم احتجاج ابن عباس منحصر به يك
بارنبود و بار ديگر نيز براى راهنمايى آنان از طرف امم (ع ) مبعوث شده است , به
گواه اينكه وى در مناظرهء مذكور به آيات قرآن احتجاج كرده , در حالى كه امام (ع )
در يكى از سخنان خود به وى دستور داده است كه با خوارج به <سنت >پيامبر (ص ) مناظره
كندآ زيرا آيات قرآن متحمل احتمالات و توجيهات مختلف است و ممكن است خوارج احتمالى
رابگيرند كه به حال آنان مفيد باشد ; چنان كه آن حضرت مى فرمايد:
<لا تخاصمهم بالقرآن , فان القرآن حمال ذو وجوده تقول و يقولون و لكن حاججهم بالسنة
فانهم لن يجدوا عنها محيصاً>(49)
با خوارج به آيات قرآن مناظره مكن , زيرا آيات قرآن توان احتمالات زيادى دارد و در
اين صورت تو مى گويى و آنان نيز مى گويند (و كار به جايى نمى رسد). ولى با سنت بر
ايشان استدلال كن كه چاره اى جز پذيرش نخواهند داشت .
امام (ع ) شخصاً به اردوگاه خوارج مى رود
وقتى امام (ع ) از هدايت آنان از طريق اعزام اشخاصى مانند صعصعة بن
صوحان عبدى , زياد بن النضر و ابن عباس مأيوس شد, تصميم گرفت كه خود شخصاً با آنها
روبرو شود تاشايد با تشريح مقدمات و انگيزه هاى پذيرش حكمين و اينكه آنان خود باعث
اين كار شدند, بتواند همه يا گروهى از آنان را ا شورش باز دارد.
امام به هنگام حركت از صعصعه پرسيد كه گروه شورشگر در پى كدام يك از سران خوارج
هستند. گفت : يزيد بن قيس ارحبى (50). از اين رو, امام (ع ) بر مركب خود سوار شد و
از ميان اردوگاه گذشت و در برابر خيمهء يزيد فرود آمد و دو ركعت نماز گزارد و سپس
بر كمان خود تكيه كرد و رو به خوارج سخن را چنين آغاز كرد:
آيا همهء شما در صفين حاضر بوديد؟ گفتند: خير, فرمود: به دو گروه جداگانه تقسيم
شويد تا با هر گروه در حد آن سخن بگويم . سپس با صداى بلند فرمود: <خاموش باشيد
وهمهمه مكنيد و به سخنانم گوش فرا دهيد و دلهايتان را متوجه من سازيد. از هر كس
شهادت طلبيدم مطابق آگاهى خود گواهى دهد>. آن گاه , پيش از آنكه با آنان سخن
بگويد,توجهى به مقام ربوبى كرد و همگان را به او متوجه ساخت و گفت :
خدايا اين مقامى است كه هر كس در آن پيروز شود در روز رستاخيز نيز پيروز خواهد شد و
هر كس در آن محكوم گردد در سراى ديگر نابينا و گمراه خواهد شد.
آيا شما به هنگام بلند كردن قرآن بر نيزه ها, آن هم به صورت خدعه و حيله , نگفتيد
كه آنان برادران و همكيشان ما هستند و كارهاى گذشتهء خود را فسخ كرده و پشيمان شده
اند و به كتاب خدا پناه آورده اند و بايد نظر آنان را پذيرفت و اندوه آنان را بر
طرف ساخت ؟ (و من در پاسخ شما گفتم :)
اين پيشنهادى است كه برون آن ايمان و درون آن عدوان و كينه توزى است ; آغاز آن رحمت
و دلپذير و پايان آن ندامت و پشيمانى است . بر سر كار خود بمانيد و راه خود را ترك
مكنيد و داندآنهارا براى جهاد با دشمن بفشاريد و به فرياد هيچ نعره كننده اى توجه
مكنيد, كه اگر با او موافقت شود گمراه مى كند و اگر به حال خود واگذار گردد خوار مى
شود.
