بخش ۵
در ذو القعده سال ششم هجرت پس از نبرد احزاب،رسول خدا با ياران
خود قصد مكه كرد تا عمره به جاى آورد و حشمت اسلام و مسلمانان را به مردم مكه
بنماياند.شمار مردمى را كه همراه او بودند هزار و پانصد تن نوشتهاند.همين كه
به آغاز سرزمينهاى حرم رسيدند،در جايى كه حديبيه نام دارد،مشركان مكه سر راه
بر او گرفتند.پيغمبر گفت:«ما براى زيارت آمدهايم نه براى جنگ.»اما آنان
نپذيرفتند.سرانجام توافق كردند و مقرر شد پيماننامهاى براى مدت دهسال
بنويسند.محمد(ص)از اينجا باز گردد و سال ديگر در همين وقت براى زيارت بيايد و
مردم مكه،سه روز شهر را براى آنان خالى كنند.
على(ع)مأمور نوشتن اين پيمان نامه شد.آغاز نامه را بسم الله
الرحمن الرحيم نوشت و طرف پيمان را محمد رسول الله.سهيل پسر عمرو گفت:«من رحمان
و رحيم نمىشناسم بنويس باسمك اللهم.رسول خدا(ص)على را فرمود:
ـ«چنين بنويس.اين آشتى نامهاى است ميان محمد رسول خدا و سهيل پسر
عمرو.»
ـسهيل گفت:«اگر تو را پيامبر خدا مىدانستم با تو جنگ
نمىكردم،نام خود و پدرت را بنويس .»ـپيغمبر گفت:«چنين كن.» (1)
چنانكه خواهيم نوشت،حادثهاى مشابه اين حادثه براى على(ع)و معاويه و مردم شام
پديد آمد .
جنگ خيبر در سال هفتم هجرت روى داد.يهوديانى كه در قلعه خيبر به
سر مىبردند وضع نامعلومى داشتند و چنانكه نوشته شد بعضى از آنان در جنگ خندق
ابو سفيان را يارى كردند.احتمال حمله آنان به مدينه مىرفت.رسول خدا به سر
وقتشان رفت،اما يهوديان ايستادگى مىكردند .قلعه قموص بيست روز در محاصره ماند.
سرانجام پيغمبر فرمود:
«فردا پرچم را بدست كسى مىدهم كه خدا و رسول را دوست مىدارد و
خدا و رسول او را دوست مىدارند و با پيروزى باز مىگردد.»
سران مهاجر و انصار خود را نامزد اين مأموريت ميكردند.روز بعد
رسول خدا(ص)پرسيد:
ـ«على كجاست؟»
ـ«درد چشمى سخت دارد!»
ـ«او را بخوانيد!»
على را در حالى كه چشمهاى خود را بسته بود پيش پيغمبر
آوردند.رسول خدا آب دهان در چشم او انداخت چشم وى خوب شد.حسان بن ثابت در اين
باره سروده است:
و كان على ارمد العين يبتغى
دواء فلما لم يحس مداويا
شفاه رسول الله منه بتفلة
فبورك مرقيا و بورك راقيا
اين دو بيت و سه بيت پس از آن در ارشاد مفيد (2) و
برخى كتابهاى ديگر آمده است.اما متأسفانه اين بيتها و بسيارى از بيتهاى ديگر
او را كه در مدح على(ع)است از ديوانوى افكندهاند.
در اين جنگ مرحب كه دليرترين رزمندگان يهود بود بدست على(ع)كشته
شد و مسلمانان پيروز گرديدند.
بخش ۶
در سال هشتم از هجرت مكه گشوده شد.على(ع)بتهايى را كه در خانه
كعبه نهاده بودند،برانداخت و براى افكندن بتها بر دوش پيغمبر(ص)بالا رفت.با
فتح مكه قريش خواه و ناخواه تسليم شدند.پس از نبرد حنين ثقيف نيز دست از مقاومت
كشيد.با مسلمانى پذيرفتن اين دو خاندان بزرگ عرب،ديگر قبيلهها ايستادگى را
بىنتيجه ديدند.
