تعيين سرنوشت جنگ صفين
امام مظهر صبر و استقامت بود او در مقابل مخالفت فرزند ابى سفيان همه نوع
نرمش و انعطاف از خود نشان داد. اما سوداى رياست خواهى آنچنان معاويه را فريفته
بود كه اعزام نمايندگان و اندرز ناصحان نه تنها سودى نبخشيد, بلكه او را سرسخت
تر ساخت . لاجرم امام (ع ) تصميم گرفت كه كار جنگ را يكسره كند و وقت گرانبهاى
خود را بيش از اين به هدر ندهد و اين غدهء سرطانى را از پيكر جامعهء اسلامى جدا
سازد.
از مقررات اسلام در جهاد با دشمن اين است كه اگر حكومت اسلامى با گروهى پيمان
<عدم تعرض >بسته باشد اين پيمان محترم است مگر اينكه حاكم اسلامى بنابر قرائنى
احساس كند كه طرف مقابل قصد پيمانشكنى دارد و مى خواهد از در خيانت وارد شود.
در اين صورت پيشدستى مى كند و لغو پيمان را اعلام مى نمايد و مبادرت به جنگ مى
كند.چنان كه قرآن كريم به اين مسئله اشاره كرده , مى فرمايد:
<و اما تخافن من قوم خيانة فانبذ اليهم على سواء ان الله لا يحب الخائنين
>(انفال : 58
هرگاه از خيانت گروهى بيمناك شدى , پيمان خود با آنها را به طور عادلانه لغو كن
, كه خداوند خيانتكاران را دوست نمى دارد.
اين اصل حاكى از عنايت اسلام بر حفظ عدالت و اصول اخلاقى است كه حتى اجازه نمى
دهد بدون اخطار قبلى به دشمن يورش برده شود, هر چند نشانه هاى خيانت از رفتار
وگفتار او نمايان باشد.
امام (ع ) در صفين از اين اصل هم گامى فراتر نهاد. زيرا در حالى كه ميان او و
معاويه پيمانى از قبيل پيمان عدم تعرض وجود نداشت و فقط احترام ماههاى حرام بود
كه سبب شدطرفين از تعرض دست بردارند و فضاى صفين چندى روى آرامش ببيند, مع
الوصف , براى اينكه مباد شاميان تصور كنند كه اين آرامش پس از سپرى گشتن ماه
محرم باز به قوت خود باقى است , مرثد بن حارث را فرمان داد كه در آخرين روز
محرم به هنگام غروب خورشيد در برابر سپاه شام قرار گيرد و با صداى رسا فرياد
كند و بگويد:
اى اهل شام , امير مؤمنانا (ع ) مى گويد: من به شما مهلت دادم و در امر جنگ صبر
كردم تا به حق بازگرديد و بر شما از كتاب خدا دليل آوردم و شما از كتاب خدا
دليل آوردم و شما رابه سوى آن دعوت كردم , ولى از طغيان دورى نجستيد و حق را
پاسخ نگفتيد. در چنين شرايطى من هر نوع امان را به صورت متقابل برداشتم , كه
خداوند خائنان را دوست نمى دارد.(1)
پيام امام (ع ) كه به وسيلهء مرثد در سپاه معاويه طنين افكند, مايهء جنب وجوش
در سپاه طرفين شد و هر دو گروه به آرايش سپاهيان پرداختند و فرماندهان جناحها
معين شدند. امام (ع ) سپاه خود را به صورت زير آرايش داد:
براى فرماندهى كل سواره نظام عمار ياسر و براى فرماندهى كل پياده نظام عبد الله
بن بديل خزاعى تعيين شدند و پرچم كل سپاه به دست هاشم بن عتبه سپرده شد. سپس
امام (ع ) به تقسيم سپاه به صورت ميمنه و ميسره و قلب پرداخت . يمنيها را در
بخش راست سپاه و تيره هاى مختلف از قبيلهء ربيعه را در سمت چپ و شجاعان قبيله
مضر را كه غالباًكوفى و بصرى بودند در قلب سپاه مستقر ساخت و هر يك از اين سه
قسمت را به سواره نظام تقسيم كرد. براى سواره نظام ميمنه و ميسره اشعث بن قيس و
عبدالله بن عباس وبراى پياده نظام هر دو بخش سليمان بن صرد و حارث بن مره را
تعيين نمود; آن گاه پرچم هر قبيله را به شخصيت و سران آن سپرد, ابن مزاحم در
وقعهء صفين از بيست و شش پرچم كه هر يك متعلق به قبيله اى بود ياد مى كند كه
ذكر اسامى حاملان و قبايل آنان مايهء اطالهء سخن است . (2)
معاويه نيز به همين ترتيب به آرايش سپاه خود پرداخت و فرماندهان و پرچمداران را
تعيين كرد. صبحگاهان كه خورشيد سر از افق بر آورد و نبرد سرنوشت ساز قطعى شد,
امام (ع ) در ميان سپاهيان خود ايستاد و با صداى رسا چنين فرمود:
<لا تقاتلوهم حتى يبدؤوكم , فانكم بحمد الله على حجة و ترككم اياهم حتى يبدؤوكم
حجة اخرى لكم عليهم . فاذا قاتلتموهم فهزمتموهم فلا تقتلوا مدبراً و لا تجهروا
على جريح و لا تكشفواعورةً و لا تمثلوا بقتيل . فاذا وصلتم الى رجال قوم فلا
تهتكوا ستراً و لا تدخلوا داراً الا باذنى و لا تاخذوا شيئا من اموالهم الا ما
وجدتم فى عسكرهم و لا تهبجوا امراة باذى و ان شتمن اعراضكم و تناولن امراءكم و
صلحاءكم فانهن ضعاف القوى و الانفس و العقول و لقد كنا لنؤمر بالكف عنهن و انهن
لمشركات و ان كان الرجل ليتناول المراة بالهراوة او الحديد فيعير بهاعقبه من
بعده >(3)
آغاز به نبرد مكنيد تا با شما آغاز كنند, كه شما بحمدالله در اين نبرد حجت و
دليل داريد و رها گذاردن آنان تا لحظه اى كه به نبرد آغاز كنند حجت ديگرى است
در دست شما. وقتى آنان را شكست داديد آن كسى را كه پشت به شما كند و بگريزد
نكشيد. زخميها را نكشيد و عورت دشمن را آشكار نسازيد و كشته اى را مثله نكنيد و
آن گاه كه به بارانداز و اردوگاه آنان رسيديد پرده درى ننماييدو به خانهء كسى
جز با اجازهء من وارد نشويد و چيزى از اموال دشمن مگيريد مگر آنچه را كه در
ميدان نبرد بر آن دست يابيد. زنى را با ايذاء تحريك نكنيد, هر چند شما را ناسزا
گويد و بزرگان و نيكان شما را دشنام دهد, زيرا آنان از حيث عقل و قدرت ضعيف مى
باشند روزى كه آنان مشرك بودند ما مأمور بوديم كه دست به سوى آنان دراز نكنيم و
اگر در دوران جاهليت مردى به زنى با عطا يا آهن حمله مى كرد اين ننگى بود كه
بعداً فرزندان او مورد نكوهش قرار مى گرفتند.
امى مؤمنان (ع ) در نبردهاى <جمل >و <صفين >و <نهراوان >سربازان خود را به امور
زير سفارش مى كرد.
<عبادالله اتقوا الله عز و جل , عضوا الابصار و اخفضوا الاصوات و اقلوا الكلام
و وطنوا انفسكم على المنازلة و المجادلة و المبارزة و المكاءمة و اثبتوا و
اذكروا الله كثيراً العلكم تفلحون ولا تناعوا فتفشلوا و تذخب ريحكم و اصبروا ان
الله مع الصابرين >.(4)
بندگان خدا! از مخالفت خدا بپرهيزيد, چشمها را به زير افكنيد و از صداهاى خود
بكاهيد و كمتر سخن بگوييد. خود را براى مبارزه و گلاويز شدن با دشمن و دفاع با
چنگ وداندان آماده كنيد. ثابت قدم و استوار باشيد و خدا را ياد كنيد تا رستگار
شويد. از اختلاف و دو دستگى بپرهيزيد تا به سستى نگراييد و شوكت و عظمت شما از
ميان نرود. بردبارباشيد كه خداوند با بردباران است .
بارى , سخنان امام (ع ) پايان يافت و آن حضرت با يازده ستون رزمى در برابر دشمن
قد علم كرد. صفهاى سپاه امام (ع ) طورى تنظيم شده بود كه افراد قبيله اى كه
بخشى از آنان درعراق و بخشى در شام مى زيستند در صحنهء جنگ رو در روى يكديگر
قرار گرفتند.
در روزهاى نخست , چرخ نبرد به كندى پيش مى رفت و هنوز سياست آتش بس و مدارا و
فضاى اميد بر طرفين حاكم بود. ستونهاى رزمى تا ظهر به جنگ مى پرداخت و از آن به
بعددست از نبرد مى كشيدند. ولى بعدها نبرد شدت يافت و از صبح تا شب حتى در بخشى
از شب نيز ادامه يافت .(5)
حركت ستونهاى رزمى
در روز نخست از ماه صفر, مالك اشتر از سپاه امام (ع ) و حبيب بن
مسلمه از سپاه شام با افراد تحت فرمان خود به نبرد آمدند و بخشى از روز را به
نبرد پرداختند و از طرفين گروهى كشته شدند. سپس از هم فاصله گرفتند و به
اردوگاه خود بازگشتند.(6)
در روز دوم , هاشم به عتبه در رأس گروهى از سوار و پياده نظام و از سپاه شام
ابو الاعور سلمى به همين كيفيت گام به ميدان نهادند و سواره با سواران و پياده
با پياده به نبردپرداختند.(7)
در روز سوم , عمار از سپاه امام (ع ) و عمرو عاص از سپاه معاويه با افراد تحت
فرمان خود به ميدان آمدند و سخت ترين نبرد ميان آن دو انجام گرفت .(8)
عمار در برابر لشكر شام با صداى بلند گفت : آيا مى خواهيم آن كس را بشناسيد كه
به خدا و پيامبر عداوت ورزيده و بر مسلمانان ستم روا داشته و مشركان را كمك
كرده است ؟ آن گاه كه خدا خواست دين خود را ظاهر سازد و پيامبر خود را كمك
كند,او فوراً از ترس نه از روى ميل و رغبت تظاهر به اسلام كرد. و هنگامى كه
پيامبر (ص ) درگذشت , او دشمن مسلمانان و دوست مجرمان شد. اى مردم , آگاه باشيد
كه اين شخص همان معاويه است . او را لعن كنيد و با او به نبرد برخيزيد. او كسى
است كه مى خوهد نور خدا را خاموش سازدو دشمنان خدا را يارى كند. (9)
در اينجا مردى به عمار گفت كه رسول اكرم (ص ) فرمود: با مردم نبرد كنيد تا
اسلام آورند و آن گاه كه اسلام آوردند خون و مال آنها مصونيت پيدا مى كند.
