على از زبان على

دكتر سيد جعفر شهيدى

- ۱۴ -


بخش ۲۵

سال سى و نهم و چهلم هجرى براى على(ع)سالهايى پر رنج بود،معاويه گروه‏هائى را براى دستبرد و ترساندن مردم عراق و رماندن دل آنان از على به مرزهاى عراق فرستاد.

نعمان پسر بشير را با هزار تن به عين التمر كه شهركى در غرب كوفه بود روانه كرد.مالك بن كعب كه در آن هنگام تنها با صد تن در آن شهر به سر مى‏برد،براى روياروئى با نعمان از على مدد طلبيد.و على از مردم كوفه خواست به يارى او بروند،ولى آنان در رفتن كوتاهى كردند.على(ع)چون سستى آنان را ديد به منبر رفت و فرمود:

«هر گاه بشنويد دسته‏اى از شاميان به سر وقت شما آمده‏اند به خانه‏هاى خود مى‏خزيد و در به روى خويش مى‏بنديد چنانكه سوسمار در سوراخ خود خزد و كفتار در لانه آرمد.فريفته كسى است كه فريب شما را خورد و بى‏نصيب آنكه انتظار يارى از شما برد.إنا لله و إنا اليه راجعون» (1)

آيا اين گفتار و مانند آن در دل سخت آن مردم اثر كرد؟نه!هم در اين سال معاويه يكى از ياران خود را بنام يزيد بن شجره به مكه فرستاد تا با مردم حج گزارد و از آنان براى وى بيعت گيرد و عامل على را از آن شهر بيرون كند.همچنين گروهى را براى غارت به جزيره روان داشت.هم در اين سال سفيان بن عوف را با شش هزار تن فرستاد تا بر مردم هيت (2) غارت برد.

سفيان دست به كشتار مردم و بردن مالهاى آنان كرد.چون خبر به على رسيد در خطبه‏اى فرمود :

«من شبان و روزان،آشكارا و نهان شما را به رزم اين مردم تيره روان خواندم و گفتم با آنان بستيزيد پيش از آنكه بر شما حمله برند و بگريزيد.اما هيچ يك از شما خود را براى جهاد آماده نساخت و هر يك كار را به گردن ديگرى انداخت.تا آنكه از هر سو بر شما تاخت آوردند و شهرها را يكى پس از ديگرى از دستتان برون كردند.

اكنون سربازان اين مردم غامدى (3) به انبار درآمده،حسان پسر حسان بكرى (4) را كشته‏اند و مرزبانان را از جايگاه خود رانده‏اند.شنيده‏ام مهاجمان به خانه‏هاى مسلمانان و كسانى كه در پناه اسلامند در آمده‏اند.

گردن بند و دستبند و گوشواره و خلخال از گردن و دست و پاى زنان درآورده‏اند.حالى كه آن ستمديدگان برابر آن متجاوزان جز زارى و رحمت خواستن،سلاحى نداشته‏اند.سپس غارتگران پشتواره‏ها از مال مسلمانان بسته،نه كشته بر جا نهاده و نه خسته،به شهر خود باز گشته‏اند .اگر از اين پس مرد مسلمانى از غم چنين حادثه بميرد چه جاى ملامت است كه در ديده من شايسته چنين كرامت است.» (5)

و چون باز هم كندى نشان دادند،خود پياده به راه افتاد و به نخيله رفت.تنى چند در پى او رفتند و گفتند:«امير مؤمنان ما اين كار را كفايت مى‏كنيم.»فرمود:

«شما از عهده كار خود برنمى‏آئيد چگونه كار ديگرى را برايم كفايت مى‏نمائيد؟اگر پيش از من رعيت از ستم فرمانروايان مى‏ناليد،امروز من از ستم رعيت خود مى‏نالم،گوئى من پيروم و آنان پيشوا،من محكومم وآنان فرمانروا.» (6)

معاويه سردارى دگر را به تيماء (7) فرستاد و او را گفت:«به هر كس از صحرانشينان رسيدى از او صدقه بگير و هر كس را از پرداخت صدقه خوددارى كند بكش.»