در روزهاى پس از فتح مكه كه رسول خدا(ص)در آن شهر به سر
مىبرد،خالد پسر وليد را با دستهاى براى دعوت به اسلام به بيرون مكه
فرستاد،اما به آنان رخصت جنگ نداد.خالد با مردم خود به سروقت بنى جذيمه رفت و
به آنان گفت:«سلاحها را بيفكنند كه مردم تسليم شدهاند .»يكى از مردم جذيمه
گفت:«اگر ما سلاح را به زمين بگذاريم ما را اسير خواهند كرد،سپس گردن خواهند
زد.»اما كسانى از قبيله او وى را گرفتند و كوشيدند تا سلاح خود را بيفكند .چون
سلاح را نهادند خالد فرمان داد دستهاى آنان را بستند و بسيارى را كشت.چون خبر
به رسول خدا رسيد،گفت:
ـ«خدايا از آنچه خالد پسر وليد كرد بيزارم.»آنگاه على را خواند و
فرمود:
ـ«به سر وقت آن مردم رو!و در كار آنان بنگر و كارهايى را كه به
روش جاهليت رخ داده از ميان ببر.»
على با مقدارى مال كه رسول خدا در اختيار او نهاده بود نزد آنان
رفت.خونبهاىكشتگان را داد و غرامت مالها را پرداخت و سرانجام از آنان پرسيد:
ـ«آيا خونبهايى نپرداخته و مالى ادا نشده داريد؟»گفتند:«نه!»ـعلى
نزد رسول(ص)بازگشت .فرمود:
ـ«نيكو كردى و كارى به حق كردى.»سپس برخاست و رو به قبله دستها
را گشود و سه بار گفت :
ـ«خدايا از آنچه خالد پسر وليد كرد بيزارم.» (3)
در سال نهم كه آن را سنة الوفود (4) نام نهادهاند
نمايندگان بسيارى از قبيلهها به مدينه آمدند تا نشان دهند پذيراى دعوت
پيغمبرند.آمدن اين نمايندگان بر پيغمبر جالب توجه است.بعضى مىگفتند پيش از
آنكه كسى را به سر وقت ما بفرستى نزد تو آمدهايم و چنانكه مىبينيم در اين
گفتار نوعى مفاخرت است.و نوشتهاند اين آيه درباره اين مردم نازل شد:
«يمنون عليك أن أسلموا قل لا تمنوا على اسلامكم بل الله يمن عليكم
أن هديكم للايمان» (5)
بعضى با خود خطيب و شاعر آورده بودند تا با خطيبان و شاعران رسول
درافتند.اينان از پس حجرهها فرياد يا محمد برآوردند.و آيه ذيل در سرزنش اين
دسته است:
ان الذين ينادونك من وراء الحجرات أكثرهم لا يعقلون. (6)
بهر حال مىتوان گفت با آمدن اين نمايندگان سراسر شبه جزيره به
فرمان اسلام درآمد،اما پيداست كه اسلام همه آن مردم به معنى درست اين كلمه
نبود.آنان گفتند مسلمانيم يعنى با تو جنگ نمىكنيم تا با پذيرفتن اسلام در امان
مانند،و خونشانمحفوظ باشد.اما احكام اسلام را هم پذيرفتند؟اگر پذيرفتند به دل
بود يا به زبان؟جاى ترديد است.قرآن درباره چنين مردم مىگويد:
«قالت الأعراب آمنا قل لم تؤمنوا و لكن قولوا أسلمنا» (7)
بخصوص كه بعضى از نمايندگان مىگفتند مسلمان مىشويم بدان شرط كه
زكات ندهيم.و از اين گونه شروط كه هيچ كدام پذيرفتنى نبود.
على(ع)علاوه بر شركت در غزوهها كه رسول خدا(ص)خود در آنها حاضر
بود،فرماندهى چند سريه (8) را به عهده داشت.از آن جمله سريهاى است
كه در سال ششم هجرى به سوى بنى سعد به فدك روانه شد.به رسول خدا خبر دادند،بنى
سعد مىخواهند يهوديان خيبر را يارى دهند.پيغمبر على(ع)را با صد تن به سر وقت
آنان فرستاد.على با مردم خود شبها راه مىرفت و روز را كمين مىكرد چون به آبى
كه«همج»نام داشت و ميان خيبر و فدك بود رسيد مردى را ديد و از او حال بنى سعد
را پرسيد.گفت:«اگر مرا امان دهيد شما را به سر وقت آنان مىبرم.»چون امانش
دادند وى آنان را بر سر بنى سعد برد و در اين سريه غنيمت قابل ملاحظهاى به دست
مسلمانان افتاد . (9)
در سال دهم از هجرت رسول خدا(ص)،على را به يمن فرستاد.پيش از آن
خالد پسر وليد را براى مسلمان كردن آنان بدانجا فرستاده بود.اما نپذيرفته
بودند.على(ع)با نامه رسول خدا بدانجا رفت و نامه را بر مردم آن سرزمين
خواند.قبيله همدان همگى در يك روز اسلام آوردند.على داستان را براى رسول
خدا(ص)نوشت و پيغمبر سه بار فرمود:«سلام بر مردم همدان باد.»سپس مردم يمن پى در
پى رو به اسلام آوردند و على به پيغمبر نامه نوشت و رسول الله شكر خداى را به
جا آورد. (10) در سال دهم رسول خدا به حج رفت و احكام آن را به مردم
تعليم فرمود و در خطبه معروف خود گفت:
«مردم!نمىدانم شايد سالى ديگر شما را در اينجا ببينم يا نه.از
امروز خون و مال شما بر يكديگر حرام است تا آنكه خدا را ديدار كنيد.»