عمار سخن او را تصديق كرد و افزود: حزب اموى از روز نخست اسلام نياورد بلكه
تظاهر به اسلام كرد و كفر خود را پنهان داشت , تا روزى كه براى كفر خوديار و
ياور پيداكرد.(10)
عمار اين سخن را گفت و به فرمانده سواره نظام دستور حمله بهقسمت سواره نظاميان
داد و او نيز فرمان حمله صادر كرد, ولى شاميان در برابر او پايدارى نشان دادند.
آن گاه به فرمانده پياده نظام دستور داد و او نيز فرمان مله داد و سربازان امام
(ع ) با يك يورش صفوف دشمن را درهم ريختند و عمروعاص ناچار شد كه جايگاه خود را
عوض كند.
عمروعاص پير سياست به حربه اى متوسل شد كه عمار به آن توسل جسته بود. عمار از
طريق تكفير حزب اموى و سران آن آشوبى در صفوف دشمن افكند. متقابلاً عمرو عاص
نيز پارچه سياهى بر سر نيزه كرد و آن را برافراشت . اين همان پرچمى بود كه روزى
پيامبر اكرم (ص ) به دست او داده بود. چشمها به آن خيره شد و زبانها به گفتگو
درآمد. امام (ع )براى جلوگيرى از نفوذ هر نوع فتنه فوراً به روشن كردن ياران
خود پرداخت و گفت :
آيا مى دانيد داستان اين پرچم چيست ؟ پيامبر (ص ) روزى اين پرچم را بيرون آورد
و رو به سپاه اسلام كرد و گفت : كيست كه آن را با آنچه در آن است برگيرد؟
عمروعاص گفت : درآن چه چيز است ؟ پيامبر (ص ) فرمود: اين كه با مسلمانى نجنگد و
به كافرى نزديك نشود. عمروعاص آن را به اين شرط گرفت , اما به خدا سوگند كه به
مشركان نزديك شد و امروزبا مسلمانان مى جنگد.
به خدايى كه دانه را شكافت و انسان را آفريد, اين گروه از صميم دل اسلام
نياوردند, بلكه تظاهر به اسلام نمودند و كفر خود را پنهان كردند و هنگامى كه
براى ابراز كفر يارانى يافتندبه عداوت خود بازگشتند, جز اينكه در ظاهر نماز را
ترك نكردند.(11)
در روز چهارم , محمد حنفيه با ستونى گام به ميدان نهاد و از سپاه شام نيز
عبيدالله بن عمر با گروهى آهنگ مبارزه كرد. آتش جنگ برافروخته شد و نبرد شديدى
ميان دو گروه رخ داد. (12) عبيدالله بن محمد حنفيه پيغام داد كه با هم به نبرد
برخيزند. محمد حركت كرد تا تن به تن با او بجنگد. امام (ع ) از جريان آگاه شد و
فوراً اسب خود را به سوى فرزندش
راند و به او فمران توقف داد و آن گاه اسب خود را به سوى عبيدالله راند و گفت :
من با تو مى جنگم , پيش بيا. عبيدالله از شنيدن اين سخن بر خود لرزيد و گفت :
مرا به جنگ با تونيازى نيست . سپس اسب خود را بازگرداند و از معركه دور شد. در
اين موقع سپاهيان طرفين از هم فاصله گرفتند و به اردوگاههاى خود بازگشتند.(13)
در روز پنجم ماه صفر سال سى و هشت كه روز يكسنبه بود, دو ستون رزمى كه فرماندهى
عراقيان را ابن عباس و سركردگى شاميان را وليد بن عقبه بر عهده داشتند به نبرد
پرداختندو پس از نبردى شديد به هنگام ظهر دست از جنگ كشيدند و به مراكز خود
بازگشتند. در اين هنگام فرمانده شاميان به دشنام گويى پرداخت و فرزندان
عبدالمطلب را ناسزا گفت .ابن عباس او را به مبارزه طلبيد ولى او تن به مبارزه
نداد و ميدان را ترك گفت .(14)
سپاه شام مردمى كور و كر و دور از واقعيات و تاريخ اسلام بودند, و گرنه نبايد
ستون رزمى آنان را فردى فرماندهى كند كه به تصريح قرآن <فاسق >و نابكار است .
وليد همان فردى پپاست كه قرآن كريم دربارهء او فرمود: <ان جاءكم فاسق بنباء
فتبينوا>(حجرات : 6 يعنى اگر فاسقى خبرى آورد دربارهء آن بررسى كنيد.(15) اين
همان مردى است كه قرآن او را چنين
توصيف مى فرمايد: <افمن كان مؤمنا كمن كان فاسقاً لا يستوون >(سجده : 18 يعنى
آيا آن كس كه مؤمن است همچون كسى است كه فاسق است ؟ هرگز اين دو برابر
نيستند.(16)
در اين نبردها هر چند گروهى كشته مى شدند و طرفين بدون اخذ نتيجه به اردوگاه
خود باز مى گشتند, ولى سخنرانيهاى امام (ع ) و عمار و ابن عباس , افق را بر
مردم شام روشن مى ساخت و بى پايگى ادعاى معاويه كم و بيش واضح مى شد. لذا, در
روز پنجم نبرد, شمر بن ابرهم حميرى با گروهى از قاريان شام به سپاه امام (ع )
پيوست . فرار آنان به سوى نور, نشانهء تاريكى بود كه سپاه شام را فرا گرفته
بود. فرمانرواى عاصى شام بر خود لرزيد و از تكرار آن سخت بيمناك شد .
عمروعاص رو به معاويه كرد و گفت :
تو مى خواهى با مردى نبرد كنى كه با محمد خويشاوندى نزديك دارد و در اسلام دارى
قدم راسخ و استوار است . او در فضيلت و معنويت و آشنايى به رموز جنگ بى همتاست
. اوبا ياران انگشت شمار محمد و با قهرمانان و قاريان و شريفترين افراد آنان به
جنگ تو آمده است و براى آنان در نفوس مسلمانان هيبت و بزرگى است . لازم است
شاميان را درسخت ترين مواضع و تنگناها قرار دهى و پيش از آنكه طول مدت جنگ در
آنان ايجاد ملالت كند ايشان را تطميع كنى . و هر چه را فراموش مى كنى , اين را
فراموش مكن كه تو برباطلى .
معاويه از سخنان پير سياست پند آموخت و فهميد كه يكى از عوامل جذب شاميان به
ميدان نبرد تظاهر به دين و تقوى و ورع است گر چه در دل از آن اثرى نباشد. از
اين رو, فرمان داد كه منبرى ترتيب دادند و سران سپاه شام را به حضور طلبيد و بر
فراز منبر قرار گرفت و همچون فردى سوخته دل براى دين و مذهب اشك تمساح ريخت و
گفت :
اى مردم , جانها و سرهاى خود را به ما بسپارند. سست مشويد و دست از يارى مكشيد.
امروز روزى پر خطر است ,روز حقيقت و حفظ آن است . شما بر حق هستيد و در دست شما
حجت است . شما با كسى نبرد مى كنيد كه بيعت را شكسته و خون حرامى را ريخته است
و در آسمان كسى او رامعذور نمى شمارد.
آن گاه عمروعاص بر فراز منبر قرار گرفت و سخنانى شبيه سخنان معاويه گفت و از
منبر پايين آمد .(17)
سخنرانى امام (ع )
به امام (ع ) گزارش رسيد كه معاويه از طريق حيله و نيرنگ و تظاهر به
دين شاميان را به جنگ دعوت مى كند. لذا آن حضرت دستور داد كه همگان در نقطه اى
گردآيند. راوى مى گويد: امام را ديدم در حالى كه بر كمان خود تكيه كرده و ياران
پيامبر را به دور خود گردآورده بود و مى خواست مردم آگاه شوند كه ياران پيامبر
در گرداگرد او هستند. پس ستايش خدا را بجا آورد و چنين گفت :
مردم سخنان مرا بشنويد و آن را به خاطر بسپاريد. خود خواهى ازگردنكشى است و
نخوت از كبر و خودبينى , و شيطان دشمن حاضرى است كه به شما وعدهء باطل مى دهد.
آگاه باشيد كه مسلمان برادر مسلمان است . ناسزا مگوييد و دست از يارى مكشيد.
شريعت دين يكى و راههاى آن هموار است . هركسى آن را گرفت به آن پيوسته و هر كس
آن را ترك كند از آن خارج شده و هركس از آن جدا شود نابود گرديده است . آن كس
كه امين شمرده شود ولى خيانت ورزد, يا وعده كند اما تخلف نمايد, گفتگو كند ولى
دروغ بگويد,مسلمان نيست .
ما خاندان رحمت هستيم . گفتار ما راست و كردار ما برترى است از ماست خاتم
پيامبران و در ماست رهبرى اسلام و از ماست قاريان كتاب خدا, من شما را به سوى
خدا و پيامبر وجهاد با دشمن وى و پايدارى در راه آن و كسب رضاى خدا و بپا داشتن
نماز و پرداخت زكات و زيارت خانهء خدا و روزهء ماه رمضان و كوشش در رساندن بيت
المال به اهلش دعوت مى كنم .
از شگفتيهاى جهان است كه معاويهء اموى و عمروعاص سهمى بر آن شدند كه مردم را به
ديندارى تشويق كنند! شما مى دانيد كه من هرگز با پيامبر مخالفت نركده ام و در
مواضعى كه قهرمانان عقب مى كشيدند و ترس و لرز آنان را فرا مى گرفت جانم را سپر
او قرار مى دادم . سپاس خدا راكه مرا بهاين فضيلت گرامى داشت . پيامبر خدا جان
سپرد در حالى كه سراو در آغوش من بود, و به تنهايى او را غسل دادم و فرشتگان
مقرب بدن او را از اين سو به آن سو بر مى گردانيدند. به خدا سوگند كه هيچ امتى
پس از رحلت پيامبر خود دچاراختلاف نگشت مگر اينكه اهل باطل بر اهل حق غلبه
كرد.(18)
وقتى سخنان اما (ع ) به اينجا رسيد, عمار, آن پير با ايمان و يار وفادار, روى
كرد و گفت : امام , شما را آگاه ساخت كه امت , نه در آغاز كار راه صحيحى را در
پيش گرفت و نه در پايان آن .
از سخنان ابن مزاحم بر مى آيد كه امام (ع ) سخنان خود را در عصر دوشنبه ماه صفر
ايراد فرمود و در پايان خواستار هجوم همگانى سپاهيان براى ركندن ريشهء فساد شد.