به سال سى و نهم معاويه ضحاك پسر قيس را براى غارت و كشتن فرستاد.على(ع)چون كوتاهى مردم را براى مقابله با او ديد اين خطبه را خواند:

«اى مردمى كه به تن فراهميد و در خواهشها مخالف هميد.سخنانتان تيز،چنانكه سنگ خاره را گدازد و كردارتان كند،چنانكه دشمن را درباره شما به طمع اندازد.در بزم جوينده مرد ستيزيد و در رزم پوينده راه گريز.آنكه از شما يارى خواهد خوار است و دل تيمار خوارتان از آسايش به كنار.براى كدام خانه پيكار مى‏كنيد؟و پس از من در كنار كدام امام كارزار مى‏كنيد؟به خدا سوگند فريفته كسى است كه فريب شما را خورد و بى‏نصيب كسى است كه انتظار پيروزى از شما برد.» (8)

اما شيطان دل آن مردم را چنان پر كرده بود كه موعظت در آن راهى نداشت و امام مى‏فرمود :

«اى نه مردان به صورت مرد.اى كم خردان ناز پرورد.كاش شما را نديده بودم و نمى‏شناختم كه به خدا پايان اين آشنايى ندامت بود و دستاورد آن اندوه و حسرت.خدايتان بميراناد كه دلم از دست شما پر خون است و سينه‏ام مالامال خشم شما مردم دون كه پياپى جرعه اندوه به كامم مى‏ريزيد و با نافرمانى و فروگذارى جانب من،كار را به هم در مى‏آميزيد.» (9)

و درد دل خود را با خدا در ميان مى‏نهاد كه:

«خدايا اينان از من خسته‏اند و من از آنان خسته،آنان از من به ستوه‏اند و من از آنان دل شكسته.پس بهتر از آنان را مونس من دار و بدتر از مرا برآنان بگمار.» (10)

سپس حجر بن عدى را براى مقابله او فرستاد.جنگ ميان سپاه حجر و ضحاك در گرفت و ضحاك گريخت .

معاويه مى‏دانست تا على زنده است گرفتن عراق براى او ممكن نيست.ايالتى ديگر هم مانده بود كه مى‏بايست آنرا تصرف كند و آن سرزمين مصر بود.مصريان با عثمان دلخوش نبودند و بيم آن بود كه با يارى على بر شام حمله برند.و از اين گذشته مصر سرزمين ثروتمندى بود .غله و نقدينه فراوان داشت و براى دستگاه حكومت منبعى سرشار به حساب مى‏آمد،و نبايد آن را از دست داد.مجلسى ترتيب داد و در آن عمرو پسر عاص،ضحاك پسر قيس،ابو الاعور سلمى و تنى چند از ديگر سرشناسان را فراهم آورد.و از آنان رأى خواست.عمرو كه هواى حكومت مصر را در سر داشت و بر سر اين كار با معاويه پيمان نهاده و نزد او آمده بود،گفت:

ـ«لشكرى را با فرمانده‏اى لايق بدانجا بفرست.چون به مصر رسد موافقان ما بدو مى‏پيوندند و كار تو پيش مى‏رود.»معاويه گفت:

ـ«بهتر است به دوستان خودمان كه با على ميانه خوبى ندارند نامه بنويسم.اگر مصر بدون جنگ به فرمان ما درآيد چه بهتر،و گرنه آنگاه لشكر مى‏فرستيم.عمرو تو سختگير و شتاب‏كارى و من مى‏خواهم كار به نرمى و مدارا پيش رود.»عمرو گفت:

ـ«چنان كن كه خواهى،اما كار ما جز با جنگ پيش نخواهد رفت.»

معاويه نامه‏اى به مسلمه پسر مخلد و معاويه پسر خديج نوشت.اين دو تن از مخالفان على بودند.معاويه آنانرا بدين مخالفت ستود و از ايشان خواست به خونخواهى عثمان برخيزند،و به آنان وعده داد كه در حكومت خود شريكشان سازد.چون نامه معاويه به‏آنان رسيد پاسخى بدين مضمون نوشتند:

«ما جان خود را در راه خدا باخته و فرمان او را پذيرفته‏ايم و از او چشم پاداش داريم تا ما را بر مخالفان پيروز گرداند و از پا درآورنده اماممان را كيفر رساند.ما ديده به حكومت تو ندوخته‏ايم هر چه زودتر سوار و پياده خود را نزد ما بفرست.»چون اين نامه به معاويه رسيد عمرو را با ششهزار تن به مصر فرستاد.عمرو چون بدانجا رسيد سرزمين‏هاى فرودين مصر را مقر خود ساخت.عثمانيان كه در مصر بودند از هر سو بدو روى آوردند.عمرو نامه‏اى به محمد پسر ابوبكر كه از جانب على حكومت را عهده‏دار بود فرستاد و در آن نوشت مردم اين سرزمين تو را نمى‏خواهند.هر چه زودتر جان خود را نجات بده.پند مرا بشنو و از اينجا برو!محمد ماجرا را به امام نوشت.

امام بدو پاسخ داد:

«ياران خود را فراهم ساز و شكيبا باش من لشكرى به يارى تو مى‏فرستم.»