سرانجام اين كار (تسليم در برابر خواستهء آنان ) بر خلاف تأكيد من انجام گرفت و
ديديم كه شما چنين فرصتى به دشمن داديد.(51)
ابن ابى الحديد در شرح خطبهء سى و ششم مى گويد:
خوارج گفتند كه آنچه مى گويى همه حق و بجاست , ولى چه مى توان كرد كه ما گناه بزرگى
مرتكب شده ايم و از آن توبه كرده ايم و تو نيز بايد توبه كنى . امام , بدون اينكه
به گناه خاصى اشاره كند, به طور كلى گفت : <استغفر الله من كل ذنب >. در اين موقع
شش هزار نفر از اردوگاه خوارج , به عنوان انصار امام , خارج شدند و به وى پيوستند.
ابن ابى الحديد در تفسير اين استغفار مى گويد:
توبهء امام يك نوع تريه و از مصاديق <الحرب خدعة>بوده است . او سخن مجملى گفت كه
تمام پيامبران آن را مى گويند و دشمن نيز به آن راضى شد, بدون اينكه امام به گناهى
اقراركرده باشد.(52)
شرارت دشمن دوست نما
پس از بازگشت خوارج از اردوگاه به كوفه , در ميان مردم شايع كردند كه
امام از پذيرش حكميت بازگشته و آن را ضلال و گمراهى دانسته است و در صدد تهيه وسايل
است كه مردم را براى نبرد با معاويه , پيش از اعلام رأى حكمين حركت دهد.
در اين ميان اشعث بن قيس , كه زندگى و نحوهء پيوستن او به امام (ع ) كاملاً مرموز
بوده است , در ظاهرى دوستانه , اما در باطن به نفع معاويه ,وارد كار شد و گفت : من
مى گويند اميرمؤمنان از پيمان خود برگشته و مسئلهء حكميت را كفر و گمراهى انگاشته
است و انتظار بر انقضاى مدت را خلاف مى داند.
سخنان اشعث آنچنان امام (ع ) را در محذور قرار داد كه ناچار به بيان حقيقت پرداخت و
گفت : هر كس مى انديشد كه من از پيمان تحكيم برگشته ام دروغ گفته و هر كس آن
ارگمراهى مى پندارد خود گمراه شده است .
بيان حقيقت چنان به خوارج سنگين آمد كه با دادن شعار <لا حكم الا لله >مسجد را ترك
گفتند و مجدداً به اردوگاه خود بازگشتند.
ابن ابى الحديد در اينجان يادآور مى شود كه هر نوع خلل در حكومت امام (ع ) زير سر
اشعث بوده است , چه اگر او اين مسئله را مطرح نمى كرد امام را مجبور به بيان حقيقت
نمى ساخت و خوارج كه به همان استغفار كلى قناعت كرده بودند در خدمت امام براى نبرد
با معاويه مى شتادتند. ولى او سبب شد كه امام (ع ) پرده توريه را بدرد و سيماى
حقيقت را آشكار سازد.
تلاش مجدد براى هدايت خوارج
مبرد در <كامل >مناظرهء ديگرى براى امام نقل مى كند كه با مناظرهء پيشين
كاملاً فرق دارد و احتمال مى رود كه مناظرهء دومى باشد كه امام با خوارج انجام داده
است و فشردهء آن چنين است :
امام (ع ): آيا به خاطر داريد هنگامى كه قرآنها را بر نيزه بلند كردند من گفتم كه
اين كار حيله و خدعه است و اگر آنان داورى قرآن را مى خواستند به نزد من مى آمدند و
از من داورى مى طلبيدند؟ و آيا كسى را سراغ داريد كه مسئلهء حكميت آن دو نفر را
اندازهء من بد و زشت بشمارد؟
خوارج : نه .