از اين رو,در روز سه شنبه هفتم صفر, سپاهيان را براى حملهء دسته جمعى آماده كرد
و خطابه اى ايراد فرمود و در آن روش جنگ را ترسيم كرد.(19)
فصل هجدهم : حملهء همگانى آغاز مى شود
هشت روز تمام از آغاز جنگ خونين صفين مى گذشت و حملات موضعى و حركت ستونهاى زرهى
به صورت محدود نتيجه اى نبخشيده بود. امام (ع ) در اين انديشه بود كه چه كند كه با
كمترين ضايعه به هدف دست يابد, و مطمئن بود كه نبردهاى محدود جز ضايعه نتيجهء ديگرى
ندارد. از اين جهت , در پرتو ماه شب هشتم ماه صفر (شب چهارشنبه ) ياران خود را با
سخنان زير مورد خطاب قرار داد:
سپاس خداى را كه آنچه را شكست استوار نمى شود و آنچه را كه استوار ساخت شكسته
نخواهد شد. اگر مى خواست , حتى دو نفر از اين امت يا از ساير خلايق اختلاف نمى
كردندو بشرى در امرى از امور مربوط به او به نزاع بر نمى خاست و افراد مفضول , فضل
افراد فاضل را منكر نمى شدند. تقدير و سرنوشت , ما و اين گروه را به اين نقطه كشاند
و رو در روى هم قرار داد. همگى در چشم انداز شهود خدا و در محضر او هستيم . اگر
بخواهد در نزول عذاب تعجيل مى كند تا ستمگر را تكذيب نمايد و حق را آشكار سازد. او
دنيا را خانهء كردارو سراى آخرت را سراى پاداش قرار داده است تا بدكاران را به
كردار بدشان كيفر, و نيكوكاران را به سبب كردار نيك آنان پاداش دهد. آگاه باشيد كه
فردا, به خواست خدا, با دشمن روبرو مى شويد. پس امشتب بيشتر نماز بگزاريد و بيشتر
قرآن بخوانيد و از خداوند پايدارى و پيروزى بخواهيد, و فردا با آنان با جديت و
احتياط رو برو شويد و در كار خود راستگوباشيد.
امام (ع ) اين سخن را گفت و مجلس را ترك كرد. سپس سپاهيان امام همگى به سوى شمشيرها
و نيزه ها و تيرهاى خود رفتند و به اصلاح سلاحهاى خود پرداختند.(20)
امام (ع ) در روز چهارشنبه هشتم ماه صفر فمران داد كه مردى در برابر شاميان بايستد
و آمادگى مردم عراق را براى نبرد اعلام دارد.
معاويه نيز همچون امام (ع ) به تنظيم سپاه خود پرداخت و آنها را به دسته هاى
گوناگون تقسيم كرد. مردم حمص واردن و قنسرين جناحهاى گوناگونى از سپاه او را تشكيل
مى دادندو حفظ جان معاويه را مردم شام به فرماندهى ضحاك بن قيس فهرى بر عهده گرفتند
و دور او را احاطه كردند تا از نفوذ دشمن به قلب لشكر, كه جايگاه معاويه بود,
جلوگيرى كنند.
تنظيم سپاه به شكلى كه انجام شده بود مورد پسند عمروعاص قرار نگرفت و خواست به
معاويه در آرايش سپاه كمك كند. لذا او را به ياد پيمانى كه با هم بسته بودند انداخت
(كه در صورت پيروزى , حكومت مصر از آن او باشد) و گفت : فرماندهى حمصيان را به
منواگذار و ابوالاعور را از آن بركنار كن . معاويه از پيشنهاد او خوشحال شد و فوراً
كسى را نزدفرمانده حمصيان فرستاد و پيغام داد كه : عمروعاص در امور رزمى سابقه و
تجربه اى دارد كه من و تو نداريم من او را به فرماندهى سواره نظام برگزيدم , لذا تو
به منطقه اى ديگر برو.
عمروعاص , به اميد حكومت مصر, دو فرزند خود عبدالله و محمد را طلبيد (21) و بنابر
تجربه و نظر خود, سپاه را تنظيم كرد و دستور داد كه زرهپوشان در مقدمهء سپاه و بى
زرهان در انتهاى آن قرارگيرند. آن گاه به دو فرزند خود دستور
داد كه در ميان صفوف گردش كنند و نظم و ترتيب آنها را به دقت وارسى نمايند. حتى به
اين نيز اكتفا نكرد و خود درميان سپاه به راه افتاد و نظم آن را مورد بررسى قرار
داد و همچون معاويه در قلب سپاه بر فراز منبرى قرار گرفت كه حفاظت آن را يمنيها بر
عهده گرفتند و فرمان داد كه هر كس آهنگ نزديك شدن به منبر داشته باشد فوراً او را
بكشند.(22)
هرگاه انگيزه از نبرد, كسب قدرت وفرمانروايى باشد بايد گروهى را براى حفاظت خود
بگمارد, ولى اگر انگيزه و هدف معنوى باشد از كشته شدن خود در طريق هدف پروايى
ندارد. لذا, نه تنها كسى حفاظت از امام (ع ) را بر عهده نداشت , بلكه آن حضرت بر
اسب شبرنگى سوار بود و فرمان مى داد و سپاه را رهبرى مى كرد و با نعره هاى جگر خراش
خودلرزه بر اندام قهرمانان شام مى انداخت و با شمشير برنده اش آنان را درو مى كرد.
اختلاف در شيوهء رهبرى معلول اختلاف در انگيزه هاست . فرهنگ شهادت طلبى زاييدهء
ايمان به سراى آخرت و اعتقاد به حقانيت خويش است , در حالى كه ترس از مرگ و فداكردن
ديگران براى حفظ جان خويشتن زاييدهء دلبستگى به زندگى دنيا و انكار ماوراء ماده است
و شگفت اينجاست كه فرزند عاص به اين حقيقت اعتراف كرده و دربارهء سپاه امام (ع )
چنين گفت :
<فان هؤلا جاؤوا بخطة بلغت السماء>يعنى : اين گروه با هدفى آسمانى به ميدان آمده
اند و باكى از شهادت ندارند.
خير خواهى و يارى فرزند عاص به معاويه از روى علاقه به او و به طلب پيروزى او نبود,
بلكه او در چهار چوب منافع خود علاقه به پيورزى او داشت و در اظهار نظر و مشورت
بامعاويه , بهاى آن را پيوسته به رخ او مى كشيد. مذاكرهء ياد شده در زير, بيانگر
اين حقيقت است :
معاويه : هر چه زودتر به تنظيم صفوف سپاه بپرداز.
عمروعاص : به شرط اينكه حكومتم براى خودم باشد.
معاويه : از ترس اينكه مبادا عمروعاص , پس از امام , رقيب او شود, فوراً پرسد: كدام
حكومت ؟ مگر غير از حكومت ؟ مگر غير از حكومت مصر, چيز ديگرى مى خواهى ؟
عمروعاص , سياستباز كهنه كار و سوداگر بى تقوا, ماسكى از تقوا بر چهره زد و گفت :
آيا مصر مى تواند عوض از بهشت باشد؟ آيا كشتن على , بهايى مناسب براى عذاب دوزخ ,
كه هرگز آرام نمى گيرد, خواهد بود؟
معاويه , از ترس اينكه سخن عمرو در ميان سپاه منتشر گردد, با اصرار فوق العاده گفت
: آرام , آرام , سخن تو را كسى نشنود.
بارى , عمروعاص , به آرزوى حكومت مصر, رو به مردم شام كرد و گفت :
سربازان شام , صفهاى خود را مرتب كنيد و سرهاى خود را به پروردگار خود عاريت دهيد.
از خدا كمك بگيريد و با دشمن خدا و دشمن خود جهاد كنيد. آنان را بكشيد كه خدا آنان
را بكشد و نابود سازد.(23)
از آن طرف , چنان كه گذشت , در آن روز امام (ع ) اسبى طلبيد و براى او اسب شبرنگى
آوردند كه به سبب نيرويى كه داشت پيوسته در حال جهش بود و با دو دهنه كشيده مى
شد.امام (ع ) زمام آن را به دست گرفت و اين آيه را تلاوت كرد:
<سبحان الذى سخرلنا هذا و ما كنا له مقرنين و انا الى ربنا لمنقلبون >.(زخرف : 13
منزه است خدايى كه اين مركب را براى ما مسخر ساخت و ما را قدرت و توانايى آن نبود,
و همگى به سوى خدا بازمى گرديم .
آن گاه دست به دعا برداشت و گفت :
خدايا, به سوى تو گامها برداشته مى شود و بدنها به رنج مى افتد و دلها متوجه مى
گردد و دستها بلند مى شود و چشمها باز مى گردد... خدايا, ما شكوهء غيبت پيامبرمان و
فزونى دشمنان و پراكندگى خواستايمان را به درگاه تو مى آوريم . خدايا, ميان ما و
اين قوم به حق داورى كن , كه تو بهترين داورها هستى .
سرانجام در روز چهارشنبه هشتم ماه صفر حملهء سرتاسرى آغاز شد و از اول بامداد تا شب
ادامه داشت و طرفين بدون دستيابى به پيروزى به اردوگاههاى خود بازگشتند.
در روز پنجشنبه , امام (ع ) نماز صبح را در تاريكى بجا آورد و آن گاه پس ازخواند
دعايى , خود حمله را آغاز كرد و ياران او نيز از هر طرف به نبرد پرداختند.(24)
بخشى از دعاى امام قبل از حمله اين بود:
<ان اظهرتنا على عدونا فجنبنا الغى و سددنا للحق , و ان اظهرتهم علينا فارزقنا
الشهادة و اعصم بقية اصحابى من الفتنة.(25)> پروردگارا! اگر ما را
بر دشمن خود پيروز فرمودى ما را از ستم بازدار و گامهايمان را براى حق استوار گردان
. و اگر آنان بر ما پيروز شدند شهادت را نصيب ما فرما و باقيماندهء يارانم رااز
فتنه حفظ كن .
خطابه هاى آتشين سران سپاه امام (ع )
سخنرانيهاى سران و شخصيتهاى بزرگ خر سپاه نقش تبليغى بزرگى ايفا مى كرد.
چه بسا خطابه اى يك سپاه را از جاى بر مى كند و مقدمات پيروزى را فراهم مى ساخت .
از اين جهت , در روز پنجشنبه نهم ماه صفر, دومين روز حملهء همگانى , شخصيتهاى بزرگى
در سپاه امام (ع ) به سخن پرداختند. غير از امام بزرگانى مانند عبدالله بن بديل ,
(26) سعيد بن
قيس (27) (در منطقهء ناصرين ) و مالك اشتر (28) سخن گفتند و هر كدام , با منطق خاصى
, سپاه امام را بر يورش به دشمن شامى تحريك كردند. در اين ميان حوادثى نيز رخ داد
كه
برخى از آنها را يادآور مى شويم .
