بخش ۲۵
سال سى و نهم و چهلم هجرى براى على(ع)سالهايى پر رنج بود،معاويه
گروههائى را براى دستبرد و ترساندن مردم عراق و رماندن دل آنان از على به
مرزهاى عراق فرستاد.
نعمان پسر بشير را با هزار تن به عين التمر كه شهركى در غرب كوفه
بود روانه كرد.مالك بن كعب كه در آن هنگام تنها با صد تن در آن شهر به سر
مىبرد،براى روياروئى با نعمان از على مدد طلبيد.و على از مردم كوفه خواست به
يارى او بروند،ولى آنان در رفتن كوتاهى كردند.على(ع)چون سستى آنان را ديد به
منبر رفت و فرمود:
«هر گاه بشنويد دستهاى از شاميان به سر وقت شما آمدهاند به
خانههاى خود مىخزيد و در به روى خويش مىبنديد چنانكه سوسمار در سوراخ خود
خزد و كفتار در لانه آرمد.فريفته كسى است كه فريب شما را خورد و بىنصيب آنكه
انتظار يارى از شما برد.إنا لله و إنا اليه راجعون» (1)
آيا اين گفتار و مانند آن در دل سخت آن مردم اثر كرد؟نه!هم در اين
سال معاويه يكى از ياران خود را بنام يزيد بن شجره به مكه فرستاد تا با مردم حج
گزارد و از آنان براى وى بيعت گيرد و عامل على را از آن شهر بيرون كند.همچنين
گروهى را براى غارت به جزيره روان داشت.هم در اين سال سفيان بن عوف را با شش
هزار تن فرستاد تا بر مردم هيت (2) غارت برد.
سفيان دست به كشتار مردم و بردن مالهاى آنان كرد.چون خبر به على
رسيد در خطبهاى فرمود :
«من شبان و روزان،آشكارا و نهان شما را به رزم اين مردم تيره روان
خواندم و گفتم با آنان بستيزيد پيش از آنكه بر شما حمله برند و بگريزيد.اما هيچ
يك از شما خود را براى جهاد آماده نساخت و هر يك كار را به گردن ديگرى
انداخت.تا آنكه از هر سو بر شما تاخت آوردند و شهرها را يكى پس از ديگرى از
دستتان برون كردند.
اكنون سربازان اين مردم غامدى (3) به انبار
درآمده،حسان پسر حسان بكرى (4) را كشتهاند و مرزبانان را از جايگاه
خود راندهاند.شنيدهام مهاجمان به خانههاى مسلمانان و كسانى كه در پناه
اسلامند در آمدهاند.
گردن بند و دستبند و گوشواره و خلخال از گردن و دست و پاى زنان
درآوردهاند.حالى كه آن ستمديدگان برابر آن متجاوزان جز زارى و رحمت
خواستن،سلاحى نداشتهاند.سپس غارتگران پشتوارهها از مال مسلمانان بسته،نه كشته
بر جا نهاده و نه خسته،به شهر خود باز گشتهاند .اگر از اين پس مرد مسلمانى از
غم چنين حادثه بميرد چه جاى ملامت است كه در ديده من شايسته چنين كرامت است.»
(5)
و چون باز هم كندى نشان دادند،خود پياده به راه افتاد و به نخيله
رفت.تنى چند در پى او رفتند و گفتند:«امير مؤمنان ما اين كار را كفايت
مىكنيم.»فرمود:
«شما از عهده كار خود برنمىآئيد چگونه كار ديگرى را برايم كفايت
مىنمائيد؟اگر پيش از من رعيت از ستم فرمانروايان مىناليد،امروز من از ستم
رعيت خود مىنالم،گوئى من پيروم و آنان پيشوا،من محكومم وآنان فرمانروا.»
(6)
معاويه سردارى دگر را به تيماء (7) فرستاد و او را
گفت:«به هر كس از صحرانشينان رسيدى از او صدقه بگير و هر كس را از پرداخت صدقه
خوددارى كند بكش.»
به سال سى و نهم معاويه ضحاك پسر قيس را براى غارت و كشتن
فرستاد.على(ع)چون كوتاهى مردم را براى مقابله با او ديد اين خطبه را خواند:
«اى مردمى كه به تن فراهميد و در خواهشها مخالف هميد.سخنانتان
تيز،چنانكه سنگ خاره را گدازد و كردارتان كند،چنانكه دشمن را درباره شما به طمع
اندازد.در بزم جوينده مرد ستيزيد و در رزم پوينده راه گريز.آنكه از شما يارى
خواهد خوار است و دل تيمار خوارتان از آسايش به كنار.براى كدام خانه پيكار
مىكنيد؟و پس از من در كنار كدام امام كارزار مىكنيد؟به خدا سوگند فريفته كسى
است كه فريب شما را خورد و بىنصيب كسى است كه انتظار پيروزى از شما برد.»