هنگام بازگشت از مكه در منزل جحفه(آنجا كه كاروانها از يكديگر
جدا مىشوند)به امر خدا مردمان را ايستاداند و در آن مجمع على را به جانشينى
خود به آنان شناساند و فرمود:
«هر كس من مولاى اويم على مولاى اوست.»
چنانكه نوشته شد جانشينى على سالها پيش انجام گرفته بود،اما آن
مجمع در مكه و جمع خاندان هاشم بود،و سالها از آن مىگذشت.در غدير خم آن مطلب
به اطلاع عموم مسلمانان رسيد.حديث غدير آنچنان شهرت دارد كه كمتر مورخى آن را
نياورده است اما چون خود را برابر كارى كه در سقيفه انجام شد ديدهاند.تا آنجا
كه توانستهاند دست به تأويلهاى نادرست زدهاند .
بخش ۷
آشنايان به تاريخ اسلام مىدانند رسول خدا دو ماه پس از بازگشت از
سفر حج به جوار خدا رفت.مىتوان گفت غمانگيزترين روزهاى زندگانى على(ع)دو روز
بوده است.روزى كه رسول الله رحلت كرد و روزى كه زهرا(ع)را به خاك سپرد.
رسول خدا در بستر بيمارى افتاد و جان به جان آفرين سپرد.در اين
هنگام على(ع)در كنار بستر او بود.او در اين باره چنين مىگويد:
«رسول خدا جان سپرد در حالى كه سر او بر سينه من بود و شستن او را
عهدهدار گرديدم،و فرشتگان ياور من بودند و از خانه و پيرامون آن فرياد
مىنمودند.پس چه كسى سزاوارتر است بدو از من چه در زندگى و چه پس از مردن.»
(11)
درباره آن روز هر گروه هر چه خواستهاند ساختهاند و به دهان مردم
افكندهاند و سپس از سينهها و دهانها به تاريخها راه يافته است.از گفته عايشه
آوردهاند پيغمبر بر سينه من جان داد.طبرى هم روايتى از ابن عباس آورده است:
«در آن روز كه پيغمبر بيمار بود على از نزد او بيرون آمد.مردم از
او پرسيدند:
«رسول خدا چگونه است؟»گفت:
«سپاس خدا را كه نيكو حال است.»عباس دست او را گرفت و گفت من با
چهرهفرزندان عبد المطلب به هنگام مرگ آشنايم،او در اين بيمارى خواهد مرد.نزد
رسول خدا برو و از او بپرس اين كار(خلافت)با چه كسى خواهد بود اگر از آن ماست
بدانيم و اگر از آن ديگران است نيز.على گفت:«اگر پرسيديم و ما را از آن باز
داشت مردم آن را به ما نخواهند داد به خدا هرگز از او نمىپرسم.» (12)
بايد پرسيد آيا عباس پزشكى مىدانست؟چهره فرزندان عبد المطلب به هنگام
مرگ با ديگر چهرهها چه تفاوتى داشته است؟به احتمال قوى اين روايت و مانند آن
را سالها بعد بنى عباس از زبان جد خود ساختهاند تا زمينه حكومت خويش را آماده
سازند،و به مردم وانمايند كه پيغمبر جانشينى معين نكرده بود و عموى وى خود را
براى تصدى اين كار سزاوار مىديد.نهايت آنكه على را هم از نظر دور نمىداشت.
اين كه نوشتهاند پيغمبر بر روى سينه عايشه جان سپرد،داستانى است
كه با دو تعبير از عروه پسر زبير از عايشه و از عباد پسر عبد الله زبير روايت
شده است. (13)
آيا آنچه گفتهاند بر ساخته آن دو تن است؟يا عايشه خواسته است با
اين گفته شأن خود را بالا ببرد؟خدا مىداند.