1- چه كسى اين قرآن را به دست مى گيرد؟
على (ع ) پيش از آنكه نبرد را آغاز كند, براى اتمام حجت , رو به سربازان
خود كرد و گفت : كيست كه اين قرآن را بگيرد و شاميان را به آن دعوت كند؟
در اين هنگام جوانى به نام سعيد برخاست و اعلام آمادگى كرد. امام (ع ) بار ديگر سخن
خود را تكرار كرد و باز همان جوان از جاى برخاست و گفت : من اى امير مؤمنان . آن
گاه على (ع ) قرآن را به او سپرد و او نيز به سوى سپاه معاويه حركت كرد و آنان را
به كتاب خدا و عمل به آن دعوت كرد, ولى طولى نكشيد كه به وسيلهء دشمن از پاى در
آمد.(29)
2- مبارزهء دو حجر
حجر به عدى كندى از كسانى است كه به حضور پيامبر (ص ) شرفياب شده و به
دست او اسلام آورده بود و بعدها نيز در صف مخلصان على (ع ) و مدافعان حريم وى قرار
داشت وسرانجام جان خود را در اين راه از دست داد و به دست جلادان معاويه , همراه با
گروهى از مخلصان امام , در <مرج عذراء>(كه تقريباً در بيست كيلومترى شام قرار دارد)
كشته شد.در تاريخ از وى به حجر الخير ياد مى كنند, در حالى كه از عموى وى حجر بن
يزيد به حجر الشر نام برده مى شود.
اتفاقاً در چنين روزى اين دو حجر, به رغم پيوند نزديكى كه با هم داشتند, رو در روى
يكديگر قرار گرفتند. دعوت به مبارزه از جانب حجر الشر آغاز شد و در حالى كه آن دو
بانيزه هاى خود مشغول مبارزه بودند مردى از سپاه معاويه به نام خزيمه به كمك حجر بن
يزيد شتافت و نيزه اى بر حجر بن عدى زد. در اين موقع گروهى از ياران حجر بر خزيمه
حمله بردند و او را كشتند, ولى حجر بن يزيد پا به فرار نهاد و از ميدان بيرون رفت
(30).
3- حمله <عبدالله بن بديل >بر ميسرهء سپاه شام
عبدالله بن بديل خزاعى از فرماندهان بلند پايهء سپاه امام (ع ) به شمار
مى رفت . او صحابى جليل القدر پيامبراكرم (ص ) و در طهارت نفس و شجاعت و حماسه
آفرينى , پس از مالك اشتر, زبانزد بود.
فرماندهى جناح راست سپاه با وى بود و جناح چپ را عبدالله بن عباس فرماندهى مى كرد.
قاريان عراق پيرامون عمار ياسر و قيس بن سعد و عبدالله بن بديل گرد آمده بودند.(31)
عبيدالله پيش از آغاز حمله رو به ياران خود كرد و گفت : معاويه مقامى را ادعا كرده
كه از آن او نيست و با صاحبان حقيقى مقام به نزاع برخاسته و با منطق باطل به نبرد
حق آمده است . وى با اعراب (باديه نشينان ) و احزاب گوناگون به حمله پرداخته و
گمراهى را براى آنان زيبا جلوه داده است . تا آنجا كه گفت :
<و انتم و الله على نور من ربكم و برهان مبين . قاتلوا الطغاة الجفاة و لا تخشوهم ,
و كيف تخشونهم و فى ايديكم كتاب من ربكم ظاهر مبرور... و قد قاتلتهم مع النبى و
الله ما هم فى هذه بازكى و لا اتقى و لا ابر. قوموا الى عدو الله و عدوكم >.(32)
شما, به خدا سوگند, در پوشش نورى از خدا و دليلى روشن هستيد. با اين او باش جفا كار
نبرد كنيد و از آنان نترسيد. چگونه بترسيد, حال آنكه در دست شما كتابى از خداست كه
روشن و پذيرفته شده است . شما همراه پيامبر با آنان نبرد كرده ايد و به خدا سوگند
كه اكنون پاگيزه تر و نيكوكارتر از آن زمان نيستند. برخيزيد و براى نبرد با دشمنخدا
و دشمن خودحركت كنيد.
او در حالى كه فرماندهى ميمنه را بر عهده داشت , دو زره بر تن كرد و دو شمشير
برداشت (در هر دست شمشيرى ) و حمله را آغاز كرد و در حملهء نخست سپاه معاويه را از
سر راه خود برداشت و لشكر حبيب بن مسلمه فرماندهء مسيرهء سپاه شام را شكست داد.
تمام همت او اين بود كه خود را به خيمهء معاويه برساند و اين ام الفساد را از ميان
بردارد. نگهبانان معاويه , كه پيمان مرگ با او بسته بودند و به صورت پنج صف يا به
عبارت ديگر به صورت پنج ديوار گردا گرد او را احاطعه كرده بودند, مانع از پيشروى او
شدند. ولى اين ديوارهاچندان مشكلى ايجاد نكرد و يكى پس از ديگرى فرو ريخت . ولى با
اينكه حملات عبدالله درخشان بود, پيش از آنكه خود را به خرگاه معاويه برساند از پاى
درآمد و كشته شد.(33)
در اين مورد ابن جرير طبرى در <تاريخ >خود جريان را روشنتر از ابن مزاحم در <وقعهء
صفين >مى نويسد.
او چنين گزارش مى كند: عبدالله با ميسرهء سپاه دشمن در حال نبرد بود و مالك اشتر
نيز به سوى ميمنه حمله مى برد. مالك , در حالى كه در پوششى از آهن فرو رفته بود, يك
صفحه ءفلزى يمنى در دست داشت كه چون آن را فرود مى آورد تصور مى رفت كه آى از آن
ريزان است و وقتى آن را بالا مى برد شعاع آن ديدگان را خيره مى ساخت . او در حملات
خودميمنه را تار و مار كرد و به نقطه اى رسيد كه عبدالله بن بديل با گروهى از قراء,
كه شمار آنان از سيصد نفر (34) تجاوز نمى كرد, به آن نقطه رسيده بودند. وى ياران
عبدالله را به صورت مردگانى يافت كه به زمين چسبيده اند. مالك دشمن را از اطراف
آنان دور كرد و آنان با مشاهده ء
اشتر خوشحال شدند و فوراً از احوال امام پرسيدند و چون پاسخ شنيدند كه آن حضرت سالم
است و در ميسرهء سپاه خود مى جنگد سپاس خدا را بجا آوردند.
در اين حال عبدالله با افراد كم خود اصرار مى ورزيد كه به پيش رود و پس از كشتن
نگهبانان معاويه برخود او دست يابد. ولى اشتر به او پيام داد كه پيشروى نكند و در
نقطه اى كه هست توقف نمايد و از خود دفاع كند.(35) ولى او تصور مى كرد كه با يك
حملهء برق آسا مى تواند صف نگهبانان را متلاشى كند و بر معاويه دست يابد. از اين
جهت به پيشروى خود ادامه داد و در حاليكه در هر دستى شمشيرى داشت با ياران خود حمله
را آغاز كرد و هر كسى ار كه پيش مى آمد با يك ضربه از پاى در مى آورد و آن قدر پيش
رفت كه معاويه ناچار شد جايگاه خود را عوض كند.(36)
از شگفتيهاى حملهء عبدالله اين بود كه وى به هنگام كارزار با نگهبانان شعار <يا
لثارات عثمان >سر مى داد و مقصود او برادرى بود كه از وى در اين نبرد كشته شده بود,
ولى دشمن ازآن برداشت ديگرى داشت و در شگفت فرو رفته بود كه چگونه عبدالله مردم را
بر اخذ انتقام خون عثمان دعوت مى كند!
سرانجاكم كاربه جايى رسيد كه معاويه جداً بر جان خود ترسيد و كراراً به فرمانده
ميمنهء سپاه خود حبيب بن مسلمه پيغام داد كه به داد او برسد. ولى كوششهاى حبيب جايى
نرسيدو عبدالله را از تعقيب هدف باز نداشت . او فاصلهء چندانى با خرگاه معاويه
نداشت . معاويه چاره اى جز اين نديد كه به نگهبانان دستور دهد كه با پرتاب سنگ به
جنگ او بروند. اين تاكتيك مؤثر واقع شد و نگهبانان با پرتاب سنگ عبدالله را كه
افراد كمى در اطراف او بودن از پاى در آوردند و او با بدن مجروح به روى زمين
افتاد.(37)
در اين هنگام معاويه , كه از خطرى قطعى جان به سلامت برده بود و از شادى در پوست
نمى گنجيد, بر بالاى جسد او حاضر شد. مردى به نام عبدالله بن عامر, كه از نزديكان
معاويه بود, عمامهء خود را بر صورت عبدالله افكند و بر او رحمت فرستاد. معاويه
اصرار ورزيد كه صورت او را باز كند ولى او ابا ورزيد, زيرا در گذشته با او دوستى
داشت . معاويه با دادن قولى كه او را مثله نخواهد كرد موفق شد كه صورت فرمانده شجاع
امام را ببيند. وقتى ديدهء معاويه بر چهرهء عبدالله افتاد گفت :
<هذا و الله كبش القوم . و رب الكعبة اللهم اظقرنى بالاشتر النخعى و الاشعث الكندى
>(38)
به خدا سوگند, او بزرگ اين جمعيت است . خدايا مرا بر دو قهرمان ديگر, اشتر نخعى و
اشعث كندى , پيروز گردان .
آن گاه در وصف قهرمانى و شجاعت كم نظير عبدالله به اشعار عدى بن حاتم تمثل جست كه
نخستين بيت آن اين است :
الحرب ان عضت به الحرب عضهاو ان شمرت عن ساقيها الحرب شمرا(39)
مرد جنگجو كسى است كه اگر جنگ به او دندان نشان دهد او نيز چنان كند و اگر آستين
بالا زند او نيز آستين بالا زد.
ادامهء نبرد تاليلة الهرير
نبرد واقعى ميان پرولان امام (ع ) و هواداران معاويه از آغاز ماه صفر
سال سى و هشت آغاز شد و تا نيمروز سيزدهم آن ماه (40) ادامه داشت . وقايع نگاران شب
نيمهء آن ماه را <ليلة])22(ع ى قرواــپ ع ز- تاريخ طبرى , ج 3 جزء 6 ص 31 ابن جرير
طبرى در صفحهء ياد شده تاريخ كتاب صلح را سيزدهم ماه صفر ميداند و ليلةژالهرير را
روز جمعه معرفى مى كند (ص 24 ولى چون آغاز ماه صفر روز چهارشنبه بوده , طبعاً بايد
ليلة الهرير شب هفدهم صفرذباشد (سومين شب جمعه ماه ) و اگر مقصود دومين شب جمعه
باشد, در اين صورت بايد ليلة العرير دهم ماه صفر باشد, نه سسيزدهم . مگر اينكه گفته
شود در ميان نيم روز ليلة الهرير تا نگارش صلحنامه سه روز مشاجرهء سرد بين طرفين
ادامه داشته و روززسوم به نگارش صلحنانمه منجر گرديده است . ولى ظاهر آنچه در وقعهء
صفين ابن مزاحم آمده اين است كه نبرد پس از دهم نيزادامه داشته است .>
الهرير> مى نامند. <هرير>در لغت عرب به زوزهء سگ مى گويند, زيرا سپاه معاويه در آن
شب در زير ضربات سپاه امام (ع ) همچون سگ زوزه مى كشيد و نزديك بود كه بساطحكومت
معاويه و امويان برچيده شود كه ناگهان عمروعاص , از طريق خدعه و فريب و ايجاد
اختلاف در ميان سپاهيان امام , نبرد خونين و سرنوشت ساز را متوقف ساخت وسرانجام در
روز جمعه هفدهم ماه جريان به <حكميت >كشيد و اعلام آتش بس موقت شد.