سپس مردم را به رفتن مصر و يارى محمد خواند و پاسخ آنان روشن بود.

دسته‏اى دل به وعده‏هاى معاويه بسته و دسته‏اى از جنگ خسته و دسته‏اى كه در آرزوى پيروزى عراق بر شام بودند و بدان نرسيدند از امام خود گسسته،فرموده او را نپذيرفتند.على آنان را چنين مى‏فرمايد:

«اى مردم كه اگر امر كنم فرمان نمى‏بريد و اگر بخوانمتان پاسخ نمى‏دهيد اگر با شما بستيزند سست و ناتوانيد.اگر به ناچار به كارى دشوار درشويد پاى پس مى‏نهيد.بى‏حميت مردم انتظار چه مى‏بريد؟چرا براى پيروزى نمى‏خيزيد؟و براى گرفتن حقتان نمى‏ستيزيد.مرگتان رساد.خوارى بر شما باد.شگفتا!معاويه بى‏سر و پاهايش را مى‏خواند و آنان پى او مى‏روند بى‏آنكه بديشان كمكى رساند و من عطاى شما را مى‏پردازم و از گرد من پراكنده مى‏شويد.» (11)

پس از اين خطبه جان‏سوز و كوششى كه چند تن از پيروان راستين امام كردند،دو هزار تن براى رفتن مصر آماده شد.على(ع)بر آن شد كه حاكمى كارآزموده‏تر به مصر بفرستد و گفت:

«مصر را يكى از دو تن بايد سامان دهد.قيس كه او را از حكومت آنجا برداشتم يا اشتر.»

اشتر در آن روزها در نصيبين (12) به سر مى‏برد.على او را خواست و بدو فرمود جز تو كسى نمى‏تواند كار مصر را سر و صورت دهد.

اشتر روانه مصر شد و جاسوسان معاويه بدو خبر دادند.معاويه نگران شد و دانست اگر اشتر به مصر برسد كار بر هواداران او دشوار خواهد شد.نامه‏اى به مأمور خراج قلزم (13) نوشت كه:«اگر كار اشتر را تمام كنى چندانكه در قلزم به سر مى‏برى از تو خراج نخواهم خواست .»چون اشتر به قلزم رسيد وى پيشباز او رفت و او را به خانه خود فرود آورد و خوراكى آلوده به زهر بدو خوراند و او را شهيد كرد.اكنون بايد مالك را بهتر بشناسانيم.

مالك بن حارث بن عبد يغوث از قبيله نخع و لقب او اشتر است.اشتر كسى را گويند كه پلك چشم او گرديده باشد.چون در جنگ يرموك به چشم او آسيب رسيد او را اشتر گفتند.مالك پيش از ظهور اسلام ديده به جهان گشود.ابن سعد او را از تابعان كوفه شمرده است.

ابن حجر در تهذيب التهذيب نويسد:«جاهليت را درك كرد.»،و در الاصابه نويسد:«له ادراك» .معنى آن اين است كه رسول خدا(ص)را ديده است يا عصر او را دريافته است.او از ياران وفادار و فداكار امير مؤمنان(ع)است.در جمل و صفين در كنار آن حضرت بود.در نبرد جمل با عبد الله پسر زبير در افتاد.عبد الله آسيبى سبك بدو رساند و اشتر سر او را شكافت و با هم دست به گريبان شدند.گروهى از دو سو به يارى آن دوآمدند.عبد الله به سپاهيان بصره مى‏گفت :«مرا و مالك را بكشيد.»و آنان اشتر را به نام نمى‏شناختند و اگر مى‏گفت:«مرا و اشتر را بكشيد.»اشتر كشته مى‏شد.

مالك از جانب امام ولايت جزيره را يافت.سپس به ولايت مصر منصوب گرديد.عهدنامه مالك اشتر را كه دستور العمل كشوردارى است،بيشتر آنان كه با تاريخ اسلام و زندگانى على(ع)آشنايند،خوانده‏اند .براى بهره‏گيرى بيشتر،ترجمه آنرا در پايان كتاب آورده‏ام.معاويه پس از شنيدن خبر كشته شدن مالك،گفت:«على را دو دست بود يكى در صفين افتاد(عمار)و ديگرى در رسيدن به مصر.»

و چون خبر شهادت او را به على دادند گفت:

«مالك چه بود؟به خدا اگر كوه بود،كوهى بود جدا از ديگر كوهها و اگر سنگ بود،سنگى بود خارا،كه سم هيچ ستور به ستيغ آن نرسد.و هيچ پرنده برفراز آن نپرد.» (14)

و در بعضى روايت‏هاست كه فرمود:

«مالك براى من همچون من بود براى رسول خدا.»