(8)
اما شيطان دل آن مردم را چنان پر كرده بود كه موعظت در آن راهى
نداشت و امام مىفرمود :
«اى نه مردان به صورت مرد.اى كم خردان ناز پرورد.كاش شما را نديده
بودم و نمىشناختم كه به خدا پايان اين آشنايى ندامت بود و دستاورد آن اندوه و
حسرت.خدايتان بميراناد كه دلم از دست شما پر خون است و سينهام مالامال خشم شما
مردم دون كه پياپى جرعه اندوه به كامم مىريزيد و با نافرمانى و فروگذارى جانب
من،كار را به هم در مىآميزيد.» (9)
و درد دل خود را با خدا در ميان مىنهاد كه:
«خدايا اينان از من خستهاند و من از آنان خسته،آنان از من به
ستوهاند و من از آنان دل شكسته.پس بهتر از آنان را مونس من دار و بدتر از مرا
برآنان بگمار.» (10)
سپس حجر بن عدى را براى مقابله او فرستاد.جنگ ميان سپاه حجر و
ضحاك در گرفت و ضحاك گريخت .
معاويه مىدانست تا على زنده است گرفتن عراق براى او ممكن
نيست.ايالتى ديگر هم مانده بود كه مىبايست آنرا تصرف كند و آن سرزمين مصر
بود.مصريان با عثمان دلخوش نبودند و بيم آن بود كه با يارى على بر شام حمله
برند.و از اين گذشته مصر سرزمين ثروتمندى بود .غله و نقدينه فراوان داشت و براى
دستگاه حكومت منبعى سرشار به حساب مىآمد،و نبايد آن را از دست داد.مجلسى ترتيب
داد و در آن عمرو پسر عاص،ضحاك پسر قيس،ابو الاعور سلمى و تنى چند از ديگر
سرشناسان را فراهم آورد.و از آنان رأى خواست.عمرو كه هواى حكومت مصر را در سر
داشت و بر سر اين كار با معاويه پيمان نهاده و نزد او آمده بود،گفت:
ـ«لشكرى را با فرماندهاى لايق بدانجا بفرست.چون به مصر رسد
موافقان ما بدو مىپيوندند و كار تو پيش مىرود.»معاويه گفت:
ـ«بهتر است به دوستان خودمان كه با على ميانه خوبى ندارند نامه
بنويسم.اگر مصر بدون جنگ به فرمان ما درآيد چه بهتر،و گرنه آنگاه لشكر
مىفرستيم.عمرو تو سختگير و شتابكارى و من مىخواهم كار به نرمى و مدارا پيش
رود.»عمرو گفت:
ـ«چنان كن كه خواهى،اما كار ما جز با جنگ پيش نخواهد رفت.»
معاويه نامهاى به مسلمه پسر مخلد و معاويه پسر خديج نوشت.اين دو
تن از مخالفان على بودند.معاويه آنانرا بدين مخالفت ستود و از ايشان خواست به
خونخواهى عثمان برخيزند،و به آنان وعده داد كه در حكومت خود شريكشان سازد.چون
نامه معاويه بهآنان رسيد پاسخى بدين مضمون نوشتند:
«ما جان خود را در راه خدا باخته و فرمان او را پذيرفتهايم و از
او چشم پاداش داريم تا ما را بر مخالفان پيروز گرداند و از پا درآورنده اماممان
را كيفر رساند.ما ديده به حكومت تو ندوختهايم هر چه زودتر سوار و پياده خود را
نزد ما بفرست.»چون اين نامه به معاويه رسيد عمرو را با ششهزار تن به مصر
فرستاد.عمرو چون بدانجا رسيد سرزمينهاى فرودين مصر را مقر خود ساخت.عثمانيان
كه در مصر بودند از هر سو بدو روى آوردند.عمرو نامهاى به محمد پسر ابوبكر كه
از جانب على حكومت را عهدهدار بود فرستاد و در آن نوشت مردم اين سرزمين تو را
نمىخواهند.هر چه زودتر جان خود را نجات بده.پند مرا بشنو و از اينجا برو!محمد
ماجرا را به امام نوشت.
امام بدو پاسخ داد:
«ياران خود را فراهم ساز و شكيبا باش من لشكرى به يارى تو
مىفرستم.»