امام (ع ): آيا تصديق مى كنيد كه شما مرا, با كمال كراهت من , به اين كار وادار
كرديد و من از روى ناچار ى به درخواست شما پاسخ گفتم و شرط كردم كه حكم داوران در
صورتى نافذ خواهد بود كه به حكم خدا داورى كنند؟ و همگى مى دانيد كه حكم خدا از من
تجاوز نمى كند (و من امام بر حق و خليفهء برگزيدهء مهاجر و انصار هستم ).
عبدالله بن كواء: صحيح است كه به اصرار ما آن دو نفر را در دين خدا حكم كردى , ولى
ما اقرار مى كنيم كه با ايم عمل كافر شديم و اكنون از آن توبه مى كنيم و تو نيز مثل
ما به كفرخود اقرار و از آن توبه كن و آن گاه همگان را براى نبرد با معاويه گسيل
دار.
امام (ع ): آيا مى دانيد كه خدا در اختلاف زوجين فرمان داده است كه به دو داور
مراجعه شود, آنجا كه فرموده : <فابعثوا حكماً من اهله و حكما من اهلها>؟ و نيز در
تعيين كفارهء قتل صيد در حال احرام دستور داده است كه به دو عادل به عنوان حكم
مراجعه شود, آنجا كه فرموده : <يحكم به ذوا عدل منكم >؟
ابن كواء: تو لقب امير مؤمنان را از كنار اسم خود پاك كردى و بدين طريق خود را از
حكومت خلع نمودى .
امام (ع ): پيامبر براى ما اسوه است . در غزوهء حديبيه , آن گاه كه صلحنامه اى ميان
پيامبر و قريش به اين صورت نوشته شد <هذا كتاب كتبه محمد رسول الله و سهيل بن
عمرو>, نماينده ءقريش اعتراض كرد و گفت : اگر به رسالت تو اقرار داشتم با تو مخالفت
نمى كردم . بايد لقب <رسول الله >را از كنار نام خود بردارى . و پيامبر به من
فرمود: على , لقب رسول الله را ازكنار اسم من پاك كن . گفتم : اى پيامبر خدا, قلبم
اجازه نمى دهد چنين كارى كنم . آن گاه پيامبر با دست خود آن را پاك كرد و لبخندى به
من زد و گفت : تو نيز به سرنوشت من دچارمى شوى .
وقتى سخنان امام (ع ) به آخر رسيد دو هزار نفر از گروهى كه در حروراء جمع شده بودند
به سوى آن حضرت بازگشتند و به سبب اينكه در آن نقطه گرد آمده بودند آنان را <حروريه
>ناميده اند.(53)
مناظره اى ديگر
سياست امام (ع ) دربارهء خوارج اين بود كه تا خونى نريزند و دست به غارت
اموال نزنند در كوفه و اطراف آن بتوانند به آزادى زندگى كنند, هر چند شب و روز نعره
هاى انكار آنان مسجد را پر كند و بر ضد او شعار دهند. از اين رو, امام (ع ) بار
ديگر ابن عباس را روانهء دهكدهء حروراء كرد. وى به آنان گفت : چه مى خواهيد؟ گفتند:
بايد همهء كسانى كه در صفين بوده اند و با تحكيم موافقت كرده اند از كوفه خارج شوند
و همگى به صفين برويم و سه شب در آنجا بمانيم و از كردهء خود توبه كنيم و آن گاه
براى نبرد با معاويه رهسپار شام شويم !
در اين پيشنهاد آثار لجاجت و حماقت كاملاً پيداست . زيرا هرگاه مسئلهء حكميت كار
خلاف و گناهى باشد ديگر لازم نيست كه حتماً توبه در مكانى صورت پذيرد كه گناه در
آنجاصورت گرفته است , آن هم به شرطى كه سه شب در آنجا اقامت كنند! بلكه توبه با يك
لحظه ندامت واقعى و با ذكر صيغهء استغفار صورت مى گيرد.