از آن سو در مصر ميان محمد و عثمانيان جنگ درگرفت و آنان بر وى پيروز گشتند و او را شهيد كردند.و جسدش را درون خر مرده نهادند و آتش زدند.كار آنان چنان بى‏رحمانه بود كه چون عايشه شنيد سخت گريست و در پس نماز معاويه و عمرو را نفرين كرد.

چون على از كشته شدن محمد آگاه شد،او را ستود و به عبد الله عباس چنين نوشت:

«مصر را گشودند و محمد به شهادت رسيد.پاداش مصيبت او را از خدا مى‏خواهم.فرزندى خيرخواه و كارگذارى كوشا بود.من مردم را فراوان نه يكبار،خواندم تا به يارى او روند.بعضى با ناخشنودى آمدند.و بعضى به دروغ بهانه آوردند و بعضى بر جاى خود نشستند.از خدا مى‏خواهم مرا زود از دست اينان برهاند.بخدا اگر آرزوى شهادتم به هنگام رويارويى بادشمن نبود،و دل نهادنم بر مرگ خوش نمى‏نمود،دوست داشتم يك روز با اينان به سر نبرم و هرگز ديدارشان نكنم.» (15)

بدين ترتيب معاويه گامى ديگر به آرزوى خود نزديك شد.شام را در فرمان داشت بر مصر نيز دست انداخت،اكنون نوبت عراق است.

كشته شدن محمد به دست هم پيمانان معاويه و پيروزى عثمانيان،در سپاه على بى‏اثر نماند .معاويه در ديده آنان مردى با تدبير و كشورگشا جلوه كرد.دنياپرستان بيشتر از پيش متوجه او شدند تا آنجا كه او را سياستمدارى تيزبين و حاكمى مدبر پنداشتند و از گفتن اين باور نادرست دريغ نمى‏داشتند.على(ع)دراين باره فرمود:

«به خدا سوگند معاويه زيرك‏تر از من نيست ليكن شيوه او پيمان‏شكنى و گنهكارى است.اگر پيمان‏شكنى ناخوشايند نمى‏نمود زيركتر از من كس نبود.اما هر پيمان‏شكنى به گناه برانگيزاند،و هر چه به گناه برانگيزاند دل را تاريك گرداند.» (16)

در سال چهلم هجرى معاويه بسر پسر ارطاة را با سه هزار تن براى دست‏يابى به يمن فرستاد .او نخست به مدينه رفت.ابو ايوب انصارى از جانب على عامل آن شهر بود.چون بسر بدانجا رسيد،وى گريخت و به كوفه نزد على آمد.بسر به شهر درآمد و به منبر رفت و طايفه‏هائى از انصار را خواند.آنگاه گفت:

ـ«شيخ من!شيخ من!كجاست؟ديروز اينجا بود(عثمان را مى‏گفت)به خدا اگر فرمان معاويه نبود كسى را كه به سن بلوغ رسيده باشد زنده نمى‏گذاشتم.»

سپس خانه‏هائى را ويران كرد و به مدينه و از آنجا به مكه رفت سپس روانه يمن شد. (17) چون على از كار او آگاه گرديد به منبر رفت و گفت:

«شنيده‏ام بسر به يمن درآمده است.به خدا مى‏بينم اين مردم به زودى بر شما چيره مى‏شوند،چه آنان بر باطل خود فراهمند و شما در حق خودپراكنده و پريش.شما امام خود را در كار حق نافرمانيد و آنان در باطل پيرو امام خويش.آنان با حاكم خود كار به امانت مى‏كنند و شما كار به خيانت.آنان در شهرهاى خود درستكارند و شما فاسد و بدكردار.اگر كاسه چوبينى را به شما بسپارم مى‏ترسم چنگك آنرا ببريد.خدايا اينان از من خسته‏اند و من از آنان خسته .آنان از من به ستوه‏اند و من از آنان دل شكسته.پس بهتر از آنان را مونس من دار،و بدتر از مرا بر آنان بگمار.خدايا دلهاى آنان را بگداز چنانكه نمك در آب گدازد.» (18)

بلاذرى از عبيد الله پسر ابى رافع(كاتب امام)آورده است كه على را ديدم مردم بر او گرد آمده بودند چنانكه پاى او را خون‏آلود نمودند،و او مى‏گفت:

«خدايا اينان مرا ناخوش مى‏دارند و من اينان را.مرا از آنان و آنان را از من آسوده گردان و فرداى آن روز شهيد شد.» (19)