سپس مردم را به رفتن مصر و يارى محمد خواند و پاسخ آنان روشن بود.
دستهاى دل به وعدههاى معاويه بسته و دستهاى از جنگ خسته و
دستهاى كه در آرزوى پيروزى عراق بر شام بودند و بدان نرسيدند از امام خود
گسسته،فرموده او را نپذيرفتند.على آنان را چنين مىفرمايد:
«اى مردم كه اگر امر كنم فرمان نمىبريد و اگر بخوانمتان پاسخ
نمىدهيد اگر با شما بستيزند سست و ناتوانيد.اگر به ناچار به كارى دشوار درشويد
پاى پس مىنهيد.بىحميت مردم انتظار چه مىبريد؟چرا براى پيروزى نمىخيزيد؟و
براى گرفتن حقتان نمىستيزيد.مرگتان رساد.خوارى بر شما باد.شگفتا!معاويه بىسر
و پاهايش را مىخواند و آنان پى او مىروند بىآنكه بديشان كمكى رساند و من
عطاى شما را مىپردازم و از گرد من پراكنده مىشويد.» (11)
پس از اين خطبه جانسوز و كوششى كه چند تن از پيروان راستين امام
كردند،دو هزار تن براى رفتن مصر آماده شد.على(ع)بر آن شد كه حاكمى كارآزمودهتر
به مصر بفرستد و گفت:
«مصر را يكى از دو تن بايد سامان دهد.قيس كه او را از حكومت آنجا
برداشتم يا اشتر.»
اشتر در آن روزها در نصيبين (12) به سر مىبرد.على او
را خواست و بدو فرمود جز تو كسى نمىتواند كار مصر را سر و صورت دهد.
اشتر روانه مصر شد و جاسوسان معاويه بدو خبر دادند.معاويه نگران
شد و دانست اگر اشتر به مصر برسد كار بر هواداران او دشوار خواهد شد.نامهاى به
مأمور خراج قلزم (13) نوشت كه:«اگر كار اشتر را تمام كنى چندانكه در
قلزم به سر مىبرى از تو خراج نخواهم خواست .»چون اشتر به قلزم رسيد وى پيشباز
او رفت و او را به خانه خود فرود آورد و خوراكى آلوده به زهر بدو خوراند و او
را شهيد كرد.اكنون بايد مالك را بهتر بشناسانيم.
مالك بن حارث بن عبد يغوث از قبيله نخع و لقب او اشتر است.اشتر
كسى را گويند كه پلك چشم او گرديده باشد.چون در جنگ يرموك به چشم او آسيب رسيد
او را اشتر گفتند.مالك پيش از ظهور اسلام ديده به جهان گشود.ابن سعد او را از
تابعان كوفه شمرده است.
ابن حجر در تهذيب التهذيب نويسد:«جاهليت را درك كرد.»،و در
الاصابه نويسد:«له ادراك» .معنى آن اين است كه رسول خدا(ص)را ديده است يا عصر
او را دريافته است.او از ياران وفادار و فداكار امير مؤمنان(ع)است.در جمل و
صفين در كنار آن حضرت بود.در نبرد جمل با عبد الله پسر زبير در افتاد.عبد الله
آسيبى سبك بدو رساند و اشتر سر او را شكافت و با هم دست به گريبان شدند.گروهى
از دو سو به يارى آن دوآمدند.عبد الله به سپاهيان بصره مىگفت :«مرا و مالك را
بكشيد.»و آنان اشتر را به نام نمىشناختند و اگر مىگفت:«مرا و اشتر را
بكشيد.»اشتر كشته مىشد.
مالك از جانب امام ولايت جزيره را يافت.سپس به ولايت مصر منصوب
گرديد.عهدنامه مالك اشتر را كه دستور العمل كشوردارى است،بيشتر آنان كه با
تاريخ اسلام و زندگانى على(ع)آشنايند،خواندهاند .براى بهرهگيرى بيشتر،ترجمه
آنرا در پايان كتاب آوردهام.معاويه پس از شنيدن خبر كشته شدن مالك،گفت:«على را
دو دست بود يكى در صفين افتاد(عمار)و ديگرى در رسيدن به مصر.»
و چون خبر شهادت او را به على دادند گفت:
«مالك چه بود؟به خدا اگر كوه بود،كوهى بود جدا از ديگر كوهها و
اگر سنگ بود،سنگى بود خارا،كه سم هيچ ستور به ستيغ آن نرسد.و هيچ پرنده برفراز
آن نپرد.» (14)
و در بعضى روايتهاست كه فرمود:
«مالك براى من همچون من بود براى رسول خدا.»