امام (ع ) در پاسخ آنان گفت : چرا اكنون اين سخن را مى گوييد كه دو حكم معين و
اعزام شده اند و طرفين به يكديگر عهد و پيمان داده اند؟
گفتند: در آن وقت جنگ طول كشيد و سختى و فشار فزونى گرفت و مجروحان زياد شدند و ما
اسلحه و چهار پايان بسيار از دست داده بوديم ; از اين رو, تحكيم را پذيرفتيم .
امام (ع ) فرمود: آيا در روزى كه فشار فزونى گرفته بود پذيرفتيد؟ پيامبر (ص ) پيمان
خود را با مشركان محترم مى شمرد, ولى شما به من مى گوييد كه پيمان خود را بشكنم ؟
خوارج در درون احساس شرم كردند ولى به سبب تعصب بر عقيده , يكى پس از ديگرى وارد مى
شدند و شعار مى دادند كه : <لا حكم الا لله و لوكره المشركون >.
روزى يكى از خوارج وارد مسجد شد و شعار يادشده را سر داد و مردم دور او را گرفتند و
او شعار خود را تكرار كرد و اين بار گفت : <لا حكم الا لله و لوكره ابوالحسن >.
امام (ع ) درپاسخ او گفت : من هرگز حكومت خدا را مكروه نمى شمارم , ولى منتظر حكم
خدا دربارهء شما هستم . مردم به امام (ع ) گفتند: چرا به اينها اين همه مهلت و
آزادى مى دهيد؟ چراريشهء آنان را قطع نمى كنيد؟ فرمود:
<لا يفنون انهم لفى اصلاب الرجل و ارحام النساء الى يوم القيامة>(54)
آنان نابود نمى شوند; گروهى از آنان در صلب پدران و رحم مادارن باقى هستند و به
همين حال تا روز رستاخير خواهند بود.
پىنوشتها:
1- صندوداء, به فتح صاد و سكون نون و فتح دال ممدوده ,شهرى است در
بين شام و عراق , معجم البلدان ياقوت حموى .
2- وقعهء صفين , ص 528 شرح نهج البلاغهء ابن ابى الحديد, ج 2 ص 86
3- وقعهء صفين , ص 528 تاريخ طبرى , ج 3 جزء 6 ص 33
4- تاريخ طبرى , ج 3 جزء 6 ص 34 كامل ابن اثير, ج 3 ص 164 وقعهء صفين , ص 530529
5- تاريخ طبرى , ج 3 جزء 6 ص 34 كامل ابن اثير, ج 3 ص 164 وقعهء صفين ,
صص 530529
6- وقعهء صفين , ص 531 تاريخ طبرى , ج 3 جزء 6 ص 35 كامل ابن اثير, ج 3 ص 164
7- وقعهء صفين , ص 533 تاريخ طبرى , ج 3 جزء 6 ص 37 كامل ابن اثير, ج 2 ص 406
8- مناقب ابن شهر آشوب , ج 2 ص 261
9- الامامة و السياسة, ج 1 ص 155 شرح نهج البلاغهء ابن ابى الحديد, ج 2 ص 245
10- وقعهء صفين , ص 534 شرح نهج البلاغهء ابن ابى الحديد, , ج 2 ص 247
11- الامامة و السياسة, ج 1 ص 116 وقعهء صفين , ص 536 شرح نهج البلاغهء ابن ابى
الحديد, ج 2 ص 249
12- وقعهء صفين , ص 537
13- شرح نهج البلاغهء ابن ابى الحديد, ج 2 ص 249
14- وقعهء صفين , ص 539
15- وقعهء صفين , ص 539 شرح نهج البلاغهء ابن ابى الحديد, ج 2 ص 251 كامل
ابن اثير, ج 3 ص 167
16- الاخبار الطوال , ص 199
17- طبقات ابن سعد, ج 3 ص 343 طبع بيروت .