مورخان حوادث صفين را تا روز دهم به ترتيب نوشته اند(41), ولى از آن به بعد نقل
حوادث حالت زنجيره اى خود را از دست داده است و وقايع نگار بايد با شم تاريخ شناسى
خود به حوادث ترتيب دهد. ما نيز وقايع اين چند روز را تا نيمهء روز ليلة الهرير به
گونه اى مى نگاريم .
حوادث روز دهم
آفتاب روز دهم صفر سينهء افق را شكافت و نور خود را بر دشت صفين كه به
صورت گردابى از خون درآمده بود افشاند. عاشقان شهادت و شيفتگان امام (ع ) يعنى
قبيلهء ربيعه درگرداگرد وجود او حلقه زده و او را همچون مردمك چشم احاطه كرده
بودند.
يك نفر از فرماندهان آنان برخاست و گفت : <من يبايع نفسه على الموت و يشرى نفسه
الله ؟>يعنى : كيست كه با مرگ دست بيعت دهد و جان خود را براى خدا بفروشد؟ در اين
موقع هفت هزار نفر برخاستند و به نحو ياد شده با فرمانده خود بيعت كردند و افزودند
كه چندان پيش بروند تا وارد خرگاه معاويه شودن و به پشت سر نگاه نكنند.
در شيفتگى آنان همين بسر كه يكى از آنان برخاست و گفت : <ليس لكم عذر فى العرب ان
اصيب على فيكم , و منكم رجل حى >يعنى : هرگز در پيشگاه مردم عرب معذور نيستيد اگريك
نفر از شما زنده باشد و على (ع ) آسيب ببيند.
وقتى معاويه رشادت و حماسه آفرينى <ربيعه >را ديد بى اختيار زبان به تحسين آنان
گشود و شعر زير را سرود:
اذا قلت قدولت ربيعة اقبلت كتائب منهم كالجبال تجالد
اگر بگويى كه قبيلهء ربيعه پشت به ميدان كرد, ناگهان گروههاى فشرده اى او آنان
همچون كوه به نبرد مى پردازند.(42)
ترميم جبههء ميمنه
پپدر برابر پايمردى ربيعه , قبيلهء مضر چندان ازخود وفادارى نشان ندادند
و جناح ميمنهء سپاه امام (ع ) به سبب كشته شدن عبدالله بن بديل فرمانده آن و فرار
افراد قبيلهء مضر از ميدان ,دچار شكست شد, به نحوى كه سربازان آن جناح به قلب لشكر
كه فرماندهى آن با امام (ع ) بود پيوستند. امام , براى ترميم وضع ميمنه , سهل بن
حنيف را به فرماندهى آن گمارد,ولى هجوم سيل آساى سپاه شام به فرماندهى حبيب بن
مسلمه به فرمانده جديد ميمنه مهلت نداد كه به وضع موجود سر و سامانى بخشد. امام (ع
) چون از نااستوارى قبيلهء مضردر ميمنه آگاه شد فوراً مالك را به حضور طلبيد و به
او فرمان داد كه به اين گروه كه انضباط اسلامى را از دست داده اند بگويد: <اين
فراركم من الموت الذى لن تعجزوه الى الحياء التى لا تبقى لكم ؟>يعنى : چرا از مرگى
كه توانايى مقابله با آن را نداريد به زندگى ناپدار فرار مى كنيد؟
پپمالك در برابر ميمنهء شكست خورده قرار گرفت و ضمن ابلاغ پيام امام (ع ) طى سخنان
بسيار مهيج چنين گفت :
<فان الفرار فيه سلب العز و الغلبة على الفىء ذل الحياة و الممات و عار الدنيا و
الاخره و سخط الله و اليم عقابه >.
فرار از ميدان جهاد مايهء بر باد رفتن عزت و از دست دادن بيت المال و ذلت در حيات و
ممات و ننگ دنيا و آخرت و فراگيرى خشم خدا و عذاب دردناك اوست .
آن گاه افزود: دندآنهارا محكم بر هم بفشاريد و با سرهاى خود به استقبال دشمن
بشتابيد. اين را گفت و ميمنه را سامان بخشيد و خود آغاز به حمله كرد و ميسرهء سپاه
معاويه را كه رو در روى ميمنهء سپاه امام (ع ) قرار داشت به عقب راند تا آنجا كه به
قلب سپاه معاويه پيوست .(43)
انسجام ميمنه پس از شكست مايهء خوشحالى امام (ع ) شد از اين جهت , رو به آنان آورد
و فرمود:
<فالان فاصبروا انزلت عليكم السكينة و ثبتكم الله باليقين وليعلم المهزم بانه مسخط
لربه و موبق نفسه و فى الفرار موجدة الله عليه و الدل اللازم اوالعار الباقى >.(44)
الان صابر و بردبار باشيد كه ثبات و آرامش بر شما از جانب خدا فرود آمد و شما را با
يقين استوار ساخت . و افراد شكست خورده (نااستوار در ميدان نبرد) بدانند كه خود را
درمعرض خشم الهى و بلا قرار داده اند. و در فرار از جهاد خشم خدا و ذلت پيوسته است
.
خود مى كشى و خود تعزيه مى دارى !
مآرب شهرى است كه در شما شرقى صنعا قرار دارد و به جهت سد عظيم آن كه در
بين سالهاى 542تا 570منهدم شد اشتهار كامل دارد. قبايل يمن به بركت اين سد به تمدن
پيشرفته اى دست يافته و از كشاورزى عظيمى برخوردار بودند. انهدام سد در اثر سيل
معروف <عرم >موجب پراكندگى آنان در ديگر نقاط شبه جزيره گرديد و قسمت اعظم آنان
درشام و اردن و فلسطين و عراق متفرق شدند, ولى در عين تفرق , انتساب خود را به
قبايلشان كاملاً حفظ كردند. از اين جهت مى بينيم تيره هايى از قبيلهء <ازد>و <مضر>و
<كنده >و<قضاعه > و <ربيعه >در عراق و تيره هايى از همان قبايل در شام و اردن و
فلسطين مى زيستند.
سياست امام (ع ) در تنظيم سپاه اين بود كه افراد هر قبيله اى كه در عراق زندگى مى
كردند رو در روى افراد ديگر همان قبيله قرار گيرند كه در غير عراق مى زيستند, زيرا
اين تقابل مى توانست انعطاف آفرين باشد و از خونريزى شديد جلوگيرى كند.(45)
روزى يكى از سران <خثعم >شام به نام عبدالله درخواست ملاقات با رئيس خثعم عراق كرد
و پس از اندكى ملاقات تحقق پذيرفت . فرد شامى درخواست كرد كه هر دو تيرهء قبيله
ءخثعم از قتال دست بردارند و در انتظار آينده بنشينند تا هر كدام از طرفين نبرد
پيروز شد از او تبعيت كنند. ولى مذاكرهء اين دو رئيس سودى نبخشد, زيرا فرد عراقى به
هيچ وجه تن به اين پيشنهاد نداد و حاضر نشد دست او امام (ع ) بردارد. لذا جنگ تن به
تن ميان افراد دو تيره آغاز شد. و هب بن مسعود خثعمى عراقى , همتاى خود از شاميان
را از پاى درآوردو متقابلاً يك نفر خثعم شام بر رئيس خثعميان عراق حمله برد و
ابوكعب را از پاى در آورد ولى بلافاصله از پس از قتل شروع به گريستن بر مقتول كرد و
گفت : من تو را به سبب اطاعت از معاويه كشتم , در حالى كه تو بستگى نزديكترى با من
داشتى و پيش از آنان تو را دوست مى داشتم . به خدا سوگند كه نمى دانم چه بگويم , جز
اينكه شيطان ما را گمراه كرده و قريش ما را آلت دست خود قرار داده است . اين نبرد
تن به تن ميان تيره هاى يك قبيله با گذاردن هشتاد كشته از دو طرف خاتمه يافت .(46)
تاريخ تكرار مى شود.
اين حادثه در نوع خود بى نظير نيست , بلكه كم و بيش در جنگ صفين نظايرى
دارد كه برخى را يادآور مى شويم :
خپپ1 نعيم بن صهيب بجلى از عراق كشته شد. پسر عموى او نعيم بن حارث بجلى , كه در
ارتش شام بود, بر معاويه اصرار ورزيد كه بايد جسد پسر عموى خود را بپوشاند. وى
اجازه نداد و بهانه آورد كه عثمان از ترس اين گروه شبانه به خاك سپرده شد. ولى بجلى
شامى گفت : يا بايد اين كار انجام گيرد يا تو را ترك مى گويم و به على مى پيوندم .
سرانجام معاويه به او اجازه داد كه جنازهء پسر عمومى خود را به خاك بسپارد.(47)
2- دو تيره از قبيهء ازد رو در روى يك ديگر قرار گرفتند. يكى از سران دو قبيله گفت
: از بلاهاى بزرگ اين است كه دو تيره از يك قبيله رو در روى هم قرار گرفته اند و به
خدا سوگند, مابا اين جنگ جز اينكه به دست خود دستها و پاهاى خويش را قطع كنيم كارى
صورت نمى دهيم . اگر اين كار را نكنيم پيشوا و قبيلهء خود را كمك نكرده ايم و اگر
انجام بدهيم عزت خود را بر باد داده و آتش زندگى خود را خاموش ساخته ايم .(48)
3- مبارزى از شاميان گام به ميدان نهاد و مبازر طلبيد. مردى از عراق به يمدان او
آمد و ضربات شديد ميان آن دو رد و بدل شد. سرانجام عراقى دست بر گردن شامى افكند و
او رامحكم بر زمين كوبيد و به روى سينهء او نشست وقتى كلاهخود و نقاب را از چهرهء
شامى كنار زد ناگهان ديد كه برادرتنى اوست ! او از ياران امام (ع ) درخواست كرد كه
امام تكليف اورا روشن سازد و امام (ع ) دستور داد كه وى را رها سازد و او چنين كرد.