در حالى كه على و بنىهاشم در خانه پيغمبر گرد آمده بودند و از
فراق او اشك مىريختند،مردمى از مهاجر و انصار از گوشه و كنار به راه افتادند و
در جايى كه به سقيفه بنى ساعده معروف بود فراهم آمدند تا تكليف حكومت را روشن
كنند.چنانكه در تاريخ تحليلى نوشتهام و چنانكه هر مسلمان مىداند،سنت اسلامى
است كه در شستن،نماز خواندن،و به خاك سپردن مرده شتاب كنند.اين سنت درباره عموم
مسلمانان است و انجام چنين مراسم درباره رسول خدا(ص)فضيلتى ديگر دارد.بايد
پرسيد چرا آنان نخست براى درك اين فضيلت گرد نيامدند؟چرا به خانه پيغمبر نرفتند
و بازماندگان او را تسليت نگفتند؟خطرى پيش آمده بود؟آرى!همان خطر كه قرآن
مسلمانان را از آنبر حذر داشت.
«اگر محمد بميرد يا كشته شود شما به گذشته خود باز مىگرديد؟»
(14)
آنروز كه رسول اين آيه را بر آنان خواند،شايد گفته باشند نه.اما
هنوز بدن او را بخاك نسپرده بودند كه همچشمى جنوبى و شمالى آغاز شد.
ـجنوبىها گفتند:«ما پيغمبر را خوانديم.او را پناه داديم و ميان
ما زندگى كرد و درگذشت،پس حكومت حق ماست.»
ـشماليان گفتند:«ما خويشان پيغمبريم او از قريش است و ما از قريش
پس حق او به ما مىرسد .»
ـهمه در فكر خود بودند و هيچكس بدين نينديشيد كه رسول خدا خود در
اين باره چه گفت.آنچه در آن مجلس گفته شد و بر سر آن جدال كردند حكومت بود نه
اجراى سنت.و پس از گذشت چهارده قرن هنوز هم اين پرسش در ميان است.بهر حال جدال
بالا گرفت،ابوبكر با خواندن روايتى كه«امامت خاص قريش است.»،انصار را از ميدان
به در كرد.انصار هم يكدل و يك سخن نبودند.أوس كه با خزرج رقابت ديرينه داشت و
نمىتوانست پيروزى قبيله رقيب را ببيند،با قريش هم آواز شد .بعضى مهاجران حاضر
هر يك به ديگر تعارف كرد و سرانجام ابوبكر را پيش افكندند.نتيجه آنكه در آن
مجلس على را كه دو ماه پيش پيغمبر به جانشينى گمارده بود محروم ساختند.
تيره تيم از ميان ديگر تيرهها امتيازى يافت و مىتوان گفت نخست
سنگ برترى قبيلهاى پس از اسلام در آن مجلس نهاده شد.تيرههاى ديگر هم خاموشى
را دور از گزند ديدند.فرزندان اميه به همين خرسند شدند كه عمو زادههاى آنان از
صحنه بيرون شدند.بايد به انتظار آينده بنشينند.
پىنوشتها:
1.طبرى،ج 3،ص .1546
2.ص .114
3.سيره ابن هشام،ج 4،ص 55ـ .53
4.جمع وفد است.وفد به رسولى آمدن نزد كسى است.
5.بر تو منت مىنهند كه مسلمان شدند،بگو به مسلمان شدنتان بر من
منت منهيد،خدا بر شما منت مىنهد كه شما را به ايمان راه نمود.(حجرات:آيه 17).
6.آنان كه تو را از پس حجرهها مىخوانند بيشتر آنان
نمىدانند.(حجرات:آيه 4)
7.عربهاى(بيابانى)گفتند ايمان آورديم،بگو ايمان نياورديد،بگوييد
گردن نهاديم و هنوز ايمان در دلهاى شما در نيامده است.(حجرات:آيه 14).
8.سريه دسته اعزامى است كه از سوى رسول خدا فرستاده مىشد و خود
در آن شركت نداشت.
9.طبقات،ج 2،بخش 1،ص .65
10.كامل ابن اثير،ج 2،ص 300،و نگاه كنيد به طبقات ابن سعد،ج 2،بخش
1،ص .122
11.خطبه .197
12.سيره ابن هشام،ج 4،ص .334
13.همان.
14.آل عمران: .144