از آن سو در مصر ميان محمد و عثمانيان جنگ درگرفت و آنان بر وى
پيروز گشتند و او را شهيد كردند.و جسدش را درون خر مرده نهادند و آتش زدند.كار
آنان چنان بىرحمانه بود كه چون عايشه شنيد سخت گريست و در پس نماز معاويه و
عمرو را نفرين كرد.
چون على از كشته شدن محمد آگاه شد،او را ستود و به عبد الله عباس
چنين نوشت:
«مصر را گشودند و محمد به شهادت رسيد.پاداش مصيبت او را از خدا
مىخواهم.فرزندى خيرخواه و كارگذارى كوشا بود.من مردم را فراوان نه
يكبار،خواندم تا به يارى او روند.بعضى با ناخشنودى آمدند.و بعضى به دروغ بهانه
آوردند و بعضى بر جاى خود نشستند.از خدا مىخواهم مرا زود از دست اينان
برهاند.بخدا اگر آرزوى شهادتم به هنگام رويارويى بادشمن نبود،و دل نهادنم بر
مرگ خوش نمىنمود،دوست داشتم يك روز با اينان به سر نبرم و هرگز ديدارشان
نكنم.» (15)
بدين ترتيب معاويه گامى ديگر به آرزوى خود نزديك شد.شام را در
فرمان داشت بر مصر نيز دست انداخت،اكنون نوبت عراق است.
كشته شدن محمد به دست هم پيمانان معاويه و پيروزى عثمانيان،در
سپاه على بىاثر نماند .معاويه در ديده آنان مردى با تدبير و كشورگشا جلوه
كرد.دنياپرستان بيشتر از پيش متوجه او شدند تا آنجا كه او را سياستمدارى تيزبين
و حاكمى مدبر پنداشتند و از گفتن اين باور نادرست دريغ نمىداشتند.على(ع)دراين
باره فرمود:
«به خدا سوگند معاويه زيركتر از من نيست ليكن شيوه او پيمانشكنى
و گنهكارى است.اگر پيمانشكنى ناخوشايند نمىنمود زيركتر از من كس نبود.اما هر
پيمانشكنى به گناه برانگيزاند،و هر چه به گناه برانگيزاند دل را تاريك
گرداند.» (16)
در سال چهلم هجرى معاويه بسر پسر ارطاة را با سه هزار تن براى
دستيابى به يمن فرستاد .او نخست به مدينه رفت.ابو ايوب انصارى از جانب على
عامل آن شهر بود.چون بسر بدانجا رسيد،وى گريخت و به كوفه نزد على آمد.بسر به
شهر درآمد و به منبر رفت و طايفههائى از انصار را خواند.آنگاه گفت:
ـ«شيخ من!شيخ من!كجاست؟ديروز اينجا بود(عثمان را مىگفت)به خدا
اگر فرمان معاويه نبود كسى را كه به سن بلوغ رسيده باشد زنده نمىگذاشتم.»
سپس خانههائى را ويران كرد و به مدينه و از آنجا به مكه رفت سپس
روانه يمن شد. (17) چون على از كار او آگاه گرديد به منبر رفت و
گفت:
«شنيدهام بسر به يمن درآمده است.به خدا مىبينم اين مردم به زودى
بر شما چيره مىشوند،چه آنان بر باطل خود فراهمند و شما در حق خودپراكنده و
پريش.شما امام خود را در كار حق نافرمانيد و آنان در باطل پيرو امام خويش.آنان
با حاكم خود كار به امانت مىكنند و شما كار به خيانت.آنان در شهرهاى خود
درستكارند و شما فاسد و بدكردار.اگر كاسه چوبينى را به شما بسپارم مىترسم چنگك
آنرا ببريد.خدايا اينان از من خستهاند و من از آنان خسته .آنان از من به
ستوهاند و من از آنان دل شكسته.پس بهتر از آنان را مونس من دار،و بدتر از مرا
بر آنان بگمار.خدايا دلهاى آنان را بگداز چنانكه نمك در آب گدازد.» (18)
بلاذرى از عبيد الله پسر ابى رافع(كاتب امام)آورده است كه على را
ديدم مردم بر او گرد آمده بودند چنانكه پاى او را خونآلود نمودند،و او مىگفت:
«خدايا اينان مرا ناخوش مىدارند و من اينان را.مرا از آنان و
آنان را از من آسوده گردان و فرداى آن روز شهيد شد.» (19)