مع الوصف , آن فرد مجدداً به سپاه معاويه پيوست .(49)
4- مردى از سپاه معاويه به نام سويد گام به ميدان نهاد و مبارز طلبيد. رزمنده اى از
سپاه امام (ع ) به نام قيس به ميدان او آمد. وقتى به هم رسيدند يكديگر را شناختند و
هر كدام ديگرى را به پيشواى خود دعوت كرد. مرد عراقى مراتب ايمان خود را به امام (ع
) به پسر عموى خود بيان كرد و گفت : به خدايى كه جز او خدايى نيست , اگر بتوانم با
اين شمشيرآنچنان بر اين خيمهء سفيد (= خيمهء معاويه ) مى زنم كه اثرى از صاحب آن
نماند.(50)
شمر بن ذى الجوشن در ركاب امام (ع )
از شگفتيهاى روزگار (كه شگفتيهاى آن پايان ندارد) اين است كه شمر در نبر
د صفين به امام (ع ) اخلاص مى ورزيد و در نبرد با يك شامى به نام ادهم ضربت سختى بر
پيشانى اووارد آمد كه استخوان آن را شكست . او نيز به تلافى برخاست و ضربهء شمشيرى
بر مبارز شامى وارد كرد كه مؤثر واقع نشد. شمر براى تجديد قوا به خيمهء خود بازگشت
و آبى نوشيد و نيزه اى تبر دست گرفت و به ميدان بازگشت و مشاهده كرد كه هماورد شامى
او پا برجا ايستاد است . او به مرد شامى مهلت نداد و نيزهء خود را آنچنان بر او
كوفت كه او را ازاسب به زمين افكند و اگر شاميان به دادش نرسيده بودند كار او را
يكسره كرده بود. آن گاه شمر گفت : اين نيزه در مقابل آن ضربت .(51)
فرهنگ افتخار به شهادت
افتخار به شهادت و عشق به لقاء الله در افراد با ايمان و معتقد به سراى
ديگر كه براى اهداف مقدس مى جنگند, فرهنگى است كه در ميان ديگر ملتها وجود ندارد.
عشق به شهادت بزرگترين محرك و عامل قيام و جهاد است . شهيد, با اين عقيده , زندگى
ناچيز چند روزه را به زندگى ابدى تبديل مى كند و در راه آن دست از پا نمى شناسد.
در يكى از روزهاى نبرد صفين صفين , قهرمان نيرومندى از قبيلهء بنى اسد از سپاه امام
گام به ميدان نهاد و مبارزه طلبيد. سربازان عراقى با ديدن اين قهرمان عقب كشيدند
ولى ناگهان پيرمرد به نام مقطع عامرى برخاست تا به ميدان قهرمان اسدى برود. امام (ع
) متوجه شد و او را از رفتن به ميدان مانع گرديد. نعره هاى هل من مبارزه قهرمان
اسدى گوشها را كرمى كرد و در هر بار, آن پير عاشق شهادت براى مقابله بر مى خاست ولى
امام او را نهى مى كرد. سرانجام پيرمرد عرض كرد: اماما, رخصت بده كه در اين نبرد
شركت كنم تا كشته شوم و به سوى بهشت بشتابم يا او را بكشم و شر او را از سر تو
كوتاه سازم امام (ع ) اين بار اجازه داد و در حق او دعا كرد .
حملات دليرانه و عاشقانهء اين پير آنچنان رعبى در دل قهرمان شامى افكند كه چاره اى
جز فرار نديد و آن قدر دور شد تا خود را به خرگاه معاويه رسانيد ولى آن پير او را
تا آن نقطه هم تعقيب كرد و چون دست بر او نيافت به جايگاه نخست خود بازگشت .
پس از آنكه على (ع ) به شهادت رسيد و مردم با معاويه بيعت كردند, معاويه از مقطع
عامرى سراغ گرفت و او را طلبيد. مقطع در حالى كه دوران پيرى و فرتوتى را مى گذراند
برمعاويه وارد شد.
معاويه : برادر, اگر در اين حالت بر من وارد نشده بودى هرگز از دست من خلاص نمى شدى
.
عامرى : تو را به خدا سوگند مى دهم مرا بكش و از اين زندگى ذلتبار نجات بخش و به
لقاء خدا نزديك ساز.
معاويه : هرگز تو را نمى كشم و به تو نياز دارم .
عامرى : نياز تو چيست ؟
معاويه : حاجتم اين است كه با تو برادر شوم .
عامرى : من از تو در گذشته براى خدا جدا شدم و به همين حالت باقى هستم تا خدا در
روز رستاخيز ما را گردآورد و دربارهء من و تو داورى كند.
معاويه : دخترت را در عقد من درآور.
عامرى : من درخواست آسانتر از آن را رد كردم , چه رسد به اين درخواست .
معاويه : صله اى از من بپذير.
عامرى : مرا نيازى به صلهء تو نيست .(52)
يك تاكتيك نظامى
در روز دهم و يا پس از آن , آن گاه كه درگيرى شديدى ميان سوار كاران
عراق با سواره نظام شام رخ داد, هزار نفر از سپاه امام (ع ) به محاصرهء شاميان
درآمدن و رابطهء آنان با محوراصلى سپاه قطع شد در اين موقع , امام (ع ) با صداى
بلند فرمود: آيا كسى نيست كه رضاى خدا را بخرد و دنياى خود را در مقابل آخرت
بفروشد؟ مردى به نام عبدالعزيز, در حالى كه بر اسب شبرنگى سوار شده و در آهن فرو
رفته بود و جز ديدگان او چيزى از بدن او پيدا نبود, به نزد امام (ع ) آمد و گفت :
امر بفرما كه هر چه فرمان دهى انجام خواهم داد. امام اورا دعا كرد و گفت : بر سپاه
شام حمله كن و خود را با ياران محاصره شده برسان و چون به آنان نزديك شدى بگو كه
امير مؤمنان به شما سلام مى رساند و مى خواهد كه شما از آن سوتكبير بگوييد و ما نيز
از اين سو تكبير مى گوييم و شما از آن سو و ما از اين سو حمله مى كنيم تا حلقهء
محاصره را بشكنيم و شما را آزاد سازيم .
مأمور امام (ع ) مردانه بر سپاه شام حمله كرد و خود را به ياران محاصره شده رساند و
پيام امام را ابلاغ كرد. آنان از شنيدن پيام امام (ع ) خوشحال شدند و آن گاه تكبير
و تهليل و نبرداز دو سو آغاز گرديد و حلقهء محاصره درهم شكست و محاصره شدگان به
مركز سپاه امام (ع ) پيوستند. شاميان با دادن هشتصد كشته عقب نشستند و آتش جنگ به
طور موقت فروكش كرد.(53)
فزونى تحركات سياسى در گرما گرم نبرد
كارشناسان امور نظامى از آغاز حملهء عمومى سپاه على (ع ) پيروزى را از
آن امام مى دانستند, زيرا با چشمان خود مى ديدند كه هر روز وضع جنگ به نفع آن حضرت
تغيير مى يابد وسپاه معاويه را انهدام و مرگ تهديد مى كند. اين پيروزى ناشى از
عواملى بود كه به برخى از آنها اشاره مى شود:
1- رهبرى داهيانه و شايستهء فرمانده كل قوا, يعنى حضرت على (ع ) به سبب همين قيادت
نظامى صحيح بود كه سپاه معاويه تقريباً دو برابر سپاه امام (ع ) كشته داد.(در پايان
نقل حوادث جنگ صفين آمار كشتگان طرفين را خواهيم نگاشت ).
2- شجاعت بى نظير امام (ع ) كه چشم جهان تاكنون مانند آن را نديده است . به تعبير
يكى از دشمنان آن حضرت , على (ع ) با هيچ قهرمانى روبرو نشد مگر اينكه زمين را با
خون اوسيراب كرد. در پرتو اين دلاورى , شر رزم آوران بزرگى از پيش پاى سپاه عراق
برداشته شد و رعب شديدى در جان دشمن نشست و غالباً فرار را بر قرار برگزيدند.
3- ايمان و عقيدهء راسخ سپاه امام (ع ) به فضيلت و تقوى و خلافت و امامت بر حق آن
حضرت . آنان كه تنصيص الهى را ملاك پيشوايى مى دانستند و آنان كه انتخاب مهاجران
وانصار را معيار خلافت مى انگاشتند, همگى , براى نبرد حق با باطل و مبارزهء اهل عدل
با اهل بغى , به زير پرچم امام (ع ) گرد آمده بودند در حالى كه وضع سپاه معاويه به
صورت ديگر بود. اگر گروهى به عنوان خونخواهى خليفهء مظلوم در پى معاويه به راه
افتاده بودند و براى او شمشير مى زدند, گروه بى شمارى با اغراض مادى و اميال دنيوى
دور او را گرفته بودند و برخى ديگر نيز به سبب عداوت ديرينه با امام (ع ) به اين
راه آمده بودند و اين حقيقت از هيچ تاريخنگارى پنهان نيست .
4- وجود چهره هاى معروف و محبوب امت اسلامى در سپاه امام (ع ) ; اشخاصى كه در بدر
واحد و حنين در ركاب پيامبر اكرم (ص ) به جهاد پرداخته بودند و پيامبر بر صداقت
وپاكى آنان شهادت داده بود. از ميان آنان مى توان عمار ياسر و ابو ايوب انصارى و
قيس بن سعد و حجر بن عدى و عبدالله بن بديل و... را نام برد كه شك و ترديد ويرانگرى
در دل بسيارى از سربازان بى غرض ولى ساده دل از سپاه معاويه انداخته بود.
اين عوامل و عواملى ديگر سبب شد كه معاويه و عقل منفصل او, عمروعاص , شكست خود را
قطعى ببينند و براى جلوگيرى از آن دست به تلاشهاى مرموزانه بزنند تا چرخ پيروزى
نظامى سپاه امام (ع ) را به گونه اى متوقف سازند, از جملهء اين تلاشها, مكاتبه با
سران سپاه على (ع ) و جلب علاقهء آنان به خود و ايجاد تفرقه و پراكندگى در سپاه آن
حضرت بود.
1- وفادارترين قبايل به امام (ع ) در نبرد صفين قبيلهء ربيعه بود اگر از قبيلهء مضر
نااستوارى مشاهد شد, ولى ربيعه مانند كوه پا برجا بود. وقتى چشم امام (ع ) به
پرچمهاى آنان افتادپرسيد كه اين پرچمها از آن كيست . گفتند: از آن ربيعه است .
فرمود: <هى رايات الله . عصم الله اهلها و صبرهم و ثبت اقدامهم >.(54) يعنى : اينها
پرچمهاى خداست . خدا صاحبان .
آنها را حفظ كند و به آنان استوارى بخشد و پا برجايشان بدارد.