18- مضمون آيهء كريمه اين است كه افرادى را كه آيات خدا را تكذيب مى كنند به سگ
تشبيه مى كند و مى فرمايد: <فمثله كمثل ج الكلب ان تحمل عليه يلهث او تتركه يلهث
ذلك مثل القوم الذين كذبوا بآياتنا>.(اعراف : 176
19- اقتباس ازآيهء قرآن <كمثل الحمار يحمل اسفاراً>(جمعه : 5.
20- الاخبار الطوال , ص 199 الامامة و السياسة, ج 1 ص 118 تاريخ طبرى , ج 3 جزء 6 ص
38 كامل ابن اثير, ج 3 ص 1674 تجارب السلف , ص 48 مروج الذهب , ج 2 ص 408
21 و 22- تاريخ طبرى , ج 3 جزء 6 ص 40 كامل ابن اثير, ج 3 ص 168 وقعهء صفين , ص 546
23- وقعهء صفين , ص 547
24- الاخبار الطوال , ص 200; كامل ابن اثير, ج 3 ص 168 تجارب السلف , ص 49 الامامة و
السياسة, ج 1 ص 118
25- مروج الذهب , ج 2 ص 404
26- تاريخ طبرى , ج 3 جزء 6 ص 40 طبرى اين قول را از واقدى نقل مى كند و مسعودى در
مروج الذهب (ج 2 ص 406 وذدر التنبيه و الاشراف (ص 256 همين قول را انتخاب كرده است
. ولى صحيح آن ماه صفر سال 37هجرى است . تجارب السلف ,ص 50
27- تاريخ بغداد, ج 8 ص 340
28- البداية و النهاية, جزء هفتم , مجلد چهارم , ص 305
29- الغدير, ج 3 صص 195ـ 188 در نقد كتاب منهاج السنة.
30- سيرهء ابن هشام , ج 2 ص 497
31- صحيح بخارى .
32- التنبيه و الرد, ملطى , ص 501
33- كامل , ج 2 ص 545 طبع دار صادر.
34- تاريخ طبرى , ج 3 ص 386 طبع الاعلمى .
35- مجمع البيان , ج 3 ص 40
36- الملل و النحل , ج 1 ص 116 ولى هم او در صفحهء 115همين كتاب هر دو را يكى شمرده
و مى گويد: <حرقوص بن زهيرالمعروف بذى الثدية.>
37- كامل مبرد, ج 3 ص 919طبع .
38- سيرهء ابن هشام , ج 2 ص 496
39- متن تاريخ طبرى , <كتاب الله >دارد, ولى ظاهراً <دين الله >صحيح است .
40- تاريخ طبرى , ج 4 ص 53
41- رجوع شود به : وسائل الشيعه , ج 5 ابواب نماز جماعت , باب 1 ص 370
42- هر موقع قرآن تلاوت شد به آن گوش فرا دهيد و آرام باشيد شايد مورد رحمت الهى
قرار گيريد.
43- تاريخ طبرى , ج 4 ص 54و شرح نهج البلاغهء ابن ابى الحديد, ج 2 ص 269
44 و 45- تاريخ طبرى , ج 4 ص 53
46- ما هو ذنب و لكنه عجز فى الراى و ضعف فى الفعل . تاريخ طبرى , ج 4 ص 53
47- شرح نهج البلاغهء ابن ابى الحديد, ج 2 ص 273 نقل از كامل مبرد( ص 582 طبع
اروپا).
48- استدلال به آيهء مربوط به اختلاف زوجين در احتجاجات خود امام (ع ) خواهد آمد.
49- نهج البلاغه , نامهء 77
50- يكى از سران خوارج از قبيلهء يشكر بن بكر بن وائل .
51- شرح نهج البلاغهء ابن ابى الحديد, ج 2 ص 280
52- همان , همانجا.
53- كامل مبرد, ص 45 شرح نهج البلاغهء ابن ابى الحديد, ج 2 صص 275ـ 274
54- شرح حديدى ,ج 2 صص 310ـ 311