على(ع)از يك سو گستاخى معاويه،و از سوى ديگر سستى و دلسردى مردم
خود را مىديد.سپس مسلمانان عصر رسول خدا را به ياد مىآورد،آنان كه دل و
زبانشان با خدا و پيغمبر يكى بود،آنان كه به خويش و تبار خويش نمىنگريستند و
اگر مىنگريستند رضاى خدا را مىجستند.حال مىبيند از نو جاهليت ديرين زنده شده
است و مىفرمود:
«در شگفتم و چرا شگفتى نكنم از خطاى فرقههاى چنين،با گونهگونه
حجتهاشان در دين،نه پى پيامبرى را مىگيرند و نه پذيراى كردار جانشيناند.نه
غيب را باور دارند و نه عيب را وامىگذارند،به شبهت كار مىكنند و به راه شهوت
مىروند.معروف نزدشان چيزى است كه شناسند و بدان خرسندند،و منكر آن است كه
نپسندند.در مشكلات خود را پناه جاى شمارند،و در گشودن مهمات به راى خويش تكيه
دارند.گوئى هر يك از آنان امام خويش است.» (20)
و نيز اين سخنان:«همانا ياران پيامبر را ديدم.كسى را نمىبينم كه
همانند آنان باشد.روز را ژوليدهمو،گردآلود به شب مىرساندند و شب را به نوبت
در سجده يا قيام به سر مىبردند .گاه پيشانى بر زمين مىسودند و گاه گونه بر
خاك بودند.از ياد معاد چنان ناآرام مىنمودند كه گوئى بر پاره آتش ايستاده
بودند.» (21)
«اى مردم مخالفت با من،شما را به گناه واندارد و نافرمانى من به
سرگردانىتان درنيارد .و چون سخن مرا مىشنويد،به گوشه چشم بيكديگر منگريد و
آنرا نادرست مشمريد.به خدائى كه دانه را كفيد و جاندار را آفريد،آنچه شما را از
آن خبر مىدهم از رسول امى است.رساننده خبر دروغ نگفته و شنونده نادان نبوده.»
(22)
على(ع)از دست اين مردم خون مىخورد و شكايت به خدا مىبرد،و اگر
كسى را از اهل راز مىديد با او درد دل مىكرد.از آن جمله درد دلى است كه با
كميل پسر زياد در ميان نهاده است :
«در اينجا(اشاره به سينه خود كرد)دانشى است انباشته.اگر فراگيرانى
براى آن مىيافتم!آرى يافتم!داراى دريافتى تيز بود،اما امين نمىنمود با
دين،دنيا مىاندوخت و به نعمت خدا بر بندگانش برترى مىجست،و به حجت علم بر
دوستان خدا بزرگى مىفروخت.يا كسى كه پيرو خداوندان دانش است،اما او را بصيرتى
نيست كه وى را از شك برهاند لاجرم در گشودن نخستين شبهه درمىماند يا آنكه سخت
در پى لذت بردن است و شهوت راندن.هيچيك از اينان پاس دين نمىتوانند و بيشتر به
چارپاى چرنده مىمانند.» (23)
آنچه على در وصف اين گونه مردم فرمود،حال بيشتر پيروان او در آن
دوره پرتلاطم است،و در بيشتر دورهها:
«فرومايگانى رونده به چپ و راست كه درهم آميزند و پى بانگى را
گيرند و با هر باد به سوئى خيزند.»
پىنوشتها:
1.خطبه .69
2.شهرى بر كنار فرات.اكنون مركز استان دليم(رمادى)در عراق است.
3.سفيان پسر عوف از بنى غامد از مردم ازد.معاويه او را مأمور غارت
بردن به مرزهاى عراق ساخت.
4.عامل امام بر انبار.
5.خطبه .27
6.سخنان كوتاه، .261
7.شهركى در شمال جزيرة العرب.
8.خطبه .27
9.خطبه .27
10.خطبه .25
11.نهج البلاغه،خطبه 180،كامل،ج 3،ص .358
12.نصيبين شهركى است ميان دجله و فرات و امروز جزء كشور تركيه
است.
13.بندرى در كنار درياى سرخ.
14.كامل،ج 3،ص 253ـ252،سخنان كوتاه 4435 و با اندك اختلاف در لفظ.
15.نامه .35
16.خطبه .200
17.كامل،ج 3،ص .383
18.نهج البلاغه،خطبه .25
19.انساب الاشراف،ص .488
20.خطبه .88
21.خطبه .97
22.خطبه .101
23.نهج البلاغه،سخنان كوتاه،شماره .141