به امام (ع ) گزارش رسيد كه يكى از سران اين قبيله به نام خالد بن معمر با معاويه
سر و سرى پيدا كرده و نامه يا نامه هايى ميان آن دو رد و بدل شده است . امام (ع )
فوراً وى و بزرگان ربيعه را احضار كرد و به آنان فرمود: شما, اى قبيلهء ربيعه ,
ياران و لبيك گويان نداى من هستيد. به من گزارش رسيده كه يكى از ياران شما با
معاويه نامه نگارى داشته است . آن گاه روبه خالد كرد و گفت : اگر آنچه از تو به من
رسيده است راست باشد من تو را مى بخشم و امان مى دهم , مشروط بر اينكه به عراق و
حجاز يا به هرجا كه در قلمرو قدرت معاويه نيست بروى و در آنجا زندگى كنى . و اگر
آنچه كه دربارهء تو گفته شد دروغ است , دلهاى داغ ما را با سوگندهاى اطمينان زاى
خود خنك كن . او در همان مجلس سوگند ياد كرد كه هرگز چنين نبوده است . ياران او
گفتند كه اگر اين نسبت راست باشد او را مى كشند, و مردى از آن ميان به نام زياد بن
حفصه به امام (ع ) گفت : از خالد به گرفتن سوگندها كسب وثوق كن كه به توخيانت
نكند.(55)
قرائن گواهى مى دهد كه وى جزو ستون پنجم معاويه در سپاه امام (ع ) بود و در مواقع
پيروزى و حتى در لحظاتى كه نزديك بود برخود معاويه دست يابند و او را در خيمه اش
دستگير كنند فرمان عقب نشينى مى داد و سپس كار خود را توجيه مى كرد. به نمونه اى در
اين زمينه اشاره مى شود.
قبيلهء ربيعه بخش ميسره سپاه امام (ع ) را تشكيل مى داد و فرماندهى آن با عبدالله
بن عباس بود. ميسرهء سپاه امام (ع ) در مقابل ميمنه سپاه شام قرار داشت كه آن را
متنفذترين شخصيت شامى به نام ذو الكلاع حميرى و عبيدالله بن عمر رهبرى مى كردند.
قبيلهء حمير به فرماندهى ذو الكلاع و عبيدالله سواره و پياده حملهء شديدى بر ميسرهء
سپاه امام (ع )آوردند ولى كارى از پيش نبردند. در اين حمله دوم عبيدالله بن عمر در
پيشاپيش سپاه ايستاد و رو به مردم شام كرد و گفت : اين طايفه از مردم عراق عثمان را
كشته اند. اگر آنان راشكست دهيد انتقام خود را گرفته ايد و على را نابود كرده ايد
در اين حمله نيز افراد ربيعه , با ثبات خاصى , از خود دفاع كردند و جز افراد ناتوان
كسى گام به عقب ننهاد.
تيزبينانى از سپاه امام (ع ) نظر دادند كه وقتى خالد عقب نشينى گروهى از سربازان را
ديد او نيز به همراه آنان عقب نشينى كرد و خواست از اين طريق ثابت قدمان از سپاه
امام را به عقب نشينى وادار كند, ولى چون ثبات آنان را مشاهد كرد فوراً به سوى آنان
برگشت و به توجيه عمل خود پرداخت و گفت : هدف از انصراف اين بود كه فراريان را به
سوى شما بازگردانم .(56)
ابن ابى الحديد مى نويسد:
مورخان اسلامى مانند كلبى و واقدى اتفاق نظر دارند كه او در حملهء دوم عمداً فرمان
عقب نشينى را صادر كرد تا سپاه امام را در ميسره دچار شكست كند, زيرا معاويه به وى
قول داده بود كه اگر بر سپاه امام پيروز شود تا وقتى خالد زنده است فرمانروايى
خراسان با او باشد.(57)
ابن مزاحم نيز آورده است :
معاويه به خالد پيام داده بود كه اگر در اين نبرد پيروز شود فرمانروايى خراسان , از
آن اوست . خالد فريب معاويه را خورد ولى به آرزوى خود نرسيد, زيرا وقتى معاويه زمام
امور را به دست گرفت او را به عنوان والى به خراسان گسيل داشت ولى خالد پيش از آنكه
به محل مأموريت خود برسد در نيمهء راه هلاك شد.(58)
شد.سپاه شام به وجود عبيدالله بن عمر افتخار مى كرد و مى گفت : پاكيزه , فرزند
پاكيزه با ماست ! و عراقيان به وجود محمد بن ابى بكر افتخار مى كردند و او را طيب
بن الطيب مى ناميدند.
بارى , سرانجام نبرد شديد ميان حمير از سپاه شام و ربيعه از سپاه امام (ع ) به كشته
شدن تعداد زيادى از طرفين منجر گرديد و كمترين ضايعه آن اين بود: پانصد نفر از سپاه
امام (ع )در حالى كه تا دندان غرق سلاح بودند و جز چشمانشان چيزى از بدن آنان
نمايان نبود, گام به ميدان نهادند و به همين كم و كيف از سپاه معاويه به مقابله با
آنان برخاستند. پس ازنبردى شديد ميان اين دو گردان , احدى از طرفين به پايگاه خود
باز نگشت و همگى كشته شدند.
در هنگام فاصله گيرى دو سپاه , تلى از جمجمه ها پديد آمد كه به آن <تل الجماجم >مى
گفتند و در همين نبرد بود كه ذو الكلاع , بزرگترين پشتيبان معاويه و آماده كننده
قبيلهء حميربراى دفاع از جان او, به دست مردى به نام خندف كشته شد و تزلزل عجيبى در
ميان حميريان پديد آمد .(59)
2- عبيدالله بن عمر در شديدترين لحظات جنگ , به منظور شيطنت و ايجاد اختلاف , كسى
را به نزد حضرت مجتبى (ع ) فرستاد و از وى درخواست ملاقات كرد. فرزند امام (ع ) به
اذن آن حضرت با او ملاقات كرد. در ضمن مذاكره , عبيدالله به امام مجتبى گفت : پدر
تو در گذشته و در حال خون قريش را ريخته است . آيا تو آماده اى كه جانشين او باشى و
تو راخليفهء مسلمين معرفى كنيم ؟ فرزند امام به تندى دست رد بر سينهء او زد و آن
گاه از طريق علم امامت سرانجام نكبتبار عبيدالله را به او خبر داد و گفت : امروز يا
فردا تو را كشته مى بينم . آگاه باش كه شيطان كار زشت تو را در نظرت زيبا جلوه داده
است . رواى مى گويد: وى همان روز يا روز بعد با هنگ چهار هزار نفرى سبز پوش خود به
ميدان آمد و در همان روز به دست هانى بن خطاب از قبيلهء همدان به هلاكت رسيد.(60)
3- معاويه برادر خود عتبة بن ابى سفيان را, كه مرد فصيح و زبان آورى بود, به حضور
طلبيد و به او گفت : با اشعث بن قيس ملاقات كن و او را به صلح و سازش دعوت نما. او
به سوى سپاه امام (ع ) آمد و با صداى بلند فرزند قيس را طلبيد به اشعث خبر دادند كه
مردى از سپاه معاويه با تو قصد ملاقات دارد. گفت نام او را بپرسيد. وقتى خبر آوردند
كه او عتبه فرزند ابى سفيان است گفت : او جوان خوشگذرانى است كه بايد با او ملاقات
كرد. به هنگام ملاقات عتبه به اشعث چنين گفت :
اگر بنا بود معاويه با كسى غير از على ملاقات كند با تو ملاقات مى كرد, چه تو در
رأس مردم عراق و بزرگ يمنيان هستى و داماد عثمان و استاندار او بودى . تو خود را با
ديگرفرماندهان سپاه على قياس مكن , زيرا اشتر كسى است كه عثمان را كشته و عدى بن
حاتم مردم را به قتل او تحريك كرده و سعيد بن قيس همان است كه على ديهء او را بر
گردن گرفته است و شريح و زحر بن قيس جز قواى نفس چيزى نمى شناسد. تو به عنوان نمك
شناسى از اهل عراق دفاع كردى و از روى تعصب با شاميان جنگيدى , به خدا سوگند, مى
دانيدكه كار ما و شما به كجا انجاميده است . نمى گويم على را ترك كن و معاويه را
يارى كن , ما تو را به ماندن كه صلاح تو و ما در آن است دعوت مى كنيم .
تاريخ مدعى است كه اشعث در نهان سر و سرى با معاويه داشته و مترصد فرصت بوده كه
مسير جنگ را به نفع او تغيير دهد.
پپاو در آغاز پاسخ خود, از امام (ع ) ستايش كرد و سخنان عتبه را يك به يك رد كرد,
ولى در پايان تلويحاً موافقت خود را براى پايان دادن به جنگ اعلام نمود و گفت : شما
به ماندن وزندگى كردن نيازمندتر از ما نيستيد. من در اين امر مى انديشم و نظر خود
را به خواست خدا اعلام مى دارم .
پپوقتى عتبه به سوى معاويه بازگشت و او را از ماوقع آگاه كرد, معاويه خوشحال شد و
گفت : وى علاقهء خود را به صلح اعلام كرده است .(61)
4- معاويه به عمروعاص گفت : شخصيت سرشناس پس از على , ابن عباس است . او اگر سخن
بگويد على با آن مخالفت نمى كند. هر چه زودتر چاره اى بينديش كه جنگ هستى مارا از
بين برد. ما هرگز به عراق نمى رسيم مگر اينكه مردم شام نابود شوند.
عمروعاص گفت : ابن عباس فريب نمى خورد. اگر بتوان او را فريب داد, على را نيز مى
توان , اصرار معاويه سبب شد كه عمروعاص نامه اى به ابن عباس بنويسد و در پايان نامه
شعرى نيز ضميمه آن سازد. وقتى عمرو نامه و سرودهء خود را به معاويه نشان داد,
معاويه گفت : <لا ارى كتابك على رقة شعرك >. يعنى : هرگز نامه تو به پايه زلالى شعر
تو نيست !
پير خدعه و فريب در آن نامه و در ضمن اشعارش , عباس و آل او را ستوده و از مالك
نكوهش كرده و سرانجام وعده داده بود كه اگر جنگ پايان پذيرد ابن عباس عضو شورايى
خواهد بود كه به وسيلهء آن امير معين مى گردد. چون نامه به دست ابن عباس رسيد آن را
به امام (ع ) نشان داد. آن حضرت فرمود: خدا فرزند عاص را بكشد; چه نامهء فريبنده اى
است . هر چه زودتر پاسخ آن را بنويس و شعر او را برادرت فضل كه شاعر توانايى است
پاسخ بگويد.
