على از زبان على

دكتر سيد جعفر شهيدى

- ۳ -


بخش ۵

در ذو القعده سال ششم هجرت پس از نبرد احزاب،رسول خدا با ياران خود قصد مكه كرد تا عمره به جاى آورد و حشمت اسلام و مسلمانان را به مردم مكه بنماياند.شمار مردمى را كه همراه او بودند هزار و پانصد تن نوشته‏اند.همين كه به آغاز سرزمين‏هاى حرم رسيدند،در جايى كه حديبيه نام دارد،مشركان مكه سر راه بر او گرفتند.پيغمبر گفت:«ما براى زيارت آمده‏ايم نه براى جنگ.»اما آنان نپذيرفتند.سرانجام توافق كردند و مقرر شد پيمان‏نامه‏اى براى مدت دهسال بنويسند.محمد(ص)از اينجا باز گردد و سال ديگر در همين وقت براى زيارت بيايد و مردم مكه،سه روز شهر را براى آنان خالى كنند.

على(ع)مأمور نوشتن اين پيمان نامه شد.آغاز نامه را بسم الله الرحمن الرحيم نوشت و طرف پيمان را محمد رسول الله.سهيل پسر عمرو گفت:«من رحمان و رحيم نمى‏شناسم بنويس باسمك اللهم.رسول خدا(ص)على را فرمود:

ـ«چنين بنويس.اين آشتى نامه‏اى است ميان محمد رسول خدا و سهيل پسر عمرو.»

ـسهيل گفت:«اگر تو را پيامبر خدا مى‏دانستم با تو جنگ نمى‏كردم،نام خود و پدرت را بنويس .»ـپيغمبر گفت:«چنين كن.» (1) چنانكه خواهيم نوشت،حادثه‏اى مشابه اين حادثه براى على(ع)و معاويه و مردم شام پديد آمد .

جنگ خيبر در سال هفتم هجرت روى داد.يهوديانى كه در قلعه خيبر به سر مى‏بردند وضع نامعلومى داشتند و چنانكه نوشته شد بعضى از آنان در جنگ خندق ابو سفيان را يارى كردند.احتمال حمله آنان به مدينه مى‏رفت.رسول خدا به سر وقتشان رفت،اما يهوديان ايستادگى مى‏كردند .قلعه قموص بيست روز در محاصره ماند.

سرانجام پيغمبر فرمود:

«فردا پرچم را بدست كسى مى‏دهم كه خدا و رسول را دوست مى‏دارد و خدا و رسول او را دوست مى‏دارند و با پيروزى باز مى‏گردد.»

سران مهاجر و انصار خود را نامزد اين مأموريت ميكردند.روز بعد رسول خدا(ص)پرسيد:

ـ«على كجاست؟» 
ـ«درد چشمى سخت دارد!» 
ـ«او را بخوانيد!»

على را در حالى كه چشم‏هاى خود را بسته بود پيش پيغمبر آوردند.رسول خدا آب دهان در چشم او انداخت چشم وى خوب شد.حسان بن ثابت در اين باره سروده است:

و كان على ارمد العين يبتغى‏ 
دواء فلما لم يحس مداويا 
شفاه رسول الله منه بتفلة 
فبورك مرقيا و بورك راقيا

اين دو بيت و سه بيت پس از آن در ارشاد مفيد (2) و برخى كتابهاى ديگر آمده است.اما متأسفانه اين بيت‏ها و بسيارى از بيت‏هاى ديگر او را كه در مدح على(ع)است از ديوان‏وى افكنده‏اند.

در اين جنگ مرحب كه دليرترين رزمندگان يهود بود بدست على(ع)كشته شد و مسلمانان پيروز گرديدند.

بخش ۶

در سال هشتم از هجرت مكه گشوده شد.على(ع)بت‏هايى را كه در خانه كعبه نهاده بودند،برانداخت و براى افكندن بت‏ها بر دوش پيغمبر(ص)بالا رفت.با فتح مكه قريش خواه و ناخواه تسليم شدند.پس از نبرد حنين ثقيف نيز دست از مقاومت كشيد.با مسلمانى پذيرفتن اين دو خاندان بزرگ عرب،ديگر قبيله‏ها ايستادگى را بى‏نتيجه ديدند.