على(ع)از يك سو گستاخى معاويه،و از سوى ديگر سستى و دلسردى مردم خود را مى‏ديد.سپس مسلمانان عصر رسول خدا را به ياد مى‏آورد،آنان كه دل و زبانشان با خدا و پيغمبر يكى بود،آنان كه به خويش و تبار خويش نمى‏نگريستند و اگر مى‏نگريستند رضاى خدا را مى‏جستند.حال مى‏بيند از نو جاهليت ديرين زنده شده است و مى‏فرمود:

«در شگفتم و چرا شگفتى نكنم از خطاى فرقه‏هاى چنين،با گونه‏گونه حجت‏هاشان در دين،نه پى پيامبرى را مى‏گيرند و نه پذيراى كردار جانشين‏اند.نه غيب را باور دارند و نه عيب را وامى‏گذارند،به شبهت كار مى‏كنند و به راه شهوت مى‏روند.معروف نزدشان چيزى است كه شناسند و بدان خرسندند،و منكر آن است كه نپسندند.در مشكلات خود را پناه جاى شمارند،و در گشودن مهمات به راى خويش تكيه دارند.گوئى هر يك از آنان امام خويش است.» (20)

و نيز اين سخنان:«همانا ياران پيامبر را ديدم.كسى را نمى‏بينم كه همانند آنان باشد.روز را ژوليده‏مو،گردآلود به شب مى‏رساندند و شب را به نوبت در سجده يا قيام به سر مى‏بردند .گاه پيشانى بر زمين مى‏سودند و گاه گونه بر خاك بودند.از ياد معاد چنان ناآرام مى‏نمودند كه گوئى بر پاره آتش ايستاده بودند.» (21)

«اى مردم مخالفت با من،شما را به گناه واندارد و نافرمانى من به سرگردانى‏تان درنيارد .و چون سخن مرا مى‏شنويد،به گوشه چشم بيكديگر منگريد و آنرا نادرست مشمريد.به خدائى كه دانه را كفيد و جاندار را آفريد،آنچه شما را از آن خبر مى‏دهم از رسول امى است.رساننده خبر دروغ نگفته و شنونده نادان نبوده.» (22)

على(ع)از دست اين مردم خون مى‏خورد و شكايت به خدا مى‏برد،و اگر كسى را از اهل راز مى‏ديد با او درد دل مى‏كرد.از آن جمله درد دلى است كه با كميل پسر زياد در ميان نهاده است :

«در اينجا(اشاره به سينه خود كرد)دانشى است انباشته.اگر فراگيرانى براى آن مى‏يافتم!آرى يافتم!داراى دريافتى تيز بود،اما امين نمى‏نمود با دين،دنيا مى‏اندوخت و به نعمت خدا بر بندگانش برترى مى‏جست،و به حجت علم بر دوستان خدا بزرگى مى‏فروخت.يا كسى كه پيرو خداوندان دانش است،اما او را بصيرتى نيست كه وى را از شك برهاند لاجرم در گشودن نخستين شبهه درمى‏ماند يا آنكه سخت در پى لذت بردن است و شهوت راندن.هيچيك از اينان پاس دين نمى‏توانند و بيشتر به چارپاى چرنده مى‏مانند.» (23)

آنچه على در وصف اين گونه مردم فرمود،حال بيشتر پيروان او در آن دوره پرتلاطم است،و در بيشتر دوره‏ها:

«فرومايگانى رونده به چپ و راست كه درهم آميزند و پى بانگى را گيرند و با هر باد به سوئى خيزند.»


پى‏نوشتها:

1.خطبه .69

2.شهرى بر كنار فرات.اكنون مركز استان دليم(رمادى)در عراق است.

3.سفيان پسر عوف از بنى غامد از مردم ازد.معاويه او را مأمور غارت بردن به مرزهاى عراق ساخت.

4.عامل امام بر انبار.

5.خطبه .27

6.سخنان كوتاه، .261

7.شهركى در شمال جزيرة العرب.

8.خطبه .27

9.خطبه .27

10.خطبه .25

11.نهج البلاغه،خطبه 180،كامل،ج 3،ص .358

12.نصيبين شهركى است ميان دجله و فرات و امروز جزء كشور تركيه است.

13.بندرى در كنار درياى سرخ.

14.كامل،ج 3،ص 253ـ252،سخنان كوتاه 4435 و با اندك اختلاف در لفظ.

15.نامه .35

16.خطبه .200

17.كامل،ج 3،ص .383

18.نهج البلاغه،خطبه .25

19.انساب الاشراف،ص .488

20.خطبه .88

21.خطبه .97

22.خطبه .101

23.نهج البلاغه،سخنان كوتاه،شماره .141