ابن عباس در پاسخ نامه نوشت :
من مردى بى حياتر از تو در ميان عرب نديدم . دين خود را به بهاى كمى فروختى و دنيا
را مانند گنهكاران بزرگ مى شمارى و ريا كارانه زهد مى ورزى . اگر مى خواهى خدا را
راضى كنى نخست عواى حكومت مصر را از سر بيرون كن و به خانهء خود باز گردد... على و
معاويه يكسان نيستند, همچنان كه مردم عراق و شام نيز يكسان نيستند. من خدا را
خواسته ام ,تو ولايت مصر را. آن گاه اشعارى را كه برادر او فضل بر وزن اشعار عمرو
سروده بود ضميمهء نامه كرد و نامه را به امام (ع ) نشان داد. حضرت فرمود: اگر عاقل
باشد, ديگر نامهء تو راپاسخ نمى گويد.
وقتى نامه به دست عمرو رسيد آن را به معاويه نشان داد و گفت : تو مرا به نامه نگارى
دعوت كردى . اما نه تو را سود بخشيد و نه مرا معاويه گفت : قلب ابن عباس و على يكى
است و همگى فرزندان عبدالمطلب هستند.(62)
5- هنگامى كه معاويه احساس كرد تحرك سربازان امام (ع ) بيشتر شده است و دايرهء
محاصره تنگتر مى شود و نزديك است كه پايگاه شاميان سقوط كند, تصميم گرفت كه
مستقيماًبه ابن عباس نامه بنويسد و يادآور شود كه اين جنگ اخگرى از عداوت بنى هاشم
به بنى اميه است و او را از عواقب اين كار بترساند. در اين نامه ابن عباس را تطميع
كرد و گفت : اگرمردم با تو بيعت كنند, ما به بيعت با تو آماده ايم .
چون نامه به دست ابن عباس رسيد پاسخ مستدل و داندنشكنى به معاويه نوشت , به گونه اى
كه معاويه از نوشتن نامه پشيمان شد و گفت : اين نتيجهء كار خود من است . ديگر تا يك
سال نامه اى به او نمى نويسم .(63)
پىنوشتها:
1- وقعهء صفين , صص 203ـ 202 تاريخ طبرى , ج 3 جزء 6 ص 5 كامل ابن اثير, ج 3
ص 149 شرح نهج البلاغهء ابن ابى ب الحديد, ج 4 ص 25; مروج الذهب , ج 2 ص 387(با
اختصار و اندكى تفاوت ).
2- وقعهء صفين , ص 205 شرح نهج البلاغهء ابن ابى الحديد, ج 4 صص 26ـ 24
3- وقعهء صفين , صص 204ـ 203 تاريخ طبرى , ج 3 جزء 6 ص 6 كامل ابن اثير, ج 3 ص 149
شرح نهج البلاغهء ابن ابى الحديد, ج 4 ص 26
4- وقعهء صفين , صص 204ـ 203 تاريخ طبرى , ج 3 جزء 6 ص 6 كامل ابن اثير,ج 3 ص 149;
شرح نهج البلاغهء ابن ابى الحديد, ج 4 ص 26
5 و6 و7 و8- شرح نهج البلاغهء ابن ابى الحديد, ج 4 ص 30مروج الذهب , ج 2 صص 388ـ
387 وقعهء صفين , صص 214ـ2157 شرح نهج البلاغهء ابن ابى الحديد, ج 4 صص 30 27
9- شرح نهج البلاغهء ابن ابى الحديد, ج 4 ص 30مروج الذهب , ج 2 صص 388ـ 387 وقعهء
صفين , صص 214ـ 2152رح نهج البلاغهء ابن ابى الحديد, ج 4 صص 30 27
10- وقعهء صفين , صص 216ـ 215 شرح نهج البلاغهء ابن ابى الحديد, ج 4 ص 31 تاريخ
طبرى , ج 3 جزء 6 ص 7
11- وقعهء صفين , صص 216ـ 215 شرح نهج البلاغهء ابن ابى الحديد, ج 4 ص 31 تاريخ
طبرى , ج 3 جزء 6 ص 7
12- مروج الذهب , ج 2 ص 388
13- مفسران اسلامى به اتفاق نزول اين آيه را دربارهء وليد بن عقبه تصديق كرده اند.
14- دربارهء شأن نزول اين آيه به تفاسير حديثى , مانند الدر المنثور و برهان مراجعه
شود.
15- وقعهء صفين , صص 222ـ 221 كامل ابن اثير, ج 3 ص 150 تاريخ طبرى , ج 3 جزء 6 ص 7
مروج الذهب , ج 2ص 388
16- وقعهء صفين , صص 222ـ 221 كامل ابن اثير, ج 3 ص 150 تاريخ طبرى , ج 3 جزء 6 ص 7
مروج الذهب , ج 2ص 388
17- وقعهء صفين ص 222 شرح نهج البلاغهء ابن ابى الحديد, ج 5 ص 180
18- وقعهء صفين , صص 224ـ 223; شرح نهج البلاغهء ابن ابى الحديد, ج 5 صص 182ـ 181
19- وقعهء صفين , صص 224ـ 223; شرح نهج البلاغهء ابن ابى الحديد, ج 5 صص 182ـ 181
20- وقعهء صفين , ص 225; شرح نهج البلاغهء ابن ابى الحديد, ج 5 ص 182 تاريخ طبرى , ج
3 جزء 6 صص 7و 8 كامل ابن اثير, ج 3 ص 150
21- به خاطر بياوريد كه اين دو فرزند عمروعاص زاهد نمايانى بودند كه در آغاز كار پدر
را از آلودگى به حمايت از فرزندس<ابوسفيان > باز مى داشتند ولى حالا صميميترين يار
و ياور او هستند! اى جريان ما را به ياد مثلى مى اندازد كه در زبان عربى وح فارسى
رايج است كه : <هل تلد الحية الا الحية؟>(عاقبت گرگ زاده گرگ شود گرچه با آدمى بزرگ
شود).
22- وقعهء صفين , ص 226 شرح نهج البلاغهء ابن ابى الحديد, ج 5 ص 182
23- وقعهء صفين , ص 237 شرح نهج البلاغهء ابن ابى الحديد, ج 5 صص 189و 190
24- وقعهء صفين , صص 230و 231 شرح نهج البلاغهء ابن ابى الحديد, ج 5 ص 176
25- تاريخ طبرى , ج 3 جزء 6 ص 8 كامل ابن اثير, ج 3 ص 151
26- وقعهء صفين , ص 232
27- وقعهء صفين , ص 234 شرح نهج البلاغهء ابن ابى الحديد, ج 5 ص 186
28- وقعهء صفين , ص 347 شرح نهج البلاغهء ابن ابى الحديد, ج 5 ص 188
29- وقعهء صفين , صص 241و 239 شرح نهج البلاغهء ابن ابى الحديد, ج 5 ص 191ـ 190
30- شرح نهج البلاغهء ابن ابى الحديد, ج 5 ص 196 وقعهء صفين , ص 244
31- وقعهء صفين , ص 243 شرح نهج البلاغهء ابن ابى الحديد, ج 5 صص 196ـ 195
32- كامل ابن اثير, ج 3 ص 151
33- وقعهء صفين , ص 234 تاريخ طبرى , ج 3 جزء 6 ص 9 كامل ابن اثير, ج 3 ص 151با كمى
تفاوت ).
34- وقعهء صفين , ص 248
35- ابن مزاحم در واقعهء صفين تعداد آنان را صد نفر مى نويسد.
36- كامل ابن اثير, ج 3 ص 153
37- تاريخ طبرى , ج 3 جزء 6 ص 10 كامل ابن اثير, ج 3 ص 152ـ 151 شرح نهج البلاغهء
ابن ابى الحديد, ج 5 ص 196
38- وقعهء صفين , ص 246ـ 245
39 و40- تاريخ طبرى , ج 3 جزء 6 ص 16ـ 13 وقعهء صفين , ص 246 كامل ابن اثير, ج 3 ص
154ـ 153 شرح انهج البلاغهء ابن ابى الحديد, ج 5 ص 197 مروج الذهب , ج 2 ص 398
41- مروج الذهب , ج 2 صص 390ـ 387
42- شرح نهج البلاغهء ابن الحديد, ج 5 صص 242ـ 241; وقعهء صفّين , ص 306
43- شرح نهج البلاغهء ابن ابى الحديد, ج 5 صص 198ـ 197 وقعهء صفين , ص 250; تاريخ
طبرى , ج 3 جزء 6 ص 12
44- تاريخ طبرى , ج 3 جزء 6 ص 14
45- معجم البلدان , ج 5 صص 35ـ 34
46- وقعهء صفين , صص 258ـ 257; شرح نهج البلاغهء ابن ابى الحديد, ج 5 صص 205ـ 204
47- وقعهء صفين , ص 259 شرح نهج البلاغهء ابن ابى الحديد, ج 5 ص 207تاريخ طبرى , ج
3 جزء 6 ص 14 كامل ابن اثير,ج 3 ص 154
48- وقعهء صفين , ص 262 تاريخ طبرى , ج 3 جزء 6 ص 15 شرح نهج البلاغهء ابن ابى
الحديد, ج 5 ص 209
49- وقعهء صفين , ص 272 شرح نهج البلاغهء ابن ابى الحديد, ج 5 ص 215
50- وقعهء صفين , ص 268 شرح نهج البلاغهء ابن ابى الحديد, ج 5 ص 213
51- تاريخ طبرى , ج 3 جزء 6 ص 18 شرح نهج البلاغهء ابن ابى الحديد, ج 5 ص 213
52- شرح نهج البلاغهء ابن ابى الحديد, ج 5 صص 224ـ 223; وقعهء صفين , ص 278
53- شرح نهج البلاغهء ابن ابى الحديد, ج 5 ص 243; وقعهء صفين , ص 308
54- تاريخ طبرى , ج 3 جزء 6 صص 19ـ 18 شرح نهج البلاغهء ابن ابى الحديد, ج 5 صص
226ـ 225.
55- تاريخ طبرى , ج 3 جزء 6 صص 19ـ 18; شرح نهج البلاغهء ابن ابى الحديد, ج 5 صص
226ـ 225.
56- تاريخ طبرى , ج 3 جزء 6 ص 19 كامل ابن اثير, ج 3 ص 156
57- شرح نهج البلاغهء ابن ابى الحديد, ج 5 صص 228.
58- وقعهء صفين , ص 306
59- شرح نهج البلاغهء ابن ابى الحديد, ج 5 ص 5 ص 233; وقعهء صفين , ص 278 الاخبار
الطوال ص 179
60- وقعهء صفين , ص 297 شرح نهج البلاغهء ابن ابى الحديد, ج 5 ص 233.
61- وقعهء صفين , ص 408
62- وقعهء صفين , ص 414ـ 410(با كمى تفاوت و حذف اشعار از هر دو نام ) ; الامامة و
السياسة, ج 1 صص 99ـ 98
63- وقعهء صفين , صص 416ـ 414 الامامة و السياسة, ج 1 ص 100