در روزهاى پس از فتح مكه كه رسول خدا(ص)در آن شهر به سر مى‏برد،خالد پسر وليد را با دسته‏اى براى دعوت به اسلام به بيرون مكه فرستاد،اما به آنان رخصت جنگ نداد.خالد با مردم خود به سروقت بنى جذيمه رفت و به آنان گفت:«سلاح‏ها را بيفكنند كه مردم تسليم شده‏اند .»يكى از مردم جذيمه گفت:«اگر ما سلاح را به زمين بگذاريم ما را اسير خواهند كرد،سپس گردن خواهند زد.»اما كسانى از قبيله او وى را گرفتند و كوشيدند تا سلاح خود را بيفكند .چون سلاح را نهادند خالد فرمان داد دست‏هاى آنان را بستند و بسيارى را كشت.چون خبر به رسول خدا رسيد،گفت:

ـ«خدايا از آنچه خالد پسر وليد كرد بيزارم.»آنگاه على را خواند و فرمود:

ـ«به سر وقت آن مردم رو!و در كار آنان بنگر و كارهايى را كه به روش جاهليت رخ داده از ميان ببر.»

على با مقدارى مال كه رسول خدا در اختيار او نهاده بود نزد آنان رفت.خون‏بهاى‏كشتگان را داد و غرامت مال‏ها را پرداخت و سرانجام از آنان پرسيد:

ـ«آيا خونبهايى نپرداخته و مالى ادا نشده داريد؟»گفتند:«نه!»ـعلى نزد رسول(ص)بازگشت .فرمود:

ـ«نيكو كردى و كارى به حق كردى.»سپس برخاست و رو به قبله دست‏ها را گشود و سه بار گفت :

ـ«خدايا از آنچه خالد پسر وليد كرد بيزارم.» (3)

در سال نهم كه آن را سنة الوفود (4) نام نهاده‏اند نمايندگان بسيارى از قبيله‏ها به مدينه آمدند تا نشان دهند پذيراى دعوت پيغمبرند.آمدن اين نمايندگان بر پيغمبر جالب توجه است.بعضى مى‏گفتند پيش از آنكه كسى را به سر وقت ما بفرستى نزد تو آمده‏ايم و چنانكه مى‏بينيم در اين گفتار نوعى مفاخرت است.و نوشته‏اند اين آيه درباره اين مردم نازل شد:

«يمنون عليك أن أسلموا قل لا تمنوا على اسلامكم بل الله يمن عليكم أن هديكم للايمان» (5)

بعضى با خود خطيب و شاعر آورده بودند تا با خطيبان و شاعران رسول درافتند.اينان از پس حجره‏ها فرياد يا محمد برآوردند.و آيه ذيل در سرزنش اين دسته است:

ان الذين ينادونك من وراء الحجرات أكثرهم لا يعقلون. (6)

بهر حال مى‏توان گفت با آمدن اين نمايندگان سراسر شبه جزيره به فرمان اسلام درآمد،اما پيداست كه اسلام همه آن مردم به معنى درست اين كلمه نبود.آنان گفتند مسلمانيم يعنى با تو جنگ نمى‏كنيم تا با پذيرفتن اسلام در امان مانند،و خونشان‏محفوظ باشد.اما احكام اسلام را هم پذيرفتند؟اگر پذيرفتند به دل بود يا به زبان؟جاى ترديد است.قرآن درباره چنين مردم مى‏گويد:

«قالت الأعراب آمنا قل لم تؤمنوا و لكن قولوا أسلمنا» (7)

بخصوص كه بعضى از نمايندگان مى‏گفتند مسلمان مى‏شويم بدان شرط كه زكات ندهيم.و از اين گونه شروط كه هيچ كدام پذيرفتنى نبود.

على(ع)علاوه بر شركت در غزوه‏ها كه رسول خدا(ص)خود در آنها حاضر بود،فرماندهى چند سريه (8) را به عهده داشت.از آن جمله سريه‏اى است كه در سال ششم هجرى به سوى بنى سعد به فدك روانه شد.به رسول خدا خبر دادند،بنى سعد مى‏خواهند يهوديان خيبر را يارى دهند.پيغمبر على(ع)را با صد تن به سر وقت آنان فرستاد.على با مردم خود شبها راه مى‏رفت و روز را كمين مى‏كرد چون به آبى كه«همج»نام داشت و ميان خيبر و فدك بود رسيد مردى را ديد و از او حال بنى سعد را پرسيد.گفت:«اگر مرا امان دهيد شما را به سر وقت آنان مى‏برم.»چون امانش دادند وى آنان را بر سر بنى سعد برد و در اين سريه غنيمت قابل ملاحظه‏اى به دست مسلمانان افتاد . (9)

در سال دهم از هجرت رسول خدا(ص)،على را به يمن فرستاد.پيش از آن خالد پسر وليد را براى مسلمان كردن آنان بدانجا فرستاده بود.اما نپذيرفته بودند.على(ع)با نامه رسول خدا بدانجا رفت و نامه را بر مردم آن سرزمين خواند.قبيله همدان همگى در يك روز اسلام آوردند.على داستان را براى رسول خدا(ص)نوشت و پيغمبر سه بار فرمود:«سلام بر مردم همدان باد.»سپس مردم يمن پى در پى رو به اسلام آوردند و على به پيغمبر نامه نوشت و رسول الله شكر خداى را به جا آورد. (10) در سال دهم رسول خدا به حج رفت و احكام آن را به مردم تعليم فرمود و در خطبه معروف خود گفت:

«مردم!نمى‏دانم شايد سالى ديگر شما را در اينجا ببينم يا نه.از امروز خون و مال شما بر يكديگر حرام است تا آنكه خدا را ديدار كنيد.»

هنگام بازگشت از مكه در منزل جحفه(آنجا كه كاروان‏ها از يكديگر جدا مى‏شوند)به امر خدا مردمان را ايستاداند و در آن مجمع على را به جانشينى خود به آنان شناساند و فرمود:

«هر كس من مولاى اويم على مولاى اوست.»

چنانكه نوشته شد جانشينى على سالها پيش انجام گرفته بود،اما آن مجمع در مكه و جمع خاندان هاشم بود،و سالها از آن مى‏گذشت.در غدير خم آن مطلب به اطلاع عموم مسلمانان رسيد.حديث غدير آنچنان شهرت دارد كه كمتر مورخى آن را نياورده است اما چون خود را برابر كارى كه در سقيفه انجام شد ديده‏اند.تا آنجا كه توانسته‏اند دست به تأويل‏هاى نادرست زده‏اند .

بخش ۷

آشنايان به تاريخ اسلام مى‏دانند رسول خدا دو ماه پس از بازگشت از سفر حج به جوار خدا رفت.مى‏توان گفت غم‏انگيزترين روزهاى زندگانى على(ع)دو روز بوده است.روزى كه رسول الله رحلت كرد و روزى كه زهرا(ع)را به خاك سپرد.

رسول خدا در بستر بيمارى افتاد و جان به جان آفرين سپرد.در اين هنگام على(ع)در كنار بستر او بود.او در اين باره چنين مى‏گويد:

«رسول خدا جان سپرد در حالى كه سر او بر سينه من بود و شستن او را عهده‏دار گرديدم،و فرشتگان ياور من بودند و از خانه و پيرامون آن فرياد مى‏نمودند.پس چه كسى سزاوارتر است بدو از من چه در زندگى و چه پس از مردن.» (11)

درباره آن روز هر گروه هر چه خواسته‏اند ساخته‏اند و به دهان مردم افكنده‏اند و سپس از سينه‏ها و دهانها به تاريخ‏ها راه يافته است.از گفته عايشه آورده‏اند پيغمبر بر سينه من جان داد.طبرى هم روايتى از ابن عباس آورده است:

«در آن روز كه پيغمبر بيمار بود على از نزد او بيرون آمد.مردم از او پرسيدند:

«رسول خدا چگونه است؟»گفت:

«سپاس خدا را كه نيكو حال است.»عباس دست او را گرفت و گفت من با چهره‏فرزندان عبد المطلب به هنگام مرگ آشنايم،او در اين بيمارى خواهد مرد.نزد رسول خدا برو و از او بپرس اين كار(خلافت)با چه كسى خواهد بود اگر از آن ماست بدانيم و اگر از آن ديگران است نيز.على گفت:«اگر پرسيديم و ما را از آن باز داشت مردم آن را به ما نخواهند داد به خدا هرگز از او نمى‏پرسم.» (12) بايد پرسيد آيا عباس پزشكى مى‏دانست؟چهره فرزندان عبد المطلب به هنگام مرگ با ديگر چهره‏ها چه تفاوتى داشته است؟به احتمال قوى اين روايت و مانند آن را سالها بعد بنى عباس از زبان جد خود ساخته‏اند تا زمينه حكومت خويش را آماده سازند،و به مردم وانمايند كه پيغمبر جانشينى معين نكرده بود و عموى وى خود را براى تصدى اين كار سزاوار مى‏ديد.نهايت آنكه على را هم از نظر دور نمى‏داشت.

اين كه نوشته‏اند پيغمبر بر روى سينه عايشه جان سپرد،داستانى است كه با دو تعبير از عروه پسر زبير از عايشه و از عباد پسر عبد الله زبير روايت شده است. (13)

آيا آنچه گفته‏اند بر ساخته آن دو تن است؟يا عايشه خواسته است با اين گفته شأن خود را بالا ببرد؟خدا مى‏داند.

در حالى كه على و بنى‏هاشم در خانه پيغمبر گرد آمده بودند و از فراق او اشك مى‏ريختند،مردمى از مهاجر و انصار از گوشه و كنار به راه افتادند و در جايى كه به سقيفه بنى ساعده معروف بود فراهم آمدند تا تكليف حكومت را روشن كنند.چنانكه در تاريخ تحليلى نوشته‏ام و چنانكه هر مسلمان مى‏داند،سنت اسلامى است كه در شستن،نماز خواندن،و به خاك سپردن مرده شتاب كنند.اين سنت درباره عموم مسلمانان است و انجام چنين مراسم درباره رسول خدا(ص)فضيلتى ديگر دارد.بايد پرسيد چرا آنان نخست براى درك اين فضيلت گرد نيامدند؟چرا به خانه پيغمبر نرفتند و بازماندگان او را تسليت نگفتند؟خطرى پيش آمده بود؟آرى!همان خطر كه قرآن مسلمانان را از آن‏بر حذر داشت.

«اگر محمد بميرد يا كشته شود شما به گذشته خود باز مى‏گرديد؟» (14)

آنروز كه رسول اين آيه را بر آنان خواند،شايد گفته باشند نه.اما هنوز بدن او را بخاك نسپرده بودند كه همچشمى جنوبى و شمالى آغاز شد.

ـجنوبى‏ها گفتند:«ما پيغمبر را خوانديم.او را پناه داديم و ميان ما زندگى كرد و درگذشت،پس حكومت حق ماست.»

ـشماليان گفتند:«ما خويشان پيغمبريم او از قريش است و ما از قريش پس حق او به ما مى‏رسد .»

ـهمه در فكر خود بودند و هيچكس بدين نينديشيد كه رسول خدا خود در اين باره چه گفت.آنچه در آن مجلس گفته شد و بر سر آن جدال كردند حكومت بود نه اجراى سنت.و پس از گذشت چهارده قرن هنوز هم اين پرسش در ميان است.بهر حال جدال بالا گرفت،ابوبكر با خواندن روايتى كه«امامت خاص قريش است.»،انصار را از ميدان به در كرد.انصار هم يكدل و يك سخن نبودند.أوس كه با خزرج رقابت ديرينه داشت و نمى‏توانست پيروزى قبيله رقيب را ببيند،با قريش هم آواز شد .بعضى مهاجران حاضر هر يك به ديگر تعارف كرد و سرانجام ابوبكر را پيش افكندند.نتيجه آنكه در آن مجلس على را كه دو ماه پيش پيغمبر به جانشينى گمارده بود محروم ساختند.

تيره تيم از ميان ديگر تيره‏ها امتيازى يافت و مى‏توان گفت نخست سنگ برترى قبيله‏اى پس از اسلام در آن مجلس نهاده شد.تيره‏هاى ديگر هم خاموشى را دور از گزند ديدند.فرزندان اميه به همين خرسند شدند كه عمو زاده‏هاى آنان از صحنه بيرون شدند.بايد به انتظار آينده بنشينند.


پى‏نوشتها:

1.طبرى،ج 3،ص .1546

2.ص .114

3.سيره ابن هشام،ج 4،ص 55ـ .53

4.جمع وفد است.وفد به رسولى آمدن نزد كسى است.

5.بر تو منت مى‏نهند كه مسلمان شدند،بگو به مسلمان شدنتان بر من منت منهيد،خدا بر شما منت مى‏نهد كه شما را به ايمان راه نمود.(حجرات:آيه 17).

6.آنان كه تو را از پس حجره‏ها مى‏خوانند بيشتر آنان نمى‏دانند.(حجرات:آيه 4)

7.عرب‏هاى(بيابانى)گفتند ايمان آورديم،بگو ايمان نياورديد،بگوييد گردن نهاديم و هنوز ايمان در دلهاى شما در نيامده است.(حجرات:آيه 14).

8.سريه دسته اعزامى است كه از سوى رسول خدا فرستاده مى‏شد و خود در آن شركت نداشت.

9.طبقات،ج 2،بخش 1،ص .65

10.كامل ابن اثير،ج 2،ص 300،و نگاه كنيد به طبقات ابن سعد،ج 2،بخش 1،ص .122

11.خطبه .197

12.سيره ابن هشام،ج 4،ص .334

13.همان.

14.آل عمران: .144